عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
هستی نیاز دیده نمناک کرده‌ام
تا شمع سان جبین زعرق پاک کرده‌ام
راهم به کوچهٔ دگر است از رم نفس
زبن موج می سراغ رگ تاک‌کرده‌ام
تیغی به جادهٔ دم الفت نمی‌رسد
سیر هزار راه خطرناک کرده‌ام
دل از نفس نمی‌گسلد ربط آرزو
این رشته را خیال چه فتراک کرده‌ام
طاقت به دوش‌ کس ننهد بار احتیاج
وامانده‌ام که تکیه بر افلاک کرده‌ام
از ضعف پیریی ‌که سرانجام زندگی‌ست
دندان غلط به ریشهٔ مسواک کرده‌ام
پر بیدماغ فطرتم از سجده‌ام مپرس
سر بود گوهری که کنون خاک کرده‌ام
گرد شکستم از چه نخندد به روی‌کار
مزدوری قلمرو ادراک کرده‌ام
بیدل حنایی از چه نگردد بیاض چشم
خطها به‌خون نوشته‌ام و پاک کرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۷
شمعی از وحشت نگاهی انجمن گم کرده‌ام
بلبلی از پر فشانیها چمن ‌گم کرده‌ام
حسرت جاوبد از نایابی مطلب مپرس
نارسایان آنچه می‌جویند من گم کرده‌ام
ای تمنا نوحه‌ کن بر کوشش بیحاصلم
جستجوها دارم اما یافتن گم کرده‌ام
هیچکس چون من زمان فرسودهٔ فرصت مباد
تا سراغ رنگ می‌پرسم چمن‌ گم‌ کرده‌ام
می‌شدم من هم به وحشت هم عنان رنگ و بو
لیک چون‌ گل دستگاه پر زدن گم کرده‌ام
روز و شب خون می‌خورم در پردهٔ بیطاقتی
گفت و گوی لالم و راه دهن‌ گم کرده‌ام
چون سپند از بی‌نواییهای من غافل مباش
ناله‌واری داشتم در سوختن گم کرده‌ام
یافتن ‌گم‌کردنی می‌خواهد اما چاره نیست
کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کرده‌ام
بیدل از درد بیابان مرگی هوشم مپرس
بیخودی می‌داند آن راهی که من گم کرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
به صد غبار درین دشت مبتلا شده‌ام
به دامن ‌که زنم دست از او جدا شده‌ام
جنون ‌به هر بن ‌مویم ‌خروش دیگر داشت
چه سرمه زد به خیالم که بی‌صدا شده‌ام
هنور ناله نی‌ام تا رسم به ‌گوش ‌کسی
به صد تلاش نفس آه نارسا شده‌ام
قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش
اگر ندید که بی بال و پر رها شده‌ام
خضر ز گرد پراکنده چشم می‌پوشد
چه گمرهی‌ست که من ننگ رهنما شده‌ام
شرار سنگ به این شور فتنه پردازی
نبودم این همه کامروز خودنما شده‌ام
چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست
ز خنده منفعلم محرم حیا شده‌ام
به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن
ز قدردانی ناز غنی گدا شده‌ام
ز اتفاق تماشای این بهار مپرس
نگاه عبرتم و با گل آشنا شده‌ام
چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی
ز زندگی خجلم از سر که وا شده‌ام
به هستی‌ام غم بست و گشاد دل خون‌کرد
ستمکش نفسم بند این قفا شده‌ام
مباش منکر بی‌دست و پایی‌ام بیدل
که رفته رفته درین دشت نقش پا شده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمده‌ام
بر سر سایه چو دیوار فرود آمده‌ام
آنقدر عجز سرشتم‌که ز یک عقده دل
نه فلک آبلهٔ پا به نمود آمده‌ام
حرف بیعانهٔ سودای امیدم هیهات
در زیانخانهٔ اندیشهٔ سود آمده‌ام
عمرها شدکه به‌کانون دل آتش زده‌اند
تا ز عبرت نفسی چند به دود آمده‌ام
دل به خسّت‌ گره و نقد نفس انباری
چقدر بی‌خبر از عالم جود آمده‌ام
هیأتم صورت نقش پر عنقا دارد
این چه سحر است که در چشم وجود آمده‌ام
