عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
طوطی از پستهٔ تنگ تو شکر گرد آورد
چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد
صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز
مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد
مردم چشم من از بهر نثار قدمت
ای بسا در که درین قصر دو در گرد آورد
گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند
رخ زردم بچه وجه اینهمه زر گرد آورد
خبرت هست که چندین دل صاحب‌نظران
نرگس مست تو هنگام نظر گرد آورد
چرخ پیروزه ز خون جگر فرهادست
آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد
در سر چشم جفا دیدهٔ خون افشان کرد
دل من هر چه بخوناب جگر گرد آورد
گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش
رخت سودا بدم سرد سحر گرد آورد
خسرو آنست که چون ملک وصالت دریافت
لعل شیرین ترا دید و شکر گرد آورد
دلم این لحظه بدست آر که جانم ز درون
کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد
چشم خواجو چو رخ آورد بدریای سرشک
سوی بحرین شد و لؤلؤی تر گرد آورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
سوز غم تو آتشم از جان بر آورد
مهر تو دودم از دل بریان بر آورد
چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند
شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد
گردون لاجورد بدور عقیق تو
بس خون لعل کز جگر کان بر آورد
مرغ دلم زعشق گلستان عارضت
هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد
ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست
این مان بتر بود که ز ایمان بر آورد
هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست
خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد
با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون
آه از دل شکستهٔ نالان بر آورد
گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی
ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد
خواجو چنین که چشمهٔ خونبار چشم تست
هر دم معینست که طوفان برآورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد
در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می‌برد
آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست
طوطی خطش از چه رو پر بر شکر می‌گسترد
سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش
این دست بر سر می‌زند و آن جامه بر تن می‌درد
من تحفه جان می‌آورم بهر نثار مقدمش
وان جان شیرین از جفا ما را بجان می‌آورد
زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر
کاین قصد جانم می‌کند و آن خون جانم می‌خورد
هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن
در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد
بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی
جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد
گه گه به چشم مرحمت برما نظر می‌کن ولی
سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد
زان سنبل عنبر شکن خواجو چو می‌راند سخن
می‌یابم از انفاس او بوئی که جان می‌پرورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
گل نهالی به بوستان آورد
مرغ را باز در فغان آورد
سخنی بلبل از لبش می‌گفت
غنچه را آب در دهان آورد
نکهت نفحهٔ شمامهٔ صبح
مژدهٔ گل ببوستان آورد
دوستان را نسیم باد صبا
بوی انفاس دوستان آورد
نفس باد صبحدم چو مسیح
با تن خاک مرده جان آورد
هم عفا الله صبا که عاشق را
خبر یار مهربان آورد
درد خواجو بصبر به نشود
زانکه با خویش از آن جهان آورد
لیک نومید نیست کاب حیات
از سیاهی برون توان آورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
کس نیست که دست من غمخوار بگیرد
یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد
هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخی
جیب من دلخستهٔ بیمار بگیرد
کی بار دهد شاخ امید من اگر یار
ترک من بیچاره بیکبار بگیرد
فرهاد چو یاد آورد از شکر شیرین
خوناب دلش دامن کهسار بگیرد
سیلاب سرشکست که هنگام عزیمت
پیش ره یاران وفادار بگیرد
