عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
دل من ناله ز شوق تو پر آشوب کند
غنچه ی ما چو جرس زمزمه را خوب کند
گر زند شعله دم از پرتو او، غیرت حسن
همچو منصور سرش را به سر چوب کند
نه ز فرزندی او، از اثر معشوقی ست
ماه کنعانی اگر ناز به یعقوب کند
ریزه ی شیشه ی دل بر سر هم می ریزد
کوچه ی زلف ترا شانه چو جاروب کند
می کنند آنچه حسودان به من از صبر، سلیم
کرم هرگز نتواند که به ایوب کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
پیاله چون به من از دست او حواله شود
دهان غنچه پر از آب چون پیاله شود
ز شوق بزم وصال تو همچو موسیقار
نفس چو پیش لب من رسید، ناله شود
هوای داغ جنون در کدام سرکه نبود؟
گمان که داشت که آخر نصیب لاله شود
نصیب نیست بقایی شکفته طبعان را
رسد به عمر طبیعی چو می دوساله شود
ز آب، همچو صدف، کام من پرآبله است
چو جام، آه اگر آتشم حواله شود
ز ناز، دیر کشد ساغری که می گیرد
شراب لاله و گل، کهنه در پیاله شود
سلیم آنچه به یک نکته ما بیان سازیم
اگر به شرح درآرند، صد رساله شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
ز فیض شمع رخت ذره آفتاب شود
غبار در خم زلف تو مشک ناب شود
شراب اگر ندهد نشأه ای ترا، چه عجب
ز شرم لعل تو می در پیاله آب شود!
ز باده بس که برافروخت چهره در گلشن
به هر طرف که رود، بلبلی کباب شود
به یکدگر همه اسباب عیش متفق اند
ز می پیاله چو پر گشت، ماهتاب شود
ز بس خجل بود از نسبت وجودم خاک
زمین چو آبله در زیر پایم آب شود
درین فسردگی آتش برای مرغ کجاست
مگر به شعله ی آواز خود کباب شود
امان نمی دهد آوارگی سلیم مرا
که پیرهن زعرق خشک چون حباب شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
دل در طلب چه گوش به صوت درا کند
مجنون عشق، رقص به آواز پا کند
مست تو پابرهنه به دریا حباب وار
بر روی آب گردد و کسب هوا کند
درویش عشق را ز قلم دست کوته است
مشق شکستگی ز نی بوریا کند
گریان به عالم آمد و نالان به خاک رفت
چون کوه، سنگ تربت عاشق صدا کند
در ملک هند، بی می انگور سوختیم
کو غوره ای دریغ که کس توتیا کند
دل را گمان صبر و شکیبی به خویش هست
معلوم می شود گره خود چو وا کند
مغرور را سزا رسد از دور آسمان
باد از بروت خوشه برون آسیا کند
چون قطره، برگرفته ی خود را جهان سلیم
بر آسمان رساند و از کف رها کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
به یاد زلفت از هر سینه بوی مشک می آید
ز خاک کشته ی دیرینه بوی مشک می آید
خیال زلف او را در دلم هرگه گذار افتد
چو گل از زخم های سینه بوی مشک می آید
به جوش آرد ز بس شوق می گلرنگ خونم را
ز خاکم هر شب آدینه بوی مشک می آید
حذر از فتنه ی خوبان این گلشن، که سوسن را
ز خنجر همچو اهل کینه بوی مشک می آید
سلیم آهی کشیدم بر خیال زلف او آنجا
هنوز از خانه ی آیینه بوی مشک می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
خوش آن نسیم کزان زلف مشکسود آید
به حال خویش دلم آنچنان که بود آید
به باغ بی تو ز آهم همیشه گلچین را
چو شمع کشته ز انگشت بوی دود آید
نمانده فرصت پیغام و نامه، ای قاصد
رسیده ایم به مردن، بگو که زود آید
نزول حادثه است این خرابه، نیست عجب
اگر به خانه ی ما آسمان فرود آید
خوش است، جامه اگر آسمان بدل سازد
