عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
می تپد دل بسکه در هجر گل آن رو مرا
مضطرب شد استخوان چون نبض در پهلو مرا
حسن معنی تا نمود آیینهٔ زانو مرا
شد بلند از هر سو مو نغمهٔ یاهو مرا
گر به قدر غم به فریاد آیم از بیداد عشق
می شکافد چون جرس درد فغان پهلو مرا
مو بموی پیکرم آیینهٔ معنی نماست
تا به دام حیرت آورد آن خم گیسو مرا
آه گرمم بوی گل ریزد به دامان هوا
گرم گلبازیست در دل یاد روی او مرا
می روم جویا به سیر لامکان بیخودی
گردل وحشت گزین من دهد پهلو مرا
مضطرب شد استخوان چون نبض در پهلو مرا
حسن معنی تا نمود آیینهٔ زانو مرا
شد بلند از هر سو مو نغمهٔ یاهو مرا
گر به قدر غم به فریاد آیم از بیداد عشق
می شکافد چون جرس درد فغان پهلو مرا
مو بموی پیکرم آیینهٔ معنی نماست
تا به دام حیرت آورد آن خم گیسو مرا
آه گرمم بوی گل ریزد به دامان هوا
گرم گلبازیست در دل یاد روی او مرا
می روم جویا به سیر لامکان بیخودی
گردل وحشت گزین من دهد پهلو مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
سوختم در یاد شمع عارض جانانه ها
بر هوا دارد غبارم شوخی پروانه ها
باده تا افروخت شمع عارضش را می کند
موج می بیتابی پروانه در پیمانه ها
هیچگه بی آه دودی از دل ما برنخاست
باشد از دیوانه ها آبادی ویرانه ها
مهر و مه بیتابی پروانه بر گردش کنند
گر بریزند از غبارم رنگ آتشخانه ها
داغ دل از قصه فرهاد و مجنون تازه شد
ریخت بر زخمم نمکها شور این دیوانه ها
در کف ما اختیار توبه را نگذاشتند
سرنوشت ماست جویا از خط پیمانه ها
بر هوا دارد غبارم شوخی پروانه ها
باده تا افروخت شمع عارضش را می کند
موج می بیتابی پروانه در پیمانه ها
هیچگه بی آه دودی از دل ما برنخاست
باشد از دیوانه ها آبادی ویرانه ها
مهر و مه بیتابی پروانه بر گردش کنند
گر بریزند از غبارم رنگ آتشخانه ها
داغ دل از قصه فرهاد و مجنون تازه شد
ریخت بر زخمم نمکها شور این دیوانه ها
در کف ما اختیار توبه را نگذاشتند
سرنوشت ماست جویا از خط پیمانه ها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
بنگر رخ به آتش می تاب داده را
حسن صفا به گوهر سیراب داده را
هردم ز آسمان زبون کش رسد شکست
همچون حباب خانه به سیلاب داده را
در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای
صد دشنه ای به زهر ستم آب داده را
ماند ز نازها که به ابرو کند مدام
چشم تو مست پشت به محراب داده را
جویا به طرز آن غزل بینش است این
«ماند دلم سفینه به گرداب داده را»
حسن صفا به گوهر سیراب داده را
هردم ز آسمان زبون کش رسد شکست
همچون حباب خانه به سیلاب داده را
در سینه ام ز شوخی مژگان شکسته ای
صد دشنه ای به زهر ستم آب داده را
ماند ز نازها که به ابرو کند مدام
چشم تو مست پشت به محراب داده را
جویا به طرز آن غزل بینش است این
«ماند دلم سفینه به گرداب داده را»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نباشد عقده ای در خاطر ار ابنای دنیا را
بسان رشتهٔ گوهر بهم راهیست دلها را
به خال روی رنگی می دهم نسبت سویدا را
نهان در گرد کلفت دیده ام از بس که دلها را
شوم چون اشکریزان در تمنای گل رویی
سرشکم دامن گلچین کند دامان صحرا را
ز وحشت درتنم هر موج خون باشد رگ برقی
سراغم منصب آوارگی بخشیده عنقا را
زبان نازش از هر جنبش ابرو بفهماند
که اینک با همین شمشیر گیرم ملک دلها را
بود هر مد آهم رشته طول امل جویا