غیب از اطلاق تعین گلف پیدایی‌ست
معنی مبتذلم تا به شهود آمده‌ام
قاصد عالم رازم که درین عبرتگاه
نامه گم کرده خجالت به ورود آمده‌ام
غیر رفتن به تماشاکدهٔ عالم رنگ
نیستم محرم عزمی که چه بود آمده‌ام
عرض حاجت‌چه خیالست‌به خاکم بزند
عرق شرمم و از جبهه فرود آمده‌ام
رم فرصت سر تعداد ندارد بیدل
من درین قافله دیر است که زود آمده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
ازکتاب آرزو بابی دگر نگشوده‌ام
همچو آه بیدلان سطری به خون آلوده‌ام
موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت
قدردان خود نی‌ام از بسکه با خود بوده‌ام
بی‌دماغی نشئهٔ اظهارم اما بسته‌اند
یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننموده‌ام
گر چراغ فطرت من پرتو آرایی‌ کند
می‌شود روشن سواد آفتاب از دوده‌ام
داده‌ام از دست دامان گلی کز حسرتش
رنگ‌ گردیده‌‌ست هر گه دست بر هم سوده‌ام
در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست
تا کجا منزل‌ کند گرد هوا فرسوده‌ام
بر چه امید است یارب اینقدر جان‌ کندنم
من که خجلت مزدتر از کار نافرموده‌ام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام
اینقدر یارب پر طاووس بالینم‌ که کرد
بسته‌ام صد چشم اما یک مژه نغنوده‌ام
دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست
خاک بر سرکرده باشم‌ گر به خویش افزوده‌ام
بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن فرسودگی آسوده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
بسکه بی روی تو لبریز ندامت بوده‌ام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده‌ام
از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن افسردگی آسوده‌ام
در خیالت حسرتی دارم به روی‌کار و بس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندوده‌ام
سودها دارد زیان من‌ که چون مینای می
هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزوده‌ام
هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد
دوش هر کس زیر باری رفت من فرسوده‌ام
بسته‌ام چشم از خود و سیر دو عالم می‌کنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشوده‌ام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیموده‌ام
در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است
تا کجا منزل‌ کند گرد هوا آلوده‌ام
نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۵
بی ‌تو در هر جا جنون جوش ندامت بوده‌ام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام
چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود
دوش هرکس زیر باری رفت من فرسوده‌ام
در خیالت حسرتی دارم به روی‌ کاروبس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندوده‌ام
روزگار بی تمیزی خوش‌ که مانند نگاه
می‌روم از خویش و می‌دانم همان آسوده‌ام
سودها مزد زیان من‌ که چون مینای می
هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزوده‌ام
بسته‌ام چشم از خود و سیر دو عالم می‌کنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشوده‌ام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی‌ که من پیموده‌ام
بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستی‌ام
عمرها شد در لباس رنگم و ننموده‌ام
نیستم آگه چه دارد خلوت یکتایی‌اش
اینقدر دانم‌که آنجا هم همین من بوده‌ام
نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۱
سر اگر بر آسمان یا بر زمین مالیده‌ام
آستانش کرده‌ام یاد و جبین مالیده‌ام
برگ و ساز تر دماغیهای من فهمیدنی‌ست
عطری از پیراهنش در پوستین مالیده‌ام
سوز دل احسان پرست هر فسردن مایه نیست
من به‌کار شعله چون شمع انگبین مالیده‌ام
موی پیری شعلهٔ امید را خاکستر است
درد سر معذور صندل بر جبین مالیده‌ام
کوکبم آیینه در زنگار گمنامی گداخت
حرص پندارد سیاهی بر نگین مالیده‌ام
گوهر صد آبرو در پرده حل‌کرد احتیاج
تا عرق‌واری به روی شرمگین مالیده‌ام
جز ندامت نیست‌کار حرص و من بی‌اختیار
از پی مالیدن دست آستین مالیده‌ام
نالهٔ دل‌ گر کسی نشنید جای شکوه نیست
گوش خود باری به این صوت حزین مالیده‌ام
نیستم بیدل هوس پروانهٔ این انجمن
چشم عبرت بر نگاه واپسین مالیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۲
بسکه نیرنگ قدح چیده‌ست در اندیشه‌ام
می‌کند طاووس فریاد از شکست شیشه‌ام
تخم عجزم در زمین ناامیدی کشته‌اند
ناله می‌بالد به رنگ تار ساز از ریشه‌ام
یک نفس در سینه‌ام بی‌شور سودای تو نیست
می‌کندتا خارو خس چون شیر تب در بیشه‌ام
کسب دردی تا نگردد دستگاه مدعا
نیست ممکن رفع بیکاری به چندین پیشه‌ام
قصهٔ فرهاد من نشنیده می‌باید شمرد
سرمهٔ جوهر نهان دارد صدای تیشه‌ام
مزرعم آفت کمین شوخی نشو و نماست
چون نفس می‌سوزد آخر از دویدن ریشه‌ام
بس که اسباب تعلقهای من وارستگی است
بی‌گره خیزد به رنگ ناله نی از بیشه‌ام
آنقدرها لفظم از معنی ندارد امتیاز
در لطافت محو شد فرق پری از شیشه‌ام
بیدل آب گوهر از تشویش امواج منست
با دل نفسرده فارغ از هزار اندیشه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۳
بیخودی ننهفت اسرار دل غم پیشه‌ام
بوی می آخر صدا شد از شکست شیشه‌ام
دیگ بحر از جوش ننشیند به سرپوش حباب
مهر خاموشیست داغ شورش اندیشه‌ام
در بن هر موی من چندین امل پر می‌زند
همچو تخم عنکبوت از پای تا سر ریشه‌ام
نیست تا آبی زند بر آتش بنیاد من
گر نباشد خجلت شغل محبت پیشه‌ام
عمرها شد در جنون زار طلب برده است پیش
ناز چشم آهو از داغ پلنگان بیشه‌ام
گر نفس در سینه می‌دزدم صلای جلوه‌ایست
نیست غافل صورت شیرین ز عجز تیشه‌ام
رنگ شمعی‌ کرده‌ام‌ گل از خرابات هوس
باده می‌باید کشیدن در گداز شیشه‌ام
با همه کمفرصتی از لنگر غفلت مپرس
سنگ در طبع شرر می‌پرورد اندیشه‌ام
ناله‌ها ارکلفت دل در نقاب خاک ماند
سوخت بیدل در غبار دانه سعی ریشه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۶
سر خط نازیست امشب زخمهای سینه‌ام
جوهر تیغ که گل کرده‌ست از آیینه‌ام
شعله‌ گر بارد فلک در عالم فقرم چه باک
حصن سنگینیست ‌گرد خرقهٔ پشمینه‌ام
چون‌ گلم در نیستی پرواز هستی بود و بس
تازه شد از خاک گشتن کسوت پارینه‌ام
می‌توان حال درون دیدن ز بیرون حباب
امتحان دل عبث وا می‌شکافد سینه‌ام
با وجود حیرتم صورت نبست آسودگی
خانه بر دوش تماشای تو چون آیینه‌ام
ناروایی در مزاج شوق معنیها گداخت
ای بسا گوهر که‌ گردید آب در گنجینه‌ام
خرقهٔ ناموس رسوایی‌ کشد از احتیاط
