عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۲ - عبدالحکیم
بود عبدالحکیم آن کوست بینا
بموقعهای حکمت اندر اشیاء
موفق او بتوفیق سداد است
بقول و فعل کز حقش نهاد است
نبیند او خلل در شیئی الا
کند مسدودش ار دارد تقاضا
نبیند هم فسادی در مقامی
که نارد بهر اصلاحش قیامی
نبیند هیچ نامعمور جائی
که ننهد بر تعمیرش بنائی
نگردد مشتبه قصدم ز ویران
نه آن باشد که می‌فهمند خلقان
بود مقصودم از ویرانه حالی
که اندر نظم تام آید خلالی
معانی را بجای خود نکو فهم
ز مو باریکتر شو مو بمو فهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۰ - عبدالاخر
ز عبدالاخرت گر هست نیت
حق او بیند بوجه آخریت
که او بعد از فنای خلق باقیست
نشانی از وجود ما خلق نیست
فنای خلق آنجا لامحال است
که باقی وجه رب‌ذوالجلال است
مشاهد گشت آنجا وجه باقی
نماند از باده خواران غیر ساقی
فنای خود عیان دید و بقایافت
بقا و ایمنی از آن لقا یافت
مقام اهل توحید اغلب اینست
کمال اغلبی حق‌الیقین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۳ - القبض
شوداز قبض وقت مر دره تنگ
ز وحشت پای رفتارش شود لنگ
بود آن وحشتش از صد و هجران
خلاف بسط کز انس است و احسان
بود اغلب که بعد از بسط آید
از آن سوء ادب کز بسط زاید
ز قبض و بسط ما را مدعا چیست
خود آنرا فرق با خوف و رجا چیست
بود خوف و رجا خود از بدو خوب
توقع کش بداز مکروه و مرغوب
بود خوفش ز مکروهی که آید
رجایش هم ز مرغوبی که خواهد
و لیکن قبض و بسط اندر ظواهر
تعلق دارد آن بر وقت حاضر
باینمعنی که حال نقد چونست
بر او این نیل کوثر یا که خونست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۳ - المجالی الکلیه و المطالع و المنصات
نباشد گر در ادراکت موانع
شنو شرح مجالی و مطالع
مظاهر کان مفاتیح الغیبوند
مجالی نزد ارباب قلوبند
گشاید آن مفاتیحت بمطلق
هر آن بابی بود مسدود و مغلق
که آن پنج است گردانی مواطن
میان ظاهر هستی و باطن
بود ذات‌الاحد مجلای اولی
که عین‌الجمع و اوادنی است اینجا
شد آن مجلا حقایق را حقیقت
دگر غایات را بالجمله غایت
شد آن مجلای ثانی جمع اسما
به اولی برزخیت هم مسمی
بود اینجا مقام قاب قوسین
که مجمع خوانیش ما بین بحرین
بجز جبروت مجلای سیم نیست
که اینجا منکشف ارواح قدسی است
بود ملکوت خود مجلای رابع
بلفظی هم منصات و مطالع
مدبر بر سما از رب دینند
بامرالله اعلی قائمینند
بود مجلای خامس عالم ملک
بکشف صوری اینجا بین یم و فلک
عجایب‌ها ز اقلیم مثالث
بچشم آید نه از وهم و خیالت
مدبرهای کونی را هویدا
کنی در عالم سفلی تماشا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۰ - المستریح
کسی او مستریح آمد بدلخواه
که از سر قدر گردید آگاه
حق او را مطلع سازد کماهی
ز قدر خلق و تقدیر الهی
ببیند آنچه مقدور است و واجب
وقوعش وقت معلوم و مناسب
