عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۵
چون پیش یار قید و رهائی برابر است
آن جا اگر روی و گر آئی برابر است
یک لحظه با تو بودن و با غیر دیدنت
با صد هزار سال جدائی برابر است
لطفی نمی‌کنی که طفیل رقیب نیست
لطفی چنین به قهر خدائی برابر است
هر بوالهوس که گفت فدای تو جان من
پیشت به عاشقان فدائی برابر است
شوخی که نرخ بوسه به جائی دهد قرار
در کیش ما به حاتم طائی برابر است
از غیر رو نهفتن و در پرده دم زدن
با صد هزار چهرهٔ گشائی برابر است
دل خوس مکن به خسرو بی‌عشق محتشم
کاین خسروی کنون به گدائی برابر است
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۶
دلم که بی‌تو لگدکوب محنت و الم است
خمیرمایهٔ چندین هزار درد و غم است
نمونه‌ایست دل من ز گرگ یوسف گیر
که در نهایت حرمان به وصل متهم است
من آن نیم که نهم پا ز حد برون ورنه
میانهٔ من و سر حد وصل یک قدم است
علامت شه حسن است قد و کاکل او
که بر سر سپه فتنه بهترین علم است
نظیر لعل تو بسیار هست غایتش آن
که در خزانهٔ سلطان خطه عدم است
دمی کشی به عتابم دمی به لطف خطاست
چه قاتلی تو که تیغ ستیزه‌ات دو دم است
تو شاه حسنی و بر درگهت به بانک بلند
کسی که لاف گدائی زده‌ست محتشم است
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۷
در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست
صد رشک تا سبب نیست با خود درین صدد کیست
یاران مدد نمودند در صلح غیر با او
اکنون کسی که در جنگ ما را کند مدد کیست
حرفی که گر بگویم گردد سیه زبانم
جز خامه آن که با او گوید بشد و مد کیست
آن کس که کرده صد جا بدگوئی تو نیک است
ای بد ز نیک نشناس گر نیک اوست بد کیست
بر نقد عصمت خود بنگر خط خطا را
آنگه ببین به نامت این سکه آن که زد کیست
جز من که غیرتم کرد راضی به دوری تو
آن کس که دور خواهد جان خود از جسد کیست
این وصل بی‌بها را من می‌دهم به هجران
یاران کسی که دارد بر محتشم حسد کیست
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۸
به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتی سویت
به این امید من هم چند روزی رفتم از کویت
به راه جستجویت هرکه کمتر می‌کند کوشش
نمی‌بیند دل وی جز کشش از زلف دلجویت
تو را آن یار می‌سازد که باشد قبله‌اش غیری
کند در سجده‌های سهو محراب خود ابرویت
چه میسائی رخ رغبت به پای آن که می‌داند
کف پای بت دیگر به از آئینهٔ رویت
ز دست‌آموز مرغ دیگران بازی مخور چندین
به بازی گر سری برمی‌کند از حقلهٔ مویت
سیه چشمی برو افسون و مست اکنون محال است این
که افروزد چراغی از دل وی چشم جادویت
تو را این بس که هرگز محتشم نشنید ازو حرفی
که خالی باشد از بدگوئی رخسار نیکویت
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۳
الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد
به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد
الهی خلعت حسنت که جیبش ظاهر است اکنون
ظهور دامنش تا دامن آخر زمان باشد
الهی تا ز باغ حسن خیزد نخل استغنا
تذر و عصمتت را برترین شاخ آشیان باشد
الهی تا هوس باشد کنار و بوس طالب را
شه حسن تو را تیغ تغافل در میان باشد
الهی عاشق از معشوق تا باشد تواضع جو
دو ابروی تو را تیر تکبر در کمان باشد
الهی تا طلب خواهنده باشد ابروی پرچین
چو ماری گنج یاقوت لبت را پاسبان باشد
الهی محتشم چشم خیانت گر کند سویت
به پیش ناوک خشم تو چشم او نشان باشد
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۵
ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند
بس خرابم من یک امروز دگر محمل مبند
حالیا از چشم طوفان خیز من ره دجله است
یک دو روز دیگری این رخت ازین ساحل مبند
غافلی کز من به رویت مانده باقی یک نگاه
در محلی این چنین چشم از من غافل مبند
نیست حد آدمی کز تن برد جان در وداع
روح انسان پیکری تهمت بر آب و گل مبند
یار چون شد عمر در تعجیل بهتر ای طبیب
رو ببند حیله پای عمر مستعجل مبند
داروی منعم مکش در چشم گریان ای رفیق
راه بر سیلی چنین پر زور بی‌حاصل مبند
دل به خوبان بستن ای دل حاصل دیوانگی‌ست
محتشم گر عاقلی دیگر به ایشان دل مبند
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۷
حسن تو چند زینت هر انجمن بود
روی تو چند آینهٔ مرد و زن بود
تیر نظر به غیر میفکن که هست حیف
شیرافکن آهوی تو که روبه فکن بود
لطفی ندید غیر که مخصوص او نبود
لطفی به من نمای که مخصوص من بود
ای در بر رقیب چو جان مانده تا به کی
جان هزار دل شده در یک بدن بود
من سینه‌چاک و پیش تو بی درد در حساب
آن چاکهای سینه که در پیرهن بود
تا غیر خاص خویش نداند حدیث او
راضی شدم که با همه‌کس در سخن بود
اوقات اگر چنین گذرد محتشم مدام
مردن هزار بار به از زیستن بود
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۹
