عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۴
دم مردن ز شوق آن که یار دلنواز آید
رود صد بار جانم، با نفس ، بیرون و باز آید
نهان هر نامنهٔ عجزی که بنویسم به لطف او
روان ناگشته ، محرم، صد جوابش پیش باز آید
زند بر کربلا صد طعنه، فردا، عرصهٔ محشر
اگر نازت به آن هنکامه با این ترکتاز آید
ملائک رابه داغ رشک مرغان هوا سوزد
به سوی دشت هر گه، با صدای طبل باز آید
دل معشوق را ذوق است از همراهی عاشق
که گر محمود را گویی بیا، اول ایاز آید
به ناز ونعمت جنت مناز، اندیشه کن، رضوان
که عرفی از بهشت درد، با آن برگ و ساز آید
رود صد بار جانم، با نفس ، بیرون و باز آید
نهان هر نامنهٔ عجزی که بنویسم به لطف او
روان ناگشته ، محرم، صد جوابش پیش باز آید
زند بر کربلا صد طعنه، فردا، عرصهٔ محشر
اگر نازت به آن هنکامه با این ترکتاز آید
ملائک رابه داغ رشک مرغان هوا سوزد
به سوی دشت هر گه، با صدای طبل باز آید
دل معشوق را ذوق است از همراهی عاشق
که گر محمود را گویی بیا، اول ایاز آید
به ناز ونعمت جنت مناز، اندیشه کن، رضوان
که عرفی از بهشت درد، با آن برگ و ساز آید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۹
بهشت خاص شما زاهدان، نماز کنید
درون روید به فردوس و در فراز کنید
فساد صحبت ناجنس در مقام خود است
پس از مصاحب ناجنس احتراز کنید
ز زیر جلوهٔ هستی نیاز می بارد
به جلوه گاه عدم در شویم، باز کنید
نه جای خواب خموشی است ، صیدگاه جهان
حدیث واقعهٔ کبک و شاهباز کنید
مصاحب غم عرفی شوید، اگر خواهید
که استماع سخن های جان گداز کنید
درون روید به فردوس و در فراز کنید
فساد صحبت ناجنس در مقام خود است
پس از مصاحب ناجنس احتراز کنید
ز زیر جلوهٔ هستی نیاز می بارد
به جلوه گاه عدم در شویم، باز کنید
نه جای خواب خموشی است ، صیدگاه جهان
حدیث واقعهٔ کبک و شاهباز کنید
مصاحب غم عرفی شوید، اگر خواهید
که استماع سخن های جان گداز کنید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۳
برهمن کیشم، که صدقم طعنه بر اصحاب زد
طاق آتشخانه ام صد خنده بر محراب زد
مرحبا ای عشق گلبانگی که بی آشوب تو
عافیت خوش تکیه ها بر بالش سنجاب زد
موج توفان سایه هر گه بر سر کشتی فکند
مُنعم از بهر تسلی ،تکیه بر اسباب زد
کو گلاب کفر تا بر چهرهٔ ایمان زنم
گر تهی از هوش گشت و تکیه بر محراب زد
خضر آب زندگی نوشید و عرفی خون دل
این منور شعله گردید، آن قدح بر آب زد
طاق آتشخانه ام صد خنده بر محراب زد
مرحبا ای عشق گلبانگی که بی آشوب تو
عافیت خوش تکیه ها بر بالش سنجاب زد
موج توفان سایه هر گه بر سر کشتی فکند
مُنعم از بهر تسلی ،تکیه بر اسباب زد
کو گلاب کفر تا بر چهرهٔ ایمان زنم
گر تهی از هوش گشت و تکیه بر محراب زد
خضر آب زندگی نوشید و عرفی خون دل
این منور شعله گردید، آن قدح بر آب زد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۹۶
گر محبت حمله بر ناموس کفار آورد
برهمن را سبحه در گردن به بازار آورد
درمیان گریهٔ مستانه غرقم، شحنه کو
تا شراب آلوده هستم، بر سر دار آورد
گر خجل باشد ز ایمان، لذت کفرش حرام
عابدی کش زلف اودر قید زنار آورد
زین که عالم کفر گیرد، کی در آرد سر به تیغ
گر دل شیدای موسی، تاب دیدار آورد
قحط حسن چون تویی، بگشود برقع لاجرم
روزگار هجر یوسف را به بازار آورد
عابدان گویند با شب زنده داری فیض هاست
کو کسی کاین مژده از دل های بیدار آورد
عجز را ذوقی ست، عرفی، تا شدم زنهار جوی
ور نه کو زخمی که از دردم به زنهار آورد
برهمن را سبحه در گردن به بازار آورد
درمیان گریهٔ مستانه غرقم، شحنه کو
تا شراب آلوده هستم، بر سر دار آورد
گر خجل باشد ز ایمان، لذت کفرش حرام
عابدی کش زلف اودر قید زنار آورد
زین که عالم کفر گیرد، کی در آرد سر به تیغ
گر دل شیدای موسی، تاب دیدار آورد
قحط حسن چون تویی، بگشود برقع لاجرم
روزگار هجر یوسف را به بازار آورد
عابدان گویند با شب زنده داری فیض هاست
کو کسی کاین مژده از دل های بیدار آورد
عجز را ذوقی ست، عرفی، تا شدم زنهار جوی
ور نه کو زخمی که از دردم به زنهار آورد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۵
بازم به طوف کعبه احرام تازه شد
ذوقم به بوسه های لب جام تازه شد
گشتیم باز می کش و ارباب شید را
آئین طعن وشیوهٔ دشنام تازه شد
