عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
از دل زارم نفس مأیوس می آید برون
بوی شمع کشته زین فانوس می آید برون
در گلستانی که گردد نوخط من جلوه گر
سبزه اش همچون پر طاووس می آید برون
زآستین شاخ گلهای چمن وقت خزان
جای هر برگی کف افسوس می آید برون
نشاء می عاقبت دیوانگی بار آورد
رفته رفته عاشق از ناموس می آید برون
شمع رخسار که امشب خانه روشن می کند
مرده پروانه از فانوس می آید برون
بانگ هستی خشک مغزان را صدای رحلتست
ناله واحسرتا از کوس می آید برون
منعمان عهد ما هر جا که منزل می کنند
از زمین قارون پی پابوس می آید برون
سیدا با این فغان گر پا گذارم سوی دیر
پیشباز ناله ام ناقوس می آید برون
بوی شمع کشته زین فانوس می آید برون
در گلستانی که گردد نوخط من جلوه گر
سبزه اش همچون پر طاووس می آید برون
زآستین شاخ گلهای چمن وقت خزان
جای هر برگی کف افسوس می آید برون
نشاء می عاقبت دیوانگی بار آورد
رفته رفته عاشق از ناموس می آید برون
شمع رخسار که امشب خانه روشن می کند
مرده پروانه از فانوس می آید برون
بانگ هستی خشک مغزان را صدای رحلتست
ناله واحسرتا از کوس می آید برون
منعمان عهد ما هر جا که منزل می کنند
از زمین قارون پی پابوس می آید برون
سیدا با این فغان گر پا گذارم سوی دیر
پیشباز ناله ام ناقوس می آید برون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
افتاد بر سر من سودای کاکل تو
چون بوی سنبل افتم در پای کاکل تو
گرد سر تو گردم بهر امیدواری
شد مدتی که هستم جویای کاکل تو
چون بوی نافه نبود آرام در دماغم
دارد مرا پریشان غمهای کاکل تو
دل را که کوه قاف است در پیش او پر کاه
آویخته به یک مو ایمای کاکل تو
شبها به یاد زلفت پیچد به خود چو زنجیر
چون سیدا کسی نیست شیدای کاکل تو
چون بوی سنبل افتم در پای کاکل تو
گرد سر تو گردم بهر امیدواری
شد مدتی که هستم جویای کاکل تو
چون بوی نافه نبود آرام در دماغم
دارد مرا پریشان غمهای کاکل تو
دل را که کوه قاف است در پیش او پر کاه
آویخته به یک مو ایمای کاکل تو
شبها به یاد زلفت پیچد به خود چو زنجیر
چون سیدا کسی نیست شیدای کاکل تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
آمد بهار بر کف ساقی پیاله کو
در صحن بوستان گل و بر دشت لاله کو
گل کرده غنچه و قفس از جوش نوبهار
ای مرغ بال بسته تو را آه و ناله کو
گردیده اند رام به صیاد آهوان
آن وحشی که بود به چشم غزاله کو
کردی چو صفحه نامه اعمال خود سیاه
ای بوالفضول مزد کتاب و رساله کو
بهر هوای نفس ز خلوت شدی برون
ای شیخ شهر طاعت هفتاد سال کو
خط آمد و گرفت ز یار انتقام ما
ای آنکه بود صاحب چندین حواله کو
ای سیدا ز عشق نشانی به دهر نیست
داغی که بود بر جگر ما و لاله کو
در صحن بوستان گل و بر دشت لاله کو
گل کرده غنچه و قفس از جوش نوبهار
ای مرغ بال بسته تو را آه و ناله کو
گردیده اند رام به صیاد آهوان
آن وحشی که بود به چشم غزاله کو
کردی چو صفحه نامه اعمال خود سیاه
ای بوالفضول مزد کتاب و رساله کو
بهر هوای نفس ز خلوت شدی برون
ای شیخ شهر طاعت هفتاد سال کو
خط آمد و گرفت ز یار انتقام ما
ای آنکه بود صاحب چندین حواله کو
ای سیدا ز عشق نشانی به دهر نیست
داغی که بود بر جگر ما و لاله کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
بردهام امروز بوی خوش ز باغ تازهای
باز پیدا کردهام چون گل دماغ تازهای
میدوم عمریست چون خورشید بر گرد جهان
تا از آن گمگشتهام یابم سراغ تازهای
گفت امشب خانهات روشن کنم چون آفتاب
بر کف هر ذرهام باشد چراغ تازهای
مینمایی خویش را هر روز بر رنگ دگر
چند میسوزی مرا ای گل به داغ تازهای
گر نمیگیری خبر از سیدا ای شمع بزم
کُشته خواهد گشت در پای چراغ تازهای
باز پیدا کردهام چون گل دماغ تازهای
میدوم عمریست چون خورشید بر گرد جهان
تا از آن گمگشتهام یابم سراغ تازهای
گفت امشب خانهات روشن کنم چون آفتاب
بر کف هر ذرهام باشد چراغ تازهای
مینمایی خویش را هر روز بر رنگ دگر
چند میسوزی مرا ای گل به داغ تازهای
گر نمیگیری خبر از سیدا ای شمع بزم
کُشته خواهد گشت در پای چراغ تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
ز بیم نرگس مستت پرید رنگ پیاله
به دور چشم تو کم یافت شیشه سنگ پیاله
چو تو به رنجش ساغر نخواهم از این پس
که دیر صلح بود طبع زود جنگ پیاله
چه حظ بود ز تماشای غنچه مرغ چمن را
چگونه شاد شود دل ز طرف تنگ پیاله
ز دست اهل طمع منعمان غریب به تنگ اند
مباد گردن مینا فتد به جنگ پیاله
شکست خاطر ما سیدا شکست دل است
به بزم باده کشان عار ماست تنگ پیاله
به دور چشم تو کم یافت شیشه سنگ پیاله
چو تو به رنجش ساغر نخواهم از این پس
که دیر صلح بود طبع زود جنگ پیاله
چه حظ بود ز تماشای غنچه مرغ چمن را
چگونه شاد شود دل ز طرف تنگ پیاله
ز دست اهل طمع منعمان غریب به تنگ اند
