عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ذوقی است که در تیره شبی چون شب مویت
ناگاه درخشد ز کناری مه رویت
نقاش باندازه کشد نقش تو را چون
کاندازه ندارد صفت روی نکویت
در حلقه عشاق تو آن کعبه جانی
کار باب وفا سجده کنند از همه سویت
آیا تو خود ای آهوی مشکین بکجایی
کز هر طرفی گمشدگانند ببویت
زنهار به بیهوده ناصح نکنی گوش
کز صحبت ما منع کند بیهده گویت
اهلی بده از دست سبوی می و خوشباش
زان پیش که بر سنگ زند چرخ سبویت
ناگاه درخشد ز کناری مه رویت
نقاش باندازه کشد نقش تو را چون
کاندازه ندارد صفت روی نکویت
در حلقه عشاق تو آن کعبه جانی
کار باب وفا سجده کنند از همه سویت
آیا تو خود ای آهوی مشکین بکجایی
کز هر طرفی گمشدگانند ببویت
زنهار به بیهوده ناصح نکنی گوش
کز صحبت ما منع کند بیهده گویت
اهلی بده از دست سبوی می و خوشباش
زان پیش که بر سنگ زند چرخ سبویت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
قدرم چو مه از مهر سعادت اثر تست
من هیچ نی ام هرچه بود از نظر تست
ایطایر فرخنده، تو طاووس بهشتی
بخرام که چشم همه بر بال و پر تست
ای آب بقا جرعه خود بخش بخورشید
کز غایت دلسوختگی خاک در تست
تا از لب شیرین تو سر زد خط ریحان
جوش همه دلسوختگان بر شکر تست
اهلی مگر از خاک تو روزی در آید
خاری که هنوز از غم او در جگر تست
من هیچ نی ام هرچه بود از نظر تست
ایطایر فرخنده، تو طاووس بهشتی
بخرام که چشم همه بر بال و پر تست
ای آب بقا جرعه خود بخش بخورشید
کز غایت دلسوختگی خاک در تست
تا از لب شیرین تو سر زد خط ریحان
جوش همه دلسوختگان بر شکر تست
اهلی مگر از خاک تو روزی در آید
خاری که هنوز از غم او در جگر تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
یکشب که در فراق جمال تو دلبرست
باصد هزار روز قیامت برابرست
با دوست گر سخن ز مسیحا رود خموش
کز هرچه میرود سخن دوست خوشترست
بازآ که چشم صید بتکبیر تیغ تو
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
از بزم ما بصدق دل دیگران مرو
بنشین که گر تو جان طلبی هم میسرست
باور مکن که مرده آب خضر بود
آنرا که زندگی ز لب روح پرورست
آتش پرست را ز می آتشین چه غم
گر آتش است بر دل او آب کوثر است
زان لعل شکرین سخنی بس بود مرا
اهلی نه طوطی است که در بند شکرست
باصد هزار روز قیامت برابرست
با دوست گر سخن ز مسیحا رود خموش
کز هرچه میرود سخن دوست خوشترست
بازآ که چشم صید بتکبیر تیغ تو
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
از بزم ما بصدق دل دیگران مرو
بنشین که گر تو جان طلبی هم میسرست
باور مکن که مرده آب خضر بود
آنرا که زندگی ز لب روح پرورست
آتش پرست را ز می آتشین چه غم
گر آتش است بر دل او آب کوثر است
زان لعل شکرین سخنی بس بود مرا
اهلی نه طوطی است که در بند شکرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
عمر من تا کی بآه آتشین خواهد گذشت
آه اگر دور از تو عمر من چنین خواهد گذشت
ای سهی قامت چو جولان آوری بر خاک من
صد قیامت بر سرم زیر زمین خواهد گذشت
گر کمین بر صید دولت کرده یی بیدار باش
چشم تا برهم زنی صید از کمین خواهد گذشت
سیل اشک از دیده من سر بصحرا کرده است
تاچها بر مردم صحرانشین خواهد گذشت
گر سر ما لایق فتراک آن خورشید روست
