عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دل ما بصد جان طلب کار اوست
ولی در حقیقت طلب کار اوست
زهی روی روشن، که در رویها
ظهورات خوبی ز انوار اوست
بیک جو فروشند صد جان بشهر
چو گویند: بازار بازار اوست
تو شادان ز عشقی وزو عشق شاد
تو غم خوار اویی و غم خوار اوست
تو بلبل صفت مانده ای زار گل
ولی بی خبر زانکه گل زار اوست
برقصند ازین حال ذرات کون
که هر ذره مرآت دیدار اوست
نشاید که آزار جوید کسی
دل قاسمی را، که دلدار اوست
ولی در حقیقت طلب کار اوست
زهی روی روشن، که در رویها
ظهورات خوبی ز انوار اوست
بیک جو فروشند صد جان بشهر
چو گویند: بازار بازار اوست
تو شادان ز عشقی وزو عشق شاد
تو غم خوار اویی و غم خوار اوست
تو بلبل صفت مانده ای زار گل
ولی بی خبر زانکه گل زار اوست
برقصند ازین حال ذرات کون
که هر ذره مرآت دیدار اوست
نشاید که آزار جوید کسی
دل قاسمی را، که دلدار اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
قمری دارم کین چشم نهان خانه اوست
دل و جان عاشق آن نرگس مستانه اوست
من ازان یار چه گویم؟ که عجب دلداریست!
شمع جانست و جهان عاشق و پروانه اوست
قصه عشق غریبست و نشاید گفتن
در دو عالم همه جا قصه افسانه اوست
دو جهان مست خرابند ز جام ازلی
دو جهان در دو جهان ساقی می خانه اوست
جام آن یار من از حد و نهایت بگذشت
ز سمک تا بسما ساغر و پیمانه اوست
ما بغیر از تو ندیدیم بعالم دگری
زلف دلدار گرامیست، که در شانه اوست
گر بپرسند ترا: عاشق فرزانه کجاست؟
قاسم سوخته دل عاشق فرزانه اوست
دل و جان عاشق آن نرگس مستانه اوست
من ازان یار چه گویم؟ که عجب دلداریست!
شمع جانست و جهان عاشق و پروانه اوست
قصه عشق غریبست و نشاید گفتن
در دو عالم همه جا قصه افسانه اوست
دو جهان مست خرابند ز جام ازلی
دو جهان در دو جهان ساقی می خانه اوست
جام آن یار من از حد و نهایت بگذشت
ز سمک تا بسما ساغر و پیمانه اوست
ما بغیر از تو ندیدیم بعالم دگری
زلف دلدار گرامیست، که در شانه اوست
گر بپرسند ترا: عاشق فرزانه کجاست؟
قاسم سوخته دل عاشق فرزانه اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
در سویدای دلم سودای اوست
در دل و جانم تمناهای اوست
نیر اعظم، که شمع عالمست
پرتوی از چهره زیبای اوست
من نمی دانم ز حال دل که چیست؟
این قدر دانم که دل مولای اوست
چون مقلد با طریقت ره نبرد
در حقیقت خار ما خرمای اوست
هر که فانی شد ز طبع آب و خاک
این قبای عشق بر بالای اوست
بوی جان می آید از باد و صبا
نکهتی از عنبر سارای اوست
قاسمی چون واقف اسرار شد
خاک کویش جنت الماوای اوست
در دل و جانم تمناهای اوست
نیر اعظم، که شمع عالمست
پرتوی از چهره زیبای اوست
من نمی دانم ز حال دل که چیست؟
این قدر دانم که دل مولای اوست
چون مقلد با طریقت ره نبرد
در حقیقت خار ما خرمای اوست
هر که فانی شد ز طبع آب و خاک
این قبای عشق بر بالای اوست
بوی جان می آید از باد و صبا
نکهتی از عنبر سارای اوست
قاسمی چون واقف اسرار شد
خاک کویش جنت الماوای اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
سر بلندی بین، که دایم در سرم سودای اوست
قیمت هرکس بقدر همت والای اوست
بنده آن چشم مخمورم، که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست
«لن ترانی » می رسد از غیب موسی را خطاب
این همه فریاد مشتاقان ز استغنای اوست
ای دل، اندر راه عشق او درآ و غم مخور
مایه شادی عالم خوردن غمهای اوست
عقل اگر در بزم مستان لاف هشیاری زند
با وجود چشم می گونش کرا پروای اوست؟
گر بجای مرهمی زخمی رسد، زآن هم مترس