بخیه‌ها بر روی کار افتاد لیک از پینه‌ام
مدعی گو جمع دارد دل ز داغ انتقام
روشن است از آتش یاقوت دود کینه‌ام
انتظار فرصت از مخمور شوقت برده‌اند
جام تا در گردش آمد شنبه است آدینه‌ام
گر ادب بیدل نپیچد پنجه‌ام در آستین
می‌کند گل از گریبان حسرت دیرینه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۷
مرده‌ام اما همان خجلت طراز هستی‌ام
با عرق چون شمع می‌جوشد گداز هستی‌ام
رنگ این پرواز حیرانم‌ کجا خواهد شکست
چون نفس عمری‌ست ‌گرد ترکتاز هستی‌ام
کاش چشمم وانمی‌گردید از خواب عدم
منفعل شد نیستی از امتیاز هستی‌ام
حاصل چندین امل چشمی بهم آوردن است
بگذر از افسانهٔ دور و دراز هستی‌ام
بر هوا چند افکنم سجادهٔ ناز غبار
سجده‌ای می‌خواهد ارکان نماز هستی‌ام
نقش من چون اشک شوخی ‌کرد و از خجلت‌ گداخت
کاش هم در پرده خون می‌گشت راز هستی‌ام
چون حبابم یک نفس پرواز و آن هم در قفس
ای ز من غافل چه می‌پرسی ز ساز هستی‌ام
صبح پیری می‌دمد ای شمع ما و من خموش
جز نفس مشکل که گیرد شاهباز هستی‌ام
چشمکم را چون شرر دنبالهٔ تکرار نیست
پر تغافل پیشه است ابروی ناز هستی‌ام
سرنگونیهای خجلت تحفهٔ ف‌حاصلی‌ست
کیست غیر از یأس بیند بر نیاز هستی‌ام
بیدل از منصوبهٔ عنقایی‌ام غافل مباش
نقد اظهاری ندارم پاکباز هستی‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
با همه سرسبزی از سامان قدرت عاری‌ام
صورت برگ حنایم معنی بیکاری‌ام
همچو شبنم‌ کاش با خواب عدم می‌ساختم
جز عرق آبی نزد گل بر سر بیداری‌ام
اشک شمع‌ کشته آخر در قفای آه رفت
سبحه را هم خاک ‌کرد اندوه بی‌زناری‌ام
هرکجا باشم‌ کدورت جوهر راز من است
چون غبار از خاک دشوار است بیرون آری‌ام
عجز طاقت‌ گر نباشد ناله پیش آهنگ‌ کیست
بی‌پر و بالی شد افسون جنون منقاری‌ام
همچو گوهر خاک‌ گردم تا کی از وهم وقار
یک نفس ‌کاش آب سازد خجلت خود داری‌ام
قدردان وضع تسلیمم ز اقبالم مپرس
موج یک دریا گهر فرش است در همواری‌ام
شکر اقبال جنون را تا قیامت بنده‌ایم
آفتاب اوج عزت کرد بی‌دستاری‌ام
غنچهٔ من از شکفتن دست ردّ بیند چرا
نا دمیدن هر چه باشد نیست بی‌دلداری‌ام
وسعت مشرب برون ‌گرد بساط فقر نیست
دشت را در خانه پرورده‌ست بی‌دیواری‌ام
نیست بیدل ذره‌ای‌ کز من تپش سرمایه نیست
چون هوای نیستی در طبع امکان ساری‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۵
بی حوصلگی‌کرد درین بزم ‌کبابم
چون اشک نگون ساغر یک جرعه شرابم
پامال هوسهای جهانم چه توان‌کرد
مخمل نی‌ام اما سر هر موست به خوابم
بنیاد من آب و گل تشخیص ندارد
از دور نمایند مگر همچو سرابم
آن روزکه چون شعله به خود چشم‌گشودم
برچهره ز خاکستر خود بود گلابم
یار از نظرم رفته و من می‌روم از خویش
ای ناله شتابی که درنگست شتابم
از صفحهٔ من غیر تحیر نتوان خواند
چون آینه شستند ندانم به چه آبم
انداز غبارم چو سحر بسکه بلند است
با همنفسان از لب بام است خطابم
چون ماه نوم بسکه برون دار تعین
شایستهٔ بوس لب خویش است رکابم
ای چرخ ز سر تا قدمم رشتهٔ عجزیست
تا نگسلم از خو مده آنهمه تابم
در جلوه‌گه او اثر من چه خیالست
گمگشته تر از سایهٔ خورشید نقابم
تا دم زده‌ام ساز طربها همه خشکست
آب تنکی تاخته بر روی حبابم
واکردن چشم آنقدرم ده دله دارد
