عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
نوبتی نو میزنی ای نوبتی امشب بنام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کامد صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کامد صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
نیست راهی بحرم تا که مناجات بریم
رخت ناچار سوی دیر خرابات بریم
خرقه آلوده بمی سینه پر از شرک و ریا
با چه رو روی بحق بهر مناجات بریم
حکمت فلسفی و دفتر بی معنی فقه
که خرد گرنه ببازار خرافات بریم
آفت عجب و حسد خرمن طاعات بسوخت
بخرابات پناه از همه آفات بریم
نشناسی بحقیقت تو اگر پیر مغان
بنشان ره بدر او بکرامات بریم
نفس چون بختی مست است بر او بار گناه
تحفه این است نداریم که طاعات بریم
یکجهان حاجت روی سیه و ناامید
طلب آشفته سوی قاضی حاجات بریم
چند ای شیخ تو در ورطه نفی و اثبات
ما برونت دمی از نفی وز اثبات بریم
ذات علیا علی ار چشم بود بشناسش
کاز صفاتش نتوان پی بسوی ذات بریم
رخت ناچار سوی دیر خرابات بریم
خرقه آلوده بمی سینه پر از شرک و ریا
با چه رو روی بحق بهر مناجات بریم
حکمت فلسفی و دفتر بی معنی فقه
که خرد گرنه ببازار خرافات بریم
آفت عجب و حسد خرمن طاعات بسوخت
بخرابات پناه از همه آفات بریم
نشناسی بحقیقت تو اگر پیر مغان
بنشان ره بدر او بکرامات بریم
نفس چون بختی مست است بر او بار گناه
تحفه این است نداریم که طاعات بریم
یکجهان حاجت روی سیه و ناامید
طلب آشفته سوی قاضی حاجات بریم
چند ای شیخ تو در ورطه نفی و اثبات
ما برونت دمی از نفی وز اثبات بریم
ذات علیا علی ار چشم بود بشناسش
کاز صفاتش نتوان پی بسوی ذات بریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
تا چند چو گوئی تو بچوگان نکویان
بگریز از این سلسله و سلسله مویان
با این همه ناسور جراحت که به دل هست
پرهیز نداری تو از این غالیه مویان
خونت بخورند و ننمایند به تو روی
جز سنگدلی نیست در این آینه رویان
سر کرده قدم در ره کعبه بتکاپوی
از خار ندارند خبر بادیه پویان
زهاد بجز وسوسه تو به نگویند
ای باده کشان دوری از این وسوسه جویان
در رقص بیارد بفلک زهره چنگی
مطرب شود از پرده عشاق چو گویان
آشفته پی چشمه حیوان چو خضر باز
از خاک در حیدر و آبش شده جویان
بگریز از این سلسله و سلسله مویان
با این همه ناسور جراحت که به دل هست
پرهیز نداری تو از این غالیه مویان
خونت بخورند و ننمایند به تو روی
جز سنگدلی نیست در این آینه رویان
سر کرده قدم در ره کعبه بتکاپوی
از خار ندارند خبر بادیه پویان
زهاد بجز وسوسه تو به نگویند
ای باده کشان دوری از این وسوسه جویان
در رقص بیارد بفلک زهره چنگی
مطرب شود از پرده عشاق چو گویان
آشفته پی چشمه حیوان چو خضر باز
از خاک در حیدر و آبش شده جویان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
ای دل بیا و نقش بتان بر کنار نه
بربط بهل بمطرب و می بر خمار نه
عذرا بده بوامق و شیرین بکوهکن
سرو چمن بفاخته گل را بخار نه
زنار بر برهمن و بت را به بتکده
سبحه بشیخ و باده بر میگسار نه