هر آنچیزی که ز اشیاء نیست مقدور
وقوعش ممتنع باشد بدستور
کند پس مستریح این اختیارش
بکلی از طلب وز انتظارش
نه بر مستقبلش امید و وحشت
نه بر ما فات او را خوف و حسرت
نباشد اعتراضش بر فعالی
که واقع گردد از تأثیر و حالی
انس گوید پیمبر را بده سال
نمودم خدمت اندر کل احوال
بکاری هیچوقت از فعل و ترکم
نفرمود اعتراض او بیش یا کم
بدینسانست حال مرد عارف
که ز اسرار قدر گردید واقف
چنین شخصی بود پیوسته سالم
نیابد از جهان غیر از ملایم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیا که شاهد گل در چمن نقاب گشاد
سر نیاز صراحی به پای جام نهاد
میان به خدمت پیر مغان ببندم چون
گشاد بند قبا غنچه در چمن به گشاد
مبند دل به جهان کو به کس وفا نکند
اگر چه تخت سلیمانش می رود بر باد
برآر غسل تو در آب نیستی وان گه
درآ به میکده کاین جاست عین فیض آباد
ز پیر میکده بستان قدح به شرط ادب
مرید عشق شوو سر مپیچ ازین ارشاد
به کوی او نرسد کس مگر به علم ادب
به کعبه ره نتوان برد جز به استعداد
وفا به کس نکند این جهان ببین صوفی
شدند خلق چه مغرور این خراب آباد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴
بعید گشته مرا وصل آن پری رخسار
ز جان خویش بعیدم، مرا به عید چه کار
در جواب او
اگر به خربزه خسروی شوی تو دوچار
بنوش آنچه توانی و هیچ شرم مدار
چو خوش به دست تو افتد شهید کن خود را
صباح صحنک شفتالویی چو غبغب یار
کجا به سیب کند میل اندرین عالم
کسی که روی بهی دارد این زمان ز انار
کسی که صحنک انگور دید و نان تنک
زهی سعادت جاوید و دولت هموار
اگر به استه گرفتار گشته است رطب
مکن تو عیب که باشد همیشه با گل خار
شفای علت صفرا چو آلو انگورست
ز بهر او همه صفرا کند دلم صد بار
بنوش تا که نفس را دگر نباشد راه
رسی به سیب حسینی تو صوفیا زنهار
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۱ - خبر بردن خادمه
خادمه بار دگر از روی مهر
رفت سوی خدمت آن ماه چهر
دید که بنشسته به تخت مراد
خادمه را چشم چو بر وی فتاد
گفت دعاها و ثنا بی شمار
خادمه با آن صنم گلعذار
کرد بسی حیله و سعیی نمود
تا که زبان باز به گفتن گشود
حال دل زار جوان را بگفت
هر چه به دل بود مر او را نهفت
خنده زنان گشت چو گل در سحر
گفت به آن خادمه کای بی هنر
چند غم مردم نادان خوری
هست مرا جمله جهان مشتری
گر شود او از غم رویم هلاک
ور نشود، حسن مرا خود چه باک
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۶۰ - گوهر شهوار
تا چند دلم خسته و بیمار بماند
دایم به غم و غصه گرفتار بماند
ساقی به درآر آن می رنگین شده در خم
در خم نه قرار است که بسیار بماند
پر کن تو سبو، زان می و بر دوش منش نه
بگذار که بر دوش من این بار بماند
آن باده که در شیشه، نهان گشته پریوار
مگذار که در شیشه پریوار بماند
این دختر رز کآمده از باغ به بازار
حیف است که بی پرده به بازار بماند