ذوقم نمانده بود ز خونابه های تلخ
اینک حلاوت همه در کام تازه شد
زنار را نیابت تسبیج می دهم
ای اهل شرع، مژده، که اسلام تازه شد
می جوشد از درون دلم چشمه چشمه خون
توفان نوح را دگر ایام تازه شد
عرفی بسی به تشنه لبی عمر باختیم
کز دُرد و صاف ساقی ام انعام تازه شد
ذوقم به بوسه های لب جام تازه شد
گشتیم باز می کش و ارباب شید را
آئین طعن وشیوهٔ دشنام تازه شد
ذوقم نمانده بود ز خونابه های تلخ
اینک حلاوت همه در کام تازه شد
زنار را نیابت تسبیج می دهم
ای اهل شرع، مژده، که اسلام تازه شد
می جوشد از درون دلم چشمه چشمه خون
توفان نوح را دگر ایام تازه شد
عرفی بسی به تشنه لبی عمر باختیم
کز دُرد و صاف ساقی ام انعام تازه شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۱
پهلو به چرخ میزند امروز جاه عید
کج کرده است باز مه نو کلاه عید
دارد ز ماه نو همه تن یک خط جبین
یارب بر آستان که افتاد راه عید
گویا به وصف قبلهٔ معنینواز ماست
این مصرع بلند فلک دستگاه عید
آن قبلهای که جانب محراب ابروبش
خم دارد از هلال غرور نگاه عید
صبح وفا سرشته لب مهرپرورش
دارد تبسمی که نیاید ز ماه عید
هرچند از هلال رقم کرد روزگار
در چشم اعتبار خطی از گواه عید
پیش درش ز خجلت تسلیم بیدل است
تا آسمان نشان لب عذرخواه عید
کج کرده است باز مه نو کلاه عید
دارد ز ماه نو همه تن یک خط جبین
یارب بر آستان که افتاد راه عید
گویا به وصف قبلهٔ معنینواز ماست
این مصرع بلند فلک دستگاه عید
آن قبلهای که جانب محراب ابروبش
خم دارد از هلال غرور نگاه عید
صبح وفا سرشته لب مهرپرورش
دارد تبسمی که نیاید ز ماه عید
هرچند از هلال رقم کرد روزگار
در چشم اعتبار خطی از گواه عید
پیش درش ز خجلت تسلیم بیدل است
تا آسمان نشان لب عذرخواه عید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر
صبح شد بیپرده از خواب گران بردار سر
فال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق
هست بیسعی بریدن پای بی رفتار سر
در محیط عشقکافسون شهادت موج اوست
چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سر
از زبان بینوای شمع میآید بهگوش
کای حریفان نیست اینجا عافیت دربار سر
ای فلک در دور چشم و ابروی آن فتنهجوی
از مه نو ناخنی پیداکن و میخار سر
مینشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ
گر کند با قامت او دعوی رفتار سر
دهر اگرگلخن شود سامان عیش منکجاست
یاد رخسار توام دادهست در گلزار سر
از گزند خلق دل فارغ کن و آسوده باش
چند باید داشت باب کوفتن چون مار سر
وضع همواری مده از دست اگر صاحبدلی
نیست اینجا سبحه را جز بر خط زنار سر
بر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی
همچو نقش پا در این ره میشود هموار سر
اهل دنیا را ز جستوجوی دنیا چاره نیست
میکشد ناچار کرکس جانب مردار سر
در جهان بینیازی جز شهادت باب نیست
شمعسان چندان که مقدورت بود بردار سر
حاصل کار شکفتنهای ما آشفتگی است
غنچه را بعد از دمیدن میشود دستار سر
با کدامین آبرو گردن توان افراختن
همچو شمعم کاش باشد یک بریدن وار سر
جوش بحر بینیازی تشنهٔ اسباب نیست
چون گهر بیگردن اینجا میدهد بسیار سر
اشک مژگان است بیدل برگ ساز این چمن
مینهد هر غنچه بر بالین چندین خار سر
صبح شد بیپرده از خواب گران بردار سر
فال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق
هست بیسعی بریدن پای بی رفتار سر
در محیط عشقکافسون شهادت موج اوست
چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سر
از زبان بینوای شمع میآید بهگوش
کای حریفان نیست اینجا عافیت دربار سر
ای فلک در دور چشم و ابروی آن فتنهجوی
از مه نو ناخنی پیداکن و میخار سر
مینشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ
گر کند با قامت او دعوی رفتار سر
دهر اگرگلخن شود سامان عیش منکجاست
یاد رخسار توام دادهست در گلزار سر
از گزند خلق دل فارغ کن و آسوده باش
چند باید داشت باب کوفتن چون مار سر
وضع همواری مده از دست اگر صاحبدلی
نیست اینجا سبحه را جز بر خط زنار سر
بر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی
همچو نقش پا در این ره میشود هموار سر
اهل دنیا را ز جستوجوی دنیا چاره نیست
میکشد ناچار کرکس جانب مردار سر
