عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
با همه شاد و ملول از من بیچاره شود
بیم آنست کزین غصه دلم پاره شود
آنکه ناشسته لب از شیر چنین میکشدم
وای بر جان من آنروز که میخواره شود
غم جان نیست مرا گر کشد از خوی بدم
جان فدایش غم از آنستکه خو کاره شود
تا کی آن زلف سیه دل که پریشان بادا
عاشق سوخته را مانع نظاره شود
از گرفتاری اهلی چه ملول است ایکاش
یک اشارت کند از غمزه و آواره شود
بیم آنست کزین غصه دلم پاره شود
آنکه ناشسته لب از شیر چنین میکشدم
وای بر جان من آنروز که میخواره شود
غم جان نیست مرا گر کشد از خوی بدم
جان فدایش غم از آنستکه خو کاره شود
تا کی آن زلف سیه دل که پریشان بادا
عاشق سوخته را مانع نظاره شود
از گرفتاری اهلی چه ملول است ایکاش
یک اشارت کند از غمزه و آواره شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
دلم بریان و تن سوزان و آهم آتشین باشد
تو آتشپاره یی دل در تو بستن اینچنین باشد
تو آن سر وی که سر بر آسمان داری زناز خود
من آن خارم که در راه تو رویم بر زمین باشد
اگر دزدیده در روی تو میبینم مکن عیبم
ترا دزدیده خواهد دید اگر روح الامین باشد
چو خواهی کشتنم روزی بفردا مفکن این فرصت
بکش ای عمر من ترسم که مرگم در کمین باشد
گدای تست اهلی سر بهر یاری فرونارد
چو لیلی خرمنی باید که مجنون خوشه چین باشد
تو آتشپاره یی دل در تو بستن اینچنین باشد
تو آن سر وی که سر بر آسمان داری زناز خود
من آن خارم که در راه تو رویم بر زمین باشد
اگر دزدیده در روی تو میبینم مکن عیبم
ترا دزدیده خواهد دید اگر روح الامین باشد
چو خواهی کشتنم روزی بفردا مفکن این فرصت
بکش ای عمر من ترسم که مرگم در کمین باشد
گدای تست اهلی سر بهر یاری فرونارد
چو لیلی خرمنی باید که مجنون خوشه چین باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
گرنه ابرو ترش آن غمزه خونریز کند
بر لب لعل تو دندان همه کس تیز کند
تا فلک دیدترا ز یوسف بگذاشت
باغبان تربیت گلبن نو خیز کند
نرگس مست نو گر رهزن مردم نشود
بر من گوشه نشین فتنه که انگیز کند؟
سخن تلخ به بیمار غمت لایق نیست
مگرش خنده شیرین شکرآمیز کند
اهلی از پرتو زنار نبیند کافر
آنچه بادین من آن زلف دلاویز کند
بر لب لعل تو دندان همه کس تیز کند
تا فلک دیدترا ز یوسف بگذاشت
باغبان تربیت گلبن نو خیز کند
نرگس مست نو گر رهزن مردم نشود
بر من گوشه نشین فتنه که انگیز کند؟
سخن تلخ به بیمار غمت لایق نیست
مگرش خنده شیرین شکرآمیز کند
اهلی از پرتو زنار نبیند کافر
آنچه بادین من آن زلف دلاویز کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
گهی که بر منت از مرحمت نظر باشد
طپیدن دل ریشم زیاده تر باشد
بصد نشاط رسم سوی تو چو باز آیم
دلم طپان و لبم خشک و دیده تر باشد
بحالتی ز لبت دیده ام شکر خندی
که تا قیامتم آن شیوه در نظر باشد
ببوی زلف تو میرم که سازدم هشیار
گهی که بر من بیخود ترا گذر باشد
به مهر اهلی از آن گرم شد دلت آخر
که آه سوخته را عاقبت اثر باشد
طپیدن دل ریشم زیاده تر باشد
بصد نشاط رسم سوی تو چو باز آیم
دلم طپان و لبم خشک و دیده تر باشد
بحالتی ز لبت دیده ام شکر خندی
که تا قیامتم آن شیوه در نظر باشد
ببوی زلف تو میرم که سازدم هشیار
گهی که بر من بیخود ترا گذر باشد
به مهر اهلی از آن گرم شد دلت آخر
که آه سوخته را عاقبت اثر باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
مرا از دوریت تا کی صبوری کار خواهد بود
اگر حال این بود کارم بسی دشوار خواهد بود
چنان باز است در راه تو ای خورشید چشم من
که تا صبح قیامت دیده ام بیدار خواهد بود