چند از خزان شکایت و چند از بهار لاف
پیرو جوان بفکر خزان و بهار نه
تیغ و کمند و تیر بترکان مست ده
تازی سمند سرکش بر شهسوار نه
آب بقا بخضر و زر و لعل را بکان
دور جهان باهلش و گنجش بمار نه
مجنون بیاد لیلی و یوسف بشهر مصر
گلشن بباغبان و گلشن بر هزار نه
شیراز را وداع کن و رو بطوس کن
غربت گزین وطن تو باهل دیار نه
خاکت اگر بباد دهد روزگار دون
رخ را بر آستانه شه چون غبار نه
ور مدعی بخصمیت آشفته تیغ آخت
تو کار خصم را بدم ذوالفقار نه
هر کاو خلاف کرد در آئین دوستی
بگذر تو از خلافش بر کردگار نه
بربط بهل بمطرب و می بر خمار نه
عذرا بده بوامق و شیرین بکوهکن
سرو چمن بفاخته گل را بخار نه
زنار بر برهمن و بت را به بتکده
سبحه بشیخ و باده بر میگسار نه
چند از خزان شکایت و چند از بهار لاف
پیرو جوان بفکر خزان و بهار نه
تیغ و کمند و تیر بترکان مست ده
تازی سمند سرکش بر شهسوار نه
آب بقا بخضر و زر و لعل را بکان
دور جهان باهلش و گنجش بمار نه
مجنون بیاد لیلی و یوسف بشهر مصر
گلشن بباغبان و گلشن بر هزار نه
شیراز را وداع کن و رو بطوس کن
غربت گزین وطن تو باهل دیار نه
خاکت اگر بباد دهد روزگار دون
رخ را بر آستانه شه چون غبار نه
ور مدعی بخصمیت آشفته تیغ آخت
تو کار خصم را بدم ذوالفقار نه
هر کاو خلاف کرد در آئین دوستی
بگذر تو از خلافش بر کردگار نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
زاهد خام بهرزه چو برآرد نفسی
هست معذور که دروی نگرفته قبسی
کی رود شوق لبت از سرم از گفته شیخ
طالب قند گریزد زهجوم مگسی
تار مطرب شکند شیخ که اینست صواب
نفس تار ار شکنی عین صواب است بسی
هر که را شحنه عشق است بمنزلگه دل
نیستش بیم زعقل ارچه گمارد عسسی
کی کنند از در انصاف زباغش بیرون
گرد گلزار هم ار سر بزند خاروخسی
روح آشفته پی طوف حریم شه طوس
همچو مرغی که بگلشن بپرد از قفسی
هست معذور که دروی نگرفته قبسی
کی رود شوق لبت از سرم از گفته شیخ
طالب قند گریزد زهجوم مگسی
تار مطرب شکند شیخ که اینست صواب
نفس تار ار شکنی عین صواب است بسی
هر که را شحنه عشق است بمنزلگه دل
نیستش بیم زعقل ارچه گمارد عسسی
کی کنند از در انصاف زباغش بیرون
گرد گلزار هم ار سر بزند خاروخسی
روح آشفته پی طوف حریم شه طوس
همچو مرغی که بگلشن بپرد از قفسی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
ایکه هنوز با خودی دم مزن از مجردی
ناز بسیطی و زنی لاف زنور سرمدی
ماند بجا چو سوزنش سلسله بست زآهنش
روح که در فلک همی دم زند از مجردی
آینه بودی از ازل مظهر عشق لم یزل
نفس هوا بدل کند نیکی مرد بر بدی
نقش خلاف نسپرد از دل و دیده لاجرم
هر که بچهره علی دید جمال احمدی
چشم شهود عشق را نور تو جلوه گر چو شد
شمع بسوخت زادعا لاف چو زد زشاهدی
شیخ چو دید صومعه دامگه ریا بود
شست بآب میکده سبحه و دلق زاهدی
خود نشناخته بود لاف خداشناسیت
غازی نفس خود نه ای چند کنی مجاهدی
یا صمد است ورود تو لیک بسینه نقش بت
پیش صنم نموده ای در همه عمر عابدی
آشفته روی در حرم طوف کنان به بتکده
دین یهود داری و جلوه دهی محمدی