که بوی ماتم ازین جامه ی کبود آید
به غیر ازان که بگویی سلیم بی هنر است
دگر چه کار ز دست تو ای حسود آید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
قدم هر کس به راه او نهد منزل نمی خواهد
به این بحر آنکه گردد آشنا، ساحل نمی خواهد
ازان چون مرغ بسمل می تپم در خاک و خون دایم
که بعد از مرگ هم آسوده ام قاتل نمی خواهد
قبول خاطر ای همدم به دست کس نمی باشد
ترا بسیار من می خواهم، اما دل نمی خواهد
بنازم اهل همت را که احسان کریم ما
دو عالم را به منت می دهد، سایل نمی خواهد
حرم از پیش راه عاشقان گو یک طرف بنشین
که چون ریگ روان این کاروان منزل نمی خواهد
به تنهایی مرا همصحبتان ای کاش بگذارند
چراغ لاله را صحراست خوش، محفل نمی خواهد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان دارد
که پای خویش را طاووس جز در گل نمی خواهد
سلیم از ناله خود را هر نفس آرم به یاد او
ز خود مرغ قفس صیاد را غافل نمی خواهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
بی توام ذوق کی از بستر راحت باشد
شام چون شمع مرا صبح قیامت باشد
دل که بی شور جنون است درو ذوقی نیست
در کبابی که نمک نیست چه لذت باشد
دل اگر همره یار است، خدا یارش باد
سر اگر در قدم اوست، سلامت باشد
دارد اسباب طرب در شب نوروز شگون
شیشه ای کو، همه گر شیشه ی ساعت باشد!
عاشق از کشته شدن معتمد راز شود
خاتم عشق در انگشت شهادت باشد
ملک یونان نبود همچو خرابات، سلیم
تا سبوی می او از گل حکمت باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
غبار غم ز ابر نوبهاری در جهان گم شد
قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل
که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را
ره بیرون شدن از کوچه های استخوان گم شد
ز شور عندلیبان سرو و گل در رقص می آیند
چمن رنگ دگر پیدا کند چون باغبان گم شد
به بزم وصل خود تا چند می گویی مرا گم شو
نه سیمابم، میان انجمن چون می توان گم شد؟
عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است
که عنقا تا قدم بیرون نهاد از آشیان، گم شد
طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است
چو پیدا شد خریداری، کلید این دکان گم شد
جهان بی اختیار آرامگاه اهل دل باشد
که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد
ز بیم زندگی بر جان نظر در حشر نگشایم
نگوید تا زمین از جای رفت و آسمان گم شد
غلام و پاجی هندوستان از فارسی گفتن
نمی دانند حرفی غیر این بشکست و آن گم شد!
سلیم این در جواب سحرپردازی که می گوید
کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
دلم از رهگذر فقر، حکایت نکند
حکم شاه است که درویش شکایت نکند
توبه ام خضر ره کعبه ی مقصود نشد
آه اگر پیر خرابات هدایت نکند
ای دل از شکوه ی او این همه خاموشی چیست
دیگر آن لطف که می کرد، نهایت نکند
از ادب پیش لبت غنچه دهن نگشاید
پسته خود کیست که این شیوه رعایت نکند
التماسی که ازو در دل من هست این است
که چو دشنام دهد، نام رعایت نکند
شمع راضی ست که در دست صبا کشته شود
بهتر آن است که فانوس حمایت نکند
دل به یک بوسه ز لعل تو تسلی نشود
قطره، کار چمن تشنه کفایت نکند
خوشتر از کوه ندیدم، به جهان غمازی
که بجز آنچه شنیده ست، روایت نکند
گله ی دوست به دشمن نتوان کرد سلیم
