عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
آخر از سوز دل شبهای من یاد آورید
همچو شمعم در میان انجمن یاد آورید
صبحدم در پای گل چون با حریفان می‌خورید
بلبلان را بر فراز نارون یاد آورید
در چمن چون مطرب از عشاق بنوازد نوا
از نوای نغمهٔ مرغ چمن یاد آورید
جعد سنبل چون شکن گیرد ز باد صبحدم
از شکنج زلف آن پیمان شکن یاد آورید
ابر نیسانی چو لؤلؤ بار گردد در چمن
ز آب چشمم همچو لؤلؤی عدن یاد آورید
یوسف مصری گر از زندانیان پرسد خبر
از غم یعقوب در بیت الحزن یاد آورید
گر به یثرب اتفاق افتد که روزی بگذرید
ناله و آه اویس اندر قرن یاد آورید
دوستان هر دم که وصل دوستان حاصل کنید
از غم هجران بی پایان من یاد آورید
طوطی شکر شکن وقتی که آید در سخن
ای بسا کز خواجوی شیرین سخن یاد آورید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
دوش چون موکب سلطان خیالش برسید
اشکم از دیده روان تا سر راهش بدوید
خواستم تا بنویسم سخنی از دل ریش
قلمم را ز سر تیغ زبان خون بچکید
نشنیدیم که نشنید ملامت فرهاد
تا حدیث از لب جان پرور شیرین بشنید
دلم ابروی ترا می‌طلبد پیوسته
ماه نو گر چه شب و روز نباید طلبید
خط مشکین که نباتست بگرد شکرت
تا چه دودیست که در آتش روی تو رسید
چشم بد را نفس صبحدم از غایت مهر
آیتی در رخ چون ماه تمام تو دمید
خرده بینی که کند دعوی صاحب نظری
گر ندید از دهنت یک سر مو هیچ ندید
خلعت عشق تو بر قامت دل بینم راست
لیکن این طرفه که پیوسته بباید پوشید
تا از آن هندوی زنجیری کافر چه کشد
دل خواجو که ببند سر زلف تو کشید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
حدیث شمع از پروانه پرسید
نشان گنج از ویرانه پرسید
فروغ طلعت از آئینه جوئید
پریشانی زلف از شانه پرسید
اگر آگه نئید از صورت خویش
برون آئید و از بیگانه پرسید
مپرسید از لگن سوز دل شمع
وگر پرسید از پروانه پرسید
محبت دام و محبوبست دانه
بدام آئید و حال دانه پرسید
چو از جانانه جانم دردمندست
دوای جانم از جانانه پرسید
منم دیوانه و او سرو قامت
حدیث راست از دیوانه پرسید
حریفان گو بهنگام صبوحی
نشانم از در میخانه پرسید
کنون چون شد به رندی نام ما فاش
ز ما از ساغر و پیمانه پرسید
ز خواجو کو می و پیمانه داند
همان بهتر که از پیمانه پرسید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
آن شکر لب که نباتش ز شکر می‌روید
از سمن برگ رخش سنبل تر می‌روید
می‌رود آب گل از نسترنش می‌ریزد
و ارغوان و گلش از راهگذر می‌روید
بجز آن پسته دهن هیچ سهی سروی را
نار سیمین نشنیدم که ز بر می‌روید
تا تو در چشم منی از لب سرچشمهٔ چشم
لاله می‌چینم و در لحظه دگر می‌روید
فتنه دور قمر نزد خرد دانی چیست
سبزهٔ خط تو کز طرف قمر می‌روید
تیغ هجرم چه زنی کز دل ریشم هر دم
می‌دمد شاخ تبر خون و تبر می‌روید
فصل نوروز چو در برگ سمن می‌نگرم
بی گل روی تو خارم ز بصر می‌روید
هر زمانم که خط سبز توآید در چشم
سبزه بینم ز لب چشمه که برمی‌روید
ای بسا برگ شقایق که دمادم در باغ
از سرشک من و خوناب جگر می‌روید
ظاهر آنست که از خون دل فرهادست
آن همه لاله که بر کوه و کمر می‌روید
اگر از چشم تو خواجو همه گوهر خیزد
از رخ زرد تو چونست که زر می‌روید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
کیست که با من حدیث یار بگوید
بهر دلم حال آن نگار بگوید
پیش کسی کز خمار جان بلب آورد
وصف می لعل خوشگوار بگوید
وز سر مستی به نزد باده گساران
رمزی از آن چشم پرخمار بگوید
لطف کند وز برای خاطر رامین
شمه‌ئی از ویس گلعذار بگوید
ور گذری باشدش بمنزل لیلی
قصهٔ مجنون دلفگار بگوید
دوست مخوانش که رخ ز دوست بتابد
یار مگویش که ترک یار بگوید
باد بهار از چمن بشنعت بلبل
باز نیاید اگر هزار بگوید
با گل بستان فروز روی تو خواجو
باد بود هر چه از بهار بگوید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
ز شهریار که آید که حال یار بگوید