ناز بسیطی و زنی لاف زنور سرمدی
ماند بجا چو سوزنش سلسله بست زآهنش
روح که در فلک همی دم زند از مجردی
آینه بودی از ازل مظهر عشق لم یزل
نفس هوا بدل کند نیکی مرد بر بدی
نقش خلاف نسپرد از دل و دیده لاجرم
هر که بچهره علی دید جمال احمدی
چشم شهود عشق را نور تو جلوه گر چو شد
شمع بسوخت زادعا لاف چو زد زشاهدی
شیخ چو دید صومعه دامگه ریا بود
شست بآب میکده سبحه و دلق زاهدی
خود نشناخته بود لاف خداشناسیت
غازی نفس خود نه ای چند کنی مجاهدی
یا صمد است ورود تو لیک بسینه نقش بت
پیش صنم نموده ای در همه عمر عابدی
آشفته روی در حرم طوف کنان به بتکده
دین یهود داری و جلوه دهی محمدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
تو را که گفت کز احباب روی برتابی
بعمد بی گناهانرا بقتل بشتابی
بکوی دوست اگر تیغ بارد از اطراف
نه مردیست که روی از مصاف برتابی
میان قافله من چون جرس بناله و تو
میان محمل زرین بناز در خوابی
مجاهدان بغزا خون خصم مینوشند
تو را چه رفت که تشنه بخون احبابی
ببست گر در دیر و حرم برهمن و شیخ
چه احتیاج که تو قبله گاه اصحابی
چو دید آتش دل گفت مردم چشمم
بیا بیا که بر آتش فشانمت آبی
اگر زشمع شکایت کنی تو پروانه
برو برو که بدعوی عشق کذابی
حکیم گفت که الاقصر احسن آشفته
ولی زقصه زلفش سزاست اطنابی
به بیهده در جنت طلب مکن اعظ
اگر زکوی مغانت گشاده شد بابی
به هر کجا که شوم خاک میروم به نجف
که هست حب علی زر تو خود چو سیمابی
بعمد بی گناهانرا بقتل بشتابی
بکوی دوست اگر تیغ بارد از اطراف
نه مردیست که روی از مصاف برتابی
میان قافله من چون جرس بناله و تو
میان محمل زرین بناز در خوابی
مجاهدان بغزا خون خصم مینوشند
تو را چه رفت که تشنه بخون احبابی
ببست گر در دیر و حرم برهمن و شیخ
چه احتیاج که تو قبله گاه اصحابی
چو دید آتش دل گفت مردم چشمم
بیا بیا که بر آتش فشانمت آبی
اگر زشمع شکایت کنی تو پروانه
برو برو که بدعوی عشق کذابی
حکیم گفت که الاقصر احسن آشفته
ولی زقصه زلفش سزاست اطنابی
به بیهده در جنت طلب مکن اعظ
اگر زکوی مغانت گشاده شد بابی
به هر کجا که شوم خاک میروم به نجف
که هست حب علی زر تو خود چو سیمابی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
تو را که گفت مرا از نظر بیندازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
بچم ای نهال نورس که زحسن بارداری
همه انجمن چمن کن که زرخ بهار داری
بسخن شکر شکستی و هنوز در حدیثی
بنظر جهان گرفتی هم انتظار داری
زچه جنس بودی ای عشق که بافت تار و پودت
زچه خم گرفته ای رنگ و چه پود و تار داری
من اهرمن صفت را زکجا ندیم باشی
تو که خود زجاتم جم بزمانه عار داری
نفتد زجوش جانت نشیند این تجارت
تو که زیر دیگ سودا همه روزه نار داری
سوی میکده مبر رخت تو زاهد سیه کار
بفشان زباده آبی که بره غبار داری
همه جادوان فریبی بفریب چشم مکحول
که زچهره گنج سازی وز طره مار داری
بودت جو حب حیدر همه خاک میکنی زر
چه کنی دیگر باکسیر که از غبار داری
همه انجمن چمن کن که زرخ بهار داری
