عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
من اگر شکسته عهدم تو وفای خود نگه کن
بخطای من چه بینی بعطای خود نگه کن
بره تو شهسوارا ز فرشته ره نباشد
بسر خودت که گاهی ته پای خود نگه کن
بدرون نا مرادان منگر به تیره بختی
تو که کعبه مرادی بصفای خود نگه کن
بوفا که در قیامت چو بر آورم سر از گل
چو گلم کفن بخون تر ز جفای خود نگه کن
تو در آینه نگنجی که جهان حسن و نازی
بدو چشم عاشقان آ همه جای خود نگه کن
همه روز چند اهلی گله از جفای آنمه
همه جور او چه بینی گله های خود نگه کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۰
نپرسد جز وفا چیزی خدا روز جزا از من
مپرس از بیوفایی کان نمیپرسد خدا از من
دلم چون نافه خونشد در وفاداری و دلشادم
که با هر کسکه باشد میدهد بوی وفا از من
نه تنها من ترا خواهم که شهری همچو من خواهد
تو صد جا دوستان داری بیاد آری کجا از من
مرا هرچند با خال و خطت جان در میان باشد
خطت خضرست و نوشد چشمه آب بقا از من
دل آواره چون مجنون نمیپرسد ز من هرگز
گرش جایی خبر یابی بپرس ایصبا از من
بمحشر رشته ز ناز دستاویز من باشد
اگر دست اجل نستاند این سررشته را از من
هلاک خود چو خواهم در دعا اهلی تو آمین گو
که در این حاجت آمین از تو میباید دعا از من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
بیا ایعشق جانسوز آتشم در جان محزون زن
بیا ای آتشین آه و علم بر بام گردون زن
خیالت میرسد در دل کجا جان در میان گنجد
بگو سلطان رسید اینک تو ز آنجا خیمه بیرون زن
تنور سینه میجوشد گر از طوفان حذر داری
بیا بر آتشم آبی از آن لبهای میگون زن
ترا صوفی ز دیر ما صدای حلقه در بس
وگر در حلقه میآیی صلا بر گنج قارون زن
بیفکن استخوان پیش هما وز وی مجو همت
بیا و قرعه همت بر این روی همایون زن
درآ ساقی و باقی کن حدیث دجله و جیحون
قدم بر دیده ما نه قلم بر حرف جیحون زن
اسیر لشگر غم تا بکب اهلی بدین روزی
ز تیغ آه خود یکشب بر این لشگر شبیخون زن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۶
مجنون منم در عهد تو لیلی تو در دوران من
حسن آیتی در شان تو عشق آیتی در شان من
عیسی دمی، چند از جفا قصد هلاک من کنی
آب حیاتی تا بکی آتش زنی در جان من
ترسم ز چشم مردمت ایگنج حسن آفت رسد
بهر خدا بیرون مرو از سینه ویران من
هر کس بشب در راحتی من خفته در خون از غمت
این خفت و خواب من نگر وین بخت بیسامان من
هرگوشه در خونچشم من گردد زشوق آنپری
دیوانه میسازد مرا این چشم سرگردان من
چون عاقبت درد مرا جز مرگ نبود چاره یی
تا کی بلای جان بود ایندرد بی درمان من
گفتم مکش اهلی که شدصید حرم خندید و گفت
من کعبه اهل دلم صد همچو او قربان من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
گرچه از داغ تو سوزد دل بیحاصل من
نزنم دم که کسی بو نبرد از دل من
جز سفال سگ کویت نشود خاک تنم
غیر از این خاصیتی نیست در آب و گل من
خانه روشن نشود تا تو نیایی ز درم
که چراغی نبود غیر تو در محفل من
صید بی بختم اگر دوست بسنگم نکشد
عجبی نیست که ننگش بود از بسمل من
آفتاب از مژه جاروب زند خاک درم
که مشرف کند آن شاه بتان منزل من
مشکلی سخت بود مفلسی و رنج خمار
هم مگر پیر مغان حل کند این مشکل من
اهلی افسوس که از وصل چراغ رخ دوست
شمع مقصود نیفروخت دل غافل من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۰
تا بکی چون سگ بنالد عاشق شبگرد او
سوختم از درد او آه و فغان از درد او
عاشق بسیار صبری همچو من باید که هست
حسن او بسیار ناز حسن هم در خورد او
بر سر لطفست و کسرا بر عتابش دست نیست
گر سمند کین برانگیزد که یابد گرد او
روی گردون پر غبار از ذره باشد پیش دوست
خاک بر سر میکند خورشید عالم گرد او
یوسف ما گر فروشد ناز حسن و دلبری
صد زلیخا در خریداری نباشد مرد او
از خزان آه عاشق یارب آن گل دور دار
زانکه شد گرم و نمی ترسد ز آه سرد او
اهلی از آه تهی جز روی زردی نیستش
