عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - درستایش نامه دوست
قاصد آورد مرا نامهای از حضرت دوست
گنج باد آورد آن نامه و آن باد مراد
نه بدانسان که بود شیوه ارباب مجاز
قدری کاغذ پیچیده پر از مد مداد
نامهای نامیه سبزه باغ تحقیق
نامهای نقش طراز چمن استعداد
نامهای خانه هر دیده ز نورش معمور
نامهای کشور هر دل ز سوادش آباد
سطرها شاخ گل و لفظ گل و معنی گل
شاخ ازین بار گران راست نیارد استاد
خردههای یرقان داده گلش را در جیب
از بهار نفسی بود سراسر دل شاد
خواندم و رفت عبارات به روی نفسم
به شکوهی که رود تخت سلیمان بر باد
بوسه دادم قدم قاصد و شرمنده شدم
بوسه دادن بود امساک که جان باید داد
گنج باد آورد آن نامه و آن باد مراد
نه بدانسان که بود شیوه ارباب مجاز
قدری کاغذ پیچیده پر از مد مداد
نامهای نامیه سبزه باغ تحقیق
نامهای نقش طراز چمن استعداد
نامهای خانه هر دیده ز نورش معمور
نامهای کشور هر دل ز سوادش آباد
سطرها شاخ گل و لفظ گل و معنی گل
شاخ ازین بار گران راست نیارد استاد
خردههای یرقان داده گلش را در جیب
از بهار نفسی بود سراسر دل شاد
خواندم و رفت عبارات به روی نفسم
به شکوهی که رود تخت سلیمان بر باد
بوسه دادم قدم قاصد و شرمنده شدم
بوسه دادن بود امساک که جان باید داد
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - توصیف کتابی که سیفا فرستاده
رسید از حضرت سیفا کتابی
کتابی نه که بحری پرگهر بود
کتابی نه که پر ماه آسمانی
که در وی هر شکن کق قمر بود
پی عرض رموز آشنایی
ز هر حرفش سطرلاب دگر بود
کتابی نه همایونفر همایی
که عنقای وفایش زیر پر بود
نظر بر پای هر حرفش چو مستان
فتاده مست وز خود بیخبر بود
نیارستم به پایش دیده مالید
ز بس در هر مژه جوش نظر بود
گلی بر شاخسار لفظ و معنی
ز داغ سینه ما تازهتر بود
گمان بردم که از گلزار لطفست
چو بوییدم ز گلزار دگر بود
به خط عنبرین دوست میماند
چو در جانش کشیدم نیشتر بود
هر آن بادی کز آن گلزار میجست
ز باد صبحدم گستاختر بود
به جان عقل یعنی خاک پایت
که جان بینور رایت مختصر بود
به خاک پای غم یعنی سر من
که سر بی خاک پایت دردسر بود
در آتش خانه فکرم کزین بیش
هزاران شعله با ریگ شرر بود
ز دی ماه فراق افسرد چندان
که گویی طبع آتش سرد و تر بود
ازین آتش که کلکت بر من افشاند
مرا هم چشمه چشمه در جگر بود
ولی هرگز هوای جلوه گستاخ
نکرد آنجا که هوشت را گذر بود
کتابی نه که بحری پرگهر بود
کتابی نه که پر ماه آسمانی
که در وی هر شکن کق قمر بود
پی عرض رموز آشنایی
ز هر حرفش سطرلاب دگر بود
کتابی نه همایونفر همایی
که عنقای وفایش زیر پر بود
نظر بر پای هر حرفش چو مستان
فتاده مست وز خود بیخبر بود
نیارستم به پایش دیده مالید
ز بس در هر مژه جوش نظر بود
گلی بر شاخسار لفظ و معنی
ز داغ سینه ما تازهتر بود
گمان بردم که از گلزار لطفست
چو بوییدم ز گلزار دگر بود
به خط عنبرین دوست میماند
چو در جانش کشیدم نیشتر بود
هر آن بادی کز آن گلزار میجست
ز باد صبحدم گستاختر بود
به جان عقل یعنی خاک پایت
که جان بینور رایت مختصر بود
به خاک پای غم یعنی سر من
که سر بی خاک پایت دردسر بود
در آتش خانه فکرم کزین بیش
هزاران شعله با ریگ شرر بود
ز دی ماه فراق افسرد چندان
که گویی طبع آتش سرد و تر بود
ازین آتش که کلکت بر من افشاند
مرا هم چشمه چشمه در جگر بود
ولی هرگز هوای جلوه گستاخ
نکرد آنجا که هوشت را گذر بود