مباد گردن مینا فتد به جنگ پیاله
شکست خاطر ما سیدا شکست دل است
به بزم باده کشان عار ماست تنگ پیاله
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
میکشم می هر سحر با میپرست تازهای
باده بخشد نشئه دیگر ز دست تازهای
کاکل مشکین به دوش افگنده پیدا شد ز دور
در صف دلها پدید آمد شکست تازهای
همچو نرگس در چمن ساغر به دست ایستادهام
آرزو دارم که بینم چشم مست تازهای
پنجه خود را نگارین کرده آمد بر سرم
این ستمگر باز پیدا کرد دست تازهای
سیدا از سبحه بر کف دی برهمن دید و گفت
بر در بتخانه آمد بتپرست تازهای
باده بخشد نشئه دیگر ز دست تازهای
کاکل مشکین به دوش افگنده پیدا شد ز دور
در صف دلها پدید آمد شکست تازهای
همچو نرگس در چمن ساغر به دست ایستادهام
آرزو دارم که بینم چشم مست تازهای
پنجه خود را نگارین کرده آمد بر سرم
این ستمگر باز پیدا کرد دست تازهای
سیدا از سبحه بر کف دی برهمن دید و گفت
بر در بتخانه آمد بتپرست تازهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
مرا آورده بر سر لشکر سودا شبیخونی
که از هر قطره خونم سر برون آورد مجنونی
عجب نبود اگر مینا کند با خم سرافرازی
که خود را هر حباب باده پندارد فلاطونی
قدم از کوچه ارباب دولت کوته اولی تر
که از هر نقش پای من برآید چشمه خونی
نگردد رام عقل پیر تدبیر نفس گردنکش
نمی افتد به قید این اژدها با هیچ افسونی
به چشم دام خواهد سرمه گردید استخوان ما
نباشد خانه صیاد ما را راه بیرونی
به یک مصراع نتواند کسی صاحب تخلص شد
به گلشن سرو هم دارد نمایان قد موزونی
خدایا خامه ام را معجز موسی کرامت کن
که از هر مشت خاکی سر برآرد دست قارونی
به ضرب تیغ نتوان کرد در فرمان بخیلان را
نریزد بر زمین از زخم ایشان قطره خونی
چو مرغ نیم بسمل می تپم در خاک و می بیند
ز بی رحمی نمی گوید که بی من سیدا چونی
که از هر قطره خونم سر برون آورد مجنونی
عجب نبود اگر مینا کند با خم سرافرازی
که خود را هر حباب باده پندارد فلاطونی
قدم از کوچه ارباب دولت کوته اولی تر
که از هر نقش پای من برآید چشمه خونی
نگردد رام عقل پیر تدبیر نفس گردنکش
نمی افتد به قید این اژدها با هیچ افسونی
به چشم دام خواهد سرمه گردید استخوان ما
نباشد خانه صیاد ما را راه بیرونی
به یک مصراع نتواند کسی صاحب تخلص شد
به گلشن سرو هم دارد نمایان قد موزونی
خدایا خامه ام را معجز موسی کرامت کن
که از هر مشت خاکی سر برآرد دست قارونی
به ضرب تیغ نتوان کرد در فرمان بخیلان را
نریزد بر زمین از زخم ایشان قطره خونی
چو مرغ نیم بسمل می تپم در خاک و می بیند
ز بی رحمی نمی گوید که بی من سیدا چونی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
دلم در سینه باشد در تنوری مرغ بریانی
سرم در جیب گردد گردبادی در بیابانی
چو گل غلتیده ام در خون ز فکر جامه گلگونی
گریبان چاکم از دست نگار پاکدامانی
به پشت بام آن لیلی جبین مهتاب مجنون
سر کو باشد از زنجیرمویان سنبلستانی
به مغز استخوانم سبز شد از بس که پیکانش
مرا گردیده چاک سینه از تیرش خیابانی
ز دیوان بوستانی کرده بر پا معنی بکرم
بود هر نخل مصراعش عروس نارپستای
ز خوان اهل دنیاتر نکرده دستم انگشتی
قناعت کرده ام همچون مه نو با لب نانی
ز عریانی سرم را در کنار آورده زانویم
مرا از پیرهن باشد گریبانی و دامانی
کشم از خوان خود شرمندگی و عذر پیش آرم
به سر وقتم اگر سازد گذر ناگاه مهمانی
در آغوش پدر ای سیدا دارم لب خشکی
مرا زادست مادر در چه وقتی در چه دورانی
سرم در جیب گردد گردبادی در بیابانی
چو گل غلتیده ام در خون ز فکر جامه گلگونی
گریبان چاکم از دست نگار پاکدامانی
به پشت بام آن لیلی جبین مهتاب مجنون
سر کو باشد از زنجیرمویان سنبلستانی
به مغز استخوانم سبز شد از بس که پیکانش
مرا گردیده چاک سینه از تیرش خیابانی
ز دیوان بوستانی کرده بر پا معنی بکرم
بود هر نخل مصراعش عروس نارپستای
ز خوان اهل دنیاتر نکرده دستم انگشتی
قناعت کرده ام همچون مه نو با لب نانی
ز عریانی سرم را در کنار آورده زانویم
مرا از پیرهن باشد گریبانی و دامانی
کشم از خوان خود شرمندگی و عذر پیش آرم
به سر وقتم اگر سازد گذر ناگاه مهمانی
در آغوش پدر ای سیدا دارم لب خشکی
مرا زادست مادر در چه وقتی در چه دورانی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
کفر و دین یکسان بود در مذهب دیوانگی
جنگ با کونین دارد مشرب دیوانگی
یا معلم لیلی و مجنون ندارند احتیاج
عشق استادی کند در مکتب دیوانگی
خاک صحرا را به رقص آورد شور گردباد
کیست می سازد تلاش منصب دیوانگی
مقصد عاشق نمی گنجد به زیر آسمان
باشد از اندازه بیرون مطلب دیوانگی
عاقل از سنگ ملامت می کند پهلو تهی
ریختند این خشت را در قالب دیوانگی
داغ سودای جنون پوشیده است از چشم خلق
خیره می سازد نظر را کوکب دیوانگی
از سواد بی خودی هر کس نگردد بهره مند
خانه زنجیر باشد مکتب دیوانگی
