عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
تو راگمان که مناز دوری تو جان دارم
کجا ز هجر تو جان یا به تن توان دارم
مگر نه نی کندافغان وجسم بی جان است
چوآن نیم اگر از دوریت فغان دارم
به اشک سرخ ورخ زرد خویشتن چه کنم
چگونه عشق رخت را به دل نهان دارم
چوتیر قامت وابرو کمان تو را دیدم
از آن بودکه قدی خم تر ازکمان دارم
نه شکوه می کنم از بخت ونه ز جوررقیب
که دارم آنچه به دل درداز آسمان دارم
چگونه روی چمن می شود به موسم دی
ز هجر روی تو من روئی آنچنان دارم
ز پیر میکده دارم لقب بلند اقبال
ببین ز خاک رهش هم به سر نشان دارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
نه من به عشق تو امروز خسته وزارم
که کرده اندبه روز ازل گرفتارم
بگفتم از پی خوبان دلا مروگفتا
گمانم اینکه یقین کرده ای که مختارم
مگر به دست من است اختیار من بگذار
که تا بسوزم و سازم کنی چه آزارم
به دست هیچ کسی اختیار کاری نیست
توگرخبر نیی از کار من خبر دارم
به گردن است مرا رشته ای ز طره دوست
به هر طرف که کشد می روم چو ناچارم
گهی مرا به یمین می بردگهی به یسار
گهی عزیز نماید گهی کند خوارم
کسی که آمده اقبال اوبلند از عشق
چرا خبر نبود از من و ز اسرارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم
باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم
چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است بر من
کرده پنداری گمان روئینه تن اسفندیارم
نیستم اشتر ولی دارم گران باری چو اشتر
بارها با من کشد تا می دد یک مشت خارم
چرخ گویا دردل از من کینه دیرینه دارد
ور نه روز وشب چرا خواهدچنین زار و فکارم
آنچنانم تلخکام از گردش گردنده گردون
کز کف شیرین شکر تلخی دهدچون کوکنارم
از غم روی نگاری شد کنارم لاله زاری
بسکه خون لد همی از دیده ریزد بر کنارم
می کنم دیوانگی تا کس به من الفت نگیرد
باز طفلان راخبر سازد نماید سنگ سارم
من ندانم بعد مردن فارغم از دست گردون
یا که باز از جور او آشفته خاطر درمزارم
بر مرادم گر فلک می کرد گردش چندروزی
چون بلنداقبال می گردید روزی وصل یارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
گفتم این شور من ازچیست بگفت از نمکم
گفتمش پیشتر آ تا نمکت را بمکم
زهره ای در بر من یا قمری یا خورشید
دانم این قدر که از روی تورشک فلکم
ز اشک ورخ ساخته ام سیم و زیر پاک عیار
امتحانی بکن ای دوست بزن بر محکم
نه توگفتی دهی ار جان دهمت یک دوسه بوس
دادمت جان نه سه دادی نه دو دادی نه یکم
بی تو ای دوست اگر جای دهندم به بهشت
همچنان است که منزل بود اندر درکم
دامن وصل بتم را به کف آرم روزی
روزگار ار مدد وبخت نماید کمکم
مگر از ره بردم طره طرار بتی
ورنه زاهد نزندراه زتحت الحنکم
تا ز عشق رخت ای دوست بلنداقبالم
نه عجب گر به فلک وصف بگوید ملکم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
خیمه زدسلطان عشق اندر دلم
کار بس گردیده مشکل بر دلم
گشت خون وز دیده ام آمد برون
از غم شوخی پری پیکر دلم
آرمش با ریشه از پیکر به در
جز توخواهد گر کس دیگ ردلم
بندی ازگیسو بنه بر پای او
تاجنون را در کند از سر دلم
بر ندارد دست از ابروی دوست
گر به خون غلطد از آن خنجر دلم
زاهدا کفر چه وایمان چه
من اسیر آن بت کافر دلم
در برم دل چون بلنداقبال نیست
زآنکه باشد دربر دلبر دلم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
خیال رویتوبیرون نمی رودزدلم
بلی به عشق تو آمیخته است آب وگلم
اگر که رشته عمر مرا ز هم گسلی
گمان مدار که پیوند دوستی گسلم
غیاب روی تو بامن چه می تواند کرد
که درحضور تو گوئی نشسته متصلم
بهای بوسه زمن جان ودل چه می طلبی
نه جان ز عشق تو دارم نه دل مکن خجلم
مرا کسالت پیری ز پا نیفکنده است
ز درد عشق توپیمان گسل چنین کسلم
دهدچوشعر توشعرم همه پریشانی
ز بس چوزلف تو آشفته گشته است دلم
اگر چه گشته ام از عاشقی بلنداقبال
گرم نه لطف توشامل شود به حال ولم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
زنده دور از روی آن سیمین تنم
من عجب آهن دل وروئین تنم
حال دل از من چه می پرسی زهجر
