عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
جفاهای نگاهش ظاهر از لب های خندان است
جهان را دوستی امروز از صبحش نمایان است
ز عریانی نباشد دست من زیر بغل دایم
که دست نارسا شرمنده از چاک گریبان است
به شاهد نیست حاجت روز محشر کشتگانت را
که شمشیر تو خون آلود و زخم ما نمایان است
دم عیسی است طالب را سموم وادی ایمن
که جنت کعبه رو را سایهٔ خار مغیلان است
چه حرف است این سعیدا می توان دل کند از آن لب ها
که هم مرجان و هم یاقوت و هم لعل بدخشان است
جهان را دوستی امروز از صبحش نمایان است
ز عریانی نباشد دست من زیر بغل دایم
که دست نارسا شرمنده از چاک گریبان است
به شاهد نیست حاجت روز محشر کشتگانت را
که شمشیر تو خون آلود و زخم ما نمایان است
دم عیسی است طالب را سموم وادی ایمن
که جنت کعبه رو را سایهٔ خار مغیلان است
چه حرف است این سعیدا می توان دل کند از آن لب ها
که هم مرجان و هم یاقوت و هم لعل بدخشان است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
جامه از رنگ و از گلشن بدن است
آفتابی به زیر پیرهن است
دل عاشق تمام آیینه است
جام می پای تا به سر دهن است
عالم از خاک سر برآوردند
مردهٔ ما هنوز بی کفن است
در کلیسای عشق و آیینش
هر که زنار بست برهمن است
هرچه دل خواست من به جان کردم
صاحب خانه آشنای من است
صبحدم ورد عندلیب چمن
یا گل و یاسمین و یاسمن است
با چنین اشک و پاره های جگر
هر کجا گریه می کنم چمن است
هر که از پا و سر خبر دارد
پای تا سر به قید خویشتن است
هر که پرورده شد در این مسلخ
عاقبت سر به پای خویشتن است
با سعیداست یار هر جا هست
ویس با ماست گرچه در یمن است
آفتابی به زیر پیرهن است
دل عاشق تمام آیینه است
جام می پای تا به سر دهن است
عالم از خاک سر برآوردند
مردهٔ ما هنوز بی کفن است
در کلیسای عشق و آیینش
هر که زنار بست برهمن است
هرچه دل خواست من به جان کردم
صاحب خانه آشنای من است
صبحدم ورد عندلیب چمن
یا گل و یاسمین و یاسمن است
با چنین اشک و پاره های جگر
هر کجا گریه می کنم چمن است
هر که از پا و سر خبر دارد
پای تا سر به قید خویشتن است
هر که پرورده شد در این مسلخ
عاقبت سر به پای خویشتن است
با سعیداست یار هر جا هست
ویس با ماست گرچه در یمن است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
در مبند بر رویم سجده گاه من این است
ابروی تو را نازم قبله گاه من این است
یاد می کنم او را می روم ز یاد خود
سخت تیزگامم من جلوه گاه من این است
گفتگوی بدگو را کی قبول می سازد؟
با گدا سری دارد طرز شاه من این است
وقت عرض حال خود مطلب از دلم تا لب
نارسیده می سوزد کار آه من این است
گوشهٔ خراباتی یا بنای ویرانی
گاه خلوت آن خلوت خانقاه من این است
زخم تیغ ابرویت از دلم نگردد به
دیده ام تو را روزی زان گواه من این است
در گل و ملی پیدا آفتاب و ماهی تو
با چه نام خوانندت اشتباه من این است
یاد دوست می سازم ذوق نشئه می یابم
می روم ز خود هر دم شاهراه من این است
از رخ بتان دیدن وز می نهان خوردن
توبه کی کنم هرگز گر گناه من این است
در جزا سعیدا را آرزوی دیگر نیست
بس بود اگر گویی دادخواه من این است
ابروی تو را نازم قبله گاه من این است
یاد می کنم او را می روم ز یاد خود
سخت تیزگامم من جلوه گاه من این است
گفتگوی بدگو را کی قبول می سازد؟
