عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۷
اهل معنی به سخن بلبل بستان خودند
به نظر آینه دار دل حیران خودند
پای رغبت نگذارند به دامان بهشت
همه در سیر گلستان ز گریبان خودند
جگر تشنه به سرچشمه حیوان نبرند
این سکندرمنشان چشمه حیوان خودند
چشم چون لاله به لخت جگر خود دارند
میزبان خود و مهمان سر خوان خودند
در ته توده خاکستر هستی چون برق
گرم روشنگری آینه جان خودند
از خدا رنج خود و راحت مردم طلبند
مرهم زخم کسان، داغ نمایان خودند
به نسیم سخن سرد پریشان نشوند
همچو دستار سر صبح، پریشان خودند
عشوه خرمن گل را به جوی نستانند
غنچه خسبان ریاضت گل دامان خودند
گاه در قبضه بسطند و گهی در کف قبض
دمبدم قفل و کلید در زندان خودند
چه عجب گر سخن تلخ به شکر گویند
که ز شیرین سخنیها شکرستان خودند
پرتو مهر به افسرده دلان ارزانی
خانمان سوختگان شمع شبستان خودند
فرصت دیدن عیب و هنر خلق کجاست؟
که به صد چشم، شب و روز نگهبان خودند
خاطر جمع ازین قوم طلب کن صائب
که پریشان شده فکر پریشان خودند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۱
نه غم خار و نه اندیشه خارا دارند
رهنوردان تو پیشانی صحرا دارند
به زر و سیم جهان چشم نسازند سیاه
پا به گنج گهر از آبله پا دارند
وادایی نیست که صد بار بر او نگذشتند
گرچه از خواب گران سلسله برپا دارند
فکر زاد سفر از دوش خود انداخته اند
توشه از لخت دل خویش مهیا دارند
چون صدف کاسه دریوزه به دریا نبرند
روزی خود طمع از عالم بالا دارند
مهر بر لب زده چون غنچه و رنگین سخنند
چشم پوشیده و صدگونه تماشا دارند
کودکانی که درین دایره سرگردانند
بر سر جوز تهی اینهمه غوغا دارند
یک جهت تا نشوی بر تو نگردد روشن
کاین مخالف سفران روی به یک جا دارند
خار در دیده موری نتوانند شکست
در خراش جگر خود ید طولی دارند
پرده گنج شود خانه چو ویران گردد
مردم از سیل فنا شکوه بیجا دارند
صائب این دامن پر گل که بهار آورده است
مزد خاری است که این طایفه در پا دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱۸
خاک شو تا ز بهارت به گل تر گیرند
مرده شو تا به سر دست ترا بر گیرند
با فلک کار ندارند سبک پروازان
بیضه مرغان سرایی به ته پر گیرند
دامن افشان ز فلکها بگذر چون مردان
که زنان دامن خود بر سر مجمر گیرند
مطلب سوختگان آینه روشن سازی است
گر درین خاک سیه جای چو اخگر گیرند
آتشی نیست سزاوار سمندر صفتان
مگر از بال و پرافشانی خود در گیرند
باده و خون جگر هر دو به یک کس ندهند
که به یک دست محال است دو ساغر گیرند
تنگ شد میکده، آن رطل گرانسنگ کجاست؟
که تنک حوصلگان جمله ره در گیرند
غرض این است که تیغ تو ز خون پاک کنند
کشتگان تواگر دامن محشر گیرند
گر درین بحر زنی مهر خموشی بر لب
سینه ات را چو صدف زود به گوهر گیرند
نمک سوده شود دیده بیخواب مرا
همچو بادامم اگر چشم به شکر گیرند
عشق چون فاخته بر گردن ما افتاده است
این نه طوقی است که از گردن ما بر گیرند
به تمنای تو دست از دو جهان می شویند
تشنگان تو اگر دامن کوثر گیرند
نیست ممکن که به کس روی دلی بنمایی
همچو آیینه اگر پشت تو در زر گیرند
صائب این آن غزل مولوی روم که گفت
ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۱
عاشقانی که به تسلیم و رضا می باشند
تا به گردن همه در آب بقا می باشند
به خبر صلح کن از خلق که چون موج سراب
بیشتر اهل جهان دورنما می باشند