بی‌دل به همین صفر فزوده است حسابم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۸
از بسکه چون نگه زتحیر لبالبم
یک پر زدن به ناله نداده‌ست جا لبم
جرأت مباد منکر عجز سپند من
کم نیست اینکه سرمه کشید از صدا لبم
صد رنگ ناله در قفس یأس می‌تپد
کو گوش رغبتی‌ که شود نغمه‌زا لبم
کلفت نقاب عافیت غنچه می‌درد
ترسم فشار دل ‌کند از هم جدا لبم
خاکسترم اگر تب شوقت دهد به باد
تبخال را هنوز حسابی‌ست با لبم
نام ترا که گوهر دریای مدعاست
دارد صدف صفت به دو دست دعا لبم
بی‌دوست‌ زندگی به عرق جام می‌زند
تر کرده است خجلت آب بقا لبم
زین‌سان ‌که ناله هرزه درای تظلم‌ست
ترسم به خامشی نبرد التجا لبم
این شیشهٔ هوس که دلش نام‌کرده‌اند
در خون‌ گشوده است ره خنده تا لبم
رنگم چو گل هزار گریبان دریده است
زین بیشتر چه ناله کنم بینوا لبم
زین قفل زنگ بسته مگویید و مشنوید
خون شد کلید آه و نگردید وا لبم
بیدل خموشی‌ام ز فنا می‌دهد خبر
آگه نی‌ام ‌که این لب‌ گور است یا لبم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۲
خاکم به سر که بی تو به ‌گلشن نسوختم
گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم
اجزای سنگ هم ز شرر بال می‌کشد
من بیخبر ز ننگ فسردن نسوختم
شاید پیام یأس به ‌گوش تو می‌رسد
داغم‌ که چون سپند به شیون نسوختم
جمعیتی ذخیرهٔ دل داشتم چو صبح
از یک نفس تلاش‌، چه خرمن نسوختم
بوبی نبردم از ثمر نخل عافیت
تا ربشهٔ نفس به دویدن نسوختم
افروختم به آتش یاقوت شمع خویش
باری به علت رگ گردن نسوختم
در دشت آرزو ز حنابندی هوس
رنگی نیافتم‌ که به سودن نسوختم
مشکل‌ که تابد از مژه بیرون نگاه شرم
گشتم چراغ و جز ته دامن نسوختم
شرم وفا به ساز چراغان زد از عرق
با هر فتیله‌ای‌ که چو روغن نسوختم
دوری به مرگ هم ز بتان داشت سوختن
مردم‌ که مردم و چو برهمن نسوختم
بیدل نپختم آرزوی مزرع امید
کاخر ز یأس سوخته خرمن نسوختم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۱
هرگه به برگ و ساز معیشت‌ گریستم
خندیدم آنقدر که به طاقت گریستم
چون شمع‌ کلفت سحری داشتم به پیش
دور از وطن نرفته به غربت‌ گریستم
نقشی بر آب می‌زند اجزای کاینات
حیرانم اینقدر به چه مدت گریستم
چون ابرم انفعال به دور حیا گداخت
تا بر مزار عالم عبرت‌ گریستم
ای شمع سعی عجز همین خاک ‌گشتن است
من هم به نارسایی طاقت‌ گریستم
از بسکه درد بی‌اثری داشت طینتم
در پیش هر که‌ کرد نصیحت‌ گریستم
بیدردی‌ام‌ کشید به دریوزهٔ عرق
مژگان نمی نداشت خجالت گریستم
یک اشک‌ گرم داشت شرار ضعیف من
باری به دیدهٔ رم فرصت‌ گریستم
حسرت شبی به وعدهٔ دیدارم آب‌ کرد
از هر سرشک صبح قیامت‌ گریستم
روزی که اشک شد گره دیدهٔ‌ گهر
بر تنگی معاش فراغت گریستم
هر جا طمع فکند بساط توقعی
چون آبرو به مرگ قناعت‌ گریستم
اندوهم از معاصی پوچ آنقدر نبود
بر خفت تنزل رحمت‌ گریستم
بیدل‌ گر آگهی سبب‌ گریه‌ام مپرس
بیکار بود ذوق ندامت گریستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۲
از هوس چون شمع‌گر سر بر هوا برداشتم
چون تامل شدگریبان نقش پا برداشتم
زندگانی جز خجالت مایهٔ دیگر نداشت
تر شدم چون اشک تا آب بقا برداشتم
ناتوانی در دماغ غنچه‌ام پرورده بود
پایمال عطسه گشتم تا هوا برداشتم
