عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
همین نه لاله به داغ تو ای سمنبر سوخت
به باغ غنچهٔ گل چون فتیله عنبر سوخت
زجلوه ای که نمود آفتاب دیدارت
در آینه چون پر و بال برق جوهر سوخت
اگرچه یافته صد خلعت گداز تنم
چو شمع آتش شوق تو بازم از سر سوخت
کسی که گرم رو راه نیستی گردید
گداخت شمع صفت بال سعیش و پر سوخت
بیا به باغ که بیم از نگاه نرگس نیست
سپند چشم بدت لاله تا به مجمر سوخت
زشرح نامهٔ پرسوز خود مگو جویا
همین بس است که بال و پر کبوتر سوخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
همین نه لعل ترا معجز دم عیساست
ز رویت آینه را جلوهٔ ید بیضاست
چه دولتی است که در عشق بشکند رنگی
به دستم آینه از عکس خویش خشت طلاست
کسی که در غم عشقت ضعیف شد، داند
که رنگ چهره گرانخیزتر ز رنگ حناست
فزون ز لذت بیداد دولتی نبود
مرا که بر سر شمشیر جور بال هماست
به دور حسن تو دیدیم کوه و صحرا را
کدام سر که نه مانند لاله اش سوداست
مراد دل زکسی جوی بعد ازین جویا
که دست همتش از جمله دستها بالاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
در تماشای رخت تاب و توان از ما نیست
در ره شوق به جان تو که جان از نیست
موج را صورت هستی نبود جز دریا
دل مسافر چو شد از سینه زبان از ما نیست
غیر یک بوسه نداریم تمنا زان لعل
آن دو لب نیست گر از ما دو جهان از ما نیست
شمع را شعله زخاموشی جاوید رهاند
گر نباشد سخن عشق زبان از ما نیست
پا به دامان قناعت به توکل بنشین
رفته هر کس ز پی سود و زیان از ما نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
باز در جیب و کنارم همه خون ریخته است
اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است
بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست
همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است
چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد
تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است
مارهای سیه زلف به خود می پیچد
تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است
خالی از خویش شدم در دم نظارهٔ او
شمع سانم نگه از دیده برون ریخته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
تا تو رفتی صحن گلشن کشت آفت دیده است
نکهت گل در هوا ابری زهم پاشیده است
گرنه طاق ابرو مردانه اش را دیده است
از خجالت خویش را محراب چون دزدیده است
شیشهٔ افلاک ترسم بیند آسیب شکست
بسکه از بویش هوا بر خویشتن بالیده است
گر سیاهی از سر داغم نیفتد دور نیست
تخم این گل خال او در سینه ام پاشیده است
شد غبار خاطر آخر خاک ما غمدیدگان
جای دارم در دل او تا زمن رنجیده است
هرگز از شادی نمی آید لب زخمم بهم
تا دهن غنچهٔ پیکان او بوسیده است
از گریبان غنچه سان جویا نیارد سر برون
عکس رخسار تو در آیینهٔ دل دیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
چه دور گر به زبان تو دل موافق نیست
که صبح نیز در این روزگار صادق نیست
دوا به درد کنیدم که در طبیعت دل
هوای کشور آسودگی موافق نیست
همیشه سیلی جورم نواخت بر رخ دل
فغان که آن صنم دل نواز مشفق نیست
فغان اهل محبت ز درد بی دردی است
بنالد آنکه ز بیداد عشق، عاشق نیست
ز زلف وعدهٔ تاری نموده ای دوشم
خلاف عهد سر مویی از تو لایق نیست
فروغ صدق ز سیمای او مجو جویا
چو شمع آنکه زبان با دلش موافق نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
سوختن شمع شبستان زمن آموخته است
گل ز رخسار تو افروختن آموخته است
در هوای تو سبک سیرتر از بوی گلی م
به غریبی دل ما در وطن آموخته است
بر زمین ساغر سرشار به کف غلطیدن
مست لایعقل من از چمن آموخته است
نیست بی فایده در پیش تو استادن سرو
از تو دامن به میان برزدن آموخته است
پیش از ایجاد جهان بی سر و پا می گشتیم
آسمان بیهوده گردی ز من آموخته است
‏ بی تکلف ز شکر ریزی صائب جویا