زین شرف مارا سر از چرخ برین خواهد گذشت
شادی و غم هردو را بنیاد بر باد هواست
تا نگه کردی هم آن اهلی هم این خواهد گذشت
آه اگر دور از تو عمر من چنین خواهد گذشت
ای سهی قامت چو جولان آوری بر خاک من
صد قیامت بر سرم زیر زمین خواهد گذشت
گر کمین بر صید دولت کرده یی بیدار باش
چشم تا برهم زنی صید از کمین خواهد گذشت
سیل اشک از دیده من سر بصحرا کرده است
تاچها بر مردم صحرانشین خواهد گذشت
گر سر ما لایق فتراک آن خورشید روست
زین شرف مارا سر از چرخ برین خواهد گذشت
شادی و غم هردو را بنیاد بر باد هواست
تا نگه کردی هم آن اهلی هم این خواهد گذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
چون کوهکن با بیستون گفتم توانم راز گفت
طاقت نبودش کوه هم حرفی که گفتم بازگفت
ز اول نظر در روی او دیدم هلاک خویشتن
انجام حال عاشقان هم از آغاز گفت
از غمزه غماز او رسوای عالم گشته ام
مسکین کسی کاحوال خود با مردم غماز گفت
چون سایه شد سرو سهی خاک ره آنسرو قد
کار از نیاز اینجا رود نتوان سخن از ناز گفت
گر رشته جان بگسلد اهلی منال از دست او
کین نکته در گوش دلم چنک حزین آواز گفت
طاقت نبودش کوه هم حرفی که گفتم بازگفت
ز اول نظر در روی او دیدم هلاک خویشتن
انجام حال عاشقان هم از آغاز گفت
از غمزه غماز او رسوای عالم گشته ام
مسکین کسی کاحوال خود با مردم غماز گفت
چون سایه شد سرو سهی خاک ره آنسرو قد
کار از نیاز اینجا رود نتوان سخن از ناز گفت
گر رشته جان بگسلد اهلی منال از دست او
کین نکته در گوش دلم چنک حزین آواز گفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
بی بخت و یارم مرا از مرگ چشم یاری است
این بخت خواب آلوده را خواب اجل بیداری است
خورشید بیمار تو شد رنگش گواهی میدهد
افتان و خیزان بر زمین از غایت بیماری است
دوری نباشد گر ز من پهلو تهی سازد سگت
کز پهلوی من وز و شب بیچاره در خونخواری است
چشمت خدنگ غمزه را از چپ نمود و راست زد
باما هنوز آن عشوه گر در شیوه عیاری است
بس لاله رخ کز داغ تو همچون گل رعنا شده
تن زرد و بیمار از غمت رویش ز خون گلناری است
مستم کن از لب کانچنین صبح قیامت شد مرا
دانی که در صبحی چنین مستی به از هشیاری است
آن نوغزال مست را از زاری عاشق چه غم
کان آهوی مشکین نفس اهلی سگ بازاری است
این بخت خواب آلوده را خواب اجل بیداری است
خورشید بیمار تو شد رنگش گواهی میدهد
افتان و خیزان بر زمین از غایت بیماری است
دوری نباشد گر ز من پهلو تهی سازد سگت
کز پهلوی من وز و شب بیچاره در خونخواری است
چشمت خدنگ غمزه را از چپ نمود و راست زد
باما هنوز آن عشوه گر در شیوه عیاری است
بس لاله رخ کز داغ تو همچون گل رعنا شده
تن زرد و بیمار از غمت رویش ز خون گلناری است
مستم کن از لب کانچنین صبح قیامت شد مرا
دانی که در صبحی چنین مستی به از هشیاری است
آن نوغزال مست را از زاری عاشق چه غم
کان آهوی مشکین نفس اهلی سگ بازاری است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
نه عاشق است که واله بر وی چون مه تست
که مرده متحرک چو سایه همره تست
طبیب من بتغافل نپرسی احوالم
وگرنه حال که فوت از ضمیر آگه تست
برون خرام و برحمت ز خاک ره برگیر
سر سپهر که بر آستان خرگه تست
بر آستان تو تنها سر بتان نبود
که تکیه گاه مه و مهر خشت درگه تست
بدیر و صومعه ایدل کسی ندارد خواب