زنگ غمم از دل بزدا با قدحی می
تا چند بر این آینه زنگار بماند
گر باده از این دست بریزی تو به ساغر
مشکل که کسی با خود و هشیار بماند
زاهد که بود منکر می، در به رخش بند
بگذار که تا در پس دیوار بماند
در دست من استی تو و، مشکل که گذارند
در دست من این گوهر شهوار بماند
«ترکی» به جهانی که در او بوی وفا نیست
جاوید نمانی تو و، اشعار بماند
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱ - شرح حال
آه، آه از جور چرخ چنبری
داد، داد از دست ظلم روزگار
از جفای این سپهر نیلگون
جای دارد گر بگریم زار زار
روز و شب چون شخص مسلولم بود
دل غمین و، رنگ زرد و، تن نزار
ساربان دهر گویی کرده است
در دماغ بختی بختم مهار
نه حبیبی تا که از آب وفا
از دل غمدیده ام شوید غبار
یک نفر از آشنایان قدیم
ساعتی با خود نه بینم سازگار
دوستی با هر که کردم در جهان
کرد با من، دشمنی را آشکار
من به مهر، ار می شوم نزدیک دوست
دوست از من می کند قهرا فرار
گر بگردم گرد قد شمع دوست
سوزدم از شعله ای پروانه وار
چاره جویان رو به هرکس می کنم
او به درد تازه ام سازد دچار
گشته گویی با من از بی طالعی
دوست دشمن، خویش عقرب، یار، مار
بر در هر کس که رفتم مستجیر
بهر خود کس را ندیدم مستجار
بسکه از تن ها دلم آمد به تنگ
کرده ام تنهایی اینک اختیار
چون ندیدم فتح بابی از کسی
در بروی خویش کردم استوار
گشته ام از مردمان عزلت گزین
شاعری را کرده ام بر خود شعار
مونس شب های من باشد کتاب
کو مرا یاری ست، یار غمگسار
روزها کاری گرم آید به پیش
لاعلاجا می شوم مشغول کار
قانع استم من به یک قرص جوین
واثق استم من به لطف کردگار
قرصهٔ نانی ز گندم یا ز جو
شکر گویان می برم او را به کار
شکر ایزد را که با حال تباه
نیستم از منت کس زیر بار
راست گویم غمزدایی در جهان
من ندیدم غیر سیم سکه دار
حاش لله نیست از کس شکوه ام
جز ز بخت خویش و چرخ کجمدار
نه مرا در کیسه باشد سیم و زر
تا کنم با زر به مردم افتخار
نه کمالی تا به امداد کمال
در میان خلق یابم اعتبار
نه مرا حسنی که عاشق پیشه گان
در قفایم اوفتند از هر کنار
نه مرا آواز و صوت دل کشی ست
تا کنم آوازه خوانی پای تار
نیستم طرار و دزد و راهزن
تا نمایم رهزنی شب های تار
نه مرا باشد غلام و نه کنیز
نه خری دارم نه اسب راهوار
نیستم غواص تا از قعر بحر
در برون آرم لطیف و شاهوار
نیستم واعظ که دور منبرم
مردمان گردند گرد از هر کنار
از تکبر سر بسایم بر سپهر
چون بگیرم بر سر منبر قرار
روضه خوان هم نیستم کز بهر زر
بانوای شور و شهناز و حصار
گه کنم ذکر شکستی از حسین
گاه از فتح یزید نابکار
نه امیرم، نه وزیرم، نه دبیر
نه مدیرم، نه مشیرم، نه مشار
هم نیم عشار کز وجه حرام
خانه ها سازم وسیع و زرنگار
نیستم منشی که از یک نقطه ای
یک کنم ده ده صد و صد را هزار
نه مرا در شاعری دستی قوی ست
