عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابومحمد مرتعش قدس الله روحه العزیز
آن به جان سابق معنی آن بتن لایق تقوی آن سالک بساط وجدان پرورش شیخ ابومحمد مرتعش رحمةالله علیه از بزرگان مشایخ و معتبران اهل تصوف بود و مقبول اکابر و سفرها بتجرید کرده و بخدمتهاء شایسته معروف و مشهور طوایف بود و بریاضات و مجاهدات مخصوص و از حیرهٔ نیشابور بود ابوحفص را دیده بود و با ابوعثمان و جنید صحبت داشته و مقام اودر شونیزیه بود و در بغداد وفات کرد.
نقلست که گفت: سیزده حج کردم بتوکل چون نگه کردم همه بر هوای نفس بود گفتند چون دانستی گفت: از آنکه مادرم گفت: سبوئی آب آر بر من گران آمد دانستم که آن حج بر شره شهوت بود و هواء نفس.
درویشی گفت: در بغداد بودم و خاطر حج داشتم در دلم آمد که مرتعش میآید و پانزده درم میآرد تا رکوه و رسن ونعلین خرم و در بادیه روم در حال یکی در بزدباز کردم مرتعش بود رکوه در دست گفت: بستان گفتم نگیریم گفت: بگیر و مرا رنجه مدار چند درم خواستی گفتم پانزده درم گفت: بگیر که پانزده درم است.
نقلست که روزی در محلتی از بغداد میرفت تشنه شد از خانه آب خواست دختری صاحب جمال کوزهٔ آب آورد دلش صید جمال او شد همانجا بنشست تا خداوند خانه بیامد گفت: ای خواجه دلی بشربتی آب گرانست مرا از خانه تو شربتی آب دادند و دلم بردند آن مرد گفت: آن دختر منست بزنی بتو دادم و او را به خانه برد وعقد نکاح کرد و خداوندخانه ازمنعمان بغداد بود و مرتعش را به گرمابه فرستاد و خرقه بیرون کرد و جامه پاکیزه در وی پوشید چون شب درآمد دختر بوی دادند مرتعش برخاست و به نماز مشغول شد ناگاه در میان نماز فریاد برآورد که مرقع من بیارید گفتند چه افتاد گفت: بسرم ندا کردند که به یکی نظر که بغیر ما کردی جامهٔ اهل صلاح از ظاهر تو برکشیدیم اگر نظری دیگر کنی لباس آشنائی از باطنت برکشیم مرقع در پوشید و زن را طلاق داد.
نقلست که اور اگفتند که فلان کس بر سر آب میرود گفت: آنرا که خدای توفیق دهد که مخالفت هواء خودکند بزرگتر از آن بود که در هوا پرد و بر آب رود.
نقلست که در اعتکاف نشسته بود آخر ماه رمضان در جامع بعد از دو روز بیرون آمد گفتند چرا اعتکاف را باطل کردی گفت: جماعتی قراء را نتوانستم دید و آندید طاعت ایشان بر من گران آمد.
و سخن اوست که ره که گمان برد که فعل او را از آتش نجات دهد یا به بهشت رساند به یقین خود رادر خطر انداخته است و هر که اعتماد بر فضل خدای تعالی دارد حق تعالی او را به بهشت رساند کما قال الله تعالی قل یفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا.
و گفت: آرام گرفتن اسباب در دل منقطع گرداند از اعتماد کردن بر مسبب الاسباب.
پرسیدند که بچه چیز بنده دوستی خدای حاصل تواند کرد گفت: به دشمنی آنچه خدای دشمن گرفته است و آن دنیا است و نفس.
و گفت: اصل توحید سه است شناختن خدای را بربوبیت و اقرار کردن خدای را بوحدانیت و نفی کردن جملهٔ انداد.
و گفت: عارف صید معروف است که معروف او را صید کرده است تا مکرمش گرداند و در حظیرة القدس بنشاند.
و گفت: درست کردن معاملات بدو چیز است صبر و اخلاص صبر بروی و اخلاص دروی.
و گفت: مخلص چون دل بحق دهد سلوت باشد و چون به خلق دهد فکرت باشد.
و گفت: تصوف حسن خلق است.
و گفت: تصوف حالی است که گرداند صاحب آنرا از گفت: و گوی و میبرد تا به خدای ذوالمنن و از آنجا بیرون گراند تا خدای بماند و او نیست شود.
و گفت: این مذهبی است همه جد بهزل آمیخته مگردانید.
و گفت: عزیزترین نشستن فقرا آن بود که با فقرا نشینند پس چون بینی که فقیر جدا گردد از فقیر به یقین دان که از علتی خالی نیست.
نقلست که بعضی از اصحاب ازو وصیت خواستند گفت: پیش کسی روید که شما را به از من بود و مرا به کسی بگذارید که به از شما باشد رحمةالله علیه.
نقلست که گفت: سیزده حج کردم بتوکل چون نگه کردم همه بر هوای نفس بود گفتند چون دانستی گفت: از آنکه مادرم گفت: سبوئی آب آر بر من گران آمد دانستم که آن حج بر شره شهوت بود و هواء نفس.
درویشی گفت: در بغداد بودم و خاطر حج داشتم در دلم آمد که مرتعش میآید و پانزده درم میآرد تا رکوه و رسن ونعلین خرم و در بادیه روم در حال یکی در بزدباز کردم مرتعش بود رکوه در دست گفت: بستان گفتم نگیریم گفت: بگیر و مرا رنجه مدار چند درم خواستی گفتم پانزده درم گفت: بگیر که پانزده درم است.
نقلست که روزی در محلتی از بغداد میرفت تشنه شد از خانه آب خواست دختری صاحب جمال کوزهٔ آب آورد دلش صید جمال او شد همانجا بنشست تا خداوند خانه بیامد گفت: ای خواجه دلی بشربتی آب گرانست مرا از خانه تو شربتی آب دادند و دلم بردند آن مرد گفت: آن دختر منست بزنی بتو دادم و او را به خانه برد وعقد نکاح کرد و خداوندخانه ازمنعمان بغداد بود و مرتعش را به گرمابه فرستاد و خرقه بیرون کرد و جامه پاکیزه در وی پوشید چون شب درآمد دختر بوی دادند مرتعش برخاست و به نماز مشغول شد ناگاه در میان نماز فریاد برآورد که مرقع من بیارید گفتند چه افتاد گفت: بسرم ندا کردند که به یکی نظر که بغیر ما کردی جامهٔ اهل صلاح از ظاهر تو برکشیدیم اگر نظری دیگر کنی لباس آشنائی از باطنت برکشیم مرقع در پوشید و زن را طلاق داد.
نقلست که اور اگفتند که فلان کس بر سر آب میرود گفت: آنرا که خدای توفیق دهد که مخالفت هواء خودکند بزرگتر از آن بود که در هوا پرد و بر آب رود.
نقلست که در اعتکاف نشسته بود آخر ماه رمضان در جامع بعد از دو روز بیرون آمد گفتند چرا اعتکاف را باطل کردی گفت: جماعتی قراء را نتوانستم دید و آندید طاعت ایشان بر من گران آمد.
و سخن اوست که ره که گمان برد که فعل او را از آتش نجات دهد یا به بهشت رساند به یقین خود رادر خطر انداخته است و هر که اعتماد بر فضل خدای تعالی دارد حق تعالی او را به بهشت رساند کما قال الله تعالی قل یفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا.
و گفت: آرام گرفتن اسباب در دل منقطع گرداند از اعتماد کردن بر مسبب الاسباب.
پرسیدند که بچه چیز بنده دوستی خدای حاصل تواند کرد گفت: به دشمنی آنچه خدای دشمن گرفته است و آن دنیا است و نفس.
و گفت: اصل توحید سه است شناختن خدای را بربوبیت و اقرار کردن خدای را بوحدانیت و نفی کردن جملهٔ انداد.
و گفت: عارف صید معروف است که معروف او را صید کرده است تا مکرمش گرداند و در حظیرة القدس بنشاند.
و گفت: درست کردن معاملات بدو چیز است صبر و اخلاص صبر بروی و اخلاص دروی.
و گفت: مخلص چون دل بحق دهد سلوت باشد و چون به خلق دهد فکرت باشد.
و گفت: تصوف حسن خلق است.
و گفت: تصوف حالی است که گرداند صاحب آنرا از گفت: و گوی و میبرد تا به خدای ذوالمنن و از آنجا بیرون گراند تا خدای بماند و او نیست شود.
و گفت: این مذهبی است همه جد بهزل آمیخته مگردانید.
و گفت: عزیزترین نشستن فقرا آن بود که با فقرا نشینند پس چون بینی که فقیر جدا گردد از فقیر به یقین دان که از علتی خالی نیست.
نقلست که بعضی از اصحاب ازو وصیت خواستند گفت: پیش کسی روید که شما را به از من بود و مرا به کسی بگذارید که به از شما باشد رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمد فضل قدس الله روحه العزیز
آن متمکن به کرامات وحقایق و آن متعین باشارات و دقایق آن مقبول طوایف آن مخصوص لطایف آن در مرغزار عشق و عقل ابوعبدالله محمدبن فضل رحمة الله علیه از کبار مشایخ خراسان بود و ستودهٔ همه بود ودر ریاضات و رنج بینظیر بود و درفتوت و مروت بیهمتا بود و مرید خضرویه بود و ترمدی را دیده بود و بوعثمان حیری را بدو میلی عظیم بود چنانکه یکبار بدونامه نوشت که علامت شقاوت چیست گفت: سه چیز یکی آنکه حق تعالی او را علم روزی کند و از عمل محروم گرداند دوم آنکه عمل دهد و از اخلاص محروم کند سوم آنکه صحبت صالحان روزی کند و از حرمت داشت ایشان محروم کند.
و بوعثمان حیری گفت: محمدفضل سمسار مردان است.
و بوعثمان با همه جلالت خود گفتی اگر قوت دارمی در پناه محمد فضل رومی تا سر من صافی شدی بدیدار او.
و از اهل بلخ جفاء بسیار کشید و از بلخ بیرون کردند و او ایشان را گفت: یا رب صدق از ایشان بازگیر.
نقلست که از اوسؤال کردند که سلامت صدر بچه حاصل آید گفت: بایستادن بحق الیقین و آن حیوتی بود تا بعد از آن علم الیقین دهند تا بعلم الیقین مطالعهٔ عین الیقین کند تا اینجا سلامت یابد نخست عین الیقین نبود که کسی را که کعبه ندید هرگز او را علم الیقین به کعبه نبود پس معلوم شد که علم الیقین بعد از عین الیقین تواند بود که آن علمی که پیش از عین الیقین بود آن به همت بود و اجتهاد از این جای بود که گاه صواب افتد و گاه خطا چون علم الیقین پیدا آمد بعلم الیقین مطالعهٔ اسرار و حقایق عین الیقین توان کرد مثالش چنین بود که کسی در چاهی افتاده باشد و بزرگ شده ناگاه او را ازچاه برآرند در آفتاب متحیر گردد و مدتی بر آن ثبات کند تا به آفتاب دیدن خوی کند تا چنانکه به آفتاب علمش حاصل شود که بدان علم مطالعهٔ اسرار آفتاب تواند کرد.
گفت: عجب دارم از آنکه بهواء خود به خانه او رود و زیارت کند چرا قدم بر هواء خود ننهد تا بدو رسد و باو دیدار کند.
و گفت: صوفی آنست که صافی شود از جملهٔ بلاها و غائب گردد از جملهٔ عطاها.
و گفت: راحت در اخلاص است از آرزوهاء نفس.
و گفت: چون مرید به گوشهٔ خاطر به دنیا نگرد تو بیش در وی منگر که او مدبر طریقت شد.
و گفت: اسلام به چهارچیز از شخص مفارقت کند یکی آنکه عمل نکند بدانچه داند دوم آنکه عمل کند بدانچه نداند سوم آنکه نجوید آنچه نداند چهارم آن که مردمان را منع کند از آموختن.
و گفت: علم سه حرفست عین و لام ومیم عین علم است و لام عمل و میم مخلص حق است در عمل و علم.
و گفت: بزرگترین اهل معرفت مجتهدترین ایشان باشند در اداء شریعت و با رغبت ترین در حفظ سنت و متابعت.
و گفت: محبت ایثار است و آن چهار معنی است یکی دوام ذکر بدل و شاد بودن بدان دوم انسی عظیم گرفتن به ذکر حق سوم قطع اشغال کردن و از هر قطع که هست باز بریدن چهارم او را بر خود گزیدن و بر هر چه غیراوست چنانکه حق تعالی گفته است قل ان کان آباؤکم و ابناؤکم و اخوانکم و ازواجکم الی قوله احب الیکم من الله و رسوله الایة و صفت محبان حق اینست که محبت ایشان بر معنی ایثار بودسعد از این معاملت ایشان بر چهار منزل رود یکی محبت دوم هیبت سوم حیا چهارم تعظیم.
و گفت: ایثار زاهدان بوقت بینیازی بود و ایثار جوانمردان بوقت حاجت.
و گفت: زهد در دنیا ترک است و اگر نتوانی ایثار کنی و اگر نتوانی خوار داری.
و بوعثمان حیری گفت: محمدفضل سمسار مردان است.
