عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گر بفانوس خیال آیی چو شمع اغیار را
در سماع آرد رخت صد صورت دیوار را
لاف خوبی گر زند گلزار پیش روی تو
برق حسنت آتش غیرت زند گلزار را
سینه ام چون غنچه بس کز داغ غم در تنگ بود
همچو گل صد پاره کردم سینه افکار را
چون شقایق شد سیه دل نرگس مستت زخون
سرخ از خون چند سازی نرگس خونخوار را
کی شود جوش خریداران کم از بازار تو
چون به از حسنت متاعی نیست این بازار را
دشمنان را گر نباشد دوستی باما چه غم
دوستی با دشمنان تا چند باشد یار را
پای مقصود تو را اهلی در این دیر کهن
رشته جان دارد بگسل این زنار را
در سماع آرد رخت صد صورت دیوار را
لاف خوبی گر زند گلزار پیش روی تو
برق حسنت آتش غیرت زند گلزار را
سینه ام چون غنچه بس کز داغ غم در تنگ بود
همچو گل صد پاره کردم سینه افکار را
چون شقایق شد سیه دل نرگس مستت زخون
سرخ از خون چند سازی نرگس خونخوار را
کی شود جوش خریداران کم از بازار تو
چون به از حسنت متاعی نیست این بازار را
دشمنان را گر نباشد دوستی باما چه غم
دوستی با دشمنان تا چند باشد یار را
پای مقصود تو را اهلی در این دیر کهن
رشته جان دارد بگسل این زنار را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ای داده زآستان خود آورارگی مرا
در خاک ره نشانده بیکبارگی مرا
ازبسکه خون خورم زغمت بیخود اوفتم
مردم نهند تهمت میخوارگی مرا
دردا که هست چاره کارم هلاک و نیست
غیر از تو چاره ساز به بیچارگی مرا
باری چو دل شکسته ز سنگ جداییم
ای سنگدل گذار به نظارگی مرا
آن میر مجلسی که تو را شمع جمع کرد
پروانه داده است به آوارگی مرا
پرورده کرشمه لطفت چو اهلیم
حیف است اگر کشی بستمکارگی مرا
در خاک ره نشانده بیکبارگی مرا
ازبسکه خون خورم زغمت بیخود اوفتم
مردم نهند تهمت میخوارگی مرا
دردا که هست چاره کارم هلاک و نیست
غیر از تو چاره ساز به بیچارگی مرا
باری چو دل شکسته ز سنگ جداییم
ای سنگدل گذار به نظارگی مرا
آن میر مجلسی که تو را شمع جمع کرد
پروانه داده است به آوارگی مرا
پرورده کرشمه لطفت چو اهلیم
حیف است اگر کشی بستمکارگی مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
آتشین لعلی که همچون شمع جان سوزد مرا
بر زبان گر نام او آرم زبان سوزد مرا
آن لب خندان نمی سوزد بداغ حسرتم
این که بر ریشم نمک می پاشد آن سوزد مرا
غنچه وارم بهر او صد داغ پنهان بر دل است
آشکارا خندم و داغ نهان سوزد مرا
گریه ام روغن ز مغز استخوان ریزد چو شمع
بسکه داغ عشق مغز استخوان سوزد مرا
آتش غیرت چو بلبل سوزدم کانشاخ گل
دیگران را در کنار و در میان سوزد مرا
مهربانی های او یاد آرم و سوزم کنون
آتشی کافروخت اول این زمان سوزد مرا
اهلی از داغ غمم چون شمع بی تاب و توان
آتش غم چند جان ناتوان سوزد مرا
بر زبان گر نام او آرم زبان سوزد مرا
آن لب خندان نمی سوزد بداغ حسرتم
این که بر ریشم نمک می پاشد آن سوزد مرا
غنچه وارم بهر او صد داغ پنهان بر دل است
آشکارا خندم و داغ نهان سوزد مرا
گریه ام روغن ز مغز استخوان ریزد چو شمع
بسکه داغ عشق مغز استخوان سوزد مرا
آتش غیرت چو بلبل سوزدم کانشاخ گل
دیگران را در کنار و در میان سوزد مرا
مهربانی های او یاد آرم و سوزم کنون