ز بسکه شب همه شب ذکر الله الله تست
تو کی رسی بته کار جام می ای عقل
برو که درد سر ما ز فکر بی ته تست
امید وصل ببر اهلی از قد آن سرو
که مرد بخت بلندش نه دست کوته تست
که مرده متحرک چو سایه همره تست
طبیب من بتغافل نپرسی احوالم
وگرنه حال که فوت از ضمیر آگه تست
برون خرام و برحمت ز خاک ره برگیر
سر سپهر که بر آستان خرگه تست
بر آستان تو تنها سر بتان نبود
که تکیه گاه مه و مهر خشت درگه تست
بدیر و صومعه ایدل کسی ندارد خواب
ز بسکه شب همه شب ذکر الله الله تست
تو کی رسی بته کار جام می ای عقل
برو که درد سر ما ز فکر بی ته تست
امید وصل ببر اهلی از قد آن سرو
که مرد بخت بلندش نه دست کوته تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
اگر ز کین کشی ام غم ز خشم و کینم نیست
زرشک غیر مسوزم که تاب اینم نیست
یکی به کفر خوش است و یکی به دین شادست
من از خیال تو پروای کفر و دینم نیست
نشان پای سگان تو گلستان من است
بغیر ازین زدو عالم گلی زمینم نیست
کدام شب که نه دست دعاست بر فلکم
کدام روز که بر خاک ره جبینم نیست
بغیر ناله چو مجنون نماند همنفسم
بجز سگان درت هیچ همنشینم نیست
ز طوف کوی تو پروای جنتم نبود
ز دیدن تو نظر سوی حور عینم نیست
نظر به گنج زر از گریه کی کنم اهلی
کدام گنج که در کنج آستینم نیست
آیینه است دوست گرت رشک غیر ازوست
در غیر او مبین که نبیند بغیر دوست
ای شهسوار حسن تو چو گان ز زلف ساز
کافتاده در ره از سرما صد هزار گوست
در قبضه مراد تو باشد اگر مرا
یک مشت استخوان چو کمان است زیر پوست
گاهی نگه کنی بمن ای آروزی جان
لیکن نه آن نگه که مرا از تو آرزوست
مژگان خون چکان من است این بگرد چشم
یا سرخ بید هر طرفی بر کنار جوست
اهلی غزال مشک فشانی است کلک تو
کز نافه های او همه آفاق مشکبوست
زرشک غیر مسوزم که تاب اینم نیست
یکی به کفر خوش است و یکی به دین شادست
من از خیال تو پروای کفر و دینم نیست
نشان پای سگان تو گلستان من است
بغیر ازین زدو عالم گلی زمینم نیست
کدام شب که نه دست دعاست بر فلکم
کدام روز که بر خاک ره جبینم نیست
بغیر ناله چو مجنون نماند همنفسم
بجز سگان درت هیچ همنشینم نیست
ز طوف کوی تو پروای جنتم نبود
ز دیدن تو نظر سوی حور عینم نیست
نظر به گنج زر از گریه کی کنم اهلی
کدام گنج که در کنج آستینم نیست
آیینه است دوست گرت رشک غیر ازوست
در غیر او مبین که نبیند بغیر دوست
ای شهسوار حسن تو چو گان ز زلف ساز
کافتاده در ره از سرما صد هزار گوست
در قبضه مراد تو باشد اگر مرا
یک مشت استخوان چو کمان است زیر پوست
گاهی نگه کنی بمن ای آروزی جان
لیکن نه آن نگه که مرا از تو آرزوست
مژگان خون چکان من است این بگرد چشم
یا سرخ بید هر طرفی بر کنار جوست
اهلی غزال مشک فشانی است کلک تو
کز نافه های او همه آفاق مشکبوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست
خون خورم بی چشم مستت گر شرابم آرزوست
دل کبابم روز و شب در آرزوی آنکه تو
مست چون ازمی شوی گویی کبابم آرزوست
سر بفتراک تو باید بستنم ای شهریار
من که گاهی بوسه بر ران رکابم آروزست
گنج قارون از خدا خواهم که پاشم در رهت
این بود چیزی کزین دریر خرابم آرزوست
من چه سگ باشم که در کوی توام راهی بود
همنشینی با سگان هم از چه بابم آرزوست
خورد و خوابم بیخودی از خون دل خوردن بس است