در جهان بینیازی جز شهادت باب نیست
شمعسان چندان که مقدورت بود بردار سر
حاصل کار شکفتنهای ما آشفتگی است
غنچه را بعد از دمیدن میشود دستار سر
با کدامین آبرو گردن توان افراختن
همچو شمعم کاش باشد یک بریدن وار سر
جوش بحر بینیازی تشنهٔ اسباب نیست
چون گهر بیگردن اینجا میدهد بسیار سر
اشک مژگان است بیدل برگ ساز این چمن
مینهد هر غنچه بر بالین چندین خار سر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۵
هرکجاکردم به یاد سجدهات ساز رکوع
چون مه نو تا فلک رفتم به پرواز رکوع
پیش از آن کز خاک من بالد نهال زندگی
میرسد از بار دل در گوشم آواز رکوع
پیچ و تاب موجها یکسرگهرگردیدن است
سجده انجام است هر جا دیدی آغاز رکوع
شخص تسلیمی ز پرواز هوسها شرمدار
با هوا کاری ندارد سرنگون تاز رکوع
ما ضعیفان را به سامان سلیمانی بس است
سجده ایجاد نگین و خاتم انداز رکوع
گر منافق از تواضع صاحب دین میشود
تیغ هم خواهد نمازی شد به پرواز رکوع
راست میتازم چو اشک از دیده تا دامان خاک
بر نمیدارد دماغ سجدهام ناز رکوع
سرکشیها زبن ادا آغوش رحمت میشود
دیگر ای غافل چه میخواهی ز اعجاز رکوع
پیکرت خم کرد پیری از فنا غافل مباش
سخت نزدیکست بیدل سجده با ساز رکوع
چون مه نو تا فلک رفتم به پرواز رکوع
پیش از آن کز خاک من بالد نهال زندگی
میرسد از بار دل در گوشم آواز رکوع
پیچ و تاب موجها یکسرگهرگردیدن است
سجده انجام است هر جا دیدی آغاز رکوع
شخص تسلیمی ز پرواز هوسها شرمدار
با هوا کاری ندارد سرنگون تاز رکوع
ما ضعیفان را به سامان سلیمانی بس است
سجده ایجاد نگین و خاتم انداز رکوع
گر منافق از تواضع صاحب دین میشود
تیغ هم خواهد نمازی شد به پرواز رکوع
راست میتازم چو اشک از دیده تا دامان خاک
بر نمیدارد دماغ سجدهام ناز رکوع
سرکشیها زبن ادا آغوش رحمت میشود
دیگر ای غافل چه میخواهی ز اعجاز رکوع
پیکرت خم کرد پیری از فنا غافل مباش
سخت نزدیکست بیدل سجده با ساز رکوع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۹
در آن محفل کهام من تا بگویم این و آن دارم
جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم
طلسم ذرهٔ من بستهاند از نیستی اما
به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم
بنای عجز تعمیرم چو نقش پا زمینگیرم
سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم
نیام محتاج عرض مدعا در بیزبانیها
تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم
چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر کردن
غم او میهمان و من همین یک بیرهپان دارم
سرو کار شفق با آفتاب آخر چه انجامد
تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم
بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی
که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم
نگردی ای فسردن از کمین شعلهام غافل
که درگرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم
شرارم در زمین بییقینی ریشهها دارد
اگر گویی گلم هستم و گر خواهی خزان دارم
گه از امید دلتنگم گهی با یأس در جنگم
خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم
جنابکبریا آیینه است و خلق تمثالش
من بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم
جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم
طلسم ذرهٔ من بستهاند از نیستی اما
به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم
بنای عجز تعمیرم چو نقش پا زمینگیرم
سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم
نیام محتاج عرض مدعا در بیزبانیها
تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم
چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر کردن
غم او میهمان و من همین یک بیرهپان دارم
سرو کار شفق با آفتاب آخر چه انجامد
تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم
بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی
که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم
نگردی ای فسردن از کمین شعلهام غافل
که درگرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم
شرارم در زمین بییقینی ریشهها دارد
اگر گویی گلم هستم و گر خواهی خزان دارم
گه از امید دلتنگم گهی با یأس در جنگم
خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم
جنابکبریا آیینه است و خلق تمثالش
من بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۱
من درین بحر، نه کشتی نه کدو میآرم
چون حباب از بر خود جامه فرو می آرم
حرف او میشنوم جلوه او میبینم
پیش رو آینه ای چند ازو می آرم
خم تسلیم ز دوشم چو فلک نتوان برد
عمرها شد که در این بزم سبو می آرم
بند بندمچونی افسانهٔ دردی دارد
تا کنم ناله قیامت به گلو می آرم
شرم میآیدم از طوف درش هیچ مپرس
عرفی چند به احرام وصو میارم
جهتی نیستکه در عالم دل نتوان یافت
سوی خود روی نیاز از همه سو می آرم
نقش اجناس اشارتکدهٔ بیرنگیست
این من و ما همه از عالم هو می آرم
عمرها شد چو سحر میدهم از یاس به باد
جیب چاکی که به امید رفو می آرم
تشنهکامی گهر قلزم بیقدری نیست
آبرویی که ندارم به سبو می آرم
چقدر گردن تسلیم وفا باریک است
پیش تیغت سر مو بر سر مو می آرم
نخل شمعم که به گل کردن صد رنگ گداز
میشوم آب و نگاهی به نمو میآرم
چون گل از حاصل این باغ ندارم بیدل
غیر پیراهن رنگی که به بو میآرم
چون حباب از بر خود جامه فرو می آرم
حرف او میشنوم جلوه او میبینم
پیش رو آینه ای چند ازو می آرم
خم تسلیم ز دوشم چو فلک نتوان برد
عمرها شد که در این بزم سبو می آرم
بند بندمچونی افسانهٔ دردی دارد
تا کنم ناله قیامت به گلو می آرم
شرم میآیدم از طوف درش هیچ مپرس
عرفی چند به احرام وصو میارم
جهتی نیستکه در عالم دل نتوان یافت
سوی خود روی نیاز از همه سو می آرم
نقش اجناس اشارتکدهٔ بیرنگیست
این من و ما همه از عالم هو می آرم
عمرها شد چو سحر میدهم از یاس به باد
جیب چاکی که به امید رفو می آرم
تشنهکامی گهر قلزم بیقدری نیست
آبرویی که ندارم به سبو می آرم
چقدر گردن تسلیم وفا باریک است
پیش تیغت سر مو بر سر مو می آرم
نخل شمعم که به گل کردن صد رنگ گداز
میشوم آب و نگاهی به نمو میآرم
چون گل از حاصل این باغ ندارم بیدل
غیر پیراهن رنگی که به بو میآرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
تب وتاب اشک چکیدهامکه رسد به معنی راز من
زشکست شیشهٔ دل مگر شنوی حدیثگداز من
سر وکار جوهر حیرتم بهکدام آینه میکشد
که غبار عالم بستگی زده حلقه بر در باز من
سخنی ز پرده شنیدهام به حضور دل نرسیدهام
چه نمایم آنچه ندیدهام تو بپرس از آینه ساز من
عرق جبین خجالتم که چو شمع در بر انجمن
ننهفت عیبکفی تهی سر آستین دراز من
ز تلاش طاقت هرزه دو نشدم دچار تسلیی
قدمی درآبله بشکنمکه به خود رسد تک و تاز من
ز ترانهای که ادا کنم چکنم اگر نه حیا کنم
ز دل فسرده چه واکنم گره است رشتهٔ ساز من
نه به خلد داشتم آرزو نه به باغ حسرت رنگ و بو
شد از التفات خیال تو دو جهان طربگه باز من
ز غرور نشئهٔ ناز او نرسیدهام به تغنیی
که خمد به افسری فلک سر سجدهکار نیاز من
ره دیر وکعبه نرفتهام به سجود یاد تو خفتهام
سر زانوییکه نداشتمکه نمود جای نماز من
اگرم غبار زمینکنی وگر آسمان برین کنی
من اسیر بیدل بیکسی توکریم بنده نواز من
زشکست شیشهٔ دل مگر شنوی حدیثگداز من
سر وکار جوهر حیرتم بهکدام آینه میکشد
که غبار عالم بستگی زده حلقه بر در باز من
سخنی ز پرده شنیدهام به حضور دل نرسیدهام
چه نمایم آنچه ندیدهام تو بپرس از آینه ساز من
عرق جبین خجالتم که چو شمع در بر انجمن
ننهفت عیبکفی تهی سر آستین دراز من
ز تلاش طاقت هرزه دو نشدم دچار تسلیی
قدمی درآبله بشکنمکه به خود رسد تک و تاز من
ز ترانهای که ادا کنم چکنم اگر نه حیا کنم
ز دل فسرده چه واکنم گره است رشتهٔ ساز من
نه به خلد داشتم آرزو نه به باغ حسرت رنگ و بو
شد از التفات خیال تو دو جهان طربگه باز من
ز غرور نشئهٔ ناز او نرسیدهام به تغنیی
که خمد به افسری فلک سر سجدهکار نیاز من
ره دیر وکعبه نرفتهام به سجود یاد تو خفتهام
سر زانوییکه نداشتمکه نمود جای نماز من
اگرم غبار زمینکنی وگر آسمان برین کنی
من اسیر بیدل بیکسی توکریم بنده نواز من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
ز سجده بیخبری تا کی انفعال جبین
عرق شو و نفسی گریه کن بهحال جبین
ز دور گردی تحقیق معبد تسلیم
چه سجدههاکه نگردید پایمال جبین
تواضع آینهدار کمال مرد بس است
چو ماه از خم ابروکنید بال جبین
ز سجده محرم قرب بساط ناز شو
بهخاک ختم عروج است اتصال جبین