آتشی کافروخت اول این زمان سوزد مرا
اهلی از داغ غمم چون شمع بی تاب و توان
آتش غم چند جان ناتوان سوزد مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
دل زنده شوم چون نگرم سیم تنان را
جان تازه کند دیدن بت برهمنان را
عاشق که در آتش نرود چون زن هندو
نامش ننهی مرد که ننگ است زنان را
در خیل بتان چشم تو تا زد مژه برهم
بشکست بیک غمزه صف صف شکنان را
چون لاله بجز داغ وفا هیچ نیابی
گر چاک کنی سینه خونین کفنان را
صد جامه شود همچو گل از شوق تو پاره
گر مست کند بوی تو گل پیرهنان را
زاهد صفت آدم نبود هر که نخواهد
حلوای نبات لب شیرین دهنان را
چون بلبل از اوصاف گل روی تو اهلی
نگذاشت ز مستی بسخن هم سخنان را
جان تازه کند دیدن بت برهمنان را
عاشق که در آتش نرود چون زن هندو
نامش ننهی مرد که ننگ است زنان را
در خیل بتان چشم تو تا زد مژه برهم
بشکست بیک غمزه صف صف شکنان را
چون لاله بجز داغ وفا هیچ نیابی
گر چاک کنی سینه خونین کفنان را
صد جامه شود همچو گل از شوق تو پاره
گر مست کند بوی تو گل پیرهنان را
زاهد صفت آدم نبود هر که نخواهد
حلوای نبات لب شیرین دهنان را
چون بلبل از اوصاف گل روی تو اهلی
نگذاشت ز مستی بسخن هم سخنان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
منه بخاک ره ای یوسف آن کف پا را
قدم بدیده ما نه عزیز کن ما را
تو شمع مجلسی از باده گر شوی سر گرم
جگر کباب کنی عاشقان شیدا را
چون مدعی ببرد کف ز دیدن یوسف
نگاه کن که چه بر دل رسد زلیخا را
به گشت باغ بر افشان چو شاخ گل دستی
به رقص آر سهی قامتان رعنا را
تو را که این شکرستان بود روا نبود
که زهر چشم دهی طوطی شکرخا را
هلک آن لب لعلم که چون سخن گوید
ز آسمان بزمین آورد مسیحا را
کسیکه دید بخوابت چو دیده اهلی
دگر بخواب نه بیند دل شکیبا را
قدم بدیده ما نه عزیز کن ما را
تو شمع مجلسی از باده گر شوی سر گرم
جگر کباب کنی عاشقان شیدا را
چون مدعی ببرد کف ز دیدن یوسف
نگاه کن که چه بر دل رسد زلیخا را
به گشت باغ بر افشان چو شاخ گل دستی
به رقص آر سهی قامتان رعنا را
تو را که این شکرستان بود روا نبود
که زهر چشم دهی طوطی شکرخا را
هلک آن لب لعلم که چون سخن گوید
ز آسمان بزمین آورد مسیحا را
کسیکه دید بخوابت چو دیده اهلی
دگر بخواب نه بیند دل شکیبا را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
تا تو چو شمع می کنی تیز نظر بسوی ما
تیز تر است هر نفس آتش آرزوی ما
خم شکنان بخانقه با خم می سلامتند
سنگ ملامت از میان میشکند سبوی ما
هر که شهید عشق شد شستن او چه حاجت است
کرد بخون خویشتن تیغ تو شست و شوی ما
ناله چو شیشه از غمت خواست که دل تهی کند
آه که گریه شد گره پیش تو در گلوی ما
کعبه اهل دل تویی سنگدلی چه میکنی
قبله حاجتی چرا رو نکنی بسوی ما
گفتمش ازدل سگت پاک شود غبار من
گفت گهی که خاک تو باد برد ز کوی ما
اهلی خسته را چو ما خوار مبین که عاقبت
بر سر خاک ما چو گل چهره نهی ببوی ما
تیز تر است هر نفس آتش آرزوی ما
خم شکنان بخانقه با خم می سلامتند
سنگ ملامت از میان میشکند سبوی ما
هر که شهید عشق شد شستن او چه حاجت است
کرد بخون خویشتن تیغ تو شست و شوی ما
ناله چو شیشه از غمت خواست که دل تهی کند