به بیماری کشید از هجر تو کارم تو خود دانی
که هر کوبی تو ماند لاجرم بیمار خواهد بود
بهار حسن گلرویان دوروزی بیشتر نبود
تو باید سر و من باشی کزین بسیار خواهد بود
بود خط غلامی نامه اهلی بسوی تو
بحشرش خط آزادی همین طومار خواهد بود
اگر حال این بود کارم بسی دشوار خواهد بود
چنان باز است در راه تو ای خورشید چشم من
که تا صبح قیامت دیده ام بیدار خواهد بود
به بیماری کشید از هجر تو کارم تو خود دانی
که هر کوبی تو ماند لاجرم بیمار خواهد بود
بهار حسن گلرویان دوروزی بیشتر نبود
تو باید سر و من باشی کزین بسیار خواهد بود
بود خط غلامی نامه اهلی بسوی تو
بحشرش خط آزادی همین طومار خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
دیده گر جای تو ای چشمه خورشید شود
خار در گلشن چشمم گل امید شود
گر لب لعل تو بخشد همه را آب حیات
همه کس همچو خضر زنده جاوید شود
عکس رخسار تو ساقی، اگر افتد در می
جام می در نظر، آیینه جمشید شود
به رقیب ار کرم و رحمت خود عام کنی
نخل کام همه بی میوه تر از بید شود
جذبه مهر اگر در همه گیرد اهلی
چون مسیحا همه کس همدم خورشید شود
خار در گلشن چشمم گل امید شود
گر لب لعل تو بخشد همه را آب حیات
همه کس همچو خضر زنده جاوید شود
عکس رخسار تو ساقی، اگر افتد در می
جام می در نظر، آیینه جمشید شود
به رقیب ار کرم و رحمت خود عام کنی
نخل کام همه بی میوه تر از بید شود
جذبه مهر اگر در همه گیرد اهلی
چون مسیحا همه کس همدم خورشید شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
شمع من همنفست گر دگری خواهد بود
نفس گرم مرا هم اثری خواهد بود
ایکه دزدیده ز من باد گران می نوشی
هیچ پنهان نشود هر خبری خواهد بود
به هوس میرم اگر قد تو چون نخل روان
پیش تابوت من او را گذری خواهد بود
ایکه از گوشه چشمم نگری میدانم
که بحال منت آخر نظری خواهد بود
گر ترا بادگری میل بود جان کسی
اهلی آن نیست که یار دگری خواهد بود
نفس گرم مرا هم اثری خواهد بود
ایکه دزدیده ز من باد گران می نوشی
هیچ پنهان نشود هر خبری خواهد بود
به هوس میرم اگر قد تو چون نخل روان
پیش تابوت من او را گذری خواهد بود
ایکه از گوشه چشمم نگری میدانم
که بحال منت آخر نظری خواهد بود
گر ترا بادگری میل بود جان کسی
اهلی آن نیست که یار دگری خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
بسکه عاشق چشم تر بر نامه اش ناخوانده سود
چشم چون بگشاد تا خواند سیاهی رفته بود
این چه گفتار است یا رب این چه شیرین لب که او
هر چه گفت از لطف مهری بر سر مهرم فزود
دیده را آیینه رخسارت ای مه کرده اند
گر نه دیدار تو باشد دیده روشن چه سود
شب بچشم عاشق آمد سنبل خط بر رخت
زد چنان آهی که ماه از خرمنش برخاست دود
فارغیم از مسجد و میخانه بلک از کعبه هم
زانکه کار بسته ما از در دلها گشود
گر چه اهلی همچو سرو آزاده عالم بود
بنده او شد که از مهرش خریداری نمود
چشم چون بگشاد تا خواند سیاهی رفته بود
این چه گفتار است یا رب این چه شیرین لب که او
هر چه گفت از لطف مهری بر سر مهرم فزود
دیده را آیینه رخسارت ای مه کرده اند
گر نه دیدار تو باشد دیده روشن چه سود
شب بچشم عاشق آمد سنبل خط بر رخت
زد چنان آهی که ماه از خرمنش برخاست دود
فارغیم از مسجد و میخانه بلک از کعبه هم
زانکه کار بسته ما از در دلها گشود
گر چه اهلی همچو سرو آزاده عالم بود
بنده او شد که از مهرش خریداری نمود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
شوخی که می نخورده دل خلق خون کند
وای آنزمان که چهره ز خون لاله گون کند
گوید مجوی وصلم و نظاره هم مکن
