عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۹ - اوحدی فرماید
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار
در جواب او
چند ار اندیشه فش ودستار
این فرو پیچ و آن دگر بگذار
نیست جز بور یا بخانه مرا
(لیس فی الدار غیره دیار)
رخت بر پنبه موسم گرما
(وقنا ربنا عذاب النار)
نوکری کوکه موزه ام بکشد
کو غلامی که گیردم دستار
شو فرو در دواج و سر در جیب
برشده (بالعشی و الابکار)
فکر کن جبه زمستان را
پنبه غفلتت ز گوش برآر
مصرف رخت گشته نقدم و جنس
رشته جامه بوده پودم و تار
از خطوط لباس مخفی ماست
این سواد بیاض لیل و نهار
بکتان و شمط بر افرازیم
علم از بام این کبود حصار
وز دمشقی عمامه بربائیم
افسر از فرق گنبد دوار
چند در فکر جامه سر در جیب
تا بکی ماندن به بند ازار
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفه بار
شخص را پاکی آورد حمام
جامه را نازکی دهد آهار
مخفی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنگ چشمی خویش کرد اظهار
نو بپوشیم و آنزمان بخشیم
کهنه پار و خرقه پیرار
نه عجب نقره و طلا بکمر
نیست جای تامل بسیار
در جهان هر فراخ چنبر هست
صاحب مال و درهم و دینار
ای که هستی نیازمند بره
پوستین بره نکو ببر آر
گوی لولو بجامه کمخا
دانهای عرق بروی نگار
رخت والا و سوزن سرتیز
خار باگل بهم بود ناچار
آفتابیست اطلس گلگون
بخیهارا بر او چو ذره شمار
ساعد آستین اطلس را
که سجیف خشیشی است سوار
گاه بر اسب ابلق سنجاب
روی صوف مربع است سوار
ای چو چکمه دوروبسان شریت
ترک نرمادگی بگوزنهار
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای اوزار
بنما در بساط فرش رخوت؟
سالکان مسالک اطوار
از گل شرب و لاله والا
گلستانیست کلبه تجار
جبه بی پیرهن بدان ماند
که بپوشی قبای بی شلوار
اینمقالت دراز چون کرباس
چند باید کشید دست بدار
خود چولازم بود بگوقاری
جامه دوختن بقد منار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - شیخ سعدی فرماید
کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست
هیچ بازار چنین گرم چو بازار تو نیست
در جواب او
کیست ای مویند درزی که هوا دار تو نیست
هیچ بازار چنین گرم چه بازار تونیست
یلمه صوف مشو بسته بند والا
زانکه والاست شعار زن و این کار تو نیست
ای فلک هست کفایت قدک رنگینم
احتیاجیم بدین اطلس زرکارتونیست
ای سلق اهل درم از تو ندارند گزیر
مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست
جامه با صندلی و گت بگذار ای صندوق
سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست
گشته ام گردگلستان و ریاض کمخا
الحق ای جامه لاوسمه چو گلزار تو نیست
صفت کلفتنت کرد سرآمد قاری
شیوه نیست که در پیچش دستار تو نیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - خواجه محمد فیروز آبادی فرماید
ازمنش بیموجبی یار ار غباری بردلست
حاش الله گرمرا زان گردباری بردلست
در جواب او
رخت را از گرد اگر اندک غباری بر دلست
تا نیفشانم مراز آن گردباری بردلست
با گلیم جهرمی میگفت نطع بر دعی
کز حصیر و بوریایم خارخاری بر دلست
آتشین والای گلگونرا زته بگشوده اند
یار شاهد بازرا از وی شراری بر دلست
صوف و اطلس مینهند از عشق هم داغ اتو
آفرین او را که داغ مهر یاری بر دلست
کرده در سوراخ دایم مار دامک را دراز
بوالعجب کاری که او را بار ماری بر دلست