آه که گریه شد گره پیش تو در گلوی ما
کعبه اهل دل تویی سنگدلی چه میکنی
قبله حاجتی چرا رو نکنی بسوی ما
گفتمش ازدل سگت پاک شود غبار من
گفت گهی که خاک تو باد برد ز کوی ما
اهلی خسته را چو ما خوار مبین که عاقبت
بر سر خاک ما چو گل چهره نهی ببوی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
کوثر کجا و لعل روان بخش او کجا
سرچشمه حیات کجا آب جو کجا
هر کو نشد لاله جگر خون از آن غزال
از وادی محبت او یافت بو کجا
سودای آن پری منه ای دل ز فکر خام
دیوانه یی مگر، تو کجایی و او کجا
گر روی زرد ما نکند آب دیده تر
ما را میان خلق بود آب رو کجا
من گندم بهشت بیک جو نمی خرم
سیمرغ من بدانه سر آرد فرو کجا
مستم ز خون دیده و ساغر بغیرده
دریا کشان کجا می جام و سبو کجا
اهلی ز گفتگوی بتان بس نمی کنی
آخر ببین که میکشد این گفتگو کجا
سرچشمه حیات کجا آب جو کجا
هر کو نشد لاله جگر خون از آن غزال
از وادی محبت او یافت بو کجا
سودای آن پری منه ای دل ز فکر خام
دیوانه یی مگر، تو کجایی و او کجا
گر روی زرد ما نکند آب دیده تر
ما را میان خلق بود آب رو کجا
من گندم بهشت بیک جو نمی خرم
سیمرغ من بدانه سر آرد فرو کجا
مستم ز خون دیده و ساغر بغیرده
دریا کشان کجا می جام و سبو کجا
اهلی ز گفتگوی بتان بس نمی کنی
آخر ببین که میکشد این گفتگو کجا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ز عاشقان همه قصد جراحت است او را
ازین جراحت ما تاچه حاجت است او را
بخنده نمیکن خون کند دل ریشم
شکر لبی که کمال ملاحت است او را
بصبح طلعت او دل کجا رسد بصفا
اگرچه کل همه حسن و صباحت است اورا
بگرد عاشق بیهوده گرد او نرسد
خضر که اینهمه سیرو سیاحت است او را
شکر لبا، سوی عاشق چو بگذری خندان
نمک مریز که دل پر جراحت است او را
قباحت است که خندد بر تو غنچه ولی
دهن دیده چه فکر از قباحت است او را
اگرچه بلبل مست است اهلی از وصفت
خموش شد که نه جای فصاحت است او را
ازین جراحت ما تاچه حاجت است او را
بخنده نمیکن خون کند دل ریشم
شکر لبی که کمال ملاحت است او را
بصبح طلعت او دل کجا رسد بصفا
اگرچه کل همه حسن و صباحت است اورا
بگرد عاشق بیهوده گرد او نرسد
خضر که اینهمه سیرو سیاحت است او را
شکر لبا، سوی عاشق چو بگذری خندان
نمک مریز که دل پر جراحت است او را
قباحت است که خندد بر تو غنچه ولی
دهن دیده چه فکر از قباحت است او را
اگرچه بلبل مست است اهلی از وصفت
خموش شد که نه جای فصاحت است او را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
یکره چو غنچه خنده زنان بین بسوی ما
باشد که بشکفد گل دولت بروی ما
ای نوبهار جان مگر از ابر رحمتت
رنگی برآورد چمن آرزوی ما
سر رشته گم مکن که ز عهد ازل تورا
پیوند دوستی است بهر تار موی ما
صد ره اگر ز سجده بپایش نهیم سر
کی سر بما نهد صنم تند خوی ما
شد جام جم سفال سبوی شکسته ام
بی خاصیت نبود شکست سبوی ما
تا خون ما نریخت حریف و چو می نخورد
چون شیشه دست برنگرفت از گلوی ما
بوی محبت از دل اهلی دمد چو مشک
ای گل نگاهدار دل ما ببوی ما
باشد که بشکفد گل دولت بروی ما
ای نوبهار جان مگر از ابر رحمتت
رنگی برآورد چمن آرزوی ما
سر رشته گم مکن که ز عهد ازل تورا
پیوند دوستی است بهر تار موی ما
