عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
کس را نبود رخی بدین سان که تراست
پاکیزه تنی به خوبی جان که تراست
گفتی که ز هیچ فتنه پروا نکنم
آه از غم چشم بدخویان که تراست
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
دستم به کلید مخزنی می بایست
ور بود تهی به دامنی می بایست
یا هیچ گهم به کس نیفتادی یار
یا خود به زمانه چون منی می بایست
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
وقت ست که آسمان موجه نازد
مهر آینه پیش رخ نهد مه نازد
این خود شرف دگر بود نیست عجب
گر مهر به پابوس شهنشه نازد
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
قانع نیم ار بهشت نیزم بخشند
از بخشش خاص تا چه چیزم بخشند
امید که صرف رونمای تو شود
جانی که به روز رستخیزم بخشند
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
او راست اگر هزار چیزم بخشند
او راست اگر بهشت نیزم بخشند
بر دوست فدا کنم به صد گونه نشاط
جانی که به روز رستخیزم بخشند
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
دی دوست به بزم باده ام خواند به ناز
وانگه ورق مهر بگرداند به ناز
چشم من و عارضی که افروخت به می
دست من و دامنی که افشاند به ناز
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
در سینه ز غم زخم سنانی دارم
چشم و دل خونابه فشانی دارم
دانی که مرا چون تو نمی باید هیچ
ای فارغ از آن که جسم و جانی دارم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
تا کی رمدم شفق تراشد از چشم
هر دم مژه خون به روی پاشد از چشم
قطع نظر از چشم دلی نیزم هست
بینید که خسته تر نباشد از چشم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
خواهم که دگر سخن به پیغاره نم
تا جان ستم رسیده را چاره کنم
رسم ست جواب نامه چون نیست جواب
باید که تو پس دهی و من پاره کنم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
در عهد تو و منست در هفت اقلیم
برخاستن امید و خون گشتن بیم
از جلوه چه ماند تا بسازند بهشت
از شعله چه ماند تا بتابند جحیم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
آنی تو که شخص مردمی را چشمی
سبحان الله چه مایه بینا چشمی
البته عجب نیست که باشی بیمار
زان رو که به دلبری سراپا چشمی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
جانی ست مرا ز غم شماری در وی
اندیشه فشانده خارزاری در وی
هر پاره دل که ریزد از دیده من
یابند نفس ریزه چو خاری در وی
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳ - آغاز قصه
سخن بهتر از نعمت و خواسته
سخن بهتر از گنج آراسته
سخن مر سخن گوی را مایه بس
سخن بر تن مرد پیرایه بس
ز دانا سخن بشنو و گوش کن
که نامد دگر زآسمان جز سخن
سخن مرد را سر به گردون کشد
سخن کوه را سوی هامون کشد
سخن بر تو نیکو کند کار زشت
سخن ره نماید به سوی بهشت
بگفتم به شیرین سخن این سمر
که کس نیست گفته ازین پیشتر
چنین قصه ای را کس از خاص و عام
نگوید بدین وزن و انشا تمام
من و حجره و توبه از شاعری
گسسته شد اندر میان داوری
من از بهر آن افسر سروری
سخن راند خواهم به لفظ دری
سخن بی شک از نظم رنگین شود
عروس از مشاطه به آیین شود
سخن را بیاراست خواهم همی
جمال از خرد خواست خواهم همی
به نظم آورم سرگذشتی عجب
ز اخبار تازی و کتب عرب
چنین خواندم این قصهٔ دل پذیر
ز اخبار تازی و کتب جریر
چو از مکه پیغمبر ابطحی
به یثرب شد و کار دین شد قوی
بگسترد او در عرب دین پاک
سر سرکشان اندر آمد به خاک
زدود از دل کافران کافری
به شمشیر و برهان پیغامبری
همه حیهای عرب سر به سر
سوی داد و دین آوریدند سر
یکی حی بود اندران روزگار
چو ارثنگ مانی به رنگ و نگار
تو گفتی ز بس نعمت و خواسته
یکی کشوری بود آراسته
بنی شیبه بد نام آن جایگاه
سپاهی درو صفدر و کینه خواه