پس عاشقی که دل بکسی داد چون کند؟
خواهد به خشم و ناز کند کم محبتم
غافل که این کرشمه محبت فزون کند
آه از بتی که در دل سختش اثر نکرد
آهی که رخنه در جگر بیستون کند
اهلی اگر نمیکند آن مه دوای دل
گاهم به پرسشی غمی از دل برون کند
وای آنزمان که چهره ز خون لاله گون کند
گوید مجوی وصلم و نظاره هم مکن
پس عاشقی که دل بکسی داد چون کند؟
خواهد به خشم و ناز کند کم محبتم
غافل که این کرشمه محبت فزون کند
آه از بتی که در دل سختش اثر نکرد
آهی که رخنه در جگر بیستون کند
اهلی اگر نمیکند آن مه دوای دل
گاهم به پرسشی غمی از دل برون کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
هر کس که بدان سرو قباپوش نشیند
سودا زده برخیزد و مدهوش نشیند
از گرد میفشان برخ آن کاکل مشکین
ترسم که غباری به بناگوش نشیند
شهباز ترا صید شود طرفه غزالی
کش مرغ سعادت بسر دوش نشیند
گر بوبرد از مستی عشق تو فرشته
در حلقه رندان قدح نوش نشیند
از سربنهد سرو سهی ناز جوانی
گر پیش تو ای سرو قباپوش نشیند
در اشک خودم غرقه که سودای تویکدم
نگذاشت که دیگ دلم از جوش نشیند
اهلی، لب از اوصاف گل خویش چه بندی
حیف که مرغی چو تو خاموش نسیند
سودا زده برخیزد و مدهوش نشیند
از گرد میفشان برخ آن کاکل مشکین
ترسم که غباری به بناگوش نشیند
شهباز ترا صید شود طرفه غزالی
کش مرغ سعادت بسر دوش نشیند
گر بوبرد از مستی عشق تو فرشته
در حلقه رندان قدح نوش نشیند
از سربنهد سرو سهی ناز جوانی
گر پیش تو ای سرو قباپوش نشیند
در اشک خودم غرقه که سودای تویکدم
نگذاشت که دیگ دلم از جوش نشیند
اهلی، لب از اوصاف گل خویش چه بندی
حیف که مرغی چو تو خاموش نسیند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
ذوق دیدار تو در جان بلاکش باشد
راحت کعبه پس از زحمت ره خوش باشد
حاجت سوختنم نیست چه دورم زلبت
ماهی از آب چه شد دور در آتش باشد
با پریشانی خود شادم از آن می ترسم
که زمن طبع شریف تو مشوش باشد
دیده پاک من اندیشه ز دوزخ نکند
غم از آتش نخورد سکه چو بی غش باشد
اهلی آن شوخ اگرش مهر و وفا نیست مرنج
مردمی کم طلب از هر که پر یوش باشد
راحت کعبه پس از زحمت ره خوش باشد
حاجت سوختنم نیست چه دورم زلبت
ماهی از آب چه شد دور در آتش باشد
با پریشانی خود شادم از آن می ترسم
که زمن طبع شریف تو مشوش باشد
دیده پاک من اندیشه ز دوزخ نکند
غم از آتش نخورد سکه چو بی غش باشد
اهلی آن شوخ اگرش مهر و وفا نیست مرنج
مردمی کم طلب از هر که پر یوش باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
چو آتشپاره از در درآمد خانه گلشن شد
چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد
خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون
که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد
ملامت تا بکی زاهد، قیامت نخواهد زد
که از بهر بتان جون من مسلمانی برهمن شد
به کنج غم نماند از من بغیر از ذره خاکی
که آنهم باغبار آه من بیرون ز روزن شد
دل گمگشته ام پیدا نشد جز در خیال آخر
تن چون رشته هم ظاهر مگر در چشم سوزن شد
نماند آن یاری از بختم که بودش دوستی اهلی
جفای بخت من بنگر که با من درست دشمن شد
چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد
خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون
که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد
ملامت تا بکی زاهد، قیامت نخواهد زد
که از بهر بتان جون من مسلمانی برهمن شد
به کنج غم نماند از من بغیر از ذره خاکی
که آنهم باغبار آه من بیرون ز روزن شد
دل گمگشته ام پیدا نشد جز در خیال آخر
تن چون رشته هم ظاهر مگر در چشم سوزن شد