برحذر باش که این دست و دهن آب کشان
خانه پردازتر از سیل بلا می باشند
غنچه خسبان که به ظاهر گره کار خودند
از برای دگران عقده گشا می باشند
نیک چون در نگری رو به قفا می تازند
ساده لوحان که گریزان ز قضا می باشند
خویش را زین تن خاکی به بصیرت بشناس
که ز هم آینه و عکس جدا می باشند
در دل سرو غم فاخته تأثیر نکرد
گردن افراختگان سر به هوا می باشند
مرکز حلقه دامند به معنی صائب
دانه هایی که درین خدعه سرا می باشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۴
غافلان رطل گران را به دو دم می نوشند
عاقلان آب ز دریا به قلم می نوشند
از نظربندی حرص است که کوته نظران
خون خود بر لب دریای کرم می نوشند
هست از جام دگر مستی هر طایفه ای
حاجیان باده ز قندیل حرم می نوشند
تازه رویان چه غم از موج حوادث دارند؟
همچو گل صد قدح خون پی هم می نوشند
چشم حسرت به سفالین قدح ما دارند
منعمانی که می از ساغر جم می نوشند
دوستانی که درین میکده یکرنگ همند
می گلرنگ ز خون دل هم می نوشند
عاشقان پای غم از می به حنا می گیرند
بیغمان می ز پی دفع الم می نوشند
گر فتد سوخته نانی به کف بی برگان
همه یکجا شده چون لاله به هم می نوشند
مستی اهل فنا رتبه دیگر دارد
می بی جام ز دریای عدم می نوشند
صائب این آن غزل هادی وقت است که گفت
ای خوش آنان که می از جام عدم می نوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۴
باغ در بسته ما دیده پوشیده بود
گل ناچیده ما دامن برچیده بود
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق پسندیده بود؟
دانه ای می جهد از برق حوادث سالم
که زمین در نظرش تابه تفسیده بود
فیض آزادگی و آب حیات است یکی
سرو را خرمی از دامن برچیده بود
نیست در چشم پریشان نظران نور یقین
این گهر در صدف دیده پوشیده بود
پیش چشمی که شد از سرمه وحدت روشن
صدفی نیست که بی گوهر سنجیده بود
از جهانگردی ظاهر نشود کار تمام
هرکه در خویش سفر کرد جهاندیده بود
سالکان بی نظر پیر به جایی نرسند
رشته بی دیده سوزن ره خوابیده بود
تا قیامت نشود غنچه گل آغوشش
هرکه در خانه زین مست ترا دیده بود
فارغ از سیر گلستان جهانم صائب
که پریخانه من دیده پوشیده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۰
از ریاضت دل اگر آینه پرداز شود
چون صدف مخزن چندین گهر راز شود
طاقت حرف سبک نیست گرانقدران را
کاه، دیوار مرا شهپر پرواز شود
نبود سیرت شایسته خودآرایان را
که برون ساز محال است درون ساز شود
شده یک شهر به امید خرابی معمور
تا که را جلوه او خانه برانداز شود
نیست جز گوش گران، بار درین قافله ها
به چه امید جرس زمزمه پرداز شود؟
بر دل ساده من فکر علایق بارست
نقش بر بال و پرم چنگل شهباز شود
مغتنم دان دلت از عشق اگر گشت دونیم
کاین دری نیست به روی همه کس باز شود
نفس گرم من از بس جگرش سوخته است
کوه را ناله من سرمه آواز شود
شود از هستی خود در دو نفس پاک فروش
هرکه چون صبح به خورشید نظرباز شود
نیست در طالع شیرین سخنان آزادی
جای رحم است به طوطی که سخنساز شود
دل ما نیست تنک ظرف شکایت صائب
صبح محشر سر این شیشه مگر باز شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۵
دل عاشق تهی از اشک دمادم نشود
بحر چندان که زند جوش کرم کم نشود
نتوان حرف کشید از لب ما چون لب جام
راز ما اخگر پیراهن محرم نشود
بیشتر شد ز می ناب مرا تنگی دل
گره از آب محال است که محکم نشود