کن به رخسارم نگاه وبین تنم
از غم هجران وبار عشق دوست
خسته شد جانم از آن از این تنم
گشت خون از آن لب میگون دلم
شدچومو زآن موی مشک آگین تنم
ده زیاقوتی شراب لعل خویش
روح روح وراحت مسکین تنم
نگذرم از مهرت از ابروی خویش
خنجر آجین گر کنی از کین تنم
چون بلنداقبال از امید وصال
زنده دور از روی آن سیمین تنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم
وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم
دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را
در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم
منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را
گویم اناالحق تا مگر جا بر سر داری کنم
کس نیست با من هم زبان تا گویم از راز نهان
آن به که بنشینم بیان در پیش دیواری کنم
فصل گل است ووقت می درخانه خوابم تا به کی
از شهر باید شد برون تاسیر گلزاری کنم
دیوانه وش درهر گذر گردم برهنه پا و سر
کافتندم از پی کودکان خود را چوسرداری کنم
آسوده سازم حال را بینم بلنداقبال را
جان چون بلنداقبال اگر قربانی یاری کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
گر توگوئی بت پرستم بت پرستی میکنم
ور توسازی نیستم دعوی هستی می کنم
می کشان مستی اگر از نشئه می کنند
من به عشق روی تو بی باده مستی می کنم
دل همی خواهد تو راگرد فدای خاک راه
بخت اگر یاری کند من پیشدستی می کنم
نیست امروزی گرت هستم غلام ازجان ودل
پیروی از عهدو پیمان الستی می کنم
برتری گر از فلک جست این بلنداقبال من
باز پیش پای توافتاده پستی می کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
همچو چشم آن صنم بی باده مستی می کنم
چون دهانش نیستم دعوی هستی می کنم
نیستم آگه که کافر یا مسلمانم ولی
این قدر دانم که من دلبرپرستی می کنم
خواست ترک چشم مست اوبرد دل از کفم
زلفش از من بردوگفتا پیشدستی می کنم
گر شوم ماهی روم درقعر دریاها فرو
گویدم زلفش کجا جستی که شستی می کنم
گر چه از عشق رخش هستم بلند اقبال لیک
در رهش افتاده ام چون خاک پستی می کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
ز حال من خبرت نیست کز فراق تو چونم
همی ز بسکه کنم گریه غرق لجه خونم
که تا به زلف چو زنجیر توکنند به قیدم
همیشه با دل پرخون به درس ومشق جنونم
علاج درد دل از غم سکون وصبر شد اما
کنم چه چاره که از دست رفته صبر وسکونم
ز قید مهر توهرگز برون نمی رودم دل
ز قیدعالم امکان اگر کنند برونم
مرا زعشق تواقبال شدبلند ولیکن
بسی ز درد فراقت شکسته بال وزبونم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ما کجا کی عاشق دلخسته ایم
عشق را برخود به تهمت بسته ایم
از غم بی آلتی افسرده ایم
حاش لله کی کجا وارسته ایم
اینکه پروازی نمی بینی زما
همچو مرغ بال وپر بشکسته ایم
اینکه جولائی نمی آریم ما
زیر بار محنت وغم خسته ایم
چون بلنداقبال بی دل روز وشب
بر سر راه طلب بنشسته ایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
ما عاشقان مست دل از دست داده ایم
از دست رفته ایم وز پا اوفتاده ایم
چشم ازجهان وهرچه در اوهست بسته ایم
بر روی خویشتن در دولت گشاده ایم
هر جا که عاشقی است به پیشش نشسته ایم
هر جا که دلبری به برش ایستاده ایم
با درد وغم اگر چه دچاریم خرمیم
هر چندپر ز نقش ونگاریم ساده ایم
گه ساکت وخموش چورندان خرقه پوش
گه درخروش وجوش چوخم های باده ایم
ما را مبین به روزکه درویش مسلکیم
شبها به صدر میکده بین شاهزاده ایم
زاهدکند ز رفتن میخانه منع ما
گویا نه آگهست کز این خانواده ایم
امروز ما به میکده ساکن نگشته ایم
روز الست پا و سر آنجا نهاده ایم
آن شه چورخ نمودبه شطرنج عشق او
ما مات مانده در شط رنج و پیاده ایم
درجمع وخرج عشق رخ خود نگار ما
ما را نوشته باقی اگر چه زیاده ایم
هرگه پی شکار شود شاه ما سوار
اندر رکاب اوسگ سر در قلاده ایم
اقبال ما ز عشق بلنداست وارجمند
ما را مبین که پست تر از خاک جاده ایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ساقی به یاد چشم وی برخیز وده جام میم
مطرب دلم داردفغان حاجت نباشد بر نیم
می خوش بوداز دست وی بی وی نبخشد نشئه می