سیدا اهل جنون را نیست در محشر حساب
باد ایام خزان باشد تب دیوانگی
جنگ با کونین دارد مشرب دیوانگی
یا معلم لیلی و مجنون ندارند احتیاج
عشق استادی کند در مکتب دیوانگی
خاک صحرا را به رقص آورد شور گردباد
کیست می سازد تلاش منصب دیوانگی
مقصد عاشق نمی گنجد به زیر آسمان
باشد از اندازه بیرون مطلب دیوانگی
عاقل از سنگ ملامت می کند پهلو تهی
ریختند این خشت را در قالب دیوانگی
داغ سودای جنون پوشیده است از چشم خلق
خیره می سازد نظر را کوکب دیوانگی
از سواد بی خودی هر کس نگردد بهره مند
خانه زنجیر باشد مکتب دیوانگی
سیدا اهل جنون را نیست در محشر حساب
باد ایام خزان باشد تب دیوانگی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
به کوی انتظاری آرمیدن ها چه می دانی
گل از شاخ نهال صبر چیدن ها چه می دانی
هنوز هم شیر از لبهای شیرین در قدح داری
شراب تلخ ناکامی چشیدن ها چه می دانی
نگه از گوشه چشم تو سر بیرون نمی آرد
به هر سو اضطراب آلوده دیدن ها چه می دانی
شود از سایه مژگان عاشق پایت آزرده
مذاق خار از پا کشیدن ها چه می دانی
ز راحت بستر و از ناز بالین زیر سر داری
تصور کردن و از جا پریدن ها چه می دانی
هنوز هم در چمن داری ز بلبل صد قفس بسمل
به دام افتادن و در خون تپیدن ها چه می دانی
هنوز ای گل ندیده غنچه ای روی تبسم را
ز حسرت پشت دست خود گزیدنها چه می دانی
نهد دوش تو پهلو بر زمین از سایه کاکل
به زیر بار کلفت آرمیدن ها چه می دانی
بود در آستین پنهان چو بوی غنچه انگشتت
گل از خار جای یار چیدن ها چه می دانی
هنوز ای شوخ با مژگان عاشق می کنی یاری
تو نور چشم از مردم رمیدن ها چه می دانی
سراسر می روی هر روز بازار محبت را
زلیخا نیستی یوسف خریدن ها چه می دانی
به چاک جیب ما و سیدا داری تبسم ها
تو طفلی ذوق پیراهن دریدن ها چه می دانی
گل از شاخ نهال صبر چیدن ها چه می دانی
هنوز هم شیر از لبهای شیرین در قدح داری
شراب تلخ ناکامی چشیدن ها چه می دانی
نگه از گوشه چشم تو سر بیرون نمی آرد
به هر سو اضطراب آلوده دیدن ها چه می دانی
شود از سایه مژگان عاشق پایت آزرده
مذاق خار از پا کشیدن ها چه می دانی
ز راحت بستر و از ناز بالین زیر سر داری
تصور کردن و از جا پریدن ها چه می دانی
هنوز هم در چمن داری ز بلبل صد قفس بسمل
به دام افتادن و در خون تپیدن ها چه می دانی
هنوز ای گل ندیده غنچه ای روی تبسم را
ز حسرت پشت دست خود گزیدنها چه می دانی
نهد دوش تو پهلو بر زمین از سایه کاکل
به زیر بار کلفت آرمیدن ها چه می دانی
بود در آستین پنهان چو بوی غنچه انگشتت
گل از خار جای یار چیدن ها چه می دانی
هنوز ای شوخ با مژگان عاشق می کنی یاری
تو نور چشم از مردم رمیدن ها چه می دانی
سراسر می روی هر روز بازار محبت را
زلیخا نیستی یوسف خریدن ها چه می دانی
به چاک جیب ما و سیدا داری تبسم ها
تو طفلی ذوق پیراهن دریدن ها چه می دانی
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - در تعریف خواجه شفیع نقاش
بت نقاش دارد نقش شیرین
خرابش خانه صورتگر چین
نگارین پنجه اش از خون بلبل
کفش برگ گل انگشتان رگ گل
نی کلکش ز رنگ داغ لاله
کشیده سرمه در چشم پیاله
به نقاشی چو دست خود علم کرد
سر انگشت نقاشان قلم کرد
گل تصویر او بالیده از بو
تماشا محو رنگ تخته او
ز موج آب حیوانش سیاهی
بود نقش بر آبش پشت ماهی
به هر جا کلک خود در کار بسته
دل صورتگران زنگار بسته
کند آن شوخ در هر خانه مأوا
شود آن خانه گلزار تماشا
بود اوراق مشقش دفتر گل
به دستش کلک مو مژگان بلبل
ز جوش رنگ شنگرفش پیاله
نمایان کرده خود را همچو لاله
نموده پیچک میم دهان را
شکسته کاسه لعل بتان را
کشیده خجلت از گلهای زردش
فلک تا گشته ظرف لاجوردش
ز رنگ اوست یوسف در عماری
ز کلک اوست رود نیل جاری
برای پایبوس او نشسته
چو نقش بوریا رنگ شکسته
کشد چون صورت حور و پری را
درآرد جان به تن صورتگری را
ز فیض پنجه او کلک تصویر
کند بی جنبش انگشت تحریر
بهار از دست رنگ آمیزیش تنگ
نهالش جلوه گر گردد به هر رنگ
به کلک او دهد تا دست بیعت
پریده رنگ از گلهای جنت
ز عکسش تا درآید رنگ بر رو
شده آئینه محو صورت او
گذارد پای بر هر آستانه
کند آن خانه را آئینه خانه
به کلک خود نمی سازد ستم را
کند انگشت او کار قلم را
نظر بر صورتش هر کس کشاده
چو صورت پشت بر دیوار داده
هوس حیران سرو قامت او
تماشا عشق باز صورت او
ز تصویر گلش عالم چمن زار
رسیده شاخ گل را سر به دیوار
تبسم بر لبش راز نهفته
ز رویش گل کند رنگ شکفته
عیان از صورت او دلنوازی
بود کلکش پی نیرنگ بازی
شفق از رنگ او در خون نشسته
حنا در زیر پایش نقش بسته
چو گیرد بر کف خود کلک پرگار
کند صورت کشان را نقش دیوار
قلم در دست نقاشان دوران
بود مانند چوب رنگریزان
کف صورتگران را بسته بر چوب
قلم در راه او گردیده جاروب
ز دستش گل کند هر جا گلی هست
ندیده کس چنین استاد گلدست