رفت عمرم همه در پند و نصیحت، غافل
که سگ نفس به تعلیم معلم نشود
یافت سی پاره ز پاشیدن صحبت دل جمع
دل صد پاره ما نیست فراهم نشود
نیست ممکن که به خورشید توانی پیوست
تا دلت آب درین باغ چو شبنم نشود
بوسه زان لب نشود کم به گرفتن صائب
از نگین نقش ز بسیار زدن کم نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۹
عاشق آزرده و محزون و غمین می باید
صاحب گنج گهر تلخ جبین می باید
خیره چشمان هوس را ادبی در کارست
حسن بی قید ترا چین به جبین می باید
همچو خورشید به ذرات جهان گرم درآی
گر ترا روی زمین زیر نگین می باید
خشم ماری است که سر کوفته می باید داشت
حرص موری است که در زیر زمین می باید
هیچ کس منکر تحت الحنک واعظ نیست
اینقدر هست که چسبانتر ازین می باید
پاک کن از سخن پوچ دهان را صائب
لقمه کام صدف در ثمین می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۲
پنبه نبود که شد از سینه افگار سفید
چشم داغم شده از شوق نمکزار سفید
در دیاری که تو از جلوه فروشان باشی
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفید
پیش من دم نتواند ز نظربازی زد
گرچه شد دیده یعقوب درین کار سفید
آنقدر همرهی از بخت سیه می خواهم
که کنم دیده خود در قدم یار سفید
سعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرون
همچو زاهد چه کنی جبه و دستار سفید؟
صائب از دست مده جام می گلگون را
از شکوفه چو شود چادر گلزار سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۶
دست اسباب بگیرید و به سیلاب دهید
به دل جمع، دگر داد شکر خواب دهید
دل بی عشق چه در سینه نگه داشته اید؟
بر سرش جان بگذارید و به قصاب دهید
آبرو در چمن خشک مزاجان جهان
آنقدر نیست که خار مژه ای آب دهید
صحبت صافدلان برق صفت در گذرست
هرچه دارید به می در شب مهتاب دهید
روی دل بر طرف خانه حق می باید
چه زیان دارد اگر پشت به محراب دهید؟
هیچ کار از مدد بخت نگون پیش نرفت
سر این رشته به شاگرد رسن تاب دهید
بلبلان گر سر همچشمی صائب دارید
اول از نغمه تر تیغ زبان آب دهید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۸
جواب نامه ما را صبا نمی آرد
به چشم، کاغذی از توتیا نمی آرد
زمانه ای است که باد بهار با آن لطف
به سبزه مژده نشو و نما نمی آرد
نسیم برق عنان را چه پیش آمده است؟
که رو به کلبه احزان ما نمی آرد
به پرسشی نکند یاد، تلخکامان را
لب تو حق نمک را بجا نمی آرد
ازان سبب دل سوزن همیشه سوراخ است
که تاب دوری آهن ربا نمی آرد
چرا نسیم سر زلف در دل شبها
مرا به خاطر آن بیوفا نمی آرد؟
جواب نامه جانسوز شکوه ناکان را
به دست برق بده گر صبا نمی آرد
به ترک فقر، کلاه کسی سزاوارست
که سر فرود به بال هما نمی آرد
مجو ز سینه اغیار داغ غم صائب
زمین شور گل مدعا نمی آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۷
خوش آن که از دو جهان گوشه غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
اگر چه ملک عدم کم عمارت افتاده است
غریب دامن صحرای خرمی دارد
مکن ز رزق شکایت که کعبه با آن قدر
ز تلخ و شور همین آب زمزمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمی آید از نشاط بهم
زمین میکده خوش خاک بی غمی دارد
مباد پنجه جرأت در آستین دزدی
کمان چرخ مقوس همین دمی دارد
تو محو عالم فکر خودی، نمی دانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۷