پیش روی گلرخان باشد چه روی زرد او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۱
ز جور مدعی گویم که کم آیم بکوی تو
ولی بی اختیارم شوق می آرد بسوی تو
اگر مهر تو و بخت من بد روز این باشد
ز دنیا بایدم رفتن بداغ آرزوی تو
ندارم طاقت نادیدنت هرچند میدانم
که سوزم میشود افزون چو می بینم بروی تو
چو تاب صحبتم نبود همان بهتر که بنشینم
بخاک آستان و گوش دل بر های و هوی تو
تو هم یادیکن از اهلی بپرس از حال او باری
که آنبیچاره عمرش صرفشد در گفتگوی تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
ای خلق جهانی همه مست طرب از تو
هیچ از غم ما یاد نداری عجب از تو
تنها نشد آشوب عجم قد چو نخلت
کاین فتنه بلندست بملک عرب از تو
جامیکه نهم بی تو بلب پر شود از اشک
این کاسه خون چند خورم لب بلب از تو
جز خار نصیبی نبود طالع ما را
ای نخل کرم، تا که بچیند؟ رطب از تو
تا هست ترا آرزوی سوختن من
در آتش این آرزویم روز و شب از تو
عیسی نفسا، مرحمتی کن که بحسرت
مردیم و نداریم زبان طلب از تو
در بزم وصال تو رقیبان همه محرم
اهلی شده محروم به شرم و ادب از تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۵
مرغ دلم که کشته شد از چشم مست تو
در خون و خاک چند بغلطد ز دست تو
بنشین دمی و مجلس ما را فروغ ده
کز بزم عیش نیست غرض جز نشست تو
نگشاید از نشاط دل تنگ عاشقان
تا ناوکی گشاد نیابد ز شست تو
ساقی بیا که صحبت صوفیست جانگداز
جانپرور است صحبت رندان مست تو
خون دلم چو می لب لعلت خورد مدام
مخموریش مباد لب می پرست تو
پستی مکش ز چرخ بلند ایدل حزین
همت بلند دار که چرخ است پست تو
اهلی شکست شیشه عمر تو بهر یار
و آن سنگدل نداشت غمی از شکست تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
سایم همه شب روی خود بر خاک دور از روی تو
باشد شبی ای سیمتن آسایم از پهلوی تو
دورم من و نزدیک تو نتوانم از ضعف آمدن
کاهم ز غم باشد مرا بادی رساند سوی تو
تا بر زبان دیگری نام تو باری نگذرد
غیرت نخواهد تا کنم از خلق جستجوی تو
وقتی پی تسکین دل میدید می کوی ترا
اکنون شود دردم فزون چون بیتو بینم کوی تو
از وحشت تنهاییش اهلی برآید جان ز تن
گر نی بپرسش آیدش گه گه خیال روی تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
از بسکه نازک است چو گل طبع و خوی تو
خورشید ذره ذره درآید بکوی تو
ما مست نکهت تو نه امروز ای گلیم
پیش از شکفتن تو شنیدیم بوی تو
تو آتشی گرت بپرستیم عاقبت
آتش زند بخرمن ما شمع روی تو
ما تشنه چون سکندر و تو چشمه حیات
تا زنده ایم کم نشود آرزوی تو
آن شمع روشنی که چو پروانه مرغ دل
گر آتشش زنی نگریزد ز سوی تو
دیوانه ایم و با سر زلفت به پیچ و تاب
کس درنیافت سلسله مار موی تو
اهلی بجستجوی تو در عالم آمدست
خواهد شد از جهان بهمین جستجوی تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۹
غم نیست کز زهر بلا تلخی کشد مسکین تو
تریاک صد تلخی بود یک خنده شیرین تو
هرچند بیدردی بود غمگین برآید عاقبت
هرکو نشیند ساعتی با عاشق غمگین تو
میرم ز غم ایشمع اگر آیم ببزمت صبحدم
پروانه بینم سوخته افتاده بر بالین تو
کی از فریب عشوه ات چون دیگران گمره شوم
من عاشق دیرینه ام میدانم این آیین تو
اهلی ببوی عافیت چونگل قبای خسروی
خاری بهرسو میخورد از خرقه پشمین تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۰
نازکتر از گل است بسی طبع و خوی تو
آواز چون بلند کند کس بروی تو
یاران حریف جام وصال تو ای گلند
من عندلیب مستم و قانع ببوی تو
ای آب خضر ماهی لب تشنه توام
دریاب اگرنه میکشدم آرزوی تو
کس درنیافت مستی و هشیاری ترا
از چشم فتنه ساز و لب عشوه جوی تو
چون مرغ نیم بسمل از آن میطپم بخاک
کافتد مگر سرم دم آخر بسوی تو
عشقت گسست رشته جان آنچنانکه باز
پیوند زندگی نشود جز بموی تو
اهلی مگر بشربت مرگ از دلت رود
زهری که ریخت هجر بتان در گلوی تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۱
