عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳ - د‌ر ستایش عبدالله خان صدر فرماید
خیز ای غلام تا زین بر بادپا زنیم
اورنگ جم به‌کوههٔ باد صبا زنیم
هم‌نفس را ز محبس محنت برون‌ کشیم
هم بخت را به دعوت شادی صلا زنیم
بهر پذیره روی به دشت آوریم و دست
اندر عنان توسن صدر الوری زنیم
زان مژده‌ای‌که بخت دهد از قدوم او
ما نیز همچوکوه دمادم صدا زنیم
ساییم سر به پایش و آنگه ز روی فخر
بر تاج زرنگار فلک پشت پا زنیم
هرچند ماه روزه و هنگام زاهدیست
ما تیغ‌ کین به تارک روی و ریا زنیم
هر جا که‌شاهدی‌ چورنودش به‌ بر کشیم
هرجاکه زاهدی چو جهودش قفا زنیم
تا هرکسی مجله نگارد به‌کفر ما
در هر محله ساغر می بر ملا زنیم
از شادی قدوم خداوند می‌خوریم
پس تکیه بر عنایت خاص خدا زنیم
عبدالله آنکه‌گاه تقاضای خشم او
دست رجا به دامن مرگ فجا زنیم
صدری ‌که با ولایش‌ گویی به جنتیم
گام ار به‌ کام شیر و دم اژدها زنیم
بابی ز فضل او نگشاید به روی عقل
تا روز حشر گر دم مدح و ثنا زنیم
گفتند وهم و دانش و فکرت شبی بهم
ماییم آن‌ گروه‌ که لاف از دها زنیم
ما واقفان راز جهانیم از آن قبل
بر اوج عرش خرگه مجد و بها زنیم
نابرده پی به حضرت دستور روزگار
دستور عقل نیست‌ که لاف از ذکا زنیم
رفتند تا به عرش و ندیدند ازو نشان
گفتند گام بیهده چندین چرا زنیم
بیرون‌ز عرش‌جای نه پس جای‌او کجاست
یارب یکی بگوکه قدم تاکجا زنیم
ما را خدا یگانا بود از تو شکوها
می‌خواستیم تا قدری بر قضا زنیم
بی‌مهری تو عرضه نماییم نزد خلق
وان داستان به مجلس شاه وگدا زنیم
خالی نیافتیم دلی را ز مهر تو
تا در حضور او دم ازین ماجرا زنیم
آری قضا چو دم نزند بی‌رضای تو
ما کیستیم تا زنخی بی‌رضا زنیم
جز آنکه سر به چاه ملامت فروبریم
حرفی به شکوه چون علی مرتضی زنیم
نز افتراست شکوهٔ ما با جناب تو
حاشا که بر جناب تو ما افترا زنیم
تشریف فارس راکه نوشتی به‌نام ما
بر خلف وعده شاید اگر مرحبا زنیم
باری چو از تو جز به تو نتوان‌گریختن
خود چاره نیست جز که در التجا زنیم
کشتی شکسته باد مخالف کنار دور
نز مردی است پنجه‌که با ناخدا زنیم
ماه صیام و مست خجل پارسا دلیر
نز رندی است طعنه ‌که بر پارسا زنیم
در عهد چون ‌تو صدری انصاف ده رواست
تا ما قدم به مدرسه بر بوریا زنیم
با آه سرد و خاطر افسرده لاف ‌کین
هر روز با شتاب دل ناشتا زنیم
یسار نادرست‌که در عهد چون تویی
ما دم به شکوه از سخن ناروا زنیم
زان جانورکه طعمهٔ او جسم آدمیست
هر شب ز خشم جامهٔ جان را قبا زنیم
چون مطربی‌ که زخمه چنگ دوتا زند
ناخن به جای زخمه به پشت دوتا زنیم
بر تن زنیم زخمه و در پرده‌های جان
چندین نوا ز سوز دل بینوا زنیم
مردم زنند زخمه به چنگ ای عجب‌که ما
از چنگ زخمه بر به تن مبتلا زنیم
تن‌را ز بسکه زخمهٔ چنگ آورد به جوش
هر دم چو چنگ ناله تن تن تنا زنیم
بر غازیان قمّل و براغیث خویش را
همچون مغل به لشکر چین و ختا زنیم
زان‌رشک‌ریزه‌ها که‌چو خشخاش دانهاست
خاک ستم به دیدهٔ نوم و کری زنیم
خشخاش دانه داروی خوابس و ما بدان
ازکوی خواب خرگه راحت جدا زنیم
خشخاش بین‌که بر تن ما تیغ می‌زند
زآنسان‌که تیغ بر تن خشخاش ما زنیم
خشخاش اگر تو گویی ‌کافیون همی دهد
از عیش تلخ طعنه بر افیون هلا زنیم
شب تا به صبح همچو مریدان بایزید
ناخن چو تیغ بر تن خود از جفا زنیم
از فرقت به رنج برنجیم این بهل
کز بوش بوسه بر قدم لوبیا زنیم
خاکستری ‌که مطبخ ما کوه‌ کوه داشت
چندان نه کش بر آینه بهر جلا زنیم
نه‌ کیمیاگریم‌ که تا کوره و دمی
در پیش رو نهاده دم ازکیما زنیم
نه سیمانگار که با مشک و زعفران
چندین طلسم‌کرده دم از سیمیا زنیم
نه لیما طراز کز اسرار قاسمی
سطری سه چار خوانده دم از لیمیا زنیم
نه چون مخنثان بود آن طلعت و توان
تا بهر سیم دامن خود بر قفا زنیم
نه پیله ور که کیسه ز خرمهره پر کنیم
پس چون خران قدم به ره روستا زنیم
ما شاعریم و از سخن روح‌بخش خویش
از بس‌که‌کوس مدحتشان جابجا زنیم
یا حبذا اگر پی مدح و ثنا رویم
وا ویلتا اگر در قدح و هجا زنیم
در عهد چون تویی نه عجب باشد ار ز قدر
بر بام هفت‌ گنبد گردون لوا زنیم
تو فروردین دینی و ما آن ضعیف شاخ
کز باد فرودین دم نشو و نما زنیم
ماهمچو زهره‌،‌شهره‌به‌عشرت‌شدیم‌ازآنک
ساز مدایح تو به چندین نوا زنیم
القصه زین دو کار یکی باید اختیار
تا دم به مدحت تو به صدق و صفا زنیم
یا دولتی‌که باز رهیم از فنا و فقر
یا همتی‌که بر در فقر و فنا زنیم
این جمله طیبتست هنیئاً لنا که ما
در بزم نامرادی جام بلا زنیم
برگ و نوای ما همه در بینوایی است
راه مخالف از چه به یاد نوا زنیم
کسب معاش لایق عقل و نهی بود
نهی است پیش عشق که لاف از نهی زنیم
عشقست چون سهیل و نهی کم بهاسها
با پرتو سهیل چه دم از سها زنیم
یا همچو شمع خرگهی از ریسمان و موم
در پهلوی سرادق شمس‌الضحی زنیم
در هر کجا که همّت ما برکشد علم
حالی قلم به خط ثواب و خطا زنیم
در هر محل‌که چهرهٔ ما بشکفد چوگل
خار ستم به دیدهٔ خوف و رجا زنیم
هر درد راکه دوست فرستد به سوی ما
از وی بلا چنیم و به جان دو تا زنیم
مردم پی جزا در طاعت زنند و ما
از شوق حلقه بر در صاحب جزا زنیم
بر سینه دست از پی عز و علا نهند
ما دست رد به سینهٔ عز و علا زنیم
هرکس هلاک نفس دغا راکند دعا
ما بی‌دعا به سینهٔ نفس دغا زنیم
از مشعر شعور به هنگام بازگشت
خرگه به خیف خوف و منای منی زنیم
الاالله است ملک بقا را خزینه‌ای
ما بر خزینه قفل امانت ز لا زنیم
کبر و ریا فکنده به نیروی عشق پاک
اعلام فقر در حرم‌ کبریا زنیم
جبریل اگر به سدرهٔ با منتهی رسید
ما بارگه به سدرهٔ بی‌منتهی زنیم
دل بد مکن ز طینت قلاش مایه ما
