عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ازین غیرت مرا آه از دل ناشاد می‌روید
که در گلشن به یاد سرو او شمشاد می‌روید
بیا در بیستون و صورت شیرین تماشا کن
که حسن آنجا ز آب تیشة فرهاد می‌روید
خوشا بوم و بر کوی محبّت کز زمین آنجا
همه جان حزین و خاطر ناشاد می‌روید
بجان سختی دل از چنگ غمش نتوان به در بردن
گیاه مهر او چون جوهر از فوولاد می‌روید
سری از طوق قمری تا برون کردم عجب دارم
که در گلشن چرا سرو از زمین آزاد می‌روید!
به دل هر گه خیال ناوک مژگان او کردم
به هر مو از تن من خنجر جلّاد می‌روید
وصال یار خواهی نازکی از سر بنه فیّاض
برو کاین سبزه از بوم و بر بیداد می‌روید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
باز هر سو موج ابری جلوه‌گر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج‌ زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله می‌روید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتاده‌ام
تا مگر چون سبزه‌ام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان می‌پرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبت‌بین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیش‌تر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن می‌کند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم می‌رسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشق‌بازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زین‌ها بی‌خبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ز شیرین بود خسرو خوشدل و فرهاد از آن خوش‌تر
که داد دلبران خوش باشد و بیداد از آن خوش‌تر
تغافل‌های عاشق تازه‌تر از ناز معشوق است
رمیدن خوش بود از صید و از صیّاد از آن خوش‌تر
چنان محکم نهاده عشق بی‌بنیادی ما را
که ننهادست در عالم کسی بنیاد از آن خوش‌تر
جواب نور چشم پیر کنعان بوی یوسف برد
کسی هرگز جواب نامه نفرستاد از آن خوش‌تر
ز بس لطف از بتان تندخو خوبست نتوان گفت
که باشد با همه زیبندگی بیداد از آن خوش‌تر
به خاموشی شب از بیداد او درد دلی کردم
که نتوان کرد درد دل به صد فریاد از آن خوش‌تر
ز دنیا فکر عقبا مرد را فیّاض لایق‌تر
که فتح ایروان خوش شاه را، بغداد از آن خوش‌تر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
از نسیم خط دلم را بیقراری بیش‌تر
شورش دیوانه از باد بهاری بیش‌تر
دوش کز هر شب قرارش با تغافل بیش بود
بود ما را هم زهر شب بیقراری بیش‌تر
از غضب هر چند نازش بار بر دل می‌نهاد
کردم از بی‌طاقتی‌ها بردباری بیش‌تر
زارتر می‌کُشت ما را ناز بی‌پروای او
پیش او چندان که می‌کردیم زاری بیش‌تر
طعنه بر بیتابیم کم زن که کار و بار عشق
اختیاری هست، امّا اضطراری بیش‌تر
از زمین برداشت ما را عشق و بر گردون فکند
اعتبارم بیش شد بی‌اعتباری بیش‌تر
از برای امتحان فیّاض ما را داده‌اند
اختیاری، ضعفش از بی‌اختیاری بیش‌تر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
لب گرم شکوه بود که گردید دیده‌تر
شد ناشنیده شکوة ما ناشنیده‌تر
گفتیم چشم او به فسون رام ما شود
این آهوی رمیده دگر شد رمیده‌تر
واماندگان ناله ز دنبال می‌رسند
ای آه، گرم کرده عنان را کشیده‌تر
در تنگنای هستی خود ما خزیده‌ایم
گر ممکن است خواهم ازین هم خزیده‌تر
تا کی مکیدن جگر خویش، بعد ازین
خواهم لب تو از جگر خود مکیده‌تر
پر شورش است عرصه همانا که بوده است
زین پیش بزم هستی ازین آرمیده‌تر
فیّاض ضعف پیری و بار گران عشق
پشتِ خمیده پشتِ کمانی خمیده‌تر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
به جرم اینکه لب یار شد مسخّر ساغر
خوریم خون صراحی به کاسة سر ساغر
به راه کعبة میخانه‌ها پیاده خرامم
به شکر آنکه لبی تر کنم ز کوثر ساغر
چو شیشه خون من ار محتسب به خاک بریزد
دمی چو موج نخواهم گذشتن از سر ساغر
مرا خدای به تردامنان باده رساند
به اشک گرم صراحّی و دیدة تر ساغر
همان به است که بیرون زنی ز میکده فیّاض
مباد تر شوی از خندة مکرّر ساغر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ای در سر از داغ توام هر لحظه سودای دگر
در دل ز سودای توام هر دم سویدای دگر
گفتم مگر اندوه دل کم گردد از سودای تو
انگیخت هر سودای تو در سینه سودای دگر
من این سویدای کثیف از دل به ناخن برکنم
کز بهر مهر آن لطیف آرم سویدای دگر
با این تن خاکی چه سان در خلوت جان جا کنم!