کافرم گر بی تو دیگر خورد و خوابم آرزوست
اهلی لب تشنه را آب حیات از لب بده
خاک باد آتش شوقم گر آبم آرزوست
خون خورم بی چشم مستت گر شرابم آرزوست
دل کبابم روز و شب در آرزوی آنکه تو
مست چون ازمی شوی گویی کبابم آرزوست
سر بفتراک تو باید بستنم ای شهریار
من که گاهی بوسه بر ران رکابم آروزست
گنج قارون از خدا خواهم که پاشم در رهت
این بود چیزی کزین دریر خرابم آرزوست
من چه سگ باشم که در کوی توام راهی بود
همنشینی با سگان هم از چه بابم آرزوست
خورد و خوابم بیخودی از خون دل خوردن بس است
کافرم گر بی تو دیگر خورد و خوابم آرزوست
اهلی لب تشنه را آب حیات از لب بده
خاک باد آتش شوقم گر آبم آرزوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
ترا صد خوبی و بر هر یکی صد دیده حیرانت
مرا یک جان و میخواهم شوم صد بار قربانت
قیامت در صباح حشر باشد وه چه حال است این
که در هر صبح برخیزد قیامت از گریبانت
به خونخواهی عنانت را که گیرد آفتاب من
عجب گر روز محشر هم رسد دستی بدامانت
که باشم من که در سر باشدم سودای وصل تو
سگ کویم سری دارم فدای پای دربانت
بود شیرین تر از جان تلخی مرگم دم مردن
اگر پیش نظر باشد مرا لب های خندانت
سرم بادا فدای خاک پای شهسوار خود
مرا جانی بود آنهم فدای دردمندانت
بچشمت ای کمان ابرو نگه گر میکند آهو
بهر مو میخورد خاری ز ناوکهای مژگانت
دل اهلی بنور عشق آبادان کن ایگردون
ک خاک ره شمارد گنجهای ملک ویرانت
مرا یک جان و میخواهم شوم صد بار قربانت
قیامت در صباح حشر باشد وه چه حال است این
که در هر صبح برخیزد قیامت از گریبانت
به خونخواهی عنانت را که گیرد آفتاب من
عجب گر روز محشر هم رسد دستی بدامانت
که باشم من که در سر باشدم سودای وصل تو
سگ کویم سری دارم فدای پای دربانت
بود شیرین تر از جان تلخی مرگم دم مردن
اگر پیش نظر باشد مرا لب های خندانت
سرم بادا فدای خاک پای شهسوار خود
مرا جانی بود آنهم فدای دردمندانت
بچشمت ای کمان ابرو نگه گر میکند آهو
بهر مو میخورد خاری ز ناوکهای مژگانت
دل اهلی بنور عشق آبادان کن ایگردون
ک خاک ره شمارد گنجهای ملک ویرانت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
رشکم از کس نبود گرد و جهان حاصل اوست
میرم از غیرت آنکس که غمت در دل اوست
مقبل آن نیست که چون مه بفلک منزل ساخت
مقبل آنست که ماهی چو تو در منزل اوست
فتنه این است که آن نرگس مستی که تراست
همچو ابروی تو هر کس که بود مایل اوست
خوانده باشی سبب لعنت شیطان ز چه شد
هرکه در سجده رویت نبود داخل اوست
من کجا ذره صفت پرتو خورشید کجا؟
چشم امید ولی بر کرم شامل اوست
چون مگس دوریم از محفل او تلخ بود
زانکه شیرینی عالم همه در محفل اوست
کار اهلی همه دم گریه تلخ است ز غم
آه ازین چاشنی غم که در آب و گل اوست
میرم از غیرت آنکس که غمت در دل اوست
مقبل آن نیست که چون مه بفلک منزل ساخت
مقبل آنست که ماهی چو تو در منزل اوست
فتنه این است که آن نرگس مستی که تراست
همچو ابروی تو هر کس که بود مایل اوست
خوانده باشی سبب لعنت شیطان ز چه شد
هرکه در سجده رویت نبود داخل اوست
من کجا ذره صفت پرتو خورشید کجا؟
چشم امید ولی بر کرم شامل اوست
چون مگس دوریم از محفل او تلخ بود
زانکه شیرینی عالم همه در محفل اوست
کار اهلی همه دم گریه تلخ است ز غم