با گدا سری دارد طرز شاه من این است
وقت عرض حال خود مطلب از دلم تا لب
نارسیده می سوزد کار آه من این است
گوشهٔ خراباتی یا بنای ویرانی
گاه خلوت آن خلوت خانقاه من این است
زخم تیغ ابرویت از دلم نگردد به
دیده ام تو را روزی زان گواه من این است
در گل و ملی پیدا آفتاب و ماهی تو
با چه نام خوانندت اشتباه من این است
یاد دوست می سازم ذوق نشئه می یابم
می روم ز خود هر دم شاهراه من این است
از رخ بتان دیدن وز می نهان خوردن
توبه کی کنم هرگز گر گناه من این است
در جزا سعیدا را آرزوی دیگر نیست
بس بود اگر گویی دادخواه من این است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
خم گر ز باده جرعه فشانی کند رواست
این پیر سالخورده جوانی کند رواست
دارد بتی چو شیشهٔ می در بغل کسی
گر سجده ها به خویش نهانی کند رواست
این ساحری که مردم چشم تو می کند
از بحر و بر خراج ستانی کند رواست
زخم خدنگ چشم سیاهی است در دلم
چشمم به گریه سرمه فشانی کند رواست
ز این داستان که کام شکر، تلخ می کند
در چشم بخت خواب گرانی کند رواست
پر در پر است ترکش مژگان ز تیر ناز
ابرو به غمزه سخت کمانی کند رواست
آن صورتی که عکس تو با لطف خویشتن
گر طعنه ها به صورت مانی کند رواست
جان را به یاد لعل لبی کنده ای اگر
سنگ سر مزار تو کانی کند رواست
در شهر و در دیار ز فرعونیان پرند
موسی اگر به دشت، شبانی کند رواست
تا داغ های ما نکند گل به چشم غیر
گر موسم بهار خزانی کند رواست
آن را که لطف، زندهٔ دارالابد کند
قهرش اگر بیاید و فانی کند رواست
آن را که خسته است سعیدا دلش ز غم
در گفتگوی شکسته زبانی کند رواست
این پیر سالخورده جوانی کند رواست
دارد بتی چو شیشهٔ می در بغل کسی
گر سجده ها به خویش نهانی کند رواست
این ساحری که مردم چشم تو می کند
از بحر و بر خراج ستانی کند رواست
زخم خدنگ چشم سیاهی است در دلم
چشمم به گریه سرمه فشانی کند رواست
ز این داستان که کام شکر، تلخ می کند
در چشم بخت خواب گرانی کند رواست
پر در پر است ترکش مژگان ز تیر ناز
ابرو به غمزه سخت کمانی کند رواست
آن صورتی که عکس تو با لطف خویشتن
گر طعنه ها به صورت مانی کند رواست
جان را به یاد لعل لبی کنده ای اگر
سنگ سر مزار تو کانی کند رواست
در شهر و در دیار ز فرعونیان پرند
موسی اگر به دشت، شبانی کند رواست
تا داغ های ما نکند گل به چشم غیر
گر موسم بهار خزانی کند رواست
آن را که لطف، زندهٔ دارالابد کند
قهرش اگر بیاید و فانی کند رواست
آن را که خسته است سعیدا دلش ز غم
در گفتگوی شکسته زبانی کند رواست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
از راه دیده دل بر جانان رود رواست
این قطرهٔ فتاده به عمان رود رواست
آتش به باغ در زده امروز حسن او
پروانه هم به سیر گلستان رود رواست
با عاشقان پاک چه نسبت رقیب را
خود مرده ای میان شهیدان رود رواست
رفتم ز خویش تا بر جانان و گفتمش
گر عاشقی به کوی تو پنهان رود رواست
نبود عجب به گرد لبش خط نمود کرد
خضری اگر به چشمهٔ حیوان رود رواست
میل نسیم زلف تو دارد دل خراب
این کشتی شکسته به طوفان رود رواست
«حب الوطن» شرایط ایمان چو گفته اند
یوسف اگر به دیدن کنعان رود رواست
از خویش هر که را سر سودای رفتن است
گر سر به جیب و پای به دامان رود رواست
یوسف اگر ز دست زلیخای روزگار
پیراهن دریده به زندان رود رواست