به خاک راه تو هرکس که جبهه سایی کرد
تمام عمر چو خورشید خودنمایی کرد
فغان که ساغر زرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد
خدنگ آه جگردوز را ز بیدردی
هواپرستی ما ناوک هوایی کرد
به مومیایی مردم چه حاجت است مرا؟
که استخوان مرا سنگ مومیایی کرد
ازان ز گریه نشد خشک شمع را مژگان
که روشنایی خود صرف آشنایی کرد
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
به ناخنی که توانی گرهگشایی کرد
مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد
به رنگ و بوی جهان دل گذاشتن ستم است
چه خوب کرد که شبنم ز گل جدایی کرد
هنوز خط تو صورت نبسته بود از غیب
که درد صفحه روی مرا حنایی کرد
خوش است گاه به عشاق خویش دل دادن
نمی توان همه عمر دلربایی کرد
نداد سر به بیابان درین بهار مرا
نسیم زلف تو بسیار نارسایی کرد
ز رشک شمع دل خویش می خورم صائب
که جسم تیره خود صرف روشنایی کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۸
ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گرد
بنای صبر و شکیب و قرار رفت به گرد
ز بیقراری، سنگی به روی سنگ نماند
تو تا سوار شوی این دیار رفت به گرد
امید نیست که دیگر به سینه باز آید
چنین که بی تو دل بیقرار رفت به گرد
چه خاک بر سر بیطاقتی کنم یارب؟
مرا که دام گسست و شکار رفت به گرد
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دست آموز؟
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
ز دیده چهره نوخط یار پنهان شد
فغان که مصحف خط غبار رفت به گرد
دلی که داشت در آن زلف دامها در خاک
ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
ز دامنی که فشاند آن دو زلف عنبربار
هزار قافله مشک تاتار رفت به گرد
چو گردباد ازان قامت سبک جولان
چه سروها به لب جویبار رفت به گرد
قدم به خانه زین تا ز دوش خاک نهاد
هزار خانه ازان نی سوار رفت به گرد
ز صفحه رخ او گل به خاک و خون غلطید
ز سبزه خط او نوبهار رفت به گرد
خط غبار به وجه حسن تلافی کرد
اگر دو سلسله مشکبار رفت به گرد
ز خط پشت لبش تازه می شود جانها
که آب خضر درین جویبار رفت به گرد
به روی گوهر اگر گردی از یتیمی بود
ازان عقیق لب آبدار رفت به گرد
ز عارض تو خط سبز فتنه ای انگیخت
که صبح محشر و روزشمار رفت به گرد
ز خاکمال یتیمی امان که خواهد یافت؟
که در صدف گهر شاهوار رفت به گرد
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
غبار هستی پا در رکاب ما صائب
ز خوش عنانی لیل و نهار رفت به گرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۶
ز آه من دل سنگین یار می لرزد
ز برق تیشه من کوهسار می لرزد
به راز عشق دل بیقرار می لرزد
محیط بر گهر شاهوار می لرزد
در آب آینه لنگر فکند پرتو مهر
دل من است که بر یک قرار می لرزد
ز خویش بار بیفشان که تا ثمر دارد
چو برگ بید دل شاخسار می لرزد
چه غم ز سنگ ملامت جنون کامل را؟
که از محک زر ناقص عیار می لرزد
چو گوهری که ز آیینه باشدش میدان
عرق به چهره آن گلعذار می لرزد
چه اشک پاک توانی ز چشم مردم کرد؟
ترا که دست به نقش و نگار می لرزد
ز کار خلق گره باز چون توانی کرد؟
ترا که دست مدام از خمار می لرزد
چه گل ز دامن دشت جنون توانی چید؟
چنین که پای تو از زخم خار می لرزد
اگر چه همت آتش بلند افتاده است
به خرده ای که دهد چون شرار می لرزد
مشو ز زخم مکافات عاجزان ایمن
که برق را دل از آسیب خار می لرزد