بسخن شکر شکستی و هنوز در حدیثی
بنظر جهان گرفتی هم انتظار داری
زچه جنس بودی ای عشق که بافت تار و پودت
زچه خم گرفته ای رنگ و چه پود و تار داری
من اهرمن صفت را زکجا ندیم باشی
تو که خود زجاتم جم بزمانه عار داری
نفتد زجوش جانت نشیند این تجارت
تو که زیر دیگ سودا همه روزه نار داری
سوی میکده مبر رخت تو زاهد سیه کار
بفشان زباده آبی که بره غبار داری
همه جادوان فریبی بفریب چشم مکحول
که زچهره گنج سازی وز طره مار داری
بودت جو حب حیدر همه خاک میکنی زر
چه کنی دیگر باکسیر که از غبار داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۳
سرا پا حیرتم موسی صفت در تیه حیرانی
از این حیرت مرا ای خضر رحمت کن که برهانی
سرا پا چون شدم زنجیری زلف پریشانش
نه بینی در وجودم یکسر مو جز پریشانی
برهمن راندم از بتکده شیخ از در کعبه
که عاریت پرستانم من و ننگ مسلمانی
فلاطون در خم حکمت نشست از کثرت دانش
بعصر خویشتن منهم فلاطونم بنادانی
دلا پیمان زاهد بشکن و پیمانه ای بستان
مهل تا شهره شهرم کند از سست پیمانی
زجور دهر و کید اختر آشفته بجانستی
مگر زنجیر عدل صاحب دوران بجنبانی
امام مهدی قائم ولی و حجت و حاکم
که جای یازده جز او نمیشاید که بنشانی
از این حیرت مرا ای خضر رحمت کن که برهانی
سرا پا چون شدم زنجیری زلف پریشانش
نه بینی در وجودم یکسر مو جز پریشانی
برهمن راندم از بتکده شیخ از در کعبه
که عاریت پرستانم من و ننگ مسلمانی
فلاطون در خم حکمت نشست از کثرت دانش
بعصر خویشتن منهم فلاطونم بنادانی
دلا پیمان زاهد بشکن و پیمانه ای بستان
مهل تا شهره شهرم کند از سست پیمانی
زجور دهر و کید اختر آشفته بجانستی
مگر زنجیر عدل صاحب دوران بجنبانی
امام مهدی قائم ولی و حجت و حاکم
که جای یازده جز او نمیشاید که بنشانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
مخمور سروریم کجائی می غم های
مردیم بامید وفا جور و ستم های
گر رشحه باران نبود شعله برقی
از من مگذر غافل ای ابر کرم های
لبریز چو شد ساغر چه درد و چه صافی
شکوه مکن از ساقی از بیش و زکم های
مگذار که سوزم دو جهان سوزش آهی
یکدم مژه برهم منه ای دیده نم های
آسودگی ایدل همه در نیستی آمد
تا بود که بیاسائیم ای خواب عدم های
رخساره ما سیم بود اشک زر سرخ
ما را به چه کار آئی دینار و درم های
بی ساز و نوا جمله برقصند حریفان
مطرب چه کشی نغمه از زیر و بم های
بگذار دم باقی و بنگر رخ ساقی
جامی بکش و قصه مخوان از کی و جم های
هم کاش گشایند در دیر که نگشود
یکدم دلم آشفته از طوف حرم های
آن دیر مغان مهبط انوار الهی
گنجینه اسرار خدا کان کرم های
ای شیر خدا شرک گرفته است جهانرا
وقتست که بیرون بکشی تیغ دو دم های
گر مصلحت وقت نباشد که کشتی تیغ
امداد بفرما بشه ملک عجم های
تا طمعه شمشیر کند اهل ضلالت
وز عدل نماند بجهان نام ستم های
مردیم بامید وفا جور و ستم های
گر رشحه باران نبود شعله برقی
از من مگذر غافل ای ابر کرم های
لبریز چو شد ساغر چه درد و چه صافی
شکوه مکن از ساقی از بیش و زکم های
مگذار که سوزم دو جهان سوزش آهی