دلش رمیده شد آهو ز چین کاکل او
نهاده رو ببیابان ببوی سنبل او
ز خار خار دلم داغ حسرتست بدست
کسیکه خار نشاند همین بود گل او
صدای تیشه فرهاد ذوق عشق دهد
نه صوت صحبت پرویز و بانگ غلغل او
چرا بهم نزند چشم پیش او نرگس
اگرنه خیره شدش دیده در تامل او
بجای سوزن عیسی بچشم من خارست
گذشته پایه ترک من از توکل او
طبیب من چو مسیحا بمرده جان بخشد
بلاست این که مرا میکشد تغافل او
بسوخت اهلی و از داغ عشق ناله نکرد
صد آفرین خدا باد بر تحمل او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
همچو رخسار تو در عالم گلی بیخار کو
همچو قدت سرونازی نازنین رفتار کو
ای چو گل در پرده ما را قوت صبر از کجا
ور گشایی پرده از رخ طاقت دیدار کو
زاهدان بیخبر منصور را بردار عشق
سنگباران میکنند اما کسی بردار کو
در شب تاریک خورشیدست شمع روی تو
بهر بیداران ولیکن دیده بیدار کو
من که از سودای زلفت کافری دیوانه ام
عارم از زنجیر آید حلقه زناز کو
سرو من گر نسبت قدت به نیشکر کنند
نیشکر را در زبان شیرینی گفتار کو
اهلی از بیداد خوبان چند میگویی سخن
سودت ای بسیار گو زین گفتن بسیار کو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
گرچه به تیغ جفا سینه فکارم از او
تا نرود سر ز دست دست ندارم از او
هرکه نشد غرق خون ره نبرد کز غمش
من بچه باران ترم زیر چه بارم از او
در غم آن نوجوان پیر شدم از وفا
ناوک چشم اینزمان چشم ندارم از او
نرگس مستش که شد ساقی بزم همه
عالمی از وی خوشان من بخمارم از او
مانع وصل حبیب بیخودی اهلی است
یار بمن در میان من بکنارم از او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
بسوخت جان مرا اشتیاق خدمت تو
چه کرده ام که جدا مانده ام ز صحبت تو
فراق روی تو کرده است حالم آشفته
مپرس حال که دیوانه ام ز فرقت تو
تو خود دلیل شو ایکوکب سعادت بخش
مگر که باز برم ره بنور طلعت تو
غم غریبی و اندوه روزگار بلاست
ولیک میگذرانم زیمن همت تو
چو غنچه ام گرهی درد دلست و میخواهم
که کار من بگشاید نسیم رحمت تو
بجز نسیم که پیشت گهی گذر دارد
که عرض حاجت ما میکند بحضرت تو
متاب بهر خدا از نیاز اهلی روی
که نیستش غرضی جز دعای دولت تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
ای دلم چون پسته از شور نمک بریان تو
سوخت مغز استخوانم پسته خندان تو
من کجا پیدا شوم جاییکه همچون ذره اند
صد هزاران آفتاب از مهر سرگردان تو
عقل و هوش و دین و دل صرف تو کردم ایپسر
گر ترا با جان من کارست آنهم زان تو
میکنم یاد دهانت و آتش لب تشنگی
کی شود تسکین بیاد چشمه حیوان تو
گر شود از خاک ما هر ذره چشم روشنی
سیر نتوان گشتن از نظاره جولان تو
بلبل عرشیست اهلی ایگل از وی رو متاب
چند روزی کاندرین گلشن بود مهمان تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۶
هرگز دلم ملول نگشت از جفای او
تا زنده ام خوشم چو بمیرم فدای او
آن گل نهاده در ره من صد هزار خار
من خار راه رفته بمژگان برای او
از عمر بیوفای خودم در عجب که چون
کرد اینوفا که کشته شدم در وفای او
ما را طواف کعبه چه حاجت که میکده
صد کعبه در طواف در آرد صفای او
عالم خراب گنج زر و رند می پرست
در عالمی که گنج زرست اژدهای او
دانی که مرغ دل همه در اضطراب چیست
در اضطراب آنکه بمیرد بپای او
اهلی در آشنایی و یاری ز جور اوست
بیگانه یی که کس نشود آشنای او
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
از کفر و دین بری شده ام از برای تو
دنیا و آخرت همه کردم فدای تو
خواهم که خواب مرگ نبندد دو دیده ام
چندانکه چشم خود نگرم زیر پای تو
از خود تهیست لیک چو پر میکند نگه
حیرت برم ز صورت چین در سرای تو
دریوزه نمک ز تو شیرین لبان کنند
ای خسروان ملک ملاحت گدای تو
دانست کز کجاست مرا گریه های زار
در خنده هرکه دید لب جانفزای تو
ای آفتاب همدم هر تیره دل مشو
عیسی دمی است در خور نور و صفای تو
شد حلقه سگان درش جای راستان
اهلی برو که نیست درین حلقه جای تو