تبدیل اعضا بایدم کردن به اعضای دگر
تا نشکنی این دست و پا در عشق دست و پا مزن
در کار هست این کار را دستِ دگر پای دگر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
گم شدم از عالم امّا گم نشد نامم هنوز
گشت معلومم که با این پختگی خامم هنوز
توبه از میخوارگی کردم ولی از یاد می
می‌زند تبخالة حسرت لب جامم هنوز
یک نگه کردی و در بی‌تابیم عمری گذشت
می‌رمد از سایة من صبر و آرامم هنوز
خاک هم گردیدم و از خجلت شمشیر تو
آب آید بر دهان چون می‌بری نامم هنوز
عمرها شد کز چمن در بند صیّادم ولی
چشم بر گلزار دارد حلقة دامم هنوز
از می خواهش کشیدم دست و لب، صد ره به آب
تلخی این باده باقی هست در کامم هنوز
همّتم بر عرش شهباز تجرّد می‌زند
با چنین آزادگی در بند ایّامم هنوز
تا ابد هم ابروانش ناز بر من می‌کند
زهر چشمش می‌دهد تلخی بادامم هنوز
گرچه از بالای خود چندین گره دزدیده‌ام
جامة دنیا نمی‌افتد به اندامم هنوز
پیر گشتم لیک سودای جوانی در سرست
خنده‌ها بر صبح دارد گریة شامم هنوز
گرچه می‌داند که فیّاض نصیحت نشنوم
از نصیحت می‌کُشد زاهد به ابرامم هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
گر چه پیرم هست در دل ذوق تأثیرم هنوز
چون کمانم پشت و، من با شوخی تیرم هنوز
با وجود آنکه چندین چشمه خونم در گلوست
همچو طفل غنچه شبنم می‌دهد شیرم هنوز
یک چمن گل ریخت هر شاخ تمنّا بر زمین
من درین گلشن چرا چون غنچه دلگیرم هنوز!
صفحة صحرا ز حرف نقش پای من پُرست
گر چه در مشق جنون چون سطر زنجیرم هنوز
عمر بگذشت و هوای زلف جانان در سرم
روز آخر گشت و من در فکر شبگیرم هنوز
گرچه جانداروی صحبت‌ها دم گرم من است
بر در و دیوار حسرت نقش تصویرم هنوز
گر چه مویی گشتم اما موی زلف دلبرم
پای تا سر پیچ و تابِ میل تسخیرم هنوز
گرچه چون خواب پریشان سر به سر آشفته‌ام
می‌توان کردن به زلف یار تعبیرم هنوز
عمر شد فیّاض و از بیداد او لب بسته‌ام
می‌چکد چون شیشة می خون ز تقریرم هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
هستی دنیا و بال جان غمناکست و بس
نعمت آسودگی در خلوت خاکست و بس
موج دریای فنا سیلی به گردون می‌زند
پیش این سیلاب عالم مشت خاشاکست و بس
هیچ کس را در جهان جز دامن آلوده نیست
دامن پاکی که دیدم دامن خاکست و بس
ما شهادت دوستان در بند کاکل نیستیم
آنچه از ما می‌برد دل زلف فتراکست و بس
منّتی بر ما ندارد سایة ابر بهار
کشت ما پروردة مژگان نمناکست و بس
هر صفایی حسن نبود، هر هوایی عشق نیست
عشق چشم پاک و خوبی دامن پاکست و بس
یک سخن فیّاض گفتم: عشق فانی گشتن است
لیک فهم این سخن در بند ادراکست و بس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
رحمش نمی‌آید به من چندانکه می‌سوزم نفس
من تنگ‌تر سازم نفس او تنگ‌تر سازد قفس
من خود فتادم از نفس، یکم دم نگفتی ناله بس
مردم من ای فریادرس، فریادرس، فریادرس
در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه
در دیده می‌غلتد نگه در سینه می‌پیچد نفس
کس خود نمی‌داند کیم حیران چنین بهر چیم
من آنکه بودم خودنیم، چون من مبادا هیچ‌کس
من رهروی‌ام ناتوان وامانده‌ای از کاروان
افتاده دور از همرهان، گم کرده آواز جرس
آن چین زلف مشک بیز آن کاکل مرغوله ریز
بسته است بر من در گریز این راه پیش آن راهِ پس
در وادی عشق و جنون در من نمی‌گیرد فسون
از خانه کی آید برون، ترسد اگر دزد از عسس!