رسد به بنده و رمزی ز شهریار بگوید
بعندلیب نسیمی ز گلستان برساند
بمرغ زار حدیثی ز مرغزار بگوید
هر آنچه گوید از اوصاف دلبران دل رامین
ز حسن ویس گل اندام گلعذار بگوید
بدان قرار که دلبستگی نماید و فصلی
از آن دو زلف پریشان بیقرار بگوید
بگو که پرده‌سرا ساز را بساز درآرد
مگر ترانه‌ئی از قول آن نگار بگوید
کدام ذره که از آفتاب روی بتابد
کدام یار که ترک دیار یار بگوید
چه سود نرگس سرمست را نصیحت بلبل
که هیچ فائده نبود اگر هزار بگوید
کسیکه در دم صبح از خمار جان به لب آرد
کجا به ترک می لعل خوشگوار بگوید
ز نوبهار چه پرسد نشان روی تو خواجو
چرا که باد بود هر چه نوبهار بگوید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
مرغ جم باز حدیثی ز سبا می‌گوید
بشنو آخر که ز بلقیس چها می‌گوید
خبر چشمهٔ حیوان بخضر می‌آرد
قصهٔ حضرت سلطان بگدا می‌گوید
پرتو مهر درخشان بسها می‌بخشد
سخن سرو خرامان بگیا می‌گوید
با دل خستهٔ یکتای من سودائی
حال آن زلف پریشان دوتا می‌گوید
دلم از دیده کند ناله که هردم بچه روی
یک به یک قصهٔ ما را همه جا می‌گوید
حال گیسوی تو از باد صبا می‌پرسم
گر چه بادست حدیثی که صبا می‌گوید
مشک با چین سر زلف تو از خوش نفسی
هر چه گوید مشنو زانکه خطا می‌گوید
ابروی شوخ تودر گوش دلم پیوسته
حال زلف تو پراکنده چرا می‌گوید
ترک دشنام ده این لحظه که مسکین خواجو
از درت می‌برد ابرام و دعا می‌گوید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
دست گیرید و بدستم می گلفام دهید
بادهٔ پخته بدین سوختهٔ خام دهید
چون من از جام می و میکده بدنام شدم
قدحی می بمن می کش بدنام دهید
تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند
سوی رندان در میکده پیغام دهید
گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را
یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید
با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست
تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید
در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست
قدحی باده بدان سرو گلندام دهید
چو از این پسته و بادام ندیدم کامی
کام جان من از آن پسته و بادام دهید
تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی
آخرم مژده‌ئی از وصل دلارام دهید
چهرهٔ ازرق خواجو چو ز می خمری شد
جامه از وی بستانید و بدو جام دهید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
خدا را از سر زاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طره‌اش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
زهی تاری ز زلفت مشگ تاتار
گل روی تو برده آب گلنار
از آن پوشم رخ از زلفت که گویند
نمی‌باید نمودن زر به طرار
بود بی لعل همچون ناردانت
دلم پر نار و اشکم دانهٔ نار
اگر ناوک نمی‌اندازد از چیست
کمان پیوسته بر بالین بیمار
چو عین فتنه شد چشم تو چونست
که دائم خفته است و فتنه بیدار
دو چشم سیل بار و روی زردم
شد این رود آور و آن زعفران زار
مرا بت قبله است و دیر مسجد
مرا می زمزمست و کعبه خمار
دل پر درد را دردست درمان
تن بیمار را رنجست تیمار
چو انفاس عبیر افشان خواجو
ندارد نافه‌ئی در طبله عطار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
ایا صبا گرت افتد بکوی دوست گذار
نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار
ببوس خاک درش وانگه ار مجال بود
سلام من برسان و پیام من بگزار
بگو که ایمه نامهربان مهر گسل
نگار لاله رخ سرو قد سیم عذار
دل شکسته که در زلف سرکشت بستم
بیادگار من خسته دل نگه می‌دار
مرا زمانه ز بی مهری از تو دور افکند
زهی زمانهٔ بد مهر و چرخ کژ رفتار
نبودمی نفسی بی نوای نغمهٔ زیر
کنون بزاری زارم قرین نالهٔ زار
نه همدمی که برآرم دمی مگر ناله
نه محرمی که بگویم غمت مگر دیوار
شبی که روز کنم بیتو از پریشانی
شود چو زلف سیاه تو روز من شب تار