تر است از عرق شرم تشنهکامی حرص
ولی تو غافلی از چشمهٔ زلال جبین
ثبات چهره گشای بنای تسلیم است
قضا نخواست ز همواری اختلال جبین
کفیل زینت هرکس ظهور طینت اوست
بس است رنگی اگر داغ یافت خال جبین
عروج منسب اقبال بیتلاش خوش است
چو مه به چین مشکن دامن کمال جبین
کسی به مشق خط سرنوشت را نرسید
هزار صفحه سیه کرد احتمال جبین
چو سایه داغ حضیض است طالعم بیدل
چو گل کند کف پا من کنم خیال جبین
عرق شو و نفسی گریه کن بهحال جبین
ز دور گردی تحقیق معبد تسلیم
چه سجدههاکه نگردید پایمال جبین
تواضع آینهدار کمال مرد بس است
چو ماه از خم ابروکنید بال جبین
ز سجده محرم قرب بساط ناز شو
بهخاک ختم عروج است اتصال جبین
تر است از عرق شرم تشنهکامی حرص
ولی تو غافلی از چشمهٔ زلال جبین
ثبات چهره گشای بنای تسلیم است
قضا نخواست ز همواری اختلال جبین
کفیل زینت هرکس ظهور طینت اوست
بس است رنگی اگر داغ یافت خال جبین
عروج منسب اقبال بیتلاش خوش است
چو مه به چین مشکن دامن کمال جبین
کسی به مشق خط سرنوشت را نرسید
هزار صفحه سیه کرد احتمال جبین
چو سایه داغ حضیض است طالعم بیدل
چو گل کند کف پا من کنم خیال جبین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۵
من سنگدل چه اثر برم زحضور ذکر دوام او
چو نگین نشدکه فرو روم به خود از خجالت نام او
سخن آب گشت و عبارتی نشکافت رمز تبسمش
تک وتاز حسرت موج می نرسید تا خط جام او
نه سریکه سجده بناکند نه لبیکه ترک ثناکند
بهکدام مایه اداکند عدم ستمزده وام او
سر خاک اگربه هوا رسد چونظرکنی ته پا رسد
نرسیدهام به عمارتیکه ببالم از در و بام او
به بیانم آن طرف سخن به تامل آنسوی وهم و وظن
ز چه عالممکه به من ز من نرسیده غیرپیام او
تک و پوی بیهده یافتم به هزار کوچه شتافتم
دری از نفس نشکافتمکه رسم بهگرد خرام او
به هوا سری نکشیدهام به نشیمنی نرسیدهام
ز پر شکسته تنیدهام به خیال حلقهٔ دام او
نه دماغ دیدهگشودنی نه سر فسانه شنودنی
همه را ربوده غنودنی بهکنار رحمت عام او
زحسد نمیرسی ای دنی به عروج فطرت بیدلی
تو معلم ملکوت شو که نهای حریف کلام او
چو نگین نشدکه فرو روم به خود از خجالت نام او
سخن آب گشت و عبارتی نشکافت رمز تبسمش
تک وتاز حسرت موج می نرسید تا خط جام او
نه سریکه سجده بناکند نه لبیکه ترک ثناکند
بهکدام مایه اداکند عدم ستمزده وام او
سر خاک اگربه هوا رسد چونظرکنی ته پا رسد
نرسیدهام به عمارتیکه ببالم از در و بام او
به بیانم آن طرف سخن به تامل آنسوی وهم و وظن
ز چه عالممکه به من ز من نرسیده غیرپیام او
تک و پوی بیهده یافتم به هزار کوچه شتافتم
دری از نفس نشکافتمکه رسم بهگرد خرام او
به هوا سری نکشیدهام به نشیمنی نرسیدهام
ز پر شکسته تنیدهام به خیال حلقهٔ دام او
نه دماغ دیدهگشودنی نه سر فسانه شنودنی
همه را ربوده غنودنی بهکنار رحمت عام او
زحسد نمیرسی ای دنی به عروج فطرت بیدلی
تو معلم ملکوت شو که نهای حریف کلام او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۱
باز چو صبح کردهام تحفهٔ بارگاه تو
رنگ شکستهای که نیست قابل گرد راه تو
ذره به بال آفتاب تا به سپهر میرود
کیست به خود نمیکند ناز ز دستگاه تو
بسکه شکوه جلوهات ریخته است ز هر طرف
عکس به روی آینه، آینه درپناه تو
خاک شهید غمزهات گرد کند چه ممکنست
سرمه نمیشود سفید از مژهٔ سیاه تو
غیر تحیر از جمال آینه را چه میرسد
حیرت ما دلیل ما جلوهٔ تو گواه تو
دل به هزار جلوهام چهرهگشای حیرتست
آینهٔ شکستهای یافتهام به راه تو
از خط ساغر وفا جز کجی نظر نخواند
هرکه محرفی نخورد از غلط نگاه تو
سادگی جهان رنگ جز تو چه آورد به عرض
هم به زبان ناز توست آینه عذر خواه تو
سعی پر شکستگی طرف عروج ناز اوست
گل به سر امید زد رنگ من از کلاه تو
بیدل از آرزوی دل درد سر نفس مده
دود چراغ کشته است شامه گداز آه تو
رنگ شکستهای که نیست قابل گرد راه تو
ذره به بال آفتاب تا به سپهر میرود
کیست به خود نمیکند ناز ز دستگاه تو
بسکه شکوه جلوهات ریخته است ز هر طرف
عکس به روی آینه، آینه درپناه تو
خاک شهید غمزهات گرد کند چه ممکنست
سرمه نمیشود سفید از مژهٔ سیاه تو
غیر تحیر از جمال آینه را چه میرسد
حیرت ما دلیل ما جلوهٔ تو گواه تو
دل به هزار جلوهام چهرهگشای حیرتست
آینهٔ شکستهای یافتهام به راه تو