هر چند در فقر و فنا هستم غریب و بی‌نوا
با کس ندارم التجاوز کس ندارم ملتمس
از بس که نالیدی چونی و ز بس که جوشیدی چو می
کشتی تو ما را، تا به کی! فیّاض بس فیّاض بس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
کوی عشق است درین بیشه بداندیشه مباش
خواهی از سر بگذر ورنه درین بیشه مباش
راز عشقست به هر جام نریزی این می
اندرین بزم تنک حوصله چون شیشه مباش
تو نیاز غمی ای دل نروی زود از جا
در زمین ستمش بی‌رگ و بی‌ریشه مباش
یار شیرین و منم کوهکن و حسرت کوه
در مددگاریم ای ناله کم از تیشه مباش
خلق عالم دد و دامند به سیرت فیّاض
پنجة شیر نداری تو، درین بیشه مباش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
به گوش درد دلم گاه گاه می‌رسدش
پیام ناله و تقریر آه می‌رسدش
نکرده فرق ز می خون عاشقان طفلی است
فرشته گر ننویسد گناه، می‌رسدش
ترانه‌ریزی لعلش به باده جا دارد
کنایه سنجی عارض به ماه می‌رسدش
هر آنکه درد دلی خواند از رسالة عشق
به هر چه حکم کند بی‌گواه می‌رسدش
تغافلی که به فیّاض می‌کند نگهش
به سوی ما نکند گر نگاه می‌رسدش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
این روضه که وقفست بر اغیار نعیمش
بر کِشتة عشّاق سمومست نسیمش
یک عمر نفس سوختم و نرم نکردم
آن دل، که به یک ناله توان کرد رحیمش
آن مایده عشقست که صد قرن نیابی
یک دست و زبان سوخته‌ای همچو کلیمش
آن مزرع عشقست که پیوسته روانست
بر کشت امید آب ز سرچشمة میمش
فیّاض چه دانی تو غم دل، که نداری
در سینة بیداد یکی دل، چه که نیمش!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
قدر سنبل بشکند چون واکند گیسوی خویش
نرخ جان بندد چو آرایش نماید موی خویش
سر به گردون از چه رو ساید ز خوبی آفتاب
گرنه در آیینة روی تو بیند روی خویش؟
موج عنبر از سر نسرین و سنبل می‌گذشت
شب که نکهت بر چمن می‌بیخت از گیسوی خویش
داشت در بیهوشی عشقش سرم را در کنار
برندارم سر از آن از سجدة زانوی خویش
در محبّت یک سر مو عجز و صد عالم هنر
کوهکن شد رنجه از سرپنجة بازوی خویش
در حریم نکهتت کی باد هم ره می‌برد
غنچه سان در شیشه می‌داری گلاب بوی خویش
همنشین چون تویی فیّاض کی خواهد شدن
من که در مجلس به تنگم دایم از پهلوی خویش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
دلی در سینه دارم مست و مدهوش
به جز یاد تو از یادش فراموش
اگر زاهد بمیرد من نگیرم
به جز حرف خط پیمانه در گوش
زند همچون رگ نشتر گشوده
ز هر تار مژه خون دلم جوش
ندانم چند باشد تار آن زلف
حساب عمر خود کردم فراموش
مرا با این دل پر هست فیّاض
لبی همچون لب پیمانه خاموش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
منم به یاد تو آسوده از نعیم ریاض
تهی ز هر هوس و فارغ از همه اغراض