می می شود بر من حلال آندم که می بدهدویم
گوینداندر فصل گل نوشیدباید جام مل
کو تا بهاران ساقیا برخیز ومیده دردیم
بنشسته پیشم دخت تاک از شحنه وشیخم چه باک
از کس ندارم هیچ بیم ار خلقی افتند ازپیم
جم گو بیاور جام می تا کی سخن گوئی ز کی
در عهدرکن الدوله من امروز هم جم هم کیم
در عصر رکن الدوله من باید کنم ساغر زدن
عشرت نه امروز ار کنم مستی بباید پسکیم
همچون بلنداقبال شه فخر آورم برمهر ومه
انعام این شیرین غزل شه بخشد ار ملک ریم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
آگه نیی که بیتو شب و روز چون کنیم
دل را کنیم خون وز چشمان برون کنیم
جور وجفا هر آنچه توافزون کنی به ما
ما با توطور مهر ووفا را فزون کنیم
دیوانه راست جای به زنجیر زلف تو
زنجیر گشته به که خیال جنون کنیم
گفتی کنیم صبر وسکون در فراق تو
طاقت دگر نمانده که صبر و سکون کنیم
عشاق چهره از غم دل زرد کرده اند
ما رخ ز خون دیده همی لاله گون کنیم
ای دل به حیرتم که شکایت به هجر دوست
از جورچرخ یاکه ز بخت زبون کنیم
اقبال ما چوگشته بلنداز وصال دوست
هر عشرتی که هست بیا تاکنون کنیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
کسی نشدخبر از حال ما که ما چونیم
خبرشدند همین قدر را که دلخونیم
ز شور شکر شیرین لبی چوفرهادیم
ز عشق طلعت لیلی رخی چومجنونیم
اگر چه زرد رخانیم از غم دلدار
به صدرمیکده بنگر که چهر گلگونیم
ز شورعشق ندانیم پای را از سر
به حکمت ار چه معلم تر از فلاطونیم
مبین که خرقه ما رفته رهن باده ناب
ز سیم اشک وزر چهره گنج قارونیم
مبین که بی خبرانیم این چنین از خود
که آگه از همه اوضاع ربع مسکونیم
به مهر یار سرشتند عنصر ما را
بیا زحق مگذر بین که طرفه معجونیم
به عشق طلعت دلبر هر آن چه وصف کنیم
که ما چنین وچنانیم صد ره افزونیم
به نطق شکر وشهدیم چون بلنداقبال
به کام اگر چه بسی تلخ تر ز افیونیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
دل به من گوید ز غم کز شهر در هامون رویم
من بدوگویم بیا تا زاینجهان بیرون رویم
هر دوحیرانیم وسرگران به کارخویشتن
راه دور و پای لنگ وتوشه ای نه چون رویم
نیست چون پائی به زانو ره رویم وخون دل
قوت جان سازیم وزاینجا با دل پرخون رویم
بوی لیلی برمشام ما نیامد ز این دیار
تا به هر جائی که لیلی هست چون مجنون رویم
اهل میخانه همه گویند گلگون چهره اند
ما هم آنجا ز اشک خونین با رخ گلگون رویم
بر دردولت سرای یار اگر ندهند بار
صد دلیل آریم ودر پیشش به صدافسون رویم
چون بلند اقبال داردعزم کوی آن صنم
خیز ای دل تاکه ما هم همرهش اکنون رویم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
روز است وآفتاب است شمع و چراغ جوئیم
دلبر بر دل ماست واز اوسراغ جوئیم
غافل که خضر بر خلق از حق دلیل راه است
ما گمرهان دلیل راه از کلاغ جوئیم
نرگس بنفشه سنبل نسرین ولاله وگل
در پیش دلبر وما از صحن باغ جوئیم
باشدعلاج هر درد از شربت لب دوست
ما دردخویشتن را درمان ز داغ جوئیم
درروزگار نبودجز نامی از فراغت
ما رانگر که دایم از وی فراغ جوئیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
نیست غم پروانه را از سوختن
بایداز اوعلم عشق آموختن
خواهی ار روشندلی مانند شمع
آتشی باید به جان افروختن
ریخت چشمم در دلم خون هر چه بود
ز آن تلف آمد وز این اندوختن
جامه صبرم که شددر هجر چاک
جز ز دست وصل نایددوختن
خویش را پروانه کن پروا نکن
ای بلند اقبال اندرسوختن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
پیش شمع عارضش پروانه می باید شدن
سوختن را ز آتشش مردانه می بایدشدن
خال جانان دانه است و زلف او دام بلا
مبتلای دام از آن دانه می باید شدن
در نظر آیدچوزنجیری مرا گیسوی دوست
هستی ار عاقل دلا دیوانه می باید شدن
تا مگر راهی به زلف آن صنم پیدا کنیم
لاجرم دلریش تر از شانه می بایدشدن
بعد مردن چون زخاک ما کندگل کوزه گر
تا نهیمش لب به لب پیمانه می بایدشدن
باده درجام وقدح ما راکفایت کی دهد
بر سر خم جانب میخانه می باید شدن
چون بلنداقبال تا تعمیر را قابل شویم
از دل و جان سر به سر ویرانه می باید شدن