عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۹
میان یار و جان فرقی نمی داند دل عاشق
بلی دیوانه هرگز دوست از دشمن نمی داند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بهر گلشن که بینم مبتلایی رو نهم آنجا
زداغش آتشی افروزم و پهلو نهم آنجا
چو بینم دردمندی بر سر ره بیخود افتاده
بخاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا
روم تا شهر بابل از جفای این سیه چشمان
غم دل در میان با مردم جادو نهم آنجا
بهر منزل که بینم صحبت گرم تو با یاران
هزاران داغ حسرت بر دل بدخو نهم آنجا
چو بوی آشنایی از سگ کویت نمی یابم
بصحرا افتم و سر در پی آهو نهم آنجا
چو در گلشن برم مست و خرامانت بگلچیدن
چه منتها که بر سرو و گل خود رو نهم آنجا
نشینم چون فغانی روز جولان بر سر راهت
که هر جا پای بردارد سمندت رونهم آنجا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
شب دیده ام مشاهده ی آن جمال داشت
هرچند گریه کرد و لیکن وصال داشت
از نازکی نداشت تنش طاقت نظر
حیران آن گلم که چه نازک نهال داشت
رخ بر فروز بر همه کس تا ابد بتاب
کاین حسن بر کمال نخواهد زوال داشت
شد از سعادت تو بدانسان که خواستم
سیاره ی مراد که چندین وبال داشت
بند زبان ما گره ابروی تو شد
ورنه چه می شدی دل ما صد خیال داشت
گریان فغانی از تو همین نوبهار نیست
این کهنه ماتمیست که هر ماه و سال داشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
هر زمان از عشق پاک آن شوخ با من خوشترست
بیش خاصیت دهد هرچند می بیغش ترست
شمع را هر ذره گر پروانه یی خیزد ز مهر
جان آن یک بیشتر سوزد که پر آتش ترست
صاحبان حسن اگرچه فتنه جویانند لیک
فتنه ی او بیشتر باشد که شاهد وش ترست
عشق را ساز مخالف دان که از هر پرده اش
هر نوایی خوش که می خیزد از آن یک خوش ترست
سوز پر باید نه ساز پر که در نخجیر عشق
تیر کاری تر رود زانکو تهی ترکش ترست
از دل گرم فغانی در قبول نور عشق
هر نفس کان پیش می آید از آن دلکش ترست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
چشمم ز گرد آن کف پا یاد می کند
می گرید و نسیم صبا یاد می کند
در آتشم ز حسرت روز شکار تو
این دلرمیده بین که چها یاد می کند
نامم ز لطف تست در آن کوو گرنه کی
دیوانه ی غریب ترا یاد می کند
دارد خدا بلطف خودت ای فرشته خو
زنسان که عاشقت به دعا یاد می کند
باور نمی کنم که کند ترک چون تویی
دل گر هزار نام خدا یاد می کند
دارد دلم هنوز امید وفای تو
با آنکه از هزار جفا یاد می کند
چندان ملامتست که باور نمی کنم
گر هم یکی بمهر مرا یاد می کند
غیر از لبت که می کشد آنرا که مرهمست
بیمار خویش را بدوا یاد می کند
چندان جفا کشید فغانی که نشنود
گر هم یکی ز مهر و وفا یاد می کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نوبهار آمد که بوی گل جهانرا خوش کند
جرعه نوشان را شقایق نعل در آتش کند
خرم آن شاهد که نوشد جرعه ی بیغش بناز
عاشق دلخسته از نظاره ی او غش کند
لاله خون ریزان، گل آتشبار و سوسن ده زبان
مرغ سرگردان ازینها با که خاطر خوش کند
چشم و دل گردد زمین و آسمان، چون ماه من
جلوه بر تخت روان و ناز بر ابرش کند
آهوان را چشم و مرغان را نظر مانده به راه
تا کی این ترک شکاری دست در ترکش کند
شمه یی طاقت نیارد گر بود صبح و شفق
آنچه بر دل جام صاف و ساقی مهوش کند
بلبل طبع فغانی در گلستان نظر
بهر تسخیر گلی این نغمه ی دلکش کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
صبحی بمن آن شاخ گل از خواب نخیزد
یا نیمشبی مست ز مهتاب نخیزد
از خانه ی زین خاست بقصد دل عاشق
زانگونه که آتش بچنان تاب نخیزد
از گرمی می بود که آن غمزه برآشفت
بی جوشش خونی رگ قصاب نخیزد
هر چند کشم باده ز غم پاک نگردم
گردیست بدین دل که به صد آب نخیزد
پهلو بدم تیغ نه ار بر سر کاری
مرد هنر از بستر سنجاب نخیزد
خون خوردنم از عشق بگویید بزاهد
تا بیخبر از گوشه ی محراب نخیزد
این بیخودی و مستی عشقست فغانی
اینگونه خرابی ز می ناب نخیزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
خطش چو بنام من از خامه برون آید
بس نکته ی دلسوزی کز نامه برون آید
آنروز که در مکتب دیدم سبقش گفتم
کاین طفل گرانمایه علامه برون آید
ننوشته سلام ایدل بهر چه کشی خود را
بگذار که حرفی چند از خامه برون آید
دندان بجگر دارم باشد که ازین مجلس
بخش من کم روزی یک شامه برون آید
ای آنکه نظر داری عمری بزلال خضر
میباش که سرو من از خانه برون آید
دانم که دهد تسکین یک روز فغانی را
هرچند که آن بدخو خود کامه برون آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ز می برآمده، آن رنگ آل تا چکند