کس بر شحنه ز فرزند شکایت نکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
معشوق ما به جلوه چو آهنگ می کند
جا را به گلرخان چو قبا تنگ می کند
از روی آتشین تو طبعم شکفته شد
این شعله، کار باده ی گلرنگ می کند
از عذر وعده، جذبه ی شوقم به جان رسید
چون قاصدی که همرهی لنگ می کند
تأثیر در کجا که ندارد ملایمت
باران نرم، ره به دل سنگ می کند
رفتند رهروان و به انگشت پای خویش
کاهل به ره شماره ی فرسنگ می کند
تأثیر، ناله را ز خموشی به هم رسید
این پرده، ساز را چه خوش آهنگ می کند
آزار هرکه می کشد، از خویش می کشد
دیوانه زان همیشه به خود جنگ می کند
خواهد بهانه، شکوه ازو سر مکن سلیم
تا لب گشوده ای به سخن، جنگ می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
لطف ساقی، خار از پهلوی آتش می کشد
شیشه ی می آب را بر روی آتش می کشد
بلبل ما آشیان در گلشنی دارد که خار
خویش را پهلوی گل بر بوی آتش می کشد
نیست از پیغام وصلم حاصلی جز سوختن
خار را یاد گلستان سوی آتش می کشد
آنچه از پهلونشینی های او من می کشم
کافرم گر خار از پهلوی آتش می کشد
از تو دوری چاره ی ما تیره بختان بود و بس
دود این سرگشتگی از خوی آتش می کشد
چون ز قسمت سر توان پیچید، کز دریا نصیب
گوش ماهی را گرفته سوی آتش می کشد!
می برد نام تو هم هرکس که یاد ما کند
حرف پروانه به گفت و گوی آتش می کشد
عشق پرورده ست از روز ازل ما را سلیم
ریشه ی خاشاک، نم از جوی آتش می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
چه شد نگاه تو گر شرم ما نگه دارد
که آشنا طرف آشنا نگه دارد
هر استخوان که نشانی برو ز تیر تو هست
برای تحفگی آن را هما نگه دارد
گرفته سرو ز قد تو خط آزادی
ولی چه فایده، بگذار تا نگه دارد
ز توست رونق ایام، اگر ز هر آفت
ترا نگاه ندارد، مرا نگه دارد؟
گرفته ام سر راهی به سیل همچون پل
مرا به دعوی عشقت خدا نگه دارد!
ندیده پرده دری هیچ کس چو دختر رز
خدا ز آفت این بی حیا نگه دارد!
حریف راز کسی نیستم که عاقل را
به کار آنچه نیاید، چرا نگه دارد؟
چو راز عشق نه در دل، نه در زبان گنجد
به حیرتم که کسی در کجا نگه دارد
ز عشق تربیت دل هوس مکن، چو کسی
که موم بر نفس اژدها نگه دارد
به کوی عشق به غیر از سلیم نیست کسی
که دست گر رود از کار، پا نگه دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
از غم هرکسی این سوخته تن می لرزد
تیشه بر کوه زنی، خانه ی من می لرزد
دلم از ناله ی مرغان چمن می لرزد
هرکه فریاد کند، پیکر من می لرزد
نفس باد خزان در تو اثر کرده مگر؟
سخت آواز تو ای مرغ چمن می لرزد
جوهر جرأت هر دل ز زبان معلوم است
دلو در چاه چو خالی ست، رسن می لرزد
بس که رسوایی ام آورده قیامت به سرش
چون بری نام مرا، خاک وطن می لرزد
جنبش لاله و گل نیست ز تأثیر صبا
که ز رشک رخت اعضای چمن می لرزد
جامه چون عاریت است آگه ازو باید بود
جان بیچاره ازان بر سر تن می لرزد
پیش او کشته شدن را سببی نیست سلیم
دل چو سیماب ازان در بر من می لرزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
چو در غمخانه ی ما آید آن دلبر نمی ماند
اگر ماند شبی ماند، شب دیگر نمی ماند
هوای گلخن از گلشن موافق تر بود ما را
که آتش زنده جز در زیر خاکستر نمی ماند
جهان کی می گذارد رونقی در کار ما باشد