در عین عصمتیم چو لاف از زنا زنیم
در راه خصم زینسوکبش فدا نهیم
با یاد دوست زانسو کأس فدا زنیم
چندین هزار خرمن طاعت رود به باد
چون ما ز بیخودی نفسی بی‌ریا زنیم
این دم مبین به رندی ماکار آن دمست
کز ما ورای جان نفسی آشنا زنیم
خلق از لهیب دوزخ‌ گرم نهیب و ما
از شوق او به خون جگر دست و پا زنیم
خود دوزخی به نقد چرا زآتش خیال
در روح بیگناه و دل بی‌خطا زنیم
با عشق محرمیم چه خیزد ز دست عقل
خودکیست شحنه چون می با پادشا زنیم
دل رند اوستا و بدن اهل روستا
ما راه روستایی از آن اوستا زنیم
ارزان ‌کنیم قمت اجناس روزگار
چون تیغ ترک بر تن حرص و هوا زنیم
منت خدای را که ز مهر رسول و آل
گام شرف به تارک هفتم سما زنیم
همچون هزاردستان در گلشن سخن
هر دم هزاردستان از مصطفی زنیم
گه داستان حیدر کرار سر کنیم
گاهی دم از ملازمت مجتبی زنیم
از چشم آفرینش صد جوی خون رود
هر گه چو نی نوای غم نینوا زنیم
قاآنیا سخن به درازا چه می‌کشی
شد وقت آنکه زمزمهٔ قدکفی زنیم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵ - در مدح شاهزادهٔ گردون و ساده فریدون میرزا فرمانفرمای فارس می‌فرماید
به عزم پارس دل پارسایم از کرمان
سفر گزید که حب‌الوطن من‌الایمان
مرا عقیده‌ که روزی دوبار در شیراز
به دوستان‌کهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چه‌نور چشم دهندم به‌چشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که ره‌نوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بی‌پایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندان‌که حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیک‌گمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس ‌گزیدم دلم ‌گرفت ملال
چو مومنی‌ که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده‌ که این واعظیست از قزوین‌
یکی به طعنه‌که ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چه‌سود ز تشخیص درد بی‌درمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخت‌رویی سندان
به هر تنی ‌که نمودم سلام ‌گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که می‌زنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیده‌یی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس ‌که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده‌ گفتم و هر آفرین‌ که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سبب‌که خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهی‌که ادای بهای او نتوان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۶ - د‌ر ستایش شاه مبرور محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه‌ گوید
به عید قربان قربان‌کنند خلق جهان
بتا تو عید منی من ترا شوم قربان
فدایی توام آخر جدایی تو ز چیست
دمی بیا بنشین آتش مرا بنشان
بهار چهر منا خیز تا به خانه رویم
مگر به آب رزان بشکنیم ناب خزان
ز سرخ‌باده چنان آتشی برافروزیم
که خانه رشک برد بر هوای تابستان
به من درآمیزی تو همچو روح با پیکر
به تو درآویزم من همچو دیو با انسان
گهی ز موی تو پر ضیمران‌ کنم بالین
گهی ز روی تو پر نسترن ‌کنم دامان
گهی ز چهر تو چینم ورق ورق سوری
گهی ز زلف تو بویم طبق طبق ریحان
گهی به طرهٔ مفتول تو کنم بازی
گهی ز نرگس مکحول تو شوم حیران
گره ‌گره ز سر زلف تو گشایم بند
نفس نفس به لب لعل تو سپارم جان
مراست مسأله‌یی چند ای پسر مشکل
مگر هم از تو شود مشکلات من آسان
سخن چه ‌گویی چون از دهانت نیست اثر
کمر چه بندی چون از میانت نیست نشان
دهان نداری بر خود چرا زنی تهمت
میان نداری بر خود چرا نهی بهتان
اگر میانت باید چه لازمست سرین
وگر سرینت شاید چه واجبست میان
کسی به تار قصب بسته است تل سمن
کسی به موی سبک بسته است ‌کوه‌گران
ترا که‌ گفت‌ که از گنج شاه دزدی سیم
به جای ساعد سازی در آستین پنهان
و یا که گفت ترا تا به جای گرد سرین
به حیله پشتهٔ الوند دزدی از همدان
میانت تارکتانست و آن سرین مهتاب
ز ماهتاب بکاهد هماره تارکتان
مگر سرین تو در نور قرص خورشیدش
که تاش بینم اشکم شود ز چشم روان
ز شوق ‌گرد سرینت بر آن سرم‌ که ز ری
روم به مصر به دیدار گنبد هرمان
بدین سرین‌که تو داری میان خلق مرو
که ترسم اینکه به یغما رود چو‌ گنج روان
بس ‌است ‌طبیت ‌و شوخی پی حلاوت شعر
بیا به فکر معاش اوفتیم و قوت روان
مگر به حیله یکی مشت زر به چنگ آریم
که زر ذخیرهٔ عیشست و اصل تاب و توان
به زر شود دل ویران دوستان آباد
به زر شود دل آباد دشمنان ویران
به چنگ زر چو تو سیمین‌بری به چنگ آید
که شعر خالی پر نان نمی کند انبان
تراس مایه جمال و مراس مایه‌ کمال
کنیم هر دو تجارت چو مرد بازرگان
ز شعر مشکین تو مشک را کنی ‌کاسد
ز شعر شیرین من شهد راکنم ارزان
ترا ز زلف سیه طبله طبله مشک ختن
مرا ز نظم دری رسته رسته درّ عمان
ترا به خدمت خود نامزدکند خسرو
مرا به مدحت خود کامران‌ کند سلطان
جهان‌گشای محمد شه آنکه مژّهٔ او
به ‌گاه خشم نماید چو چنگ شیر ژیان
اجل به سر نهد از بیم تیغ او مغفر
فنا به برکند از سهم تیر او خفتان
خطای محض بود بی‌رضای او توبه
ثواب صرف بود با ولای او عصیان
ز هول رزمش شاهین بیفکد ناخن
ز حرص جودش کودک برآورد دندان
سحاب رحمت او ژاله را کند گوهر
نسیم رأفت او لاله را کند مرجان
به روز باران ‌گر رای او عتاب‌ کند
ز بیم هیبت او بازپس رود باران
جهان‌ستاناکشورگشا شها ملکا
تویی ‌که جاه تو راند گواژه بر کیوان
به وقت طوفان‌گر لطف تو خطاب‌کند
ز یمن رحمت تو عافیت شود طوفان
به هیچ حال نگردد سخا گسسته ز تو