طوطی نطق تو طرز سخن آموخته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
زان لب که نوشداروی جانهای خسته است
یک بوسه مومیایی این دلشکسته است
تا جلوه ای ز صحن چمن رخت بسته است
چشمی است داغ لاله که در خون نشسته است
شادی در این زمانه نباشد جدا زغم
هر غنچه ای که می شکفد دلشکسته است
از سیر چارباغ چه طرف بست
آن را که غم به سینه مربع نشسته است
رفت از فراق سرو تو موزونی ام زطبع
از خاطرم غزال غزل بی تو جسته است
با آنکه از صفای بناگوشت آگه است
چندین گهر برای چه بر خویش بسته است
کی عقدهٔ دلم بگشاید ز سیر باغ
دستی است گل که حسن تو برچوب بسته است
هرگز نگاه لطف، ز جویا مگیر باز
پیرو خمیده قد و نزار است و خسته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
اشک حسرت روشنی افزای چشم تر بس است
آبداری شمع خلوتخانهٔ گوهر بس است
دست و بازو زیب مردان هنر پرور بس است
باغ رنگین جلوهٔ طاووس بال و پر بس است
بیش از این آیینه از رشک صفایت چون کند
اینکه دندان بر جگر افشرده از جوهر بس است
هر کجا قامت برافروزد قیامت قایم است
زلف بر هم خوردهٔ او شورش محشر بس است
بار کسوت برنتابد از نزاکت حسن هند
پرنیان اخگر تابنده خاکستر بس است
در پناه عجز از جور حوادث ایمنم
صید را جویا نگهبان پهلوی لاغر بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
از روی نو خط تو دل زار من شکفت
چون نشکفد که سبزه دمید و چمن شکفت
برداشت زلف را زبناگوش او نسیم
در باغ آروزی دل یاسمن شکفت
بی او دلش زغنچه پر از خون حسرت است
از خندهٔ گل ارچه چمن را دهن شکفت
فانوس سان زپهلوی یادش که در دل است
گلهای نور باطنم از پیرهن شکفت
جویا گل همیشه بهار است تا به حشر
هر دل کز آبیاری فکر سخن شکفت
جویا غنیمت است، تو هم دلشکفته باش!‏
کامد بهار و غنچه دمید و چمن شکفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
تنها نه قلب دل نگه او شکسته است
بازار خوش نگاهی آهو شکسته است
در باغ بهر مشق ستم هر بنفشه ای
پیش خط سیاه تو زانو شکسته است
از بس سیاه مستی نازش زخود ربود
آن چشم را زبان سخنگو شکسته است
امروز محتسب نه به می متهم شده است
این کاسه بارها به سر او شکسته است
چون دیدنش توان که زهر تاب آن کمر
در دیدهٔ نظارگیان مو شکسته است
قلب هزار دل شکند با اشاره ای
طرف کلاه ناز بر ابرو شکسته است
امروز باز تا چه شنیدی، چه دیده ای؟
جویا چه شد که رنگ تو بر رو شکسته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
پیوسته ذوق باده چو خون در دل من است
گویی ز صاف و درد می آب و گل من است
از تخم عشق یار که در سینه کاشتم
برداشتن دل از دو جهان حاصل من است
افتادگی است مقصد صحرا نورد عشق
واماندگی به راه طلب منزل من است
از میل خاطری که به آن دلربا مراست
دانسته ام که خاطر او مایل من است
محراب بندگی است شهیدان عشق را
این تیغ کج که در کمر قاتل من است
بیتابی ام چو گرد زمین را به یاد داد
این طور بال و پر زدن بسمل من است
عاشق که با خود است به غربت فتاده است
از خود به هر طرف که روم منزل من است
دریا به خاک ره نفشاند گهر به مفت
این اختراع دیدهٔ دریا دل من است
آن قطره خون سوخته کز کبریای عشق
قلزم خروش آمده جویا، دل من است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
رهزن دین و دلم آن نرگس جادو بس است
تیر روی ترکش مژگان نگاه او بس است
چشم من بر ما ضعیفان ناز آن ابرو بس است
با کمان سختی به قدر قوت بازو بس است
دل شود بیتاب تر از مهربانیهای یار
برق خرمن سوز طاقت روی گرم او بس است
می کند تسخیر عالم تیغ بی زنهار عجز
‏ از خم بازو مرا شمشیر چون ابرو بس است
یافتن بتوان به فکر آن معنی باریک را
عینک ارباب دید آیینهٔ زانو بس است
نفرت محراب از این مردم نخواهد حجتی
اینکه دزدیده ست از اهل ریا پهلو بس است
می توان داد سخن سنجی ز فیض فکر داد
طوطی نطق ترا آیینهٔ زانو بس است