صدف چون بسته گردد، آب در گوهر نمی ماند
چو گل هر عضوم از شوق تو پرواز دگر دارد
پر و بالی که من دارم، به بال و پر نمی ماند
ز تاج قیصر و خاقان خبر تا چند می پرسی
سلیم آنجا که سر بر باد رفت افسر نمی ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
بهار رفت و دل از ابر کامیاب نشد
پیاله ای نگرفتم که آفتاب نشد
هلاک همت مرغی شوم درین گلشن
که جز به شعله ی آواز خود کباب نشد
چه روز بود که دوران اساس عشق نهاد
جهان خراب شد و این بنا خراب نشد
حدیثی از لب لعلش در انجمن نگذشت
که جام و شیشه ی خالی پر از شراب نشد
ز بس ز نسبت ما روزگار را ننگ است
بر آتشی ننهادیم دل که آب نشد
دلم به یاد لبت ناله ای به باغ نکرد
که غنچه چون دل مرغ چمن کباب نشد
هلال ازان دل خود ای سوار مست خورد
که هیچ وقت ترا حاجت رکاب نشد
نداشت در غم عشق تو گریه فایده ای
علاج دردسر ما ازین گلاب نشد
سلیم این غزل طرحی از کجا آمد
که مصرعی ز دوصد بیت انتخاب نشد (؟)
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
دل در سواد زلف تو بیهوش می شود
در شب چراغ آینه خاموش می شود
دل با خیال او چو هم آغوش می شود
یک گل نچیده است که بیهوش می شود
آن را که همچو آینه افتد برو نظر
هرکس که دیده است، فراموش می شود
چون پرتو جمال تو پنهان کند کسی؟
آن آتش گل است که خس پوش می شود
دارم هزار حرف به آن بی وفا، ولی
در وقت عرض حال، فراموش می شود
از گفتگوی مرغ چمن ذوق می برد
هرکس چو شاخ گل، همه تن گوش می شود
روشندلان به هند ندارند رونقی
در شب چراغ آینه خاموش می شود
کار کسی سلیم که افتد به شاهدان
آیینه وار زود نمدپوش می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
مشاطه را جمال تو دیوانه می کند
کآیینه را خیال پریخانه می کند
خورشید را به کوچه ی زلفت نشد نصیب
آن عشرتی که شبپره ی شانه می کند
سر بر زمین نهد پی نفرین عاقلان
طاعت چنین خوش است که دیوانه می کند
گل چون چراغ چهره برافروخت در چمن
بلبل تلاش منصب پروانه می کند
تسبیح کردن است گر از روی اعتقاد
انگور در کنشت کسی دانه می کند
امشب سلیم، ساقی بزمم خراب ساخت
من مستم، او شراب به پیمانه می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
بی سبب مردم به قید نام و ننگ افتاده اند
همچو خیل مور در این راه تنگ افتاده اند
در تلاش سوختن، چون کاغذ آتش زده
داغ های سینه ام با هم به جنگ افتاده اند
از زبان ها خود چه گویم، گوش های دوستان
با سخن همچون گل رعنا دورنگ افتاده اند
ما به بند خود گرفتاریم، حال ما مپرس
نیک بخت آنان که در قید فرنگ افتاده اند
ره کسی بر عذر او نگرفته، مشتاقان سلیم
بی سبب دنبال آن آهوی لنگ افتاده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
در آزار دلم طفلی که از گردون سبق دارد
ز شرم کشتنم شمشیرش از جوهر عرق دارد
ز بس افروخت از تاب می گلرنگ، پنداری
ز عکس چهره ی او صبح آیینه شفق دارد
دم سرد ترا زاهد در اینجا نیست تأثیری
که جام از گرمی هنگامه ی مستان عرق دارد
حریفان را بگویید این همه دفتر، چه در کار است
که آیینه سکندرنامه را بر یک ورق دارد
چو غنچه نقد خود را در گره بستن نمی داند
به رنگ گل، دل ما هرچه دارد در طبق دارد
سلیم از خدمت من نیست غافل، دوست می داند
که در پرودن بت برهمن بسیار حق دارد