از دستبرد عقل سعیدا در این زمان
مجنون اگر به کوه و بیابان رود رواست
این قطرهٔ فتاده به عمان رود رواست
آتش به باغ در زده امروز حسن او
پروانه هم به سیر گلستان رود رواست
با عاشقان پاک چه نسبت رقیب را
خود مرده ای میان شهیدان رود رواست
رفتم ز خویش تا بر جانان و گفتمش
گر عاشقی به کوی تو پنهان رود رواست
نبود عجب به گرد لبش خط نمود کرد
خضری اگر به چشمهٔ حیوان رود رواست
میل نسیم زلف تو دارد دل خراب
این کشتی شکسته به طوفان رود رواست
«حب الوطن» شرایط ایمان چو گفته اند
یوسف اگر به دیدن کنعان رود رواست
از خویش هر که را سر سودای رفتن است
گر سر به جیب و پای به دامان رود رواست
یوسف اگر ز دست زلیخای روزگار
پیراهن دریده به زندان رود رواست
از دستبرد عقل سعیدا در این زمان
مجنون اگر به کوه و بیابان رود رواست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
گردون مروتی به فقیران نداشته است
این تیره کاسه، طاقت مهمان نداشته است
شوری که در محیط دلم موج می زند
نوح نبی ندیده و طوفان نداشته است
بوی گلاب شرم نمی آید از خویش
این شاخ گل مگر که نگهبان نداشته است
ای فخر کاینات بهشتی، به این کمال
چون قامت تو سرو خرامان نداشته است
در جستجوی دل نرسیدم به منزلی
این کعبه هیچ غیر بیابان نداشته است
هر سینه ای که همچو فلک داغدار نیست
در فکر خویش سر به گریبان نداشته است
این خانمان خراب فلک زیر سفره اش
جز دل کباب [و] سینهٔ بریان نداشته است
از داغ مهر او چه خبر دارد آن که او
چون آفتاب سینهٔ عریان نداشته است
چون فکر پخته رای سعیدا ز نازکی
هرگز سری به صحبت خامان نداشته است
این تیره کاسه، طاقت مهمان نداشته است
شوری که در محیط دلم موج می زند
نوح نبی ندیده و طوفان نداشته است
بوی گلاب شرم نمی آید از خویش
این شاخ گل مگر که نگهبان نداشته است
ای فخر کاینات بهشتی، به این کمال
چون قامت تو سرو خرامان نداشته است
در جستجوی دل نرسیدم به منزلی
این کعبه هیچ غیر بیابان نداشته است
هر سینه ای که همچو فلک داغدار نیست
در فکر خویش سر به گریبان نداشته است
این خانمان خراب فلک زیر سفره اش
جز دل کباب [و] سینهٔ بریان نداشته است
از داغ مهر او چه خبر دارد آن که او
چون آفتاب سینهٔ عریان نداشته است
چون فکر پخته رای سعیدا ز نازکی
هرگز سری به صحبت خامان نداشته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کسی که چشم تو را شوخ و دلربا گفته است
خداش خیر دهد هر دو را بجا گفته است
غبار خاطر آیینه شد دمیدن خط
به سنگ کار کند حرف حق خدا گفته است
فلک سجود و ملایک درود عیسی عشق
کلیم، مطلب و جبریل این ندا گفته است
قدم به دیدهٔ آدم نه و ز عرش گداز
شبی که دلبر من با خدا ثنا گفته است
سلام من برسان ای صبا به شاه نجف
بگو سگ تو عجب نکته ای بجا گفته است
برای شاهد اخلاص اعتقاد ضمیرش
دو قطعه در غزل راه کربلا گفته است
هر آن کسی که بگوید که گفته این ابیات
روان بگو که سعیدای بینوا گفته است
خداش خیر دهد هر دو را بجا گفته است
غبار خاطر آیینه شد دمیدن خط
به سنگ کار کند حرف حق خدا گفته است
فلک سجود و ملایک درود عیسی عشق
کلیم، مطلب و جبریل این ندا گفته است
قدم به دیدهٔ آدم نه و ز عرش گداز
شبی که دلبر من با خدا ثنا گفته است
سلام من برسان ای صبا به شاه نجف
بگو سگ تو عجب نکته ای بجا گفته است