آه ازین چاشنی غم که در آب و گل اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
عیش ما یک عشوه از چشم سیاه او بس است
عاشقان را از دو عالم یک نگاه او بس است
دل که جوید از دهانش چشمه آب حیات
خط سبز آن شکر لب خضر راه او بس است
بت پرست عشق کز گردد گنه آلوده است
گریه شام و سحرگه عذرخواه او بس است
عاشقان را بیگنه گر میکشد آن شاه حسن
هرکه گوید بیگناهم این گناه او بس است
جنت جاوید و عیش هردو عالم گو مباش
عاشقان را التفات گاه گاه او بس است
ز آفتاب روز محشر نیست اهلی را غمی
سایه سرو سهی قدان پناه او بس است
عاشقان را از دو عالم یک نگاه او بس است
دل که جوید از دهانش چشمه آب حیات
خط سبز آن شکر لب خضر راه او بس است
بت پرست عشق کز گردد گنه آلوده است
گریه شام و سحرگه عذرخواه او بس است
عاشقان را بیگنه گر میکشد آن شاه حسن
هرکه گوید بیگناهم این گناه او بس است
جنت جاوید و عیش هردو عالم گو مباش
عاشقان را التفات گاه گاه او بس است
ز آفتاب روز محشر نیست اهلی را غمی
سایه سرو سهی قدان پناه او بس است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
سجده بت گر کنم در نظرم روی تست
قبله جانم تویی روی دلم سوی تست
روی تو هرجا بود قبله جان من است
خاطر من هرکجا در حرم کوی تست
در نظر اهل دل هر دو جهان هیچ نیست
فتنه صاحبدلان نرگس جادوی تست
خاطر مجنون و شان از همه عالم گذشت
آنچه ازو نگذرد سلسله موی تست
ما نه بخود گشته ایم صید کمند غمت
سلسله جنبان شوق حلقه گیسوی تست
هرکس ازین گلستان دل بمرادی نهاد
نخل مراد دلم قامت دلجوی تست
طرفه غزالان شهر گر دل مردم برند
اهلی از آن فارغ است کو سگ آهوی تست
قبله جانم تویی روی دلم سوی تست
روی تو هرجا بود قبله جان من است
خاطر من هرکجا در حرم کوی تست
در نظر اهل دل هر دو جهان هیچ نیست
فتنه صاحبدلان نرگس جادوی تست
خاطر مجنون و شان از همه عالم گذشت
آنچه ازو نگذرد سلسله موی تست
ما نه بخود گشته ایم صید کمند غمت
سلسله جنبان شوق حلقه گیسوی تست
هرکس ازین گلستان دل بمرادی نهاد
نخل مراد دلم قامت دلجوی تست
طرفه غزالان شهر گر دل مردم برند
اهلی از آن فارغ است کو سگ آهوی تست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مجاورم چو سگان بهر پارس در کویت
فرشته را نگذارم که بگذرد سویت
چه جای آنکه به بیگانه بینمت همدم
که جان خویش نخواهم که بشنود بویت
بدود آه جهانی سیه کنم هر شب
که بر کسی نفتد پرتو مه رویت
گشاد زلف تو صد دل بیک گره که گشود
گره گشای دل ماست سنبل مویت
چرا ز تلخی خوی تو جان من رنجد
که نوشداروی جان است تلخی خویت
بگوی با خط سبزت که کی رواست چو خضر
که می تو نوشی و ما خون دل ز پهلویت
ز شوق، چشم تو اهلی، رمیده از مردم
که مونس دل مجنون بس است آهویت
فرشته را نگذارم که بگذرد سویت
چه جای آنکه به بیگانه بینمت همدم
که جان خویش نخواهم که بشنود بویت
بدود آه جهانی سیه کنم هر شب
که بر کسی نفتد پرتو مه رویت
گشاد زلف تو صد دل بیک گره که گشود
گره گشای دل ماست سنبل مویت
چرا ز تلخی خوی تو جان من رنجد
که نوشداروی جان است تلخی خویت
بگوی با خط سبزت که کی رواست چو خضر
که می تو نوشی و ما خون دل ز پهلویت
ز شوق، چشم تو اهلی، رمیده از مردم
که مونس دل مجنون بس است آهویت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