یکدم مژه برهم منه ای دیده نم های
آسودگی ایدل همه در نیستی آمد
تا بود که بیاسائیم ای خواب عدم های
رخساره ما سیم بود اشک زر سرخ
ما را به چه کار آئی دینار و درم های
بی ساز و نوا جمله برقصند حریفان
مطرب چه کشی نغمه از زیر و بم های
بگذار دم باقی و بنگر رخ ساقی
جامی بکش و قصه مخوان از کی و جم های
هم کاش گشایند در دیر که نگشود
یکدم دلم آشفته از طوف حرم های
آن دیر مغان مهبط انوار الهی
گنجینه اسرار خدا کان کرم های
ای شیر خدا شرک گرفته است جهانرا
وقتست که بیرون بکشی تیغ دو دم های
گر مصلحت وقت نباشد که کشتی تیغ
امداد بفرما بشه ملک عجم های
تا طمعه شمشیر کند اهل ضلالت
وز عدل نماند بجهان نام ستم های
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۰
محتسب چند زکین شیشه ما میشکنی
شرم کن از می اگر رحم بما مینکنی
دل ما شیشه ما عشق ازل باده او
حرم خاص خدا را زچه رو میشکنی
تو که صد خیل گرفتار بیک مو داری
دام بر صید وحوش از چه بصحرا فکنی
پیش چشمت چه، محل لشکر ترکان دارد
تو که از تیر نظر رستم دستان بزنی
شاید از حیله اخوان نکند جامه قبا
یوسفی را که بخون غرقه بود پیرهنی
دل افسرده سمنزال محبت طلبد
کند افسرده خزان باغ و گل و یاسمنی
حسن گل را که خبردار شود در گلزار
بلبل ار برنکشد نغمه صوت حسنی
فتنه جویان بگریزند زشه روی بپوش
تو که از چشم سیه فتنه دور زمنی
همه جا خیمه لیلاست سراسر در و دشت
جویدش بیهده مجنون بربع و دمنی
لعل لب را چه کنی بوسه گه بوالهوسان
خاتم جم نبود لایق هر اهرمنی
من و ما در حرم عشق مزن آشفته
که در آن خانه بجز حق نسزد ما و منی
شرم کن از می اگر رحم بما مینکنی
دل ما شیشه ما عشق ازل باده او
حرم خاص خدا را زچه رو میشکنی
تو که صد خیل گرفتار بیک مو داری
دام بر صید وحوش از چه بصحرا فکنی
پیش چشمت چه، محل لشکر ترکان دارد
تو که از تیر نظر رستم دستان بزنی
شاید از حیله اخوان نکند جامه قبا
یوسفی را که بخون غرقه بود پیرهنی
دل افسرده سمنزال محبت طلبد
کند افسرده خزان باغ و گل و یاسمنی
حسن گل را که خبردار شود در گلزار
بلبل ار برنکشد نغمه صوت حسنی
فتنه جویان بگریزند زشه روی بپوش
تو که از چشم سیه فتنه دور زمنی
همه جا خیمه لیلاست سراسر در و دشت
جویدش بیهده مجنون بربع و دمنی
لعل لب را چه کنی بوسه گه بوالهوسان
خاتم جم نبود لایق هر اهرمنی
من و ما در حرم عشق مزن آشفته
که در آن خانه بجز حق نسزد ما و منی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
تا که بتخانه را حرم کردی
همه را عابد ای صنم کردی
تو که بت در بغل نهان داری
از چه رو سجده بر حرم کردی
تا گدای مغان شدی درویش
خویش را شاه محتشم کردی
در سفالین قدح فکندی می
کاس چوبینه جام جم کردی
سگ میخانه را شدی همرنگ
خود در آن خانه محترم کردی
جای لیلی است در دل مجنون
گر سراغش تو در حشم کردی
صوفی از وجد در طرب تو گمان
بنواهای زیر و بم کردی
آفت ترک و فتنه ای بعرب
رخنه در کشور عجم کردی
گرچه در گلخنی گرفتی جای
غیرت گلشن ارم کردی
از شکوفه صبا چو خازن شاه
دامن باغ پر درم کردی