برای شاهد اخلاص اعتقاد ضمیرش
دو قطعه در غزل راه کربلا گفته است
هر آن کسی که بگوید که گفته این ابیات
روان بگو که سعیدای بینوا گفته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عمری است سرو تا به وفا ایستاده است
در یاد قامت تو به پا ایستاده است
شمع است در محبت جانان که شعله را
بر سر گرفته است بجا ایستاده است
اعراف بود جای خوشی دلنشین چه سود
آن هم میان خوف و رجا ایستاده است
هرگز به عاشقان ستمش کم نمی شود
از جور گر نشست جفا ایستاده است
بیکار کس ندیده کرم را که بر درش
هر گاه رفته ایم گدا ایستاده است
بر کوی یار اگر گذری ای صبا بگوی
کاین ناتوان برای شما ایستاده است
خاصیتی است اسم جلال و جمال را
کان در فنا و این به بقا ایستاده است
رمزی به طوطیان ز دل اهل حال گو
آیینهٔ خدای نما ایستاده است
ای کم ز چوب خشک، به هنگام سعی و جهد
فارغ نشسته ای و عصا ایستاده است
می رفت تا سخن ز لب لعل او شنید
درد دلم برای دوا ایستاده است
از یک دمی که خواب به راحت کنی چه سود؟
کاندر کمین هزار بلا ایستاده است
یک بار رونمای به افتادگان خود
صد جان برای روی نما ایستاده است
کس را کجاست بار سعیدا به کوی یار؟
دربان همیشه شرم و حیا ایستاده است
در یاد قامت تو به پا ایستاده است
شمع است در محبت جانان که شعله را
بر سر گرفته است بجا ایستاده است
اعراف بود جای خوشی دلنشین چه سود
آن هم میان خوف و رجا ایستاده است
هرگز به عاشقان ستمش کم نمی شود
از جور گر نشست جفا ایستاده است
بیکار کس ندیده کرم را که بر درش
هر گاه رفته ایم گدا ایستاده است
بر کوی یار اگر گذری ای صبا بگوی
کاین ناتوان برای شما ایستاده است
خاصیتی است اسم جلال و جمال را
کان در فنا و این به بقا ایستاده است
رمزی به طوطیان ز دل اهل حال گو
آیینهٔ خدای نما ایستاده است
ای کم ز چوب خشک، به هنگام سعی و جهد
فارغ نشسته ای و عصا ایستاده است
می رفت تا سخن ز لب لعل او شنید
درد دلم برای دوا ایستاده است
از یک دمی که خواب به راحت کنی چه سود؟
کاندر کمین هزار بلا ایستاده است
یک بار رونمای به افتادگان خود
صد جان برای روی نما ایستاده است
کس را کجاست بار سعیدا به کوی یار؟
دربان همیشه شرم و حیا ایستاده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
در پی آن زلف ای دل چون تو بس افتاده است
این عنان بگسسته کی در دست کس افتاده است؟
کی تمنا می برآید از دهان تنگ او؟
آرزو مرغی است در دام هوس افتاده است
شورش دل باعث حبس نفس گردیده است
ناله زنجیری است در پای نفس افتاده است
مرغ روحم قوت پرواز چون در خود بدید
از شکست بال و پر در این قفس افتاده است
این رسن تابی سعیدا چند با طول امل؟
پیش می خواهی روی کار تو پس افتاده است
این عنان بگسسته کی در دست کس افتاده است؟
کی تمنا می برآید از دهان تنگ او؟
آرزو مرغی است در دام هوس افتاده است
شورش دل باعث حبس نفس گردیده است
ناله زنجیری است در پای نفس افتاده است
مرغ روحم قوت پرواز چون در خود بدید
از شکست بال و پر در این قفس افتاده است
این رسن تابی سعیدا چند با طول امل؟
پیش می خواهی روی کار تو پس افتاده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ز بس به راه تو دل بر سر دل افتاده است
گذشتن از سر کوی تو مشکل افتاده است
به یک کرشمه رساند به پیشگاه امید