ساقی بده آن می که دل لالهٔ سیراب
بی بادهٔ گلرنگ ز گلزار بگیرد
هر دم که در آن نرگس پر خواب تو بینم
خون جگرم دیده بیدار بگیرد
ترسم که برآرم نفسی از دل پردرد
و آئینه رخسار تو زنگار بگیرد
چون نافهٔ تاتار دلم خون شود از غم
چون گرد مهت نافهٔ تاتار بگیرد
خواجو ز چه معنی ز برای قدحی می
هر لحظه در خانهٔ خمار بگیرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
چون خط تو گرد رخ گلرنگ بگیرد
سرحد ختن خیل شه زنگ بگیرد
مگذار که رخسار تو کائینه حسنست
از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد
بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان
هر دم دلم از بادهٔ چون زنگ بگیرد
آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب
مرغ سحر از ناله‌ام آهنگ بگیرد
هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت
دود دل من راه شباهنگ بگیرد
چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد
از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد
خون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیست
کانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرد
در پستهٔ تنگ تو سخن را نبود جای
الا که درو هر سخنی تنگ بگیرد
خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان
مانندهٔ نقشیست که در سنگ بگیرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
دلم دیده از دوستان برنگیرد
که بلبل دل از بوستان برنگیرد
ز من سایه‌ئی ماند از مهر رویش
گر آن مه ز خور سایبان برنگیرد
ببازار او نقد دل چون فرستم
که قلبست و کس رایگان برنگیرد
دلم چون کشد مهد سلطان عشقش
که یک ذره هفت آسمان برنگیرد
جهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مه
ز رخ زلف عنبرفشان برنگیرد
قد عاشقان خم نگیرد چو سنبل
گر او سنبل از ارغوان برنگیرد
اگر بیدل مهربان خاک گردد
دل از یار نامهربان برنگیرد
بجان جهان کی رسد رهرو عشق
اگردل ز جان وجهان برنگیرد
چرا سنبل لاله پوش تو یکدم
سر از پای سرو روان برنگیرد
نیابد کنار از میان تو آنکو
حجاب کنار از میان برنگیرد
دل نازکم تاب فکرت نیارد
تن لاغرم بار جان برنگیرد
اگر من بمسجد کنم دعوت دل
بجز راه دیر مغان برنگیرد
برو آستین بیش مفشان که خواجو
به خنجر سر از آستان برنگیرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
دلم که حلقهٔ گیسوی یار می‌گیرد
درون حلقه نشستست و مار می‌گیرد
بهر کجا که روم آب دیده می‌بینم
که دامن من شوریده کار می‌گیرد
نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت
ز خون دیده کنارم نگار می‌گیرد
غلام آن بت چینم که سرحد ختنش
طلایهٔ سپه زنگبار می‌گیرد
دو چشم آهوی روباه باز صیادش
بغمزه شیر دلانرا شکار می‌گیرد
چو یاد نرگس مست تو می‌کنم بصبوح
مرا ز غایت مستی خمار می‌گیرد
ز مشک چین چه خطا در وجود می‌آید
که خط سبز تو از وی غبار می‌گیرد
سرشک دیده که بر چشم کرده‌ام جایش
چه اوفتاده که از من کنار می‌گیرد
چو دم ز نافهٔ زلف تو می‌زند خواجو
جهان شمامهٔ مشک تتار می‌گیرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میرد
طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد
جوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بندد
و آندم که قبا پوشی پیش کمرت میرد
مشک ختنی هر دم در زلف تو آویزد
شمع فلکی هر شب پیش قمرت میرد
کو زنده دلی تا جان در پای تو افشاند
کانرا که بود جانی برخاک درت میرد
ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد
صاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میرد
هر زندهٔ صاحب دل کز جان خبری دارد
چون از تو خبر یابد پیش خبرت میرد
ای خسرو بت رویان بگشا لب شیرین تا
فرهاد صفت خواجو پیش شکرت میرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
مرغ در راه او پر اندازد
شمع در پای او سر اندازد
پستهٔ شور شکر افشانش
شور در تنگ شکر اندازد
هر که چون افعیش کمر گیرد
خویش را از کمر در اندازد
گرد مه جادویش فسون در باغ
خواب در چشم عبهر اندازد
چون لبش عکس در قدح فکند
تاب در جان ساغر اندازد
نیم شب راه نیمروز زند