نماند آن یاری از بختم که بودش دوستی اهلی
جفای بخت من بنگر که با من درست دشمن شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
آن سبز چو رنگش ز می ناب برآید
از سبزه تر لاله سیراب برآید
با تیره شب هجر بساز ای دل نومید
کامشب شب آن نیست که مهتاب برآید
زد دست اجل کوس رحیل و طمعم نیست
کاین بخت گران خواب من از خواب برآید
هر وقت نماز از ستم ابروی آن شوخ
فریاد زهر گوشه محراب برآید
زین دیده نمناک تو اهلی عجبی نیست
بعد از اجل از خاک تو گر آب برآید
از سبزه تر لاله سیراب برآید
با تیره شب هجر بساز ای دل نومید
کامشب شب آن نیست که مهتاب برآید
زد دست اجل کوس رحیل و طمعم نیست
کاین بخت گران خواب من از خواب برآید
هر وقت نماز از ستم ابروی آن شوخ
فریاد زهر گوشه محراب برآید
زین دیده نمناک تو اهلی عجبی نیست
بعد از اجل از خاک تو گر آب برآید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
دفع غم دور از تو میل باده ام چون میشود
در دهان چونزهر تلخ و در جگر خون میشود
مست و خندان بر سر عاشق مران بهر خدا
کش عنان اختیار از دست بیرون میشود
همچو شمعم آتشی کز مهر رویت در گرفت
گریه آنرا کی نشاند بلکه افزون میشود
آنهمه پیکان که لیلی بر دل اغیار زد
یک بیک پیدا کنون از خاک مجنون میشود
کوکب بخت کراتا خواهد امشب سوختن
آه اهلی کز دل سوزان بگردون میشود
در دهان چونزهر تلخ و در جگر خون میشود
مست و خندان بر سر عاشق مران بهر خدا
کش عنان اختیار از دست بیرون میشود
همچو شمعم آتشی کز مهر رویت در گرفت
گریه آنرا کی نشاند بلکه افزون میشود
آنهمه پیکان که لیلی بر دل اغیار زد
یک بیک پیدا کنون از خاک مجنون میشود
کوکب بخت کراتا خواهد امشب سوختن
آه اهلی کز دل سوزان بگردون میشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
نسیم گل دگران را دماغ تازه کند
مرا چو مرغ چمن درد و داغ تازه کند
چو لاله دامن صحرا گرفته ام بی دوست
که داغ حسرت من گشت باغ تازه کند
فراغت همه کس درد دل برد اما
مراست درددلی کش فراغ تازه کند
تنم شوق همچون چراغ سوزد اشک
چه روغنی است که سوز چراغ تازه کند
دماغ اهلی مسکین بسوزد آتش غم
ببخش جرعه خود تا دماغ تازه کند
مرا چو مرغ چمن درد و داغ تازه کند
چو لاله دامن صحرا گرفته ام بی دوست
که داغ حسرت من گشت باغ تازه کند
فراغت همه کس درد دل برد اما
مراست درددلی کش فراغ تازه کند
تنم شوق همچون چراغ سوزد اشک
چه روغنی است که سوز چراغ تازه کند
دماغ اهلی مسکین بسوزد آتش غم
ببخش جرعه خود تا دماغ تازه کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
گل بیاد عارضت دل را گشادی میدهد
نیست چون روی تو اما از تو یادی میدهد
از تو چون تالم که این جورم نه امروزست و بس
بخت من دایم مرا کافر نهادی میدهد
گر چه بیداد توام از گریه می سوزد ولی
کشته لعل توام کز خنده دادی میدهد
خوش بهشتی نقد دارد در جهان هر کس که یافت
مجلس عیشی که ساغر حور زادی میدهد
اهلی از نرد فلک غافل مشو گر عاقلی
نیست بی مکری گرت نقش مرادی میدهد
نیست چون روی تو اما از تو یادی میدهد
از تو چون تالم که این جورم نه امروزست و بس
بخت من دایم مرا کافر نهادی میدهد
گر چه بیداد توام از گریه می سوزد ولی
کشته لعل توام کز خنده دادی میدهد
خوش بهشتی نقد دارد در جهان هر کس که یافت
مجلس عیشی که ساغر حور زادی میدهد
اهلی از نرد فلک غافل مشو گر عاقلی
نیست بی مکری گرت نقش مرادی میدهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
زبسکه روزم از آن مه ملال می خیزد
شبم بکشتن خود صد خیال می خیزد
نهال قد بتان جمله فتنه انگیزند