تمنای وصال آن خجسته
به دل هر کس به رنگی نقش بسته
مرا از صورتش جان یافت هستی
بود کارم کنون صورت پرستی
دمد از دست او گلدسته دسته
ز انگشتان خود گلدسته بسته
به هر جا کلک موی او رسیده
چو زلف دلبران سنبل دمیده
بود گوهر یتیم مهره سنگش
صدف باشد سفال جام رنگش
کشد گر دست خود یک ساعت از کار
شود چون گل گریبان چاک دیوار
ز صورت خانه هر که پا کشیده
به دامن گیریش صورت دویده
گلش ز آب طراوت تازه و تر
سعادت خامه اش را یار و یاور
چو آید در نظر قد رسایش
کشم در دیده خود نقش پایش
به پایش کفش رنگین غنچه گل
به روی اوست نقش چشم بلبل
پی پابوسی ء آن صورت چین
کند رخسار خود را نقش قالین
ز دست او قلم تا رو برآورد
به وصف او زبانم مو برآورد
ندارم تاب آن خورشید آهنگ
مرا از دیدن او می پرد رنگ
تراشد خامه مویی خود از خار
اگر نقش مرا بیند به دیوار
شوم آخر ز سودایش قلندر
گذارم همچو کلکش موی بر سر
بیا ساقی مرا از خود خبر کن
چو موج باده نقش تازه سر کن
دلم را صاف گردان از کدروت
بود آئینه ام در بند صورت
بده چون سیدا کیف رفیعم
که تا روز جزا باشد شفیعم
خرابش خانه صورتگر چین
نگارین پنجه اش از خون بلبل
کفش برگ گل انگشتان رگ گل
نی کلکش ز رنگ داغ لاله
کشیده سرمه در چشم پیاله
به نقاشی چو دست خود علم کرد
سر انگشت نقاشان قلم کرد
گل تصویر او بالیده از بو
تماشا محو رنگ تخته او
ز موج آب حیوانش سیاهی
بود نقش بر آبش پشت ماهی
به هر جا کلک خود در کار بسته
دل صورتگران زنگار بسته
کند آن شوخ در هر خانه مأوا
شود آن خانه گلزار تماشا
بود اوراق مشقش دفتر گل
به دستش کلک مو مژگان بلبل
ز جوش رنگ شنگرفش پیاله
نمایان کرده خود را همچو لاله
نموده پیچک میم دهان را
شکسته کاسه لعل بتان را
کشیده خجلت از گلهای زردش
فلک تا گشته ظرف لاجوردش
ز رنگ اوست یوسف در عماری
ز کلک اوست رود نیل جاری
برای پایبوس او نشسته
چو نقش بوریا رنگ شکسته
کشد چون صورت حور و پری را
درآرد جان به تن صورتگری را
ز فیض پنجه او کلک تصویر
کند بی جنبش انگشت تحریر
بهار از دست رنگ آمیزیش تنگ
نهالش جلوه گر گردد به هر رنگ
به کلک او دهد تا دست بیعت
پریده رنگ از گلهای جنت
ز عکسش تا درآید رنگ بر رو
شده آئینه محو صورت او
گذارد پای بر هر آستانه
کند آن خانه را آئینه خانه
به کلک خود نمی سازد ستم را
کند انگشت او کار قلم را
نظر بر صورتش هر کس کشاده
چو صورت پشت بر دیوار داده
هوس حیران سرو قامت او
تماشا عشق باز صورت او
ز تصویر گلش عالم چمن زار
رسیده شاخ گل را سر به دیوار
تبسم بر لبش راز نهفته
ز رویش گل کند رنگ شکفته
عیان از صورت او دلنوازی
بود کلکش پی نیرنگ بازی
شفق از رنگ او در خون نشسته
حنا در زیر پایش نقش بسته
چو گیرد بر کف خود کلک پرگار
کند صورت کشان را نقش دیوار
قلم در دست نقاشان دوران
بود مانند چوب رنگریزان
کف صورتگران را بسته بر چوب
قلم در راه او گردیده جاروب
ز دستش گل کند هر جا گلی هست
ندیده کس چنین استاد گلدست
تمنای وصال آن خجسته
به دل هر کس به رنگی نقش بسته
مرا از صورتش جان یافت هستی
بود کارم کنون صورت پرستی
دمد از دست او گلدسته دسته
ز انگشتان خود گلدسته بسته
به هر جا کلک موی او رسیده
چو زلف دلبران سنبل دمیده
بود گوهر یتیم مهره سنگش
صدف باشد سفال جام رنگش
کشد گر دست خود یک ساعت از کار
شود چون گل گریبان چاک دیوار
ز صورت خانه هر که پا کشیده
به دامن گیریش صورت دویده
گلش ز آب طراوت تازه و تر
سعادت خامه اش را یار و یاور
چو آید در نظر قد رسایش
کشم در دیده خود نقش پایش
به پایش کفش رنگین غنچه گل
به روی اوست نقش چشم بلبل
پی پابوسی ء آن صورت چین
کند رخسار خود را نقش قالین
ز دست او قلم تا رو برآورد
به وصف او زبانم مو برآورد
ندارم تاب آن خورشید آهنگ
مرا از دیدن او می پرد رنگ
تراشد خامه مویی خود از خار
اگر نقش مرا بیند به دیوار
شوم آخر ز سودایش قلندر
گذارم همچو کلکش موی بر سر
بیا ساقی مرا از خود خبر کن
چو موج باده نقش تازه سر کن
دلم را صاف گردان از کدروت
بود آئینه ام در بند صورت
بده چون سیدا کیف رفیعم
که تا روز جزا باشد شفیعم
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - در بیان تعریف نجار چنین می فرمایند
بت نجار من سرویست یکتا
ز سر تا پای پیوند از تماشا
صنوبر ایستاده بر دکانش
تو را شد خویش را از بندگانش
به باغ آرزو سرو تمنا
زند پیش قد او تیشه بر پا
جهانی خدمت او کرده پیشه
زند هر کس به سوی خویش تیشه
زبان تیشه اش شیرین تکلم
به خون کوهکن خورده ترحم
ز آب تیشه اش سبز استخوانم
به ذکر اره اش باشد زبانم
چه اره چون زبان شعله سرکش
فگنده عاشقان را درکشاکش
چه اره زیر دستش سربلندان
بود ماری ز سر تا پای دندان
همیشه شیوه او دلخراشی
به خوبان می نماید ناز پاشی
نگاه او کمند آسا کشنده
که باشد گوشه چشمش برنده
چه رنده دارد از آئینه سینه
چه سینه صافدل از مهر کینه