شاه امکان علی که هستی را
بطفیلش خدا کرم کردی
جان آشفته را بشوی از زنگ
کش بدل مهر خود رقم کردی
همه را عابد ای صنم کردی
تو که بت در بغل نهان داری
از چه رو سجده بر حرم کردی
تا گدای مغان شدی درویش
خویش را شاه محتشم کردی
در سفالین قدح فکندی می
کاس چوبینه جام جم کردی
سگ میخانه را شدی همرنگ
خود در آن خانه محترم کردی
جای لیلی است در دل مجنون
گر سراغش تو در حشم کردی
صوفی از وجد در طرب تو گمان
بنواهای زیر و بم کردی
آفت ترک و فتنه ای بعرب
رخنه در کشور عجم کردی
گرچه در گلخنی گرفتی جای
غیرت گلشن ارم کردی
از شکوفه صبا چو خازن شاه
دامن باغ پر درم کردی
شاه امکان علی که هستی را
بطفیلش خدا کرم کردی
جان آشفته را بشوی از زنگ
کش بدل مهر خود رقم کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
تا به کی بسمل خود را نگران میداری
تیر در ترکش و پاس دگران میداری
نقش ارباب هوس را زدل و دیده بشوی
گر نظر جانب صاحب نظران میداری
دیده در آینه ات تا بشفق مرغ سحر
این بغوغا دگری جامه دران میداری
زیر سیم همگی آهن و رویست نهان
چشم امید چه برسیم بران میداری
واعظ از پرده اسرار ندارد خبری
بعبث گوش بر این بیخبران میداری
ساقیا جام جهان بین شود انجام سفال
گر باین دست گل کوزه گران میداری
ما بخود عاشق و شیدا و قلندر نشدیم
باش ای عشق که ما را تو بدان میداری
یوسف وقت بصحرا و نیاید یعقوب
چشم دیگر چه براه پسران میداری
عمر بگذشت و گذر بر سرت ای سرو نکرد
طمع آخر چه زعمر گذران میداری
توئی آئینه صاحب نظران چشم به تو
آینه چند بر بی بصران میداری
دم زتوحید زن آشفته علی گوی علی
تابکی چشم بسوی دگران میداری
تیر در ترکش و پاس دگران میداری
نقش ارباب هوس را زدل و دیده بشوی
گر نظر جانب صاحب نظران میداری
دیده در آینه ات تا بشفق مرغ سحر
این بغوغا دگری جامه دران میداری
زیر سیم همگی آهن و رویست نهان
چشم امید چه برسیم بران میداری
واعظ از پرده اسرار ندارد خبری
بعبث گوش بر این بیخبران میداری
ساقیا جام جهان بین شود انجام سفال
گر باین دست گل کوزه گران میداری
ما بخود عاشق و شیدا و قلندر نشدیم
باش ای عشق که ما را تو بدان میداری
یوسف وقت بصحرا و نیاید یعقوب
چشم دیگر چه براه پسران میداری
عمر بگذشت و گذر بر سرت ای سرو نکرد
طمع آخر چه زعمر گذران میداری
توئی آئینه صاحب نظران چشم به تو
آینه چند بر بی بصران میداری
دم زتوحید زن آشفته علی گوی علی
تابکی چشم بسوی دگران میداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
ره مردم بزنی هر نفس از تلبیسی
مگر ای صوفی سالوس تو خود ابلیسی
هدهد از شهر سبا لاف مزن صبح و مسا
که سلیمان رود آنجا که بود بلقیسی
ذره وارند هواخواه بمهرت آفاق
مگر ای جاذبه عشق تو مغناطیسی
نظرت وقف نشد جز بسعیدان هرگز
مگر ای کوکب عشاق تو خود برجیسی
می توفیق بکاس است مدام آشفته
تا مرا ای درم عشق تو اندر کیشی
مگذر از وسوسه زاهد و صوفی زعلی
مرو از خلد گرت راه زند ابلیسی
مگر ای صوفی سالوس تو خود ابلیسی
هدهد از شهر سبا لاف مزن صبح و مسا
که سلیمان رود آنجا که بود بلقیسی
