عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
یار از چهره چون نقاب گرفت
پرده بر روی آفتاب گرفت
جلوه اش جان به مرد و زن بخشید
عشوه اش دل ز شیخ و شاب گرفت
سرو تن جان و دل نه من همه را
درد و تب داد و صبر و تاب گرفت
یاری عاجزان گناه شمرد
خواری عاشقان ثواب گرفت
غیر آن شه که دل ستاد از ما
که خراج از ده خراب گرفت
تاب یک موی آن دو زلف نداشت
دل که از طره تو تاب گرفت
مفتی شهر نان وقف ربود
صوفی دیر خمر ناب گرفت
سر و جان خاکپای رندی باد
کآتش از دست داد و آب گرفت
بنده ی همت صفایی باش
داد جان جرعهٔ شراب گرفت
پرده بر روی آفتاب گرفت
جلوه اش جان به مرد و زن بخشید
عشوه اش دل ز شیخ و شاب گرفت
سرو تن جان و دل نه من همه را
درد و تب داد و صبر و تاب گرفت
یاری عاجزان گناه شمرد
خواری عاشقان ثواب گرفت
غیر آن شه که دل ستاد از ما
که خراج از ده خراب گرفت
تاب یک موی آن دو زلف نداشت
دل که از طره تو تاب گرفت
مفتی شهر نان وقف ربود
صوفی دیر خمر ناب گرفت
سر و جان خاکپای رندی باد
کآتش از دست داد و آب گرفت
بنده ی همت صفایی باش
داد جان جرعهٔ شراب گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
صفایی مگر ز نو نگاری دگر گرفت
که پیرانه سر دگر جوانی ز سر گرفت
بدین رای و رو ترا که یارد ملک شمرد
بدین خلق و خو ترا که تاند بشر گرفت
تو با این وفا و مهر دل و دیده اش نبود
به مهر آن بی وفا که دل ز مهر تو برگرفت
زبان کوکش از بیان شکر ریزد از دهان
خجل آنکه از عمی رخت را قمر گرفت
به زلف ورخت مباح که مالم هبا شمرد
به چشم و لبت حلال که خونم هدر گرفت
صفایی زیان نکرد به سودای عشق تو
دلی داد و از غمت دو عالم جگر گرفت
که پیرانه سر دگر جوانی ز سر گرفت
بدین رای و رو ترا که یارد ملک شمرد
بدین خلق و خو ترا که تاند بشر گرفت
تو با این وفا و مهر دل و دیده اش نبود
به مهر آن بی وفا که دل ز مهر تو برگرفت
زبان کوکش از بیان شکر ریزد از دهان
خجل آنکه از عمی رخت را قمر گرفت
به زلف ورخت مباح که مالم هبا شمرد
به چشم و لبت حلال که خونم هدر گرفت
صفایی زیان نکرد به سودای عشق تو
دلی داد و از غمت دو عالم جگر گرفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
آن پیر نه دل که جان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
صبا یک عقده از جعد تو وا کرد
هوا را عطر بیز و مشک سا کرد
شکر خا لعلت از نوشین تبسم
دهن نگشوه مشت غنچه وا کرد
گل از تشویر رویت هر سحرگاه
گریبان شکیبایی قبا کرد
به دستم نیم جانی هست و در پات
خورم حسرت که نتوانم فدا کرد
بحمدالله که هجرم گشت وآسود
خوشم فارغ ز فکر خون بها کرد
بشارت باد اعدا را که محبوب
همه بیگانگی با آشنا کرد
به کیش کفر و دین منت روا نیست
اگر کس حاجتی از کس روا کرد
به جان صد درد بی درمانم افزود
ز دل گر سفله یک دردم دوا کرد
ملامت نیست برشاهی که گاهی
رعایت از گدایی بینوا کرد
چو مفتی می خورد خود خون ایتام
چرا نهی من ازاکل ربا کرد
گزند دوستان مپسند زین بیش
به دشمن کی توان چندین جفا کرد
ترا داد آنکه این حسن صفا خیز
صفایی را عجب عشقی عطا کرد
هوا را عطر بیز و مشک سا کرد
شکر خا لعلت از نوشین تبسم
دهن نگشوه مشت غنچه وا کرد
گل از تشویر رویت هر سحرگاه
گریبان شکیبایی قبا کرد
به دستم نیم جانی هست و در پات
خورم حسرت که نتوانم فدا کرد
بحمدالله که هجرم گشت وآسود
خوشم فارغ ز فکر خون بها کرد
بشارت باد اعدا را که محبوب
همه بیگانگی با آشنا کرد
به کیش کفر و دین منت روا نیست
اگر کس حاجتی از کس روا کرد