چون ز شب سایه بر خور اندازد
سیم پالای چشم ما هر دم
سیم پالوده بر زر اندازد
مردم بحر از آب دیدهٔ ما
جامهٔ موج در براندازد
در هوای تو چون پرد خواجو
که عقاب فلک پر اندازد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
چون طوطی خط تو پر بر شکر اندازد
مرغ دل من آتش در بال و پر اندازد
صوفی ز می لعلت گر نوش کند جامی
تسبیح برافشاند سجاده براندازد
چون تیر زند چشمت سیاره هدف گردد
چون تیغ کشد مهرت گردون سپر اندازد
چون غمزهٔ خونخوارت برقلب کمین سازد
بس کشته که هر لحظه بر یکدگر اندازد
آنکس که دلی دارد جان در رهت افشاند
وانرا که سری باشد در پات سر اندازد
در مهر تو چون لاله رخساره بخون شویم
از بسکه دلم هر دم خون در جگر اندازد
عقل از سر نادانی با عشق نیامیزد
با شیر ژیان آهو کی پنجه در اندازد
آن لحظه که باز آید پیش نظرش میرم
کاخر چو مرا بیند برمن نظر اندازد
فرهاد صفت خواجو دور از لب شیرینت
فریاد و فغان هر دم در کوه و در اندازد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
تا برآید نفس از عشق دمی باید زد
بر سر کوی محبت قدمی باید زد
چهره برخاک در سیمبری باید سود
بوسه برصحن سرای صنمی باید زد
هر دم از کعبهٔ قربت خبری باید جست
خیمه برطرف حریم حرمی باید زد
هر شب از دفتر سودا ورقی باید خواند
وز جفا بر دل پر خون رقمی باید زد
هر نفس ز آتش دل خاک رهی باید شد
هر دم از سوز جگر ساز غمی باید زد
گر نخواهد که برآشفته شود کار جهان
دست در حلقه زلف تو کمی باید زد
کام جان جز ز برای تو نمی‌شاید خواست
راه دل جز بهوای تو نمی‌باید زد
گر چه ما را نبود یک درم اما هر دم
سکه مهر ترا بر در می‌باید زد
خیز خواجو که چو افلاس شود دامن گیر
دست در دامن صاحب کرمی باید زد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
وصل آن ترک ختا ملکت خاقان ارزد
کفر زلف سیهش عالم ایمان ارزد
خاتم لعل گهر پوش پری رخساران
پیش ارباب نظر ملک سلیمان ارزد
ای عزیزان ز رخ یوسف مصری نظری
ملکت مصر و همه خطهٔ کنعان ارزد
پیش فرهاد ز لعل لب شیرین شکری
حشمت و مملکت خسرو ایران ارزد
بگذر از گنج قدر خان که بر پیر مغان
کنج میخانه همه گنج قدر خان ارزد
زین سپس ما و گدایان سر کوی غمت
که گدائی درت ملکت سلطان ارزد
با لبت دست ز سر چشمهٔ حیوان شستم
زانکه یاقوت تو صد چشمهٔ حیوان ارزد
با وجود قد رعنای تو گو سرو مروی
زانکه بالای تو صد سرو خرامان ارزد
از سر کوی تو خواجو بگلستان نرود
که سر کوی تو صد باغ و گلستان ارزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
صحبت جان جهان جان و جهان می‌ارزد
لعل جان پرور او جوهر جان می‌ارزد
گوشهٔ دیر مغان گیر که در مذهب عشق
کنج میخانه طربخانهٔ خان می‌ارزد
با چنان نادرهٔ دور زمان می خوردن
یک زمان حاصل دوران زمان می‌ارزد
شاید ار ملک جهان در طلبش در بازی
که دمی صحبت او ملک جهان می‌ارزد
برلب آب روان تشنه چرا باید بود
ساقی آن آب روان کو که روان می‌ارزد
با جمالت بتماشای چمن حاجت نیست
که گل روی تو صد لاله ستان می‌ارزد
سر کوی تو که از روضهٔ رضوان بابیست
پیش صاحب‌نظران باغ جنان می‌ارزد
هر که را هیچ بدستست نمی‌ارزد هیچ
که همانش که بود خواجه همان می‌ارزد
پیش خواجو قدحی باده به از ملکت کی
زانکه لعلیست که صد تاج کیان می‌ارزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
چو ترک مهوشم از خواب مست برخیزد
خروش و ناله ز اهل نشست برخیزد
خیال بادهٔ صافی ز سر برون کردن
کجا ز دست من می پرست برخیزد
چنین که شمع سر افشاند و از قدم ننشست
گمان مبر که کسی را ز دست برخیزد
گهی که شست گشاید هزار نعره زند
نگار صف شکنم را ز شست برخیزد
معینست که آنماه پیکر از سر مهر
کنون که عهد مودت شکست برخیزد
شبی دراز بسا نالهٔ دل مجروح
کزان دو زلف دلاویز پست برخیزد
کسی که خاک شود در لحد پس از صد سال
ببوی آن سر زلف چو شست برخیزد
ز رشک آنک تو با هرکه هست بنشینی
روان من ز سر هر چه هست برخیزد
چو چشم مست تو خواجو به حشر یاد کند
ز خوابگاه عدم نیمه مست برخیزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
کسی کزان سر زلف دو تا نمی‌ترسد
معینست که از اژدها نمی‌ترسد
مرا ز طعن ملامت گران مترسانید