و بوعثمان با همه جلالت خود گفتی اگر قوت دارمی در پناه محمد فضل رومی تا سر من صافی شدی بدیدار او.
و از اهل بلخ جفاء بسیار کشید و از بلخ بیرون کردند و او ایشان را گفت: یا رب صدق از ایشان بازگیر.
نقلست که از اوسؤال کردند که سلامت صدر بچه حاصل آید گفت: بایستادن بحق الیقین و آن حیوتی بود تا بعد از آن علم الیقین دهند تا بعلم الیقین مطالعهٔ عین الیقین کند تا اینجا سلامت یابد نخست عین الیقین نبود که کسی را که کعبه ندید هرگز او را علم الیقین به کعبه نبود پس معلوم شد که علم الیقین بعد از عین الیقین تواند بود که آن علمی که پیش از عین الیقین بود آن به همت بود و اجتهاد از این جای بود که گاه صواب افتد و گاه خطا چون علم الیقین پیدا آمد بعلم الیقین مطالعهٔ اسرار و حقایق عین الیقین توان کرد مثالش چنین بود که کسی در چاهی افتاده باشد و بزرگ شده ناگاه او را ازچاه برآرند در آفتاب متحیر گردد و مدتی بر آن ثبات کند تا به آفتاب دیدن خوی کند تا چنانکه به آفتاب علمش حاصل شود که بدان علم مطالعهٔ اسرار آفتاب تواند کرد.
گفت: عجب دارم از آنکه بهواء خود به خانه او رود و زیارت کند چرا قدم بر هواء خود ننهد تا بدو رسد و باو دیدار کند.
و گفت: صوفی آنست که صافی شود از جملهٔ بلاها و غائب گردد از جملهٔ عطاها.
و گفت: راحت در اخلاص است از آرزوهاء نفس.
و گفت: چون مرید به گوشهٔ خاطر به دنیا نگرد تو بیش در وی منگر که او مدبر طریقت شد.
و گفت: اسلام به چهارچیز از شخص مفارقت کند یکی آنکه عمل نکند بدانچه داند دوم آنکه عمل کند بدانچه نداند سوم آنکه نجوید آنچه نداند چهارم آن که مردمان را منع کند از آموختن.
و گفت: علم سه حرفست عین و لام ومیم عین علم است و لام عمل و میم مخلص حق است در عمل و علم.
و گفت: بزرگترین اهل معرفت مجتهدترین ایشان باشند در اداء شریعت و با رغبت ترین در حفظ سنت و متابعت.
و گفت: محبت ایثار است و آن چهار معنی است یکی دوام ذکر بدل و شاد بودن بدان دوم انسی عظیم گرفتن به ذکر حق سوم قطع اشغال کردن و از هر قطع که هست باز بریدن چهارم او را بر خود گزیدن و بر هر چه غیراوست چنانکه حق تعالی گفته است قل ان کان آباؤکم و ابناؤکم و اخوانکم و ازواجکم الی قوله احب الیکم من الله و رسوله الایة و صفت محبان حق اینست که محبت ایشان بر معنی ایثار بودسعد از این معاملت ایشان بر چهار منزل رود یکی محبت دوم هیبت سوم حیا چهارم تعظیم.
و گفت: ایثار زاهدان بوقت بینیازی بود و ایثار جوانمردان بوقت حاجت.
و گفت: زهد در دنیا ترک است و اگر نتوانی ایثار کنی و اگر نتوانی خوار داری.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوالحسن بوشنجی قدس الله روحه العزیز
آن صادق کار دیده آن مخلص بارکشیده آن موحد یک رنگی شیخ ابوالحسن بوشنجی رحمة الله علیه از جوانمردان خراسان بود و محتشمترین اهل زمانه و عالمترین در علم طریقت و در تجرید قدمی ثابت داشت و ابن عطا و بوعثمان و جریدی و ابن عمرو رادیده و سالها از بوشنج برفت و بعراق میبود چون بازآمد بزندقه منسوب کردندش از آنجا بنشابور آمد و عمر را آنجا گذاشت چنانکه مشهور شد تا به حدی که روستائی را دراز گوشی گم شده بود پرسید که در نشابور پارساتر کیست گفتند ابوالحسن بوشنجی بیامد و در دامنش آویخت که خرمن تو بردهٔ درماند و گفت: ای جوانمرد غلط کردهای من ترا اکنون میبینم گفت: نی خرمن تو بردهٔ درماند و دست برداشت و گفت: الهی مرا از وی باز خر در حال یکی آواز داد که او را رها کن که خر یافتیم بعد از آن روستائی گفت: ای شیخ من دانستم که تو ندیدهٔ لکن من خود را هیچ آبروی ندیدم برین درگاه گفتم تاتو نفسی بزنی تا مقصود من برآید.
نقلست که یک روز در راهی میرفت ناگاه ترکی درآمد و قفائی بر شیخ زد و برفت مردمان گفتند چرا کردی که او شیخ ابوالحسن است مردی بزرگ پشیمان شد و بازآمد و از شیخ عذر میخواست شیخ گفت: ای دوست فارغ باش که ما این نه از تو دیدیم از آنجا که رفت غلط نرود.
نقلست که در متوضا بود در خاطرش آمد که این پیرهن به فلان درویش میباید داد خادم را آواز داد وگفت: این پیراهن از سر من برکش و به فلان درویش ده خادم گفت: ای خواجه چندان صبر کن که بیرون آئی گفت: میترسم که شیطان راه بزند و این اندیشه بر دلم سرد گرداند.
نقلست که یکی ازو پرسید که چگونهٔ گفت: دندانم فرسوده شد از نعمت حق خوردن و زبانم از کار شد از بس شکایت کردن.
پرسیدند که مروت چیست گفت: دست داشتن از آنچه بر تو حرام است تا مروتی باشد که باکرام الکاتبین کرده باشی و پرسیدند تصوف چیست گفت: تصوف اسمی و حقیقت پدیدنه و بیش از این حقیقت بود بیاسم.
پرسیدند از تصوف گفت: کوتاهی امل است و مداومت بر عمل.
پرسیدند از فتوت گفت: مراعات نیکو کردن و بر موافقت دایم بودن و از نفس خویش به ظاهر چیزی نادیدن که مخالف آن بود باطن تو.
و گفت: توحید آن بود که بدانی او آن مانند هیچ ذاتی نیست.
و گفت: اخلاص آنست که کرام الکاتبین نتواند نوشت و شیطان آنرا تباه نتواند کرد و آدمی بر وی مطلع نتواند شد.
و گفت: اول ایمان به آخر آن پیوسته است.
وگفتند ایمان و توکل چیست گفت: آنکه نان از پیش خود خوری و لقمه خرد خائی به آرام دل و بدانی که آنچه تراست از تو فوت نشود.
و گفت: هرکه خود را خوار داشت خدای تعالی او را رفیع القدر گردانید و هر که خود را عزیز داشت خدای تعالی او را خوار گردانید.
نقلست که یکی ازو دعا خواست گفت: حق تعالی تو را از فتنه تو نگاهدارد.
نقلست که بعد ازوفات اودرویشی بسر خاک او میرفت و از حق تعالی دنیا میخواست شبی ابوالحسن را بخواب دید که گفت: ای درویش چون بسر خاک ما آئی نعمت دنیا مخواه و اگر نعمت دنیا خواهی بسر خاک خواجگان دنیا رو و چون اینجا آئی همت از دو کون بریده کردن خواه رحمةالله علیه.
نقلست که یک روز در راهی میرفت ناگاه ترکی درآمد و قفائی بر شیخ زد و برفت مردمان گفتند چرا کردی که او شیخ ابوالحسن است مردی بزرگ پشیمان شد و بازآمد و از شیخ عذر میخواست شیخ گفت: ای دوست فارغ باش که ما این نه از تو دیدیم از آنجا که رفت غلط نرود.
نقلست که در متوضا بود در خاطرش آمد که این پیرهن به فلان درویش میباید داد خادم را آواز داد وگفت: این پیراهن از سر من برکش و به فلان درویش ده خادم گفت: ای خواجه چندان صبر کن که بیرون آئی گفت: میترسم که شیطان راه بزند و این اندیشه بر دلم سرد گرداند.
نقلست که یکی ازو پرسید که چگونهٔ گفت: دندانم فرسوده شد از نعمت حق خوردن و زبانم از کار شد از بس شکایت کردن.
پرسیدند که مروت چیست گفت: دست داشتن از آنچه بر تو حرام است تا مروتی باشد که باکرام الکاتبین کرده باشی و پرسیدند تصوف چیست گفت: تصوف اسمی و حقیقت پدیدنه و بیش از این حقیقت بود بیاسم.
پرسیدند از تصوف گفت: کوتاهی امل است و مداومت بر عمل.
پرسیدند از فتوت گفت: مراعات نیکو کردن و بر موافقت دایم بودن و از نفس خویش به ظاهر چیزی نادیدن که مخالف آن بود باطن تو.
و گفت: توحید آن بود که بدانی او آن مانند هیچ ذاتی نیست.
و گفت: اخلاص آنست که کرام الکاتبین نتواند نوشت و شیطان آنرا تباه نتواند کرد و آدمی بر وی مطلع نتواند شد.
و گفت: اول ایمان به آخر آن پیوسته است.
وگفتند ایمان و توکل چیست گفت: آنکه نان از پیش خود خوری و لقمه خرد خائی به آرام دل و بدانی که آنچه تراست از تو فوت نشود.
و گفت: هرکه خود را خوار داشت خدای تعالی او را رفیع القدر گردانید و هر که خود را عزیز داشت خدای تعالی او را خوار گردانید.
نقلست که یکی ازو دعا خواست گفت: حق تعالی تو را از فتنه تو نگاهدارد.
نقلست که بعد ازوفات اودرویشی بسر خاک او میرفت و از حق تعالی دنیا میخواست شبی ابوالحسن را بخواب دید که گفت: ای درویش چون بسر خاک ما آئی نعمت دنیا مخواه و اگر نعمت دنیا خواهی بسر خاک خواجگان دنیا رو و چون اینجا آئی همت از دو کون بریده کردن خواه رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمدبن علی الترمدی قدس الله روحه العزیز
آن سلیم سنت آن عظیم ملت آن مجتهد اولیاء آن متفرد اصفیاء آن محرم حرم ایزدی شیخ وقت محمدعلی الترمدی رحمة الله علیه از محتشمان شیوخ بود و از محترمان اهل ولایت و بهمه زبانها ستوده وآیتی بود در شرح معانی و در احادیث و روایات اخبار ثقه بود و در بیان معارف و حقایق اعجوبه بود قبولی به کمال و حلمی شگرفت و شفقتی وافر و خلقی عظیم و اورا ریاضات و کرامات بسیار است ودر فنون علم کامل و در شریعت و طریقت مجتهد و ترمدیان جماعتی بوی اقتدا کنند و مذهب او بر علم بوده است که عالم ربانی بود و حکیم امت بود و مقلد کسی نبود که صاحب کشف و صاحب اسرار بود و حکمتی به غایت داشت چنانکه او را حکیم الاولیاء خواندندی و صحبت بوتراب و خضرویه و ابن جلا یافته بود با یحیی معاذ سخن گفته بود چنانکه گفت: یک روز سخنی میگفتم در مناظرهٔ امیریحیی متحیر شد در آن سخن و او را تصانیف بسیار است همه مشهور و مذکور و در وقت او در ترمد کسی نبود که سخن او فهم کردی و از اهل شهر مهجور بودی ودر ابتدا با دو طالب علم راست شد که به طلب علم روند چون عزم درست شد مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر من ضعیفم و بیکس و تو متولی کار من مرا بکه میگذاری و من تنها و عاجز از آن سخن دردی بدل او فرود آمد ترک سفر کرد وآن دو رفیق او بطلب علم شدند چون چندگاه برآمد روزی در گورستان نشسته بود و زار میگریست که من اینجا مهمل و جاهل ماندم و یاران من بازآیند به کمال علم رسیده ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر چرا گریانی گفت: بازگفتم پیر گفت: خواهی تا ترا هر روزی سبقی گویم تا بزودی از ایشان درگذری گفتم خواهم پس هر روز سبقم میگفت تا سه سال برآمد بعد از آن مرا معلوم شد که او خضر بوده است و این دولت برضاوالده یافتم.
ابوبکر وراق گفت: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقعها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمدبن علی الحکیم مرا گفت: امروز ترا جائی برم گفتم شیخ داند باوی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی میآمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال میکرد از آن مرد و او جواب میگفت. چنانکه من یک کلمه از آن فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: رو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد بترمد باز آمدم وگفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن ترا چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.
نقلست که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خودنومید گشتم گفتم سبحان الله نفسی آفریدهٔ که نه بهشت را شاید ونه دوزخ را در آن ساعت که از خود ناامید شدم به برکت آن سر من گشاده گشت بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.
ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نانداختی برو و بینداز گفتم مشکلم دوشدیکی آنکه چرا در آب میاندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد بازآمدم و درجیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سربرهم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی گفتم ایهاالشیخ بعزت خدای که این سر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را بوی رساند.
نقلست که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول میدار سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکردهام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی.
نقلست که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی وتقدس بخواب دیدم.
نقلست که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار میرفت و میآمد تا باشد که سگ باختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری میکنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی میخواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد.
نقلست که از عیال او پرسیدند که چون شیخ خشم گیرد شما دانید گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.