ذره وارند هواخواه بمهرت آفاق
مگر ای جاذبه عشق تو مغناطیسی
نظرت وقف نشد جز بسعیدان هرگز
مگر ای کوکب عشاق تو خود برجیسی
می توفیق بکاس است مدام آشفته
تا مرا ای درم عشق تو اندر کیشی
مگذر از وسوسه زاهد و صوفی زعلی
مرو از خلد گرت راه زند ابلیسی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
ایدل بهرزه چند در این و آن زنی
خود را ببوی دانه بهر دام افکنی
آگه نه ای که سوزدت از شعله بال و پر
پروانه وار خویش بهر شمع میزنی
تا کی هوای بوسه زنوشین لبان شهر
بر زخم خویش از چه نمک میپراکنی
سوزیست بر سر تو زشیرین چه کوهکن
نه بیستون که ریشه ات از تیشه میکنی
مجنون شدی و محمل لیلی ندیده ای
چون کرم پیله گرد خود آخر چه میتنی
یوسف ندیده از چه زلیخا شدی بمصر
شیرین شنیده خسرو خوبان ارمنی
چون لن ترانی از جبل طور شد بلند
چندان کلیم بیهده در طوف ایمنی
بهر دونان مزن در دونان اگر زحرص
قانع بخوشه باش که فارغ زخرمنی
خاک در سرای مغانست کیمیا
چند ای حکیم لاف زاکسیر میزنی
آشفته راست چشم بدست خدا و بس
از حاتم وز معن حکایت چه میکنی
ای پادشاه عرصه امکان امیر طوس
درویش خویش را زنظر تا کی افکنی
خود را ببوی دانه بهر دام افکنی
آگه نه ای که سوزدت از شعله بال و پر
پروانه وار خویش بهر شمع میزنی
تا کی هوای بوسه زنوشین لبان شهر
بر زخم خویش از چه نمک میپراکنی
سوزیست بر سر تو زشیرین چه کوهکن
نه بیستون که ریشه ات از تیشه میکنی
مجنون شدی و محمل لیلی ندیده ای
چون کرم پیله گرد خود آخر چه میتنی
یوسف ندیده از چه زلیخا شدی بمصر
شیرین شنیده خسرو خوبان ارمنی
چون لن ترانی از جبل طور شد بلند
چندان کلیم بیهده در طوف ایمنی
بهر دونان مزن در دونان اگر زحرص
قانع بخوشه باش که فارغ زخرمنی
خاک در سرای مغانست کیمیا
چند ای حکیم لاف زاکسیر میزنی
آشفته راست چشم بدست خدا و بس
از حاتم وز معن حکایت چه میکنی
ای پادشاه عرصه امکان امیر طوس
درویش خویش را زنظر تا کی افکنی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
نماید خرمن آزادگان چون رنگ کاهی را
ز چشم برق همچون داغ اندازد سیاهی را
جهان از می پرستی چون خرابم می تواند کرد؟
چه نقصان است اگر راند کسی در آب ماهی را؟
بلندی پست فطرت را به اندک مایه ی دنیاست
که معراجی ست هر شاخ گیا، مرغان چاهی را
الهی آتشی در خانه ی مرغ چمن افتد!
که شاخ گل ز سر بگذارد این صاحب کلاهی را
دلم تا خفتگان انجمن را دید، می داند
که گریه از برای چیست شمع صبحگاهی را
به مهر آسمان ایمن مشو کاین شحنه در آخر
کند کرسی زیر دار، تخت پادشاهی را
به طرف جویبار از رقص نتوان منع او کردن
که معشوق خوش آوازی به دست افتاده ماهی را
سلیم اهل سخن را بی زبانی عیب می باشد
که واجب تر ز هر چیز است شمشیری، سپاهی را
ز چشم برق همچون داغ اندازد سیاهی را
جهان از می پرستی چون خرابم می تواند کرد؟
چه نقصان است اگر راند کسی در آب ماهی را؟
بلندی پست فطرت را به اندک مایه ی دنیاست
که معراجی ست هر شاخ گیا، مرغان چاهی را
الهی آتشی در خانه ی مرغ چمن افتد!