تا شوم با شعر گویان هم قطار
به که با این نقص های بی عدد
به که با این عیب های بی شمار
طول ندهم شرحال خویش را
شرح حال خود نمایم اختصار
شاعری، صنعتگری بی طالعم
مفلسی آواره از شهر و دیار
مولدم شیراز و هندم مسکن است
بی کس و محروم، از خویش و تبار
ای دریغا شغل من صورتگری ست
زین عمل هستم ز یزدان شرمسار
چون بود صورتگری فعل حرام
زین عمل دایم مرا ننگ است و عار
لیک با این شغل هرگز نیستم
ناامید از رحمت پروردگار
شاعر استم شیوه ام مداحی است
ز آنکه جز مداحیم ناید به کار
مادح استم پیشه ام مدح علی است
سرور مردان، قسیم خلد و نار
نیستم زان شاعران کز بهر زر
شعرها گویم چو در شاهوار
از امیران نقد گیرم مشت مشت
وز وزیران جنس یابم بار بار
شکرالله نیستم مداح کس
جز نبی و حیدر دلدل سوار
مادح پیغمبر و آلم مدام
سال و ماه و هفته و لیل و نهار
دارم امید آنکه از راه کرم
شافعم گردد علی روز شمار
نی کنم مدح کسی بهر صله
نی کنم خود را میان خلق خوار
مدح مردم کردنم بهر صله
خال خذلانی گذارد بر عذار
مدح مولا سازدم در نشاتین
سربلند و، سرفراز و، رستگار
مدح کس هرگز نگویم بهر زر
گر در این عالم بمیرم ز افتقار
آنکه گوید مدح از بهر صله
تخم خود ضایع کند در شوره زار
مدح مردم سر بسر باشد دروغ
در دروغ هرگز نباشد اعتبار
روبهی را گفت باید شیر نر
کم دلی را رستم و اسفنیار
آنکه ترسید از صدای گربه ای
بایدش گفتن یل ضیغم شکار
بد گلی را گفت باید یوسفی
ابلهی را سرور و صدر کبار
از برای مال دنیای دنی
هر دنی را گفت باید کامکار
در حقیقت قدح باشد این نه مدح
نیست اینها حسن کس باشد عوار
چون کنی مداحی نو دولتی
بشکفد چونان گل از باد بهار
مدح خود چون بشنود آن بوالفضول
می شود مسرور و شاد و شادخوار
و آنکه از جد پدر دارد به ارث
دولت و جاه و جلال و اقتدار
مدح او را چون کسی گوید یقین
می شود پژمرده و آسیمه سار
گر چه دانم کاین سخن های رهی
در مذاق بعضی افتد ناگوار
لیک من حق گویم و حق آگه هست
کاین سخن ها راست نقدی خوش عیار
گفتم و انصاف می خواهم کنون
از بزرگان و کسان هوشیار
گر خلاف است این سخن های رهی
از خلاف خویش جویم اعتذار
ور صحیح است و درست و بی خلاف
این سخن از من بماند یادگار
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳ - تیر شباب
نوجوانی به شخص پیری گفت
که چرا قامتت کمان گشته
پیر خندید و در جوابش گفت
به سرم دور آسمان گشته
من اول چو توجوان بودم
نوبهارم کنون خزان گشته
رفت از ترکشم چو تیر شباب
قامتم چون کمان از آن گشته
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۶۲ - انسان بخیل
عزت انسان به جود است و سخا
خر، شرف دارد به انسان بخیل
هست از جود و سخا انسان عزیز
بخل، انسان را کند خوار و ذلیل
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۸۱ - شراب عشق
فرخا حال و خوشا اقبال تو
ای که هستی از شراب عشق مست!