چو خط به کشتنم آورد لعل خندانت
بکش وگرنه کند بخت من پشیمانت
گمان برند که یوسف ز چه برون آمد
چو ماه چهره برآرد سر از گریبانت
تو کعبه دل و جانی و عید مشتاقان
زهر کنار بود صد هزار قربانت
زناز سرو بلند تو من عجب دارم
که دست کوته عاشق رسد بدامانت
ز گریه دامن ما مفلسان شود پر در
چو درج در بگشاید دهان خندانت
گرم بهجر کشی ور بوصل زنده کنی
از آن چه سود ترا و ازین چه نقصانت
ز حسن خط تو شاید که سر برون آرد
هزار یوسف مصر از چه زنخدانت
سگ در تو بامید آن بود اهلی
که خاک راه شود زیر پای دربانت
بکش وگرنه کند بخت من پشیمانت
گمان برند که یوسف ز چه برون آمد
چو ماه چهره برآرد سر از گریبانت
تو کعبه دل و جانی و عید مشتاقان
زهر کنار بود صد هزار قربانت
زناز سرو بلند تو من عجب دارم
که دست کوته عاشق رسد بدامانت
ز گریه دامن ما مفلسان شود پر در
چو درج در بگشاید دهان خندانت
گرم بهجر کشی ور بوصل زنده کنی
از آن چه سود ترا و ازین چه نقصانت
ز حسن خط تو شاید که سر برون آرد
هزار یوسف مصر از چه زنخدانت
سگ در تو بامید آن بود اهلی
که خاک راه شود زیر پای دربانت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
تو باغ حسنی و صد عندلیب زار تراست
منم که جز تو ندارم چومن هزار تراست
مدام خون خورم از حسرت دو نرگس تو
شراب من خورم و چشم پرخمارتر است
تو مست خنده شیرین چو خسرو از بختی
چه غم ز گریه فرهاد بیقرارتر است
اگرچه سوختم از عشق، باد خاکم برد
هنوز بر دل نازک زمن غبارتر است
چو روزگار جفا کیشت ای پسر پرورد
ننالم از تو اگر خوی روزگارتر است
وفا بتان جفا پیشه را نمی زیبد
تو جور کن بمن و باوفا چکارتر است
گرت بمهر خرد ور بجور بفروشد
درین معامله اهلی چه اختیارتر است
منم که جز تو ندارم چومن هزار تراست
مدام خون خورم از حسرت دو نرگس تو
شراب من خورم و چشم پرخمارتر است
تو مست خنده شیرین چو خسرو از بختی
چه غم ز گریه فرهاد بیقرارتر است
اگرچه سوختم از عشق، باد خاکم برد
هنوز بر دل نازک زمن غبارتر است
چو روزگار جفا کیشت ای پسر پرورد
ننالم از تو اگر خوی روزگارتر است
وفا بتان جفا پیشه را نمی زیبد
تو جور کن بمن و باوفا چکارتر است
گرت بمهر خرد ور بجور بفروشد
درین معامله اهلی چه اختیارتر است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
در خیال وصل جفا پیشه من است
فکر محال بین که در اندیشه من است
ای آنکه سنگ جور بمستان خود زنی
قصدت شکستن دل چون شیشه من است
دشمن بسوزن مژه خار از دلش کشی
این خار خار در رگ و در ریشه من است
من آن سگم که شیر فلک رشک من برد
از آن شرف که کوی تو سر بیشه من است
ترسم که قصه لب شیرین چو کوهکن
بیخ مرا کند که زبان تیشه من است
اهلی مرا زعشق جوانان گزیر نیست
من پیر بت پرستم و این پیشه من است
فکر محال بین که در اندیشه من است
ای آنکه سنگ جور بمستان خود زنی
قصدت شکستن دل چون شیشه من است
دشمن بسوزن مژه خار از دلش کشی
این خار خار در رگ و در ریشه من است
من آن سگم که شیر فلک رشک من برد
از آن شرف که کوی تو سر بیشه من است
ترسم که قصه لب شیرین چو کوهکن
بیخ مرا کند که زبان تیشه من است
اهلی مرا زعشق جوانان گزیر نیست
من پیر بت پرستم و این پیشه من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