بدو در دو سالار والامنش
هنرورز و بهروز و نیکو کنش
دو سالار و آن هر دو از یک گهر
برادر ز یک مام وز یک پدر
مر آن هر دو سالار را بود نام
یکی را هلیل و یکی را همام
مهین بود بر حسن و بر چابکی
برآمد دکی از گه کودکی
مر آن را کجا نام او بد هلال
یکی دختری بود حورا مثال
یکی سرو بن بود آراسته
بتی چون بهاری پر از خواسته
یکی گوهری بود پر نام و ننگ
یکی گلبنی بود پر بوی و رنگ
مرو را پدر نام گل شه نهاد
که خورشید رخ بود و حورا نژاد
چو گل شاه و چون ورقهٔ تیز مهر
نبود و نپرورد گردان سپهر
چو دو سرو بودند در بوستان
گرازان به کام و دل دوستان
یکی ماه عارض یکی لاله خد
یکی سیم ساعد یکی سرو قد
به یکجای بودند هر دو بهم
کی این ابن عم بود و آن بنت عم
ز رفت قضا وز گذشت سپهر
هم از کودکیشان بپیوست مهر
دل هر دو بر یکدگر گشت گرم
روانشان پر از مهر و آزرم و شرم
چنان شد دل آن دو نخل ببر
کی نشکیفتند ایچ از یکدگر
نه بی آن دل این همی کام یافت
نه بی این زمانی وی آرام یافت
دل هر دو از کودکی شد تباه
به درمان و حیلت نیامد براه
چو ده سال پروردشان روزگار
نشاندندشان پیش آموزگار
معلم به تعلیم شد در شتاب
که تا هر دو گشتند فرهنگ یاب
اگر چند در عشق می سوختند
بی اندازه فرهنگ آموختند
چو فارغ شدندی ز تعلیم گر
به مهر آمدندی بر یکدگر
به سوی وی این گاه نگریستی
دمی بر زدی سرد و بگریستی
گه آن سوی این دیده انداختی
به ناله دل از غم بپرداختی
چو خالی شدی جای آموزگار
دل آن دو آسیمهٔ روزگار
به شوق وصال اندر آمیختی
فراق از بر هر دو بگریختی
گه این از لب آن شکر چین شدی
گه آن عذر خواهندهٔ این شدی
گه از زلف این،‌ آن گشادی گره
گه از جعد آن، این ربودی زره
گه این شکر ناب آن خورد خوش
گه آن زلف پُرتاب این گیر کش
چو آموزگار آمدی باز جای
شدندی سراسیمه و سست رای
برین سان همی دانش آموختند
به مهر دل اندر، همی سوختند
بر آن هر دو بیچاره از رنج و تاب
سیه بود روز و تبه بود خواب
چو شد عمر هر دو ده و پنج سال
شدند از هنر آفتاب کمال
چو گوهر شدند آن دو اندر صدف
چو خورشید گشتند اندر شرف
هنر یاب گشتند و فرهنگ یاب
سخن گوی گشتند و حاضر جواب
چنان گشت ورقه ز فرهنگ و رای
که کُه را به نیرو بکندی ز جای
سواری شجاع کی به هنگام جنگ
همی خون گرست از نهیبش پلنگ
بقوت سر پیل بر تافتی
بناوک دل شیر بشکافتی
به شمشیر پولاد بگذاشتی
به نیرو که از جای برداشتی
شجاعی که اندر مصاف نبرد
ز دریا برانگیختی تیره گرد
ابا این همه هیبت و دستگاه
دلش بود در عشق گل شه تباه
شب و روز با مهر پیوسته بود
کی از کودکی باز دل خسته بود
بحی خود اندر میان عرب
ببیگاه و گاه و به روز و به شب
بتی بود پر ظرف و پر حسن و زیب
دو چشم از عتیب و دو زلف از نهیب
درفشان مهی بود بر زاد سرو
پراگنده بر ماه خون تذرو
فگنده بلولو بر از لاله بند
پراگنده بر سرو سیمین کمند
پراگنده شمشاد را در عبیر
نهان کرده پولاد را در حریر
سمن برگ او زیر مشکین گره
گره بر گره صد هزاران زره
ز عنبر نهاده بگل بر کله
ز سنبل علم بسته بر سنبله
همه روی حسن و همه موی میم
همه زلف تاب همه جعد جیم
سیه نرگس ناوک انداز اوی
بگسترده اندر عرب راز اوی
بحی بنی شیبه در کس نماند
که او نامهٔ عشق گل شه نخواند
شه ورقه مسکین دل سوخته
به دل در ز عشق آتش افروخته
بدان هر دو زیبابت کش خرام
عجب شادمانه دل باب و مام
ز دل دادن آن دو سرو سهی
ز احوالشان یافتند آگهی
چو هنگام بیداری و جای خواب
ندیدند ازیشان ره ناصواب
در هر دو مسکین نگه داشتند
ز هم شان جدا کرد نگذاشتند
دل آن دو بیچارهٔ دل شده
همه روز بودی چو آتشکده
چو شب مایهٔ قیر گون خواستی
فلک را به گوهر بیاراستی
از آرام گه آن دو نخل ببر
برون آمدندی بر یکدگر
گه این بر گشادی بر آن راز خویش
گه آن عرضه کردی برین ناز خویش
گه عشق بر هر دو غم بیختی
گه این زان و آن زین درآویختی