تو خواه در صف کین باش و خواه در ایوان
به روز بزم‌کنی جن و انس را دعوت
به‌گاه رزم‌ کنی وحش و طیر را مهمان
مثال‌ کثرت عالم تویی به وحدت خویش
وگر قبول نداری بیاورم برهان
به ‌گاه همت ابری به‌گاه‌ کینه هژبر
به وقت حزم زمینی به‌گاه عزم زمان
به حلم خاک حمولی به عزم باد عجو‌ل
به خشم آتش تیزی به لطف آب روان
چو دهر کینه سگال چو بحر گوهربخش
چو مهر عالم‌گیری چو چرخ ملک‌ستان
چو مدح تیغ تو گویم گمان بری که مگر
لهیب دوزخ سوزنده خیزدم ز دهان
شهنشها توشناسی مراکه در همه عمر
بجز مدیح ملک هیچ ناورم به زبان
ز مهر روی تو ببریده‌ام ز حب وطن
اگر چه دانی حب‌الوطن من‌الایمان
ولی زکید حسودان ز بس ملولستم
بدان رسیده که نفرین کنم به چرخ کیان
وبال جان من آمد کمال و دانش من
چو کرم پیله‌ که از خود بدو رسد خسران
دو سال رفته ‌که فرمان من چو پیک عجول
به فارس رفته و برگشته باز زی طهران
گهی به مسخره و طعنه زیر لب گویند
غلط گذشته ز دیوان شاه این فرمان
گهی به قهقهه خندان‌که شه به هر سالی
چرا مبالغ چندین دهد بدین‌ کشخان
جز این بهانهٔ چند آورند و عذر دگر
که ‌گر بگویم ‌گویند ها مگو هذیان
سخن چو دولت خسرو از آن دراز کشید
که همچو عمر شهم شکوه‌ایست بی‌پایان
بود هبوط ذنب تا همیشه در جوزا
بود وبال زحل تا هماره در سرطان
حسود قدر تو غمگین چو ماه در عقرب
خلیل جاه تو شادان چو زهره در میزان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۶ - در ستایش مرحوم مبرو‌ر شجاع ا‌لسلطنه حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه می‌فرماید
ساقی در این هوای سرد زمستان
ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظاره‌کن که به مجمر
همچو یخ افسرده‌گشته آتش سوزان
شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تری به قطرهٔ باران
خون به‌عروق آن‌چنان فسرده‌ که‌ گویی
شاخ بقم رسته است از رگ شریان
توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان
آتش از افسردگی به‌کورهٔ حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زیر ابر قوی‌دست
دیو سفیدست زیر رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسرده‌که‌‌ گویی
تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمین به خشم‌ که‌ گویی
بر بدنش از تگرگ بارد پیکان
رحم به خورشید آیدم‌ که درین فصل
تابد هر بامداد با تن عریان
بسکه بهم در هوا ز شدت سرما
یافته پیوند قطره قطرهٔ باران
گویی زنجیر عدل داودستی
کامده آون همی ز گنبد گردان
خلق خلیل‌الله ار نیند پس از چه
بر همه سوزنده آتشست ‌گلستان
باد سبکسر ز ابرهای‌ گران‌سنگ
می‌کند اکنون هزار عرش سلیمان
دانی این برد را جه باشد چاره
دانی این درد را چه باشد درمان
داروی این درد و برد آتش سردست
آتش سردی به‌ گرمی آتش سوزان
آتش سردی ‌که از فروغ شعاعش
مور به تاریک شب نماند پنهان
آتش سردی که گر بنوشد حبلی
مهر درخشان شودش بچه به زهدان
آتش سردی که گر به هامون تابد
خاکش‌ گوهر شود گیاهش مرجان
یا نی‌گویی درون‌معدن الماس
تعبیه‌کردست‌ کان لعل بدخشان
وه چه خوش آید مرا به ویژه در این فصل
با دلی آسوده از مکاره دوران
مجلسکی خاص و یارکی دوسه همدم
نقل و می و عود و رود و تار خوش‌الحان
شاهدی شوخ و شنگ و چارده‌ساله
چارده ماهش غلام طلعت تابان
فربه و سیمین و سرخ‌روی و سیه‌موی
رند و ادافهم و بذله‌گوی و غزلخوان
عالم عالم پری ز حسن پری‌وش
دنیا دنیا ملک ز روی ملک سان
کابل‌کابل سماع و وجد و ترنم
بابل بابل فسون و حیله و دستان
آفت یک شهر دل ز طرهٔ جادو
فتنهٔ یک ملک جان ز نرگس فتّان
هر نفس از ناز قامتش متمایل
راست چو سرو سهی ز باد بهاران
لوح سرینش چو گوی عاج مدور
لیکن‌ گویی نخورده صدمهٔ چوگان
او قدح و شیشه در دو دست بلورین
نزد من استاده همو سرو خرامان
من ز سر خدعه در لباس تصوّف
سبحه به دست اندرون و سر به گریبان
گر ز تغیر به رسم زهدفروشی
گویم صد لعنت خدای به شیطان
گاه چو وسواسیان به شیوهٔ پرخاش
گویم ای ساده‌لوح امرد نادان
دور شو از من که از ترشح جامت
جامهٔ وسواس من نشوید عمّان
دامن خود به آستین خرقه ‌کنم جمع
تا به می آلوده‌ام نگردد دامان
گاه سرایم که گر ز من نکنی شرم
شرم کن از حق مباش پیرو خذلان
گاه درو خیره خیره بینم و گویم
رو تو با این‌گنه نیابی غفران
این سخنم بر زبان و لیک وجودم
محو تماشای او چو نقش بر ایوان
او ز پی تردماغی خود و احباب
در صت زهد خشک م شده حیران
گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست
کاینهمه‌ گر زهر مار باشد بستان
گاه به آیین دلبران پی سوگند
دست‌گذارد به تار زلف پریشان
گاهی‌گویدکزین عبوس مجسم
یارب ما را به فضل و رحمت برهان
گاه به ایما به میر مجلس ‌گوید
کاین سر خر را که راه داد به بستان
گاه به نجوی به اهل بزم سراید
خلقت منکر ببین و جامهٔ خلقان
گاه‌کند رو به آسمان‌ که الهی
امشب ازین جمع این بلیه بگردان
دل شده یک قطره خون‌که آخر تاکی
از جا برخیز و درکنارش بنشان
عقلم‌گوید دلا مگر نشندی
منع چو بیند حریص‌تر شود انسان
جان بر جانان ولی ز بهر تجاهل
گاه نگاهم به سقف و گاه بر ایوان
گویم برگو دلیل خوبی صهبا
گوید عشرت دلیل و شادی برهان
گوید چبود دلیل حرمت باده
گویم اینک حدیث و اینک قرآن
گویم حاشا نمی‌خورم‌که حرامست
گوید کلا چه تهمتست و چه بهان
گوید بستان بخور به جان فلانی
گویم نی نی فلان‌که باشد و بهمان
عاقبت الامر گوید ار بخوری می
می‌دهمت یک دو بوسه از لب خندان
من ز پی امتحان شوخیش از جدّ
چاک درون را درافکنم به گریبان
آنگه از سوز دل به رسم تباکی
ز آب دهان تر کنم حوالی مژگان
خرخرهٔ‌ گریه درگلوی فکنده