دل می‌شود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود
امروز هم شد اندکی فردا ندانم چون شود
اشکی که می‌دارم نهان از غیرت اندر چشم‌تر
که برکشایم یک زمان روی زمین جیحون شود
گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را
از ریزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود
خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده
کش پرده از هم می‌درد گر قطره‌ای افزون شود
من خود نمی‌گویم به کس رازی که دارم پاس آن
اما اگر گوید کسی در بزم او صد خون شود
خواهم نوشتن نامه‌ای اما نمی‌دانم چسان
خواهد درید آن گل ز هم گر واقف از مضمون شود
شرح جراحتهای غم هرگه نویسد محتشم
خون ریزد از مژگان قلم روی زمین گلگون شود
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۰
شعلهٔ حسن تو بالاتر ازین می‌باید
برق این شعله هویدا تر ازین می‌باید
نیم به سمل شده‌ای فیض تمام از تو نیافت
خنجر ناز تو براتر ازین می‌باید
طاق ابروی کجت طاقت من طاق نساخت
غرهٔ حسن تو غراتر ازین می‌باید
شعلهٔ نیم نظرهای توام پاک بسوخت
آری اسباب مهیا تر ازین می‌باید
من ز تقصیر تو رسوای دو عالم نشدم
شهرهٔ عشق تو رسوا تر ازین می‌باید
نیست کوتاه ز دامان تو دست همه کس
پایه وصل تو بالاتر ازین میباید
با گدائی که حریص است به دریوزه وصل
سگ کوی تو به غوغاتر ازین می‌باید
محتشم خواهی اگر دغدغه ناکش سازی
غزلی وسوسه فرماتر ازین می‌باید
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۱
روی ناشسته چو ماهش نگرید
چشم بی‌سرمهٔ سیاهش نگرید
بر سر سرو ملایم حرکات
جنبش پر کلاهش نگرید
نگهش با من و رویش با غیر
غلط انداز نگاهش نگرید
مهر من گشته یکی صد ز خطش
اثر مهر و گیاهش نگرید
شاه حسنش سپه آورده ز خط
عالم آشوب سپاهش نگرید
عذرخواهی کندم بعد از قتل
عذر بدتر ز گناهش نگرید
می‌رود غمزه زنان از کشته
پشته‌ها بر سر راهش نگرید
دود از چرخ برآورده دلم
اثر شعلهٔ آهش نگرید
محتشم کوه ستم راست ستون
تن کاهیده چو کاهش نگرید
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۵
هان ای دل هجران گزین در جلوه است آن مه دگر
تشریف استغنا مکن بر قد من کوته دگر
ای فتنه می‌انگیزی از رفتار او گرد بلا
خوش میکشی میل فسون در چشم این گمره دگر
چاه ز نخدانش ببین ای دیده و کاری مکن
کاندر ته آن چه فتدجان من بی ته دگر
دزدیده می‌بینی دلا رخسار طاقت سوز او
این آتش رخشان شرر می‌سوزدت باالله دگر
خوش مستعد محنتی ای دل ازین اندیشه کن
گر فتنه انگیزی کسی غم را کند آگه دگر
شد خیمه صبرم نگون از دیدهٔ او چون کنم
گر شاه غیرت از دلم بیرون زند خرگه دگر
پیش سگ او محتشم ظاهر مکن بیگانگی
با آن وفادار آشنا کارت فتد ناگه دگر
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۸
داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق
تا چه آید بر سرم فردا زبیداد فراق
بود بنیاد طلسم جسم من قائم به وصل
ریخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق
من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود
با دل پرآرزو در دام صیاد فراق
وصل خود موکب روان کرد ای رفیقان کو دگر
دادرس شاهی که پیش او برم داد فراق
داشتم در زیر بار عشق کاری ناتمام
چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق
خانه تن شد خراب از سستی بنیاد وصل
وای گر جان یابد استحکام بنیاد فراق
محتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوش‌تر است
وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۸
دو روزی شد که با هجران جانان صحبتی دارم
درین کار آزمودم خویش را خوش طاقتی دارم
به حال مرگ باشد هرکه دور افتد ز غمخواری
من از دلدار دور افتاده‌ام خوش حالتی دارم
از آن کو رخت بستم وز سگ او خواستم همت
کنون چون سگ پشیمان نیستم چون همتی دارم
شبم بی‌زلف او صد نیش عقرب نیست در بستر
چو چشم دیر خواب خویش مهد راحتی دارم
نبرد اسباب عیشم مو به مو باد پریشانی
جدا زانطره و کاکل عجب جمعیتی دارم
نمی‌سازم کمال عجز خود پیش سگش ظاهر
تعالی الله بر استغنا چه کامل قدرتی دارم
سخن در پرده گفتن محتشم تاکی زبان درکش
که پر بیهوده میگوئی و من بد کلفتی دارم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۹
دانسته باش ای دل کزان نامهربانت می‌برم
گر باز نامش می‌بری بی‌شک زبانت می‌برم
با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر
کامروز یا فردا از آن نازک میانت می‌برم
چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان
با ریشهٔ پیوند جان از وی جنانت می‌برم
مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش
گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت می‌برم
زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود
چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت می‌برم
گر از ره بی‌غیرتی دیگر به آن کو می‌روی
از اره غیرت روان پای روانت می‌برم
شرح غم من محتشم زین پیش می‌گفتی به او
گر باز می‌گوئی زبان زین ترجمانت می‌برم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۰
چراغ خود دگر در بزم او بی‌نور می‌بینم
بهشتی دارم اما دوزخی از دور می‌بینم
به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من
که در دستش کمان خشم را پرزور می‌بینم
نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد
که من میل نگه زان نرگس مخمور می‌بینم
به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را
ز طوفانی که دارد در قفا پرشور می‌بینم
هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود
به چشم دور بین مثل شب دیجور می‌بینم
برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم
کنون تابوت خود را بر لب آن گور می‌بینم
چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان
ز دست او کنون خود را به آن دستور می‌بینم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۱
بود دی در چمن ای قبلهٔ حاجتمندان
دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان
پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار
بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان
صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا
غصه چندان که نخواهی و الم صد چندان
کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون
می‌نمودم به حریفان لب خود را خندان
در ببستند ز اندیشه پس خم زدنم
در عشرت به رخ اهل محبت بندان
حرف دلکوب حریفان به دلم کاری کرد
که مگر حدت حداد کند با سندان
بی‌حضور تو من و محتشم آنجا بودیم
بر طرب غصه گزینان به الم خورسندان
پس رفتم و این غزل به دستش دادم
و اندر ره معذرت به خاک افتادم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۲
بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان
هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان
دامن‌فشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی
نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش
ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من
دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان
لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم
تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۴
چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من
چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من
جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا
حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب
میشود کور از خجالت چشم خون‌افشان من
گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن
مانده تا روز قیامت خون‌فشان مژگان من
آن که از عین ستم زد زخم بر آهوی تو
مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من
ناله‌ات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی
ریخت ای گل زان او بادا و دردت زان من
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۷
دلم آزاد از دامش نمی‌گردد چه دامست این
زبانم کوته از نامش نمی‌گردد چه نام است این
گر آید روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش
نه من یابم که صبح است آن نه دل داند که شامست این
به کامم روز و شب در عاشقی اما به کام که
به کام آن که جان می‌یابد از مرگم چه کام است این
تو گرم عیش با غیر و مرا هر لحظه در خاطر
که می‌سوزد دلت بر من چه سوداهای خام است این
یکی را ساختی محرم یکی را کشتی از حرمان
فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست این
بخور خونم چو آب و غیر، گر آبت دهد مستان
که پیش نیک و بددانان حلالست آن حرامست این
ز حالات دگرگون محتشم می‌ریزد از کلکت
گهی آب و گهی آتش چه ترتیب کلامست این
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۸
در حلقه بتان است سر حلقه آن پری رو
در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعی
قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو
لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شیرین
روی تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو
صد رنگ بوالعجب هست در حسن لیک از آنها
بالاتر از سیاهیست بالای چشمت ابرو
حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما
خم گشته از گرانی شاهین آن ترازو
غیر فرشته خوئی کز دوستی مرا کشت
من دلبری ندیدم مردم کش و ملک خو
ما و سگش بنامیم ازآشنائی هم
درویش محترم من سلطان محتشم او