نهان کردم زبس در پرده های دل تمنا را
بسان رشتهٔ گوهر بهم راهیست دلها را
به خال روی رنگی می دهم نسبت سویدا را
نهان در گرد کلفت دیده ام از بس که دلها را
شوم چون اشکریزان در تمنای گل رویی
سرشکم دامن گلچین کند دامان صحرا را
ز وحشت درتنم هر موج خون باشد رگ برقی
سراغم منصب آوارگی بخشیده عنقا را
زبان نازش از هر جنبش ابرو بفهماند
که اینک با همین شمشیر گیرم ملک دلها را
بود هر مد آهم رشته طول امل جویا
نهان کردم زبس در پرده های دل تمنا را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
ز سوزنامهٔ من سوخت بال و پر کبوتر را
چو قمری آتش من ساخت خاکستر کبوتر را
چو دریایی که باشد موجزن، از شوق کوی او
به تن بال پریدن می شود هر پر کبوتر را
زشوق نامه ام بر خاک بیتابی تپیدنها
زبال و پر مرقع می کند در بر کبوتر را
چنان خوناب حسرت می چکد دایم زمکتوبم
که هر پرگشته چون مژگان عاشق تر کبوتر را
زشرح زهر غم جویا عجب نبود زمکتوبم
که سازد همچو طوطی سبز پا تا سر کبوتر را
چو قمری آتش من ساخت خاکستر کبوتر را
چو دریایی که باشد موجزن، از شوق کوی او
به تن بال پریدن می شود هر پر کبوتر را
زشوق نامه ام بر خاک بیتابی تپیدنها
زبال و پر مرقع می کند در بر کبوتر را
چنان خوناب حسرت می چکد دایم زمکتوبم
که هر پرگشته چون مژگان عاشق تر کبوتر را
زشرح زهر غم جویا عجب نبود زمکتوبم
که سازد همچو طوطی سبز پا تا سر کبوتر را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
نشئهٔ می مایهٔ صد درد سر باشد مرا
دور ساغر بی تو گرداب خطر باشد مرا
سرگردان دارد خمار باده ام از زندگی
آسمان چون کوه بر بالای سر باشد مرا
نیستم مانند بلبل هرزه گرد هر چمن
باغها طاؤس سان از بال و پر باشد مرا
زندگی بی جلوهٔ نازک میانان مشکل است
رشته جان بستهٔ موی کمر باشد مرا
نقش بر آب است اساس هستی من چون حباب
تکیه بر سیلاب اشک چشم تر باشد مرا
گریهٔ بیتاب عشقم خالی از دردی نمی ام
نالهٔ بی طاقت هجرم اثر باشد مرا
طینت پاک است جویا لازم اهل سخن
آب شمشیر زبان آب گهر باشد مرا
دور ساغر بی تو گرداب خطر باشد مرا
سرگردان دارد خمار باده ام از زندگی
آسمان چون کوه بر بالای سر باشد مرا
نیستم مانند بلبل هرزه گرد هر چمن
باغها طاؤس سان از بال و پر باشد مرا
زندگی بی جلوهٔ نازک میانان مشکل است
رشته جان بستهٔ موی کمر باشد مرا
نقش بر آب است اساس هستی من چون حباب
تکیه بر سیلاب اشک چشم تر باشد مرا
گریهٔ بیتاب عشقم خالی از دردی نمی ام
نالهٔ بی طاقت هجرم اثر باشد مرا
طینت پاک است جویا لازم اهل سخن
آب شمشیر زبان آب گهر باشد مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
زدل بیرون می برد یاد ایام شبابم را
عمارت می کند پیمانه ای حال خرابم را
زبان رمز می فهمی مشو غافل زمکتوبم
به خود پیچیدن او می نماید پیچ و تابم را
به یک لبخند قانع نیست دل، ساقی سرت گردم
تبسم بیشتر کن، شورتر گردان کبابم را
شب هجران دلم را می گزد پیمانه پیمایی
زبان مار سازد دوریت موج شرابم را
دلم افلاک را از هر طپش در لرزه اندازد
به چشم کم نشاید دید جویا اضطرابم را
عمارت می کند پیمانه ای حال خرابم را
زبان رمز می فهمی مشو غافل زمکتوبم
به خود پیچیدن او می نماید پیچ و تابم را
به یک لبخند قانع نیست دل، ساقی سرت گردم
تبسم بیشتر کن، شورتر گردان کبابم را
شب هجران دلم را می گزد پیمانه پیمایی
زبان مار سازد دوریت موج شرابم را