حضور عیش و غرور جمال تا چکند
گره فگنده بر ابرو و کج نهاده کلاه
هزار عربده دارد خیال تا چکند
لبش بخنده ی جان بخش صد قیامت کرد
ملاحت خط و انگیز خال تا چکند
کند نگاه و من از پی روم رمیده ز خود
بدام میکشدم آن غزال تا چکند
خیال میوه ی وصل تو می پزد عاشق
دلی گماشته بر آن نهال تا چکند
ز چشم زخم زمان ایمنست صحبت ما
ولی نتیجه ی روز وصال تا چکند
ملالتیست عجب در دلم ز بیرحمی
بجان بیخبرم این ملال تا چکند
رقم کشد که بدستم هلاک خواهی شد
بروزگار من این نیک فال تا چکند
بهر بهانه بر اشفت مست و بیرون شد
غم فغانی آشفته حال تا چکند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
خورشید من امروز بشکل دگری باز
می خورده نهان گرم ز ما می گذری باز
افروخته رخسار و جبین کرده عرقناک
از حال دل تشنه لبان بیخبری باز
دانم چه نظرهاست در آندم که بشوخی
پنهان ز برم می روی و می نگری باز
ایدل ز جنون خودی آواره ز بزمش
بی فایده می سوز که بیرون دری باز
شاید که ز بویش دم دیگر بخود آیم
ای غیر ز بالین من این گل نبری باز
امروز بما چشم ترحم نگشودی
چونست بعشاق نداری نظری باز
در خون منی گرم ز اظهار وفایش
بیخود سخنی گفته ام ای دیده تری باز
بس شیفته می بینمت امروز فغانی
دانم که ز بیداد که خونین جگری باز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
نتوانم که بینم از دورش
آه از شرم چشم مخمورش
نیست در شهر کس که عاشق نیست
چه بلا گشت حسن مشهورش
این چراغ از کدام انجمنست
که جهانی بسوخت از نورش
رفت آن ماه نیم مست برون
چه شبی روز کرد مخمورش
چه بود حالت نظر بازی
که چنین آفتیست منظورش
چکند عطر پیرهن، عاشق
فکر کن زعفران و کافورش
چه دلست این دل فغانی وای
که نه پیداست ماتم و سورش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
خوش آن حالت که در روی گلی نظاره می کردم
زبویش می شدم مست و گریبان پاره می کردم
ز خود می رفتم و می سوختم در آتش غیرت
چو با دل گفتگوی آن پریرخساره می کردم
من این زخم ملامت بر جبین خویش می دیدم
چو در اول نظر بر تیغ آن خونخواره می کردم
جدا از آن ترک عاشق کش چنان تنگ آمدم از خود
که گر بودی بدستم قتل خود صد باره می کردم
طبیبان چاره ی درد دل عاشق نمی دانند
نهانی درد خود را ورنه منهم چاره می کردم
فغانی چند گویی حال خود با آن شه خوبان
بناچاری بر آن رخساره اش نظاره می کردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
امشب چراغ دل بحضور تو سوختم
جاوید زنده ام که ز نور تو سوختم
مشهور شهر گشتی و آتش بمن فتاد
طالع نگر که وقت ظهور تو سوختم
گاهی بدرد دشمن و گاهی بداغ دوست
عمری چنین بحکم ضرور تو سوختم
در غم تمام دردی و در عیش جمله سور
ای دل بداغ ماتم و سور تو سوختم
هستم در آتش تو همان می دهی زبان
ای بی وفا ز وعده ی دور تو سوختم
داری هزار داغ فغانی و زنده یی
خوش در وفای جان صبور تو سوختم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
همچو مجنون در بیابانم وطن خواهد شدن
گرد بر گردم ز مرغان انجمن خواهد شدن
گر چنین بر حال من خواهد نظر کردن همای
استخوانم طعمه ی زاغ و زغن خواهد شدن
آه پنهانم تمام آیینه ی دل تیره ساخت
این سیاهی کی ز روی داغ من خواهد شدن
بهر شیرین گر کند صد بار خسرو جان نثار
خطبه ی عشقش بنام کوهکن خواهد شدن
من نمی گویم سخن باشد که خود رحم آورد
ورنه آخر در میان ما سخن خواهد شدن
آنکه از نیرنگ خون پیرهن پوشیده چشم
عاقبت بینا ز بوی پیرهن خواهد شدن
مست و شیدا شد فغانی از تماشای گلی
چند گاهی همدم مرغ چمن خواهد شدن
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
تا از نظرم نهفته یی همچو پری
دیوانه شدم ز غایت در بدری
گر بیخبر آمدم بکوی تو مرنج
کز خود خبرم نبود از بیخبری
بابافغانی : رباعیات مستزاد
شمارهٔ ۲
از باد خزان درخت عریان گردید
چون قامت نی
وان گل که چو لاله بود ریحان گردید
کو ساغر می
از شعلهٔ شمع بود دل گرمی جمع
شبهای سیاه
دل نیز چو برگ بید لرزان گردید
از سردی دی
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۷
در دل من گر دمی آنماه منزل می کند
تا رود بیرون هزاران رخنه در دل می کند
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
هر که دارد در دهان چون غنچه ی سیراب زر
عاقبت بوسد لب لعل بتان سیمبر
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۲
گرمی مجلس از نفس دلکش منست
جوش و خروش اهل دل از آتش منست
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۸
خوبی چنانکه از تو صبوری نمی توان
هرچند آتشی ز تو دوری نمی توان