در فنا تسلیم شو، کان هم ز مرهمهای اوست
از تو تنها ماند قاسم، از تو تنها کس مباد
لاجرم غمهای عالم بر تن تنهای اوست
قیمت هرکس بقدر همت والای اوست
بنده آن چشم مخمورم، که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست
«لن ترانی » می رسد از غیب موسی را خطاب
این همه فریاد مشتاقان ز استغنای اوست
ای دل، اندر راه عشق او درآ و غم مخور
مایه شادی عالم خوردن غمهای اوست
عقل اگر در بزم مستان لاف هشیاری زند
با وجود چشم می گونش کرا پروای اوست؟
گر بجای مرهمی زخمی رسد، زآن هم مترس
در فنا تسلیم شو، کان هم ز مرهمهای اوست
از تو تنها ماند قاسم، از تو تنها کس مباد
لاجرم غمهای عالم بر تن تنهای اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ای دل و دلدار من، راه بوصل از چه روست؟
ای بت عیار من، راه بوصل از چه روست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
جرعه خور جام تو، راه بوصل از چه روست؟
ای بت دلدار من، کعبه و زنار من
واقف اسرار من، راه بوصل از چه روست؟
ای صنم چاره ساز، چاره بر دل نواز
راست بگو، کژ مباز، راه بوصل از چه روست؟
مرشد من، یار من، بحر من، انهار من
نور من و نار من، راه بوصل از چه روست؟
ای گل و گلزار من، مونس و غم خوار من
صاحب اسرار من،راه بوصل از چه روست؟
ای دل دارالعیار، مقصد این کار و بار
گنج ترا نیست مار، راه بوصل از چه روست؟
ای مه سیار من، وی شه ابرار من
ای سر و سردار من، راه بوصل از چه روست؟
مایه اقرار من، گلبن ازهار من
قلزم ز خار من، راه بوصل از چه روست؟
ای بت خون خوار من، ای گل و گلنار من
گرمی بازار من، راه بوصل از چه روست؟
ای صنم گل عذار، قاسم زار و نزار
گوید در انتظار: راه بوصل از چه روست؟
ای بت عیار من، راه بوصل از چه روست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
جرعه خور جام تو، راه بوصل از چه روست؟
ای بت دلدار من، کعبه و زنار من
واقف اسرار من، راه بوصل از چه روست؟
ای صنم چاره ساز، چاره بر دل نواز
راست بگو، کژ مباز، راه بوصل از چه روست؟
مرشد من، یار من، بحر من، انهار من
نور من و نار من، راه بوصل از چه روست؟
ای گل و گلزار من، مونس و غم خوار من
صاحب اسرار من،راه بوصل از چه روست؟
ای دل دارالعیار، مقصد این کار و بار
گنج ترا نیست مار، راه بوصل از چه روست؟
ای مه سیار من، وی شه ابرار من
ای سر و سردار من، راه بوصل از چه روست؟
مایه اقرار من، گلبن ازهار من
قلزم ز خار من، راه بوصل از چه روست؟
ای بت خون خوار من، ای گل و گلنار من
گرمی بازار من، راه بوصل از چه روست؟
ای صنم گل عذار، قاسم زار و نزار
گوید در انتظار: راه بوصل از چه روست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
آن یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست
هم پشت و پناه آمد و هم عزت و جاهست
جانها همه مستند، بدان شیوه که هستند
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
زان خواجه چه حاصل؟ که ز خود در نگذشتست
گر مفخر شهرست وگر مرشد راهست
با واعظ افسرده بگویید که: غم نیست
گر چشم سفیدست ولی روی سیاهست
گفتی که: اگر قصه این راه نگوییم
زنهار مکن پیشه، که این پیشه تباهست
هرجا که کند زلف تو غارت دل و جانها
آن جای یقینست که دامی ز بلا هست
قاسم، نظر از دوست مگردان، که دریغست
جان تو، که در عین حجابست و گناهست
هم پشت و پناه آمد و هم عزت و جاهست
جانها همه مستند، بدان شیوه که هستند
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
زان خواجه چه حاصل؟ که ز خود در نگذشتست