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - نویسم
گفتم که بیاض دوستان را
طغرای سواد جان نویسم
در مدحت هر رقم که بینم
ز اعجاز جهان جهان نویسم
خاکی که بر آن رقم فشانم
جانداروی آسمان نویسم
مشکین رقمی که خود نگارم
نامش به یک آستان نویسم
عقل آمد و گفت فرصتت باد
من نیز چنین چنان نویسم
بر صفحه آفتاب اول
حرفی دو به امتحان نویسم
پس بر وزقش که روی حور است
خط چون خط دلستان نویسم
از حضرت عشق شرمم آید
ورنه خوشتر از آن نویسم
ابیات وفای عشق را فاش
بر ناصیه فغان نویسم
آیات ثنای عصمت حسن
هم از قلمم نهان نویسم
تعویذ نظر نظارگی را
بر خاتمه حرز جان نویسم
نینی که ز گفته فصیحی
بیتی دو سه حرز جان نویسم
آن به که چو سرنوشت عشق است
بر جبهه قدسیان نویسم
ور جایزه همتش پذیرد
بر دیده خونفشان نویسم
ور نپذیرد پی نثارش
گل بر باغ جنان نویسم
طغرای سواد جان نویسم
در مدحت هر رقم که بینم
ز اعجاز جهان جهان نویسم
خاکی که بر آن رقم فشانم
جانداروی آسمان نویسم
مشکین رقمی که خود نگارم
نامش به یک آستان نویسم
عقل آمد و گفت فرصتت باد
من نیز چنین چنان نویسم
بر صفحه آفتاب اول
حرفی دو به امتحان نویسم
پس بر وزقش که روی حور است
خط چون خط دلستان نویسم
از حضرت عشق شرمم آید
ورنه خوشتر از آن نویسم
ابیات وفای عشق را فاش
بر ناصیه فغان نویسم
آیات ثنای عصمت حسن
هم از قلمم نهان نویسم
تعویذ نظر نظارگی را
بر خاتمه حرز جان نویسم
نینی که ز گفته فصیحی
بیتی دو سه حرز جان نویسم
آن به که چو سرنوشت عشق است
بر جبهه قدسیان نویسم
ور جایزه همتش پذیرد
بر دیده خونفشان نویسم
ور نپذیرد پی نثارش
گل بر باغ جنان نویسم
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - ماده تاریخ شهادت عرب
فصیحی هروی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - تهنیت نوروز و مدح حسینخان شاملو
خیز تا رقصیم چون موج تهی رو در سراب
کز طرب در ساغر گل میتپد رنگ شراب
ساغر می موجخیز عشرتست ای آسمان
برکناری رو که هست اینجا هدر خون حباب
بس که یک رنگند مستان بزم گویی یک گل است
کز نسیم فیض بشکفتهست بی سعی سحاب
یک دم ار ساقی کشد دست کرم در آستین
جام خود در گردش آرد همچو جام آفتاب
باد نوروزی ز مصر آورد بوی پیرهن
عصمتش بر رخ فرو هشت از گل سوری نقاب
تا جمال یوسفی در جلوه آید در چمن
کز فروغش شاهدان باغ را پوشد ثیاب
چشم یعقوبست گویی ابر کز اشک نیاز
هر چه بد جز نقش یوسف در چمن دادش به آب
بس که روشن شد چراغ بینش از فیض بهار
ناله بلبل توان در گوش گل کرد انتخاب
رنگ و بوی گل چنان در خاک گلشن کرد اثر
کاب گلشن میدهد در ذایقه طعم گلاب
من غریق موجخیز اشک وز جوش طرب
خنده میریزد به جای اشک از چشم سحاب
ما گلستان زادهایم اما نصیب ما غم است
بر خلایق عید و نوروز است و بر ما ماتم است
صبح خیزان باز می در ساغر جان ریختند
کفر را میساخته در جام ایمان ریختند
چون صبا بستند احرام سر زلف صنم
صد پریشانی بر آن زلف پریشان ریختند
بودشان در دل ذخیره صد گریبان چاک غم
در چمن رفتند و در جیب گلستان ریختند
جانشان از تنگ چشمی با تهی دستی نساخت
باز از گل چیده بر طرف گریبان ریختند
کشتی دامانشان چون طاقت طوفان نداشت
بحر را یک قطره کردند و ز مژگان ریختند
بر لب گل برد فیض نوبهار [و] خنده ساخت
آنچه این آشفتگان از دل به دامان ریختند
دل درون سینهشان از عافیت رنجور بود