دو غمشان گه عشق گشتی هزار
دو لبشان گه بوسه گشتی چهار
که در دیده شان نامدی هیچ خواب
نرفتی میانشان سخن ناصواب
چو بر سر نهادی فلک تاج زر
شه روم بر زنگ کردی حشر
دو دل سوخته عاشق تیره رای
شدندی به تیمار و غم باز جای
چو از شانزده سالشان برگذشت
همه حال گیتی دگر گونه گشت
غم عشق در هر دو دل کار کرد
مر آن هر دو را زار و بیمار کرد
گل لعلشان شد به رنگ زریر
کُه سیمشان شد چو تار حریر
به سوی پدرشان شد این آگهی
که خمیده گشت آن دو سرو سهی
دل مام و باب ارچه کانا بود
برنج پسر ناتوانا بود
پسر مر ترا دشمن منکرست
ولکن ز جان بر تو شیرین ترست
چو از حال ایشان خبر یافتند
بوصل دو دلبند بشتافتند
دل و جان از انده بپرداختند
بهر گوشه ای بزم برساختند
بنی شیبهٔک سر بیاراستند
کجا سور کردن همی خواستند
بهر جایگه آتش افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند
به شادی همی گردن افراشتند
کجا نعره از چرخ بگذاشتند
غریویدن نای و آواز چنگ
همی رفت هر جایگه بی درنگ
برآمد خروشیدن بم و زیر
ز خاک سیه سوی چرخ اثیر
می لعل رخشنده از سبز جام
چو مریخ می تافت در گاه بام
هنوز آلت عقد ناکرده راست
که از هر سویی غلغل و نعره خاست
برآمد ز گردون و هامون خروش
مصیبت شد آن شادی و ناز و نوش
زمین شد پر از مرد شمشیر زن
که بد پیش شمشیر شان شیر زن
سپاهی همه سرکش و تیره رای
همه دیو دیدار و آهن قبای
ز بهر شبیخون و از بهر کین
تو گفتی که بر رسته اند از زمین
همه تیغها از نیام آخته
همه کینه و جنگ را ساخته
شب تیره و زخم شمشیر تیز
ازین صعب تر چون بود رستخیز
بکشتن همه گردن افراشتند
کسی را همی زنده نگذاشتند
براندند بر خاک بر سیل خون
شد از خون گردان زمین لاله گون
نخست از بنی شیبه کس نام و ننگ
که با کس نبد سازو آلات جنگ
گمانی نبرد ایچ کس در جهان
کی بتوان بریشان زدن ناگهان
بدین روی غافل بدند آن گروه
که در کین ز کس نامدیشان ستوه
بماندند آن شب همه ممتحن
کی بی ساز بودند آن انجمن
هزبر ارچه چیره بود روز جنگ
چگونه کند جنگ بی یشک و چنگ
چو بی ساز بودند بگریختند
تهی دست ابا خصم ناویختند
چوزیشان عدو بی کرانی بخست
ز کین باز کردند کوتاه دست
یکایک به تاراج دادند روی
پراگنده گشت آن همه گفت و گوی
یکی کشوری بود پرخواسته
به چنگ آوریدند ناخواسته
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴ - بردن گلشاه را از حی
ربودند گلشاه دل خسته را
مر آن دل گسل سرو نورسته را
چو کردند از هر سویی جست و جوی
سوی خانهٔ ورقه دادند روی
بجستنش کردند دیری درنگ
بدان تا مگر آورندش بچنگ
چو بسیار جستند کم یافتند
برفتن همه روی برتافتند
چو رفتند آن لشکر تیره رای
به پیروزی و خرمی باز جای
بنی شیبه گشته بر آن کشتگان
دوان ورقه هر سو چو دیوانگان
نه ز احوال بابک بدش آگهی
نه ز احوال آن زاد سرو سهی
ز من بشنو اکنون گه تاختن
که آورد از بهر کین آختن
یکی حی بد برسه منزل زمین
مقام هزبران پرخاش و کین
سپاهی همه صف در و جان سپر
همه آهنین شخص و رویین جگر
بریشان یکی مهتر شاه فش
صف آشوب و گردن کش و کینه کش
به نسبت شریف و به مردی تمام
ربیع ابن عدنان و ضبی بنام
بنی ضبه بد نام آن شهر و حی
کی مال بنی شیبه کردند فی
ربیع ابن عدنان ز گل شه خبر
شنیده بد از مردم بابصر
کی چونست دیدار و فرهنگ اوی
قد چابک و روی گل رنگ اوی
ز بس نعت آن لعبت خوب چهر
بدلش اندرون رسته بدبیخ مهر
فرستاده بد پنج شش ره پیام
سوی باب گلشاه فرخنده نام
که با مهر من مهر پیوسته کن
در کینه و داوری بسته کن
به من ده تو آن دل گسل ماه را
پری چهره گلشاه دل خواه را
مکن جان فدا بهر فرزند را
یکی پند بس مرخردمند را
تو دانی که از ورقه من کم نیم
اگر مرو را خویش و و بن عم نیم
شنیدم که با ورقهٔ تیز چهر
درآمد به عهد و به پیوست مهر
زورقه چه خیزد، چه آید از اوی؟
ز جوی تهی آب دریا مجوی!