به جان صد درد بی درمانم افزود
ز دل گر سفله یک دردم دوا کرد
ملامت نیست برشاهی که گاهی
رعایت از گدایی بینوا کرد
چو مفتی می خورد خود خون ایتام
چرا نهی من ازاکل ربا کرد
گزند دوستان مپسند زین بیش
به دشمن کی توان چندین جفا کرد
ترا داد آنکه این حسن صفا خیز
صفایی را عجب عشقی عطا کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
صفایی از سر کوی تو کی سفر می کرد
اگر فراقش از این ماجرا خبر میکرد
گرفت دامنش آخر ز شوم بختی ها
همان قضیه که عمری از آن حذر می کرد
قدم به در ننهادی ز آستان شهود
اگر فراق یکی سر ز غیب بر می کرد
به یاد آن رودش جاری اشک از مژه خون
که خاکپای ترا سرمه ی بصر می کرد
هم از نخست اگر پند من شنیدی دل
کجا مرا چو خود اینگونه دربدر میکرد
به رویم از مژه خوناب دل نیفشاندی
دو دیده گو به رخش ترک یک نظر کرد
ز آشیان نفتادی به دام طایر دل
دو روز اگر همه سر زیر بال و پر می کرد
مشبک است ز تیر تو ورنه دل خود را
فراز تیغ توام سینه سان سپر می کرد
چرا به فراق گذارد کسش صفایی تیغ
به طیب خاطر اگر خامه ترک سر می کرد
اگر فراقش از این ماجرا خبر میکرد
گرفت دامنش آخر ز شوم بختی ها
همان قضیه که عمری از آن حذر می کرد
قدم به در ننهادی ز آستان شهود
اگر فراق یکی سر ز غیب بر می کرد
به یاد آن رودش جاری اشک از مژه خون
که خاکپای ترا سرمه ی بصر می کرد
هم از نخست اگر پند من شنیدی دل
کجا مرا چو خود اینگونه دربدر میکرد
به رویم از مژه خوناب دل نیفشاندی
دو دیده گو به رخش ترک یک نظر کرد
ز آشیان نفتادی به دام طایر دل
دو روز اگر همه سر زیر بال و پر می کرد
مشبک است ز تیر تو ورنه دل خود را
فراز تیغ توام سینه سان سپر می کرد
چرا به فراق گذارد کسش صفایی تیغ
به طیب خاطر اگر خامه ترک سر می کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کس ار به دیده ی دل در نگار ما نگرد
خطا کند نظرش گر به جز خدا نگرد
به ذره ذره وجودم اگر نداری جای
پس از چه هر که ببیند به من ترا نگرد
محبت توندانم چه کرد با دل ما
که ما جفا ز تو بینیم و او وفا نگرد
ز شرم مردم بیگانه بین چشم ترا
چه حالت است که کمتر به آشنا نگرد
به کام خصم برد عمر نیک خواهان دوست
کس ار قبول ندارد یکی به ما نگرد
فلک ز دیده ی مهرم به عمد کی نگریست
مگر که گاه به گاه از در خطا نگرد
ز کوی دوست دل از دست داده رفتم و چشم
چو حلقه ی سر گیسویش از قفا نگرد
نظر دریغ بود سیر زشت و زیبا را
بصر به جاست ولی خبر ترا چرا نگرد
شد از جهان همه هجرم حجاب دیده بلی
جمال یار چو می ننگرد کجا نگرد
به سهم حادثه دور از توکور به جاوید
اگر سوای تو چشمم به ما سوا نگرد
حرام باد حلالش حلال باد حرام
صفایی ار ز تو در روضه ی صفا نگرد
خطا کند نظرش گر به جز خدا نگرد
به ذره ذره وجودم اگر نداری جای
پس از چه هر که ببیند به من ترا نگرد
محبت توندانم چه کرد با دل ما
که ما جفا ز تو بینیم و او وفا نگرد
ز شرم مردم بیگانه بین چشم ترا
چه حالت است که کمتر به آشنا نگرد
به کام خصم برد عمر نیک خواهان دوست
کس ار قبول ندارد یکی به ما نگرد
فلک ز دیده ی مهرم به عمد کی نگریست
مگر که گاه به گاه از در خطا نگرد
ز کوی دوست دل از دست داده رفتم و چشم
چو حلقه ی سر گیسویش از قفا نگرد
نظر دریغ بود سیر زشت و زیبا را
بصر به جاست ولی خبر ترا چرا نگرد
شد از جهان همه هجرم حجاب دیده بلی
جمال یار چو می ننگرد کجا نگرد
به سهم حادثه دور از توکور به جاوید
اگر سوای تو چشمم به ما سوا نگرد
حرام باد حلالش حلال باد حرام