چه شد که مرکب توفیق در گل افتاده است؟
به یک دو ساغر می هر که آمد از جا رفت
به غیر خم که در این بزم، کامل افتاده است
دلم به عالم تسکین گرفته است مقام
چو [کشتیی] که ز دریا به ساحل افتاده است
زبونی تو سعیدا ز دست پیری نیست
که نخل عمر تو از بار و حاصل افتاده است
گذشتن از سر کوی تو مشکل افتاده است
به یک کرشمه رساند به پیشگاه امید
چه شد که مرکب توفیق در گل افتاده است؟
به یک دو ساغر می هر که آمد از جا رفت
به غیر خم که در این بزم، کامل افتاده است
دلم به عالم تسکین گرفته است مقام
چو [کشتیی] که ز دریا به ساحل افتاده است
زبونی تو سعیدا ز دست پیری نیست
که نخل عمر تو از بار و حاصل افتاده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چشم او در بردن دل بی گناه افتاده است
دلربایی شیوهٔ چشم سیاه افتاده است
با گلت مانند سازد یا به خورشید و قمر
در میان این سه، دل در اشتباه افتاده است
می شود نیلوفر آن رخساره گاهی از نسیم
از نزاکت بر رخش تاب از نگاه افتاده است
از غبار سینه ها پوشیده شد راه امید
بسکه طالع کشته در این شاهراه افتاده است
خاطر زاهد نشد فارغ ز فکر بوریا
دایماً این نقش در این کارگاه افتاده است
قدردان عاشق صادق بود آن پرغرور
کز سواد خط شکستی در سپاه افتاده است
تیزگامی های دولت کن قیاس از آفتاب
صبح تا برداشت سرشامش کلاه افتاده است
من گدای کوی آن سلطان بختم کز نیاز
چون گدایان بر در او پادشاه افتاده است
می نوازد رحمتش گویند هر جا عاصیی است
وای بر حال سعیدا بی گناه افتاده است
دلربایی شیوهٔ چشم سیاه افتاده است
با گلت مانند سازد یا به خورشید و قمر
در میان این سه، دل در اشتباه افتاده است
می شود نیلوفر آن رخساره گاهی از نسیم
از نزاکت بر رخش تاب از نگاه افتاده است
از غبار سینه ها پوشیده شد راه امید
بسکه طالع کشته در این شاهراه افتاده است
خاطر زاهد نشد فارغ ز فکر بوریا
دایماً این نقش در این کارگاه افتاده است
قدردان عاشق صادق بود آن پرغرور
کز سواد خط شکستی در سپاه افتاده است
تیزگامی های دولت کن قیاس از آفتاب
صبح تا برداشت سرشامش کلاه افتاده است
من گدای کوی آن سلطان بختم کز نیاز
چون گدایان بر در او پادشاه افتاده است
می نوازد رحمتش گویند هر جا عاصیی است
وای بر حال سعیدا بی گناه افتاده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
هوشیار ای دل که او مست می ناب آمده است
در کنارش گیر زودی وقت دریاب آمده است
هر جواهر کان نمی خواهی تو را آید به دست
گوهر مقصود در این بحر نایاب آمده است
بر صفا روی او منکر چسان گردد کسی
چشم، بیت الله، ابرو طاق محراب آمده است
با خیال زلف در زنجیر کردم پای دل
از تماشای رخش هرگه که بی تاب آمده است
در فراقش خوابم آمد گریه می دیدم به خواب
چون شدم بیدار دیدم بر سرم آب آمده است
نیمشب یاد رخش کردم منور شد جهان
غیر می داند که در این خانه مهتاب آمده است
طفل اشکت گر سعیدا می رود عریان چه باک
نیست عیب این بینوا از عالم آب آمده است
در کنارش گیر زودی وقت دریاب آمده است
هر جواهر کان نمی خواهی تو را آید به دست
گوهر مقصود در این بحر نایاب آمده است
بر صفا روی او منکر چسان گردد کسی
چشم، بیت الله، ابرو طاق محراب آمده است
با خیال زلف در زنجیر کردم پای دل
از تماشای رخش هرگه که بی تاب آمده است
در فراقش خوابم آمد گریه می دیدم به خواب