گر مفخر شهرست وگر مرشد راهست
با واعظ افسرده بگویید که: غم نیست
گر چشم سفیدست ولی روی سیاهست
گفتی که: اگر قصه این راه نگوییم
زنهار مکن پیشه، که این پیشه تباهست
هرجا که کند زلف تو غارت دل و جانها
آن جای یقینست که دامی ز بلا هست
قاسم، نظر از دوست مگردان، که دریغست
جان تو، که در عین حجابست و گناهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
عاشق قرین مهر و وفا هرکجا که هست
عارف قرین صدق و صفا هر کجا که هست
غیر تو نیست، هست حقیقی، بهیچ حال
باری، یکی بما بنما، هر کجا که هست
ای عشق چاره ساز، بنوعی که ممکنست
دستار عقل را بربا، هر کجا که هست
آن صوفئی که در غم دستار و ریش ماند
صوفی مگو، بگو بز ما، هر کجا که هست
عاقل بعقل مایل و عشقش بهانه جوی
عاشق انیس رنج و بلا هر کجا که هست
دریا بقطره گفت که: دورست و منفصل
عشق آردش بجانب ما هر کجا که هست
همراه عشق باش، که در طور عاشقی
همراه تست وصل و لقا هر کجا که هست
گر دیده دلت بگشاید، عیان شود
عشقست در خلا و ملا هر کجا که هست
قاسم ندیده است و نبیند بهیچ حال
جز آفتاب روی شما هر کجا که هست
عارف قرین صدق و صفا هر کجا که هست
غیر تو نیست، هست حقیقی، بهیچ حال
باری، یکی بما بنما، هر کجا که هست
ای عشق چاره ساز، بنوعی که ممکنست
دستار عقل را بربا، هر کجا که هست
آن صوفئی که در غم دستار و ریش ماند
صوفی مگو، بگو بز ما، هر کجا که هست
عاقل بعقل مایل و عشقش بهانه جوی
عاشق انیس رنج و بلا هر کجا که هست
دریا بقطره گفت که: دورست و منفصل
عشق آردش بجانب ما هر کجا که هست
همراه عشق باش، که در طور عاشقی
همراه تست وصل و لقا هر کجا که هست
گر دیده دلت بگشاید، عیان شود
عشقست در خلا و ملا هر کجا که هست
قاسم ندیده است و نبیند بهیچ حال
جز آفتاب روی شما هر کجا که هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
بکوی عاشقان بت خانه ای هست
در آنجا دلبر جانانه ای هست
نمی داند کسی او را، ولیکن
بهر مجلس ازو افسانه ای هست
بپیش شمع رویش خور فرو رفت
که شمعش را چنین پروانه ای هست
مرا از زلف و خالش گشت معلوم
که هرجا دام باشد دانه ای هست
چو پیمان را شکستم، باز ساقی
کرم فرما، اگر پیمانه ای هست
چه کم از می، بدور چشم مستش؟
که در هر گوشه ای می خانه ای هست
سرشک قاسمی دریاست، در وی
برای طالبان دردانه ای هست
در آنجا دلبر جانانه ای هست
نمی داند کسی او را، ولیکن
بهر مجلس ازو افسانه ای هست
بپیش شمع رویش خور فرو رفت
که شمعش را چنین پروانه ای هست
مرا از زلف و خالش گشت معلوم
که هرجا دام باشد دانه ای هست
چو پیمان را شکستم، باز ساقی
کرم فرما، اگر پیمانه ای هست
چه کم از می، بدور چشم مستش؟
که در هر گوشه ای می خانه ای هست
سرشک قاسمی دریاست، در وی
برای طالبان دردانه ای هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
زان یار سفر کرده کسی را خبری هست؟
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری هست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری هست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری هست
در کوچه ما راست رو، ای دوست، که اینجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری هست
زین بیش مگویید که : این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری هست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری هست
تنها رو، قاسم، بسر کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری هست