چه در خورد ورقه است گلشاه تو
به من گردد آراسته گاه تو
ز قول من ار بگسلی هوش ورای
شبیخون و جنگ مرا دارپای
چنین چند گه کس فرستاده بود
ز هر گونه پیغامها داده بود
ندیده بد از باب گل شه جواب
نه اندر خطا و نه اندر صواب
از آن با شگونه دلش تفته شد
چو شیری که بر گور آشفته شد
همی بود خاموش پرسان خبر
ز گلشاه وز ورقهٔ پر هنر
نشسته به آرام و آهستگی
که تا کی کنند عقد پیوستگی
چو آگه شد از حال گردان سپهر
کی با یک دگرشان بپیوست مهر
همی بود و بر درد گشته صبور
که تا هر دو کی کرد خواهند سور
در آن شب کشان عقد بد ساختن
سه منزل زمین کردشان تاختن
سحر گه به نزدیک ایشان رسید
به کام دل خویشتن شان بدید
یکی بهره هشیار و یک بهره مست
درآمد به شمشیر و بگشاد دست
به تیغ بلاشان فروکوفت خرد
بدان کش هوا بود بگرفت و برد
چو برگشت و برحی خود رفت باز
بدیدار گلشاهش آمد نیاز
مر آن دل گسل ماه را پیش خواند
بدیدار او در شگفتی بماند
یکی گلبن لعل روینده دید
تذرو گرازان و یا زنده دید
درفشان یکی ماه دو هفته دید
همه بر گل و لعل بشکفته دید
دل و جان بهٔک نظرت او را سپرد
بلی عشق خوبان نه کاریست خرد
چو در طلعت و قامتش خیره ماند
نوازیدش و پیش خود در نشاند
ز شادی یکی شعر آغاز کرد
بدل در، در ِ خرمی باز کرد
بدو گفت ایا لعبت خوب چهر
دلم بسته کردی تو دربند مهر
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۶ - چنین گفت آنگه به فرمانبران
چنین گفت آنگه به فرمانبران
بیارید هین بدره های گران
بیارید پیشم کنون تاج زر
دو صد تخت دیبا و عقد گهر
همه هرچ گفت آوریدند پیش
نهاد آن همه پیش دل خواه خویش
بگفت این فدای یکی موی تست
دل و جان من بندهٔ روی تست
تو دانی که از ورقه کم نیستم
براه صبوری چرا ایستم
تو آگاهی ای زاد سرو سهی
که چون ورقه دارم فراوان رهی
چو گل شه دل شاه را نرم دید
روانش به عشق اندرون گرم دید
به مکر اندر آمد بت سیم تن
به چاره رهاند از بلا خویشتن
چنین گفت کی پادشاه عرب
بلند اختر و راد و عالی نسب
دل و دولت و کامکاریت هست
دلیری و جاه و سواریت هست
چو سرو سهی تو بدیدار و قد
ترا از چه معنی توان کرد رد
همی تا زیم من به کام توام
پرستار و مولای نام توام
بهر چت مرادست فرمان کنم
هر آنچم تو فرمان دهی آن کنم
ولیکن مرا هست عذر زنان
یکی هفته ام داد باید زمان
چو بگذشت یک هفته از کار من
نباشد کسی جز تو سالار من
ترا جای روبم به گیسوی خویش
ترا دانم اندر جهان شوی خویش
ترا هر که با ورقه همسان کند
برو بخت فرخنده تاوان کند
ربیع این عدنان به گفتار اوی
ببد شاد و ایمن شد از کار اوی
نبود آگه از مکر سرو سهی
بدام اندر آویخت از انبهی
ز گلشاه وز حیلت دلفروز
ببد ایمن آن مهتر تیره روز
زمان دادش و دل به شادی سپرد
بهٔک هفته گفتا کس از غم نمرد
مر آن خسته دل را هم اندر زمان
فرستاد سوی سرای زنان
همان شب چو بر ورقه بگذشت حال
بری شد زیار و جدا شد ز مال
ز بس کس که در تیره شب کشته بود
بنی شیبه از کشته پر پشته بود
بدانجای گلشاه مسکین اسیر
بدین جای ورقه بدرد و زهیر
همه شب بدان حال بگذاشتند
همه نعره از چرخ برداشتند
نیاسود آن شب کسی از خروش
زن و مرد بودند بی مال و هوش
ندانست کس هیچ کاحوال چیست
شبیخون و خون ریختن کار کیست
چو گیتی بپوشید سیمین زره
گشاد از دل چرخ گردان گره
دلیران همه جمله گرد آمدند
وز آمد شد دشمن آگه شدند
بجستند گلشاه را سر به سر
ندیدند ازو هیچ جایی اثر
چو ورقه ز گل شه تهی دید جای
چو سر گشتگان اندر آمد ز پای
گهی کرد بر سر همی تیره خاک
گهی کرد بر تن همی جامه چاک
گهی زرد گل کشت بر زعفران
گهی خون دل راند بر ارغوان
یکی شعر گفت آن دل آزرده مرد
ز تیمار و هجران وز داغ و درد
همی گفت ای لعبت دلستان
کجا جویمت من بگرد جهان
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۷ - شعر گفتن ورقه در هجر گلشاه
کجا رفتی ای دل گسل یار من
مگر سیر گشتی ز دیدار من
نجستم بتا هرگز آزار تو
چرا جستی ای دوست آزار من
چگونست بی من بتا کار تو
که با جان رسید از عنا کار من
ز من زارتر گردی اندر فراق