فراق نامه خواجو کسی که برخواند
به آب دیده بشوید سیاهی از طومار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار
مهربانی کن و مه را بسها باز گذار
تو که یک ذره نداری خبر از آتش مهر
ذره بی سر و پا را بهوا باز گذار
چند چون مرغ کنی سوی گلستان پرواز
راه آمد شد بستان بصبا باز گذار
من چو بی یار سر از پای نمی‌دانم باز
آن صنم را بمن بی سر و پا باز گذار
ای مقیم در خلوتگه سلطان آخر
منزل خویشتن امشب بگدا باز گذار
از گل و بلبل اگر برگ و نوا می‌طلبی
همچو نی درگذر از برگ و نوا باز گذار
ز پی نافه چین گر بختا خواهی رفت
چین گیسوی بتان گیر و خطا باز گذار
عاشقانرا به جز از درد نباشد درمان
دردی درد بدست آر و دوا باز گذار
گرت از ابر گهربار حیا می‌باشد
خون ببار از مژهٔ چشم و حیا باز گذار
هر که از مروه صفا می‌طلبد گو به صبوح
بادهٔ صاف طلب دار و صفا باز گذار
چون دم از بحر زنم دیدهٔ خواجو گوید
که ازین پس سخن بحر بما باز گذار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
طره بفشان و مرا بیش پریشان مگذار
پرده بگشای و مرا بسته هجران مگذار
ماه را از شکن سنبل شبگون بنمای
لاله را این همه در سایهٔ ریحان مگذار
زلف مشکین که چنین برقدمت دارد سر
بیش ازینش چو من خسته پریشان مگذار
هر که از مهر تو چون ذره شود سرگردان
دورش از روی چو خورشید درفشان مگذار
کام جانم ز نمکدان عقیقت شکریست
آخر این حسرتم اندر دل بریان مگذار
من سرگشته چو سردر سر زلفت کردم
دست من گیر و مرا بی سر و سامان مگذار
منکه از پسته و بادام تو دورم باری
دست بیگانه بدان سیب زنخدان مگذار
باغبان را اگر از غیرت بلبل خبرست
گودگر باد صبا را بگلستان مگذار
منکه با زلف چو چوگان تو گوئی نزدم
بیش ازین گوی دلم در خم چوگان مگذار
خواجو ار خلوت دل منزل یارست ترا
عام را گرد سراپردهٔ سلطان مگذار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
ماه یا جنتست یا رخسار
شهد یا شکرست یا گفتار
آهوان صید مردمند و دلم
صید آن آهوان مردمدار
کار ما با ستمگری افتاد
که به جز قصد ما ندارد کار
گل صد برگ را بباید ساخت
فصل نوروز با نوای هزار
پیش عشاق لطف باشد قهر
نزد مشتاق فخر باشد عار
دل بی مهر کی شود روشن
مرغ بی بال کی بود طیار
چه زند عقل با تطاول عشق
چکند صید در کمند سوار
مرغ وحشی اگر عقاب شود
نکند کرکسان چرخ شکار
کامت از دار می‌شود حاصل
گام برگیر و کام دل بردار
نامهٔ نانوشته بیش مخوان
قصهٔ ناشنوده پیش میار
آتش دل بسوخت خواجو را
وقنا ربنا عذاب النار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
قلم گرفتم و می‌خواستم که بر طومار
تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار
برآمد از جگرم دود آه و آتش دل
فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار
امید بود که کاری برآید از دستم
ز پا فتادم و از دست برنیامد کار
اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو
برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار
کدام یار که او بلبل سحر خوانرا
ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار
ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا
سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار
خیال روی نگارین آن صنم هر دم
کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار
دلم به سایهٔ دیوار او بود مائل
در آن زمان که گل قالبم بود دیوار
میان او بکنارت کجا رسد خواجو
کزین میان نتواند رسید کس بکنار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
مائیم و عشق و کنج خرابات و روی یار
ساقی ز جام لعل لبت باده‌ئی بیار
چون بر دوام دور زمان اعتماد نیست
این پنج روز غایت مقصود دل شمار
برخیز تا بعزم تفرج برون رویم
زین تنگنای خانه بصحرای لاله زار
کز بوستان دمید چو بر خد دلبران
برگ بنفشه برطرف سرو جویبار
بستان اگر چه جای نشاطست و خرمی