لخت لختش کرده بر نیش مغیلان ریختند
این زمان آن لختها را بیغمان گل خواندهاند
نالههای زارشان را بانگ بلبل خواندهاند
پاکبازان بر بساط عشق پی گم کردهاند
خون دل را بر لب همت تبسم کردهاند
غم تصور کرده از مستی زبان را خوردهاند
وز سر هر موی در طوری تکلم کردهاند
کشتهاند از دود آهی شمع انجم را و باز
مشت اشکی بر سپهر افشانده انجم کردهاند
پا نهادستند هم بر فرق خود چون دایره
کعبه در دنبال بود از رشک پی گم کردهاند
ره شتابانند اما نعل وارون میزنند
صورت نامردمی را نام مردم کردهاند
سر این میخانه زین ژولیده مویان پرس از آنک
هوش افلاطون نداند آنچه در خم کردهاند
رحمت محضند اما در جهاد کام خویش
تیغ کین را صیقل از خون ترحم کردهاند
بینوایانند اما گنجداران غمند
تیره روزانند اما آفتاب عالمند
مرحبا ای صاحب اقلیم خاور مرحبا
مرحبا ای پادشاه هفت کشور مرحبا
غربت یکساله رنگت را چو زر کرد از ملال
مرحبا ای آب و رنگ چهره زر مرحبا
راز هفت اقلیم اندر جبهه تست آشکار
مرحبا ای نسخه جام سکندر مرحبا
مرحبا ای جوهرت در گوش گردون گوشوار
ای بهین نام بتان ماهپیکر مرحبا
مرحبا ای از فروغت دیده بی آب دهر
با همه بد گوهریها رشک گوهر مرحبا
مرحبا ای از تو شمع مرده نور پیرزن
چون چراغ منظر سلطان منور مرحبا
مرحبا ای مرغ زرین بال این هفت آسمان
ای ز تو صبح جهانگیر آتشین پر مرحبا
ساحت بیتالشرف باز از تو زیب تازه یافت
مرحبا ای آبروی هفت منظر مرحبا
مرحبا ای مقدمت بر همگنان فرخنده باد
خاصه بر خان جهانگیر مظفر مرحبا
مسند آرای خراسان خان عالیشان حسین
ای پرستاریت بر افلاک و انجم فرض عین
فصل نوروزست و عالم خرم از فیض بهار
نی غلط عدل ترا شد عدل او آیینهدار
یک تبسم کرد لطفت شد طرب زانگونه عام
در بهار دولتت ای از تو دولت را بهار
کز دل رنجور مظلومان قوای نامیه
گل زند امسال بر طرف کلاه شاخسار
گلشن خلقت شمیمی داد گل را زانکه باز
سینه میمالد نسیم از خرمی بر نیش خار
داغ دل نایاب شد در عهد تو چندان که نیست
لاله در کوه و بیابان خراسان داغدار
وین زمان عشاق مفلس یک جهان جان میدهند
گر بدست افتد متاع داغ دل یک لالهوار
ابر لطفت را سفارش کن مبادا بسترد
از دل زار فصیحی نیز داغ مهر یار
ای جهان از عدل تو چون روی یار آراسته
وی ز فیض روزگارت روزگار آراسته
خسروا نزل بقا پیوسته در خوان تو باد
دولت و فیروزی و اقبال مهمان تو باد
جامه جاه ترا اقبال چین آستین
آفتاب سلطنت گوی گریبان تو باد
طره دولت که دایم شیوه او سرکشی است
چون جهان پیوسته سر بر خط فرمان تو باد
باغ رضوان کز سوادش خلد یک گل بیش نیست
دایما اندر تب رشک خراسان تو باد
شاهد نوروز کز وی روز عالم خرم است
یک گل خودروی در صحن گلستان تو باد
آفتاب بخت کز وی سلطنت را رنگ و بوست
غنچه پژمرده طبع باغ و بستان تو باد
ترسم آب روی جاهت ریزد ارنه گفتمی
نه رواق چرخ یک منظر ز ایوان تو باد
کامگارا روز تو چون بخت تو فیروز باد
هر شب از دوران تو بر آسمان نوروز باد
من کیم در سینه افلاک داغ ماتمی
ناشنیده از لب ایام نام مرهمی
سبزهام تا بردمیده از بهار گلخنی
گرد اندوهی نشسته از جبینم شبنمی
سبحه صد دانهام در دست دل گر بگسلم
روزگارم یابدی هر سبحه در دست غمی
چشمه جان تنگ میدان شد ز بس از سیل غم
میتوان انباشتن این چشمه را از شبنمی
چون ندارم نقش جنسیت به گیتی رنجه ام
کاشکی من هم چو گیتی بی مروت بودمی
دیو سانم کرد در شیشه سپهر شیشه رنگ