که شاخ گل ز سر بگذارد این صاحب کلاهی را
دلم تا خفتگان انجمن را دید، می داند
که گریه از برای چیست شمع صبحگاهی را
به مهر آسمان ایمن مشو کاین شحنه در آخر
کند کرسی زیر دار، تخت پادشاهی را
به طرف جویبار از رقص نتوان منع او کردن
که معشوق خوش آوازی به دست افتاده ماهی را
سلیم اهل سخن را بی زبانی عیب می باشد
که واجب تر ز هر چیز است شمشیری، سپاهی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
دلم به عشق هلاک است کینه خواهی را
که دام عیش بود موج بحر ماهی را
کسی که باخته نقد شباب را، داند
که گریه نیست عبث شمع صبحگاهی را
گدای میکده آرد فرو چو شیشه ز طاق
به زیر پای نهد تخت پادشاهی را
ز نسبت خط و خال تو برق چون لاله
درون دیده ی خود جا دهد سیاهی را
خراب آنکه مرا خواهد از شراب کند
چو ابلهی ست که راند به آب ماهی را
فغان ز چشم تو، آری پدر مرا می گفت
که ره به خانه مده چون کمان سپاهی را
سلیم، قاتل ما صلح چون کند در حشر
چگونه ما نگذاریم دادخواهی را؟
که دام عیش بود موج بحر ماهی را
کسی که باخته نقد شباب را، داند
که گریه نیست عبث شمع صبحگاهی را
گدای میکده آرد فرو چو شیشه ز طاق
به زیر پای نهد تخت پادشاهی را
ز نسبت خط و خال تو برق چون لاله
درون دیده ی خود جا دهد سیاهی را
خراب آنکه مرا خواهد از شراب کند
چو ابلهی ست که راند به آب ماهی را
فغان ز چشم تو، آری پدر مرا می گفت
که ره به خانه مده چون کمان سپاهی را
سلیم، قاتل ما صلح چون کند در حشر
چگونه ما نگذاریم دادخواهی را؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
بخت بد با اخترم هر شب به جنگ افتاده است
این سیاهی گویی از داغ پلنگ افتاده است
یاد این صحرا ز بازیگاه طفلان می دهد
هر کجا پا می نهد دیوانه، سنگ افتاده است
چاک های سینه ام هر یک در بتخانه ای ست
از دل من کار بر اسلام تنگ افتاده است
نغمه ای از مجلس مستان نمی گردد بلند
ناخن مطرب مگر امشب ز چنگ افتاده است؟
در شکست شیشه ی دل ها به او فرصت نداد
آتش از رشک دلش در جان سنگ افتاده است
تحفه ی دل کی به چشم آید که در بزم بتان
گل ز بی قدری چو مصحف در فرنگ افتاده است
تهمت وسعت چه می بندی برین عالم سلیم
نیست او را در وسعتی، چشم تو تنگ افتاده است
این سیاهی گویی از داغ پلنگ افتاده است
یاد این صحرا ز بازیگاه طفلان می دهد
هر کجا پا می نهد دیوانه، سنگ افتاده است
چاک های سینه ام هر یک در بتخانه ای ست
از دل من کار بر اسلام تنگ افتاده است
نغمه ای از مجلس مستان نمی گردد بلند
ناخن مطرب مگر امشب ز چنگ افتاده است؟
در شکست شیشه ی دل ها به او فرصت نداد
آتش از رشک دلش در جان سنگ افتاده است
تحفه ی دل کی به چشم آید که در بزم بتان
گل ز بی قدری چو مصحف در فرنگ افتاده است
تهمت وسعت چه می بندی برین عالم سلیم
نیست او را در وسعتی، چشم تو تنگ افتاده است