گرچه گشتم بیقرار از پیشواز نرمدست
شادمانم کین غمم از غمگساری بردلست
راه کاری را ز روی شانه کاری ساز پاک
پوستین را گر زخاک ره غباری بردلست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹ - شیخ سعدی فرماید
مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز ذکر توام کاری هست
در جواب او
مشنو ای جبه که جز پیرهنم یاری هست
یا بجز پیچش دستار مرا کاری هست
گر بگوئی که بحمل و تتقم کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
آورم وصف غز چمته مردان بمیان
تا همه خلق بدانند که زباری هست
نه عجب سوزن اگر گشت رفیق والا
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
انکه بر پیر کند موزه نارنجی عیب
تانکردست بپا برویش انکاری هست
صفت جامه نه چیزیست که مخفی ماند
داستانیست که در هر سربازاری هست
نه دلم میل بان دامک سردارد و بس
که بهر حلقه آن دام گرفتاری هست
قاری این عقد بدستار مدان بی سری
غالب الظن من آنست که اسراری هست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - سلمان ساوجی فرماید
هر دل که در هوای جمالش مجال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
در جواب او
بر چتر مرغ قبه زر تا مجال یافت
قاف قطیفه شهپر او زیر بال یافت
خوش وقت آن سجیف که او بر کنار رخت
با حرب و شرب و اطلس و صوف اتصال یافت
میکرد سرکشی ببرک شده زان جهت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت
تا گشت خاک مقدم زیلوچه بوریا
ای بس که در طریق نمد گوشمال یافت
سوزن بدرز روسی و والا و بیت کرد؟
عمری بسر دوید و بآخر محال یافت
در گلستان شمیم کلی و جگن دلم
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر جامه بود لایق چیزی بدوختن
کتان بدرز بخیه وکاسر شلال یافت
(قاری) که خو بجبه کرباس خود گرفت
از صوف عاریت طلبیدن ملال یافت
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰ - شیخ سعدی فرماید
کس بچشمم در نمیآید که گویم مثل اوست
خود بچشم عاشقان صورت نبندد غیر دوست
در جواب او
جز قبا و پیرهن نبود بعالم یارو دوست
تن درون پوستین باشد بسان مغزو پوست
با وجود دگمه در در گریبان هر که او
وصف گوی ریسمانی میکند بیهوده گوست
یک سر سوزن ندارد فکر رخت مردمان
آبروی رختها نزدیک گازر آب جوست
از شمیم جیب صوف و روی اطلس در جهان
شیوه و نازگلستان هر بهار ازرنگ و بوست
زیج مخفی و سطرلاب غلاف آینه
بایدت تا جامه پوشیدن بدانی کی نکوست
هم بدان آینه پشمان توان دیدن عیان
تاجل خر را چه مظهر یاعبائی را چه روست
زاستین و دامن آن کودست و لب را پاک کرد
نی زبی دسمالیست ایخواجه اینش طبع و خوست
کی ببخشش پوستین از سر برآرد هر تنی
اولش مغزی بباید تا برون آید ز پوست
(قاری) از جنس دگر هر روز رخت آرد ببر
هر که بیند گویدش این اوست یارب یا نه اوست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - شیخ سعدی فرماید
جان من جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
در جواب او
صد عرقچین فدای طایقه باد
هیچ از قالبش نیاید یاد
چشم عین البقر بقد خیاط
برسانادو چشم بد مرساد
تا چه کرد انکه نقش کمخابست
که درفتنه بر جهان بگشاد
انکه کز را نهاد بر بالا
دان که پیموده است یکسرباد
پنبه با قزبجفت هم رفتند
از میان ناگهان قصبچه بزاد
بقچه دربارگاه رخت بدید