نقلست که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود وطشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع میرفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت: و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام بیافت.
نقلست که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد مرد بر اثر او برفت در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است شیخ بفراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد اورا عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانهٔ است که شیخ مرا میزند تا سر بزرگان نطلبم شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر ترا راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.
نقلست که در جوانی زنی صاحب جمال او را به خود خواند اجابت نکرد تا روزی خبر یافت که شیخ در باغی است خود را بیاراست و آنجا رفت شیخ چون بدانست بگریخت زن بر عقب میدوید و فریاد میکرد که در خون من سعی میکنی شیخ التفات نکرد و بر دیواری بلند شد و خود را فرو انداخت چون پیر شد روزی مطالعه احوال و اقوال خود میکرد آن حالش یاد آمد در خاطرش آمد که چه بودی اگر حاجت آن زن روا کردمی که جوان بودم و توبه کردمی چون این در خاطر خودبدید رنجور شد گفت: ای نفس خبیث پر معصیت بیش از چهل سال در اول جوانی ترا این خاطر نبود اکنون در پیری بعد از چندین مجاهده پشیمانی برناکرده گناه از کجا آمد اندوهگین شد و بماتم بنشست سه روز ماتم این خاطر بداشت بعد از سه روز پیغمبر را علیه السلام در خواب دید که فرموده ای محمد رنجور مشو که نه از آن است که روزگار تو تراجعی است بلکه این خاطر تو را از آن بود که از وفات ما چهل سال دیگر بگذشت و مدت ما از دنیا دورتر شد و ما نیز دورتر افتادیم نه ترا جرمی است ونه حالت ترا قصوری آنچه دیدی از دراز کشیدن مدت مفارقت ماست نه آنکه صفت تو در نقصان است.
نقلست که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات میآمد اکنون همه گسسته شد آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کارتو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.
و سخن اوست که بعد از آنکه مرد بسی ریاضت کشید و بسی ادب ظاهر بجای آورده و تهذیب اخلاق حاصل شده انوار عطاهای خدای تعالی در دل خود بازیابد و دل او بدان سبب سعتی گیرد و سینهٔ او منشرح گردد و نفس او بفضاء توحید درآیدو بدان شاد شود لاجرم اینجا ترک عزلت گیردو در سخن آید و شرح دهد فتوحی که او رادر این راه روی نموده باشد تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غیب گرامی دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند تا نفس اینجا فریفته شود و همچون شیری از درون او بجهد و برگردن اونشیند و آن لذت که در ابتداء مجاهده در خود یافته باشد منبسط گردد چنانکه ماهی ازدام بجهد چگونه دردریا غوص کند و هرگز پیش او را بدام نتواند آورد نفس که بفضای توحید رسد هزار بار خبیثتر و مکارتر از آن بود که اول پیش اودر قید نیاید از آنکه در اول بسته بود و این جا گشاده و منبسط گشت و در اول از ضیق بشریت آلت خویش ساخته بود اینجا ازوسعت توحید آلت خود سازد پس از نفس ایمن مباش و گوش دار تا بر نفس ظفر یابی و از این آفت که گفتیم حذر کنی که شیطان در درون نشسته است.
چنانکه هم محمدعلی حکیم نقل کرده است که چون آدم و حوا بهم رسیدند و توبهٔ ایشان قبول افتاد روزی آدم به کاری رفت ابلیس بچه خود را خناس نام پیش حوا آورد و گفت: مرا مهمی پیش آمده است بچهٔ مرا نگاه دار تا بازآیم حوا قبول کرد ابلیس برفت چون آدم بازپس آمد پرسید که این کیست گفت: فرزند ابلیس است که بمن سپرده است آدم او راملامت کرد که چرا قبول کردی و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد و هر پارهٔ از شاخ درختی بیاویخت و برفت ابلیس باز آمد و گفت: فرزند من کجاست حوا احوال بازگفت: و گفت: پاره پاره کرده است و هر پارهٔ از شاخ درختی آویخته ابلیس فرزند را آواز داد بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس آمد دیگرباره حوا را گفت: او را قبول کن که مهمی دیگر دارم حوا قبول نمیکرد بشفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد پس ابلیس برفت و آدم بیامد و او را بدید پرسید که چیست حوا احوال بازگفت: آدم حوا را برنجانید و گفت: نمیدانم تا چه سر است درین که فرمان من نمیبری و از آندشمن خدای میبری و فریفته سخن او میشوی پس او را بگشت و بسوخت و خاکستر او را نیمی به آب انداخت و نیمی بباد برداد و برفت ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بگفت: ابلیس فرزند را آواز داد و آن اجزاء او بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس نشست پس ابلیس دگر باره حوا را گفت: او را قبول نمیکرد که آدم مرا هلاک کند پس ابلیس سوگند داد تا قبول کرد ابلیس برفت آدم بیامد دیگربار او رابدید در خشم شد و گفت: خدای داند تا چه خواهد بود که سخن او میشنوی و آن من نمیشنوی پس در خشم شد و خناس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه خود بخورد و یک نیمه به حوا داد و گویند آخرین بار خناس را بصفت گوسفندی آورده بود چون ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بازگفت: که او را قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم ابلیس گفت مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم چون سینهٔ او مقام من شد مقصود من حاصل گشت چنانکه حق تعالی در کلام قدیم خود یاد میکند الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس اینست.
و گفت: هر کرا یک صفت از صفات نفسانی مانده باشد چون مکاتبی بود که اگر یک درم بر وی باقی بود او آزاد نبود و بندهٔ آن یک درم بود اما آنرا که آزاد کرده باشند و بر وی هیچ نمانده بود این چنین کس مجذوب بود که حق تعالی او را از بندگی نفس آزاد کرده بود در آن وقت که او را جذب کرده بود پس آزاد حقیقی او بود کما قال الله تعالی الله یجتبی الیه من یشاء و یهدی الیه من ینیب اهل اجتبا آنکسانند که در جذبه افتادند و اهل هدایت آن قوماند که بانابت او را جویند.
و گفت: مجذوب را منازل است چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف تا به جائی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بوده چنانکه محمد مصطفی علیه السلام مهتر جمله انبیا بود وختم نبوت بدو بود و گفت: آن مجذوب تواند بودکه مهدی بود اگر کسی گوید که اولیاء را از نبوت چون نصیب بود گویم پیغامبر علیه السلام گفت: اقتصاد و هدی صالح و سمت حسن یک جزو است از بیست و چهار جزو نبوت و مجذوب را اقتصاد و هدی صالح تواند بود و پیغمبر فرمود علیه السلام که خواب راست جزوی است از نبوت و جائی دیگر گفت: هر که یک درم از حرام بخصم باز دهد درجه از نبوت بیابد پس این همه مجذوب را تواند بود.
و گفت: درستتر نشان اولیا آنست که از اصول علم سخن گوید قائلی گفت: آن چگونه بود گفت: علم ابتدا بود و علم مقادیر و علم عهد و میثاق و علم حروف این اصول حکمت است و حکمت علما این است و این علم بر بزرگان اولیاء ظاهر شود و کسی از ایشان قبول تواند کرد که ابلیس را از ولایت او حظی نبود گفتند اولیاء از سوء خاتمت ترسند گفت: بلی ولیکن آن خوف خطرات بود و روزی نبود که حق تعالی دوست ندارد که عیش خوش را بر ایشان تیره بگرداند.
و گفت: مشغول به ذکر اوچنان بود که ازو سؤال نتواند و این مقام بزرگتر از آن مقام است که بلعمیان فهم کنند گفتند بلعمیان کدام قومند گفت: آنکه ایشان آیات الهی را اهل نه اند.
پرسیدند از تقوی و جوانمردی گفت: تقوی آنست که در قیامت هیچ کس دامنت نگیرد وجوانمردی آنکه تو دامن هیچ کس نگیری.
و گفت: عزیز کسی است که معصیت او را خوار نکرده است و آزاد کسی است که طمع او را بنده نکرده است و خواجه کسی است که شیطان او را بنده نکرده است و عاقل کسی است که پرهیزگاری برای خدای تعالی و حساب نفس خویش کند.
و گفت: هر که در طریقت افتاد او را با اهل معصیت هیچ انکار بنماید.
و گفت: هر که از چیزی بترسد ازو بگریزد و هر که از خدای ترسد در وی گریزد.
و گفت: اصل مسلمانی دو چیز است یکی دیدمنت و دوم خوف قطیعت.
و گفت: بر هیچ گم کردهٔ آن غم نباید خورد که بر گم کردهٔ نیت که هیچ کار خیر بینیت درست نیاید.
و گفت: هر کرا همت اودینی گردد همه کارها دنیائی او دینی گردد و هر کرا همت او دنیائی گردد همه کارها دینی او بشومی همت وی دنیائی گردد.
و گفت: هر که بسنده کند از علم به سخن بیزهد در زندقه افتد و هر که بسنده کند به نفقه بیورع در فسق گرفتار شود و هر کهٔ باوصاف عبودیت جاهل بود باوصاف ربوبیت جاهلتر بود.
و گفت: تو میخواهی که با بقای نفس خود حق را بشناسی ونفس تو خود را نمیشناسد و نمیتواند شناخت چگونه حق را تواند شناخت.
و گفت: بدترین خصال مرد دوستی کبراست و اختیار در کارها زیرا که کبر از کسی لایق بود که ذات او بیعیب بود و اختیار از کسی درست بود که علم او بیجهل بود.
و گفت: صد شیر گرسنه رمهٔ گوسفند چندان تباهی نکند که یک ساعت شیطان کند و صد شیطان آن تباهی نکند که یک ساعت نفس آدمی کند باوی.
و گفت: بسنده است مرد را این عیب که شاد میکند او را آنچه زیان کار اوست.
و گفت: حق تعالی ضمان رزق بندگان کرده است بندگان راضیان توکل باید کرد.
و گفت: مراقبت آنرا باید کرد که هیچ نظر او ازتو غایب نیست و شکر کسی را باید کرد که نعمت او از تو منقطع نیست و خضوع کسی را باید کرد که قدم از ملک و سلطنت او هرگز بیرون نتوان نهاد.
وگفت: جوانمردی آن بود که راه گذری ومقیم پیش تویکسان بود.
و گفت: حقیقت محبت حق تعالی دوام انس است به ذکر او.
وگفت: اینکه میگویند که دل نامتناهی است راست نیست زیرا که هر دلی را کمالی معلوم است که چون آنجا برسد بایستد امامعنی آن است که راه نامتناهی است و چنان دانم که بدین سخن صورت دل خواسته است که دل به معنی نامتناهی است چنانکه در شرح القلب بیان کردهایم.
و گفت: اسم اعظم هرگز متجلی نشد الا در عهد پیغامبر ما صلی الله علیه و علی اله و سلم: رحمة الله علیه.
ابوبکر وراق گفت: هر یک شب خضر علیه السلام به نزدیک او آمدی و واقعها از یکدیگر پرسیدندی و هم او نقل کند که روزی محمدبن علی الحکیم مرا گفت: امروز ترا جائی برم گفتم شیخ داند باوی برفتم دیری برنیامد که بیابانی دیدم سخت و صعب و تختی زرین در میان بیابان نهاده در زیر درختی سبز و چشمهٔ آب و یکی بر آن تخت لباس زیبا پوشیده چون شیخ نزدیک او شد برخاست و شیخ را بر تخت نشاند چون ساعتی زیر آمد از هر طرفی گروهی میآمدند تا چهل تن جمع شدند و اشاراتی کردند بر آسمان طعامی ظاهر شد بخوردند شیخ سئوال میکرد از آن مرد و او جواب میگفت. چنانکه من یک کلمه از آن فهم نکردم چون ساعتی برآمد دستوری خواست و بازگشت و مرا گفت: رو که سعید گشتی پس چون زمانی برآمد بترمد باز آمدم وگفتم ای شیخ آن چه بود و چه جای بود و آن مرد که بود گفت: تیه بنی اسرائیل بود و آن مرد قطب المدار بود گفتم در این ساعت چگونه رفتیم و بازآمدیم گفت: یا ابابکر چون برنده او بود توان رسیدن ترا چگونگی چه کار ترا با رسیدن کار نه با پرسیدن.
نقلست که گفت: هر چند با نفس کوشیدم تا او را بر طاعت دارم با وی برنیامدم از خود نومید شدم گفتم مگر حق تعالی این نفس را از برای دوزخ آفریده است دوزخی را چه پرورم به کنار جیحون شدم و یکی را گفتم تا دست و پای من ببست و برفت پس به پهلو غلطیدم و خود را در آب انداختم تا مگر غرقه آب شوم آب بزد و دست من بگشاد و موجی بیامد و مرا بر کنار انداخت از خودنومید گشتم گفتم سبحان الله نفسی آفریدهٔ که نه بهشت را شاید ونه دوزخ را در آن ساعت که از خود ناامید شدم به برکت آن سر من گشاده گشت بدیدیم آنچه مرا بایست و همان ساعت از خود غایب شدم تا بزیستم به برکت آن ساعت زیستم.