نطق من دست سلیمان سخن را خاتمی
گر یهودی طبع گردونم برنجاند رواست
زانکه هر لفظم بود از فیض معنی مریمی
لب فروبندم ازین افسانه کاین خمیازه را
میکند آخر دوا ته جرعه جام جمی
آنکه ز آن میخانه اقبال فیض نشوه یافت
میتواند کرد ما را هم به جامی عالمی
تا بود یک جرعه در میخانه کون و فساد
دوستانت را دل از جام فراغت شاد باد
کز طرب در ساغر گل میتپد رنگ شراب
ساغر می موجخیز عشرتست ای آسمان
برکناری رو که هست اینجا هدر خون حباب
بس که یک رنگند مستان بزم گویی یک گل است
کز نسیم فیض بشکفتهست بی سعی سحاب
یک دم ار ساقی کشد دست کرم در آستین
جام خود در گردش آرد همچو جام آفتاب
باد نوروزی ز مصر آورد بوی پیرهن
عصمتش بر رخ فرو هشت از گل سوری نقاب
تا جمال یوسفی در جلوه آید در چمن
کز فروغش شاهدان باغ را پوشد ثیاب
چشم یعقوبست گویی ابر کز اشک نیاز
هر چه بد جز نقش یوسف در چمن دادش به آب
بس که روشن شد چراغ بینش از فیض بهار
ناله بلبل توان در گوش گل کرد انتخاب
رنگ و بوی گل چنان در خاک گلشن کرد اثر
کاب گلشن میدهد در ذایقه طعم گلاب
من غریق موجخیز اشک وز جوش طرب
خنده میریزد به جای اشک از چشم سحاب
ما گلستان زادهایم اما نصیب ما غم است
بر خلایق عید و نوروز است و بر ما ماتم است
صبح خیزان باز می در ساغر جان ریختند
کفر را میساخته در جام ایمان ریختند
چون صبا بستند احرام سر زلف صنم
صد پریشانی بر آن زلف پریشان ریختند
بودشان در دل ذخیره صد گریبان چاک غم
در چمن رفتند و در جیب گلستان ریختند
جانشان از تنگ چشمی با تهی دستی نساخت
باز از گل چیده بر طرف گریبان ریختند
کشتی دامانشان چون طاقت طوفان نداشت
بحر را یک قطره کردند و ز مژگان ریختند
بر لب گل برد فیض نوبهار [و] خنده ساخت
آنچه این آشفتگان از دل به دامان ریختند
دل درون سینهشان از عافیت رنجور بود
لخت لختش کرده بر نیش مغیلان ریختند
این زمان آن لختها را بیغمان گل خواندهاند
نالههای زارشان را بانگ بلبل خواندهاند
پاکبازان بر بساط عشق پی گم کردهاند
خون دل را بر لب همت تبسم کردهاند
غم تصور کرده از مستی زبان را خوردهاند
وز سر هر موی در طوری تکلم کردهاند
کشتهاند از دود آهی شمع انجم را و باز
مشت اشکی بر سپهر افشانده انجم کردهاند
پا نهادستند هم بر فرق خود چون دایره
کعبه در دنبال بود از رشک پی گم کردهاند
ره شتابانند اما نعل وارون میزنند
صورت نامردمی را نام مردم کردهاند
سر این میخانه زین ژولیده مویان پرس از آنک
هوش افلاطون نداند آنچه در خم کردهاند
رحمت محضند اما در جهاد کام خویش
تیغ کین را صیقل از خون ترحم کردهاند
بینوایانند اما گنجداران غمند
تیره روزانند اما آفتاب عالمند
مرحبا ای صاحب اقلیم خاور مرحبا
مرحبا ای پادشاه هفت کشور مرحبا
غربت یکساله رنگت را چو زر کرد از ملال
مرحبا ای آب و رنگ چهره زر مرحبا
راز هفت اقلیم اندر جبهه تست آشکار
مرحبا ای نسخه جام سکندر مرحبا
مرحبا ای جوهرت در گوش گردون گوشوار
ای بهین نام بتان ماهپیکر مرحبا
مرحبا ای از فروغت دیده بی آب دهر
با همه بد گوهریها رشک گوهر مرحبا
مرحبا ای از تو شمع مرده نور پیرزن
چون چراغ منظر سلطان منور مرحبا
مرحبا ای مرغ زرین بال این هفت آسمان
ای ز تو صبح جهانگیر آتشین پر مرحبا
ساحت بیتالشرف باز از تو زیب تازه یافت
مرحبا ای آبروی هفت منظر مرحبا
مرحبا ای مقدمت بر همگنان فرخنده باد
خاصه بر خان جهانگیر مظفر مرحبا
مسند آرای خراسان خان عالیشان حسین