صفایی ار ز تو در روضه ی صفا نگرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چو ترک چشم تو ز ابروی خود کمان گیرد
بگو به تیر نخستین مرا نشان گیرد
فریب عشق به حرب بتی کشید مرا
که از رخش سپر از قامتش سنان گیرد
سپاه شاه که شهری به چار مه نگرفت
نظام ماه من از یک نگه جهان گیرد
ز داغ آن مه محمل نشین بترس و بپای
مباد ز آه من آتش به کاروان گیرد
دو اسبه در پی دل می روم رکاب گشای
کجاست مرد رهی تا مرا عنان گیرد
گران فروش مخوانش که باشد ارزان باز
اگر بهای نگاهی هزار جان گیرد
دو نیم رشحه زلال لبت عجب که یکی
چهار نهر جنان در ازای آن گیرد
هر آنکه اهل نظر شد ز صحبت تو دمی
نمی دهد که عوض عیش جاودان گیرد
پس از وقوف به خاک درت کمال خطاست
به عهد بلبل اگر راه گلستان گیرد
بهارت از خطر صرصر ایمن است بلی
سپاه غمزه سر راه بر خزان گیرد
صفایی از در جانان به در نخواهد شد
ور این قبول ندارد مرا ضمان گیرد
بگو به تیر نخستین مرا نشان گیرد
فریب عشق به حرب بتی کشید مرا
که از رخش سپر از قامتش سنان گیرد
سپاه شاه که شهری به چار مه نگرفت
نظام ماه من از یک نگه جهان گیرد
ز داغ آن مه محمل نشین بترس و بپای
مباد ز آه من آتش به کاروان گیرد
دو اسبه در پی دل می روم رکاب گشای
کجاست مرد رهی تا مرا عنان گیرد
گران فروش مخوانش که باشد ارزان باز
اگر بهای نگاهی هزار جان گیرد
دو نیم رشحه زلال لبت عجب که یکی
چهار نهر جنان در ازای آن گیرد
هر آنکه اهل نظر شد ز صحبت تو دمی
نمی دهد که عوض عیش جاودان گیرد
پس از وقوف به خاک درت کمال خطاست
به عهد بلبل اگر راه گلستان گیرد
بهارت از خطر صرصر ایمن است بلی
سپاه غمزه سر راه بر خزان گیرد
صفایی از در جانان به در نخواهد شد
ور این قبول ندارد مرا ضمان گیرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
بخت بد کآخر دمم شمشیر زد
جان بر آمد زود و جانان دیر زد
خواستم مجروح تر بودن ز غیر
هر چه زد دردا که بی توفیر زد
چشم بندی بین که ترکی شیرگیر
از دوآهو یک جهان نخجیر زد
این غزال از بس جری در صید خاست
هم پلنگ آویز شد هم شیر زد
گفتگوها داشتم با وی هنوز
زخم کاری بود و بی تأخیر زد
نازم استادی صیادی که زه
بر کمان نابسته آنسان تیر زد
در پی زلفش نرفتن دست کو
آنکه بر بازوی دل زنجیر زد
کی جوانان جان از او دارند صف
طفل خردی کو ره ی صد پیر زد
گوهرش در لطف و لعلش در صفا
طنزها برانگبین و شیر زد
شرم باد از صورتش نقاش را
تا قلم بر صفحه ی تصویر زد
عشق تر دستم عیار عقل زد
یار سر مستم ره تدبیر زد
تا ترا گردد صفایی خاک پای
پای در این خاک دامنگیر زد
جان بر آمد زود و جانان دیر زد
خواستم مجروح تر بودن ز غیر
هر چه زد دردا که بی توفیر زد
چشم بندی بین که ترکی شیرگیر
از دوآهو یک جهان نخجیر زد
این غزال از بس جری در صید خاست
هم پلنگ آویز شد هم شیر زد
گفتگوها داشتم با وی هنوز
زخم کاری بود و بی تأخیر زد
نازم استادی صیادی که زه
بر کمان نابسته آنسان تیر زد
در پی زلفش نرفتن دست کو
آنکه بر بازوی دل زنجیر زد
کی جوانان جان از او دارند صف
طفل خردی کو ره ی صد پیر زد
گوهرش در لطف و لعلش در صفا
طنزها برانگبین و شیر زد
شرم باد از صورتش نقاش را
تا قلم بر صفحه ی تصویر زد
عشق تر دستم عیار عقل زد
یار سر مستم ره تدبیر زد
تا ترا گردد صفایی خاک پای
پای در این خاک دامنگیر زد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
تیر عشق تو بهر دل نرسد
سهم دیوانه به عاقل نرسد
چیست خرمن گیسو که از آن
خوشه ای بهره به سایل نرسد
مانده در لجه ی اشکم مردم