ندانم از چه زمین این نهال می خیزد
بسوز کوکب بخت زبون من ایماه
کزین ستاره مدامم و بال می خیزد
رسید وصل مرا چشم زخم هجر آری
شرار فتنه ز شمع وصال می خیزد
چه گلشنی است جمالت که از عرق دروی
هزار چشمه آب زلال می خیزد
نمیدمید گل و سر و اگر بدانستی
که از قد تو صدش انفعال می خیزد
مگر پیام ترا مرغ جان برد اهلی
که باد صبح بسی خسته حال می خیزد
شبم بکشتن خود صد خیال می خیزد
نهال قد بتان جمله فتنه انگیزند
ندانم از چه زمین این نهال می خیزد
بسوز کوکب بخت زبون من ایماه
کزین ستاره مدامم و بال می خیزد
رسید وصل مرا چشم زخم هجر آری
شرار فتنه ز شمع وصال می خیزد
چه گلشنی است جمالت که از عرق دروی
هزار چشمه آب زلال می خیزد
نمیدمید گل و سر و اگر بدانستی
که از قد تو صدش انفعال می خیزد
مگر پیام ترا مرغ جان برد اهلی
که باد صبح بسی خسته حال می خیزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
از خاک رهم عشق بر افلاک برآرد
چون ذره مرا مهر تو از خاک برآرد
تا رفت گل روی تو از گلشن چشمم
مژگان در چشم از خس و خاشاک برآرد
شبها بسر خاک شهیدت نه چراغ است
آهی است که او از جگر چاک برآرد
از آه من آسوده نباشد ملایک
کاین آتش دل دود ز افلاک برآرد
بزدود مه روی تو از صیقل ابرو
هر زنک که آیینه ادراک برآرد
هر خار که آلوده بپای سگت از خون
چشم از مژه اشک فشان پاک برآرد
شد در صدف دیده اهلی در اشکی
هر ژاله که آن روی عرقناک برآرد
چون ذره مرا مهر تو از خاک برآرد
تا رفت گل روی تو از گلشن چشمم
مژگان در چشم از خس و خاشاک برآرد
شبها بسر خاک شهیدت نه چراغ است
آهی است که او از جگر چاک برآرد
از آه من آسوده نباشد ملایک
کاین آتش دل دود ز افلاک برآرد
بزدود مه روی تو از صیقل ابرو
هر زنک که آیینه ادراک برآرد
هر خار که آلوده بپای سگت از خون
چشم از مژه اشک فشان پاک برآرد
شد در صدف دیده اهلی در اشکی
هر ژاله که آن روی عرقناک برآرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
آگه از شمع رخش هم عاشقی چون من شود
هر کجا در گیرد آتش سوزاو روشن شود
یارمیباید که باشد، خانه گو ویرانه باش
زانکه گر گلخن بود از روی او گلشن شود
عشقبازان را بدل باری که خوانندش بلا
دانه مهری بود پرورش خرمن شود
شوخ خونخواری که هر کس دید آهی میکشد
آه از آنجانی که آن خونخواره را مسکن شود
گرتنت سوزد چو شمع از عشق اهلی غم مخور
عاشق آزاده کی هرگز اسیر تن شود
هر کجا در گیرد آتش سوزاو روشن شود
یارمیباید که باشد، خانه گو ویرانه باش
زانکه گر گلخن بود از روی او گلشن شود
عشقبازان را بدل باری که خوانندش بلا
دانه مهری بود پرورش خرمن شود
شوخ خونخواری که هر کس دید آهی میکشد
آه از آنجانی که آن خونخواره را مسکن شود
گرتنت سوزد چو شمع از عشق اهلی غم مخور
عاشق آزاده کی هرگز اسیر تن شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
سحر چو آه من می پرست میخیزد
بهر که میوزد از خواب مست میخیزد
کسیکه با تو چو یاری نشست و خاست کند
چه جای دل ز سر هر چه هست میخیزد
مگر بسوخت دل زار کز درون دودی
بلند میشود و ناله پست میخیزد
زهی فریب تو ای بت که گر مسلمانی
نشست با تو دمی می پرست میخیزد
مگر به تیغ تو اهلی ز غم رهد ورنه
کرا بغیر تو کاری ز دست میخیزد
بهر که میوزد از خواب مست میخیزد
کسیکه با تو چو یاری نشست و خاست کند
چه جای دل ز سر هر چه هست میخیزد
مگر بسوخت دل زار کز درون دودی
بلند میشود و ناله پست میخیزد
زهی فریب تو ای بت که گر مسلمانی
نشست با تو دمی می پرست میخیزد
مگر به تیغ تو اهلی ز غم رهد ورنه
کرا بغیر تو کاری ز دست میخیزد