زبان او بود با دل موافق
سری دارد به همواری چو عاشق
اساس خانه ها را اوست استاد
به عهد اوست عاشق خانه آباد
دکانش در به روی عرش بسته
دماغش بر سر کرسی نشسته
به هر منزل گذارد پا همان دم
کند چون تیشه سیخ خانه محکم
سفید از انتظارش چشم درها
جنون پیچیده زنجیر نظرها
بتان بر صورت او گشته حیران
خجل از بت پرستی بت پرستان
خراب مقدم او خان و مانها
گل افتاده به چشم تابدانها
نمی بینم به قصر خویش بنیاد
غم او خانمانم داد بر باد
رخش تا رفته از کاشانه من
سیه گردیده روی خانه من
مرا کی از دکانش بهره مندیست
ز جوش عشقبازان تخته بندیست
به من کی آشنا از روی یاریست
دلش در عاشقی ته چوبکاریست
به عهد خویش استاد باشد
وفایش لیک بی بنیاد باشد
بیا ساقی دری بگشا به رویم
به جام باده بشکن آرزویم
مرا چون سیدا معمور گردان
دلم را خانه پرنور گردان
ز سر تا پای پیوند از تماشا
صنوبر ایستاده بر دکانش
تو را شد خویش را از بندگانش
به باغ آرزو سرو تمنا
زند پیش قد او تیشه بر پا
جهانی خدمت او کرده پیشه
زند هر کس به سوی خویش تیشه
زبان تیشه اش شیرین تکلم
به خون کوهکن خورده ترحم
ز آب تیشه اش سبز استخوانم
به ذکر اره اش باشد زبانم
چه اره چون زبان شعله سرکش
فگنده عاشقان را درکشاکش
چه اره زیر دستش سربلندان
بود ماری ز سر تا پای دندان
همیشه شیوه او دلخراشی
به خوبان می نماید ناز پاشی
نگاه او کمند آسا کشنده
که باشد گوشه چشمش برنده
چه رنده دارد از آئینه سینه
چه سینه صافدل از مهر کینه
زبان او بود با دل موافق
سری دارد به همواری چو عاشق
اساس خانه ها را اوست استاد
به عهد اوست عاشق خانه آباد
دکانش در به روی عرش بسته
دماغش بر سر کرسی نشسته
به هر منزل گذارد پا همان دم
کند چون تیشه سیخ خانه محکم
سفید از انتظارش چشم درها
جنون پیچیده زنجیر نظرها
بتان بر صورت او گشته حیران
خجل از بت پرستی بت پرستان
خراب مقدم او خان و مانها
گل افتاده به چشم تابدانها
نمی بینم به قصر خویش بنیاد
غم او خانمانم داد بر باد
رخش تا رفته از کاشانه من
سیه گردیده روی خانه من
مرا کی از دکانش بهره مندیست
ز جوش عشقبازان تخته بندیست
به من کی آشنا از روی یاریست
دلش در عاشقی ته چوبکاریست
به عهد خویش استاد باشد
وفایش لیک بی بنیاد باشد
بیا ساقی دری بگشا به رویم
به جام باده بشکن آرزویم
مرا چون سیدا معمور گردان
دلم را خانه پرنور گردان
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴
بر سر کوی تو ای شوخ عسس بسیار است
آری آری به شکرزار مگس بسیار است
همچو من سوخته چشم تو کس بسیار است
نظر گرم تو با اهل هوس بسیار است
شعله را میل به آمیزش خس بسیار است
اهل دل را به جهان درد و الم بشناسد
بی ادب هر که شد ارباب کرم بشناسد
کیست تا گرگ ز آهوی حرم بشناسد
مرد باید که بد و نیک ز هم بشناسد
ورنه در زیر فلک ناکس و کس بسیار است
روزیم محنت و منزلگه من درد و غم است
مهربانی ز حریفان طلبیدن ستم است
زین سخن درد من سوخته هر صبحدم است
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است
ای لبت باده پرست و نگهت باده فروش
پا به دامن کش و با غیر مکن جوش و خروش
شنو این پند من امروز اگر داری هوش
گل همین به بهر حرف نیندازد گوش
ورنه درد دل مرغان چمن بسیار است
سیدا سیر چمن ساز در ایام ربیع
چشم بگشای به نظاره گل های بدیع
چند گوئیم که ما را نشود یار مطیع
قابل فیض اسیر دل ما نیست رفیع
ورنه در خانه صیاد قفس بسیار است
آری آری به شکرزار مگس بسیار است
همچو من سوخته چشم تو کس بسیار است
نظر گرم تو با اهل هوس بسیار است
شعله را میل به آمیزش خس بسیار است
اهل دل را به جهان درد و الم بشناسد
بی ادب هر که شد ارباب کرم بشناسد
کیست تا گرگ ز آهوی حرم بشناسد
مرد باید که بد و نیک ز هم بشناسد
ورنه در زیر فلک ناکس و کس بسیار است
روزیم محنت و منزلگه من درد و غم است
مهربانی ز حریفان طلبیدن ستم است
زین سخن درد من سوخته هر صبحدم است
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است
ای لبت باده پرست و نگهت باده فروش
پا به دامن کش و با غیر مکن جوش و خروش
شنو این پند من امروز اگر داری هوش
گل همین به بهر حرف نیندازد گوش
ورنه درد دل مرغان چمن بسیار است
سیدا سیر چمن ساز در ایام ربیع
چشم بگشای به نظاره گل های بدیع
چند گوئیم که ما را نشود یار مطیع
قابل فیض اسیر دل ما نیست رفیع
ورنه در خانه صیاد قفس بسیار است
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۴
رخ چو برگ گل و قد دلربا داری
به چشم هر که نهی پای خویش جا داری
به غیر ما به همه کس سر وفا داری
چه حالتست که با ما سر جفا داری
چه موجب است که خود را ز ما جدا داری
قسم به ذات تو ای نونهال باغ حیا
مراست کوی تو بهتر ز جنت المأوا
نمی کنی نظری سوی ما به استغنا
چه کرده ام چه شنیدی چه دیده ای از ما
که جان من هدف ناوک بلا داری