ای پرستاریت بر افلاک و انجم فرض عین
فصل نوروزست و عالم خرم از فیض بهار
نی غلط عدل ترا شد عدل او آیینهدار
یک تبسم کرد لطفت شد طرب زانگونه عام
در بهار دولتت ای از تو دولت را بهار
کز دل رنجور مظلومان قوای نامیه
گل زند امسال بر طرف کلاه شاخسار
گلشن خلقت شمیمی داد گل را زانکه باز
سینه میمالد نسیم از خرمی بر نیش خار
داغ دل نایاب شد در عهد تو چندان که نیست
لاله در کوه و بیابان خراسان داغدار
وین زمان عشاق مفلس یک جهان جان میدهند
گر بدست افتد متاع داغ دل یک لالهوار
ابر لطفت را سفارش کن مبادا بسترد
از دل زار فصیحی نیز داغ مهر یار
ای جهان از عدل تو چون روی یار آراسته
وی ز فیض روزگارت روزگار آراسته
خسروا نزل بقا پیوسته در خوان تو باد
دولت و فیروزی و اقبال مهمان تو باد
جامه جاه ترا اقبال چین آستین
آفتاب سلطنت گوی گریبان تو باد
طره دولت که دایم شیوه او سرکشی است
چون جهان پیوسته سر بر خط فرمان تو باد
باغ رضوان کز سوادش خلد یک گل بیش نیست
دایما اندر تب رشک خراسان تو باد
شاهد نوروز کز وی روز عالم خرم است
یک گل خودروی در صحن گلستان تو باد
آفتاب بخت کز وی سلطنت را رنگ و بوست
غنچه پژمرده طبع باغ و بستان تو باد
ترسم آب روی جاهت ریزد ارنه گفتمی
نه رواق چرخ یک منظر ز ایوان تو باد
کامگارا روز تو چون بخت تو فیروز باد
هر شب از دوران تو بر آسمان نوروز باد
من کیم در سینه افلاک داغ ماتمی
ناشنیده از لب ایام نام مرهمی
سبزهام تا بردمیده از بهار گلخنی
گرد اندوهی نشسته از جبینم شبنمی
سبحه صد دانهام در دست دل گر بگسلم
روزگارم یابدی هر سبحه در دست غمی
چشمه جان تنگ میدان شد ز بس از سیل غم
میتوان انباشتن این چشمه را از شبنمی
چون ندارم نقش جنسیت به گیتی رنجه ام
کاشکی من هم چو گیتی بی مروت بودمی
دیو سانم کرد در شیشه سپهر شیشه رنگ
نطق من دست سلیمان سخن را خاتمی
گر یهودی طبع گردونم برنجاند رواست
زانکه هر لفظم بود از فیض معنی مریمی
لب فروبندم ازین افسانه کاین خمیازه را
میکند آخر دوا ته جرعه جام جمی
آنکه ز آن میخانه اقبال فیض نشوه یافت
میتواند کرد ما را هم به جامی عالمی
تا بود یک جرعه در میخانه کون و فساد
دوستانت را دل از جام فراغت شاد باد
فصیحی هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - مدح حسینخان شاملو
ساقیا می ده که در جوشست خون نوبهار
تا به خون خویشتن جوشیم یک دم شعلهوار
ز آن می گلگون که مستان صبوحی کردهاند
بر کنار خرقه گل صاف از درد خمار
گریهای بر خاک ما افشان که افشاند آسمان
بر لب گل خنده دامن دامن از فیض بهار
با وجود ثروت کونین خجلتها کشند
خواهد ار عشق شهیدان قیمت جان فگار
عندلیب آن گلستانم که جوشد بوی گل
نشتر نظاره بگشاید اگر شریان خار
آن چنان کآرد چمن فصل بهاران بارگل
زخم داغ تازه بار آرد تن ما هر بهار
نالهام آراسته بزمی که از طغیان درد
مطربان را نغمه خون آلود میجوشد ز تار
بر لب ما خود خموشی بر سر هم ریختند
باد یارب بلبلان را نوحه بر لب خوشگوار
کو انیسی تا کند عرض از لب خاموش ما
نالهای بر گلشن اقبال خان کامگار
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
عصمت عشقست درد از ناله پنهان داشتن
چهره را در زیر سیل اشک خندان داشتن
پاکدامانان این سجاده را شرط رهست
اشک از خون دل و آلوده دامان داشتن
ذوق ناکامی دل آشوبست ورنه گفتمت
زخم را از سونش الماس پنهان داشتن
