عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چشم من خواب ندارد به شب وخونبار است
بلکه همسایه هم از ناله من بیدار است
جز به دیوار نگویم غم دل پیش کسی
کسی ار باز بود محرم دل دیوار است
گفته بودم که بگویم به تو درد دل خویش
نتوان گفت که درد دل من بسیار است
گر ز دلدار رسد درد به از درمان است
وگر از یار بود نار به از گلزار است
ماه را چون توکجا قامت همچون سرواست
سرو را همچو توکی طره عنبر بار است
نه چوچشم تودراین شهر دگر قصاب است
نه ز زلف تودراین ملک دگر عطار است
سروی الحق نه چوبالای تو در کشمیر است
مشکی انصاف نه چون زلف تودر تاتار است
نیست بر دل حرج از دست تو گرناله کند
که هم ازعشق تو دیوانه وهم بیمار است
گر چه از دولت عشق است بلنداقبالم
لیک این منصب وعزت همه از دلدار است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
علی الصباح نظر بر رخ توفیروز است
شب وصال توخوشتر ز روز نوروز است
عجب مدار که سوزم چوشمع سر تا پای
که آتش غم عشق رخ توجان سوز است
کمان و تیر چه حاجت تو را به روزشکار
کمانت ابرو ومژگانت تیر دلدوز است
به پیش روی تو ماه چهارده از نور
چو پیش تابش مهر منیر یلدوز است
مگوحکایت فردای محشر ای زاهد
که روز محشرم از هجر یار امروز است
ستاره را به فلک سوزد ار بلند اقبال
عجب مکن که بسی آهش آتش افروز است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
گفتم چه علاج است مرا گفت وصال است
گفتم به وصال تو رسم گفت خیال است
در هجر رخ دوست مرا عمرفزون شد
روزیش چوماهی شده ماهیش چو سال است
گفتم که صبوری کنم از هجر دلم گفت
از من مطلب صبر که این امر محال است
لب تشنه چنانم به وصالش که توگوئی
مستسقیم و او به مثل آب زلال است
از کوکب بختم نشد آگاه منجم
کورا چه بود نام که دایم به وبال است
از زهره جبینی است که چشمم چو سهیل است
ز ابروی هلالی است که قدم چوهلال است
آشفته دلی های من آمدهمه زان زلف
گر حال و حظی هست مرا ز آن خط وخال است
گیرد خبر ازحال من ار یار بگوئید
کز مویه چو موئی شده از ناله چو نال است
اقبال من از عشق رخ دوست بلند است
نه از زر و سیم است نه ازمنصب و مال است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
از سیه چشم توروزم سیه است
آفت جان ودل از یک نگه است
گردچشمت ز پی غارت دل
مژه صف بسته چو شاه و سپه است
نه چو بالای توسرو است به باغ
نه چو رخسار تو تابنده مه است
در بر سرو نه کس دیده قبا
بر سر ماه نه گاهی کله است
بر سر سرونه ماهی است تمام
بر رخ ماه نه زلف سیه است
کی دهی ره به گدای چومنی
که گدای در توپادشه است
این گنه به ز ثواب است مرا
گر نگه بر رخ خوبان گنه است
گفتم ای دل به ره عشق مرو
زآنکه در هر قدمی چه به ره است
گفت دیدم به زنخدانش چهی
که همی میل دلم سوی چه است
گر چه از عشق بلند اقبالم
لیکن از چشم تو روزم سیه است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گفتمش از غم توجانم خست
گفت طرفی ز عشق رویم بست
گفتمش بردی ازکفم دل ودین
گفت تقدیر شد ز روز الست
گفتمش چون کند به چشم تودل
گفت باید حذر نمود از مست
گفتمش چیست نرخ یک بوست
گفت هر چیز در دوعالم هست
گفتمش گشته ام پریشان دل
گفت گفتم مزن به زلفم دست