پایه خویش و صندلی بنهاد
خرمی گر نبودی و فرجی
کی شدی روز عید(قاری) شاد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - خواجه حافظ فرماید
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
در جواب او
سالها تا رتنم تافته کمخا بود
دل چون پرمگس شیفته والا بود
پیش ازان روز که والا شود آب سرسنگ
مهر او همچو خشیشی بدل خارا بود
قد سنجاب برویش زده اطلس دیدم
همچو آبی که درو رو زصفا پیدا بود
صوفی صوف مرا در حق پشمین شلوار
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
بنهایت نرسانید بدایات قماش
گرچه گز درره او پیک قدم فرسا بود
دکمه میگشت چو پرگار به پیرامن جیب
و ندران دایره سرگشته پا بر جا بود
صنمی دی نمودست مرا والائی
کز لطافت همه کالاش ازان پیدا بود
از جهان رفت و کفن نیز بروزیش نشد
انکه او منکر اوصاف لباس ما بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵ - خواجه حافظ فرماید
تا زمیخانه و می نام و نشان خواهد بود
سرما خاک ره پیر مغان خواهد بود
در جواب او
تازقطنی و قدک نام و نشان خواهد بود
تنم از شوق شمط جامه دران خواهد بود
برزمینی که در وصندلی رخت نهند
سالها سجده گه بقچه کشان خواهد بود
حلقه انکله جیب بگوش از ازلست
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
چشم مدفون چو نهد سربکنار جامه
برخ شاهد کمخا نگران خواهد بود
بعدما و توبسی صوف سفید و سبزی
که لباس تن هر پیرو جوان خواهد بود
بروای دامک شلوار که بردیده تو
راز لنگوته نهانست و نهان خواهد بود
رخت قاری اگر از بقچه یاران باشد
خلعت صوف به دوش دگران خواهد بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱ - خواجه حافظ فرماید
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
زخم هر زخمه که زد راه بجائی دارد
در جواب او
گل بر اطلس اگر چند قبائی دارد
نه قبائیست که گویند بهائی دارد
مشنوا یخواجه تو در مذهب ارباب لباس
که قبای مله بیصوف صفایی دارد
طیلسان صوفی ارمک بود از بند قیش
وزگلیم عسلی نیز ردائی دارد
خوش گرفتند بسنجاب زمستان خرگاه
دولتی انکه چنین آب و هوائی دارد
در بر شاهد ما اطلس والا نگرید
چاک در دامن او راه بجائی دارد
غیر ششماه کتان تاب نیارد در بر
بنده ارمک خویشم که وفائی دارد
خرقه پوش ارچه شد از مفرش و مرکب عاری
خوب و مرغوب جرزدان و عصائی دارد
نیست جز اطلس و الباغ و میان تو کاسر
پادشاهی که بهمسایه گدائی دارد
پر بدستار طلا دوز نگه کن قاری
کانکه بنهاده بسر فر همائی دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - مولانا حافظ فرماید
دل ما بدور رویت زچمن فراغ دارد
که چو سر و پای بندست و چو لاله داغ دارد
در جواب او
دل ما بوصل ارمک زقبا فراغ دارد
که بدگمه پای بندست وز درز داغ دارد
شده ام بجیب اطلس شب عنبرینه گمره
مگر انکه کیف گلگون بر هم چراغ دارد
قد صوف راغکی بین بر صوف سبز طاقین
سری طوطی عجب اینکه زاغ دارد
زشبه عجیبم آید شده کوی جیب کمخا
نوسیاه کمبهابین که چه در دماغ دارد
زبهاری و گلی ا که عمامه کردو جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد
بمصاف جامه پوشان بنگو بشاه اطلس
که زپوستین ابلق چه نکو الاغ دارد
بکول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
زهمه نمد فروشان جهان فراغ دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - خواجه عماد فقیه فرماید