چون غریقی که به ساحل نرسد
میرد از ذوق گرفتاری دام
کار صیدت به سلاسل نرسد
عشق کوه است و شکیبایی کاه
هرگز این بار به منزل نرسد
از خطت خار خطر رست مرا
کشت این باغ به حاصل نرسد
وای برحال قتیلی کاو را
دست بر دامن قاتل نرسد
به سعادت نشود کارم ختم
کرم او بر سر بسمل نرسد
یک دم از حسرت نوشت نکشیم
کم به لب زهر هلاهل نرسد
ناوک ناله ی آتشبارم
درتو هشدار که غافل نرسد
نگسلد از تو صفایی به جفا
در دلت خطره باطل نرسد
سهم دیوانه به عاقل نرسد
چیست خرمن گیسو که از آن
خوشه ای بهره به سایل نرسد
مانده در لجه ی اشکم مردم
چون غریقی که به ساحل نرسد
میرد از ذوق گرفتاری دام
کار صیدت به سلاسل نرسد
عشق کوه است و شکیبایی کاه
هرگز این بار به منزل نرسد
از خطت خار خطر رست مرا
کشت این باغ به حاصل نرسد
وای برحال قتیلی کاو را
دست بر دامن قاتل نرسد
به سعادت نشود کارم ختم
کرم او بر سر بسمل نرسد
یک دم از حسرت نوشت نکشیم
کم به لب زهر هلاهل نرسد
ناوک ناله ی آتشبارم
درتو هشدار که غافل نرسد
نگسلد از تو صفایی به جفا
در دلت خطره باطل نرسد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
آن را که دو صد چشم بر انعام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
مپسند که عمری همه ناکام تو باشد
یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست
حیف است که این حاصل ایام تو باشد
زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست
بی تابی ما موجب آرام تو باشد
یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز
صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد
آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری
گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد
دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی
آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد
با آن همه صیدت عجب این است که جاوید
برجاست همان دانه که در دام تو باشد
بالش به پر افشاندن مینو نشود باز
مرغی که مقامش به لب بام تو باشد
از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش
سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد
با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی
کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد
مفتی که کند کافرش از کفر تبرا
حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
هر که زین دور میسر شودش کامی چند
بایدش خورد هم از خون جگرجامی چند
بلبلی در چمن آسوده دمی چند بخواند
کش فراسوده نشد بال و پر از دامی چند
که صباحی دو گذشتش به تمنای نشاط
که بر او در غم و تشویش زند شامی چند
تا گروهی زیدآزرده دل از خار جفا
چرخ از خاک بر انگیخت گلندامی چند
هرکه آزار دلی را به ستم سهمی راند
باش کوکردنش آماده صمصامی چند
محض قطع امل از عهد ازل این شده حکم
که قتیل از پی قاتل نرودگامی چند
حسن دارند بهترکان که ز سر پنجه ی ناز
بردرد پرده ی پرهیز نکونامی چند
طایف کوی تو محرم نه ز دنیا هیهات
بست اول قدم از آخرت احرامی چند
از گریبان تو تا سر نزدی آتش حسن
کی شدی پخته به سودای غمت خامی چند
گو بخور خاک و به خون غلت صفایی همه عمر
تات روزی بنوازند به اکرامی چند
بایدش خورد هم از خون جگرجامی چند
بلبلی در چمن آسوده دمی چند بخواند
کش فراسوده نشد بال و پر از دامی چند
که صباحی دو گذشتش به تمنای نشاط
که بر او در غم و تشویش زند شامی چند
تا گروهی زیدآزرده دل از خار جفا
