عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به ساحل گفت موج بیقراری
به ساحل گفت موج بیقراری
به فرعونی کنم خود را عیاری
گهی بر خویش می پیچم چو ماری
گهی رقصم به ذوق انتظاری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
روزی‌که زد به خواب شعورم ایاغ پا
من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا
رنگ حنا ز طبع چمن موج می‌زند
شسه‌ست‌ گویی آن‌ گل خودرو به باغ پا
سیر بهار رنگ ندارد گل ثبات
لغزد مگر چو لاله‌ کسی را به داغ پا
آنجا که نقش پای تو مقصود جستجوست
سر جای مو کشد به هوای سراغ پا
جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ
طاووس سوده است به منقار زاغ پا
با طبع سرکش این‌همه رنج وفا مبر
روز سوار، شب‌ کند اسب چراغ پا
یک گام اگر ز وهم تعلّق گذشته‌ای‌
بیدل دراز کن به بساط فراغ پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
نسیم شانه‌کند زلف موج دریا را
غبار سرمه دهد چشم‌کوه و صحرا را
ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست
گهر به دامن راحت چسان‌کشد پا را
لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند
که خضرتنگ به برمی‌کشد مسیحا را
عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد
که راه نیست در او وهم بال عنقا را
حدیث نرم نمی‌آید از زبان درشت
شرار خیز بود طبع سنگ خارا را
همیشه‌تشنه‌لب‌خون مابودبیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
نگاه وحشی لیلی چه افسون‌کرد صحرا را
که‌نقش پای آهو چشم‌مجنون‌کرد صحرارا
دل از داغ محبت‌گر به این دیوانگی بالد
همان‌یک‌لاله‌خواهدطشت‌پرخون‌کرد‌صحرارا
بهار تازه‌رویی حسن فردوسی دگر دارد
گشاد جبهه رشک ربع مسکون‌کرد صحرا را
به پستی در نمانی‌گر به آسودن نپردازی
غبارپرفشان هم دوش‌گردون‌کرد صحرا را
دماغ اهل مشرب با فضولی برنمی‌آید
هجوم این عمارتها دگرگون‌کرد صحرا را
ز خودداری ندانستیم قدر عیش آزادی
دل غافل به‌کنج خانه مدفون‌کرد صحرا را
ندانم گردباد از مکتب فکرکه می‌آید
که‌این یک مصرع پیچیده موزون‌کردصحرارا
به قدر وسعت است آماده استعداد ننگی هم
بلندی ننگ چین بردامن افزون‌کرد صحرارا
غبارم را ندانم در چه عالم افکند یارب
غم آزادیی‌کز شهر بیرون‌کرد صحرا را
به‌کشتی از دل مأیوس باید بگذرم بیدل
شکست‌این‌آبله‌چندان‌که‌جیحون‌کردصحرا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
شرر تمهید سازد مطلب ما داستانها را
دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را
به جرم ما ومن دوریم ازسرمنزل مقصد
جرس اینجا بیابان مرگ داردکاروانها را
کدورت چیده‌ای جدی نما تا بی‌نفس‌گردی
صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را
ندانم جوش توفان خیال‌کیست این‌گلشن
که اشک چشم مرغان‌کردگرداب آشیانها را
به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد
طمع افزونتر از دزدست اینجا پاسبانها را
نفس سرمایهٔ بیتابی‌ست‌، افسردگی تاکی
مکن شمع مزار زندگانی استخوانها را
بجزکشتی شکستن ساحل امنی نمی‌باشد
ز بس وسعت فروبرده‌ست این دریاکرانها را
به‌سعی اشک‌،‌کام‌از دهر حاصل‌می‌کنی روزی
که آهت پرّه‌گردد آسیای سمانها را
به افسون مدارا ازکج‌اندیشان مشو ایمن
تواضع درکمین تیر می‌دارد کمانها را
جهانی آرزوها پخت و سیر آمد ز ناکامی
تنور سرد این مطبخ به خامی سوخت نانها را
من آن عاجزسجودم‌کزپی طرف جبین من
به دوش باد می‌آرند خاک آستانها را
تو هم‌خاموش شو بیدل‌که‌من از یاد دیداری
به دوش حیرت آیینه می‌بندم فغانها را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
فشاند محمل نازت‌گل چه رنگ به صحرا