با وجود سینه کز بهر خراشی جان دهد
چاک را ظلمست محبوس گریبان داشتن
لخت لخت دل بر آتش نه که ایمان وفاست
امت غم بودن و غمخانه ویران داشتن
گر دلی داری پریشان لاف رعنایی سزاست
نیست چندانی سر زلف پریشان داشتن
گرچه شاگرد غمم از چشم خویش آموختم
چاک دل لبریز نشترهای حرمان داشتن
بر دو عالم دامن همت توان افشاند لیک
همت آزاده را ننگست دامان داشتن
ننگ ادبارست ما را خاک بر سر بیختن
فخر اقبالست پاس دولت خان داشتن
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
در گلستانی که نخل میوه بارآور کنند
نخل ما را رنجها بینند تا بیبر کنند
ذوق ناکامی اگر یابند مستان نیاز
بادهای ریزند از آن پس سجده ساغر کنند
بر لب زخم شهیدان موج خون بادا حرام
تشنهای را گر شهید چشمه کوثر کنند
همت سرگشتگانش بین که همچون گرد باد
گر کف خاکی به دست افتد نثار سرکنند
کاردانان محبت در شکارستان عشق
انتخاب زخم ناسور از لب خنجر کنند
شمع ما از دورباش بال صد پروانه سوخت
یاد آن پروانگان کز شعله قوت پر کنند
کبریای عشق بادا بینوایان را حرام
روشنان چرخ را گر زیور افسر کنند
روز ما چون شب سیه بختست زینش چاره نیست
هم مگر این عرض را با داور اکبر کنند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
ای جهان جاه را جاهت سپهر راستین
خاک قدرت دیده اقبال را مسندنشین
التفات عدل را در سینه باد نوبهار
احتساب ظلم را در دیده میل آتشین
بحر و کان بستند نذر دست همت موکبش
هر چه استعدادشان را بود در طینت دفین
ناگهان چون آفتاب فیض یعنی دست او
گشت طالع از سپهر جود یعنی آستین
جنس دولت خاک حرمان ریخت این یک را به سر
چین خجلت موج زن گردید آن را بر جبین
نور رایت خلعتی گر در بر آتش کند
دود را آید ید بیضا برون از آستین
ور ز نور خلقت افتد لمعهای بر روی آب
گر جهان صرصر شود نفتد به روی بحر چین
دوش مدحت بود زیب مجلس روحانیان
میپرستید این دو آیت را دم روحالامین
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
حبذا جشنی کزو سرسبز شد باغ سرور
دور بادا چشم بد از ساحت این خلد دور
جلوه هر سرو وز هر جلوه یک عالم فریب
هر طرف بزمی و در هر بزم یک فردوس حور
از صراحی میدرخشد طرفه میمون کوکبی
تافت گویی لمعهای زین آفتاب از جیب طور
ناطقه لالست در توصیف او زانرو که سوخت
پرتوش در دیده ادراک با نور شعور
از فروغ شمع حسن ساقیان سیمبر
جامها چون چشمه خورشید مالامال نور
پیش ازین فراشی این خلد کار حور بود
طره دولت گرفت این منصب از گیسوی حور
مطربان هر یک به تاری گشته مضراب آزما
وز نوا در مجلس روحانیان افکنده شور
تارهای سازشان گویی رگ جان منست
این نوا سازند زیب گوش ارباب حضور
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
روز هیجا فتنه چون عزم صفآرایی کند
وز دو جانب تیغ کین اندیشه بیرایی کند
خنجر مردان ز غیرت کوس تمساحی زند
پیکر گردان ز موج زخم دریایی کند
در نخستین موج کز آسیب او گردد سپهر
لجه هستی خروش از تنگ پهنایی کند
خون شود از موجه جوشن پوش در دل خصموار
چون سنان پردلانت رزم پیرایی کند
چون به احضار براق دولتت فرمان دهی
پنجه شیر علم آهنگ گیرایی کند
لوحش الله زآن سبک خیزی که هنگام شتاب
نقش پایش باد را حبس گران پایی کند
در زمین و آسمان نقش سمش جست و نیافت
آفتاب فتح تا پیشش جبینسایی کند
میکشد چون سایه هر سو فتح را بیاختیار
ور نه نتواند به گردش بادپیمایی کند