ابوبکر وراق گفت: شیخ روزی جزوی چند از تصانیف خود بمن داد که این را در جیحون اندازم در وی نگاه کردم همه لطایف و حقایق بود دلم نداد در خانه بنهادم و گفتم انداختم گفت: چه دیدی گفتم هیچ گفت نانداختی برو و بینداز گفتم مشکلم دوشدیکی آنکه چرا در آب میاندازد و یکی آنکه چه برهان ظاهر خواهد شد بازآمدم و درجیحون انداختم جیحون دیدم که از هم باز شد و صندوقی سرگشاده پدید آمد و آن اجزا در آن افتاد پس سربرهم آورد و جیحون به قرار باز آمد عجب داشتم از آن چون به خدمت شیخ آمدم گفت: اکنون انداختی گفتم ایهاالشیخ بعزت خدای که این سر با من بگوی گفت: چیزی تصنیف کرده بودم در علم این طایفه که کشف تحقیق آن بر عقول مشکل بود برادرم خضر از من درخواست و آن صندوق را ماهی بود که به فرمان او آورده بود و حق تعالی آب را فرمان داد تا آن را بوی رساند.
نقلست که یک بار جمله تصانیف خود را در آب انداخت خضر علیه السلام آن جمله را بگرفت و بازآورد و گفت: خود را بدین مشغول میدار سخن اوست که گفت: هرگز یک جزو تصنیف نکردهام تا گویند این تصنیف اوست ولیکن چون وقت بر من تنگ شدی مرا بدان تسلی بودی.
نقلست که گفت: در عمر خود هزار و یک بار خدای تبارک و تعالی وتقدس بخواب دیدم.
نقلست که در عهد او زاهدی بزرگ بود و پیوسته بر حکیم اعتراض کردی و حکیم کلبه داشت در همه دنیا چون سفر حجاز بازآمد سگی در آن کلبه بچه نهاده بود که در نداشت شیخ نخواست که او را بیرون کند هشتاد بار میرفت و میآمد تا باشد که سگ باختیار خود آن بچگان را بیرون برد پس همان شب آن زاهد پیغمبر علیه السلام را بخواب دید که فرمود ای فلان با کسی برابری میکنی که برای سگی هشتاد بار مساعدت کرد برو اگر سعادت ابدی میخواهی کمر خدمت او برمیان بند و آن زاهد ننگ داشتی از جواب سلام حکیم بعد از آن همه عمر در خدمت شیخ بسر برد.
نقلست که از عیال او پرسیدند که چون شیخ خشم گیرد شما دانید گفتند دانیم چون از ما بیازارد آن روز با ما نیکی بیشتر کند و نان و آب نخورد و گریه و زاری کند و گوید الهی ترا بچه آزردم تا ایشان را بر من بیرون آوری الهی توبه کردم ایشان را به صلاح بازآر ما بدانیم و توبه کنیم تا شیخ از بلا بیرون آریم.
نقلست که مدتی خضر را ندید تا روزی که کنیزک جامهٔ کودک شسته بود وطشتی پر نجاست و بول کرده و شیخ جامه پاکیزه باد ستاری پاک پوشیده بود و به جامع میرفت مگر کنیزک به سبب درخواستی درخشم شد و آن طشت برداشت بسر شیخ فرو کرد شیخ هیچ نگفت: و آن خشم فرو خورد در حال خضر را علیه السلام بیافت.
نقلست که گفتند او را چندان ادب است که پیش عیال خود بینی پاک نکرده است مردی آن بشنود و قصد زیارت اوکرد چون او را بدید در مسجد ساعتی توقف کرد تا از اوراد فارغ شد و بیرون آمد مرد بر اثر او برفت در راه گفت: کاشکی بدانستمی آنچه گفتند راست است شیخ بفراست بدانست روی بدو کرد و بینی پاک کرد اورا عجب آمد با خود گفت: آنچه مرا گفتند یا دروغ گفتند یا این تازیانهٔ است که شیخ مرا میزند تا سر بزرگان نطلبم شیخ این هم بدانست روی بدو کرد و گفت: ای پسر ترا راست گفتند و لکن اگر خواهی تا سر همه پیش تو نهند سر خلق بر خلق نگاه دار که هر که سر ملوک گوید هم سری را نشاید.
نقلست که در جوانی زنی صاحب جمال او را به خود خواند اجابت نکرد تا روزی خبر یافت که شیخ در باغی است خود را بیاراست و آنجا رفت شیخ چون بدانست بگریخت زن بر عقب میدوید و فریاد میکرد که در خون من سعی میکنی شیخ التفات نکرد و بر دیواری بلند شد و خود را فرو انداخت چون پیر شد روزی مطالعه احوال و اقوال خود میکرد آن حالش یاد آمد در خاطرش آمد که چه بودی اگر حاجت آن زن روا کردمی که جوان بودم و توبه کردمی چون این در خاطر خودبدید رنجور شد گفت: ای نفس خبیث پر معصیت بیش از چهل سال در اول جوانی ترا این خاطر نبود اکنون در پیری بعد از چندین مجاهده پشیمانی برناکرده گناه از کجا آمد اندوهگین شد و بماتم بنشست سه روز ماتم این خاطر بداشت بعد از سه روز پیغمبر را علیه السلام در خواب دید که فرموده ای محمد رنجور مشو که نه از آن است که روزگار تو تراجعی است بلکه این خاطر تو را از آن بود که از وفات ما چهل سال دیگر بگذشت و مدت ما از دنیا دورتر شد و ما نیز دورتر افتادیم نه ترا جرمی است ونه حالت ترا قصوری آنچه دیدی از دراز کشیدن مدت مفارقت ماست نه آنکه صفت تو در نقصان است.
نقلست که گفت: یک بار بیمار شدم و از اوراد زیادتی بازماندم گفتم دریغا تندرستی که ازمن چندان خیرات میآمد اکنون همه گسسته شد آوازی شنیدم که ای محمد این چه سخن بود که گفتی کاری که تو کنی نه چنان بود که ما کنیم کارتو جز سهو و غفلت نبود و کار ما جز صدق نبود گفت: از آن سخن ندم خوردم و توبه کردم.
و سخن اوست که بعد از آنکه مرد بسی ریاضت کشید و بسی ادب ظاهر بجای آورده و تهذیب اخلاق حاصل شده انوار عطاهای خدای تعالی در دل خود بازیابد و دل او بدان سبب سعتی گیرد و سینهٔ او منشرح گردد و نفس او بفضاء توحید درآیدو بدان شاد شود لاجرم اینجا ترک عزلت گیردو در سخن آید و شرح دهد فتوحی که او رادر این راه روی نموده باشد تا خلق او را به سبب سخن او و به سبب فتوح او از غیب گرامی دارند و اعزاز کنند و بزرگ شمرند تا نفس اینجا فریفته شود و همچون شیری از درون او بجهد و برگردن اونشیند و آن لذت که در ابتداء مجاهده در خود یافته باشد منبسط گردد چنانکه ماهی ازدام بجهد چگونه دردریا غوص کند و هرگز پیش او را بدام نتواند آورد نفس که بفضای توحید رسد هزار بار خبیثتر و مکارتر از آن بود که اول پیش اودر قید نیاید از آنکه در اول بسته بود و این جا گشاده و منبسط گشت و در اول از ضیق بشریت آلت خویش ساخته بود اینجا ازوسعت توحید آلت خود سازد پس از نفس ایمن مباش و گوش دار تا بر نفس ظفر یابی و از این آفت که گفتیم حذر کنی که شیطان در درون نشسته است.
چنانکه هم محمدعلی حکیم نقل کرده است که چون آدم و حوا بهم رسیدند و توبهٔ ایشان قبول افتاد روزی آدم به کاری رفت ابلیس بچه خود را خناس نام پیش حوا آورد و گفت: مرا مهمی پیش آمده است بچهٔ مرا نگاه دار تا بازآیم حوا قبول کرد ابلیس برفت چون آدم بازپس آمد پرسید که این کیست گفت: فرزند ابلیس است که بمن سپرده است آدم او راملامت کرد که چرا قبول کردی و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد و هر پارهٔ از شاخ درختی بیاویخت و برفت ابلیس باز آمد و گفت: فرزند من کجاست حوا احوال بازگفت: و گفت: پاره پاره کرده است و هر پارهٔ از شاخ درختی آویخته ابلیس فرزند را آواز داد بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس آمد دیگرباره حوا را گفت: او را قبول کن که مهمی دیگر دارم حوا قبول نمیکرد بشفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد پس ابلیس برفت و آدم بیامد و او را بدید پرسید که چیست حوا احوال بازگفت: آدم حوا را برنجانید و گفت: نمیدانم تا چه سر است درین که فرمان من نمیبری و از آندشمن خدای میبری و فریفته سخن او میشوی پس او را بگشت و بسوخت و خاکستر او را نیمی به آب انداخت و نیمی بباد برداد و برفت ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بگفت: ابلیس فرزند را آواز داد و آن اجزاء او بهم پیوست و زنده شد و پیش ابلیس نشست پس ابلیس دگر باره حوا را گفت: او را قبول نمیکرد که آدم مرا هلاک کند پس ابلیس سوگند داد تا قبول کرد ابلیس برفت آدم بیامد دیگربار او رابدید در خشم شد و گفت: خدای داند تا چه خواهد بود که سخن او میشنوی و آن من نمیشنوی پس در خشم شد و خناس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه خود بخورد و یک نیمه به حوا داد و گویند آخرین بار خناس را بصفت گوسفندی آورده بود چون ابلیس بازآمد و فرزند طلبید حوا حال بازگفت: که او را قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم ابلیس گفت مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم چون سینهٔ او مقام من شد مقصود من حاصل گشت چنانکه حق تعالی در کلام قدیم خود یاد میکند الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس اینست.
و گفت: هر کرا یک صفت از صفات نفسانی مانده باشد چون مکاتبی بود که اگر یک درم بر وی باقی بود او آزاد نبود و بندهٔ آن یک درم بود اما آنرا که آزاد کرده باشند و بر وی هیچ نمانده بود این چنین کس مجذوب بود که حق تعالی او را از بندگی نفس آزاد کرده بود در آن وقت که او را جذب کرده بود پس آزاد حقیقی او بود کما قال الله تعالی الله یجتبی الیه من یشاء و یهدی الیه من ینیب اهل اجتبا آنکسانند که در جذبه افتادند و اهل هدایت آن قوماند که بانابت او را جویند.
و گفت: مجذوب را منازل است چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف تا به جائی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بوده چنانکه محمد مصطفی علیه السلام مهتر جمله انبیا بود وختم نبوت بدو بود و گفت: آن مجذوب تواند بودکه مهدی بود اگر کسی گوید که اولیاء را از نبوت چون نصیب بود گویم پیغامبر علیه السلام گفت: اقتصاد و هدی صالح و سمت حسن یک جزو است از بیست و چهار جزو نبوت و مجذوب را اقتصاد و هدی صالح تواند بود و پیغمبر فرمود علیه السلام که خواب راست جزوی است از نبوت و جائی دیگر گفت: هر که یک درم از حرام بخصم باز دهد درجه از نبوت بیابد پس این همه مجذوب را تواند بود.
و گفت: درستتر نشان اولیا آنست که از اصول علم سخن گوید قائلی گفت: آن چگونه بود گفت: علم ابتدا بود و علم مقادیر و علم عهد و میثاق و علم حروف این اصول حکمت است و حکمت علما این است و این علم بر بزرگان اولیاء ظاهر شود و کسی از ایشان قبول تواند کرد که ابلیس را از ولایت او حظی نبود گفتند اولیاء از سوء خاتمت ترسند گفت: بلی ولیکن آن خوف خطرات بود و روزی نبود که حق تعالی دوست ندارد که عیش خوش را بر ایشان تیره بگرداند.
و گفت: مشغول به ذکر اوچنان بود که ازو سؤال نتواند و این مقام بزرگتر از آن مقام است که بلعمیان فهم کنند گفتند بلعمیان کدام قومند گفت: آنکه ایشان آیات الهی را اهل نه اند.
پرسیدند از تقوی و جوانمردی گفت: تقوی آنست که در قیامت هیچ کس دامنت نگیرد وجوانمردی آنکه تو دامن هیچ کس نگیری.
و گفت: عزیز کسی است که معصیت او را خوار نکرده است و آزاد کسی است که طمع او را بنده نکرده است و خواجه کسی است که شیطان او را بنده نکرده است و عاقل کسی است که پرهیزگاری برای خدای تعالی و حساب نفس خویش کند.
و گفت: هر که در طریقت افتاد او را با اهل معصیت هیچ انکار بنماید.
و گفت: هر که از چیزی بترسد ازو بگریزد و هر که از خدای ترسد در وی گریزد.
و گفت: اصل مسلمانی دو چیز است یکی دیدمنت و دوم خوف قطیعت.
و گفت: بر هیچ گم کردهٔ آن غم نباید خورد که بر گم کردهٔ نیت که هیچ کار خیر بینیت درست نیاید.
و گفت: هر کرا همت اودینی گردد همه کارها دنیائی او دینی گردد و هر کرا همت او دنیائی گردد همه کارها دینی او بشومی همت وی دنیائی گردد.
و گفت: هر که بسنده کند از علم به سخن بیزهد در زندقه افتد و هر که بسنده کند به نفقه بیورع در فسق گرفتار شود و هر کهٔ باوصاف عبودیت جاهل بود باوصاف ربوبیت جاهلتر بود.