شکفته غنچه داغم به یاد مرهم تو
نشسته در ته تیغم ز ابروی خم تو
به حال مرگ فتادم ز پرسش کم تو
رو مدار جوانی بمیرد از غم تو
تو هم جوانی و از خود امیدها داری
خمیده قامتم از بار غصه چون مه نو
به خان و مان من آتش فگنده شد مرو
دمی ز روی مروت حدیث من بشنو
ز یک سخن که رقیبم بگفت رنجه مشو
که این ز شرط کرم باشد و وفاداری
تو را همیشه بود قتل سیدا مقصود
نهاده غمزه به دست تو تیغ زهرآلود
اگر چه می شوی این دم ز مرگ ناخشنود
چنین مکن که پشیمان شوی ندارد سود
که با عراقی مسکین سر جفا داری
به چشم هر که نهی پای خویش جا داری
به غیر ما به همه کس سر وفا داری
چه حالتست که با ما سر جفا داری
چه موجب است که خود را ز ما جدا داری
قسم به ذات تو ای نونهال باغ حیا
مراست کوی تو بهتر ز جنت المأوا
نمی کنی نظری سوی ما به استغنا
چه کرده ام چه شنیدی چه دیده ای از ما
که جان من هدف ناوک بلا داری
شکفته غنچه داغم به یاد مرهم تو
نشسته در ته تیغم ز ابروی خم تو
به حال مرگ فتادم ز پرسش کم تو
رو مدار جوانی بمیرد از غم تو
تو هم جوانی و از خود امیدها داری
خمیده قامتم از بار غصه چون مه نو
به خان و مان من آتش فگنده شد مرو
دمی ز روی مروت حدیث من بشنو
ز یک سخن که رقیبم بگفت رنجه مشو
که این ز شرط کرم باشد و وفاداری
تو را همیشه بود قتل سیدا مقصود
نهاده غمزه به دست تو تیغ زهرآلود
اگر چه می شوی این دم ز مرگ ناخشنود
چنین مکن که پشیمان شوی ندارد سود
که با عراقی مسکین سر جفا داری
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۸
بستم از غیر چو یوسف دل هر جایی را
دادم از دست گریبان زلیخایی را
پاره کردم چو گل این جامه خودرایی را
تا ز غم چاک زدم جیب شکیبایی را
عشق بنمود به من کوچه رسوایی را
بس که چون سرو چمن در همه جا معتبری
چون پری در نظر اهل جهان جلوه گری
گه گل سرخ گهی لاله و گه نیلوفری
هر دم ای شاخ گل تازه به رنگ دگری
از که آموخته یی این همه رعنایی را
کنج ماتمکده از بزم حریفان خوشتر
از تماشای جهان گوشه زندان خوشتر
مرگ از صحبت این قوم پریشان خوشتر
زیر خاکم ز ملاقات رقیبان خوشتر
به جهانی ندهم گوشه تنهایی را
شب که نظاره خورشید جمالت کردم
مرغ دل در گرو دانه خالت کردم
سر خود خاک کف پای خیالت کردم
قدم از فرق به سودای وصالت کردم
از قدم فرق نکردم سر سودایی را
سیدا دست کش از زلف سمن سای دگر
چشم خود پوش ز رخساره زیبای دگر
سر خود فرش مکن زیر کف پای دگر
مشفقی از قدم یار مرو جای دگر
که قبولی نبود بنده هر جایی را
دادم از دست گریبان زلیخایی را
پاره کردم چو گل این جامه خودرایی را
تا ز غم چاک زدم جیب شکیبایی را
عشق بنمود به من کوچه رسوایی را
بس که چون سرو چمن در همه جا معتبری
چون پری در نظر اهل جهان جلوه گری
گه گل سرخ گهی لاله و گه نیلوفری
هر دم ای شاخ گل تازه به رنگ دگری
از که آموخته یی این همه رعنایی را
کنج ماتمکده از بزم حریفان خوشتر
از تماشای جهان گوشه زندان خوشتر
مرگ از صحبت این قوم پریشان خوشتر
زیر خاکم ز ملاقات رقیبان خوشتر
به جهانی ندهم گوشه تنهایی را
شب که نظاره خورشید جمالت کردم
مرغ دل در گرو دانه خالت کردم
سر خود خاک کف پای خیالت کردم
قدم از فرق به سودای وصالت کردم
از قدم فرق نکردم سر سودایی را
سیدا دست کش از زلف سمن سای دگر
چشم خود پوش ز رخساره زیبای دگر
سر خود فرش مکن زیر کف پای دگر
مشفقی از قدم یار مرو جای دگر
که قبولی نبود بنده هر جایی را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۳
غم مرا چون عود شبها جای در مجمر دهد
پهلو از بی آب تابی پشت بر بستر دهد
اهل عالم را نشان از شورش محشر دهد
گر دلم از سینه آه آتشین را سر دهد
تا قیامت در جهان بر باد خاکستر دهد
ما و مجنون در حقیقت ناله یک پرده ایم
از عدم ما تحفه درد عشق را آورده ایم
در کنار دایه ما خود را به غم پرورده ایم
از ازل ما تلخ کامان خو به تلخی کرده ایم
زهر در کام دل ما لذت شکر دهد
در کمین شمشیر بر کف می رسد بدخواه ما
هست همچون سرو پا بر جا دل آگاه ما
آن کمان ابرو اگر باشد دمی همراه ما
تیغ کی گردد عدو پیش خدنگ آه ما
بر تنش هر مو اگر خاصیت خنجر دهد
می روم امروز تا میخانه را محشر کنم
شیشه و پیمانه را خاک سیه بر سر کنم
من نه آنم التجا بر ساقی و ساغر کنم
گر بمیرم کی لب همت به منت تر کنم
خضر اگر آب حیات از جام اسکندر دهد
سیدا دارم نگار نو خط شیرین سخن
چون طبیبان هست دایم بر سر بالین من
روز مرگ خود مبارکباد گویم بر بدن
گر تبار زلف او عرفی به دوزندم کفن
خاک من تا روز محشر نکهت عنبر دهد
پهلو از بی آب تابی پشت بر بستر دهد
اهل عالم را نشان از شورش محشر دهد
گر دلم از سینه آه آتشین را سر دهد
تا قیامت در جهان بر باد خاکستر دهد
ما و مجنون در حقیقت ناله یک پرده ایم
از عدم ما تحفه درد عشق را آورده ایم
در کنار دایه ما خود را به غم پرورده ایم