عاشق یاری مشو، دینار دوست
طالب حق مشو،دنیا پرست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
چون مدعی از سر ننهی این من و ما را
بگذر تو از این دعوی بیهوده خدا را
گر عزت و عزلت بود و علم و قناعت
از شاهی عالم نبود فرق گدا را
سرداری و سرکاری عالم همه از ماست
کس با سر وپا نیست من بی سر و پا را
یکسان بر دلدار بود شاه و گدا، زانک
یکسان نگرد شمس و قمر را و سما را
دلدار همان جوهر فرد، است که در ماست
از اوست من و ما، من با صدق و صفا را
زاهد ز در میکده بگذر که به بوئی
از دست دهی نخوت دستار و عبا را
بیهوده کنی لعن به شیطان و ندانی
کز جهل تو نشناخته ای نفس دغا را
این هستی عالم همه بی مصرف و سوداست
انسان نکند پیشه اگر مهر و وفا را
چون کلک گهر سلک بنان تو ببوسد
موسی کند از شرم نهان دست و عصا را
ساقی مکن اندیشه ز بی مهری دوران
زودآ، که ز دل دور، کنی جور و جفا را
نی پست بود محرم اسرار، نه قاصد
محرم نتوان خواند به کوی تو صبا را
زان شمع هدایت ز هدایت شده «حاجب »
خامش نکند باد بدان، شمع هدی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
در آن مجلس که حرمت نیست می را
صلا ده ای پسر خوبان ری را
می و مطرب در این مجلس مباح است
خبر کن ساقی فرخنده پی را
به ری خوبان دریغ از ما نکردند
می و چنگ و رباب و عود و نی را
چنان دارند یارانم که دارند
بنات النعش اطراف جدی را
چه سر در باده و جام است زاهد
که عالم راغب هستند این دو شی را
به یک جام آن چنانم مست گرداند
که بخشم تخت و تاج جم و کی را
تو از عکس رخ و زلف آفریدی
به حکمت نور و ظلمت شمس و فی را
معلم شد به علم و عشق جانان
که این علم و هنر آموخت وی را
بهار عمر را، هست از قفا، دی
تو کردی نوبهاری فصل دی را
بساط حاتم طی، طی نگردد
اگر دست قضا طی کرد طی را
کریمان را نگیرد، موت دامن
که «حاجب » کرد طی این طرفه حی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ای امم را سر بسر مالک رقاب
شرمگین ماه از رخت چون آفتاب
ساخت تا نقاش قدرت نقش تو
حسن یوسف گشت چون نقشی برآب
هر که دیدت رخ به بیداری به روز
آفتاب و مه به شب بیند به خواب
شد شرنگ از لعل نوشین تو شهد
گشت آب از آتشین رویت شراب
در فراقت خون دل لخت جگر
عاشقان را آن شراب است این کباب
کشوری آباد را، ویرانه کرد
اختلاف رأی و جور انقلاب
سر، به پای صلح کل باید نهاد
تا از او آباد گردد هر خراب
با بتی مهوش صبوحی کش به صبح
پیش کز رخ شمس برگیرد نقاب
بهر شیرین، خسرو، ار فرهاد کشت
تلخی شیرویه کرد او را عقاب
سر نهادن بر سر سودای عشق
منصبی عالیست سر از وی متاب
بی حسابی های عالم نیست شد
در حساب مالک یوم الحساب
از ثعالب شد تهی میدان مکر
حیدر صفدر برون آمز زغاب
در حجاب وهم «حاجب » تا بکی
ای خوش آن روزی که برگیری حجاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چند بباید زدن از داد، داد
دادرس آمد که دهد داد، داد
دکمه علمی که طبیعت گشود
بر همه شاگرد و تو شد اوستاد
کس نشناسد دل آزاده را
تا نبود با دل آزاد و راد
عشق تو شد باعث رسوائیم
زانکه مرا طشت ز بام اوفتاد
تا که شد آئینه تو آفتاب
بر، مه و انجم همه منت نهاد
هفت ابت شبه و همالی ندید
چار، امت مثل و نظیری نزاد
تا بسر خاک نهادی قدیم
گفت فلک بر بزمین خیر باد
نیست سری کز تو نشد سر فراز
نیست دلی کز تو نشد پاک شاد
فخر فقیران به تو و فقر تست
فقر کیان بود گر، از کیقباد