و گفت: تو میخواهی که با بقای نفس خود حق را بشناسی ونفس تو خود را نمیشناسد و نمیتواند شناخت چگونه حق را تواند شناخت.
و گفت: بدترین خصال مرد دوستی کبراست و اختیار در کارها زیرا که کبر از کسی لایق بود که ذات او بیعیب بود و اختیار از کسی درست بود که علم او بیجهل بود.
و گفت: صد شیر گرسنه رمهٔ گوسفند چندان تباهی نکند که یک ساعت شیطان کند و صد شیطان آن تباهی نکند که یک ساعت نفس آدمی کند باوی.
و گفت: بسنده است مرد را این عیب که شاد میکند او را آنچه زیان کار اوست.
و گفت: حق تعالی ضمان رزق بندگان کرده است بندگان راضیان توکل باید کرد.
و گفت: مراقبت آنرا باید کرد که هیچ نظر او ازتو غایب نیست و شکر کسی را باید کرد که نعمت او از تو منقطع نیست و خضوع کسی را باید کرد که قدم از ملک و سلطنت او هرگز بیرون نتوان نهاد.
وگفت: جوانمردی آن بود که راه گذری ومقیم پیش تویکسان بود.
و گفت: حقیقت محبت حق تعالی دوام انس است به ذکر او.
وگفت: اینکه میگویند که دل نامتناهی است راست نیست زیرا که هر دلی را کمالی معلوم است که چون آنجا برسد بایستد امامعنی آن است که راه نامتناهی است و چنان دانم که بدین سخن صورت دل خواسته است که دل به معنی نامتناهی است چنانکه در شرح القلب بیان کردهایم.
و گفت: اسم اعظم هرگز متجلی نشد الا در عهد پیغامبر ما صلی الله علیه و علی اله و سلم: رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوالخیر اقطع قدس الله روحه العزیز
آن پیش روصف رجال و آن بدرقه راه کمال آن پیک بادیه بلا آن مرد مرتبه رضا آن طلیعهٔ فقر را مطلع شیخ ابوالخیر اقطع رحمة الله علیه از کبار مشایخ بود و از اشراف اقران و صاحب فراستی عظیم بوده و از مغرب بوده است و با ابن جلا صحبت داشته بود و سباع و آهو با او انس گرفته بوند و با شیر و اژدها هم قرینی کردی و حیوانات پیش او بسی آمدندی.
و گفت: در کوه لکام بودم سلطان میآمد هر کرا میدید دیناری بر دست مینهاد یکی به من داد پشت دست آنجا داشتم ودر کنار رفیقی انداختم اتفاق افتادکه بیوضو کراسهٔ بر گرفتم یک روز بدان بازار میرفتم با اصحاب بهم چون شوریدهٔ جماعتی دزدی کرده بودند در میان بازار ایشان بگریختند و همه خلق بهم برآمدند در صوفیان آویختند شیخ گفت: مهتر ایشان منم ایشان را خلاص دهید که رهزن منم بامریدان گفت: هیچ مگوئید آخر او را ببردند و دستش ببریدند گفتند تو چه کسی گفت: من فلانم امیر گفت: زهی آتشی که درجان ما زدی گفت: باک نیست که دستم خیانت کرده است مستحق قطع است گفت: چیزی بدستم رسیده است که دستم از آن پاکیزهتر بود و آن سیم لشکری بود ودست به چیزی رسیده است که آن ازدست من پاکیزهتر بود و آن مصحف است که بیوضو بر گرفتهام چون به خانه بازآمد عیالش فریاد برگرفت شیخ گفت: چه جای تعزیت است جای تهنیت است اگر چنان بودی که دست ما نبریدندی دل ما ببریدندی و داغ بیگانگی در دل ما نهادندی بدست ما چه بودی.
و جمعی چنین نقل کنند که در دست اوکلی افتد طبیبان گفتند دستش بباید برید او بدان رضا نداد مریدان گفتند صبر کنید تا در نماز شود او را دگر خبر نبود چنان کردند چون او نماز تمام کرد دست را بریده یافت.
نقل است که گفت: یکی در بادیه میرفت بیآب و بیآلت سفر با خود اندیشه کردم که او را به جان هیچ کار نیست روی باز پس کرد و گفت: الغیبه حرام از هوش بشدم و چون بهوش بازآمدم با خودتوبه کردم روی بازپس کرد و گفت: وهوالذی یقبل التوبة عن عباده.
و گفت: دل صافی نتوان کرد الا به تصحیح نیت باخدای و تن را صفا نتوان داد الا به خدمت اولیاء.
و گفت: دلها را جایگاهها است دلی است که جای ایمان است شفیق است بر همه مسلمانان و جهد کردن در کارهای ایشان و یاری دادن ایشان در آنچه صلاح ایشان درآن بود و دلی است که جایگاه نفاق است علامت آن حقد است و غل و حسد.
و گفت: دعوی رعونتی است که کوه حمل آن نتواند کرد.
وگفت: هیچ کس بجای شریف نرسد مگر به موافقت قرار گرفتن و ادب به جای آوردن و فریضها بجای داشتن و با بیگانگان صحبت ناکردن، رحمةالله علیه.
و گفت: در کوه لکام بودم سلطان میآمد هر کرا میدید دیناری بر دست مینهاد یکی به من داد پشت دست آنجا داشتم ودر کنار رفیقی انداختم اتفاق افتادکه بیوضو کراسهٔ بر گرفتم یک روز بدان بازار میرفتم با اصحاب بهم چون شوریدهٔ جماعتی دزدی کرده بودند در میان بازار ایشان بگریختند و همه خلق بهم برآمدند در صوفیان آویختند شیخ گفت: مهتر ایشان منم ایشان را خلاص دهید که رهزن منم بامریدان گفت: هیچ مگوئید آخر او را ببردند و دستش ببریدند گفتند تو چه کسی گفت: من فلانم امیر گفت: زهی آتشی که درجان ما زدی گفت: باک نیست که دستم خیانت کرده است مستحق قطع است گفت: چیزی بدستم رسیده است که دستم از آن پاکیزهتر بود و آن سیم لشکری بود ودست به چیزی رسیده است که آن ازدست من پاکیزهتر بود و آن مصحف است که بیوضو بر گرفتهام چون به خانه بازآمد عیالش فریاد برگرفت شیخ گفت: چه جای تعزیت است جای تهنیت است اگر چنان بودی که دست ما نبریدندی دل ما ببریدندی و داغ بیگانگی در دل ما نهادندی بدست ما چه بودی.
و جمعی چنین نقل کنند که در دست اوکلی افتد طبیبان گفتند دستش بباید برید او بدان رضا نداد مریدان گفتند صبر کنید تا در نماز شود او را دگر خبر نبود چنان کردند چون او نماز تمام کرد دست را بریده یافت.
نقل است که گفت: یکی در بادیه میرفت بیآب و بیآلت سفر با خود اندیشه کردم که او را به جان هیچ کار نیست روی باز پس کرد و گفت: الغیبه حرام از هوش بشدم و چون بهوش بازآمدم با خودتوبه کردم روی بازپس کرد و گفت: وهوالذی یقبل التوبة عن عباده.
و گفت: دل صافی نتوان کرد الا به تصحیح نیت باخدای و تن را صفا نتوان داد الا به خدمت اولیاء.
و گفت: دلها را جایگاهها است دلی است که جای ایمان است شفیق است بر همه مسلمانان و جهد کردن در کارهای ایشان و یاری دادن ایشان در آنچه صلاح ایشان درآن بود و دلی است که جایگاه نفاق است علامت آن حقد است و غل و حسد.
و گفت: دعوی رعونتی است که کوه حمل آن نتواند کرد.
وگفت: هیچ کس بجای شریف نرسد مگر به موافقت قرار گرفتن و ادب به جای آوردن و فریضها بجای داشتن و با بیگانگان صحبت ناکردن، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر عبدالله تروغبدی قدس الله روحه العزیز
آن پاک باز ولایت آن شاه باز هدایت آن سالک بادیه تجرید آن سابق راه تفرید آن برکندهٔ بیخ خودی شیخ عبدالله تروغبدی رحمةالله علیه یگانه عهد بود و نشانهٔ وقت بود و از جمله مشایخ طوس و از کبار اصحاب و در ورع و تجرید کامل بود و او را کرامات و ریاضات شگرف است صحبت بوعثمان حیری یافته بود و بسی مشایخ دیده و ابتداء حال او چنان بود که در طوس قحطی افتادکه آدمی میخوردند و یک روز بخانه درآمد مگر دومن گندم یافت د رخمره آتش درو افتاد و گفت: این شفقت بود بر مسلمانان که ایشان از گرسنگی میمیرند و تو گندم در خمره نهادهٔ شوری بدو درآمدی روی به صحرا نهاد و ریاضت و مجاهده پیش گرفت.
یک بار باصحاب خویش به سفره نشسته بود بنان خوردن منصور حلاج از کشمیر میآمد قبائی سیاه پوشیده و دو سگ سیاه در دست شیخ اصحاب را گفت: جوانی بدن صفت میآید و باستقبال میباید رفت که کار او عظیم است اصحاب برفتند و او را دیدندی میآمد و دو سگ سیاه بر دست هم چنان روی به شیخ نهاد شیخ چون او را بدید جای خویش بدوداد تا درآمد و سگان را با خوددر سفره نشاند چون اصحاب دیدند که استقبال او فرمود و جای خویش بدو داد هیچ نتوانستند گفتن شیخ نظارهٔ او میکرد تا اونان میخورد و به سگا ن میداد و اصحاب انکار میکردند پس چون نان بخورد و برفت شیخ بوداع او برخاست چون باز گردید اصحاب گفتند شیخا این چه حالت بود که سگ را بر جای بنشانیدی و ما را باستقبال چنین کسی فرستادی که جمله سفره از نماز ببرد شیخ گفت: این سگ نفس او بود از پی او میدوید از بیرون مانده و سگ مادر درون مانده است و ما از پی او میدویم پس فرق بود از کسی که متابع سگ بود تا کسی که سگ متابع وی بود سگ او ظاهر میتوانست دیدن و بر شما پوشیده است این بتر از آن هزار بار پس گفت: این ساعت در آفرینش پادشاه او خواهد بود اگر سگ دارد و اگر ندارد کار روی بدوخواهد داشت.
نقلست که ازو پرسیدند که صفت مرید چیست گفت: مرید در رنج است ولکن آن سرور طلب است نه عنا وتعب.
و ازو پرسیدند از صوفی و زاهد گفت: صوفی به خداوند و زاهد به نفس.
و گفت: حق تعالی هر بنده را از معرفت خویش به قدر کاری بخشیده است تا معرفت او یاری دهندهٔ او بود بر بلا.
و گفت: آلات مکشوف است ومعانی مستور.
و گفت: هرکه خدمت کند در جمله عمر خویش یک روز جوانمردی را برکت یک روزه خدمت باو رسد پس حال کسی چگونه بود که جملهٔ عمر در خدمت ایشان صرف کند.
و گفت: هیچ انس نیست در اجتماع برادران به سبب وحشت فراق و هیچ کس را وسیلتی نبود به خدای جز خدای وسیلت نیست.
و گفت: هر که دنیا را ترک کند از برای دنیا از غایت حب دنیا بود، رحمةالله علیه.
یک بار باصحاب خویش به سفره نشسته بود بنان خوردن منصور حلاج از کشمیر میآمد قبائی سیاه پوشیده و دو سگ سیاه در دست شیخ اصحاب را گفت: جوانی بدن صفت میآید و باستقبال میباید رفت که کار او عظیم است اصحاب برفتند و او را دیدندی میآمد و دو سگ سیاه بر دست هم چنان روی به شیخ نهاد شیخ چون او را بدید جای خویش بدوداد تا درآمد و سگان را با خوددر سفره نشاند چون اصحاب دیدند که استقبال او فرمود و جای خویش بدو داد هیچ نتوانستند گفتن شیخ نظارهٔ او میکرد تا اونان میخورد و به سگا ن میداد و اصحاب انکار میکردند پس چون نان بخورد و برفت شیخ بوداع او برخاست چون باز گردید اصحاب گفتند شیخا این چه حالت بود که سگ را بر جای بنشانیدی و ما را باستقبال چنین کسی فرستادی که جمله سفره از نماز ببرد شیخ گفت: این سگ نفس او بود از پی او میدوید از بیرون مانده و سگ مادر درون مانده است و ما از پی او میدویم پس فرق بود از کسی که متابع سگ بود تا کسی که سگ متابع وی بود سگ او ظاهر میتوانست دیدن و بر شما پوشیده است این بتر از آن هزار بار پس گفت: این ساعت در آفرینش پادشاه او خواهد بود اگر سگ دارد و اگر ندارد کار روی بدوخواهد داشت.
نقلست که ازو پرسیدند که صفت مرید چیست گفت: مرید در رنج است ولکن آن سرور طلب است نه عنا وتعب.
و ازو پرسیدند از صوفی و زاهد گفت: صوفی به خداوند و زاهد به نفس.
و گفت: حق تعالی هر بنده را از معرفت خویش به قدر کاری بخشیده است تا معرفت او یاری دهندهٔ او بود بر بلا.
و گفت: آلات مکشوف است ومعانی مستور.
و گفت: هرکه خدمت کند در جمله عمر خویش یک روز جوانمردی را برکت یک روزه خدمت باو رسد پس حال کسی چگونه بود که جملهٔ عمر در خدمت ایشان صرف کند.