که‌گرد می‌کند آیینهٔ فرنگ به صحرا
به خاک هم چه خیال است دامنت دهم ازکف
چو خاربن سرمجنون زدهست چنگ به‌صحرا
کجاست شور جنونی‌که من ز وجد رهایی
چوگردباد به یک پا زنم شلنگ به صحرا
ز جرأت نفسم برق ناز عرصهٔ امکان
رسانده‌ام تک آهو ز پای لنگ به صحرا
ز سعی طالع ناساز اگر رسم به کمالی
همان پلنگ به دریایم و نهنگ به صحرا
فزود ریگ روان دستگاه عشرت مجنون
یکی هزارشد اکنون حساب سنگ به صحرا
کدورت دل خون بسته هیچ چاره ندارد
نشسته‌ایم چو ناف غزاله تنگ به صحرا
توفکرحاصل خودکن‌که خلق سوخته خرمن
فتاده است پراکنده چون‌کلنگ به صحرا
درین جنونکده منع فضولی‌ات نتوان‌کرد
هوس به‌طبع تو خودروست همچو بنگ به‌صحرا
مباش غرهٔ نشوو نمای فرصت هستی
خرام سیل‌کند ناکجا درنگ به صحرا
زهی به دامن ما موج این محیط چه بندد
گذشته‌ایم پرافشانتر از خدنگ به صحرا
به عالم دگر افتادگرد وحشت بیدل
نساخت مشرب مجنون ما زننگ به صحرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
کی جزا می‌رسد از اهل حیا سرکش را
آب آیینه محال است‌کشد آتش را
بر زبان راست روان را نرود حرف خطا
خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را
استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار
شمع ناچار به خودکوچه دهد آتش را
کینه‌سازی المی نیست که زایل‌گردد
روزوشب سینه پرازتیر بود ترکش را
از چه پرواز بزرگی نفروشد زاهد
ریش برتافته‌کم نیست بزاخفش را
بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی
کز نمد می‌گذرانند می بیغش را
ناله‌ای هست اگرگریه عنان‌کوته کرد
ابر ازبرق چرا هی نکند ابرش را
مژه‌ای بازکن از چاک کتان هستی
نتوان دید به چشم دگرآن مهوش را
دام ماگرم‌روان نیست تعلق بیدل
خارپا مانع جولان نشود آتش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
سادگی باغی‌ست طبع عافیت‌آهنگ را
وقف طاووسان رعناکن‌گل نیرنگ را
دل چوخون‌گرددبهار تازه‌رویی صیدتست
موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را
طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه
سختی افزونترکند الماس‌گشتن سنگ را
ازکواکب چشم نتوان داشت‌فیض تربیت
ناتوان بینی‌ست لازم دیده‌های تنگ را
مانع جولان شوقم پای خواب‌آلود نیست
تار نتواند دهد افسردگی آهنگ را
خار شوق از پای مجنون غمت نتوان‌کشید
شیرکی خواهد جدا بیند ز ناخن چنگ را
با نسیم خندهٔ‌گل غنچه از خود می‌رود
دل صداباشد شکست‌شیشه‌های رنگ‌را
می‌کند دل را غبار درد تعلیم خروش
طوطی مینای ما آیینه داند سنگ را
گر نداری طاقت از اظهار دعوی شرم‌دار
شوخی رفتار رسوایی‌ست پای لنگ را
زندگی در بندوقید رسم‌عادت مردن است
دست‌، دست تست‌، بشکن این طلسم‌ننگ را
زآمد ورفت نفس آیینهٔ دل تیره شد
موج صیقل آبیاری‌کرد بیدل زنگ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را
ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را
گردل ما یک جرس آهنگ بیتابی‌کند
گرد چندین‌کاروان سازد شکست رنگ را
شوخی‌مضراب‌مطرب گر به‌این کیفیت‌است
کاسهٔ طنبور مستی می‌دهد آهنگ را
می‌شود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر
اره بی‌دانه چون‌گردد ببرد سنگ را
درحبات و موج‌این دریاتفاوت بیش نیست
اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را
یک شرررنگ وفا ازهیچ دل روشن نشد
شمع خاموشی‌ست این غمخانه‌های تنگ‌را
وهم‌می‌بالد در اینجا، عقل‌کو، فطرت‌کدام
مزرع ما بیشترسرسبز دارد بنگ را
برق وحشت‌کاروان بی‌نشانی منزلم
در نخستین‌گام می‌سوزم ره و فرسنگ را
عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد
سرنگونی برزمین زد نغمهٔ این چنگ را
سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست
سبزهٔ بام و در آیینه می‌دان زنگ را
گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی
کارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را
از شررپرواز خواهدگشت تمکین سنگ را
من به درد نارساییها چه‌سان دزدم نفس
می‌کند بی‌دست و پایی ناله تلقین سنگ را
از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار
گرشود دامن به خون لعل رنگین سنگ را
چون‌صداهرکس به‌رنگی‌می‌رود زین‌کوهسار
آتشم فهمید آخر خانهٔ زین سنگ را
از شکست ما صدای شکوه نتوان یافتن
شیشه اینجامی‌گشاید لب به‌تحسین سنگ را
دیدهٔ بیدار را خواب‌گران زیبنده نیست
ای شررتا چند خواهی‌کرد بالین سنگ را
ساز این کهسار غیر از ناله آهنگی نداشت
آرمیدن اینقدرهاکرد سنگین سنگ را
صافی دل مفت عیش است از حسد پرهیزکن
هوش اگر جامت دهد برشیشه مگزین سنگ‌را
فیض سودا مشربان از بس‌که عام فتاده است
خون مجنون می‌کند دامان‌گلچین سنگ را
ظالم از ساز حسد بی‌دستگاه عیش نیست
از شرر دایم چراغان در دل است این سنگ را
تا نفس دارد تردد جسم را سرگشتگی‌ست
تا نیاساید فلاخن نیست تسکین سنگ را
گرهمه برخاک پیچید عشق حسن آرد برون
کوشش فرهاد آخرکرد شیرین سنگ را
عافیتها نیست غیر از پردهٔ ساز شکست
شیشه می‌بیند نگاه عاقبت بین سنگ را
خواب‌غفلت می‌شود پادر رکاب از موج اشک
در میان آب بیدل نیست تمکین سنگ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
نباشد بی‌عصا امداد طاقت پیکر خم را
مدارکار فرمایی برانگشت است خاتم را
به ارباب تلون صافدل کی مختلط‌گردد
به‌رنگ لاله وگل امتزاجی نیست شبنم را
کرم درگشت استغنا پرکاهی نمی‌ارزد
گداگر نیستی تا چندگیری نام حاتم را
به تقلید آشنای نشئهٔ تحقیق نتوان شد
چه‌امکان است سازدلربایی زلف‌پرچم‌را
ز وصل مدعاسعی طلب‌مایوس می‌گردد
به بیکاری نشاند التیام زخم مرهم را
به پاس عصمتند از بس هواخواهان رنگ گل
چو بو از حجره‌های غنچه می‌رانند شبنم را
نمایان است حال رفتگان از خاک این وادی
زنقش پا توان‌کردن سراغ ساغر جم را
هجوم پیچ و تابی زین‌گلستان دسته می‌بندم
به‌دامن جای‌گل‌چون زلف‌خوبان چیده‌ام خم‌را
نشاط زندگی خواهی نم چشمی مهیاکن
همین‌، اشک است اگرهست آبیاری نخل ماتم را
گر از زنار وارستیم فکر سبحه پیش آمد
نفس مصروف چندین پشه دارد تخم‌آدم را
شرار وحشی‌ام اما درین حیرتسرا بیدل
ز نومیدی به‌دوش سنگ دارم محمل رم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
به‌تازگی نکشد عافیت دماغ مرا
مگر شکستن دل پرکند ایاغ مرا
شبی‌که دیده‌کنم روشن از تماشایت
فتیله مدتحیربو‌د چراغ مرا
ز برق یأس جگرسوز باده‌ای دارم
که شعله نیزنبوسد لب ایاغ مرا
نشاط باده به مینای غنچگیها بود
شکفتگی همه خمیازه‌کرد باغ مرا
خمار شیشهٔ چرخ از نگونی‌اش پداست
چسان علا‌ج‌کندکلفت دماغ مرا
در ابروی تو شکن‌پرورد تغافل چند
مقام فتنه مکن‌گوشهٔ فراغ مرا
هزاررنگ ز بخت سیاه من‌گل‌کرد
زمانه شوخی طاووس داد زاغ مرا
چوموج سرمه نهانم به‌چشم خوش نگهان
زحلقهٔ رم آهوطلب سراغ مرا
فسردگی مطلب از دلم‌که در ایجاد
به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا
مگر ز ناله تهی‌گشت سینهٔ بیدل
که خامشی است سبق عندلیب باغ مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
مکن ز شانه پریشان دماغ‌گیسو را
مچین به چین غضب آستین ابرورا
نگاه را مژه‌ات نیست مانع وحشت
به سبزه‌ای نتوان بست راه آهو را
به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست
گل خیال تو بیرون نمی‌دهد بو را
سری‌که نشئه‌پرست دماغ استغناست
به‌کیمیا ندهد خاک آن سرکو را
عتاب لاله‌رخان عرض جوهر ذاتی‌ست