اگر بشنوی نالهٔ زار من
بر تست ز نهار جان و دلم
نگه دار زنهار زنهار من
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۹ - شعر گفتن ورقه
بگفت ای چراغ دل و جان من
بت گل رخ و جان و جانان من
به هجر اندرون کرد نتوان درنگ
شود نرم از عشق پولاد و سنگ
نگارم شد و شد ز هجرش مرا
هم از دل نشاط و هم از روی رنگ
کنون کم قضا سوی او ره نمود
نگیرم دگر در صبوری درنگ
ز جان و ز خون معادی کنم
هوا تیره فام و زمین لاله رنگ
نیارم شبیخون،‌ نسازم کمین
کزین هر دو بر مرد عارست و ننگ
بتم گر به کام نهنگ اندرست
برون آرم او را ز کام نهنگ
به خون ربیع ابن عدنان کنون
بشویم دل و جان به شمشیر جنگ
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۰ - شدن لشکر بنی شیبه به حی بنی ضبه
همی گفت چونین و چون تفته برق
همی راند و در خون دل گشته غرق
چو یک نیمه از راه بگذاشتند
دلیران همه نعره برداشتند
ربیع ابن عدنان شد آگه ز کار
کی آمد سپاه از پی کارزار
بسیجید و گرد آوریدش سپاه
سپاهی بکردار ابر سیاه
شجاعان و گردن کش و شیر مرد
بلا دیده و آزموده نبرد
به مردی شده در عرب داستان
همه گشته بر مرگ هم داستان
ربیع ابن عدنان امیر عرب
نهفته تن اندر سلیح و سلب
از آن پیش تا روی دادی براه
به نزدیک گل شه شد آن کینه خواه
بگفت ای نگارین دل آرام من
مباد ایچ بی تو خوش ایام من
بدان کز بنی شیبه آمد سپاه
ز بهر تو بر من گرفتند راه
چو شیر دژم ورقه پیش اندرون
دل و دیده و دست شسته بخون
بدان تا ز تو بگسلاند مرا
ز روی تو پنهان نشاند مرا
ز تو من بپرسم سخن راست گوی
به من به گراید دلت یا بدوی
اگر مر ترا سوی ورقست رای
به من بازگوی ای بت دل ربای
کی تا من سوی جنگ بیرون شوم
بدانم حقیقت کی می چون شوم
وگر مر ترا رای سوی منست
نترسم گرم عالمی دشمنست
چنان بگسلمشان ز روی زمین
که بر من کنند اختران آفرین
بدو گفت گلشاه کای نام جوی
میندیش وز دشمنان کام جوی
کی تو تا قیامت مرا مهتری
ز صد ورقه بر من گرامی تری
شب و روز من در وفای توم
پرستندهٔ خاک پای توم
ربیع ابن عدنان عجب شاد شد
به گفتار او از غم آزاد شد
همی راند چون موج دریا بخشم
سوی یار دل، سوی بدخواه چشم
براندند ازین و از آن سو سپاه
برابر فتادند در نیم راه
همان و همین ساخته ساز جنگ
نکردند بر کینه جستن درنگ
هم از گرد ره جنگ برساختند
زمین را به لرزه در انداختند
مصاف سپه را بیاراستند
کی می جنگ با آرزو خواستند
علم ها زعیوق بگذاشتند
بگرد آسمان را بینباشتند
بزوبین جان جوی دل سوختند
بناوک همی دیده بردوختند
صف از آتش تیغ برتافتند
ز کین کوس کینه فرو کوفتند
ز بس نعره و جنگ و آشوب و شور
ز بس شیههٔ ابرش و خنگ و بور
ز تف خدنگ و ترنگ کمان
ز زخم عمود و ز طعن سنان
تو گفتی جهان نیست گردد همی
زمین را فلک درنوردد همی
زمین شد ز خون لعل چون سندروس
هوا گشت از گرد چون آبنوس
چو از نور بگشاد گردون گره
بتفسید بر شیر مردان زره
ربیع ابن عدنان چو شرزه پلنگ
بغرید چون کرد آهنگ جنگ
فرس را به میدان کین درفگند
ز هیبت فزع بر زمین درفگند
بگردید اندر مصاف نبرد
ز هامون به گردون برآورد گرد
فرس بود چون ابر، او چون هزبر
هزبر ایچ کس دید بر تیره ابر؟
بدین سان همی گشت اندر مصاف
همی کرد لعب و همی جست لاف
یکی شعر گفت آن نبرده سوار
که چون بود شعرش عجب،‌ گوش دار
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۲ - شعر گفتن ورقه در مرگ پدر
دریغ ای پدر دیدهٔ شیر مرد
کی رفتی ز دنیا پر از داغ و درد
چنین است کار سرای سپنج
چنین بود خواهد جهان گرد گرد
شدی کشته ناگه به دست سگی
که او را نه زن خواند شاید نه مرد
از و کین تو باز خواهم چنانک
کی گرید برو گنبد لاژورد
چنان کو بر آورد گرد از سرت
بر آرم ز فرقش به شمشیر گرد
بگفت این واز درد بگریست زار
ز خون کرد روی زمین لاله زار
چو بسیار بگرست و زاری نمود
بگفتا کنون بانگ و زاری چه سود؟
برفت او و بر بارگی برنشست
سوی کینه رانداسب چون پیل مست
به حمله درآمد به سوی ربیع
بگفتش ربیع: ای سوار بدیع
چه مردی و پیشم چرا آمدی؟
بر شیر نر به چرا آمدی!