گو نباشد با گل و سوسن زبان وصف یار
سرو باغ انگشت حیرت بر لب هر جو بس است
ما زلطف یار زین پس با عتابش ساختیم
شمع خلوتخانهٔ دل گرمی آن خو بس است
دست گیری اهل همت را نباشد جز کرم
مرد را حرز جوادی قوت بازو بس است
چون بر انگیزد جمالش لشکر خط را زجای
بهر تسخیر تو جویا تیغ آن ابرو بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
کوکب بخت سیه روزان مدام افسرده است
خال بر رخسارهٔ سبزان چراغ مرده است
بسکه می پیچد به خود از تیره روزیهای من
شام هجران سایهٔ آن زلف برهم خورده است
سرود نوخیز تو تا بیرون خرامید از چمن
برگ برگ غنچه اش لخت دل آزرده است
ظاهرا از روزن آیینه خود را دیده ای
یا ز رویت رنگ سیلاب طراوت برده است
قدرت آن کو که بردارم نگه از عارضش
بسکه بر رخسار او از شوق پا افشرده است
مخزن اسرار یزدان را شده گنجینه دار
در جهان هر کسی دلی جویا به دست آورده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
لعلت مرا به کام دل آب حیات ریخت
گویی خدا ز شیرهٔ جان این نبات ریخت
هنگامه ساز صد چو زلیخا و یوسف است
ته جرعه ای که حسن تو بر کاینات ریخت
نام خدا، لبت رگ ابری است درفشان
از بس گهر زلعل تو حسن نکات ریخت
هندوی چشم شوخ تو از سرخی خمار
امروز رنگ میکده در سومنات ریخت
از حسن سیر مایه مرا در سبوی دل
جویا می نگاه به قصد زکات ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
تا نقاب از عارض آن سرو چمن پیرا گرفت
لاله از شرم رخ لعلش ره صحرا گرفت
جلوه گر ز آیینهٔ نقصان شود حسن کمال
تا به سروستان شدی کار قدت بالا گرفت
در فغان چون کوهسار آمد ز درد ناله ام
پنجهٔ بیداد دل تا دامت صحرا گرفت
دانه یاقوت می ریزد سرشک از دیده اش
هر که کام دل از آن لعل قدح پیما گرفت
تا نسیم آورد بوی لیلی ما را به دشت
گل چو نقش پا به پیشانی ره صحرا گرفت
انبساط خاطرت را غنچه سان آماده باش
گر دلت امروز از اندیشهٔ فردا گرفت
بسکه از پا تا سرش جویا دو رنگی ظاهر است
سرو قدش باج از شاخ گل رعنا گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
خامشی با وضع شوخ آن صنم پیوسته است
با لبش از جوش شیرینی بهم پیوسته است
حلقه های چشم ارباب نظر با یکدگر
در سر کوی تو چون نقش قدم پیوسته است
شد ترا از گریه ام چشم ترحم اشکریز
روز باران سرشکم نم به نم پیوسته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
صبحدم خار چمن دامان آن دلجو گرفت
تا ز روی و موی او گل فیض رنگ و بو گرفت
یافتم راه فنا را همچو شمع صبحدم
جبههٔ اندیشه ام تا جای بر زانو گرفت
قطرهٔ اشکم چو گوهر بسته می ریزد زچشم
بسکه دل از سردمهریهای آن بدخو گرفت
یک سر مو کم نکرد از دلرباییهای یار
خط مگر سرمشق پیچ و تاب از آن گیسو گرفت
هر کرا در خورد استعداد جایی داده اند
لاله صحرا، گل چمن، سنبل کنار جو گرفت
روی آن آیینه رو می گیرد از ما بیدلان
با وجود آنکه کی آیینه از کس رو گرفت
چشم او، آیین ترکان، زلف، کیش هندوان
مذهب آتش پرستان خال روی او گرفت
اشک چون از دل جدا شد بر کنار ما نشست
طفل بی مادر به پیش هر که آمد خو گرفت
گوشه گیری را رسانیده به معراج قبول
تا دل آواره جویا گوشهٔ ابرو گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
به آب و تاب حسنش عشقباز است
دلم چون شمع در سوز و گداز است
دل تنگ از تماشایش گشادید
نگاه ما کلید قفل راز است
نماید آب و تاب حسن او را
شکست رنگ ما آیینه ساز است
خیالی در برم دوش آتش افروخت
هنوزم شیشهٔ دل در گداز است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
تا چمن از جلوه ات رشک جنان گردیده است
برگ برگ غنچه در وصفت زبان گردیده است
شد پس از مردن غبارم سرمهٔ آوازها
بسکه در هر ذره ام رازی نهان گردیده است
بر سر خاکم هما کسب سعادت می کند
استخوانم تا خدنگت را نشان گردیده است
سرخرویی را مهیا همچو برگ غنچه باش
گر ترا جویا یکی با دل زبان گردیده است