از ازل ما تلخ کامان خو به تلخی کرده ایم
زهر در کام دل ما لذت شکر دهد
در کمین شمشیر بر کف می رسد بدخواه ما
هست همچون سرو پا بر جا دل آگاه ما
آن کمان ابرو اگر باشد دمی همراه ما
تیغ کی گردد عدو پیش خدنگ آه ما
بر تنش هر مو اگر خاصیت خنجر دهد
می روم امروز تا میخانه را محشر کنم
شیشه و پیمانه را خاک سیه بر سر کنم
من نه آنم التجا بر ساقی و ساغر کنم
گر بمیرم کی لب همت به منت تر کنم
خضر اگر آب حیات از جام اسکندر دهد
سیدا دارم نگار نو خط شیرین سخن
چون طبیبان هست دایم بر سر بالین من
روز مرگ خود مبارکباد گویم بر بدن
گر تبار زلف او عرفی به دوزندم کفن
خاک من تا روز محشر نکهت عنبر دهد
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۵
اشک حسرت تا کی ای گل در کنارم می کنی
از خدای خود نمی ترسی و زارم می کنی
گوش بر قول رقیب بدشعارم می کنی
از برای خاطر اغیار خوارم می کنی
من چه کردم کین چنین بی اعتبارم می کنی
بس که دارد آتش شوق تو جانم بی قرار
شمع سان دارم دل سوزان و چشم اشکبار
می خورم خون جگر چون گل ز دست روزگار
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
ای که منع از گریه بی اختیارم می کنی
خان و مان بر باد دادم بر سر سودای تو
توتیا کردم به چشم خویش خاک پای تو
گوش نه یک یک بیان سازم من از غمهای تو
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریه ها بر روزگارم می کنی
شب که در پیمانه می می ریختم از بهر زیست
بی لب لعلت صراحی وار چشمم خون گریست
باعث نارفتن کویت نمی پرسی که چیست
گر نمی آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش مردم شرمسارم می کنی
سیدا خون می خورم عمریست از بزم وصال
ناتوان گردیده است اعضای من همچون هلال
مدتی بگذشت معلومم نشد ای نونهال
گفته یی تدبیر کارت می کنم وحشی منال
رفت کار از دست و کی تدبیر کارم می کنی
از خدای خود نمی ترسی و زارم می کنی
گوش بر قول رقیب بدشعارم می کنی
از برای خاطر اغیار خوارم می کنی
من چه کردم کین چنین بی اعتبارم می کنی
بس که دارد آتش شوق تو جانم بی قرار
شمع سان دارم دل سوزان و چشم اشکبار
می خورم خون جگر چون گل ز دست روزگار
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
ای که منع از گریه بی اختیارم می کنی
خان و مان بر باد دادم بر سر سودای تو
توتیا کردم به چشم خویش خاک پای تو
گوش نه یک یک بیان سازم من از غمهای تو
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریه ها بر روزگارم می کنی
شب که در پیمانه می می ریختم از بهر زیست
بی لب لعلت صراحی وار چشمم خون گریست
باعث نارفتن کویت نمی پرسی که چیست
گر نمی آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش مردم شرمسارم می کنی
سیدا خون می خورم عمریست از بزم وصال
ناتوان گردیده است اعضای من همچون هلال
مدتی بگذشت معلومم نشد ای نونهال
گفته یی تدبیر کارت می کنم وحشی منال
رفت کار از دست و کی تدبیر کارم می کنی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۲
فگندی بر جگر آتش چو من بی خان و مانی را
زدی در شعله از نامهربانی مهربانی را
بگو ای شمع با پروانه خود داستانی را
کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را
به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را
به قدر قسمت هر کس در آن روزی که جان دادند
به خوبان قد سرو و چهره یی چون ارغوان دادند
از آن روزی که حسن و عشق را با هم نشان دادند
به عاشق اشک سرخ و رنگ زرد از بهر آن دادند
کز استغنا فرود آرند مستغنی جوانی را
فغان زاهدان در خانقه چون شمع از خامیست
ز بزم دلبران پرهیز کردن عین بدنامیست
به قول عشقبازان این روایت شاهد حامیست
کتاب هفت ملت گر بخواند آدمی عامیست
نخواند تا ز جزو آشنایی داستانی را
دلم را چند بی لعلت نظر بر جام زهر افتد
نگاهت جانب من تا بکی از روی قهر افتد
مرا در گفتگو آور که آشوبی به دهر افتد
سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد
که اعجاز فلانی کرد گویا بی زبانی را
شبی افتاده می رفتم به طوف کعبه آن کو
به گوش هوشم آواز پیاپی آمد از یکسو
اگر پرسد مرا ای سیدا آن تندخو بر گو
نمی دانم نظیری کیست چون می آمدم زان رو
به حال مرگ دیدم بر سر ره ناتوانی را
زدی در شعله از نامهربانی مهربانی را
بگو ای شمع با پروانه خود داستانی را
کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را
به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را
به قدر قسمت هر کس در آن روزی که جان دادند
به خوبان قد سرو و چهره یی چون ارغوان دادند
از آن روزی که حسن و عشق را با هم نشان دادند
به عاشق اشک سرخ و رنگ زرد از بهر آن دادند
کز استغنا فرود آرند مستغنی جوانی را
فغان زاهدان در خانقه چون شمع از خامیست
ز بزم دلبران پرهیز کردن عین بدنامیست
به قول عشقبازان این روایت شاهد حامیست