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری هست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری هست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری هست
در کوچه ما راست رو، ای دوست، که اینجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری هست
زین بیش مگویید که : این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری هست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری هست
تنها رو، قاسم، بسر کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
رخسار تو چون آینه صورت و معنیست
در پرتو دیدار تو انوار تجلیست
از خاک کف پای تو هر بو که شنیدیم
لطفیست که در خاصیت باد صبا نیست
از بوی تو شد جان و دلم زنده جاوید
با نکهت طیب تو چه جای دم عیسیست
چون صورت و معنی تو در حد کمالست
جان و دل ما عاشق آن صورت و معنیست
در جمله احوال پرستیدن صورت
از نشائه ما نیست ولی نشائه ما نیست
یک جذبه ز حق آمد و دل برد بغارت
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
قاسم دل و دین داد بامید وصالت
در مذهب عشاق همین توبه و تقویست
در پرتو دیدار تو انوار تجلیست
از خاک کف پای تو هر بو که شنیدیم
لطفیست که در خاصیت باد صبا نیست
از بوی تو شد جان و دلم زنده جاوید
با نکهت طیب تو چه جای دم عیسیست
چون صورت و معنی تو در حد کمالست
جان و دل ما عاشق آن صورت و معنیست
در جمله احوال پرستیدن صورت
از نشائه ما نیست ولی نشائه ما نیست
یک جذبه ز حق آمد و دل برد بغارت
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
قاسم دل و دین داد بامید وصالت
در مذهب عشاق همین توبه و تقویست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
رخسار تو چون آینه صورت و معنیست
در صبح جبینت همه انوار تجلیست
هم جذبه او بود که دل مست لقا شد
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
پیوسته ز سودای تو مستیم و خرابیم
ما را بتو صد گونه تولی وتمنیست
هرجام که از دست تو آید همه نوشست
این دور نه جورست، که در دور تو اولیست
تا جلوه دیدار تو عشاق تو دیدند
از هر طرفی بانگ تقدس و تعالیست
ما رو بتو داریم، که مرآت شریفی
در روی تو خود قاعده روی و ریا نیست
هر دل، که چو قاسم بجمالت نشود شاد
در قاعده نشائه او صورت دعویست
در صبح جبینت همه انوار تجلیست
هم جذبه او بود که دل مست لقا شد
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
پیوسته ز سودای تو مستیم و خرابیم
ما را بتو صد گونه تولی وتمنیست
هرجام که از دست تو آید همه نوشست
این دور نه جورست، که در دور تو اولیست
تا جلوه دیدار تو عشاق تو دیدند
از هر طرفی بانگ تقدس و تعالیست
ما رو بتو داریم، که مرآت شریفی
در روی تو خود قاعده روی و ریا نیست
هر دل، که چو قاسم بجمالت نشود شاد
در قاعده نشائه او صورت دعویست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ای بت عیار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، نام تو امروز چیست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
ای مه سیار من، نام تو امروز چیست؟
ملک و ملک رام تو، هر دو جهان جام تو
ای سر و سردار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، مونس و غم خوار من
واقف اسرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو فتاح جان، نام تو گنج روان
ای شه ابرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو دی بد ازل، نام تو فردا ابد
ای بت عیار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل مامست تو، هستی ما هست تو
کوری اغیار من، نام تو امروز چیست؟