دلم افلاک را از هر طپش در لرزه اندازد
به چشم کم نشاید دید جویا اضطرابم را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
رنگین کنی زخون جگر گر خیال را
شاید که دلنشین شود اهل کمال را
در پیش قامت تو چو بید موله است
سر بر زمین ز بار خجالت نهال را
مایل به ابروی تو دم حیرتم که هست
حاجت به همنشین ادافهم لال را
ترسم به شیشه خانهٔ رنگت فتد شکست
با ماهتاب چهره مکن آن جمال را
تا در خیال نرگس پرخواب او شدم
بستم به چشم و دل، ره خواب و خیال را
از فیض عجز در چمن عرش طایریم
اینجا شکست شاهپری کرده بال را
سروت به گلشنی که خرامان شود به ناز
خجلت، چو نخل موم، گدازد نهال را
جویا به روی خفتهٔ غفلت زند گلاب
با چشم کم مبین عرق انفعال را
شاید که دلنشین شود اهل کمال را
در پیش قامت تو چو بید موله است
سر بر زمین ز بار خجالت نهال را
مایل به ابروی تو دم حیرتم که هست
حاجت به همنشین ادافهم لال را
ترسم به شیشه خانهٔ رنگت فتد شکست
با ماهتاب چهره مکن آن جمال را
تا در خیال نرگس پرخواب او شدم
بستم به چشم و دل، ره خواب و خیال را
از فیض عجز در چمن عرش طایریم
اینجا شکست شاهپری کرده بال را
سروت به گلشنی که خرامان شود به ناز
خجلت، چو نخل موم، گدازد نهال را
جویا به روی خفتهٔ غفلت زند گلاب
با چشم کم مبین عرق انفعال را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
امشب فزود دل ز طپش جوش دیده را
گردیده دامن آتش خس پوش دیده را
بالد طراوت از گل رخسار او به خویش
پر کرده سیر غبغبش آغوش دیده را
خودداری از نگاه من امشب مدار چشم
حیرانیم ربوده زبس هوش دیده را
موج سرشک پرده در راز عاشق است
بر دل بریز ساغر سر جوش دیده را
جویا شنیده آنکه زبان فهم حیرت است
فریادها بود لب خاموش دیده را
گردیده دامن آتش خس پوش دیده را
بالد طراوت از گل رخسار او به خویش
پر کرده سیر غبغبش آغوش دیده را
خودداری از نگاه من امشب مدار چشم
حیرانیم ربوده زبس هوش دیده را
موج سرشک پرده در راز عاشق است
بر دل بریز ساغر سر جوش دیده را
جویا شنیده آنکه زبان فهم حیرت است
فریادها بود لب خاموش دیده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
نونهال من چو دید آیینه را
از گریبان گل دمید آیینه را
خلق خوش با سینهٔ صفای تو است
هیچ کس بی رو ندید آیینه را
از گداز شرم پیش عارضش
چون عرق جوهر چکید آیینه را
دیده چون بگشود عکست بر رخت
همچو دل بر طپید آیینه را
می کند نام خدا عکس لبت
جام لبریز نبید آیینه را
صورتت چون عکس اندازد درو
جان توان داد و خرید آیینه را
گشته جویا جلوه گاه عکس او
می توان دربرکشید آیینه را
از گریبان گل دمید آیینه را
خلق خوش با سینهٔ صفای تو است
هیچ کس بی رو ندید آیینه را
از گداز شرم پیش عارضش
چون عرق جوهر چکید آیینه را
دیده چون بگشود عکست بر رخت
همچو دل بر طپید آیینه را
می کند نام خدا عکس لبت
جام لبریز نبید آیینه را
صورتت چون عکس اندازد درو
جان توان داد و خرید آیینه را
گشته جویا جلوه گاه عکس او
می توان دربرکشید آیینه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
زخلق خوش لقب بیگانه کردی باده نوشان را
به زهر چشمی امشب آب ده پیکان مژگان را
نباشم تنگدل از فیض مشرب در گرفتاری
نهان در هر شکنج دام دارم صد بیابان را
اگر بر خوان نعمتهای معنی دسترس خواهی
زشور فکر کن شبها نمکدان چشم حیران را
ز لبخندی که کردی رو به سوی غیر از غیرت
به داغ سینهٔ من سرنگون کردی نمکدان را