از خط ساغر وفا جز کجی نظر نخواند
هرکه محرفی نخورد از غلط نگاه تو
سادگی جهان رنگ جز تو چه آورد به عرض
هم به زبان ناز توست آینه عذر خواه تو
سعی پر شکستگی طرف عروج ناز اوست
گل به سر امید زد رنگ من از کلاه تو
بیدل از آرزوی دل درد سر نفس مده
دود چراغ کشته است شامه گداز آه تو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
گر بهگردون میکشی گردن و گر در سجدهای
از تو تا گل کرده است اللهاکبر سجدهای
خم چرا باید شدن باری اگر بر دوش نیست
زندگی دارد بلایی کاین قدر در سجدهای
هرزه بر خود چیدهای ای محو اسباب غرور
یکسر مو گر ز و هم آیی فروتر سجدهای
همچو اشکم مایل آن آستان اما چه سود
عشق میگوید ادب کن جبههٔ تر سجدهای
بر در دل چون نفس بوسی نشست ای نفس داغ
زحمت این آستانی بسکه لنگر سجدهای
هر طرف لبیک و ناقوس از تو بیتاب خروش
ایگزند کعبه و دیر از چه نشتر سجدهای
جرات پرواز خاکت را بهگردون بردهاست
ورنه هرگه میکشی سر در ته پر سجدهای
سرکشی چون شمع، شبگیر غروری بیش نیست
میرسی تا صبحدم جایی که یکسر سجدهای
گر خم اندیشهات بیدل گریبانی کند
میشود روشن که خود محرابی و در سجدهای
از تو تا گل کرده است اللهاکبر سجدهای
خم چرا باید شدن باری اگر بر دوش نیست
زندگی دارد بلایی کاین قدر در سجدهای
هرزه بر خود چیدهای ای محو اسباب غرور
یکسر مو گر ز و هم آیی فروتر سجدهای
همچو اشکم مایل آن آستان اما چه سود
عشق میگوید ادب کن جبههٔ تر سجدهای
بر در دل چون نفس بوسی نشست ای نفس داغ
زحمت این آستانی بسکه لنگر سجدهای
هر طرف لبیک و ناقوس از تو بیتاب خروش
ایگزند کعبه و دیر از چه نشتر سجدهای
جرات پرواز خاکت را بهگردون بردهاست
ورنه هرگه میکشی سر در ته پر سجدهای
سرکشی چون شمع، شبگیر غروری بیش نیست
میرسی تا صبحدم جایی که یکسر سجدهای
گر خم اندیشهات بیدل گریبانی کند
میشود روشن که خود محرابی و در سجدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۱
گر همه رفتی چو ماه از چرخ برتر سجدهای
تا ز پیشانی اثر داری برآن در سجدهای
بندگی را در عدم هم چاره نتوان یافتن
خاک اگرکشتی همان از پای تا سر سجدهای
لوح اظهار اینقدر تهمت نقوش عاجزی ست
ای همه معنی به جرم خط مسطر سجدهای
دام تکلیف نیاز توست هرجا منزلیست
یعنی از دیر و حرم تاکوی دلبر سجده ای
تا نگردد جبهه فرش آشیان نیستی
چون نماز غافلان سیلی خور هر سجدهای
ناله داری سرکشی کن از طلسم خود برآ
ای نمازت ننگ غفلت بر مکرر سجدهای
خاکگردیدی و از وضعت پریشانی نرفت
جمع شو از آبگردیدن که ابتر سجدهای
در ضعیفی رشتهٔ ساز رعونت بیصداست
از رگگردن غباری نیست تا در سجدهای
اوج عزت زیردست پایهٔ عجز است و بس
سرنوشت جبههٔ نیکان شدیگر سجدهای
بینیازیها جبین میمالد اینجا بر زمین
ای ز خود غافل نگاهی تا چه جوهر سجده ای
هم ز وضع اشک خود بیدل غبار خویشگیر
کزگریبان تا برون آوردهای سر سجدهای
تا ز پیشانی اثر داری برآن در سجدهای
بندگی را در عدم هم چاره نتوان یافتن
خاک اگرکشتی همان از پای تا سر سجدهای
لوح اظهار اینقدر تهمت نقوش عاجزی ست
ای همه معنی به جرم خط مسطر سجدهای
دام تکلیف نیاز توست هرجا منزلیست
یعنی از دیر و حرم تاکوی دلبر سجده ای
تا نگردد جبهه فرش آشیان نیستی
چون نماز غافلان سیلی خور هر سجدهای
ناله داری سرکشی کن از طلسم خود برآ
ای نمازت ننگ غفلت بر مکرر سجدهای
خاکگردیدی و از وضعت پریشانی نرفت
جمع شو از آبگردیدن که ابتر سجدهای
در ضعیفی رشتهٔ ساز رعونت بیصداست
از رگگردن غباری نیست تا در سجدهای
اوج عزت زیردست پایهٔ عجز است و بس
سرنوشت جبههٔ نیکان شدیگر سجدهای
بینیازیها جبین میمالد اینجا بر زمین
ای ز خود غافل نگاهی تا چه جوهر سجده ای
هم ز وضع اشک خود بیدل غبار خویشگیر
کزگریبان تا برون آوردهای سر سجدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
عرق ربز خجالت میگدازد سعی بیتابی
ندارم مزرع امید اما میدهم آبی
درین دریا بهکام آرزو نتوان رسید آسان
مه اینجا بعد سالی میکشد ماهی به قلابی
خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمیآید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی
گهی فکر تعینگاه هستی میکنم انشا
سر و کارم به تعبیر است گویا دیدهام خوابی
خم تسلیم، قرب راحت جاوید میباشد