مهره در این نرد ز ششدر بجست
بس به غلط داد حریفم گشاد
ملک سلیمان ز چه بر باد رفت
باد برد هرچه بیاورد باد
صلح بنائیست که معمار چرخ
ریخت ورا رنگ و بنائی نهاد
گشت چو نظم تو منظم جهان
رفت ز قانون تو قانون ز، یاد
پور، به «حاجب » به جم و کی رسد
زاده در، یافت گهر در کناد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دل آئینه روی خدا شد چه بجا شد
جان نور یقین گشت و دلم تیر بقا شد
صبح آمد و شد همچو رقیب از بر ما رفت
ظلمت عجبی نیست گر از نور جدا شد
چون خضر سکندر، ز پی آب بقا رفت
اندر طلب آب بقا رفت و فنا شد
کس را ندهد آب بقا دست به شمشیر
چون آب بقا قسمت شاهان گدا شد
قدقام و قدقال منادیت ندا، داد
دجال تو گوئی که ز تن سنگ و ندا شد
روح القدسا گوی به ساسان نخستین
شاهی جهان وقت من بی سروپا شد
سر، مایل سامان بد، و دل طالب جانان
از گردنم این دین زلطف تو ادا شد
ثابت چو زمین بود بدی اسفل و ادنی
چون شد متحرک همه اعلی و علا شد
در مذبحت اسحاق و اسماعیل ندیدیم
دیدیم ولی صد چو براهیم فدا شد
با مدعی شوم بداندیش بگوئید
اجر تو هدر سعی تو یکباره هبا شد
به گشت طبیبا مرض جان که بد از هجر
چون نوش لب لعل تو داروی شفا شد
ما آمد صلحیم و بدائی نشناسیم
کی لفظ دعا مدعی کار خدا شد
در ظلمت جهل ابدی بود جهانی
روشن ز تو ای نور خدا، ارض و سما شد
از لفظ بدا، در گذر ای خصم چو «حاجب »
حاصل چه بجز کذب از این لفظ بدا شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ما را نبود شکوه ز آلمان گله از روس
گر، روس زما برد بسی کشور محروس
لیکن همه ایران بود از مردم ایران
وز، یاد برفت آن همه عرض آن همه ناموس
روزی که بود صلح، جهان دار و جهانگیر
محروم شود ظالم مردم کش مأیوس
از میمنت صلح شود خاک بهم وصل
مردم همه مربوط و جوانان همه مأنوس
بهر خبر صلح چه زد صور سرافیل
نی طبل زند بر سر و نی سینه زند کوس
در جامه دیبا تنت ای مه به چه ماند
رخشنده چراغ است جهانتاب به فانوس
کی جنت شداد و بهشت عدن استی
آن باغ حیاتی که کند عشق تو مفروس
هر شیئی فزون است، بود قیمت او کم
بی شبهه خروس است و بد از طوطی و طاووس
درویش فزون است در این شهر و در این دهر
بی قدر از آنند ببین در همه محسوس
دجال خر لنگ به میدان جهان تاخت
از طالع میشوم خود و اختر منحوس
زد صیحه خروس سحر ای مرغ شب آهنگ
طالع شود از حق حق تو طلعت قدوس
در کعبه و در بتکده و دیر و کلیسا
شد نام تو تکبیر از آن نغمه ناقوس
آنان که ندانند تو را قدر و مراتب
زین پس همه سایند ز حسرت کف افسوس
«حاجب » مکن اسرار حقیقت پس از این فاش
کابلیس وشانند بر احوال تو جاسوس
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ای تذرو خوش خرام ای طوطی شکرشکن
طاوس باغ بهشتی آهوی دشت ختن
با لب لعل و در دندان تو بس کاسد است
هر چه لعل اندر بدخشان هر چه در اندر عدن
طفل هنگام سخن نام تو آرد بر زبان
پیر در نزع روان اسم تو دارد در دهن
صنعت حق را نباید کم نمودن یا فزون
صورتی کی می توانی بهتر از وی ساختن
ناقص العقل است هر کس کرد ناقص صنع حق
از نواقص خویش را باید مبرا ساختن
نقش نقاش طبیعت را تصرف باطل است
صنع صانع را نباید پشت سر انداختن
پاکبازی رسم عشاق است و باید از نخست
در قمار عشق دین ومال و جان را باختن
در مقام هست مطلق نیست باید بود از آنک
نیست را نتوان ز روی عمد هست انگاشتن
«حاجبا» بودی مدرس مدرس ادریس را
بی‌سواد محض نتوان خویش را پنداشتن