کاشف اسرار من، لامع انوار من
ابر گهربار من، نام تو امروز چیست؟
اول و آخر تویی، باطن و ظاهر تویی
قاسم انوار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، نام تو امروز چیست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
ای مه سیار من، نام تو امروز چیست؟
ملک و ملک رام تو، هر دو جهان جام تو
ای سر و سردار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، مونس و غم خوار من
واقف اسرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو فتاح جان، نام تو گنج روان
ای شه ابرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو دی بد ازل، نام تو فردا ابد
ای بت عیار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل مامست تو، هستی ما هست تو
کوری اغیار من، نام تو امروز چیست؟
کاشف اسرار من، لامع انوار من
ابر گهربار من، نام تو امروز چیست؟
اول و آخر تویی، باطن و ظاهر تویی
قاسم انوار من، نام تو امروز چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
همه دردست درین واقعه، پس درمان چیست؟
چاره کار من بیدل سرگردان چیست؟
دل و جان ملک حبیبست و بلامال محب
شرع عشاق چنینست، مرا تاوان چیست؟
گرنه چشم خوش تو باده فروشست، ای جان
بر درت شب همه شب مشغله مستان چیست؟
آسمان نیز بصد دیده ترا می طلبد
ورنه اندر کفش این مشغله تابان چیست؟
بی تو روضه رضوان اگرم جای دهند
گویم: ای دوست، چه دزدیده ام؟ این زندان چیست؟
هر که کوی تو ندیدست نداند هرگز
که بر زنده دلان جنت جاویدان چیست؟
دل قاسم بطلب تا که یقینت گردد
مشرق صبح ازل، مملکت عرفان چیست؟
چاره کار من بیدل سرگردان چیست؟
دل و جان ملک حبیبست و بلامال محب
شرع عشاق چنینست، مرا تاوان چیست؟
گرنه چشم خوش تو باده فروشست، ای جان
بر درت شب همه شب مشغله مستان چیست؟
آسمان نیز بصد دیده ترا می طلبد
ورنه اندر کفش این مشغله تابان چیست؟
بی تو روضه رضوان اگرم جای دهند
گویم: ای دوست، چه دزدیده ام؟ این زندان چیست؟
هر که کوی تو ندیدست نداند هرگز
که بر زنده دلان جنت جاویدان چیست؟
دل قاسم بطلب تا که یقینت گردد
مشرق صبح ازل، مملکت عرفان چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بخون آغشته ام، درمان من چیست؟
عجب آشفته ام، سامان من چیست؟
مرا عشق آتشی در جان نهادست
چه می داند کسی در جان من چیست؟
درین ره گرنه سرگردان یارم
سرشک لعل سرگردان من چیست؟
مرا ساقی دمادم جام می داد
اگر مستی کنم تاوان من چیست؟
قضا آشفته می دارد دلم را
نمی گویم قضا جنبان من چیست؟
چو سکر من بتوفیق حبیبست
درین صورت بگو سکران من چیست؟
دلم یغمای آن زلفست، اگر نه
همه شب ناله و افغان من چیست؟
هزاران آیت از کان تا بشانست
بدان یاری که اندر شان من چیست؟
قصور قاسمی را عفو فرما
چو دانایی که در امکان من چیست؟
عجب آشفته ام، سامان من چیست؟
مرا عشق آتشی در جان نهادست
چه می داند کسی در جان من چیست؟
درین ره گرنه سرگردان یارم
سرشک لعل سرگردان من چیست؟
مرا ساقی دمادم جام می داد
اگر مستی کنم تاوان من چیست؟
قضا آشفته می دارد دلم را
نمی گویم قضا جنبان من چیست؟
چو سکر من بتوفیق حبیبست
درین صورت بگو سکران من چیست؟
دلم یغمای آن زلفست، اگر نه
همه شب ناله و افغان من چیست؟
هزاران آیت از کان تا بشانست
بدان یاری که اندر شان من چیست؟
قصور قاسمی را عفو فرما
چو دانایی که در امکان من چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
پیوسته دلم در غم آن یار گرامیست
جان و دل ما مایل آن مجلس سامیست