و گفت: هیچ انس نیست در اجتماع برادران به سبب وحشت فراق و هیچ کس را وسیلتی نبود به خدای جز خدای وسیلت نیست.
و گفت: هر که دنیا را ترک کند از برای دنیا از غایت حب دنیا بود، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوبکر وراق قدس الله روحه العزیز
آن خزانه علم و حکمت آن یگانه حلم و عصمت آن شرف عباد آن کنف زهاد آن مجرد آفاق شیخ وقت ابوبکر وراق رحمةالله علیه از اکابر زهاد و عباد بود ودر ورع و تقوی تمام و در تجرید و تفرید کمالی خوب داشت و در معاملهٔ ادب بینظیر چنانکه مشایخ او را مودب الاولیاء خواندهاند و کشته نفس ومبارک نفس بود و با محمد حکیم صحبت داشته بود و ازیاران خضرویه بود و در بلخ مقیم بود و او را در ریاضات و آداب تصانیف است و مریدان را از سفر منع کردی گفتی کلید همه برکتی صبر است در موقع ارادت تا آنگاه که ارادت ترا درست گردد چون ارادت درست شد اول برکتها برتو گشاده شد.
نقلست که عمری در آرزوی خضر بود و هر روز به گورستان رفتی و بازآمدی در رفتن و بازآمدن جزوی قرآن برخواندی یک روز چون از دروازه بیرون شد پیری نورانی پیش آمد و سلام کرد جواب داد گفت: صحبت خواهی گفت: خواهم پیر با او روان شد تا به گورستان و در راه با او سخن میگفت. وهمچنان سخن گویان میآمدند تا به دروازه رسیدند چون بازخواست گشت گفت: عمری است که میخواهی تا مرا بهبینی من خضرم امروز که با من صحبت داشتی از خواندن یک جزو محروم ماندی چون صحبت خضر چنین است صحبت دیگران چه خواهد بود تا بدانی که عزلت و تجرید و تنهائی بر همه کارها شرف دارد.
نقلست که فرزندی داشت به دبیرستان فرستاد یک روز او رادید که میلرزید و رویش زرد شده گفت: ترا چه بوده است گفت: استاد آیتی بمن آموخته است که حق تعالی میفرماید یوما یجعل الولدان شیبا آن روزکه کودکان را پیر گرداند از بیم آیت چنین شدم پس آن کودک بیمار شد و هم درآن وفات کرد پدرش بر سر خاک او میگریست و میگفت: ای ابوبکر فرزند تو بیک آیت چنین شد که جان بداد و تو چند سال خواندی و ختم کردی و درتو اثر نمیکند.
نقل است که هرگاه از مسجد بازگشتی و از نماز فارغ شدی از شرم آنکه نماز کرده چنان بودی که کسی را بدزدی گیرند یا به گناهی گرفتار آید.
نقل است که یکی به زیارت او آمد چون باز میگشت وصیتی خواست گفت: خیر دنیا و آخرت در اندکی مال یافتم و شر هر دو جهان در بسیاری مال و آمیختن با مردمان.
نقل است که گفت: در راه مکه زنی را دیدم مرا گفت: ای جوان تو کیستی گفتم من مردی غریبم گفت: شکایت میکنی از وحشت غربت یا انس نگرفتهٔ به خداوندخویش گفت: چون این شنیدم چندان قدرتم نماند که گامی از پی او برگیرم بازگشتم تا او برفت.
و گفت: دری بر من گشادند گفتند بخواه گفتم خداوند آن قوم که انبیا بودند و سر غوغاء آفرینش و پیش روان سپاهند معلوم است که هر بلا و اندوه که بود برایشان فرو آمد تو آن خداوندی که یک ذره به جز از تو یه کسی نرسد چه خواهم مرا هم در این مقام بیچارهگی خودم رهاکن که طاقت بلا نمیدارم.
و گفت: مردمان سه گروهاند یکی امرا ودوم علما و سوم فقرا چون امرا تباه شوند معاش و اکتساب خلق تباه شودو چون علما تباه شوند دین خلق رو به نقصان نهد و چون فقرا تباه شوند زهد و همت در میان خلق تباه شود تباهی امرا جور و ظلم بود و تباهی علما میل دنیا بود و متابعت هوا و تباهی فقرا ترک طاعت ومخالفت رضا.
و گفت: اصل غلبهٔ نفس مقارنه شهوات است چون هوا غالب شود دل تاریک شود و چوندل تاریک شود خلق را دشمن گیرد و چون خلق رادشمن گیرد خلق نیز او را دشمن گیرند او باخلق جفا آغاز کند و جور کردن پیش گیرد.
و گفت: از روزگار آدم تا اکنون هیچ فتنه ظاهر نشد مگر به سبب آمیختن با خلق و از آن وقت باز تا امروز هیچ کس سلامت نیافت مگر آنکه از اختلاط کرانه کرد.
و یکی ازو وصیت خواست گفت: سنگی برگیر و دوپای خد بشکن و کاردی بردار و زبان خود ببر گفت: که طاقت این دارد گفت: آنکه زبان سر او در نطق آید و گوش همت او از خدای شنود باید که زبان ظاهر او گنگ بود و گوش صورت او کر بود این به زبان بریدن و پای شکستن دست دهد.
و گفت: حکما از پس انبیااند و بعد از نبوت هیچ نیست مگر حکمت و حکمت احکام اموراست و اول نشان حکمت خاموشی است وسخن گفتن بقدر حاجت.
و گفت: خاموشی عارف نافعتر بود و کلام او خوشتر.
و گفت: خدای تعالی از بنده هشت چیز میخواهد از دل دو چیز تعظیم فرمان خدای و شفقت بر خلق خدای و از زبان دو چیز میخواهد اقرار کردن به توحید و رفق کردن با خلق و از اندام دو چیز میخواهد طاعت داشتن خدای و یاری دادن مومنان و از خلق دو چیز میخواهند صبر کردن در حکم خدای و حلم با خلق خدای.
و گفت: هر که بر نفس خویش عاشق شد کبر و حسد و خواری و مذلت برو عاشق شد.
و گفت: اگر طمع را گویند که پدرت کیست گوید در مقدور شک آوردن و اگر گویند غایت تو چیست گوید حرمان.
و گفت: یکی از بزرگان گفت: که شیطان میگوید که من بدین ابلهی نیم که اول بار مومنی را به کافری وسوسه کنم که اول او را بشهوات حلال حریص کنم چون بدین حریص شد هوابروی چیره گردد وقوت گیرد آنگه به معاصی وسوسه کنم تا مرا آسانتر بود آنگاه به کافری وسوسه کنم.
و گفت: پنج چیز است که همیشه با تواند اگر صحبت این پنج چیز بدانی نجات یافتن و اگر ندانی هلاک شوی اول خدای تعالی پس نفس و پس شیطان و پس دنیا و پس خلق باخدای بموافقت باید بودن و بهر چه وی کند بسندگار باشی با نفس به مخالفت باید با شیطان بعداوت با دنیا به حذر با خلق به شفقت اگر این کنی رستی.
و گفت: تا ازمخلوق نبری و از ایشان وحشت نگیری بانس حق طمع مدار و تادل در اشغال گردان داری طمع فکرت و عبرت مدار و تا سینه از طلب ریاست و مهتری پاک نکنی طلب الهام و حکمت مدار.
و گفت: صحبت باعقلا باقتدا کن و با زهاد بحسن مدارا و با جهال بصبری جمیل.
و گفت: اصل آدمی زاد از آب است و خاک کس بود که آب بر او غالبتر بود او را به لطف ریاضت باید داد اگر به عنف کنند متغیرگردد و به مقصود نرسد و کس بود که خاک بر او غالبتر بود لابد او را بلگد باید کوفت و به سختی باید سرشت تا کاری را بشاید.
و گفت: چون حق تعالی خواست که آب را بیافرید از هر الوان لون او کرد و از هر طعوم طعم او گردانید چون همه الوان را بیامیخت تا لون آب گشت ازاین معنی کسی لون آب ندانست و چون همه طعوم را بیامیخت کسی طعم آب نشناخت ا زخوردن او لذت و حیوة یابند اما از کیفیت لذت او خبرنه و جعلنا من الماء کل شیئی حی دلیل این است.
و گفت: فرخ درویشی در دنیا و آخرت که در دنیا سلطان را از وی خراج نیست ودر آخرت جبار عالم را با او شمارنه.
و گفت: بامداد برخیزم خلقان را بینم بدانم که کیست که لقمه حلال خورده است و کیست که حرام خورده است گفتند چگونه گفت: هر که بامداد برخیزد و زبان را بلغو و غیبت و فحش مشغول کند بدانم که او حرام خورده است و هر که بامداد برخیزد و زبان به ذکر وتهلیل و استغفار مشغول دارد بدانی که حلال خورده است.
وگفت: صدق نگهدار در آنچه میان تو و خدای است و صبر نگاه دار در آنچه میان تو و نفس است.
و گفت: یقین نوری است که بنده بدو منور گردد در احوال خویش پس آن نور برساند او را به درجه متقیان.
و از او پرسیدند از زهد گفت: زهد سه حرف است زا و ها و دال زا ترک زینت است و هاترک هوا و دال ترک دنیا.
و گفت: یقین فرو آرنده است دل را و کمال ایمان است.
و گفت: یقین بر سه وجه ایت یقین خبر و یقین دلالت و یقین مشاهده.
و گفت: هر کرا درست شود معرفت خدای هیبت و خشیت بر وی ظاهر شود.
و گفت: شکر نعمت مشاهدة منت است و نگاهداشت حرمت.
و گفت: توکل فراگرفتن وقت است صافی از کدورت انتظار چنانکه نه تأسف خورد بدانچه گذشت و نه چشم دارد بدانچه خواهد آمد یعنی تا نقد وقت فوت نشود.
وگفت: هرکه کارها از جهت آسمان بیند صبر کند و هر که از جهت زمین بیند متحیر گردد.
و گفت: احتراز کنید از اخلاق بد چنانکه از حرام.
نقلست که چون او وفات کرد او را به خواب دیدند زرد روی و غمگین و زار میگریست گفتند چه حالتست خیر است گفت: چگونه خیر باشد که درین گورستان که منم از ده جنازه یکی بر مسلمانی نمرده است که میآرند.
دیگری او را به خواب دید گفت: خدای باتو چه کرد گفت: به حضرت خود بداشت و نامهٔ بدست من داد که میخواندم تا به گناهی رسیدم جمله نامه سیاه شد که بیش نتوانستم خواند متحیر شدم ندا آمد که این گناه را بر تو در دنیا پوشیدهایم از کرم مانسزد که درین دنیا پردهٔ تو دریم عفوت کردیم، رحمة الله علیه.
نقلست که عمری در آرزوی خضر بود و هر روز به گورستان رفتی و بازآمدی در رفتن و بازآمدن جزوی قرآن برخواندی یک روز چون از دروازه بیرون شد پیری نورانی پیش آمد و سلام کرد جواب داد گفت: صحبت خواهی گفت: خواهم پیر با او روان شد تا به گورستان و در راه با او سخن میگفت. وهمچنان سخن گویان میآمدند تا به دروازه رسیدند چون بازخواست گشت گفت: عمری است که میخواهی تا مرا بهبینی من خضرم امروز که با من صحبت داشتی از خواندن یک جزو محروم ماندی چون صحبت خضر چنین است صحبت دیگران چه خواهد بود تا بدانی که عزلت و تجرید و تنهائی بر همه کارها شرف دارد.
نقلست که فرزندی داشت به دبیرستان فرستاد یک روز او رادید که میلرزید و رویش زرد شده گفت: ترا چه بوده است گفت: استاد آیتی بمن آموخته است که حق تعالی میفرماید یوما یجعل الولدان شیبا آن روزکه کودکان را پیر گرداند از بیم آیت چنین شدم پس آن کودک بیمار شد و هم درآن وفات کرد پدرش بر سر خاک او میگریست و میگفت: ای ابوبکر فرزند تو بیک آیت چنین شد که جان بداد و تو چند سال خواندی و ختم کردی و درتو اثر نمیکند.
نقل است که هرگاه از مسجد بازگشتی و از نماز فارغ شدی از شرم آنکه نماز کرده چنان بودی که کسی را بدزدی گیرند یا به گناهی گرفتار آید.
نقل است که یکی به زیارت او آمد چون باز میگشت وصیتی خواست گفت: خیر دنیا و آخرت در اندکی مال یافتم و شر هر دو جهان در بسیاری مال و آمیختن با مردمان.
نقل است که گفت: در راه مکه زنی را دیدم مرا گفت: ای جوان تو کیستی گفتم من مردی غریبم گفت: شکایت میکنی از وحشت غربت یا انس نگرفتهٔ به خداوندخویش گفت: چون این شنیدم چندان قدرتم نماند که گامی از پی او برگیرم بازگشتم تا او برفت.
و گفت: دری بر من گشادند گفتند بخواه گفتم خداوند آن قوم که انبیا بودند و سر غوغاء آفرینش و پیش روان سپاهند معلوم است که هر بلا و اندوه که بود برایشان فرو آمد تو آن خداوندی که یک ذره به جز از تو یه کسی نرسد چه خواهم مرا هم در این مقام بیچارهگی خودم رهاکن که طاقت بلا نمیدارم.