به گلشن قهقه گل نالهٔ زنجیر شد جویا
نسیم آورده گویا بوی آن زلف پریشان را
به زهر چشمی امشب آب ده پیکان مژگان را
نباشم تنگدل از فیض مشرب در گرفتاری
نهان در هر شکنج دام دارم صد بیابان را
اگر بر خوان نعمتهای معنی دسترس خواهی
زشور فکر کن شبها نمکدان چشم حیران را
ز لبخندی که کردی رو به سوی غیر از غیرت
به داغ سینهٔ من سرنگون کردی نمکدان را
به گلشن قهقه گل نالهٔ زنجیر شد جویا
نسیم آورده گویا بوی آن زلف پریشان را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
نیست حاجت خط مشکین عارض جانانه را
این چمن لایق نباشد سبزهٔ بیگانه را
می رسد زلف کجت را زاد استغفا به خال
کرده یکجا جمع چون زنجیر دام و دانه را
تا قیامت شکوه ز زلف تو دارم بر زبان
درخور شب طول باید داد این افسانه را
از دل ما یعنی از وستگه مشرب مپرس
نه فلک سرگشتهٔ چندند این ویرانه را
گرد باد خاک مجنون را به چشم کم مبین
دشت در دامان خود پروده این دیوانه را
قیمت اشکم فزود از پهلوی چشم سفید
میفزاید پنبه آب گوهر یکدانه را
سیر کن برپای شمع قامتش از برگ گل
در بهاران برگ ریزان پر پروانه را
نشئهٔ دیگر بود با مجلس ارباب درد
بادهٔ ما چشم پرخون می کند پیمانه را
دانه را از قطره های خون دل سامان دهم
تا به دام لفظ آرم معنی بیگانه را
با ضعیفان بسکه خست می کند گردون چه دور
گر رباید از دهان مور جویا دانه را
این چمن لایق نباشد سبزهٔ بیگانه را
می رسد زلف کجت را زاد استغفا به خال
کرده یکجا جمع چون زنجیر دام و دانه را
تا قیامت شکوه ز زلف تو دارم بر زبان
درخور شب طول باید داد این افسانه را
از دل ما یعنی از وستگه مشرب مپرس
نه فلک سرگشتهٔ چندند این ویرانه را
گرد باد خاک مجنون را به چشم کم مبین
دشت در دامان خود پروده این دیوانه را
قیمت اشکم فزود از پهلوی چشم سفید
میفزاید پنبه آب گوهر یکدانه را
سیر کن برپای شمع قامتش از برگ گل
در بهاران برگ ریزان پر پروانه را
نشئهٔ دیگر بود با مجلس ارباب درد
بادهٔ ما چشم پرخون می کند پیمانه را
دانه را از قطره های خون دل سامان دهم
تا به دام لفظ آرم معنی بیگانه را
با ضعیفان بسکه خست می کند گردون چه دور
گر رباید از دهان مور جویا دانه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
صاف حسرت زغمت نشئه طراز است مرا
شیشه دل زتو لبریز گداز است مرا
خوش نماتر شده از جوش غرورش عجزم
نار او رونق بازار نیاز است مرا
رخنهٔ سینه که چون چشم عزیزش دارم
بر رخ دل در فیضی است که باز است مرا
نغمه باشد سب الفت جانم با جم
رشتهٔ عمر همانا رگ ساز است مرا
می نماید غم عشق تو زسر تا پایم
هر سو مو به تن آیینهٔ راز است مرا
شمع سان زنده ام از کاهش عشقش جویا
آب حیوان تن و سرگرم گداز است مرا
شیشه دل زتو لبریز گداز است مرا
خوش نماتر شده از جوش غرورش عجزم
نار او رونق بازار نیاز است مرا
رخنهٔ سینه که چون چشم عزیزش دارم
بر رخ دل در فیضی است که باز است مرا
نغمه باشد سب الفت جانم با جم
رشتهٔ عمر همانا رگ ساز است مرا
می نماید غم عشق تو زسر تا پایم
هر سو مو به تن آیینهٔ راز است مرا
شمع سان زنده ام از کاهش عشقش جویا
آب حیوان تن و سرگرم گداز است مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
سوز دل در غم عشق تو گواه است مرا
سینه فانوس صفت منبع آه ست مرا
شب هجر تو نظرباز خیالت باشم
دل چون آینه لبریز نگاه ست مرا
هست سرو ازدن از کار جهان تاج سرم