ز شعله‌ها نتوان بردگرمی خو را
کجا به‌کشتن ما حسن می‌کندتقصیر
که زیر تیغ نشانده‌ست نرگس او را
خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا
یکی مطالعه‌کن سرنوشت زانو را
خجالت من و ما آبیار مزرع ماست
عرق سحاب بهاراست رستن مو را
چو سایه‌عمر به افتادگی گذشت اما
به هیچ جای نکردیم‌گرم پهلو را
به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ
بیاض دیده به خواب است چشم آهو را
ز پیچ وتاب میانش بیان مکن بیدل
به چشم مردم عالم میفکن این مو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را
دانهٔ ما دام راه خوی داند ریشه را
عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس
کس نداند جزصدا قدرشکست شیشه را
می‌شود اسرار دل روشن زتحریک زبان
می‌دهداین برگ‌، بوی غنچهٔ اندیشه را
کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان
نعرهٔ شیراست مطرب مجلس این بیشه را
همت فرهاد ما را سرنگونی می‌کشد
ناخن خاریدن سرگر شمارد تیشه را
گر شود دشمن ملایم چشم لطف از وی مدار
مومیایی چاره ننماید شکست شیشه را
طبع را فیض خموشی می‌کند معنی شکار
نیست دامی جز تأمل وحشی اندیشه را
موج صهباگر به‌مستان زندگی بخشد رواست
از رگ تاک است میراث‌کرم این ریشه را
عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان
نالهٔ یک نی به آتش می‌دهد صد بیشه را
نوراین آیینه را جوهر نمی‌گردد حجاب
نیست مژگان سد ره چشم تماشاپیشه را
گر نباشد بی‌تمیزیها مآل‌کار عشق
کوهکن برصورت شیرین نراند تیشه را
مفلسان را بیدل از مشق خموشی چاره‌نیست
تنگدستی باز می‌دارد ز قلقل شیشه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
حیرتیم اما به وحشتها هماغوشیم ما
همچوشبنم با نسیم صبح همدوشیم ما
هستی موهوم مایک لب‌گشودن بیش نیست
چون‌حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چوگوهر پنبه درگوشیم ما
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
ازنی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
بحر هم نتواند از ماکرد رفع تشنگی
جوهریم آب‌ از دم شمشیر می‌نوشیم ما
گاه در چشم تر وگه برمژه‌گاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بردوشیم ما
شوخ چشمی نیست‌کار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب می‌پوشیم ما
چشمهٔ بیتابی اشکیم ز توفان شوق
با نفس پر می‌زنیم وناله می‌جوشیم ما
مرکزگوهر برون‌گرد خط‌گرداب نیست
هرکجا حرفی ازآن لب سرزندگوشیم ما
کی بود یارب‌که‌خوبان یاد این بیدل‌کنند
کزخیال خوشدلان چون غم‌فراموشیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
داغ‌گل‌کرد بهار از اثر لالهٔ ما
سرمه‌گردید صدای جرس نالهٔ ما
محوجولان هوس‌گشت سروبرگ نمو
داشت پرگار هوا شعلهٔ جوالهٔ ما
چند چون چشم بتان قافله‌سالاری ناز
اثر روز سیاه است به دنبالهٔ ما
با همه جهل‌گر از زاهد ومکرش پرسی
سامری نیست فسون قابل‌گوسالهٔ ما
عاقبت همچو چنار از اثر دست دعا
آتش آورد برون زهدکهن سالهٔ ما
بر سیه‌بختی خود ناز دو عالم داریم
سایه دارد مژه‌ات بر سر بنگالهٔ ما
همچو شمع از چمن آیینه ساغر زده‌ایم
گر رسد رنگ به پرواز شود هالهٔ ما
آب باید شدن از خجلت اظهار آخر
عرقی هست‌گره در نظر ژالهٔ ما
درنه بیضهٔ افلاک شکافی بیدل
تا به‌کام تپشی بال‌کشد نالهٔ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
مآل‌کار چه بیندکسی نظر به هوا
نمی‌توان خبر پاگرفت سر به هوا
درتن چمن ز جنونکاری خیال مپرس
به خاک‌ریشه وگل می‌کند ثمر به هوا
زمین مزرع‌ایجاد بس‌که تنگ فضاست
نمونکاشته تخم شرر مگربه هوا
به‌عافیتگه خاکسترم چو شعله سری‌ست
مباد ذوق فضولی‌کند خبر به هوا