و گفت: مردمان سه گروهاند یکی امرا ودوم علما و سوم فقرا چون امرا تباه شوند معاش و اکتساب خلق تباه شودو چون علما تباه شوند دین خلق رو به نقصان نهد و چون فقرا تباه شوند زهد و همت در میان خلق تباه شود تباهی امرا جور و ظلم بود و تباهی علما میل دنیا بود و متابعت هوا و تباهی فقرا ترک طاعت ومخالفت رضا.
و گفت: اصل غلبهٔ نفس مقارنه شهوات است چون هوا غالب شود دل تاریک شود و چوندل تاریک شود خلق را دشمن گیرد و چون خلق رادشمن گیرد خلق نیز او را دشمن گیرند او باخلق جفا آغاز کند و جور کردن پیش گیرد.
و گفت: از روزگار آدم تا اکنون هیچ فتنه ظاهر نشد مگر به سبب آمیختن با خلق و از آن وقت باز تا امروز هیچ کس سلامت نیافت مگر آنکه از اختلاط کرانه کرد.
و یکی ازو وصیت خواست گفت: سنگی برگیر و دوپای خد بشکن و کاردی بردار و زبان خود ببر گفت: که طاقت این دارد گفت: آنکه زبان سر او در نطق آید و گوش همت او از خدای شنود باید که زبان ظاهر او گنگ بود و گوش صورت او کر بود این به زبان بریدن و پای شکستن دست دهد.
و گفت: حکما از پس انبیااند و بعد از نبوت هیچ نیست مگر حکمت و حکمت احکام اموراست و اول نشان حکمت خاموشی است وسخن گفتن بقدر حاجت.
و گفت: خاموشی عارف نافعتر بود و کلام او خوشتر.
و گفت: خدای تعالی از بنده هشت چیز میخواهد از دل دو چیز تعظیم فرمان خدای و شفقت بر خلق خدای و از زبان دو چیز میخواهد اقرار کردن به توحید و رفق کردن با خلق و از اندام دو چیز میخواهد طاعت داشتن خدای و یاری دادن مومنان و از خلق دو چیز میخواهند صبر کردن در حکم خدای و حلم با خلق خدای.
و گفت: هر که بر نفس خویش عاشق شد کبر و حسد و خواری و مذلت برو عاشق شد.
و گفت: اگر طمع را گویند که پدرت کیست گوید در مقدور شک آوردن و اگر گویند غایت تو چیست گوید حرمان.
و گفت: یکی از بزرگان گفت: که شیطان میگوید که من بدین ابلهی نیم که اول بار مومنی را به کافری وسوسه کنم که اول او را بشهوات حلال حریص کنم چون بدین حریص شد هوابروی چیره گردد وقوت گیرد آنگه به معاصی وسوسه کنم تا مرا آسانتر بود آنگاه به کافری وسوسه کنم.
و گفت: پنج چیز است که همیشه با تواند اگر صحبت این پنج چیز بدانی نجات یافتن و اگر ندانی هلاک شوی اول خدای تعالی پس نفس و پس شیطان و پس دنیا و پس خلق باخدای بموافقت باید بودن و بهر چه وی کند بسندگار باشی با نفس به مخالفت باید با شیطان بعداوت با دنیا به حذر با خلق به شفقت اگر این کنی رستی.
و گفت: تا ازمخلوق نبری و از ایشان وحشت نگیری بانس حق طمع مدار و تادل در اشغال گردان داری طمع فکرت و عبرت مدار و تا سینه از طلب ریاست و مهتری پاک نکنی طلب الهام و حکمت مدار.
و گفت: صحبت باعقلا باقتدا کن و با زهاد بحسن مدارا و با جهال بصبری جمیل.
و گفت: اصل آدمی زاد از آب است و خاک کس بود که آب بر او غالبتر بود او را به لطف ریاضت باید داد اگر به عنف کنند متغیرگردد و به مقصود نرسد و کس بود که خاک بر او غالبتر بود لابد او را بلگد باید کوفت و به سختی باید سرشت تا کاری را بشاید.
و گفت: چون حق تعالی خواست که آب را بیافرید از هر الوان لون او کرد و از هر طعوم طعم او گردانید چون همه الوان را بیامیخت تا لون آب گشت ازاین معنی کسی لون آب ندانست و چون همه طعوم را بیامیخت کسی طعم آب نشناخت ا زخوردن او لذت و حیوة یابند اما از کیفیت لذت او خبرنه و جعلنا من الماء کل شیئی حی دلیل این است.
و گفت: فرخ درویشی در دنیا و آخرت که در دنیا سلطان را از وی خراج نیست ودر آخرت جبار عالم را با او شمارنه.
و گفت: بامداد برخیزم خلقان را بینم بدانم که کیست که لقمه حلال خورده است و کیست که حرام خورده است گفتند چگونه گفت: هر که بامداد برخیزد و زبان را بلغو و غیبت و فحش مشغول کند بدانم که او حرام خورده است و هر که بامداد برخیزد و زبان به ذکر وتهلیل و استغفار مشغول دارد بدانی که حلال خورده است.
وگفت: صدق نگهدار در آنچه میان تو و خدای است و صبر نگاه دار در آنچه میان تو و نفس است.
و گفت: یقین نوری است که بنده بدو منور گردد در احوال خویش پس آن نور برساند او را به درجه متقیان.
و از او پرسیدند از زهد گفت: زهد سه حرف است زا و ها و دال زا ترک زینت است و هاترک هوا و دال ترک دنیا.
و گفت: یقین فرو آرنده است دل را و کمال ایمان است.
و گفت: یقین بر سه وجه ایت یقین خبر و یقین دلالت و یقین مشاهده.
و گفت: هر کرا درست شود معرفت خدای هیبت و خشیت بر وی ظاهر شود.
و گفت: شکر نعمت مشاهدة منت است و نگاهداشت حرمت.
و گفت: توکل فراگرفتن وقت است صافی از کدورت انتظار چنانکه نه تأسف خورد بدانچه گذشت و نه چشم دارد بدانچه خواهد آمد یعنی تا نقد وقت فوت نشود.
وگفت: هرکه کارها از جهت آسمان بیند صبر کند و هر که از جهت زمین بیند متحیر گردد.
و گفت: احتراز کنید از اخلاق بد چنانکه از حرام.
نقلست که چون او وفات کرد او را به خواب دیدند زرد روی و غمگین و زار میگریست گفتند چه حالتست خیر است گفت: چگونه خیر باشد که درین گورستان که منم از ده جنازه یکی بر مسلمانی نمرده است که میآرند.
دیگری او را به خواب دید گفت: خدای باتو چه کرد گفت: به حضرت خود بداشت و نامهٔ بدست من داد که میخواندم تا به گناهی رسیدم جمله نامه سیاه شد که بیش نتوانستم خواند متحیر شدم ندا آمد که این گناه را بر تو در دنیا پوشیدهایم از کرم مانسزد که درین دنیا پردهٔ تو دریم عفوت کردیم، رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر عبدالله منازل قدس الله روحه العزیز
آن هدف تیر ملامت آن صدف در کرامت آن مجرد رجال آن مشرف کمال آن خزانهٔ فضائل عبدالله منازل رحمة الله علیه یگانه روزگار بود و شیخ ملامتیان بود و متورع ومتوکل و معرض هم از دنیا و هم از خلق مرید حمدون قصار بود و عالم به علوم ظاهر و باطن و بسیار حدیث نوشته بود و سماع کرده و در وقت او مجردتر از او و پاکیزهتر ازو کسی نبوده است چنانکه نقل است که ابوعلی ثقفی سخن میگفت. در میان سخن عبدالله او را گفت: مرگ را ساخته باش که ازو چاره نیست علی گفت: تو ساخته باش عبدالله دست را بالین کرد و سر بر او نهاد و گفت: من مردم در حال بمرد بوعلی منقطع شد زیرا که او را علایق بود عبدالله مفرد و سخن اوست که گفت: ابوعلی ثقفی وقتی که سخن گفتی از برای خود گفتی نه از برای خلق و از جهة این بود که برکات سخن او بدو رسیدو در این معنی گفت: آفت ماست که از سخن خود انتفاع نمیتوانیم گرفت چگونه دیگری از سخن ما منفعت گیرد.
و گفت: هرچه عبارت کنی به زیان خویش باید که از حال خودعبارت کننده باشی و نباشی به سخن خویش عبارت کننده و گوینده حکایت از غیری.
نقلست که کسی از وی روزی مسئلهٔ پرسید جواب داد آن مرد گفت: خواجه یکبار دیگر بازگوی گفت: من در پشیمانی آنم که اول چرا گفتم.
و گفت: هیچ کس فریضهٔ ضایع نکند از فریضها الامبتلی گردد به ضایع کردن سنتها و هر که به ترک سنتی مبتلا گردد زود بود که در بدعت افتد.
و گفت: فاضلترین وقتهاء تو آنست که از خواطر و وساوس نفس رسته باشی و مردمان از ظن بد تو رسته باشند.
و گفت: هر که نفس او ملازمت چیزی کند که بدان احتیاج ندارد و ضایع کند از احوال خویش هم چندان که ازکثرت ولایت بدو احتیاج است.
و گفت: آدمی عاشق است بر شقاوت خویش یعنی همه آن خواهد که سبب بدبختی او بود.
و یک روز اصحاب خود را گفت: شما عاشق شدهاید بر کسی که بر شما عاشق شده است.
و گفت: عجب دارم از کسی که در حیا سخن گوید و از خدا شرم ندارد یعنی که چون خدای را متکلم میبیند چگونه شرم نمیدارد که در کلام آید.
و گفت: هر کرا محبت دادند و فقراگر او را خشیت ندهند او فریفته است.
و گفت: خدمت ادب است نه مداومت بر ادب که ادب خدمت عزیزتر است از خدمت بیادب.
و گفت: ما با ادب محتاجتریم از بسیاری علم.
و گفت: هر که قدر خویش بر چشم خلق بزرگ داند بر او واجب چنان کند که نفس او بر چشم او خوار شود ندیدی که ابراهیم علیه السلام خلیل خویش خواند حق تعالی و او گفت: و اجنبنی و بنی ان نعبد الاصنام.
و گفت: احکام غیب در دنیا بر کسی ظاهر نگردد ولکن فضیحت دعوی ظاهرگردد و گفت: هرگز دعوی و تسلیم در یک حال جمع نشوند.
و گفت: هر که محجوب گردد به چیزی از علوم خود هرگز او عیب خود نبیند.
وگفت: حقیقت فقر انقطاع است ازدنیا و آخرت و مستغنی شدن به خداوند دنیا و آخرت.
وگفت: هر که مشغول شود باوقات گذشته بیفایده نقد وقت از دست بداد.
و گفت: آدمی چگونه از پس و پیش نگاه تواند کرد و او غایب است در حال از مقام و وقت خود.
و گفت: تو ظاهرا دعوی عبودیت میکنی اما باطنا سر باوصاف ربوبیت برآورده.
و گفت: عبودیت اضطراری است نه اختیاری است.
و گفت هر که طعم عبودیت نچشید اورا عیشی نیست.
وگفت: عبودیت رجوع کردن است در جمله چیزها به خدای به جز اضطرار.
و گفت: بنده بندهٔ او بود تا خود را خادمی نمیجوید چون خود را خادمی جست از حد بندگی افتاد و ادب از دست داد.
و گفت: هیچ چیز نیست در کسی که خواری بندگی و خواری سؤال و خواری رد را نچشیده است.
و گفت: حق تعالی یاد کرده است انواع عبادت را که الصابرین و الصادقین و الفانتین و المتقین و المستغفرین بالاسحار ختم جمله مقامات بر استغفار کرده است تا بنده بینا گردد بر تقصیر خویش بر همه افعا ل و احوال پس از همه استغفار کند.
و گفت: هرکه سایه نفس از نفس خویش برگیرد عیش خلایق در سایه او بود و گفت: تفویض با کسب بهتر باشد از خلوت بیکسب.
و گفت: هر که در این حدیث آید از سر صفت قوی گردد و فضیحت نشود و هر که از سر قوت درآید ضعیف گردد و فضیحت شود.
و گفت: اگر درست شود بنده را یک نفس در جمله عمر بیریا و بیشریک برکات آن نفس تا آخر عمر با او بماند.
و گفت: عارف آنست که از هیچ چیزش عجب نیاید.
نقلست که یکی او را دعاکرد که آنچه امیدداری خدای بدهاد گفت: امید بعد از معرفت بود و کو معرفت وفات او بنشابور بود و خاک او در مشهد انبار است.
احمداسود گفت: بخواب دیدم که هاتفی آواز داد و مرا گفت: عبدالله را بگوی که ساخته باش که یکسال دیگر وفات خواهی کرد بامداد برفتم و باوی بگفتم گفت: این وعده مدید است ومدتی بعید که تا سالی دیگر طاقت انتظار تواند کرد رحمةالله علیه.
و گفت: هرچه عبارت کنی به زیان خویش باید که از حال خودعبارت کننده باشی و نباشی به سخن خویش عبارت کننده و گوینده حکایت از غیری.
نقلست که کسی از وی روزی مسئلهٔ پرسید جواب داد آن مرد گفت: خواجه یکبار دیگر بازگوی گفت: من در پشیمانی آنم که اول چرا گفتم.