چرخ از خاک بر انگیخت گلندامی چند
هرکه آزار دلی را به ستم سهمی راند
باش کوکردنش آماده صمصامی چند
محض قطع امل از عهد ازل این شده حکم
که قتیل از پی قاتل نرودگامی چند
حسن دارند بهترکان که ز سر پنجه ی ناز
بردرد پرده ی پرهیز نکونامی چند
طایف کوی تو محرم نه ز دنیا هیهات
بست اول قدم از آخرت احرامی چند
از گریبان تو تا سر نزدی آتش حسن
کی شدی پخته به سودای غمت خامی چند
گو بخور خاک و به خون غلت صفایی همه عمر
تات روزی بنوازند به اکرامی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
فغان که نیست مرا در دهان زبانی چند
که از معانی حسنت کنم بیانی چند
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی
کنم ز شام فراق تو داستانی چند
غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند
به یک بهار اگر برخورد خزانی چند
نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید
به سینه ماند همان حسرت فغانی چند
مگر به چنگ کنم یک ره آستین را
هزار ناحیه سودم بر آستانی چند
ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند
به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست
ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند
مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون
که نیست از همه هستی جز استخوانی چند
کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی
صنوبری که بود زیب بوستانی چند
به قدر چهر خود آزادکن صفایی را
ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند
که از معانی حسنت کنم بیانی چند
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی
کنم ز شام فراق تو داستانی چند
غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند
به یک بهار اگر برخورد خزانی چند
نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید
به سینه ماند همان حسرت فغانی چند
مگر به چنگ کنم یک ره آستین را
هزار ناحیه سودم بر آستانی چند
ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند
به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست
ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند
مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون
که نیست از همه هستی جز استخوانی چند
کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی
صنوبری که بود زیب بوستانی چند
به قدر چهر خود آزادکن صفایی را
ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
نیست در صومعه جز معنی حیوانی چند
بگسل ای دوست دل از صورت بی جانی چند
راست خواهی مثل پیر مغان با فقها
همچنان است که یک آدم و شیطانی چند
با تولای تو ای پیر مغان آمده ایم
کارد از کیش کهن تازه مسلمانی چند
از پریشانی ما حالت ما را دریاب
خود چه پرسی خبر عشق ز حیرانی چند
از تماشای حرم تا ابد آیی محروم
همچو من تا نکنی قطع بیابانی چند
نشکفد غنچه مقصد تو از روضه ی قدس
در جگر تا نخلی نخل خار مغیلانی چند
ترسم از خاک درت آب برد گرد مرا
ورنه انگیختمی از مژه عمانی چند
از تو آباد شد اجزای وجودم ای عشق
جز تو کس دید کجا گنجی و ویرانی چند
حرفی از دفتر حسن تو صفایی ننگاشت
گر چه پرداخت در اوصاف تو دیوانی چند
بگسل ای دوست دل از صورت بی جانی چند
راست خواهی مثل پیر مغان با فقها
همچنان است که یک آدم و شیطانی چند
با تولای تو ای پیر مغان آمده ایم
کارد از کیش کهن تازه مسلمانی چند
از پریشانی ما حالت ما را دریاب
خود چه پرسی خبر عشق ز حیرانی چند