ای دوست، اگر عارف راهی نخوری غم
درد دل ایام نصیب دل عامیست
چون نام تو در نامه بدیدیم شکفتیم
جان و دل ما عاشق آن نامه نامیست
هر دل که نشد در طلبش فانی مطلق
نه پیر هری باشد و نه احمد جامیست
گر ملک دو عالم بتو بخشند، درین راه
هان تا نشوی غره که آن مایه خامیست
در راه یقین زاهد و عابد همه خامند
گر عاشق صادق شوی آن وصف تمامیست
قاسم، اگر آن خواجه شد، این میر، چه باشد؟
تو بنده ره باش، که کار تو غلامیست
جان و دل ما مایل آن مجلس سامیست
ای دوست، اگر عارف راهی نخوری غم
درد دل ایام نصیب دل عامیست
چون نام تو در نامه بدیدیم شکفتیم
جان و دل ما عاشق آن نامه نامیست
هر دل که نشد در طلبش فانی مطلق
نه پیر هری باشد و نه احمد جامیست
گر ملک دو عالم بتو بخشند، درین راه
هان تا نشوی غره که آن مایه خامیست
در راه یقین زاهد و عابد همه خامند
گر عاشق صادق شوی آن وصف تمامیست
قاسم، اگر آن خواجه شد، این میر، چه باشد؟
تو بنده ره باش، که کار تو غلامیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده، که حال زمانه پیدا نیست
مگر بمجلس ما محتسب نیاز آرد
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
دگر ز عقل حکایت بعاشقان منویس
برات عقل بدیوان عشق مجرا نیست
بیار باده، که بنیاد عمر بر بادست
بدرد درد بسازیم، اگر مصفا نیست
نگاهدار ادب در طریق عشق و مترس
اگرچه دوست غیورست، بی محابا نیست
اسیر لذت تن مانده ای وگرنه ترا
چه عیشهاست که در ملک جان مهیا نیست؟
ز طعن مردم بیگانه، قاسمی، چه خبر؟
ترا که از غم جانان بخویش پروا نیست
بیار باده، که حال زمانه پیدا نیست
مگر بمجلس ما محتسب نیاز آرد
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
دگر ز عقل حکایت بعاشقان منویس
برات عقل بدیوان عشق مجرا نیست
بیار باده، که بنیاد عمر بر بادست
بدرد درد بسازیم، اگر مصفا نیست
نگاهدار ادب در طریق عشق و مترس
اگرچه دوست غیورست، بی محابا نیست
اسیر لذت تن مانده ای وگرنه ترا
چه عیشهاست که در ملک جان مهیا نیست؟
ز طعن مردم بیگانه، قاسمی، چه خبر؟
ترا که از غم جانان بخویش پروا نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
بیا، بیا، که مرا با تو نسبت جا نیست
بیا، بیا، که مرا با تو راز پنهانیست
بحق آن نفسی کز تو زنده شد دل من
که هر دمی که زدم بی تو صید پشیمانیست
بدور حسن تو ایمان بکفر نزدیکست
ز کفر زلف تو یک موی تا مسلمانیست
بیاد دوست دلت گر نه مست و مسرورست
دلش مگوی، که دل نیست خیبر ثانیست
میان گلشن وصلش ز شام تا سحر
نفیر بانگ «اناالحق » صفیر سبحانیست
ز غایبان بگریز و بحاضران پیوند
که جان اهل سعادت بصفوت ارزانیست
عجب مدار که قاسم سخن ز صورت گفت
میان جلوه صورت جمال روحانیست
بیا، بیا، که مرا با تو راز پنهانیست
بحق آن نفسی کز تو زنده شد دل من
که هر دمی که زدم بی تو صید پشیمانیست
بدور حسن تو ایمان بکفر نزدیکست
ز کفر زلف تو یک موی تا مسلمانیست
بیاد دوست دلت گر نه مست و مسرورست
دلش مگوی، که دل نیست خیبر ثانیست
میان گلشن وصلش ز شام تا سحر
نفیر بانگ «اناالحق » صفیر سبحانیست
ز غایبان بگریز و بحاضران پیوند
که جان اهل سعادت بصفوت ارزانیست
عجب مدار که قاسم سخن ز صورت گفت
میان جلوه صورت جمال روحانیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
در بزم یار باده ناخوشگوار نیست
از وهم درگذر، که درین گنج مار نیست
خاکم بباد داد غمش، طرفه حالتی
کز جور دوست بر دل مسکین غبار نیست
ما درد یار را بدو عالم نمی دهیم
وندر دیار ما بجز از درد یار نیست
در راه عاشقی، که دو عالم طفیل اوست