تا دل سخن پذیر و سخن دلپذیر شد
جانرا ز وصل همنفسی ناگزیر شد
در جواب او
زآندم که در خریطه اطلس عبیر شد
خوشبوی گشت رخت و ببردلپذیر شد
گرمای گرم اگر نبود نیز داربه
تن را از وصل پیرهنی ناگریز شد
انکس که بر نهالی و کت خفت یکدمی
نگذشت هفته که ز اهل سریر شد
وان تن که او نیافت درین سرنخ نسیج
رختش بخلدسندس خضر حریر شد
از عشق وصل خرمی و چکمه و نمد
جبه جوان بر آمد و در پنبه پیر شد
دستار کوچک ار چه بزرگی بسر نهاد
هر کس که آن بدید بچشمش حقیر شد
از خرقه و عصا و کلاهی گزیر نیست
گیرم بترک شخص چو شیخ کبیر شد
قاری زیمن اطلس و کمخا جهان گرفت
آری گل از روایح گل چون عبیر شد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱ - شیخ کمال الدین خجند فرماید
تو آن شاخ گلی ایشوخ دلبر
که آریمت بآب دیده در بر
در جواب او
مثال شرب و روی دگمه زر
عروسی خوبرو نبود بزیور
بآن کمخای گلگون صورت مرغ
تو گوئی هست بر آتش سمندر
مکن وصف فراویز حصیری
مران با ما دگر بحث مکرر
خطیب از خرمی صوف عیدی
بقربانگاه گفت الله اکبر
چویابی خالی از بالش نهالی
تنی دان کوندارد بر بدن سر
حسود از آب سنجاب و خشیشی
که بیند در برم گردد روانتر
بگازر که لباس شعر قاری
زروح پاک سعدی شد مطهر
من اینجا جامها کردم نمازی
خجندی گر زرومی شست دفتر
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸ - خواجه حافظ فرماید
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
در جواب او
انکه خیاط برد پارچه از رووارش
پنبه حلاج چرا کم نکند از کارش
رخت را زود مدر دیر مپوسان در چرک
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
ایکه دستار سمرقندیت افتاده پسند
جانب طره عزیز است فرو مگذارش
گر سرو پای کسی هست تهی تن عریان
به از آنست که در پا نبود شلوارش
جای آنست که اطلس رود از رنگ برنگ
زین تغابن که قدک میکشند بازارش
مرد دیدم که بیاراست برخت والا
تن خود را زجوانی و نیامد عارش
زآنهمه رخت زنانرا بکه آرایش
پهلوان پنبه خوش آمد بنظر و افزارش
قاری از موی شکافان و سخن پردازان
کیست کو مدحت موئینه بود اشعارش
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴ - مولانا همام تبریزی فرماید
هوای یارو دیارم چو بگذرد بخیال
شود کناره ام از آب دیده مالامال
در جواب او
سر آمد ارچه که والای آل شد بمثال
ولی که تافته قرمزیست سید آل
رکیب دار امیر قطیفه آمد شرب
ازینسبب که بود انتساب او بدوال
زصوف اطلس اینرختخانه ام محروم
چو آنکسی که نرفته برو حرام و حلال
نیاورد چو کتان تاب ماه سالوی قرض
ولی بگردنش افتد بهاش تا سر سال
همانکه داد بزیلوچه صدر مسندوجاه
بکفش نیز حوالت نمود صف نعال
هر آن قماش که موصوف شد بپای انداز
بدست باش که آن هست سربسر پامال
پیش گفته قاری ز شعر بافنده
بگو ملاف که نارند پیش روسی شال
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸ - وله قدس الله روحه
بچرخ میرسد از عشق تار قزآهم
زهجر جامه چو صابون در آب میکاهم
بماهتاب نپوشم کتان که میترسم
که چشم زخم رسد بر لباس از ماهم
گهی که جامه ببالای من برد خیاط
قدی دگر ز برای اضافه میخواهم
منی که دل ننهادم بشاهد بازار
فغان که بسته والا ببرد از راهم
زسرفرازی دستار بندقی چه عجب
بعقدش ار نرسیدست دست کوتاهم