از تماشای حرم تا ابد آیی محروم
همچو من تا نکنی قطع بیابانی چند
نشکفد غنچه مقصد تو از روضه ی قدس
در جگر تا نخلی نخل خار مغیلانی چند
ترسم از خاک درت آب برد گرد مرا
ورنه انگیختمی از مژه عمانی چند
از تو آباد شد اجزای وجودم ای عشق
جز تو کس دید کجا گنجی و ویرانی چند
حرفی از دفتر حسن تو صفایی ننگاشت
گر چه پرداخت در اوصاف تو دیوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
برس به داد دل ما که پادشاهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
رسیده اند به فریاد داد خواهی چند
گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز
به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند
کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا
به گردن تو فتد خون بی گناهی چند
به خون من چه بود پاسخت که هست مرا
ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند
کدام شب به امیدی که روز از آن گذری
به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند
به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام
خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند
به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما
به راه خلق کنی از طناب چاهی چند
به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست
ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند
مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای
چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ستاده بر سر راه تو دادخواهی چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی
کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند
چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی
تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند
به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست
غریق بحر بلا را خود از شناهی چند
قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست
نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند
برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان
تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند
از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی
توقف ار نکنی در حسابگاهی چند
صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی
خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی
کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند
چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی
تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند
به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست
غریق بحر بلا را خود از شناهی چند
قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست
نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند
برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان
تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند
از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی
توقف ار نکنی در حسابگاهی چند
صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی
خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
بتان شهر ز ما هر زمان که یاد آرند
مسلم است که آهنگ قتل ما دارند
خدای را خبرم ده که کیستند این قوم
که دشمنی همه با دوستان روا دارند
به شیرگیری ترکان نگر که با همه شور