صد ره اگر ز سجده بپایش نهیم سر
کی سر بما نهد صنم تند خوی ما
شد جام جم سفال سبوی شکسته ام
بی خاصیت نبود شکست سبوی ما
تا خون ما نریخت حریف و چو می نخورد
چون شیشه دست برنگرفت از گلوی ما
بوی محبت از دل اهلی دمد چو مشک
ای گل نگاهدار دل ما ببوی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
آتش رخی کز یاد او آهی زجان خیزد مرا
چون شمع اگر نامش برم دود از زبان خیزد مرا
در حسرت ماه رخش از یارب شب سوختم
یارب زهجرش تا بکی آه از فغان خیزد مرا
زان ساقی سرمست اگر چون شیشه پرخون شد دلم
بی لعل میگونش نفس کی از دهان خیزد مرا
دل می خرد مهر بتان جان می فروشد رایگان
مشکل کزین سودای دل غیر از زبان خیزد مرا
بس کز هوای گلرخان چون لاله می سوزد دلم
جز داغ حسرت کی گلی زین گلستان خیزد مرا
در خونم از اشک روان آغشته در شبهای تار
صبحی کز آغوش طرب سروی روان خیزد مرا
اهلی، براه گلرخان چشمم چو نرگس خاک شد
روزی کزین گلشن روم گل زاستخوان خیزد مرا
چون شمع اگر نامش برم دود از زبان خیزد مرا
در حسرت ماه رخش از یارب شب سوختم
یارب زهجرش تا بکی آه از فغان خیزد مرا
زان ساقی سرمست اگر چون شیشه پرخون شد دلم
بی لعل میگونش نفس کی از دهان خیزد مرا
دل می خرد مهر بتان جان می فروشد رایگان
مشکل کزین سودای دل غیر از زبان خیزد مرا
بس کز هوای گلرخان چون لاله می سوزد دلم
جز داغ حسرت کی گلی زین گلستان خیزد مرا
در خونم از اشک روان آغشته در شبهای تار
صبحی کز آغوش طرب سروی روان خیزد مرا
اهلی، براه گلرخان چشمم چو نرگس خاک شد
روزی کزین گلشن روم گل زاستخوان خیزد مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
آن کعبه جان سوی خود میخواند از یاری مرا
ای گریه در خون جگر آلوده نگذاری مرا
بودم من ای خورشید رخ در خاک خواری ذره وش
برداشتی از خاک ره با این همه خواری مرا
من چون سگ کوی توام خواهی بخوان خواهی بران
کز خشم اگر رانی گهی از لطف بازآری مرا
ساقی چو نرگس بیش تو چون سر بر آرم من ز شرم
کز ساغر لطف و گرم شرمنده میداری مرا
چون شیشه گر خونم خوری شادم کرین خون ریختن
بوی محبت می دمد با آنکه خونخواری مرا
محوم من ای خورشید رخ اهلی صفت در مهر تو
زان در حساب عاشقان یک ذره نشماری مرا
ای گریه در خون جگر آلوده نگذاری مرا
بودم من ای خورشید رخ در خاک خواری ذره وش
برداشتی از خاک ره با این همه خواری مرا
من چون سگ کوی توام خواهی بخوان خواهی بران
کز خشم اگر رانی گهی از لطف بازآری مرا
ساقی چو نرگس بیش تو چون سر بر آرم من ز شرم
کز ساغر لطف و گرم شرمنده میداری مرا
چون شیشه گر خونم خوری شادم کرین خون ریختن
بوی محبت می دمد با آنکه خونخواری مرا
محوم من ای خورشید رخ اهلی صفت در مهر تو
زان در حساب عاشقان یک ذره نشماری مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
بهل حکایت شیرین بکوهکن مارا
چراغ مرده چه پرتو دهد دل مارا
رخ تو زنده کند مرده وین عجب نبود
چه کم رمعجز عیساست روی زیبا را
کسی که پیش تو میرد مسیح را چکند؟
که بر شهید تو رشک است صد مسیحا را
ز ماه و خور که شکیبد؟ تو روی خود بنما
که تا شکیب دهی جان نا شکیبا را
نگه بسرو گلستان کجا کند هر کس
که دیده است خرام تو سر و رعنا را