نداشت مرتبه و قدر و پایه قاری
بوصف خیمه و خرگه بلند شد جاهم
نمی‌کنم چو گدایان همیشه مدح کدک
به ملکت سخن از وصف چارقب شاهم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹ - خواجه حافظ فرماید
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
در جواب آن
داد تشریف بهار و دل ازان شد شادم
که دگر کرد زحمالی رخت آزادم
چند اندر دکه آش پزان بنشینم
من که در خان اتابک ببهشت آبادم
شکر آن خالق پاکی که زتشریف قماط
تن بپوشید هماندم که زمادر زادم
که مرا نیست بدوران چوحنین و چکمه
بمتال یقه زانرو بقفا افتادم
گوئیا عهد ازل عقده دستار منست
که ازان روزکه شد بسته دگر نگشادم
نیست جزدال مجرح بضمیرم نقشی
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
نرمدستی زنو امسال گرفتم در بر
کهنه ابیاری پارینه برفت از یادم
زین همه جامه معنی که خدا داد بمن
صندلی و قتلی پیش کسی ننهادم
هردم از البسه معنی رنگین قاری
جامه می‌رسد ازنو بمبار کبادم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - وله ایضا
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست میدارند و من هم
در جواب آن
قبای صوف بادستار بیرم
همه کس دوست میدارند من هم
اگر گوئی که میل اطلسم نیست
من ایندعوی نمیدارم مسلم
وگر گوئی که بر مردان روانیست
مصدق دارمت والله اعلم
گزیدن رخت نو بر کهنه رسمست
نه این بدعت من آوردم بعالم
زن ومرد از لباست گشت پیدا
که بنمودت مقنع یا معمم
بغیر از جبه نبود مشفقی کو
رود بر پشت فرزندان آدم
بدستاری منه دل کوبشستن
گزی هر بار از وی میشود کم
مکن پر طاق والا را منقش
که بنیادش نه نبیادیست محکم
بعضو قاری از پشمینه ریشیست
که غیر ازنرمدستش نیست مرهم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶ - سلمان ساوجی فرماید
دوش در سودای زلف و چشم جانان بوده ام
شب همه شب تا سحر مست و پریشان بوده ام
در جواب آن
برنهالی مجرح دوش غلطان بوده ام
تا سحر با جامه خواب افتان و خیزان بوده ام
با نگارستان زیلوو حصیر زرفشان
که ببستان جلوه گر که در گلستان بوده ام
گاه نقش آرای آرایش بانگیز خیال
گاه در حجله تتق بند عروسان بوده ام
هردم از پشتی والای زرافشان آمده
چون صبا با گل سحردست و گریبان بوده ام
از هوای بندقی گردیده ام عمری بسر
و زخیال زوده قرنی در صفاهان بوده ام
در زمستان گشته ام پیوسته سرگرم برک
در بهاران واله روسی و کتان بوده ام
در جهان زیرافکنی نبود بسان نرمدست
بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام
بوی مشک و عنبر از جیب آید ایقاری چرا
زانکه اطلس را چو مجمر زیر دامان بوده ام
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹ - شیخ کمال الدین خجند فرماید
شب که زحسرت رخت روی بماه کرده ام
سوخته ماه و زهر را بسته چو آه کرده ام
در جواب آن
هیئات چتر و خیمه را چونکه نگاه کرده ام
گاه نظر بمهرو گه روی بماه کرده ام
هر که برخت خوش مرا کرده تواضعی نخست
درسر و پا و وضع او نیک نگاه کرده ام
در بر هر تنی کند خازن بخت خلعتی
بنده برهنه داشته تا چه گناه کرده ام
کفتمش این جمال تو ای گل اطلس از کجاست
گفته که حاصل اینهمه من زگیاه کرده ام
هست عمامه و کله صورت دلوو ریسمان
نسبت جیب کرد هم بر سر چاه کرده ام
قاری از ین لباسها گشت چو جامه روشناس
کسب زوصف رختها دولت و جاه کرده ام