هر نفس از روی خدعه برکشم افغان
گویمش ای طفل ساده رخ که هنوزت
گرد بهی نیست‌ گرد سیب زنخدان
چند کنی ریشخند آنکه‌ گذشتست
سبلتش از گوش و موی ریش ز پستان
مر نشنیدستی ای نگار سیه‌موی
شرم ز ریش سفید دارد یزدان
ای بت‌کافور روی مشکین طرّه
کت بالا تیرست و شکل ابرو کیوان
تیرم‌ کیوان شدست و مشکم‌ کافور
از اثر کید تیر و گردش‌ کیوان
من به ره گور پی‌سپار و تو آری
از بر گوران‌ کباب بر ز بر خوان
خندی بر من بترس از آنگه بگرید
چشم امل بر تو از تواتر عصیان
گوهر یکدانهٔ دلم را مشکن
یا چو شکستی ز لعلش آور تاوان
او چو مرا دل‌شکسته بیند ترسد
روز جزا را از بیم آتش نیران
ساعد سیمن به‌گردنم‌کنند آونگ
پاک ‌کند اشکم از دو دیدهٔ گریان
از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز
ژاله فشاند همی به لالهء نعمان
من دو سه خمیازه زیر خرقه نهانی
برکشم از ذوق بوسهٔ لب جانان
در بتنم لرزه از طرب ‌که فضولی
بانگ بر او برزند که ها چکنی هان
ایکه تو بینی به زیر خرقه خزیدست
کهنه حریفی ست شمع جمع ظریفان
هرچه جز ابن خرقه‌اش که بینی بر تن
دوش به یک جرعه باده‌ کرده‌ گروگان
درد شرابی‌ که این به خاک فشاند
گردد از آن مست فرش و مسند و ایوان
گوید اگر اینچنین بودکه تو گویی
کش‌ به جز این خرقه‌ نی سراست و نه‌ ساامان
از چه نشیند به صدر مجلس و راند
با چو منی اینقدر لطیفه و هذیان
پاسخش آرد که ‌گر به عیب تمامست
ای‌ا هنرش بس که هست مادح سلطان
شاه شجاع آنکه شرزه شر دژ آهنگ
نغنود از بیم نیزه‌اش به نیستان
ای ملک ای آفتاب ‌ملک‌که جز تو
کس نشنیدست آفتاب سخندان
پیلی اما ز دشنه داری خرطوم
شیری اما ز دهره داری دندان
شیر ندارد به سر بسان تو مغفر
پیل ندارد به تن بسان تو خفتان
کوههٔ رخش تو پیش کوه بلاون
همچو بلاون ‌که است‌ پیش بیابان
از زره و خود گو جمال تو بیند
آنکو یوسف ندیده است به زندان
دوش چو برگفتم این قصیده سرودم
به که به کرمان فرستمش ز خراسان
عقل برآشفت و گفت زیرکی الحق
دُر سوی عمّان بریّ و زیره به‌ کرمان
مدح فرستی به سوی شاه و ندانی
مدح نبی ‌کرد می‌نیارد حسان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۶ - در ستایش شاهزادهٔ آزاد شجاع السلطنه مرحوم حسنعلی میرزا طاب‌ لله ثراه فرماید
آوخ آوخ‌که شد پسرعم من
مایهٔ رنج و محنت و غم من
من شده شادی مجرّد او
او شده غصهٔ مجسم من
هم ز من عشرت پیاپی او
هم از و غصهٔ دمادم من
هرچه از من به دیگرن بخشد
شده از خرج‌کیسه حاتم من
من چو سهرابم اوفتادهٔ او
گشته او چیره دست رستم من
او ستمکار و من ستمکش او
من عزادار و او محرم من
پای من ایستاده تا هرجا
گر بسورست اگر به ماتم من
شیوهٔ من خلاف شیوهٔ او
عالم او ورای عالم من
هر دم از باد او پریشانست
یک جهان خاطر فراهم من
لیک با این هه عزیزترست
از دل و دیدهٔ مکرم من
دست ازو برنمی‌توانم داشت
کاو بهر حال هست محرم من
خجلم زانکه خدمتی نشدست
به وی از عزم نامصمّم من
چشم دارم‌ که خوانمش‌ سگ خویش
شاه دوران خدیو اعظم من
شیر اوژن حسن شه آنکه ازوست
درفشان نطق عیسوی دم من
آنکه گوید قضا نموده مدام
فتح ونصرت قرین پرچم من
شاه سیاره در خوی خجلت
از چه از شرم رای محکم من
عقل موسی و ذات من هرون
جود عیسی و طبع مریم من
گردن‌ گردنان هفت اقلیم
بستهٔ خم خام پرخم من
چون سلیمان تمام روی زمین
زیر خضرا نگین خاتم من
آسمان زی حریم من پوید
کعبه درگاه و لطف زمزم من
نی خدایم ولی خداوندم
ملک دوران فضای عالم من
نفخهٔ ‌لطف‌ من ‌بهشت‌ برین
شعلهٔ قهر من جهنم من
قدرم حکم محکمست ولی
تیغ هندی قضای مبرم من
خسروا ایدر از ستایش تو
قاصر آمد بیان ابکم من
به‌ که باشد دعای دولت تو
شیوهٔ خاطر مسلم من
باد یار تو تا به روز قیام
لطف پروردگار اعلم من
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۹ - و من نوادر طبعه
دوش چو سلطان چرخ ‌گشت به مغرب مکین
جانب مسجد شدم از پی اکمال دین
گفتم اول نماز آنگه افطار از آنک
سنت احمد چنان مذهب جعفر چنین
دیدم در پیش صف پاک‌گهر زاهدی
چون قمرش تافته نور هدی از جبین
سبحهٔ صد دانه‌اش منطقهٔ آسمان
خرقهٔ صد پاره‌ای مقنعهٔ حور عین
رشتهٔ تحت‌الحنک از بر عمامه‌اش
حلقه‌زنان چون افق از بر چرخ برین
راستی اندر ورع بود اویس قرن
بلکه اویس قرن نیز نبودش قرین
او شده تکبیرگو از پی عقد نماز
من شده تقلید جو از سر صدق و یقین
از پی تکمیل فرض بسمله را داد عرض
مرغ صفت زد صفیر از پی اشباع سین
برسمت قاریان پنج محل وقف‌ کرد
از زبر بسمله تا به سر نستعین
نیز از آنجا گذشت تا به علیهم رسید
یک دو سه ساعت کید مدّ والاالضالّین
مدهٔ لینی دراز چون امل اهل آز
مخرج ضادی غلیظ چون دل ارباب‌کین
موعد تریاک شد جبب سکون چاک شد
نفس به یکسو نهاد حرمت دین مبین
گفت‌که از ش دوپاس صرف یک‌الحمد شد
پاس دگر مانده است پاس نگهدار هین
بودم دل دل‌کنان‌کز صف پبشین چسان
رختم واپس‌ کشد واهمهٔ پیش بین
ناگه پیری نزار پیرتر از روزگار
آمد و شد مرمرا جای‌گزین بر یمین
ماسکه رفته زکارگشته هردم آشکار
از ورمش جان فکار از هرمش دل غمین
سرفه‌کنان دمبدم ضرطه زنان پی ز پی
سرفه‌به‌اخلاط جفت‌ضرطه‌به‌غایط عجین
سرفهٔ بالا خشن ضرطهٔ سفلی عفن
جان به تنفر از آن دل به تحیر ازین
سرفه چو آوای کوس ضرطه چو بانگ خروس
سرفه که دید آنچنان ضرطه که دید اینچنین
پیش چنان سرفه‌یی رعد شده شرمسار
نزد چنین ضرطه‌یی کوس شده شرمگین
گاه چو اهل نغم ‌کرده پی زیر و بم
نغمهٔ آن را بلند نالهٔ این را حزین
از پی تلبیس خلق بر کتف افکنده دلق
بلغم بینی و حلق پاک‌کنان ز آستین
هیکل باریک او تا به قدم جمله‌ کج
جبههٔ تاریک او تا به زنخ جمله چین