چون شدم بیدار دیدم بر سرم آب آمده است
نیمشب یاد رخش کردم منور شد جهان
غیر می داند که در این خانه مهتاب آمده است
طفل اشکت گر سعیدا می رود عریان چه باک
نیست عیب این بینوا از عالم آب آمده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
آسمانم تکیه گاه من بدن گردیده است
داغ ها بر تن چو گردون پیرهن گردیده است
سیل اشکم برده از بس پاره های دل مرا
هر سر خاری در این وادی وطن گردیده است
دل به ذوق نوش آن لب های میگون عمرهاست
همچو جام باده سر تا پا دهن گردیده است
گر کلامم سبز گردد در ضمایرها چه دور؟
دشت ها از گریهٔ مجنون چمن گردیده است
همچو اخگر تن به آتش دادگان فارغ دلند
پیشتر از مرگ خاکستر کفن گردیده است
تا کشد افتاده دل ها را از آن چاه زنخ
ناز، دست قدرت و کاکل، رسن گردیده است
قدردانان سخن رفتند یک یک از میان
تا سعیدا در جهان صاحب سخن گردیده است
داغ ها بر تن چو گردون پیرهن گردیده است
سیل اشکم برده از بس پاره های دل مرا
هر سر خاری در این وادی وطن گردیده است
دل به ذوق نوش آن لب های میگون عمرهاست
همچو جام باده سر تا پا دهن گردیده است
گر کلامم سبز گردد در ضمایرها چه دور؟
دشت ها از گریهٔ مجنون چمن گردیده است
همچو اخگر تن به آتش دادگان فارغ دلند
پیشتر از مرگ خاکستر کفن گردیده است
تا کشد افتاده دل ها را از آن چاه زنخ
ناز، دست قدرت و کاکل، رسن گردیده است
قدردانان سخن رفتند یک یک از میان
تا سعیدا در جهان صاحب سخن گردیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
در محیط دین ز بس کشتی تبه گردیده است
کعبه را زان جامه در ماتم سیه گردیده است
بسکه در عین گنه از دیده اشکم رفته است
چشم من سرچشمهٔ بحر گنه گردیده است
یک سر مو نیست خالی زلف از جان و دلی
چون نگردد سیر آن چشم سیه گردیده است
در طریق عشق ای بی درد هرگز پا منه
در پی ما سر ز سختی های ره گردیده است
از طلوع اختر طالع سعیدا سال هاست
یار ما در صبح مهر و شام مه گردیده است
کعبه را زان جامه در ماتم سیه گردیده است
بسکه در عین گنه از دیده اشکم رفته است
چشم من سرچشمهٔ بحر گنه گردیده است
یک سر مو نیست خالی زلف از جان و دلی
چون نگردد سیر آن چشم سیه گردیده است
در طریق عشق ای بی درد هرگز پا منه
در پی ما سر ز سختی های ره گردیده است
از طلوع اختر طالع سعیدا سال هاست
یار ما در صبح مهر و شام مه گردیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
جنت ز سر کوی تو یک صحن خرابی است
دوزخ ز غم عشق تو یک سینه کبابی است
آن کس که گلو را به دم تیغ تو تر کرد
او را به نظر چشمهٔ حیوان دم آبی است
در چشم خرد، کوه تن و بی سر و پایی است
دریا لب خشکی و گهر قطرهٔ آبی است
عالم دو زمان بر صفت خویش نباشد
ای بی خبران چتر فلک قصر حبابی است
ما را گله از قاضی عنتاب نباشد
فتوی ده این شهر شما طرفه جنابی است
ای چرخ به رندان جهان این همه مستی
با آن که به مینای تو یک جرعه شرابی است
افتاده به گردن گذاران است شب و روز
آخر به کجا تا کشد این طرفه طنابی است
مشکل همه بر روی زمین است مترسید
در زیر زمین یک دو سؤالی و جوابی است
اوقات حیات و نفس بازپسین است
در رهگذر مرگ درنگی و شتابی است
صحرا چه کند گر نکند خاک به فرقش
کوه از غم او خون دل و چشم پرآبی است
دست از همه بردار و سبکبار شو امروز