ترک اسباب هوس ترک کلاه ست مرا
عیشم از فکر سخن بسکه به تلخی گذرد
هر شب وصل بتان روز سیاه ست مرا
جلوه کن در نظر خاک نشینان امروز
بی تو چون نقش قدم چشم براه ست مرا
باکم از تیرگی کنج لحد جویا نیست
روشن از مهر علی سینه چو ماه ست مرا
سینه فانوس صفت منبع آه ست مرا
شب هجر تو نظرباز خیالت باشم
دل چون آینه لبریز نگاه ست مرا
هست سرو ازدن از کار جهان تاج سرم
ترک اسباب هوس ترک کلاه ست مرا
عیشم از فکر سخن بسکه به تلخی گذرد
هر شب وصل بتان روز سیاه ست مرا
جلوه کن در نظر خاک نشینان امروز
بی تو چون نقش قدم چشم براه ست مرا
باکم از تیرگی کنج لحد جویا نیست
روشن از مهر علی سینه چو ماه ست مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
بی او به دیده گرد کند شیشه ریزها
در دل خزیده گرد کند شیشه ریزها
دل تا رمیده گرد کند شیشه ریزها
از بس تپیده گرد کند شیشه ریزها
مینای دل شکسته زخارای بی غمی
تا آرمیده گرد کند شیشه ریزها
در راه توسن تو دل نازک ست فرش
هر جا دویده گرد کند شیشه ریزها
اشکم زدیده بر دل نازک ز بیم او
تا واچکیده گرد کند شیشه ریزها
هر کس شکسته خاطر عشق ست تا نفس
از دل کشیده گرد کند شیشه ریزها
در سینه تا زسنگدلی های او شکست
دل را رسیده گرد کند شیشه ریزها
جویا شکست خوردهٔ در دست تا زدل
آهی کشیده گرد کند شیشه ریزها
در دل خزیده گرد کند شیشه ریزها
دل تا رمیده گرد کند شیشه ریزها
از بس تپیده گرد کند شیشه ریزها
مینای دل شکسته زخارای بی غمی
تا آرمیده گرد کند شیشه ریزها
در راه توسن تو دل نازک ست فرش
هر جا دویده گرد کند شیشه ریزها
اشکم زدیده بر دل نازک ز بیم او
تا واچکیده گرد کند شیشه ریزها
هر کس شکسته خاطر عشق ست تا نفس
از دل کشیده گرد کند شیشه ریزها
در سینه تا زسنگدلی های او شکست
دل را رسیده گرد کند شیشه ریزها
جویا شکست خوردهٔ در دست تا زدل
آهی کشیده گرد کند شیشه ریزها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا زنده ام بود غم عشقش هوس مرا
دامن زدن بر آتش دل هر نفس مرا
عشق آمد و رهاند زننگ هوس مرا
گردیده رزق شعله همه خار و خس مرا
در کشمکش فکنده به دریای زندگی
این جذر و مد آمد و رفت نفس مرا
با آنکه سینه را چو جرس کردم آهنین
پنهان نماند نالهٔ دل در قفس مرا
درد فغان شبی که جدا مانم از درت
پهلو شکاف آمده همچون جرس مرا
کم دانم زخسروی هند کافرم
جویا به زلف او چو بود دسترس مرا
پیکری از درد دلبر پرفغان داریم ما
چون نی آه و ناله مغز استخوان داریم ما
از حریم دل شمیم یارد می آرد سرشک
ای عزیزان یوسفی در کاروان داریم ما
همچو ما رستم تلاشی در نبرد عشق نیست
زخم ها بر رو زچشم خونفشان داریم ما
بسکه همچون شمع یکرنگیم در بزم وجود
هرچه باشد در دل ما بر زبان داریم ما
شعله بس باشد نهال شمع را جویا بهار
هست تا در سر هوای عشق جان داریم ما
دامن زدن بر آتش دل هر نفس مرا
عشق آمد و رهاند زننگ هوس مرا
گردیده رزق شعله همه خار و خس مرا
در کشمکش فکنده به دریای زندگی
این جذر و مد آمد و رفت نفس مرا
با آنکه سینه را چو جرس کردم آهنین
پنهان نماند نالهٔ دل در قفس مرا
درد فغان شبی که جدا مانم از درت
پهلو شکاف آمده همچون جرس مرا
کم دانم زخسروی هند کافرم
جویا به زلف او چو بود دسترس مرا
پیکری از درد دلبر پرفغان داریم ما
چون نی آه و ناله مغز استخوان داریم ما
از حریم دل شمیم یارد می آرد سرشک
ای عزیزان یوسفی در کاروان داریم ما
همچو ما رستم تلاشی در نبرد عشق نیست