من ز تحیّر شده خنده‌زنان زیر لب
لیک لب از روزه‌ام تشنهٔ ماء معین
چون ‌گه ذکر قنوت هر تنی از اهل‌ صف
بهر دعایی شدندگرم حنین و انین
من شده از کردگار مرگ ورا خواستار
پیر ز پروردگار ملتمس حور عین
ناوک نفرین من شد ز قضا کارگر
راست چو تیر از کمان خاست اجل از کمین
ناگه مانند قیر گشت سیه رنگ پیر
وز ره حلقوم پس زد نفس واپسین
پیر بدان ضرطه مرد رخت ازین ورطه برد
من شدم از وی خلاص او ز تکالیف دین
تاکی قاآنیا بذله سرایی که نیست
بذلهٔ ناسودمند نزد خرد دلنشین
باش‌‌که وقت مشیب صید غزالان شوی
ای‌که زنی در شباب پنجه به شیر عرین
روز جوانی مزن طعنه به پیران‌که نیست
در بر پیر خرد رای جوانان رزین
گر به جوانی‌کنی خنده به پیران‌کند
درگه پیری ترا طعن جوانان غمین
مرگ بود در قفا شاخ‌زنان چون ‌گوزن
ابلهی‌است ار بدو جنگ کنی با سرین
هرکه به مردان راه نیش زند همچو نحل
زهر هلاهل شود در دهنش انگبین
ما ز پی مردنیم زاده ز مادر ولی
ناله ز مردن‌کند درگه زادن جنین
گر تو به‌حصن حصین جاکنی از بیم مرگ
مرگ کند همچو سیل‌ رخنه‌ به‌ حصن حصین
تا به قیامت شوی لاله صفت سرخ‌رو
داغ شهادت بنه لاله صفت بر جبین
گیرم‌ کز فرّ و جاه سنجر و طغرل شوی
رایت سنجر چه شد و افسر طغرل تکین
پند مرا گوش کن همچو گهر تا شود
همچو صدف ‌گوش تو مخزن درّ ثمین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۷ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزای فرمانفرما فرماید
دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو
شاهد زنگی‌ گره‌ گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره ‌گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال ‌گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان‌ که ‌گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستاده‌اند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یک‌دو لمحه‌ که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم‌ گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویه‌کرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی‌ که‌ گفتی
در بن هر موی‌کرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان می‌کن
خیز و صداعم مده وداعم می‌گو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منه‌که به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزن‌که به‌دورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازین‌که شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بین‌کاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون ‌گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجب‌کز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفای‌گور به هر دشت
گو ندود در هوای ‌کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج‌ کمان‌ گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنم‌گوزن‌کمان‌کش
کبک قدح خواره‌ام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکی‌اند از ستم او
سیم‌کند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه‌ کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند می‌نگیرد آهو
ظلم چنین خوش‌تر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست‌ که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دل‌افروز
ملک ببالد چو او به رخش جهان‌پو
حزمش مبرم‌تر از هزاران باره
رایش محکم‌تر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعه‌کرد به دشمن
تیر تو در وقت‌ کینه‌ کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمان‌گو نمود به‌کاکو
ای‌که بنالد ز زخم‌گرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگین‌گردد ز تاب روی تو محفل
مشکین ‌گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس‌ که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن‌ که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمن‌که ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای ‌کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبه‌گلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علی‌الله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی‌ گوهر دهد چو کلک تو نه‌ کی
حاشا کلّا چسان چگوهه ‌کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نیی‌کت بود هراس زمحندار
طفل نیی ‌کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ‌ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس‌ که‌ کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتی‌که همچو صیت نوالت
صیت‌کمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه ‌کم از همه‌یی تو
مدحت خسرو چه ‌گویی ای همه‌‌ گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به‌ گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروس‌اا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۰ - د‌ر مدح شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب ثراه گوید
روز آدینه شدم بر در خلوتگه شاه
نامهٔ مدح به‌کف چشم ادب بر درگاه
خواستم بار یکی رفت و بشه‌‌ گفت وز شه
رخصت آورد و برفتیم بهم تا بر شاه
خاک بومیدم و استادم و برخواندم مدح
صله‌ام داد و ثنا گفت و بیفزودم جاه
محرم خاص ملک کان ادب اسمعیل
که به شوخی بر شه منفردست از اشباه
شاه را خواست به وجد آرد و خرسند کند
گفت کای خسرو گردون فرسیاره سپاه
مر مرا بود کهن ساله زنی دایهٔ چرخ