نه خوف حشر و نه اندیشه ی جزا دارند
مبین ز چشم حقارت به ما که درویشان
ز دولت سر عشق تو کیمیا دارند
به یاد شورش عشاق بین که هر شب و روز
ز رشک بر سر کویت چه ماجرا دارند
حدیث غنچه ی خاموش تست با دل تنگ
که بلبلان سحر خیز با صبا دارند
ز راز دل نگشایم زبان به محضر غیر
وگر بسوختم همچو شمع واره وا دارند
به تیر غمزه اگر ساخت کار من نه شگفت
شهان گهی نگهی خاص با گدا دارند
ز زلف سرکشت آن قصه های دور و دراز
حکایتی است که از نافه ی ختا دارند
چه چشم ها نگران در قفاست خوبان را
ز حلقه حلقه کمندی که در قفا دارند
ز فصل گلشن چهرش صفایی این اسفار
روایتی است که از روضه ی صفا دارند
مسلم است که آهنگ قتل ما دارند
خدای را خبرم ده که کیستند این قوم
که دشمنی همه با دوستان روا دارند
به شیرگیری ترکان نگر که با همه شور
نه خوف حشر و نه اندیشه ی جزا دارند
مبین ز چشم حقارت به ما که درویشان
ز دولت سر عشق تو کیمیا دارند
به یاد شورش عشاق بین که هر شب و روز
ز رشک بر سر کویت چه ماجرا دارند
حدیث غنچه ی خاموش تست با دل تنگ
که بلبلان سحر خیز با صبا دارند
ز راز دل نگشایم زبان به محضر غیر
وگر بسوختم همچو شمع واره وا دارند
به تیر غمزه اگر ساخت کار من نه شگفت
شهان گهی نگهی خاص با گدا دارند
ز زلف سرکشت آن قصه های دور و دراز
حکایتی است که از نافه ی ختا دارند
چه چشم ها نگران در قفاست خوبان را
ز حلقه حلقه کمندی که در قفا دارند
ز فصل گلشن چهرش صفایی این اسفار
روایتی است که از روضه ی صفا دارند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
باید دلی که درک معانی کند ز پند
باید سری که گوش دهد پند سودمند
هوشی مرا که فهم سخن می نمود نیست
دیوانه را چه سود سرون به گوش پند
او خود نبود حور و بر این حیرتم که بود
پیدا چو سمع ساعد سیمینش از پرند
ز آن زلف مشکسا گرهی بر رخم گشای
گر بسته ای کمر که رهانی دلم ز بند
ز آن چهر و قد چو سرو و چو سوری که حسن یار
حجت فراشت در نظر کوته و بلند
خوارم اگر به چشم تو دارم ولی امید
کز عز خاکبوس درت گردم ارجمند
افغان و اشک و انده و آسیب تا به کی
تاب و توان و طاقت و تسلیم تا به چند
نامد صفایی ار مژگان منع اشک ما
کس کی به راه سیل ز خاشاک بسته بند
باید سری که گوش دهد پند سودمند
هوشی مرا که فهم سخن می نمود نیست
دیوانه را چه سود سرون به گوش پند
او خود نبود حور و بر این حیرتم که بود
پیدا چو سمع ساعد سیمینش از پرند
ز آن زلف مشکسا گرهی بر رخم گشای
گر بسته ای کمر که رهانی دلم ز بند
ز آن چهر و قد چو سرو و چو سوری که حسن یار
حجت فراشت در نظر کوته و بلند
خوارم اگر به چشم تو دارم ولی امید
کز عز خاکبوس درت گردم ارجمند
افغان و اشک و انده و آسیب تا به کی
تاب و توان و طاقت و تسلیم تا به چند
نامد صفایی ار مژگان منع اشک ما
کس کی به راه سیل ز خاشاک بسته بند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
اگر سرشک منت خاک راه تر نکند
ترا ز حالت من دیگری خبر نکند
ریاض حسن ترا خرمی است اردی و دی
مگر به باغ تو باد خزان گذر نکند
ستودن تو دریغ آیدم به سنگدلی
ور از هزار فغانم یکی اثر نکند
جفا به اهل وفا خاصه داد خواهان کی
رواست کو ستمت در جهان سمر نکند
به خاکساری ما صد هزارت استغناست
که گفت لابه ی کس در بتان ثمر نکند
مگربه خاک درت خضر آب حیوان را
کند معاوضه کز زندگی ضرر نکند
بر آن سرم که کنم خاک درگهت سر خویش
اگر ز رشک مرا چرخ دربدر نکند
ز بسط و طول صفایی ملول خواهم شد
اگر بیان غم خویش مختصر نکند