گفتم آن عهد بسته توچه شد
گفت من بستم وزمانه شکست
گفتمش ده مرا نجات از غم
گفت می نوش وباش باده پرست
گفتم آسوده دل که شد به جهان
گفت آن کس که دل به زلفم بست
گفتمش کن مرا بلند اقبال
گفت مانند خاک ره شو پست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست
که می نشناسم از پا سر، سر از دست
نمی دانم چه می در ساغرش بود
که هشیاران شدنداز بوی او مست
مگر جانان ما درفکر ما نیست
که می بینم درتن جان ما هست
ز من تنها نه دل بشکست آن شوخ
که عهدخویش را هم نیز بشکست
چنان زد چشم او از مژه تیری
که ما را تا به پر بر سینه بنشست
بده می ساقیا کم خور غم عمر
که ناید باز چون تیر ازکمان جست
دلم دیوانگی ها کرد تا شد
به زنجیر سر زلف توپا بست
مکن بار دلم ز این بیش ترسم
خبر گردی که بار افتاد وخرخست
بلنداقبال شدهرکس که چون من
به راه عشق اوچون خاک شدپست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
باشد دلم ز روی روی جناب دوست
آشفته تر ز طره پرپیچ وتاب دوست
دادیم نقد هستی خود را که داشتیم
اما نرفته هیچ به خرج حساب دوست
غیر از طریق جور و رسوم ستمگری
کاتب نکرده ثبت مگر درکتاب دوست
دیدیم دوست را دل مشکل پسند داشت
ای دل چه کرده ای که شدی انتخاب دوست
با دوست عشق هیچ ندارد تفاوتی
با عاشقان پس از چه بوداجتناب دوست
از قحط آب مزرع امید ما بسوخت
تا زاین سپس چه فیض رسد از سحاب دوست
او آفتاب از رخ وما مشتری به دل
نی نی چوذره ایم بر آفتاب دوست
گویند از ملازمت اوملامتم
من درخیال دادن جان در رکاب دوست
از دیده غائب ار شده حاضر بود به دل
عین حضور در نظرم شد غیاب دوست
حکم کسوف کرد منجم چوشدخبر
کامروز دور می شود از رخ نقاب دوست
آن کس که گفت سروندیدم چمان شود
غافل بود مگر ز ذهاب و ایاب دوست
اقبال من بلندتر از این شوداگر
آید به دست طره چون مشک ناب دوست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
نه همی حسن چهره دارددوست
کآنچه حسن است درجهان با اوست
حسن دلبر نباشد از خط و خال
چه بری لذت از گل ار بی بوست
بد گر از اورسد نباشد بد
خوب رو بدهم ار کند نیکوست
قامت من که گشته خم چوهلال
نه ز پیری است بلکه ز آن ابروست
اینکه بینی چنینم آشفته
نه ز سودا بود کز آن گیسوست
زخم کز دوست خوشتر از مرهم
درد کز اوست بهتر از داروست
زلف اورا به شکل چوگان دید
که دل من به پیش اوچون گوست
چه غم از مویه گر چومو شده ام
هم میان نگار من چون موست
دل ز عشق رخش بلند اقبال
نکند گر کنندش از تن پوست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست
گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست
گفتم صنما از غم عشق توهلاکم
گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست
گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل
گفتا که بلی سوره نون والقلمی هست
گفتم صنما چون توبه بتخانه چین نیست
گفتا شمن ما است به هرجا صنمی هست
گفتم منم از راهروان ره عشقت
گفت الحذر از چاه که در هر قدمی هست
گفتم مکن اینقدر ستم بر من بی دل
گفتا که ز معشوق به عاشق ستمی هست
گفتم که چوزلف توام اقبال بلند است
گفتا که بلی لیک در او پیچ وخمی هست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