به خاک پای تو، کین خوشه چین خرمن تو
به نیم جو نشمارد نعیم دنیا را
ز دام شید تو ای شیخ اهلی آزادست
حدیث شید مگو عاشقان شیدارا
چراغ مرده چه پرتو دهد دل مارا
رخ تو زنده کند مرده وین عجب نبود
چه کم رمعجز عیساست روی زیبا را
کسی که پیش تو میرد مسیح را چکند؟
که بر شهید تو رشک است صد مسیحا را
ز ماه و خور که شکیبد؟ تو روی خود بنما
که تا شکیب دهی جان نا شکیبا را
نگه بسرو گلستان کجا کند هر کس
که دیده است خرام تو سر و رعنا را
به خاک پای تو، کین خوشه چین خرمن تو
به نیم جو نشمارد نعیم دنیا را
ز دام شید تو ای شیخ اهلی آزادست
حدیث شید مگو عاشقان شیدارا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گر کند ابر کرم میل تن خاکی ما
چه تفاوت کند آلودگی و پاکی ما
ما بدیدار توای ساقی جان دلشادیم
نه که از هستی جانست فرحناکی ما
با وجود تو برما همه عالم عدم است
با وجود عدم فهم و کم ادراکی ما
دوستان چاک گریبان حریفان دوزند
هیچ رحمی نکند کس به جگر چاکی ما
عاشق مردن خویشیم چو پروانه مست
عقل دیوانه شد از مستی و بی باکی ما
او که صید دل ما کرد چنان راند سمند
که بگردش نرسد چستی و چالاکی ما
عاقبت در طلب گوهر وصلش اهلی
غرقه بحر فنا گشت تن خاکی ما
چه تفاوت کند آلودگی و پاکی ما
ما بدیدار توای ساقی جان دلشادیم
نه که از هستی جانست فرحناکی ما
با وجود تو برما همه عالم عدم است
با وجود عدم فهم و کم ادراکی ما
دوستان چاک گریبان حریفان دوزند
هیچ رحمی نکند کس به جگر چاکی ما
عاشق مردن خویشیم چو پروانه مست
عقل دیوانه شد از مستی و بی باکی ما
او که صید دل ما کرد چنان راند سمند
که بگردش نرسد چستی و چالاکی ما
عاقبت در طلب گوهر وصلش اهلی
غرقه بحر فنا گشت تن خاکی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
که ره دهد سوی آن سایه همای مرا
بوصل او که رساند مگر خدای مرا
بظلمت غم هجر از حیات وصلم دور
فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا
سگ توام زکرم جا بکوی خویشم کن
چو در حریم وصال تو نیست جای مرا
چو غنچه تنگدلم رخ نما که همچون گل
شکفته دل کند آن روی دلگشای مرا
نسیم وصل تو کی بر سرم گل افشاند
رسان بدیده غباری ز خاکپای مرا
دمی نمیگذرد در غمت بمن چون ابر
که نیست گریه زاری بهای های مرا
از این سراچه غم شاد کی شود اهلی؟
مگر دری بگشاید از آن سرای مرا
بوصل او که رساند مگر خدای مرا
بظلمت غم هجر از حیات وصلم دور
فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا
سگ توام زکرم جا بکوی خویشم کن
چو در حریم وصال تو نیست جای مرا
چو غنچه تنگدلم رخ نما که همچون گل
شکفته دل کند آن روی دلگشای مرا
نسیم وصل تو کی بر سرم گل افشاند
رسان بدیده غباری ز خاکپای مرا
دمی نمیگذرد در غمت بمن چون ابر
که نیست گریه زاری بهای های مرا
از این سراچه غم شاد کی شود اهلی؟
مگر دری بگشاید از آن سرای مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
آه کز دست دل این سینه ریش است مرا
هر بلایی که بود از دل خویش است مرا
من که بیگانه ز خویشم ز غم و محبت هجر
چه غم از محنت بیگانه و خویش است مرا
نوش وصل تومن از نیش بلا یافته ام
لذت نوش تو از تلخی نیش است مرا