کی بر تو مرا رحمت آید همی
نخواهم کی آیدت از من غمی
سوی مرگ رفتن بسیجی همی
به دستم بذره نسنجی همی
سراسیمه رایی و دل خسته ای
مگر با غم عشق پیوسته ای؟
چه مردی؟ هلا زود بر گوی نام
همانا تویی ورقه ابن الهمام
کی از هجر گلشاه و مرگ پدر
شدستی دلاواره آسیمه سر
اگر ورقه ای، حمله آور، هلا!
کی برهانمت هم کنون زین بلا
کی از بهر بابک بنالی همی
برین روی زاری سگالی همی
رسانم ترا هم کنون زی پدر
بدین تیغ پولاد پرخاش خر
ور از بهر گلشاه دل خسته ای
دل اندر غم عشق او بسته ای
هم اکنون سرت را برم سوی اوی
نبینی تو تا زنده ای روی اوی
نه ای تو سزاوار دیدار اوی
منم یار او و سزاوار اوی
چو بشنید ورقه ازو این سخن
غم بابک و عشق آن سروبن
دگرباره اندر دلش تازه شد
بنالید و دردش بی اندازه شد
بگفت: ای فرومایهٔ مستحل
نیاورد گردون چو تو سنگ دل
نبخشودی ای شوم نامهربان
بر آن پیر فرتوت دیده جهان
که بر جان او بر، کمین ساختی
جهان را ز نامش بپرداختی
چه گفتی وراهیچ کین خواه نیست
و یا سوی تو مرگ را راه نیست؟
ترا گر چنین بود در دل گمان
گمانت کژ آمد بسان کمان
که من از پی کین او خاستم
به کینش زبان را بیاراستم
کنون از عرب نام تو کم کنم
نشاط و سرور تو ماتم کنم
ز بی آن کی بر تو شبیخون کنم،
ز خون تو این دشت گلگون کنم،
به شمشیر جان از تنت برکنم
بگرز گران گردنت بشکنم
جهان را، چو من تیغ پیدا کنم،
ز خون سپاه تو دریا کنم
بنالند چون نیزه گیرم به چنگ
به بیشه هزبرو به دریا نهنگ
ألا با من ای شیر جنگی بگرد
کی خواهم ز فرقت برآورد گرد
نباید مرا با تو زین بیش لاف
کی جای نبردست و جای مصاف
ربیع ابن عدنان ز گفتار اوی
برآشفت و آمد به پیکار اوی
بگفت: ای فرومایهٔ بی وفا
چه گویی تو در روی مردان جفا
نگویی مرا تا تو اندر عرب
چه کردستی از کارهای عجب
کی پیشم دلیری نمایی همی
بر شیر سگرا ستایی همی
محالست با من ترا گفت و گوی
بیا تا به میدان درآریم گوی
بگفت این و مانند ابر بهار
برو حمله کرد آن دلاور سوار
بر آویختند آن دو میر عرب
دو فرخنده نام و دو عالی نسب
دو میر شجاع و دو پیل نبرد
دو شیر صف آشوب و دو مرد مرد
بهٔک جای هر دو برآویختند
به نیزه همی صاعقه بیختند
سپردند هر دو به مرکب عنان
به پیش آوریدند نوک سنان
بگشتند چندان بخشم و ستیز
که شد نیزهٔ هر دوان ریز ریز
فگندند نیزه، کشیدند تیغ
چو دو برق رخشنده از تیره میغ
ز بس ضرب شمشیر زهر آب دار
بشد تیغ در دستشان پاره پار
بجز قبضهٔ درقه در دستشان
نماندونه کس داد ز آن سان نشان
ربیع ابن عدنان بکردار میغ
فراز سر ورقه بگذارد تیغ
ز شمشیر او ورقه ابن الهمام
بترسید و پیش آوریدش حسام
به شمشیر شمشیر او را گرفت
به دو نیمه شد هر دو تیغ ای شگفت!