گر تو دلدار منی با دیگرانت کار چیست
روز و شب کار تو اندر مجلس اغیار چیست
گفتمت ماهی، ولی دیدم خطا گفتم، خطا
گر تو ماهی بر رخت گیسوی عنبر بار چیست
گفتمت سروی ولی دیدم غلط کردم، غلط
گر تو سروی با قدت این جلوه و رفتار چیست
گفتمت ضحاک عهد مایی از جور و ستم
گر نه ای ضحاک بر دوشت ز گیسو مار چیست
با دو چهر نازنینت رونق گلزار چه
با دو زلف عنبرینت نافه تاتار چیست
بارها گفتی چو گردم مست بوسی بدهمت
از پس اقرار بد عهدی مکن انکار چیست
گفته بودی سیم و زر ده وصل اگر خواهی ز ما
گو بلند اقبال جان ده، درهم و دینار چیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
سالکی کوبی خبر از خویش نیست
در طریقت پیش ما درویش نیست
هیچ مستی نیست بی رنج خمار
هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست
من که از می خوردنم شه آگه است
پس ز شیخ وشحنه ام تشویش نیست
احولی کم کن صنم را باصمد
درمیان موئی تفاوت بیش نیست
نیست جز دلبر پرستی کار عشق
عاشقان راکفر ودین درکیش نیست
درد اگر آید ز دلبر درد نیست
ریش اگر باشد ز جانان ریش نیست
کی بلنداقبال گردد کس چومن
گر به چنگ گرگ غم چون میش نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
به پیش یار مرا هیچ اعتباری نیست
ز هیچ راه به کویش مرا گذاری نیست
فدای دوست نکردم چرا دل و جان را
چو من به جان و دل خود ستم شعاری نیست
دلم بگفت که برخیز وفکر کاری کن
جز اینکه خاک بریزم به فرق کاری نیست
کسی نمی دهدم باده بهر دفع خمار
ویا چومن همه مستند وهوشیاری نیست
به خیبر تن من الامان ز مرحب نفس
فغان که حیدر کرار و ذوالفقاری نیست
از آن زمان که شنیدم غفور وغفار است
چومن به این همه عصیان امیدواری نیست
مخوان حدیث ز دوزخ بر بلنداقبال
که پیش هجر رخ دوست چون شراری نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
روا بود خوری ار غم که جام وساقی نیست
مرا به زاهد این شهر دوستی نبود
که درزمانه چواوکس به بدسیاقی نیست
خلاف ساقی ومطرب که درهمه عالم
یکی چواین دوبه خوبی وخوش مذاقی نیست
تمام نائی از آن دلبر حجازی گفت
حکایتی به لبش زآن بت عراقی نیست
دمی نمی شود از پیش چشم دل غایب
وصال عاشق ومعشوق بالتلافی نیست
ز جوروکینه اهل جهان بلنداقبال
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
چه سان از رخ دهم نسبت به ماهت
توهستی گل چرا خوانم گیاهت
به عالم چون تو نبود خوبرویی
خدا از چشم بد دارد نگاهت
توشاه کشور حسنی و باشد
صف برگشته مژگانت سپاهت
اگر سروی چه می باشد قبایت
وگر ماهی چه می باشد کلاهت
سیه کردند آخر روزما را
خط وخال و دوچشمان سیاهت
مرانم بی گناه از در گنه نیست
اگر گویی که این باشد گناهت
غبار راه او کحل البصر شد
بلند اقبال تا شدخاک راهت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
دلا تا چند ابجد تا کی ابتث
کتاب عشق را خوان یک دومبحث
نشد حاصل ز لعل او جوابی
به وضع ابجد و قانون ابتث
نمی گردم به وصل اوموفق
چو بدوح از عدد اندر مثلث
چرا نامهربانی با من ای ما ه
چه می باشد سبب دارد چه باعث
بلنداقبال را دان پاک دامن
اگر چه خرقه ای داردملوث
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
سر زلف تومی گردد به رخسار توگاهی کج