فردای قیامت به میان پای حسابی است
بشنو صفت لیلی و مجنون ز سعیدا
آن خانه براندازی و این خانه خرابی است
دوزخ ز غم عشق تو یک سینه کبابی است
آن کس که گلو را به دم تیغ تو تر کرد
او را به نظر چشمهٔ حیوان دم آبی است
در چشم خرد، کوه تن و بی سر و پایی است
دریا لب خشکی و گهر قطرهٔ آبی است
عالم دو زمان بر صفت خویش نباشد
ای بی خبران چتر فلک قصر حبابی است
ما را گله از قاضی عنتاب نباشد
فتوی ده این شهر شما طرفه جنابی است
ای چرخ به رندان جهان این همه مستی
با آن که به مینای تو یک جرعه شرابی است
افتاده به گردن گذاران است شب و روز
آخر به کجا تا کشد این طرفه طنابی است
مشکل همه بر روی زمین است مترسید
در زیر زمین یک دو سؤالی و جوابی است
اوقات حیات و نفس بازپسین است
در رهگذر مرگ درنگی و شتابی است
صحرا چه کند گر نکند خاک به فرقش
کوه از غم او خون دل و چشم پرآبی است
دست از همه بردار و سبکبار شو امروز
فردای قیامت به میان پای حسابی است
بشنو صفت لیلی و مجنون ز سعیدا
آن خانه براندازی و این خانه خرابی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
دلم به تیر ملامت نشانهٔ عجبی است
تنم برای حوادث بهانهٔ عجبی است
خبر ز آمدن او به گوش می آید
مگر رسید قیامت، نشانهٔ عجبی است
اگر رسم به وصال تو، عمر هجران را
چها گذشته بگویم فسانهٔ عجبی است
بسی سفر به جهان کرده ایم و حیرانیم
که هیچ اهل ندیدیم خانهٔ عجبی است
شراب نوش به قاضی و محتسب هم ده
که واجب است رعایت، زمانهٔ عجبی است
طلب ز غیب سعیدا هر آنچه می خواهی
که می رسد به تو آخر خزانهٔ عجبی است
تنم برای حوادث بهانهٔ عجبی است
خبر ز آمدن او به گوش می آید
مگر رسید قیامت، نشانهٔ عجبی است
اگر رسم به وصال تو، عمر هجران را
چها گذشته بگویم فسانهٔ عجبی است
بسی سفر به جهان کرده ایم و حیرانیم
که هیچ اهل ندیدیم خانهٔ عجبی است
شراب نوش به قاضی و محتسب هم ده
که واجب است رعایت، زمانهٔ عجبی است
طلب ز غیب سعیدا هر آنچه می خواهی
که می رسد به تو آخر خزانهٔ عجبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
گریه در بزم یار، بی ادبی است
خنده هم ز این قرار، بی ادبی است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و کنار بی ادبی است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بی ادبی است
در جهانی که افتقار سزاست
از جهان افتخار بی ادبی است
حاکم امر و نهی چون حق است
گله از روزگار بی ادبی است
هر کجا پابرهنگان باشند
سرکشی های خار بی ادبی است
هر کجا آن نگار بی نقش است
باز نقش و نگار بی ادبی است
از خیالی که آه نتوان کرد
نالهٔ زار زار بی ادبی است
عاشقی مفلسی و جانبازی است
تن زنی در قمار بی ادبی است
ای سعیدا محبتی در دل
غیر حب نگار بی ادبی است
خنده هم ز این قرار، بی ادبی است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و کنار بی ادبی است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بی ادبی است
در جهانی که افتقار سزاست
از جهان افتخار بی ادبی است
حاکم امر و نهی چون حق است
گله از روزگار بی ادبی است
هر کجا پابرهنگان باشند
سرکشی های خار بی ادبی است
هر کجا آن نگار بی نقش است
باز نقش و نگار بی ادبی است
از خیالی که آه نتوان کرد
نالهٔ زار زار بی ادبی است
عاشقی مفلسی و جانبازی است