به ذوق سجده سر دزدیدهام در کنج محرابی
قناعت پرور اینگرد خوانیم از ضعیفیها
غنیمت میشمارد رشتهٔ ما خوردن تابی
ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت
بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی
تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور میخواهد
دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی
برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا
شهید ناز او از تیغ میخواهد دم آبی
نوایی گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی
ندارم مزرع امید اما میدهم آبی
درین دریا بهکام آرزو نتوان رسید آسان
مه اینجا بعد سالی میکشد ماهی به قلابی
خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمیآید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی
گهی فکر تعینگاه هستی میکنم انشا
سر و کارم به تعبیر است گویا دیدهام خوابی
خم تسلیم، قرب راحت جاوید میباشد
به ذوق سجده سر دزدیدهام در کنج محرابی
قناعت پرور اینگرد خوانیم از ضعیفیها
غنیمت میشمارد رشتهٔ ما خوردن تابی
ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت
بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی
تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور میخواهد
دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی
برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا
شهید ناز او از تیغ میخواهد دم آبی
نوایی گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۵
در دل شکنی آفت صرف است نگاهش
طفلی که پدر می شکند طرف کلاهش
طاعت بر دنیا چه تمتع برد از تخت
کز فرّ هما دور بود تارک شاهش
ما لشکر عشقیم که تسخیر دو عالم
چون آب فرو می چکد از تیغ سپاهش
ره بر مه کنعان نکند خجلت بهتان
تا رو به ره شکر کند محنت جاهش
شاید که به آلایش دامانش نگیرند
مستی که به دامن نگرد طرف کلاهش
از جور فلک داغ نگردد دل عشاق
این باغچه پروردهٔ برق است گیاهش
سهل است که از ناصیه اش نور بتابد
عرفی که در عشق بود ناصیه گاهش
طفلی که پدر می شکند طرف کلاهش
طاعت بر دنیا چه تمتع برد از تخت
کز فرّ هما دور بود تارک شاهش
ما لشکر عشقیم که تسخیر دو عالم
چون آب فرو می چکد از تیغ سپاهش
ره بر مه کنعان نکند خجلت بهتان
تا رو به ره شکر کند محنت جاهش
شاید که به آلایش دامانش نگیرند
مستی که به دامن نگرد طرف کلاهش
از جور فلک داغ نگردد دل عشاق
این باغچه پروردهٔ برق است گیاهش
سهل است که از ناصیه اش نور بتابد
عرفی که در عشق بود ناصیه گاهش
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱ - وعلی الله توکلی
سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهره روز روشن تابان است و انوار حکمت او در دل شب تار درفشان، بخشاینده ای که تار عنکبوت را سد عصمت دوستان کرد، جباری که نیش پشه را تیغ قهر دشمنان گردانید، در فطرت کاینات به وزیر و مشیر و معونت و مظاهرت محتاج نگشت، و بدایع ابداع در عالم کون و فساد پدید آورد، و آدمیان را بفضیلت نطق و مزیت عقل از دیگر حیوانات ممیز گردانید، و از برای هدایت و ارشاد رسولان فرستاد تا خلق را از ظلمت و ضلالت برهانیدند، و صحن گیتی را بنور علم و معرفت آذین بستند، و آخر ایشان در نوبت و اول در رتبت، آسمان حق و آفتاب صدق، سید المرسلین و خاتم النبیین و قائدالغر المحجلین ابوالقاسم محمد بن عبدالله بن هاشم بن عبد مناف العربی را، صلی الله علیه و علی عترته الطاهرین، برای عز نبوت و ختم رسالت برگزید، و به معجزات ظاهر و دلایل واضح مخصوص گردانید، و از جهت الزام حجت و اقامت بینت به رفق و مدارا دعوت فرمود، و به اظهار آیات مثال داد، تا معاندت و تمرد کفار ظاهر گشت، و خردمندان دنیا را معلوم گشت که به دلالات عقلی و معجزات حسی التفات نمی نمایند، آنگاه آیات جهاد بیامد و فرضیت مجاهدت، هم از وجه شرع و هم از طریق خرد، ثابت شد. و تایید آسمانی و ثبات عزم صاحبت شریعت بدان پیوست، و انصار حق را سعادت هدایت راه راست نمود، و مدد توفیق جمال حال ایشان را بیاراست، تا روی بقمع کافران آوردند، و پشت زمین را از خبث شرک ایشان پاک گردانیدند، و ملت حنیفی را به اقطار و آفاق جهان برساندیدند و حق را در مرکز خود قرار دادند.