و یا بهر گزیدن می شود مار سیاهی کج
چو طفل اندر گه تعلیم پیش اوستاد خود
همی زلفت شود ازبادگاهی راست گاهی کج
بفگتم راستی نسبت دهم بامشک زلفت را
به پیچ وتاب رفت وکردبررویم نگاهی کج
به زلفت مشک چین گفتم غلط کردم خطا گفتم
پریشان بودم وآشفته افتادم به راهی کج
چو قدت راست بالا شداگر سرو چمن لیکن
چوتو بر دوش وسردارد کجا زلف وکلاهی کج
بجز ابروی توبر روی توهرگز ندیدم من
که محرابی بود درمسجدی یا خانقاهی کج
صف برگشته مژگانت پی تاراج جان ودل
بدان ماند که کرده بهر غارت قد سیاهی کج
چه باکت گر بلند اقبال قدش از غمت کج شد
ندارد باغبان غم گر شود شاخ گیاهی کج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
زده است زلف توچنبر به رخ چومار به گنج
به گنج راه نبرده است هیچ کس بی رنج
به رنج و دردمرا صرف گشت عمر عزیز
نشدنصیب که آید به چنگ من این گنج
مرا قرار ودل و دین وعقل وهوشی بود
به یک نگه به دو چشمت از کفم هر پنج
منم ز گردش چشم تومست ومردم را
گمان که مستیم از باده است و بذر البنج
دلم از آن شده پر خون تر از انار که نیست
به دستم از ذقن وغبغب تو سیب وترنج
شود شکفته تر از گل دل چوغنچه من
ز غنچه لبت اندر دلم فتد گر خنج
وفا ز جور تودارد فزون بلنداقبال
ز زلف خویش ترازو به کف بگیر و بسنج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
اگر که تیغ کشی وکنی مرا مذبوح
هنوز قوت جان و دلی و راحت روح
وصال روی تومشکل تر آمده است از این
که وفق کس طلبد از مثلث بدوح
تنم بخست وشدازچشم جادویت بیمار
دلم شکست و شداز تیغ ابرویت مجروح
چو عهد تو شکندتوبه چون رخت بیند
کسی که توبه ز عشق تو کرده همچونصوح
دل مناست که در صبر همچو ایوب است
وگر نه اشک به طوفان مرا فکنده چونوح
چه غم زمانه به روی دلم دری گر بست
به رویش از ره دیگر دری شود مفتوح
ز لعل خویش بده بوسه بربلنداقبال
که تا بلندی اقبال او رسد به وضوح
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ز غم هر دم دل خون دیده ام خونبارتر گردد
چوخونم کم شود از دل غمم بسیار تر گردد
دلم چون چشم بیمار تو بیمار است و هر ساعت
که بیندچشم بیمار تو رابیمارتر گردد
مگر خورشید رخشانی که چشمم چون جمالت را
ببیندتار گردد چون نبیند تارتر گردد
می آرد مستی اندر بردن دلچشم مست تو
ز می چندانکه گردد مست تر هشیار تر گردد
دلا در عشق اگر پرمایه ای افتادگی بگزین
درخت افکنده سرتر گردد ار پربارتر گردد
ز من دلجوئی افزون تر کند چشم تو در مستی
بلی چون ترک مست ازمی شود خونخوارتر گردد
به دیدار جمال خودعزیز وسرفرازش کن
بلند اقبال رامپسند کز این خوارتر گردد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
کسی که عشق ندارد چه درجهان دارد
تنی که یار ندارد مگوکه جان دارد
هر آن که گلرخی او را به بر بود شب وروز
چه حاجتی به گل و سیر بوستان دارد
اگر زعاشق صادق نشانه می طلبی
قدی ز محنت وغم خم تر ازکمان دارد
علامتدگرش اینکه داغها بر دل
ز درد دوری دلدار لاله سان دارد
چوزلف یار بود درهم وپریشان حال
چوچنگ وتار همی ناله وفغان دارد
نشان آنکه گرفتار درد عشق بود
مگو که چهره به زردی چو زعفران دارد
به درد عشق گرفتار شد بلنداقبال
ز خون دیده رخی همچو ارغوان دارد