ترا ز حالت من دیگری خبر نکند
ریاض حسن ترا خرمی است اردی و دی
مگر به باغ تو باد خزان گذر نکند
ستودن تو دریغ آیدم به سنگدلی
ور از هزار فغانم یکی اثر نکند
جفا به اهل وفا خاصه داد خواهان کی
رواست کو ستمت در جهان سمر نکند
به خاکساری ما صد هزارت استغناست
که گفت لابه ی کس در بتان ثمر نکند
مگربه خاک درت خضر آب حیوان را
کند معاوضه کز زندگی ضرر نکند
بر آن سرم که کنم خاک درگهت سر خویش
اگر ز رشک مرا چرخ دربدر نکند
ز بسط و طول صفایی ملول خواهم شد
اگر بیان غم خویش مختصر نکند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گل رخان کز خار مژگان دم به دم خنجر زنند
کاش مشتاق تماشا را دم دیگر زنند
پادشه را هم بر این ترکان کافر حکم نیست
ور به خون مسلمین بی پرده دامن بر زنند
ترسم آید موجب صد جرم شور عاشقان
آه اگر خوبان قدم در عرصه ی محشر زنند
دادخواهی را مگر سازند دستاویز خویش
در قیامت کشتگان دستت به دامان در زنند
می برد پایان سامان غمت را کو مجال
کز گریبان دست بردارند تا بر سر زنند
دلبران در پرده و بیرون فتاد از پرده دل
وای بر ما آن محل کز پرده چون مه سر زنند
بر نتابد پنجه شان با ساعد روح القدس
ورنه با این دست و بازو راه پیغمبر زنند
جامه گلناری کنند از خون حلق آنگه به عکس
خیمه زنگاری از خط بر لب کوثر زنند
آن دوچشم از یک نگه خوردند خونم بی شراب
چیست تدبیرم صفایی پس اگر ساغر زنند
کاش مشتاق تماشا را دم دیگر زنند
پادشه را هم بر این ترکان کافر حکم نیست
ور به خون مسلمین بی پرده دامن بر زنند
ترسم آید موجب صد جرم شور عاشقان
آه اگر خوبان قدم در عرصه ی محشر زنند
دادخواهی را مگر سازند دستاویز خویش
در قیامت کشتگان دستت به دامان در زنند
می برد پایان سامان غمت را کو مجال
کز گریبان دست بردارند تا بر سر زنند
دلبران در پرده و بیرون فتاد از پرده دل
وای بر ما آن محل کز پرده چون مه سر زنند
بر نتابد پنجه شان با ساعد روح القدس
ورنه با این دست و بازو راه پیغمبر زنند
جامه گلناری کنند از خون حلق آنگه به عکس
خیمه زنگاری از خط بر لب کوثر زنند
آن دوچشم از یک نگه خوردند خونم بی شراب
چیست تدبیرم صفایی پس اگر ساغر زنند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
اگر یک چندم از دل برگشایند
از آن بهتر که صد پندم سرایند
به دستی کو مرا پا بست خود ساخت
ندانم دیگرانم چون گشایند
به مرغان اسیر اغرای پرواز
چه حاصل تا رسن بردست و پایند
مرا مهر بتی کیش است و ترسم
همه عالم بدین آیین گرایند
هر آنکو منکر صنع خدایی است
ترا کو یک نظر بروی نمایند
به محشر چون در آیی حور و غلمان
به مینو بی تو یک ساعت نپایند
گر آنجا بنگرندت اهل جنات
به بنگاه جحیم از سر درآیند
کند دعوی عشقت هر کس اما
چنین جان ها مر آن غم را نشایند
به می ساقی نه بی مطرب مپندار
غبار رنجم از خاطر زدایند
صفایی لعل میگون جزع خونخوار
مرا در عین غم شادی فزایند
از آن بهتر که صد پندم سرایند
به دستی کو مرا پا بست خود ساخت
ندانم دیگرانم چون گشایند
به مرغان اسیر اغرای پرواز
چه حاصل تا رسن بردست و پایند
مرا مهر بتی کیش است و ترسم
همه عالم بدین آیین گرایند
هر آنکو منکر صنع خدایی است
ترا کو یک نظر بروی نمایند
به محشر چون در آیی حور و غلمان
به مینو بی تو یک ساعت نپایند
گر آنجا بنگرندت اهل جنات
به بنگاه جحیم از سر درآیند
کند دعوی عشقت هر کس اما
چنین جان ها مر آن غم را نشایند
به می ساقی نه بی مطرب مپندار
غبار رنجم از خاطر زدایند
صفایی لعل میگون جزع خونخوار
مرا در عین غم شادی فزایند