خواهشم آخر به زیر بار منت پیرکرد
پیکرم خم شد زبس دست دعا برداشتم
هرکجا رفتم غبار زندگی در پیش بود
یارب این خاک پریشان از کجا برداشتم
چون نهال از غفلت نشو و نمای من مپرس
پای من تا رفت درگل سر ز جا برداشتم
از پشیمانی کنون می‌بایدم بر سر زدن
چون مژه بهر چه دست نارسا برداشتم
سر خط بینش سواد نیستیهایم بس است
گرد هستی داشت چشم از توتیا برداشتم
هرزه جولانی دماغ همت من برنداشت
چون شرر خود را ازبن ره جای پا برداشتم
بار هستی پیش از ایجادم دلیل عجز بود
چون هلال اول همان پشت دوتا برداشتم
نوبهار بی‌نشانم از سلامت ننگ داشت
تا شکستی نقش بندم رنگها برداشتم
چون جرس از بس نزاکت محمل افتاده‌ست شوق
کاروانها بار بستم گر صدا برداشتم
شبنم من زین چمن تا یک عرق‌ آید به عرض
بار صد ابرام بر دوش حیا برداشتم
طاقتم از ناتوانیهای مژگان مایه داشت
یک نگه بیدل به زور صد عصا برداشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۴
ز خود تهی شدم از عالم خراب‌گذشتم
چه سحر بود که برکشتی از سراب گذشتم
شرار بود که در سنگ بود آینهٔ من
به ‌خویش دیر رسیدم‌ که‌ از شتاب‌ گذشتم
عنان به دست تپیدن ندارد عزم سپندم
به بزم تا رسم از پهلوی ‌کباب‌ گذشتم
به هر زمین ‌که رسیدم ز قحطسال اقامت
گریستم نفسی چند و چون‌ سحاب‌گذشتم
ز دیده تا رسدم زیر پا پیام نگاهی
چو شمع تا سحر از خود به پیچ‌ و تاب‌ گذشتم
به مایهٔ نفس اندوه حشر منفعلم‌ کرد
وبال لغزشم این بود کز حساب گذشتم
عرق نماند به پیشانی از تردد حاجت
جز انفعال ‌که داند که از چه آب‌ گذشتم
به پیریم هوس مستی از دماغ به‌در زد
قدم نگون شد و پل بست‌ کز سراب گذشتم
شرارکاغذم افتاد ختم نسخهٔ هستی
براین حروفی چند انتخاب گذشتم
تری سراغ برآمد غبار هرزه دویها
گریست نقش قدم هرکجا چو آب‌گذشتم
نفس غنیمت شوقست ترک وهم چه لازم
کجاست بحر و چه ‌گوهر گر از حباب گذشتم
سخن به پرده چه‌ گویم برون پرده چه جویم
ز جلوه نیزگذشتم گر از نقاب گذشتم
چه ممکن است به این جرأتم ز خویش‌گذشتن
اگر ز سایه گذشتم ز آفتاب گذشتم
چو بوی‌گل سبقی داشتم به جیب تأمل
چه رنگ صفحه تکانید کز کتاب‌ گذشتم
فغان‌که چشم به رفتار زندگی نگشودم
ز خود چو سایه گذشتم ولی به خواب گذشتم
سوال بیدل اگر جوهر قبول ندارد
تو لب به عربده مگشا من از جواب ‌گذشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۵
به جستجوی خود از سعی بی ‌دماغ ‌گذشتم
غبار من به فضا ماند کز سراغ‌ گذشتم
نچیدم از چمن فرصت یقین‌ گل رنگی
چو عمر هرزه خیالان به لهو و لاغ‌ گذشتم
شرار کاغذم آمد چمن پیام تغافل
به بال بلبلی آتش زدم ز باغ ‌گذشتم
نساخت حوصلهٔ شوق با مراتب همت
ز بس بلند شد این نشئه از دماغ‌ گذشتم
بهانه جوی هوس بود دور گردش رنگم
چو می‌ببوس لبی از سرایاغ ‌گذشتم
نقاب راز دو عالم شکافتم به خیالت
ز صدهزار شبستان به یک چراغ‌ گذشتم
جنون ترک علایق هزار سلسله دارد
گر این بلاست رهایی من از فراغ‌ گذشتم
اگر به لهو و لعب بردن است گوی محبت
ز دوستی به پل بستن جناغ ‌گذشتم
نوای الفت این همرهان‌ کشید به ماتم
ز کاروان به دراهای بانگ زاغ گذشتم
چرا چو شمع ننازم به قدردانی الفت
که من ز آتش سوزنده هم‌ به داغ‌ گذشتم
نیافتم چمن عافیت چو دامن عزلت
به پای خفتهٔ بیدل ز باغ و راغ‌ گذشتم