پای چون بوسد رکاب فتح هم بوسد زمین
جای بسم الله به این آغاز گویایی کند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
آسمان بدمهر و ما لب تشنه وگیتی سراب
گر نگیری دست امیدم زهی حال خراب
یا شبی فرما و شام طالعم را صبح کن
طور را یک لمعه کم کرد از دو عالم آفتاب
در ازل هر دست دامان جلالی برگزید
دست ما ز آن جمله دامان ترا کرد انتخاب
دست من رای فلاطون داشت ورنه چون توان
پی به مقصد برد زینسان از پس چندین حجاب
این ید بیضا مرا در آستین لطفت نهاد
تا شدم از دامن اقبال سرمد کامیاب
همت ارباب دولت را خواص کیمیاست
کاهد و بالد مه از رد و قبول آفتاب
مژده دادندم که دادی رخصت گازرگهم
شکر این احسان نگنجد در شمار و در حساب
تو بهشتی دنییام دادی و خواهم روز حشر
جنت الماوی دهندت در جزای این ثواب
چون زمان را آمنا آمد دعای جاه تو
کی گل خورشید را نشو و نما بخشد سحاب
در حریم قدس اما صبحگاهان کردهام
از لب روح القدس وام این دعای مستجاب
تا که نقش نام گیتی را بود نام وجود
باد نقش خاتم جم این خطاب مستطاب
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
تا به خون خویشتن جوشیم یک دم شعلهوار
ز آن می گلگون که مستان صبوحی کردهاند
بر کنار خرقه گل صاف از درد خمار
گریهای بر خاک ما افشان که افشاند آسمان
بر لب گل خنده دامن دامن از فیض بهار
با وجود ثروت کونین خجلتها کشند
خواهد ار عشق شهیدان قیمت جان فگار
عندلیب آن گلستانم که جوشد بوی گل
نشتر نظاره بگشاید اگر شریان خار
آن چنان کآرد چمن فصل بهاران بارگل
زخم داغ تازه بار آرد تن ما هر بهار
نالهام آراسته بزمی که از طغیان درد
مطربان را نغمه خون آلود میجوشد ز تار
بر لب ما خود خموشی بر سر هم ریختند
باد یارب بلبلان را نوحه بر لب خوشگوار
کو انیسی تا کند عرض از لب خاموش ما
نالهای بر گلشن اقبال خان کامگار
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
عصمت عشقست درد از ناله پنهان داشتن
چهره را در زیر سیل اشک خندان داشتن
پاکدامانان این سجاده را شرط رهست
اشک از خون دل و آلوده دامان داشتن
ذوق ناکامی دل آشوبست ورنه گفتمت
زخم را از سونش الماس پنهان داشتن
با وجود سینه کز بهر خراشی جان دهد
چاک را ظلمست محبوس گریبان داشتن
لخت لخت دل بر آتش نه که ایمان وفاست
امت غم بودن و غمخانه ویران داشتن
گر دلی داری پریشان لاف رعنایی سزاست
نیست چندانی سر زلف پریشان داشتن
گرچه شاگرد غمم از چشم خویش آموختم
چاک دل لبریز نشترهای حرمان داشتن
بر دو عالم دامن همت توان افشاند لیک
همت آزاده را ننگست دامان داشتن
ننگ ادبارست ما را خاک بر سر بیختن
فخر اقبالست پاس دولت خان داشتن
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
در گلستانی که نخل میوه بارآور کنند
نخل ما را رنجها بینند تا بیبر کنند
ذوق ناکامی اگر یابند مستان نیاز
بادهای ریزند از آن پس سجده ساغر کنند
بر لب زخم شهیدان موج خون بادا حرام
تشنهای را گر شهید چشمه کوثر کنند
همت سرگشتگانش بین که همچون گرد باد
گر کف خاکی به دست افتد نثار سرکنند
کاردانان محبت در شکارستان عشق
انتخاب زخم ناسور از لب خنجر کنند
شمع ما از دورباش بال صد پروانه سوخت
یاد آن پروانگان کز شعله قوت پر کنند
کبریای عشق بادا بینوایان را حرام
روشنان چرخ را گر زیور افسر کنند
روز ما چون شب سیه بختست زینش چاره نیست
هم مگر این عرض را با داور اکبر کنند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