نه مقصدی‌ست معین نه مطلبی منظور
چوگردباد همین بسته‌ام‌کمر به هوا
جهان‌گرفت به رنگینی پر طاووس
غبار من‌که ندانم‌که داد سر به هوا
حدیث سرکشی از قامت بلندکه داشت
که لب‌گزیده‌گره‌بند نیشکر به هوا
چو شبنمی‌که‌کند از مزاج صبح بهار
به راهت آینه‌ها بسته چشم تر به هوا
ز ساز قافلهٔ عمر جمع‌دار دلت
که محمل نفسی دارد این سفر به هوا
به دستگاه رعونت درین بساط مناز
که رفته است سرشمع بیشتر به هوا
چه تنگی این همه افشرد دشت امکان را
که ابر بیضه شکسته‌ست زیر پر به هوا
دل فسرده اگر سد راه نیست چرا
گشوده‌اند چو صبحت هزار در به هوا
تعلق دونفس ما ومن غنیمت‌گیر
که این غبار نیابی دم دگر به هوا
به غیروصل عدم چیست مدعا بیدل
که هر نفس نفس اینجاست نامه بر به هوا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای بهار جلوه بس‌کن کز خجالت یارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
می‌شود محو از فروغ آفتاب جلوه‌ات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بی‌دماغ شکوه‌ایم
بستن منفار ما مهری‌ست بر طومارها
شوق‌دل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتاده‌ست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدان‌کوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم می‌باید اینجا در خور دستارها
لطفی‌، امدادی‌، مدارایی‌، نیازی‌، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانی‌که بیدل نوبر تسلیم‌کرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
حیرت دل گر نپردازد به ضبط‌کارها
ناله می‌بندد به فتراک تپش‌کهسارها
عالمی بر وهم پیچیده‌ست مانند حباب
جز هوا نبود سری در زیر این دستارها
نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم
چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها
عندلیبان را ز شرم ناله‌ام مانند شمع
شعلهٔ آواز بست آیینهٔ منقارها
از خرام‌موج می چشم قدح‌داغ است‌و بس
دارد این نقش قدم خمیازهٔ رفتارها
موجهای این محیط آخرگهر خواهد شدن
سبحه خوابیده‌ست در پیچ و خم زنارها
بسکه درهرگل زمین ذوق تماشا خاک شد
پشه می‌آرد برون نظاره ازگلزارها
فقر در هرجا غرور یأس سامان می‌کند
کجکلاهی می‌زند موج از شکست‌کارها
خواب‌راحت بستهٔ مژگان‌به‌هم آورد‌ن‌است
سایه می‌گردند از افتادن این دیوارها
چون‌سحر سعی خروشم‌قابل اظهار نیست
به‌که برسازم شکست رنگ بندد تارها
بیدل‌این‌گلشن ز بس‌منظورحسن افتاده‌است
ناز مژگان می‌دمد گر دسته‌بندی خارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
گفتگو صد رنگ ناکامی دماند ازکامها
وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها
غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا می‌کند
زندگی یک جامه‌وار و اینهمه احرامها
ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد
ماند چون حرف خموشی در طلسم‌کامها
قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداری‌کند
بحر هم از موج اینجا می‌شماردگامها
گل‌کند در وحشت دردسر فرماندهی
چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها
چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند
ورنه در تدبیر غفلت پخته‌اند این خامها
ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست
صید ما حکم صدا دارد به‌گوش دامها
لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ
درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها
از تپش آواره‌ها بی‌ریشهٔ جرأت مباش
در زمین ناتوانی گشته‌اند آرامها
بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس
داشتم صبحی‌که شد غارت نصیب شامها