تن زنی در قمار بی ادبی است
ای سعیدا محبتی در دل
غیر حب نگار بی ادبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
آفتاب از نفس صبح قیامت اثری است
آتش از گرمی روزش خبر معتبری است
زلف، مخصوص رخ موی میانان باشد
سنبلی هست درآویخته هر جا کمری است
همچو الماس دم تیشهٔ او کارگر است
تا به فرهاد جگر خسته ز شیرین نظری است
گرچه صوفیه ندارند به کف هیچ هنر
عیب پوشیدن این فرقه عجایب هنری است
خدمت پیر مغان ساز که بی منت پا
تا به سرمنزل مقصود چه خوش راهبری است
توشه خوناب جگر، یار و مصاحب غم و درد
طرفه راهی است ره عشق عجایب سفری است
گذر از جان و سعیدا قدمی پیش گذار
بی تکلف که سر کوی بتان خوش گذری است
آتش از گرمی روزش خبر معتبری است
زلف، مخصوص رخ موی میانان باشد
سنبلی هست درآویخته هر جا کمری است
همچو الماس دم تیشهٔ او کارگر است
تا به فرهاد جگر خسته ز شیرین نظری است
گرچه صوفیه ندارند به کف هیچ هنر
عیب پوشیدن این فرقه عجایب هنری است
خدمت پیر مغان ساز که بی منت پا
تا به سرمنزل مقصود چه خوش راهبری است
توشه خوناب جگر، یار و مصاحب غم و درد
طرفه راهی است ره عشق عجایب سفری است
گذر از جان و سعیدا قدمی پیش گذار
بی تکلف که سر کوی بتان خوش گذری است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گرچه زلفت به میان بسته به یک زنجیری است
در میان من و دیدار تو یک شبگیری است
این نه شمس است که هر روز تکاپو دارد
بلکه بگریخته از دست فنا نخجیری است
نقش دیبا نه پی زیب قبا بافته اند
بلکه هر نقش در او پنچهٔ دامنگیری است
طرفه جایی است جهان هر که در او می آید
تا در او هست پی کار و پی تدبیری است
چنگ در دامن شام و سحر و صبح بزن
منتظر باش که در هر نفسی تأثیر است
هر چه در مدح قدش گفته شود کوتاه است
سرو از ترکش آن سخت کمان یک تیری است
دو قدم در پی یک مرد خدا راست نرفت
نفس اماره سعیدا چه عجب بی پیری است
در میان من و دیدار تو یک شبگیری است
این نه شمس است که هر روز تکاپو دارد
بلکه بگریخته از دست فنا نخجیری است
نقش دیبا نه پی زیب قبا بافته اند
بلکه هر نقش در او پنچهٔ دامنگیری است
طرفه جایی است جهان هر که در او می آید
تا در او هست پی کار و پی تدبیری است
چنگ در دامن شام و سحر و صبح بزن
منتظر باش که در هر نفسی تأثیر است
هر چه در مدح قدش گفته شود کوتاه است
سرو از ترکش آن سخت کمان یک تیری است
دو قدم در پی یک مرد خدا راست نرفت
نفس اماره سعیدا چه عجب بی پیری است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
چاک پیراهن یار و نظر پاک، یکی است
گوشهٔ دامن پاک و دل غمناک یکی است
بعد مردن نکشم منت آرایش قبر
چون برد خواب گران تخت زر و خاک یکی است
مطلب از سیر چمن روی تو باشد ما را
چون تو منظور نباشی گل و خاشاک یکی است
دست بردار ز جان چون اجلت کرد اسیر
صید را گوشهٔ دام و سر فتراک یکی است
بحر و بر هر دو سعیدا ز ازل یارانند
دل حسرت زده و دیدهٔ نمناک یکی است
گوشهٔ دامن پاک و دل غمناک یکی است
بعد مردن نکشم منت آرایش قبر
چون برد خواب گران تخت زر و خاک یکی است
مطلب از سیر چمن روی تو باشد ما را
چون تو منظور نباشی گل و خاشاک یکی است
دست بردار ز جان چون اجلت کرد اسیر
صید را گوشهٔ دام و سر فتراک یکی است
بحر و بر هر دو سعیدا ز ازل یارانند
دل حسرت زده و دیدهٔ نمناک یکی است