بماندند بی نیزه و تیغ تیز
کسی کرد بی تیغ و نیزه ستیز؟
چو از تیغ و نیزه ندیدند کام
ربیع و همان ورقه ابن الهمام
نشدشان به جنگ اندرون رای سست
بگرز گران دست بردند چست
به گرز گران آوریدند رای
فشردند هر دو به پرخاش پای
بگرز آزمودند چندان نبرد
کی گل رنگ رخسارشان گشت زرد
نکردند گرز گران را یله
جز آنگه که شددست پر آبله
دگر باره شمشیرها خواستند
همی جنگ نو از سر آراستند
دو تیغ و دو رمح آوریدندشان
چوبی نیزه و تیغ دیدندشان
به میدان در، آن هر دو خسرونژاد
به کینه بگشتند چون تند باد
ربیع ابن عدنان برآورد خشم
یکی حمله کرد آن سگ شوخ چشم
سر نیزه بگذارد بر ران اوی
که از درد آزرده شد جان اوی
ابر پهلوی اسپ رانش بدوخت
رخ ورقه از دلد دل برفروخت
پیاده شد از اسپ، اسپس بمرد
پیاده برآن خستگی حمله برد
یکی نیزه ای زد به بازوش بر
کی بردوخت بازو به پهلوش بر
ولیکن به جانش نیامد گزند
ز بازوی خود نوک نیزه بکند
تن هر دو در بند غم بسته شد
همین خسته گشت و همان خسته شد
غلامش یکی بارهٔ تیز گام
بیاورد زی ورقه ابن الهمام
هم اندر زمان ورقهٔ نیک رای
به اسپ تک آور درآورد پای
بگشتند آن هر دو فرخ جوان
ز هر دو چو دو سل خون شد روان
ز بس خون کی از هر دو پالوده شد
ز خونشان دل خاک آلوده شد
دل هر دو از درد مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
ز سستی بماندند از کارزار
بر آن هر دو آزاده شد کار زار
یکی خسته بازو یکی خسته ران
همان زین بترسید و هم این از آن
دو عاشق ز بهر دلارام خویش
همی تیره کردند ایام خویش
همی بر زدند از جگر سرد باد
همی کرد هریک ز گلشاهٔاد
چنان بد دل ورقه ابن الهمام
ز هجران گلشاه فرخنده نام
کی هزمان همی مغزش آمد به جوش
ولیکن بداز صبر و مردی خموش
ربیع ارچه بد عاشق زار اوی
دلش ایمن آخر بد از کار اوی
کی در حی او بود و در خان اوی
دلارام گل رخ بدش جان اوی
کی گلشاه با او وفا کرده بود
تن از وی به حیله رها کرده بود
به مکر و به چاره دلش بسته بود
به شیرین زبانی ازو جسته بود
جهان بر دلش تنگ چون حلقه بود
ولی جانش پیوستهٔ ورقه بود
کی باوی بهٔکجای خو کرده بود
دل هر دو در عشق پرورده بود
هم از کودکی مهرشان بسته بود
وفا در دل هر دوان رسته بود
ربیع ابن عدنان ز بس ابلهی
نبود آگه از مکر سروسهی
کی بروی به حیلت نهادست بند
به تیمار هجران و بیم گزند
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۴ - چو شد یار با بارهٔ گام زن
چو شد یار با بارهٔ گام زن
براند اسب گرم آن دلارام زن
همی راند تا سوی لشکر رسید
ز گرد دو لشکر هوا تیره دید
دو عاشق بر آن سان چو دو کوه روی
گرازان و روی آوریده بروی
دل هر دو از مهر پرداخته
همین و همان جنگ را ساخته
نگه کرد گلشاه سوی نبرد
بدید آن دو گردن کش شیرمرد
یکی بد ربیع ابن عدنان به نام
دگر ورقه بد نام ابن الهمام
برابر شده هر دو با یک دگر
یکی کینه دار و یکی کینه ور
تن ورقه با خاک پیوسته دید
به زخم بلا ران او خسته دید
تو گفتی کی آتش برافروختند
مر آن گل رخان را درو سوختند
ز دل سوی دیده برآورد خون
ز مرکب همی خواست شد سرنگون
ولیکن به جلدی تن خویشتن
نگه داشت آن لعبت سیم تن
دگرباره کرد آن دلفروز ماه
به سوی ربیع ابن عدنان نگاه
زمین دید از خون او لاله گون
ز بازوش گشته روان سیل خون
غم ورقه بر جانش خوشتر ببود
دلارام را مهر ورقه فزود
فرس پیش راند آن نگار بدیع
چو آمد به پیش سپاه ربیع
ز بهر نظاره بجا ایستاد
که اندر حیل بود سخت اوستاد
به سوی ربیع و سوی ورقه چشم
نهاد آن دلارام پر کین و خشم
که تا جنگ آن هر دوان چون بود
از آن دو بمردی کی افزون بود
به میدان رزم اندر آن هر دو گرد
نمودند هر دو همی دست برد
چو دو شیر آشفته بر یک دگر
گه این حمله آور، گه آن حمله بر
اگرچند از جنگ خسته بدند
وگر چند در عشق بسته بدند
ز کین دل و حمیت نام و ننگ
همی تازه کردند آیین جنگ
همی از سم مرکبان نبرد
زمین و هوا را بپوشید گرد
ز بس ماندگی مرکب هردوان
همی خون فگند این و آن از دهان
همی کرد گلشه نظاره ز دور
شده در غم عشق ورقه صبور
بجوشید اندر دل ورقه مهر
ز حمیت مر او را برافروخت چهر
بزد بانگ بر مرکب باد پای
بجست اسپ چون مرغ پران ز جای
ز بس تیزی آن بارهٔ ره سپر
خطا کرد ناگه درآمد بسر
سر و گردن اسپ بر هم شکست
به دل ورقه گفت: از قضا کس نرست!
بیفتاد مسکین ستان برقفا
ربیع اندر آمد چو کوه صفا
بلرزید ورقه چو برگ درخت
بگفت: آه نومید گشتم ز بخت!