گر نمیخواهی مرا، صید دل غمدیده چیست
ور نمیدزدی دلم این دیده دزدیده چیست؟
آفتاب حسنی و ذرات عالم عاشقت
خاطرت ای آفتاب از بهر من رنجیده چیست؟
با پری نسبت کنندت مردمان بی بصر
مردمانرا این گواهی دادن نادیده چیست؟
گرنه بر یاد لبت بر آتشم از دود دل
آب حسرت دمبدم در دیده ام گر دیده چیست؟
ایکه گفتی دیده گر خواهی مبین آن آفتاب
صدهزاران جان فدای یک نگاهش، دیده چیست؟
گر نشد اهلی هلاک غمزه آن نوجوان
اینچنین پیرانه سر در خاک و خون غلطیده چیست؟
ور نمیدزدی دلم این دیده دزدیده چیست؟
آفتاب حسنی و ذرات عالم عاشقت
خاطرت ای آفتاب از بهر من رنجیده چیست؟
با پری نسبت کنندت مردمان بی بصر
مردمانرا این گواهی دادن نادیده چیست؟
گرنه بر یاد لبت بر آتشم از دود دل
آب حسرت دمبدم در دیده ام گر دیده چیست؟
ایکه گفتی دیده گر خواهی مبین آن آفتاب
صدهزاران جان فدای یک نگاهش، دیده چیست؟
گر نشد اهلی هلاک غمزه آن نوجوان
اینچنین پیرانه سر در خاک و خون غلطیده چیست؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
چشم دلم چو دیده از آن شمع روشن است
آنشوخ نور چشم و چراغ دل من است
ای سرو خوشخرام که از دیده میروی
جان میرود ز رفتن تو، این چه رفتن است
پیش توام خموش من بیزبان ولی
با یاد تست هر سر مویم که بر تن است
مجنون خار خار بیابان محنتم
این بخش ماست گر همه آفاق گلشن است
دل دم نزد از اینهمه پیکان تیر تو
دل نیست این که هست مرا کوه آهن است
دامان پاکش آینه دل جلا دهد
ما را صفای سینه از آن پاکدامن است
رحمی بحال اهلی دیوانه کی کنی؟
پیش تو آه سینه او دود گلخن است
آنشوخ نور چشم و چراغ دل من است
ای سرو خوشخرام که از دیده میروی
جان میرود ز رفتن تو، این چه رفتن است
پیش توام خموش من بیزبان ولی
با یاد تست هر سر مویم که بر تن است
مجنون خار خار بیابان محنتم
این بخش ماست گر همه آفاق گلشن است
دل دم نزد از اینهمه پیکان تیر تو
دل نیست این که هست مرا کوه آهن است
دامان پاکش آینه دل جلا دهد
ما را صفای سینه از آن پاکدامن است
رحمی بحال اهلی دیوانه کی کنی؟
پیش تو آه سینه او دود گلخن است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
شمع روی تو نه افروخته چشم من ازوست
این چراغیست که چشم همه کس روشن ازوست
دست در گردنت آن زلف بهل تافکند
که ترا خون من سوخته در گردن ازوست
دهنت گرچه بود مرهم دل هیچ نگفت
که دل ریش مرا اینهمه خون خوردن ازوست
یارب از باد خزانی ورقش زرد مباد
آن گل تازه که فیروزی صد گلشن ازوست
آه از آنشوخ پریزاده که صد عاشق زار
مست و مجنون و جگر سوخته در گلخن ازوست
خرمن حسن بتانرا مژه در پاشم
خوشه چین است که آرایش صد خرمن ازوست
اهلی از سینه برون کن دل خونین شده را
ز آنکه آلودگی دیده ترا دامن ازوست
این چراغیست که چشم همه کس روشن ازوست
دست در گردنت آن زلف بهل تافکند
که ترا خون من سوخته در گردن ازوست
دهنت گرچه بود مرهم دل هیچ نگفت
که دل ریش مرا اینهمه خون خوردن ازوست
یارب از باد خزانی ورقش زرد مباد
آن گل تازه که فیروزی صد گلشن ازوست
آه از آنشوخ پریزاده که صد عاشق زار
مست و مجنون و جگر سوخته در گلخن ازوست
خرمن حسن بتانرا مژه در پاشم
خوشه چین است که آرایش صد خرمن ازوست
اهلی از سینه برون کن دل خونین شده را
ز آنکه آلودگی دیده ترا دامن ازوست