پیل خرطوم و زرافه تن و بوزینه نگاه
چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج
لب‌فروهشته و بینی خشن و پشت دوتاه
آه سردش به لب آنقدر که در یخدان یخ
موی زردش به‌تن آنقدرکه درکهدان‌کاه
چین به رخسارش از آن بیش ‌که در دریا موج
مایل شهوت از آن بیش که شیطان به‌‌ گناه
چانه‌اش جسته‌تر از دنبهٔ میش و سرگرگ
بینیش ‌گنده‌تر از لفج غلام و لب داه
خواندی از فرط شبق گاه به گاهم بر خویش
تا همی آب بر آتش زنمش خواه مخواه
روزی از بهر تسلی به‌کنارش خفتم
تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه
بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزید
که برم کشتی خود را به لب لنگرگاه
زورق نفس بهیمی نشدش راست ستون
همچو لنگر به زمین دوخت ‌سر از سستی باه
میل شهوت به چه‌رو آری از جا جنبد
با چنان ناخوش رویی که بود شهوت‌ کاه
تار و پود هوسم پاره شد از بس که به جهد
دست و پا می‌زدم از بهر شبق چون جولاه
چون نجست آب ز فواره‌ام از عجز عجوز
لگدی زد که بجستم چو ز فواره میاه
آبرویم همه برخاک سیه ریخت چو دید
دلو من خشک لب افتاده نگون بر لب چاه
کاری از پیش من آن روز نرفت اما رفت
موی ریشم هم بر باد پی بادافراه
حرکت رفت ز پبش و برکت رفت ز پس
حرکت بی‌برکت رو ندهد اینت ‌گواه
بر خش ثوب پلاسینه فرو نتوان ‌کرد
سوزنی را که ببایست زدن بر دیباه
خود از آن گونه که می بردمد از دام جوی
راست در دریا هرگز نشود شاخ گیاه
لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عمیق
میل من خفت و مرا دست هوس شد کوتاه
زال حسرت زده از پیش و من آزرده ز پس
من همی‌گفتم واریشاه او واپیشاه
تنگدل او ز عمل من شده از کرده خجل
من نفس بسته و او هر نفسی می‌زد آه
چه دهم شرح ز جا جستم و بیرون رفتم
از قضا دخترکی نادر دیدم در راه
موی شیطان صفت او دلم از راه ببرد
آری ابلیس کند آدمیان را گمراه
رویش از تازگی و طره‌اش از نیکویی
گفتی این صبح نشابورست آن شام هراه
مگر از زلف و رخش‌ چشم خلای شده خلق
که یکی نیمه سپیدست و یکی نیمه سیاه
زیر مه بسته چهی ژرف و جهانی دل و دین
کرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه
غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ
طرّه طرارتر از طینت افغان فراه
رخ به قامت چو به شمشاد ز سوری خرمن
مو به عارض چو به‌گلزار زا کسون خرگاه
قد موزونش چون نخل امانی خرم
روی میمونش چون روز جوانی غم‌کاه
بدنش صاف بدانگونه که هرکش بیند
ظن برد کآب حیاتست و بنوشد ناگاه
بخ بخ از ماه رخش متعنی الله به
هی هی از سرخ لبش صیرنی الله فداه
عقرب زلف کجش بر جگرم نیشی زد
که چو افعی زده از سینه برآوردم آه
چشم از بس ‌که ز سیل مژگان ریخت سرشک
خردم‌ گفت‌ که بس کن بلغ‌السیل ذُباه
بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چیره
که یکی شیر ژیان ‌گاه جدل بر روباه
گشت نابود چنان در غم او هستی من
که روان درگذر صرصر می جثهٔ کاه
شور عشقش دل ویرانهٔ من کرد خراب
که خرابست به هر ملک که بگذشت سپاه
رفتمش‌ پیش و به صد لابه سرودم غم‌ خویش
گفت بیهوده‌مکن ریش و سخن کن ‌کوتاه
جوزهر وار کمربسته و من می‌ترسم
که در این‌ جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
هنرت چیست جز این ریش که‌ گویی به‌ مثل
شب یلدا بود از بس ‌که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بی‌حد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
اولاً مایه همین شوکت ریشست که شه
از دو صد خلوتیم داده فزون منصب و جاه
حامل و ناقل قلیان سلامم‌ گه بار
که ملک آید و چون ماه نشیند برگاه
شوکت ریش من آن لحظه شود بیش که من
کوردین پوشم و دستار نهم جای ‌کلاه
یا در آن وقت که پوشم زره و بنشینم
از برباره چو رویین تن بر اسب سیاه
بر کفلگاه تکاور فکنم چرم پلنگ
چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه
وز بر سینه حمایل ‌کنم این ریش سیه
زیر این ریش سیه تنگ کشم بند قباه
خاصه آن وقت ‌که باد آید و از جنبش باد
دستی از نخوت بر ریش کشم گاه به گاه
نیمی از ریش به‌ چپ درفکنم نیم به راست
وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه
ریش من هر که در آن حالت بیند گوید
ریش و این شوکت و فر به به ماشاء‌الله
همه بگذار بدانگه ‌که سوی فارس شدم
بختیاری به سرم ریخت فزون از پنجاه
من و یاران مرا رعشه درافتاد به تن
که ندانستم چون برهم از آن معرکه‌گاه
علت آن بود که آن سال ز امنیت ملک
چیزی از اسلحهٔ ملک نبردم همراه
ناگه افتاد به یادم که مرا ریشی هست
که زهر نیک و بدم بود به وقت پناه
گفتم ای ریش ‌کنون روز بدت پیش آمد
شوکت خود مشکن منقصت خویش مخواه
آخر ای رب دل شیر تو داری چه شدت
که درین‌ عرصه کنی پشت به مشتی روباه
قاطعان طرق ایدر که به کین خاسته‌اند
وقت آنست ‌که بدهی همه را باد افراه
تو عقابی به صلابت اگر اینان عصفور
شاید ار پیش پرند تو نپاید دیباه
قصه‌کوته به‌دهان ریش فرو بردم و چشم
بر دریدم چو هژبری‌ که‌ کند تیز نگاه
هیات ریش من از دور چو دزدان دیدند
زود گشتند گریزان همه با حال تباه
آن بدین ‌گفت ‌که اینست عمودی ز آهن
که فرامرزکشیدی به‌کتف‌ گاه به‌گاه
این‌ بدان گفت نه دیویست سیه کز سر خشم
پی بلعیدن ما پشت نمودست دوتاه
آن دگر گفت‌ که اهریمن آدم‌خوارست
خویش را باید ازین مهلکه می داشت نگاه
درگذر زین همه ای شوخ کزین موی سیه
کنمت بستر از اکسون و دواج از دیباه
خسبم از زیر تو وان ریش بود بستر تو
ور به بالا فتمت هست دواج ای دلخواه
دختر از ریش من این طرفه محاسن چو شنید
گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله
این چه ریشست‌که مهر من از آن‌گشت فزون
یعلم‌الله‌که ریشست این یا مهرگیاه
پس مرا گفت ‌که هر حاجت ‌کم در دل بود
زین محاسن همه کردی تو قضا بی‌اکراه
لازم آمد که روا دارم هرچت‌ کامست
که مرا کردی از ریش خود ایدون آگاه
لیکنت زان هنری هست نکوتر گفتم
آری آری سمت بندگی شاهنشاه
خسرو راد محمد شه ‌کز بهر شرف
بر سُم توسن او شاهان سایند جباه
بهر آن یافت ز فیض ازلی قوت نطق
تا همی مدحت او را بسرایند افواه
تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح
مگسلاد از وی توفیق حق و عون اله
باد هر ماهه قویتر سپهش روز به روز
باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۲ - د‌ر مدح شاهنشاه ماضی محمدشاه غا‌زی طاب‌ا‌لله ثراه گوید
شد عید و مه روزه سفرکرد به اکراه
نیکو سفری‌ کرد خدا بادش همراه
ای خادمک آن حجره بیارای و به ‌مجلس
می‌زن عوض آب به رغم دل بدخواه
این سبحه و سی‌پاره بهل باز به صندوق
وان خرقه و سجاده به برباز به بنگاه
مسجد همه‌ کاسد شد و منبر همه فاسد
واعظ همه حیران شد و زاهد همه درواه
یک ماهه نکردی ادا سنت شادی
یک روزه‌کنیم آنچه نکردیم بهٔک ماه
هم باده و هم بوسه درین ماه حلالست
می‌گویم و پروا زکسم نیست علی‌الله
می‌نوشد و شاهد برد و بوسه ستاند
هر بنده‌ که از رحمت یزدان بود آگاه
با من سبقت رحمته پس ز چه خوانی
هرصبح و پسین و شب و روز وگه وبیگاه
سودای خدا با تو به فضلست و به رحمت
با رحمت و فضلش چه خوری غم چه‌ کنی آه
قاآنی تاکی سخن از سر خدایی
در رهگذر باد چرا غره شود کاه
از شعر مزن لاف و برو شعر همیباف
کس گفت که شاعر مشو ای شاعر گمراه
بنشین و بط باده ستان از بت ساده
زان پیش که برگت ببرد مرگ به ناگاه
این ماه مکرم لقب از یزدان دارد
با شوکت شاهانه از آن می‌رسد از راه
گر شوکت شاهانه ندارد سپس از چیست
این نای و نفیر و علم و کوس به درگاه
آن ماه همه شیخ نوان بود به مجلس
این ماه همه شوخ جوانست به خرگاه
آن ماه ندیدیم تنی راکه ننالد
چو‌ن چنگ‌ که مطرب به رهاوی زندش راه
ساقی چه نشستشی برخیز و بده می
مطرب چه ستادستی بنشین و بزن راه
ای سرو من ای بر همه خوبان جهان سر
ای ماه من ای بر همه ترکان ختن شاه
سروی نه عفاک‌الله‌کی باده خورد سرو
ماهی نه جزاک الله‌ کی بوسه دهد ماه
چاهی به زنخ داری و این‌ طرفه‌ که مردم
از چاه برند آب و تو آبم بری از چاه
چندین چه‌کنی ناز الا ای بت طناز
این ناز بهل تا نکشدکار به اکراه
برجه چو وشاقان و به من بوسه همی ده
بنشن چو امیران و ز من باده همی خواه
من باده دهم تو چه‌کنی‌؟ شکر خداوند
تو بوسه دهی من چکنم‌؟ مدح شهنشاه
فرماندهٔ آفاق محمد شه غازی
کز فر و شرف در دو جهان آمده یکتاه
حورشید و مهش را نتوان خواندن امثال
جمشید و کیش را نتوان ‌گفتن اشباه
هرجا سخن از رزمش شیران همه خرگوش
هرجا صفت از بزمش میران همه برماه
ننگ آیدش از دولت جاوید ازیراک
زشتست براندام سهی جامهٔ کوتاه
بر چهرهٔ اقبالش دولت شده شیدا
بر ساحت اجلالش‌ گردون شده درواه
زانسوی مکان قدرش انداخته مسند
بیرون ز جهت جاهش افراخته خرگاه
ای با شرف قدر تو شاهان همه بنده
وی با فزع قهر تو شیران همه روباه
تمکین تو جاییست که شاهان همه آیند
هر روزه به درگاه تو با ناله و درخواه
آن فدیه و این هدیه و آن ‌گوهر و این ‌گنج
آن‌باره و این‌باره و آن افسر و این‌گاه
گیری‌ گهی از روم و گه از چین و گه از هند
اورنگ ز قیصرکمر از خان‌کله از راه
هر نطفه‌کزو رایحهٔ‌کین تو آید
از بیم شود خون به رحم نامده از باه
خاص از پی آنست‌که مدح تو سراید
ورنه چه بود خاصیت نطق در افواه
مانا رقم هندسه جود تو نهادست
گر نه نبود فرق نه از پنج به پنجاه
چون نار جهنم لقب تیغ تو جانسوز
چون صیت قیامت صفت قهر تو جانکاه
شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ
با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه
تا هیچ به حمام سواره نرود مرد
تا هیچ به شطرنج پیاده نبود شاه
دهرت به دبستان بقا باد یکی طفل
چرخت به شبستان علاباد یکی ماه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
روزگاری‌ که به عشق از هوسم افکندند
بال و پر کنده برون قفسم افکندند
ما و من خوش پر و بالی به خیال انشا کرد
مور بودم به غرور مگسم افکندند
تا کند عبرتم آگاه ز هنگامهٔ عمر
در تب و تاب شمار نفسم افکندند
خون خشکم جوی از قدر نیرزبد آخر
صد ره از پوست برون چو عدسم افکندند
نقش پا کرد تصور به تغافل زد و رفت
در ره هر که خط ملتمسم افکندند
ناز دارم به غباری ‌که ز بیداد فلک
سرمه شد تا به ره دادرسم افکندند
چه توان ‌کرد سراغ همه زین دشت ‌گم است
در پی قافلهٔ بی‌جرسم افکندند
شکوهٔ من ز فراموشی احباب خطاست
از ادب پیش ‌گذشتم ‌که پسم افکندند
سخت زحمتکش اسباب جهانم بیدل
چه نمودند که در دیده خسم افکندند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴
تحفه ی مرهم نگیرد سینه ی افکار ما
سایه ی گل برنتابد گوشه ی دستار ما
باعثی دارد رواج، سبحه کو، تزویر کو
تا ببندد صد گره بر رشته ی زنار ما
ما لب آلوده بهر توبه بگشاییم، لیک
بانگ عصیان می زند ناقوس استغفار ما
آتش افروز تب هجریم و هرگز کس ندید
جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا ای چاره، آسان می گشایی کار خلق
ناخنی بس تیز داری رخنه ای در کار ما
ساکن میخانه ی ما باش عرفی زانکه نیست
چشمه ی نور و صفا در سایه ی دیوار ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵
فارغیم ای عاملان حشر ز احسان شما
کشت و کار ما نمی گنجد به میزان شما
رندی ام ای میر دیوان، جزا ثابت بود
من صبوحی کرده می آیم به دیوان شما