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
لمن یعطی اذا شکر المزایا
و تبلطغا تحیاتی الی من
بیثرب فی الغدایا و العشایا
سلام مشوق یهدی الیه
من المدح الکرائم و الصفایا
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
لمن یعطی اذا شکر المزایا
و تبلطغا تحیاتی الی من
بیثرب فی الغدایا و العشایا
سلام مشوق یهدی الیه
من المدح الکرائم و الصفایا
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۴ - محاسن عدل
این قدر از فضایل ملک که تالی دین است تقریر افتاد، اکنون شمتی از محاسن عدل که پادشاهان را ثمین تر حلیتی و نفیس تر موهبتی است یاد کرده شود، و دران هم جانب ایجاز و اختصار را برعایت رسانیده آید بعون الله و تیسیره. قال تعالی: یاد داود انا جعلناک خلیفة فی الارض فاحکم بین الناس بالحق. داوود را، صلی الله علیه، با منقبت نبوت بدین ارشاد و هدایت مخصوص گردانید، نه به رآنکه در سیرت انبیا جز نیکوکاری صورت بندد، اما طراوت خلافت بجمال انصاف و معدلت متعلق است. و در قصص خوانده آمده است که یکی از منکران نبوت صاحب شریعت این آیت بشنود که: ان الله یامر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذی القربی و ینهی عن الفحشاء و المنکر و البغی، یعظکم لعلکم تذکرون، متحیر گشت و گفت: تمامی آنچه در دنیا برای آبادانی عالم بکار شود و اوساط مردمان را در سیاست ذات و خانه و تبع خویش بدان احتیاج افتد، مثلا نفاذ کار دهقان هم بی ارزان ممکن نگردد، در این آیت بیامده است، و کدام اعجاز ازین فراتر، که اگر مخلوق خواستی که این معانی در عبارت آرد بسی کاغذ مستغرق گشتی و حق سخن بر این جمله گزارده نشدی؛ در حال ایمان آورد و در دین منزلت شریف یافت. و واضح فرمان که بر ملازمت سه خصلت پسندیده مقصور است و نهی که بر مجانبت از سه فعل نکوهیده مشتمل پوشیده نماند و بتقریر و ایضاح آن حاجت نباشد. و در ترجمه سخنان اردشیر بابک، خفف الله عنه آوردهاند که: لاملک بالرجال، و لارجال الا بالمال، و لامال الا بالعماره، و لا عماره الا بالعدل والسیاسة، معنی چنان باشد که: ملک بی مرد مضبوط نماند، و مرد بی مال قائم نگردد، و مال بدست نیاید، و عمارت بی عدل سیاست ممکن نشود. و بر حسب این سخن میتوان شناخت که آلت جهان گیری مالست و کیمیای مال عدل و سیاست است. و فایأه در تخصیص عدل و سیاست، و ترجیح آن بر دیگر اخلاق ملوک، آنست که ابواب مکارم و انواع عواطق را بی شک نهایتی است، و رسیدن آن بخاص و عام تعذر ظاهر دارد، ولکن منافع این دو خصلت کافه مردمان را شامل گردد، و دور و نزدیک جهان را ازان نصیب باشد، چه عمارت نواحی، و مزید ارتفاعات و تواتر دخلها، و احیای موات، و ترفیه درویشان، و تمهید اسباب معیشت و کسب ارباب حرفت، و امثال و اخوات آن، بعدل متعلق است، و امن راهها، و قمع مفسدان. و ضبط مسالک، و حفظ ممالک، و زجر متعدیان، بسیاست منوط، و هیچیز بقای عالم را از این دو باب قوی تر نیست. و نیز کدام نکوکاری را این منزلت تواند بود که مصلحان آسوده باشند و مفسدان مالیده؟ و هر گاه که این دو طرف بواجبی رعایت کرده آید کمال کامگاری حاصل آید، و دلهای خاص و عام و لشکری و رعیت برقاعده هوا ولاقرار گیرد، و دوست و دشمن در ربقه طاعت و خدمت جمع شوند و نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد، و نه گردن کشان را مجال تمرد ماند، و ذکر آن در آفاق سایر شود، و کسوت پادشاهی مطرز گردد، و رهینه دوام در ضمن این بدست آید. این کلمتی چند موجز از خصایص ملک و دولت، و محاسن عدل و سیاست، تقریر افتد، اکنون روی بدگر اغراض آورده شود، والله الموفق لاتمامه، بمنه وسعة جوده.