ای جهان جاه را جاهت سپهر راستین
خاک قدرت دیده اقبال را مسندنشین
التفات عدل را در سینه باد نوبهار
احتساب ظلم را در دیده میل آتشین
بحر و کان بستند نذر دست همت موکبش
هر چه استعدادشان را بود در طینت دفین
ناگهان چون آفتاب فیض یعنی دست او
گشت طالع از سپهر جود یعنی آستین
جنس دولت خاک حرمان ریخت این یک را به سر
چین خجلت موج زن گردید آن را بر جبین
نور رایت خلعتی گر در بر آتش کند
دود را آید ید بیضا برون از آستین
ور ز نور خلقت افتد لمعهای بر روی آب
گر جهان صرصر شود نفتد به روی بحر چین
دوش مدحت بود زیب مجلس روحانیان
میپرستید این دو آیت را دم روحالامین
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
حبذا جشنی کزو سرسبز شد باغ سرور
دور بادا چشم بد از ساحت این خلد دور
جلوه هر سرو وز هر جلوه یک عالم فریب
هر طرف بزمی و در هر بزم یک فردوس حور
از صراحی میدرخشد طرفه میمون کوکبی
تافت گویی لمعهای زین آفتاب از جیب طور
ناطقه لالست در توصیف او زانرو که سوخت
پرتوش در دیده ادراک با نور شعور
از فروغ شمع حسن ساقیان سیمبر
جامها چون چشمه خورشید مالامال نور
پیش ازین فراشی این خلد کار حور بود
طره دولت گرفت این منصب از گیسوی حور
مطربان هر یک به تاری گشته مضراب آزما
وز نوا در مجلس روحانیان افکنده شور
تارهای سازشان گویی رگ جان منست
این نوا سازند زیب گوش ارباب حضور
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
روز هیجا فتنه چون عزم صفآرایی کند
وز دو جانب تیغ کین اندیشه بیرایی کند
خنجر مردان ز غیرت کوس تمساحی زند
پیکر گردان ز موج زخم دریایی کند
در نخستین موج کز آسیب او گردد سپهر
لجه هستی خروش از تنگ پهنایی کند
خون شود از موجه جوشن پوش در دل خصموار
چون سنان پردلانت رزم پیرایی کند
چون به احضار براق دولتت فرمان دهی
پنجه شیر علم آهنگ گیرایی کند
لوحش الله زآن سبک خیزی که هنگام شتاب
نقش پایش باد را حبس گران پایی کند
در زمین و آسمان نقش سمش جست و نیافت
آفتاب فتح تا پیشش جبینسایی کند
میکشد چون سایه هر سو فتح را بیاختیار
ور نه نتواند به گردش بادپیمایی کند
پای چون بوسد رکاب فتح هم بوسد زمین
جای بسم الله به این آغاز گویایی کند
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
آسمان بدمهر و ما لب تشنه وگیتی سراب
گر نگیری دست امیدم زهی حال خراب
یا شبی فرما و شام طالعم را صبح کن
طور را یک لمعه کم کرد از دو عالم آفتاب
در ازل هر دست دامان جلالی برگزید
دست ما ز آن جمله دامان ترا کرد انتخاب
دست من رای فلاطون داشت ورنه چون توان
پی به مقصد برد زینسان از پس چندین حجاب
این ید بیضا مرا در آستین لطفت نهاد
تا شدم از دامن اقبال سرمد کامیاب
همت ارباب دولت را خواص کیمیاست
کاهد و بالد مه از رد و قبول آفتاب
مژده دادندم که دادی رخصت گازرگهم
شکر این احسان نگنجد در شمار و در حساب
تو بهشتی دنییام دادی و خواهم روز حشر
جنت الماوی دهندت در جزای این ثواب
چون زمان را آمنا آمد دعای جاه تو
کی گل خورشید را نشو و نما بخشد سحاب
در حریم قدس اما صبحگاهان کردهام
از لب روح القدس وام این دعای مستجاب
تا که نقش نام گیتی را بود نام وجود
باد نقش خاتم جم این خطاب مستطاب
زیب اورنگ خراسان خان عالیشان حسین
ای به نامت زنده نام میرزا سلطان حسین
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