زخم ها بر رو زچشم خونفشان داریم ما
بسکه همچون شمع یکرنگیم در بزم وجود
هرچه باشد در دل ما بر زبان داریم ما
شعله بس باشد نهال شمع را جویا بهار
هست تا در سر هوای عشق جان داریم ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ز زلف و کاکلت ای نازنین گره بگشا
زکار عاشق زار حزین گره بگشا
گره شد به دلم مطلبی خداوندا
تو با انامل فض خود این گره بگشا
زبان شکوه ببند و به داده خوشدل باش
بنه به درج دهان و زجبین گره بگشا
به سر گرانیت افسرده خاطرم داری
ز جبهه ای صنم خشمگین گره بگشا
ز سر گرانیت افتاده عقده ها به دلم
از آن دو ابروی نازآفرین گره بگشا
زکار عاشق زار حزین گره بگشا
گره شد به دلم مطلبی خداوندا
تو با انامل فض خود این گره بگشا
زبان شکوه ببند و به داده خوشدل باش
بنه به درج دهان و زجبین گره بگشا
به سر گرانیت افسرده خاطرم داری
ز جبهه ای صنم خشمگین گره بگشا
ز سر گرانیت افتاده عقده ها به دلم
از آن دو ابروی نازآفرین گره بگشا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
چه چاره است دل سر زدیده بر زده را
خدا علاج کند این جنون به سر زده را
مخور فریب رعونت که از پشیمانی
بسی زنند به سر دست بر کمر زده را
مرا جدا ز تو هر شاخ گل به چشم تمیز
مشابه آمده شریان نیشتر زده را
مدام پنجهٔ خورشید گرم زرپاشی است
چه فیضها که بود بادهٔ سحر زده را
به سرزنش متقاعد نمی شود دشمن
که پیچ و تاب بود بیش مار سرزده را
خدا نصیب دل دردمند جویا کرد
خدنگ آن مژهٔ تکیه بر جگر زده را
خدا علاج کند این جنون به سر زده را
مخور فریب رعونت که از پشیمانی
بسی زنند به سر دست بر کمر زده را
مرا جدا ز تو هر شاخ گل به چشم تمیز
مشابه آمده شریان نیشتر زده را
مدام پنجهٔ خورشید گرم زرپاشی است
چه فیضها که بود بادهٔ سحر زده را
به سرزنش متقاعد نمی شود دشمن
که پیچ و تاب بود بیش مار سرزده را
خدا نصیب دل دردمند جویا کرد
خدنگ آن مژهٔ تکیه بر جگر زده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
غم بود چاره حریف به غم آموخته را
بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را
پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما
کرده ای جامهٔ آن تن نظر دوخته را
گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ
از کجا آورد این رنگ برافروخته را
زود چون شمع بری راه به سر منزل وصل
هادی خویش کنی گر نفس سوخته را
نونیاز است دل و چشم تو پرمایل ناز
مکن از دست رها مرغ نوآموخته را
کرده ای باز زهم صحبتی پیرمغان
آتش خرمن طاقت رخ افروخته را
هر که خو کرده به هجران نبود طالب وصل
هست شادی غم دیگر به غم آموخته را
کوه را چون پرکاهی برد از جا جویا
سردهم گر ز مژه گریهٔ اندوخته را
بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را
پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما
کرده ای جامهٔ آن تن نظر دوخته را
گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ
از کجا آورد این رنگ برافروخته را
زود چون شمع بری راه به سر منزل وصل
هادی خویش کنی گر نفس سوخته را
نونیاز است دل و چشم تو پرمایل ناز
مکن از دست رها مرغ نوآموخته را
کرده ای باز زهم صحبتی پیرمغان
آتش خرمن طاقت رخ افروخته را
هر که خو کرده به هجران نبود طالب وصل
هست شادی غم دیگر به غم آموخته را
کوه را چون پرکاهی برد از جا جویا
سردهم گر ز مژه گریهٔ اندوخته را