عشقست کار مرد ولی مرد کار نیست
فیض حیوة می طلبی، یار مست باش
هر کس که یار مست نشد مست یار نیست
در سکر عشق فخر و مباهات می کنم
زان ساقئی که باده او را خمار نیست
قاسم چو غرق بحر سماعست، ای فقیه
از منع درگذر، که بدست اختیار نیست
از وهم درگذر، که درین گنج مار نیست
خاکم بباد داد غمش، طرفه حالتی
کز جور دوست بر دل مسکین غبار نیست
ما درد یار را بدو عالم نمی دهیم
وندر دیار ما بجز از درد یار نیست
در راه عاشقی، که دو عالم طفیل اوست
عشقست کار مرد ولی مرد کار نیست
فیض حیوة می طلبی، یار مست باش
هر کس که یار مست نشد مست یار نیست
در سکر عشق فخر و مباهات می کنم
زان ساقئی که باده او را خمار نیست
قاسم چو غرق بحر سماعست، ای فقیه
از منع درگذر، که بدست اختیار نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بی جمالت بوستان عیش ما را نور نیست
بی وصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
زاهدی را کاعتقادی هست با مردان راه
گر چه بس دورست جانش، لیک بس بی نور نیست
عارفی کو آشنای دوست باشد لایزال
گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
خواستم دادن نشانی از کمال حسن یار
لیک جانها را از آن جان جهان دستور نیست
ای فقیه، از ما مرنجان دل، اگر می میخوریم
جام سر مستان عشق از باده انگور نیست
با رقیب ما مگو از صفوت جام شراب
کین چنین مرآت روشن لایق آن کور نیست
زاهد ما قصه تقلید میگوید بعام
گرچه عذر لنگ می آرد، ولی معذور نیست
بیت معمورست جان قاسمی، ناصح، بدان
بیت معمور تو همچون بیت ما معمور نیست
بی وصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
زاهدی را کاعتقادی هست با مردان راه
گر چه بس دورست جانش، لیک بس بی نور نیست
عارفی کو آشنای دوست باشد لایزال
گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
خواستم دادن نشانی از کمال حسن یار
لیک جانها را از آن جان جهان دستور نیست
ای فقیه، از ما مرنجان دل، اگر می میخوریم
جام سر مستان عشق از باده انگور نیست
با رقیب ما مگو از صفوت جام شراب
کین چنین مرآت روشن لایق آن کور نیست
زاهد ما قصه تقلید میگوید بعام
گرچه عذر لنگ می آرد، ولی معذور نیست
بیت معمورست جان قاسمی، ناصح، بدان
بیت معمور تو همچون بیت ما معمور نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
جان ما را دولت عشق رخت امروز نیست
خوشتر از درد تو دولت در جهان پیروز نیست
ساقیا، جام لبالب ده بمستان فنا
دولت امروز ما چون دولت هر روز نیست
زاهدا، از مرغ خود چندین حکایت ها مگوی
مرغ تو مرغیست، اما مرغ دست آموز نیست
واعظا، تو کی رسی در صوفیان ذوالجلال؟
درد تو کهنه نگشت و روز تو نوروز نیست
گر تو مرد راه عشقی عشق را کن اختیار
نور عرفان در کجا، چو درد عالم سوز نیست؟
خواست زاهد طعنه ای بر عاشقان، اما نشد
عقل میداند که عشق اندر دلش مر کوز نیست
ناصحا دیگر میفکن تیر بر قاسم، برو
خوش نمیآید مرا تیری که آن دلدوز نیست
خوشتر از درد تو دولت در جهان پیروز نیست
ساقیا، جام لبالب ده بمستان فنا
دولت امروز ما چون دولت هر روز نیست
زاهدا، از مرغ خود چندین حکایت ها مگوی
مرغ تو مرغیست، اما مرغ دست آموز نیست
واعظا، تو کی رسی در صوفیان ذوالجلال؟
درد تو کهنه نگشت و روز تو نوروز نیست
گر تو مرد راه عشقی عشق را کن اختیار
نور عرفان در کجا، چو درد عالم سوز نیست؟
خواست زاهد طعنه ای بر عاشقان، اما نشد
عقل میداند که عشق اندر دلش مر کوز نیست
ناصحا دیگر میفکن تیر بر قاسم، برو
خوش نمیآید مرا تیری که آن دلدوز نیست