به نیم جان شده راضی چو مرغ نو بسمل
به بوی دل شده قانع چو مردم مرتاض
نظر به سوی تو دزدیده هم نیارم کرد
که هیچ چشم سیاهت نمی‌کند اغماض
بریده کی شود از جرم ما وظیفة لطف
کریم را ز کرم نیست چشم بر اعواض
ز خجلت ار چه شدیم از در تو رو گردان
نگاه لطف تو از ما نمی‌کند اعراض
به آفتاب ترا هر که اشتباه کند
نکرده ذوق تمیزش جواهر از اعراض
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گریه بی‌خون دلم رنگی ندارد در بساط
بی من آه و ناله با هم کی نمایند اختلاط
آن سبکروح غم عشقم که دایم می‌کند
گریه بی من انقباض و ناله با من انبساط
گر دل درد آشنای من نبودی در میان
عشق را و حسن را با هم نبودی ارتباط
کرده‌ام تا بوده‌ام در انقلاب روزگار
دوستی‌ها با ملال و دشمنی‌ها با نشاط
من مهیّا می‌کنم اسباب حسرت ورنه نیست
سینه را بی‌سعی من سامان آهی در بساط
من جنونم، می‌زنم خود را به دریا بی‌درنگ
عقل گو بنشین که تا کشتی بسازد احتیاط
هول فردای قیامت گر ندارم دور نیست
کرده‌ام با تار زلفش عمرها مشق صراط
گر نه بهر دیدن روی تو باشد کی کند
اشک خونین با سر مژگان عاشق اختلاط!
غم مخور فیّاض دنیا قابل تعمیر نیست
در ره سیل فنا کردند طرح این رباط
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
سخن به وادی انصاف کرده راه غلط
که کرد نسبت روی ترا به ماه غلط
رست بود ره عشق تا بیابان بود
گذر به جاده‌ای افتاد و گشت راه غلط
به هر کجا که روی خویش را به عشق سپار
نکرده گمشدة عشق ره به چاه غلط
به درد، هر چه طلب کرده‌ایم یافته‌ایم
کمان درد نینداخت تیر آه غلط
سریر عزّت از افتادگی به ماه رسید
حدیث مال غلط بود و حرف جاه غلط
نظر به نامة اعمال کردم و دیدم
که هم سفید غلط بود و هم سیاه غلط
فرشته راهنما بود در خراباتم
فکنده دیو رهم را به خانقاه غلط
اگر نظیر تو در وهم نقش بست رواست
که احولست و کند زود در نگاه غلط
به سهو هم نکند گاه طاعتی فیّاض
ز بیم آنکه شود نامة گناه غلط
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
شد عمر صرف کار و نکردیم هیچ حظّ
خوش رفت روزگار و نکردیم هیچ حظّ
باد مراد آفت ما شد درین محیط
رفتیم بر کنار و نکردیک هیچ حظّ
جستیم بهر سوختن از عشق یک شرار
دوزخ شد این شرار و نکردیم هیچ حظّ
حظّی است اضطراب نوید قدوم یار
غافل رسید یار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم در بهار توان دادِ عیش داد
کردیم صد بهار و نکردیم هیچ حظّ
بی‌رونقی بود مزة کار و بار عشق
رونق گرفت کار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم نخل عمر مگر بار نو دهد
دردا که ریخت بار و نکردیم هیچ حظً
عشقست و ناامیدی و صد عیش جاودان
گشتیم امیدوار و نکردیم هیچ حظّ
امشب که بود حرف تو فیّاض در میان
طی شد سخن هزار و نکردیم هیچ حظّ