ربیع دلاور ز زین در بجست
چو شیری دژم بین کی بروی نشست
چو شد ورقه اندر کف او زبون
کشیدش یکی خنجر آب گون
بدان تا به خنجر ببرد سرش
برد سر به نزدیک آن دلبرش
سر دست او ورقه بگرفت سخت
چو دیدش کی یک باره برگشت بخت
بگفتا برین دل میفزای درد
به حق خداوند جبار و فرد
از آن پیش تا کم درآری ز پای
یکی روی گلشاه ما را نمای
کنونم مکش، دست و پایم ببند
ببر نزد آن زاد سر و بلند
بدیدار آن ماه مهمان کنم
به پیش وی آنگاه قربان کنم
چو یک بار دیگر ببینمش روی
توام کش چو بکشد مرا عشق اوی
چو بشنید گفتار ورقه ربیع
بگفت: آمدم پیش کاری بدیع
بدو گفت: ای بی وفا بد سگال
چرا قصد کردی به سوی جدال؟
کنون کوفتادی به چنگم اسیر
شدی کند رای و شدی کند ویر
به سوگند بستی دلم را؟ رواست
کنم آنچت اکنون مرا دو هواست
برم من تو را سوی گلشاه تو
به پایان برم عمر کوتاه تو
بگفت این و از سینهٔ او بجست
دو دستش پس پشت محکم ببست
فگندش به گردن درون پالهنگ
پیاده کشیدش به میدان جنگ
چو گلشاه ویرا به میدان بدید
سوی دیده خون دلش بردوید
نماند ایچ بر جانش آرام و صبر
به کینه درآمد چو یک پاره ابر
چوجانان مرو را بدان سان بدید
درآمد یکی نعره ای بر کشید
بدیشان چو تنگ اندر آمد ز راه
ز رخ پرده بگشاد و بنمود ماه
عمامهٔ خز از سر به بیرون فگند
به لشکر نمود آن دو مشکین کمند
چو پرده ز رخسار او دور گشت
همه روی میدان پر از نور گشت
از آن موی خوشبوی و آن روی پاک
پر از لاله شد سنگ و از مشک خاک
دو لشکر عجب مانده از روی اوی
از آن قد و بالا و گیسوی اوی
بگفتند و یحک! ز ابر سیاه
چگونه پدید آمد این طرفه ماه!
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
ببد خیره و سوی او بنگرید
گمانی چنان برد کان ماه روی
ز مهر دل آمد بدیدار اوی
به تفسید اندر دلش مهر اوی
چو چشمش برافتاد بر چهر اوی
فرس پیش او راند، گفت: ای نگار
چرا آمدی؟ زود حجت بیار
مگر بی من ای دوست غمگین شدی
ز هجران من زار و مسکین شدی
کی من بی تو ای دوست چونان بدم
تو گفتی کی در بند و زندان بدم
نبایستت آمد همی سوی من
وگر چند نشکیبی از روی من
که من زی تو با ورقه آیم همی
ز کینه دلش را بخایم همی
به پیش تو خواهمش گردن زدن
کی تا من ز تو برخورم تو ز من
ز گفتار او ورقه شد سوگوار
بگفتا که هم جان شد و هم نگار
گمان برد مسکین مگر با ربیع
بپیوست مهر آن نگار بدیع
بگفت ار کنون کشته گردم رواست
که کشتن مرا راحت از هر بلاست
همی راند گلشاه با مهر و رنگ
سمند صف آشوب را نرم و تنگ
بدان سان کی من زی تو آیم همی
ز دل مهربانی نمایم همی
چو از ره رسیدش بر هر دو تنگ
نکرد ایچ بر جایگه بر درنگ
یکی نیزه زد آن ستوده هنر
ربیع فرومایه را بر جگر
سنانش گذارید از سون پشت
بر آن سان بزاری مر او را بکشت
بزیر آمد و دست ورقه گشاد
سوی لشکر خویس رفتند شاد
چو ورقه ز گلشاه چونان بدید
ز شادی تو گفتی همی بر پرید
دو رخسارش از خرمی برفروخت
به تیر طرب چشم غم را بدوخت
بنی شیبه و قوم او از نشاط
کشیدند از دل به شادی بساط
روان از همه غم بپرداختند
ز شادی همه دل برانداختند
همهٔک بهٔک نعره برداشتند
بر اعدا همه گردن افراشتند
همه ضبیان را ز تیمار و غم
سیه شد جهان و نگون شد علم
شدند از عنا همچو دل بردگان
چو آسیمه ساران و پژمردگان
هلال آن کجا باب گلشاه بود
دلاور، بدو روز گم راه بود
ز تیمار فرزند دل خسته بود
کی بخت از برش ناگهان جسته بود
چو دختر بدو باز دادش خدای
شده دولتش باز آمد بجای
روان را چو از بند غم جسته دید
دل خویش با بخت پیوسته دید
همه لشکر از شوق کردند باز
به دل بر در شادکامی و ناز
ربیع جهان سوز چون کشته شد
همه دولتش جمله برگشته شد
دو فرزند بد مرو را جنگ جوی
دلیر و صف آشوب و فرهنگ جوی
چو بر بابشان دولت آمد بسر
به کینه برون راند مهتر پسر
بر بابک آمد، گرستش بزار
پر از خون دل کرده روی و کنار
چه گفتش؟ بگفت: ای گرامی پدر
ایا شاه صف دار آهن جگر
دریغا کی بر دست بی مایگان
بناگاه کشته شدی رایگان
ولیکن به کین تو من هم کنون
کنم روی این دشت دریای خون
بگفت این و از کینهٔ دل غلام
بغرید مانند رعد از غمام