نیست غم ز آلودگی ای سالکان راه عشق
دست کوثر می فشاند گرد ایوان شما
آفتاب ما طلوع از مشرق یثرب نمود
فارغیم ای مصریان از ماه کنعان شما
رفته رفته کار خود می ساختم ناپایدار
گر بگشتی دستگیرم فیض احسان شما
شب گذشت و جام می لب تر نکردی زاهدا
مجلس رندان ندارد طاقت شأن شما
دست عدل ای سینه ریشان گر نبخشد مرهمی
طاق کسرا می کند چاک گریبان شما
عرض مال، ای منعمان، بر می کشان، بی حرمتی است
خرج یک بزم شراب ماست سامان شما
از تبسم بر سر خوبان چرا منت نهند
این ملاحت با نمک هست از نمکدان شما
سوخت عرفی از حجاب ناکسان کوی عشق
شرم حرمت برنتابد روی مهران شما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶
صبح گدا و شام ز خورشید روشن است
گر قادری ببخش چراغی به شام ما
ما را به کام خویش بدید و دلش بسوخت
دشمن که هیچ گاه مبادا به کام ما
در خلوتی که دختر رز نیست، عیش نیست
داغ است شیخ شهر ز عیش مدام ما
در روزگار نیست رسولی که بی حسد
در گوش چون تویی برساند پیام ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱
مراد و خضر عنان گیر باید از چپ و راست
که کج روی نکنم ور نه عزم راه خطاست
عجب که باورم آید از راه اندیشی
که آفتاب قیامت ز سایه ی طوبی است
به ملک صدق گنه را به عفو دشمنی است
جزاء جرم در این خطه جزو کاه رباست
به میوه ای که رسد دست امیدوارم کن
که دست کوته و شاخ بلند دام بلاست
ز بس که نور جمالش ز پرده می جوشد
نیافتم که نقابش حریر و باد صباست
از آن من گردیدند طایران حرم
که هر آن نوا که شنیدم شناختم که کجاست
جوی در وجود خود از مردمی نیابم هیچ
عرق ز ناصیه بیرون جهد که شرم کجاست
به آدمی ی فرومایه دل مبند عرفی
که این متاع زبون بازمانده ی یغماست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷
تاج زر گر بودش فتنه ی از بهر خود است
فتنه این است که در زیر کلاه نمد است
معنی تجربه بشناس و ره تجربه گیر
تا بدانی که تو را ظلم عدالت مدد است
در میانی خزف و گوهرم اندیشه به جاست
من که دی هر که نکو یافتم امروز بد است
گر شود جام بدل شخص مبدل نشود
هر کجا یا صنم آمد به زبان یا صمد است
حسد تهمت آزادی سروم بگداخت
این مرادی است که بر تهمت او هم حسد است
رقم هندسه عرفی منه اشعار مرا
هر جه زین باغ بروید گل سر سبد است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۱
می مغانه که از درد شور و شر صاف است
به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است
امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد
نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است
مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب
که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است
لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند
که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است
خیال مغ بچه ای می برم که غمزه ی او
بلای صومعه داران قاف تا قاف است
گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت
قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است
اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی
به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۸
هزار حسن عبادت نه زشتی عمل است
متاع من دل مجذوب و مستی ازل است
یکی است نقد حکیمان و حسن نادانان
هر آن چه در کتب حکمت است در مثل است
کسی که گشته به تقلید آدمی سیر ت
نه آدمی است، همان باز، آدمی بدل است
به جنگ زاهد و صوفی خوشم به گلشن او
میان بلبل و زاغ چمن همان جدل است
من از حدوث و قدم خامشم، ولی گویم
نظیز عدت آینده عهد ماازل است
قصیده نظم هوس پیشگاه بود عرفی
تو از قبیله ی عشقی وظیفه ات غزل است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۰
دریا فراخ و کشتی ما بی معلم است
این درد زان زیاده که پایان موسم است
آنان که لاف مرتبه ی قرب می زنند
پهلو تهی کنند ز امکان که ملزم است
مردم اگر چه نقل ز فیض خرد کنند
ما دشمنیم با خرد، اندیشه حاکم است
هر نکته ای که هست به وجهی توان شناخت
تاوان جهل بی خردان بر معلم است
ما خود ز کبر تکیه به همت زدیم، لیک
درویش را معامله با جود منعم است
هر چند شرم دوست خلافش قبول کرد
معلوم شد ز کوشش عرفی که مجرم است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۲
گر تکیه گاه گلخن و گر مسند جم است
رویم به روی محنت و لب بر لب غم است
ما بار نیکنامی عصمت نمی کشیم
رندی حریف ماست که بد نام عالم است
صد سیل فتنه آمد و گردی بر نخاست
قصر مراد ماست که موقوف یک نم است
اسلام نی، ز درد مسلمانیم به جاست
بازیچه ای به عادت طفلانه، محکم است
جز در کنار دوش ملامت نیارمید
این بی قرار دل، که جگر گوشه ی غم است
عرفی تمام لاف مسلمانی است، لیک
تا لب گشوده ایم به صد رنگ ملزم است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۷
صومعه دیدم به جز مشتی بروت باد نیست
جز عصای آبنوس و شانه ی شمشاد نیست
بی نفس ارباب معنی زندگانی می کنند
لیک یک مو بر تن ای جمع بی فریاد نیست
وصف جنت کم کن ای رضوان که در بستان عشق
سرو و سوسن بی شمار است و یکی آزاد نیست
تهنیت جز در مصیبت پیش ما عیب است، عیب
عید را در شهر ما رسم مبارک باد نیست
دانه ی طاووس کمتر بین که در گلزار عشق
غیر بلبل صید دام و دانه ی صیاد نیست
در جهان دوستی و در زبان دوستان
این لغت کز وی بیابی معنی بیداد، نیست
بی ستون ما ز فیض نور حسن آیینه است
تیشه ای بازیچه اینجا در کف فرهاد نیست
عاقبت سوز آتش عرفی به دوزخ حیف نیست
گر وجود اهل خاکستر به روی باد نیست