گر دل از زخم ستم ریش شود غم نبود
شکرین لعل لبت مرهم ریش است مرا
زهر چشم تو اگر تلخ کند کام همه
تلخی کم محلی از همه بیش است مرا
من مگر کعبه وصل تو قیامت یابم
کین ره دور و درازی است که پیش است مرا
همچو اهلی چه کنم گر نکنم سجده دوست
بت پرستم من و این ملت و کیش است مرا
هر بلایی که بود از دل خویش است مرا
من که بیگانه ز خویشم ز غم و محبت هجر
چه غم از محنت بیگانه و خویش است مرا
نوش وصل تومن از نیش بلا یافته ام
لذت نوش تو از تلخی نیش است مرا
گر دل از زخم ستم ریش شود غم نبود
شکرین لعل لبت مرهم ریش است مرا
زهر چشم تو اگر تلخ کند کام همه
تلخی کم محلی از همه بیش است مرا
من مگر کعبه وصل تو قیامت یابم
کین ره دور و درازی است که پیش است مرا
همچو اهلی چه کنم گر نکنم سجده دوست
بت پرستم من و این ملت و کیش است مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گر التفات بود شمع مجلس مارا
به کیمیای نظر زر کند مس مارا
مرو ز دیده که نقش بنفشه خالت
بجای مردم چشم است نرگس مارا
تو خود بگو صفت حسن خود که دوزخ تو
چه جای فهم بود عقل بی حس مارا
بغیر علم نظر درس ما نگفت استاد
نبود علمی ازین به مدرس مارا
مگو که بتکده از چیست خانه دل تو
که طرح کار چنین شد مهندس مارا
بزرگوار خدایا مراد ما این است
که یار کس نکنی یار و مونس مارا
در آبخلوت اهلی که مجلس انس است
ز شمع چهره برافروز مجلس مارا
به کیمیای نظر زر کند مس مارا
مرو ز دیده که نقش بنفشه خالت
بجای مردم چشم است نرگس مارا
تو خود بگو صفت حسن خود که دوزخ تو
چه جای فهم بود عقل بی حس مارا
بغیر علم نظر درس ما نگفت استاد
نبود علمی ازین به مدرس مارا
مگو که بتکده از چیست خانه دل تو
که طرح کار چنین شد مهندس مارا
بزرگوار خدایا مراد ما این است
که یار کس نکنی یار و مونس مارا
در آبخلوت اهلی که مجلس انس است
ز شمع چهره برافروز مجلس مارا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
از رقیبان تو صد خار جگر هست مرا
بجز از درد تو صد درد دگر هست مرا
مست آن زلف چه زنام اگر سر برود
کافرم گر زسر خویش خبر هست مرا
گر چه من سوخته یک نظر از روی توام
کی بخورشید رخت تاب نظر هست مرا
ناصحا، دیده چو نرگس کی از آن گل پوشم
عقل اگر نیست ترا چشم بسر هست مرا
با همه سوز جگر شمع بمن می گرید
زانکه از شمع، دلی سوخته تر هست مرا
تلخی صبر گرفتم بر شیرین دارد
بی تو چون صبر کنم صبر مگر هست مرا
بارخ زرد نهم سر برهت چون اهلی
صرف را تو کنم تاسر وزر هست مرا
بجز از درد تو صد درد دگر هست مرا
مست آن زلف چه زنام اگر سر برود
کافرم گر زسر خویش خبر هست مرا
گر چه من سوخته یک نظر از روی توام
کی بخورشید رخت تاب نظر هست مرا
ناصحا، دیده چو نرگس کی از آن گل پوشم
عقل اگر نیست ترا چشم بسر هست مرا
با همه سوز جگر شمع بمن می گرید
زانکه از شمع، دلی سوخته تر هست مرا
تلخی صبر گرفتم بر شیرین دارد
بی تو چون صبر کنم صبر مگر هست مرا
بارخ زرد نهم سر برهت چون اهلی
صرف را تو کنم تاسر وزر هست مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
نبود از عاشقی بیم ملامت سینه ریشان را
مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را
بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند
حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را
منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت
چو زلف خود مزن برهم دل جمعی پریشان را
زلعل می پرستان را خبر نبود
چه ذوق از شربت کوثر مذاق کفر کیشان را
زدرد درد آن ساقی دل اهلی است آسوده
جز این مرهم نمی سازد درون سینه ریشان را
مرا عشق تو رسوا کرد تا عبرت شد ایشان را
بپوش آن شمع رخ ترسم که خوبان از حسد سوزند
حسد داغی است کز یوسف کند بیگانه خویشان را
منه راز دل ما بر زبان شانه با زلفت
چو زلف خود مزن برهم دل جمعی پریشان را
زلعل می پرستان را خبر نبود
چه ذوق از شربت کوثر مذاق کفر کیشان را
زدرد درد آن ساقی دل اهلی است آسوده
جز این مرهم نمی سازد درون سینه ریشان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
جایی که بجوش آرد گل بلبل زاری را
شاید که چو ما سوزد حسن تو هزاری را
بشناس حق اشگم کز آب دو چشم من
بشکفت گل خوبی بس لاله عذاری را
از جور تو گر نالم آزرده شوی ناگه
کس یار نیازارد آنگه چو تو یاری را
آخر زشب هجرم صبحی نشدی روشن
گر زانکه اثر بودی صبح شب تاری را
حاصل ز گل وصلم شد چهره زرد آخر
ناچار خزان آید هر باغ و بهاری را
بی تیر و کمان افتد صد صید بخاک ره
گر میل شکار افتد هچون تو سواری را
سوز نفس اهلی در آه حریفان نیست
کین درد نمی باشد هر سینه فکاری را
شاید که چو ما سوزد حسن تو هزاری را
بشناس حق اشگم کز آب دو چشم من
بشکفت گل خوبی بس لاله عذاری را
از جور تو گر نالم آزرده شوی ناگه
کس یار نیازارد آنگه چو تو یاری را
آخر زشب هجرم صبحی نشدی روشن
گر زانکه اثر بودی صبح شب تاری را
حاصل ز گل وصلم شد چهره زرد آخر
ناچار خزان آید هر باغ و بهاری را
بی تیر و کمان افتد صد صید بخاک ره
گر میل شکار افتد هچون تو سواری را
سوز نفس اهلی در آه حریفان نیست
کین درد نمی باشد هر سینه فکاری را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
مژده گل چه میدهی عاشق مستمند را
داغ دل است هر گلی مرغ اسیر بند را
دود درون من ترا دفع گزند بس بود
جان کسی چه میکنی دود دل سپند را
چند ز بهر سوزمن گرم چو برق بگذری
سوختم آخر ای پسر تند مران سمند را
مست نه ای، چه می چمد قد خوش تو گویا
جلوه ناز میدهی سرو قد بلند را
تا بتو لاف زد پری کس نگهش نمی کند
دید بلی نمی توان مردم خودپسند را
صید توام مرا کشد غیرت زلف پر خمت
کز پی صید دیگران حلقه کنی کمند را
غم نخوری زسوز من گر چو سپند سوزیم
زانکه زسوختن کجا چاره بود سپند را
فایده یی نمیدهد گفتن درد دل به خلق
هم تو دوا کنی مگر اهلی دردمند را
داغ دل است هر گلی مرغ اسیر بند را
دود درون من ترا دفع گزند بس بود
جان کسی چه میکنی دود دل سپند را
چند ز بهر سوزمن گرم چو برق بگذری
سوختم آخر ای پسر تند مران سمند را
مست نه ای، چه می چمد قد خوش تو گویا
جلوه ناز میدهی سرو قد بلند را
تا بتو لاف زد پری کس نگهش نمی کند
دید بلی نمی توان مردم خودپسند را
صید توام مرا کشد غیرت زلف پر خمت
کز پی صید دیگران حلقه کنی کمند را
غم نخوری زسوز من گر چو سپند سوزیم
زانکه زسوختن کجا چاره بود سپند را
فایده یی نمیدهد گفتن درد دل به خلق
هم تو دوا کنی مگر اهلی دردمند را