که برگ بید ز باد هوا نمی‌ترسد
مریض شوق ز تیر ستم نمی‌رنجد
قتیل عشق ز تیغ جفا نمی‌ترسد
از آن دو جادوی عاشق کش تو می‌ترسم
کزان بترس که او از خدا نمی‌ترسد
چنین که خون اسیران بظلم می‌ریزد
گر ز هیبت روز جزا نمی‌ترسد
هزار جان گرامی فدای بالایت
بیا که کشتهٔ عشق از بلا نمی‌ترسد
گر از عتاب تو ترسم تفاوتی نکند
کدام بنده که از پادشا نمی‌ترسد
از آن ز چشم خوشت خائفم که هندوئیست
که از سیاست ترک ختا نمی‌ترسد
کسی که تیر جفا می‌زند برین دل ریش
مگر ز ضربت تیغ قضا نمی‌ترسد
مرا بزخم قفا گفتمش ز پیش مران
که زخم خوردهٔ هجر از قفا نمی‌ترسد
بطیره گفت که خواجو چنین که می‌بینیم
ز نوک غمزهٔ خونریز ما نمی‌ترسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد
وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد
از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه
مترصد که پیامم ز بر او چه رسد
شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست
تا من دلشده را از سفر او چه رسد
خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم
بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد
جز غبار دل شوریده من خاکی را
نیست معلوم که از خاک در او چه رسد
آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش
کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد
چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک
تا بملک دل ما از نظر او چه رسد
چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل
بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد
گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن
تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
این ترک زنگاری کمان از خیل خاقان می‌رسد
وین مرغ فردوس آشیان از باغ رضوان می‌رسد
مجنون صاحب درد را لیلی عیادت می‌کند
فرهاد شورانگیز را شیرین بمهمان می‌رسد
امروز دیگر ذره را خور مهربانی می‌کند
وین لحظه گوئی بنده را تشریف سلطان می‌رسد
آید سوی بین الحزن از مصر بوی پیرهن
جان عزیز من مگر دیگر به کنعان می‌رسد
دل می‌دهد جان را خبر کارام جان می‌پرسدت
جان مژدگانی می‌دهد دل را که جانان می‌رسد
مرغان نگر باز از هوا مانند بلبل در نوا
گوئی که بلقیس از سبا سوی سلیمان می‌رسد
شاه بتان بربری نوئین ملک دلبری
با احتشام قیصری از حضرت خان می‌رسد
ای بلبل گلبانگ زن خاموش منشین در چمن
بنواز راه خار کن چون گل ببستان می‌رسد
خواجو که می‌آید که جان قربان راهش می‌شود
گوئی ز کرمان قاصدی سوی سپاهان می‌رسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد
بنفشه نسخهٔ آن نوبهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در باب اشک ما دریا
بدیده بر گهر آبدار بنویسد
بروزگار تواند اسیر قید فراق
که شمه‌ئی ز غم روزگار بنویسد
بیاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
برین دو جلد جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب بخط غبار بنویسد
حدیث خون دلم هر دم ابن مقلهٔ چشم
روان بگرد لب جویبار بنویسد
فلک حکایت خوناب دیدهٔ فرهاد
بلعل بر کمر کوهسار بنویسد
کسی که قصهٔ منصور بشنود خواجو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
گر سر صحبت این بی سر و پایت باشد
بر سر و چشم من دلشده جایت باشد
پای اگر بر سر من مینهی اینک سر و چشم
سرم آنجا بود ایدوست که پایت باشد
بنده چون زان تو و بنده سراخانهٔ تست
هر زمان از چه سبب عزم سرایت باشد
بیگهست امشب و وقتی خوش و یاران سرمست
در چنین وقت تمنای کجایت باشد
چون وصالت بتضرع ز خدا خواسته‌ام
نروی امشب اگر ترس خدایت باشد
خواب اگر می‌بردت حاجت پرسیدن نیست
تکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشد
ور حجابی کنی از همنفسان شرم مدار
خانه خالی کنم ار زانکه هوایت باشد
ور دگر رای شرابت نبود باکی نیست
آنقدر نوش کن از باده که رایت باشد
دل بجور تو نهادم چو روا می‌داری
که روانم هدف تیر بلایت باشد
گر سر وصل گدائی چو منت نیست رواست
پادشاهی تو چه پروای گدایت باشد
گوش کن نغمهٔ خواجو و سرائیدن مرغ
گر سر زمزمهٔ نغمه سرایت باشد