کجا به رتبه منصور سرفراز شود؟
کسی که همچو رسن زیر دار می لرزد
به کوه اگر کمر و تاج روزگار دهد
دلش به دولت ناپایدار می لرزد
منم که بار غم عشق می برم صائب
وگرنه کوه درین زیر بار می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۸
ز شمع شهپر پروانه ها اگر سوزد
مرا ز گرمی پرواز بال و پر سوزد
چو لاله می شود از باد صبح روشنتر
چراغ هرکه به خونابه جگر سوزد
خط مسلمی دوزخ است روز حساب
به درد و داغ دل هرکه بیشتر سوزد
دلی که سوخته داغ آتشین رویی است
در آفتاب قیامت چرا دگر سوزد؟
چگونه خواب نسوزد به دیده تر من؟
رخی که پرتو او آب در گهر سوزد
بغیر زنده دلی در جهان چراغی نیست
که روز تا به شب و شام تا سحر سوزد
چراغ چشم مرا کز رخ تو روشن شد
روا مدار که در مجلس دگر سوزد
کشیده دار عنان آه و ناله را صائب
مباد از دم گرم تو خشک و تر سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۰
همیشه از دل من آه سرد می خیزد
ازین خرابه شب و روز گرد می خیزد
دلیر بر صف افتادگان عشق متاز
که جای گرد ازین خاک مرد می خیزد
ستاره سوختگان فیض صبح دریابند
ز سینه ای که ازو آه سرد می خیزد
دل رمیده من می دود ز سینه برون
ز ملک هستی هرکس که گرد می خیزد
ز تخم سوخته نشو و نما نمی آید
کجا ز سینه من داغ و درد می خیزد؟
زمین بادیه عشق شورشی دارد
که هرکه خیزد ازو هرزه گرد می خیزد
در آن حریم که باشد زبان شمع خموش
ز مصحف پر پروانه گرد می خیزد
سماع اهل دل از روی شادمانی نیست
سپند از سر آتش ز درد می خیزد
به روی خاک کشد تیغ خود چو سایه بید
به من کسی که به قصد نبرد می خیزد
کجا مقید همراه می شود صائب؟
سبکروی که چو خورشید فرد می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۶
زخط عذار تو بی آب وتاب خواهد شد
زهاله ماه تو پا در در رکاب خواهد شد
رخی که در جگر لاله خون ازومی سوخت
سیاه روزتر از مشک ناب خواهد شد
لبی که از سخنش می چکید آب حیات
جگر گداز چو موج سراب خواهد شد
دلی که پشت به کوه گران زسختی داشت
زسیل اشک ندامت خراب خواهد شد
زبرگزیر خزان آفتاب طلعت تو
شکسته رنگتر از ماهتاب خواهد شد
زخط ستاره خال تو می رودبه وبال
خمار چشم مبدل به خواب خواهد شد
کمند زلف تو با آن درازدستها
چو خال یک گره از پیچ وتاب خواهد شد
ز دستبرد خط سبز تیغ غمزه تو
به زیر پرده نگار آب خواهد شد
دل سیاه تو چون داغ لاله سیراب
به آتش جگر خود کباب خواهد شد
زخط زمانه ترا می کشد به پای حساب
تلافی ستم بی حساب خواهد شد
رخی که صائب ازودیده شد نگارستان
سیاه روز چو پر غراب خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۰
زصدق اگر نفس صبحگاه خواهی شد
ز چشم شور فلک مد آه خواهی شد
بلند وپست جهان در قفای یکدگرست
اگر به چرخ روی خاک راه خواهی شد
اگر ستاره اشک ندامت است بلند
غمین مباش که پاک از گناه خواهی شد
زظلمت تو جهانی به خواب خواهد رفت
چنین زغفلت اگر دل سیاه خواهی شد
اگر ز عشق ترا هست آتشی در سر
چراغ بتکده وخانقاه خواهی شد
زدیدن توچه گلها که اهل دل چینند
اگر شکسته چو طرف کلاه خواهی شد
اگر چه یوسف مصری ز چرخ شعبده باز
به ریسمان برادر به چاه خواهی شد
نسیم شام نباید به خوش قماشی صبح
چه سود ازین که زخط خوش نگاه خواهی شد
مرو ز راه به امید توشه دگران
که چون پیاده حج خرج راه خواهی شد
منه زگوشه دل پای خود برون صائب
که هر کجاکه روی بی پناه خواهی شد