خرم مشو درو که ز دوران روزگار
هر سنبلی ز زلف نگاریست لاله رخ
هر لاله‌ای ز خون جوانیست شهریار
خواجو ز دور چرخ چوامروز فرصتست
دریاب جام بادهٔ صافی و روی یار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
آشنای تو ز بیگانه و خویشش چه خبر
و آنکه قربان رهت گشت ز کیشش چه خبر
هدف ناوک چشم تو ز تیغش چه زیان
تشنهٔ چشمهٔ نوش تو ز نیشش چه خبر
هر کرا شیر ز پیش آید و شمشیر از پس
چون بود کشتهٔ عشق از پس و پیشش چه خبر
گر چه هر دم بودم صبر کم و حسرت بیش
مست پیمانه مهر از کم و بیشش چه خبر
اگر از خویش نباشد خبرم نیست غریب
در جهان هر که غریبست ز خویشش چه خبر
از دل ریشم اگر بی خبری معذوری
کانکه مجروح نگشتست ز ریشش چه خبر
تو چنین غافل و جان داده جهانی ز غمت
گر چه قصاب ز جاندادن میشش چه خبر
چه دهد شرح غمت در شب حیرت خواجو
شمع دلسوخته از آتش خویشش چه خبر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
ما را ز پردهٔ تو دل از پرده شد بدر
بردار پرده‌ای ز پس پرده پرده در
گر ماه خوانمت نبود ماه سرو قد
ور سرو گویمت نبود سرو سیمبر
کس ماه را ندید که پوشد زره ز مشک
کس سرو را نگفت که بندد چو نی کمر
لعل تو شکریست ازو رفته آب قند
خط تو طوطیئیست پرافکنده برشکر
جانم ز تاب مهر تو شمعیست در گداز
چشمم ز شوق لعل تو درجیست پرگهر
عنقای قاف عشقم و عشق تو گوئیا
مرغیست هر دو کون در آورده زیر پر
چون صبر نیست کز تو نظر برتوان گرفت
یکباره بر مگیر ز بیچارگان نظر
ور زانکه از درم نتوانی درآمدن
باری ز دل چگونه توانی شدن بدر
هر گه که در برابر خواجو گذر کنی
صد بار باز در دل تنگش کنی گذر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر
ور دل از جان بر نمی‌گیری ز جانان درگذر
در حقیقت کفر و ایمان جز حجاب راه نیست
عاشقی را پیشه کن وز کفر و ایمان درگذر
با سرشک ما حدیث لؤلؤ لالا مگوی
چشم گوهر بار من بین و ز عمان درگذر
گر صفای مروه خواهی خاک یثرب سرمه ساز
ور هوای کعبه داری از بیابان درگذر
حکم و حکمت هر دو با هم کی مسلم گرددت
حکمت یونان طلب وز حکم یونان درگذر
تا ترا دیو و پری سر بر خط فرمان نهند
همچو باد از خاتم و تخت سلیمان درگذر
غرقه شو در نیستی گر عمر نوحت آرزوست
غوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذر
تا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار
از سیاهی رخ متاب و زاب حیوان درگذر
بگذر از بخت جوان و دامن پیران بگیر
دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذر
گر چو ذره وصل خورشید در فشانت هواست
محو شو در مهر و از گردون گردان درگذر
زخم را مرهم شمار وطالب دارو مباش
درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر
تا ببینی آبروی یوسف کنعان ما
رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر
عارض گلرنگ او بین وز شقایق دم مزن
سنبل سیراب او گیر و ز ریحان درگذر
گر بمعنی ملک درویشی مسخر کرده‌ئی
از ره صورت برون آی و ز سلطان درگذر
تا بکی خواجو توان بودن بکرمان پای بند
سر برآور همچو ایوب و ز کرمان درگذر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
شمسهٔ چین را طلوع ازطرف بغتاقش نگر
چینیانرا بندهٔ چین بغلتاقش نگر
آنکه طاق افتاده است امروز در فرخار و چین
بی خطا پیوسته چین در ابروی طاقش نگر
چون هوای ملک دل بیند کز اینسان گرم شد
خیمه بر چشمم زند ییلاق و قشلاقش نگر
ظلم در ، یا ساق او عدلست و دشنام آفرین
رسم و آئینش ببین و عدل و یا ساقش نگر
آن مه بد عهد چندان شور بین در عهد او
وان بت قبچاق چندین فتنه در چاقش نگر
کرد خون کشتهٔ هجران بیک ره پایمال
ور نمی‌داری مسلم نعل بشماقش نگر
راستی را گر چه هرنوبت مخالف می‌شود
از سپاهان تا حجاز آشوب عشاقش نگر
این همه جور و جفا و مکر و دستانش ببین
و آنهمه پیمان و شرط و عهد و میثاقش نگر
نیمه مست از خیمه بیرون آید و گوید که هی
جان بده خواجو دلم گوید که شلتاقش نگر