کتاب هفت ملت گر بخواند آدمی عامیست
نخواند تا ز جزو آشنایی داستانی را
دلم را چند بی لعلت نظر بر جام زهر افتد
نگاهت جانب من تا بکی از روی قهر افتد
مرا در گفتگو آور که آشوبی به دهر افتد
سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد
که اعجاز فلانی کرد گویا بی زبانی را
شبی افتاده می رفتم به طوف کعبه آن کو
به گوش هوشم آواز پیاپی آمد از یکسو
اگر پرسد مرا ای سیدا آن تندخو بر گو
نمی دانم نظیری کیست چون می آمدم زان رو
به حال مرگ دیدم بر سر ره ناتوانی را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۲
نقاب از رخ برافگندی نمودی روی زیبا را
ز غیرت داغ کردی در چمن گلهای رعنا را
به دل دارم من شوریده خاطر این تمنا را
به چشم لطف اگر بینی گرفتاران شیدا را
به ما هم گوشه چشمی که رسوا کرده یی ما را
به جان خسته محزون من هر دم رسد صد نیش
چه سازم این چنین دردی که باشد با من دلریش
نشینم بر سر راه تو من افگنده سر در پیش
به هر جا پا نهی آنجا نهم صد بار چشم خویش
چه باشد آه اگر یک بار بر چشمم نهی پا را
کجا با عیش و عشرت یک سر مویی نظر دارد
چو من هر کس که داغ دلربایی بر جگر دارد
چه سازم ای مسلمانان دلم شوری به سر دارد
عجب دردی که فردا ماه من عزم سفر دارد
بمیرم کاش امروز نبینم روی فردا را
چو جوهر چند بندم آشیان را بر دم خنجر
به حال زار من یک ره به چشم مرحمت بنگر
قدم از کوی تو بیرون نمانم جانب دیگر
مرا گر از تمنای تو آید صد جفا در سر
ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
مه من مرهم داغ دلم از پیش دانستی
به جان سیدا اندوه و غم را بیش دانستی
مرا نادیده از روز ازل دلریش دانستی
هلالی را به یک دیدن غلام خویش دانستی
عجب بینایی داری بنازم چشم بینا را
ز غیرت داغ کردی در چمن گلهای رعنا را
به دل دارم من شوریده خاطر این تمنا را
به چشم لطف اگر بینی گرفتاران شیدا را
به ما هم گوشه چشمی که رسوا کرده یی ما را
به جان خسته محزون من هر دم رسد صد نیش
چه سازم این چنین دردی که باشد با من دلریش
نشینم بر سر راه تو من افگنده سر در پیش
به هر جا پا نهی آنجا نهم صد بار چشم خویش
چه باشد آه اگر یک بار بر چشمم نهی پا را
کجا با عیش و عشرت یک سر مویی نظر دارد
چو من هر کس که داغ دلربایی بر جگر دارد
چه سازم ای مسلمانان دلم شوری به سر دارد
عجب دردی که فردا ماه من عزم سفر دارد
بمیرم کاش امروز نبینم روی فردا را
چو جوهر چند بندم آشیان را بر دم خنجر
به حال زار من یک ره به چشم مرحمت بنگر
قدم از کوی تو بیرون نمانم جانب دیگر
مرا گر از تمنای تو آید صد جفا در سر
ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
مه من مرهم داغ دلم از پیش دانستی
به جان سیدا اندوه و غم را بیش دانستی
مرا نادیده از روز ازل دلریش دانستی
هلالی را به یک دیدن غلام خویش دانستی
عجب بینایی داری بنازم چشم بینا را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۱
شبی ز خانه برون با صد آرزو رفتم
فگنده سبحه و سجاده کو به کو رفتم
شکسته توبه و زنار در گلو رفتم
سحرگه در طلب ساغر و سبو رفتم
به کار خانه زاهد به جستجو رفتم
به خاطر تو چو شبنم به بوستان بودم
شکسته رنگ تر از چهره خزان بودم
ز جوش ناله هم آغوش بلبلان بودم
در آستانه گل با تو همزبان بودم
تو همچو رنگ نشستی و من چو بو رفتم
تو را شکفته چو گل چهره از می گلنار
مباش در پی آزار بلبلان زنهار
به حرف من نفسی گوش و هوش را بگذار
به هیچ دل ننشستم اگر چه ناخن وار
ز دست شوق تو در سینه ها فرو رفتم
به یاد آتش روی تو تاب و تب دارم
ز خویش رفته ام و حالت عجب دارم
اگر چه چون خط تو نسبتی به شب دارم
به عهد زلف تو باریک رو لقب دارم
که در شکافتن مو درون مو رفتم
چو سیدا نظر از روی غیر پوشیدم
به کوی یار ز شب تا به روز گردیدم
گل مراد خود از شاخ آرزو چیدم
بدیع تازه گلستان روی او دیدم
میان برگ گل و لاله تا گلو رفتم
فگنده سبحه و سجاده کو به کو رفتم
شکسته توبه و زنار در گلو رفتم
سحرگه در طلب ساغر و سبو رفتم
به کار خانه زاهد به جستجو رفتم
به خاطر تو چو شبنم به بوستان بودم
شکسته رنگ تر از چهره خزان بودم
ز جوش ناله هم آغوش بلبلان بودم
در آستانه گل با تو همزبان بودم
تو همچو رنگ نشستی و من چو بو رفتم
تو را شکفته چو گل چهره از می گلنار
مباش در پی آزار بلبلان زنهار
به حرف من نفسی گوش و هوش را بگذار
به هیچ دل ننشستم اگر چه ناخن وار
ز دست شوق تو در سینه ها فرو رفتم
به یاد آتش روی تو تاب و تب دارم
ز خویش رفته ام و حالت عجب دارم
اگر چه چون خط تو نسبتی به شب دارم
به عهد زلف تو باریک رو لقب دارم
که در شکافتن مو درون مو رفتم
چو سیدا نظر از روی غیر پوشیدم
به کوی یار ز شب تا به روز گردیدم
گل مراد خود از شاخ آرزو چیدم
بدیع تازه گلستان روی او دیدم
میان برگ گل و لاله تا گلو رفتم