و گفت: هیچ کس فریضهٔ ضایع نکند از فریضها الامبتلی گردد به ضایع کردن سنتها و هر که به ترک سنتی مبتلا گردد زود بود که در بدعت افتد.
و گفت: فاضلترین وقتهاء تو آنست که از خواطر و وساوس نفس رسته باشی و مردمان از ظن بد تو رسته باشند.
و گفت: هر که نفس او ملازمت چیزی کند که بدان احتیاج ندارد و ضایع کند از احوال خویش هم چندان که ازکثرت ولایت بدو احتیاج است.
و گفت: آدمی عاشق است بر شقاوت خویش یعنی همه آن خواهد که سبب بدبختی او بود.
و یک روز اصحاب خود را گفت: شما عاشق شدهاید بر کسی که بر شما عاشق شده است.
و گفت: عجب دارم از کسی که در حیا سخن گوید و از خدا شرم ندارد یعنی که چون خدای را متکلم میبیند چگونه شرم نمیدارد که در کلام آید.
و گفت: هر کرا محبت دادند و فقراگر او را خشیت ندهند او فریفته است.
و گفت: خدمت ادب است نه مداومت بر ادب که ادب خدمت عزیزتر است از خدمت بیادب.
و گفت: ما با ادب محتاجتریم از بسیاری علم.
و گفت: هر که قدر خویش بر چشم خلق بزرگ داند بر او واجب چنان کند که نفس او بر چشم او خوار شود ندیدی که ابراهیم علیه السلام خلیل خویش خواند حق تعالی و او گفت: و اجنبنی و بنی ان نعبد الاصنام.
و گفت: احکام غیب در دنیا بر کسی ظاهر نگردد ولکن فضیحت دعوی ظاهرگردد و گفت: هرگز دعوی و تسلیم در یک حال جمع نشوند.
و گفت: هر که محجوب گردد به چیزی از علوم خود هرگز او عیب خود نبیند.
وگفت: حقیقت فقر انقطاع است ازدنیا و آخرت و مستغنی شدن به خداوند دنیا و آخرت.
وگفت: هر که مشغول شود باوقات گذشته بیفایده نقد وقت از دست بداد.
و گفت: آدمی چگونه از پس و پیش نگاه تواند کرد و او غایب است در حال از مقام و وقت خود.
و گفت: تو ظاهرا دعوی عبودیت میکنی اما باطنا سر باوصاف ربوبیت برآورده.
و گفت: عبودیت اضطراری است نه اختیاری است.
و گفت هر که طعم عبودیت نچشید اورا عیشی نیست.
وگفت: عبودیت رجوع کردن است در جمله چیزها به خدای به جز اضطرار.
و گفت: بنده بندهٔ او بود تا خود را خادمی نمیجوید چون خود را خادمی جست از حد بندگی افتاد و ادب از دست داد.
و گفت: هیچ چیز نیست در کسی که خواری بندگی و خواری سؤال و خواری رد را نچشیده است.
و گفت: حق تعالی یاد کرده است انواع عبادت را که الصابرین و الصادقین و الفانتین و المتقین و المستغفرین بالاسحار ختم جمله مقامات بر استغفار کرده است تا بنده بینا گردد بر تقصیر خویش بر همه افعا ل و احوال پس از همه استغفار کند.
و گفت: هرکه سایه نفس از نفس خویش برگیرد عیش خلایق در سایه او بود و گفت: تفویض با کسب بهتر باشد از خلوت بیکسب.
و گفت: هر که در این حدیث آید از سر صفت قوی گردد و فضیحت نشود و هر که از سر قوت درآید ضعیف گردد و فضیحت شود.
و گفت: اگر درست شود بنده را یک نفس در جمله عمر بیریا و بیشریک برکات آن نفس تا آخر عمر با او بماند.
و گفت: عارف آنست که از هیچ چیزش عجب نیاید.
نقلست که یکی او را دعاکرد که آنچه امیدداری خدای بدهاد گفت: امید بعد از معرفت بود و کو معرفت وفات او بنشابور بود و خاک او در مشهد انبار است.
احمداسود گفت: بخواب دیدم که هاتفی آواز داد و مرا گفت: عبدالله را بگوی که ساخته باش که یکسال دیگر وفات خواهی کرد بامداد برفتم و باوی بگفتم گفت: این وعده مدید است ومدتی بعید که تا سالی دیگر طاقت انتظار تواند کرد رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ علی سهل اصفهانی قدس الله روحه العزیز
آن خواجهٔ درویش آن حاضر بیخویش آن دانند غیوب آن بینندهٔ عیوب آن خزانهٔ حقایق و معانی شیخ علی سهل اصفهانی رحمةالله علیه پس بزرگ ومعتبر بود و ازکبار مشایخ بود وجنید را بوی مکاتبات لطیف است و صاحب بوتراب بود و سخن او در حقایق عظیم بلند بود و معاملات و ریاضات او کامل و بیانی شافی داشت در طریقت عمرو بن عثمان مکی به زیارت او باصفهان شد و سی هزار درم وام داشت و علی سهل همه وام او بگزارد و سخن اوست که گفت: شتافتن به خدمت و طاعت از علامات توفیق بود و ازمخالفات بازداشتن از علامات رعایت بود و مراعات اسرار از علامات بیداری و بدعوی بیرون آمدن از رعنایی بشریت بود و هر که در بدایت ارادت درست نکرده است در نهایت عافیت و سلامت نیابد.
گفتند در معنی یافت سخن بگوی گفت: هر که پندارد که نزدیکتر است او بحقیقت بعیدتر است چنانکه آفتاب بروزنی میافتد کودکان خواهند که تاآن ذرهها بگیرند دست برکنند پندارند که در قبضهٔ ایشان آید چوندست باز کنند هیچ نبینند.
و گفت: حضور بحق فاضلتر از یقین بحق از آنکه حضور در دل بود و غفلت بر آن روا نباشد و یقین حاضری بود که گاه بیاید و گاه برود و حاضران در پیشگاه باشند و موقنان بر درگاه.
و گفت: غافلان در حکم خدای زندگانی میکنند وذاکران در رحمت خدای و عارفان در قرب خدای.
و گفت: حرام است کسی را که او را میخواند و میداند و با چیزی دیگر آرام گیرد.
و گفت: بر شما باد که پرهیز کنید از غرور به حسن اعمال با فساد باطن اسرار یعنی ابلیس چنین بود.
و گفت: توانگری التماس کردم در علم یافتم و فخر التماس کردم در خاموشی یافتم و راحت التماس کردم در ناامیدی یافتم.
و گفت: از وقت آدم علیه السلام تا قیام ساعت آدمیان ازدل گفتند و میگویند و من کس میخواهم که مرا وصیت کند که دل چیست یا چگونه است و نمییابم.
پرسیدند از حقیقت توحید گفت: نزدیک است از آنجا که گمانهاست اما دور است از حقایق.
نقلست که او گفت: که شما میپندارید که مرگ من چون مرگ شما خواهدبود که بیمار شوید و مردمان بعیادت آیند مرا بخوانند اجابت کنم روزی میرفت گفت: لبیک و سر بنهاد شیخ مزین گفت: من گفتم او را که بگوی لا اله الا الله تبسمی بکرد و مرا گرفت با من میگوئی که کلمه بگوی بعزت او که در میان من و او نیست الا حجاب عزت وجان بداد ابوالحسن مزین بعد از آن محاسن خود بگرفتی و گفتی چون من حجامی اولیاء خدای را شهادت تلقین میکند و اخجلنا و بگریستی رحمة الله علیه.
گفتند در معنی یافت سخن بگوی گفت: هر که پندارد که نزدیکتر است او بحقیقت بعیدتر است چنانکه آفتاب بروزنی میافتد کودکان خواهند که تاآن ذرهها بگیرند دست برکنند پندارند که در قبضهٔ ایشان آید چوندست باز کنند هیچ نبینند.
و گفت: حضور بحق فاضلتر از یقین بحق از آنکه حضور در دل بود و غفلت بر آن روا نباشد و یقین حاضری بود که گاه بیاید و گاه برود و حاضران در پیشگاه باشند و موقنان بر درگاه.
و گفت: غافلان در حکم خدای زندگانی میکنند وذاکران در رحمت خدای و عارفان در قرب خدای.
و گفت: حرام است کسی را که او را میخواند و میداند و با چیزی دیگر آرام گیرد.
و گفت: بر شما باد که پرهیز کنید از غرور به حسن اعمال با فساد باطن اسرار یعنی ابلیس چنین بود.
و گفت: توانگری التماس کردم در علم یافتم و فخر التماس کردم در خاموشی یافتم و راحت التماس کردم در ناامیدی یافتم.
و گفت: از وقت آدم علیه السلام تا قیام ساعت آدمیان ازدل گفتند و میگویند و من کس میخواهم که مرا وصیت کند که دل چیست یا چگونه است و نمییابم.
پرسیدند از حقیقت توحید گفت: نزدیک است از آنجا که گمانهاست اما دور است از حقایق.
نقلست که او گفت: که شما میپندارید که مرگ من چون مرگ شما خواهدبود که بیمار شوید و مردمان بعیادت آیند مرا بخوانند اجابت کنم روزی میرفت گفت: لبیک و سر بنهاد شیخ مزین گفت: من گفتم او را که بگوی لا اله الا الله تبسمی بکرد و مرا گرفت با من میگوئی که کلمه بگوی بعزت او که در میان من و او نیست الا حجاب عزت وجان بداد ابوالحسن مزین بعد از آن محاسن خود بگرفتی و گفتی چون من حجامی اولیاء خدای را شهادت تلقین میکند و اخجلنا و بگریستی رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر خیر نساج قدس الله روحه العزیز
آن مفتی هدایت آن مهدی ولایت آن حارس عقل و شرع آن عارف اصل و فرع آن معطلی حجاج شیخ وقت خیر النساج رحمةالله علیه استاد بسیار مشایخ بوددر بغداد و پیر وقت خویش بود و در وعظ و معاملت بیان شافی داشت و عبارتی مهذب داشت وخلقی وحلمی بغایت و ورع و مجاهدهٔ تمام و نفسی موثر شبلی و ابراهیم خواص در مجلس اوتوبه کردند شبلی را پیش جنید فرستاد حفظ حرمت جنید را و او مرید سری سقطی بود و جنید او را عظیم محترم داشتی و بوحمزه بغدادی در شان اومبالغتی تمام کردی و سبب آنکه او را خیر نساج گفتند آن بود که او از مولود گاه خود به سامره رفت به عزم حج گذرش به کوفه بود چون به دروازهٔ کوفه رسید مرقعی پاره پاره پوشیده بود واو خود سیاه رنگ بود چنانکه هر که او را دیدی گفتی این مرد ابلهی مینماید یکی او را بدید گفت: روزی چند او در کار کشم پیش او رفت و گفت: تو بندهٔ گفت: آری گفت: از خداوند گریختهٔ گفت: آری گفت: ترا نگاهدارم تا بخداوند سپارم او گفت: من خود این میطلبم گفت: عمری است که در آرزوی آنم که کسی یابم که مرا به خداوند سپارد پس او را به خانه برد و گفت: نام توخیراست و او از حسن عقیده که المؤمن لایکذب او را خلاف نکرد با و برفت و او را خدمت کرد پس آنمرد خیر را نساجی آموخت و سالها کار آن مرد کرد و هرگاه که گفتی خیر او گفتی لبیک تا آنگه که آن مرد پشیمان شد که صدق و ادب و فراست او میدید و عبادت بسیار ازو مشاهدهٔ میکرد گفت: من غلط کرده بودم تو بندهٔ من نیستی برو هر جا که خواهی پس او برفت و به مکه شد تا بدان درجه رسید که جنید گفت: الخیر خیرلا ودوستر آن داشتی که او را خیر خواندندی گفتی روا نباشد که برادری مسلمان مرا نامی نهاده باشد و من آن نام بگردانم.
نقلست که گاهگاه بافندگی کردی و گاهی بلب دجله رفتی ماهیان بوی تقرب جستندی و چیزها آوردندی روزی کرباس پیرزنی میبافت پیرزن گفت: اگر من درهم بیاورم و ترا نیابم کرا دهم گفت: در دجله انداز پیرزن درهم آورد او حاضر نبود در دجله انداخت چون خیر بلب دجله رفت ماهیان آن درهم پیش او آوردند مشایخ چون این حال بشنیدند از وی نپسندیدند گفتند اورا به بازیچه مشغول کردهاند این نشان حجاب باشد و تواند بود که نشان حجاب باشد غیر او را اما او را نبود چنانکه سلیمان را علیه السلام نبود و گفت: در خانه بودم در دلم آمد که جنید بر دراست آن خاطر را نفی کردم تا سه بار این در خاطرم آمد که بعد از آن بیرون آمدم و جنید را دیدم بردر گفت: چرا بخاطر اول بیرون نیامدی.
و گفت: در مسجد شدم درویشی را دیدم در من آویخت و گفت: ای شیخ بر من بخشای که محنتی بزرگ پیشم آمده است گفتم چیست گفت: بلا ازمن بازستدهاند وعافیت بمن پیوسته کردهاند گفت: حالش نگاه کردم یک دینارش فتور شده بود.
و گفت: خوف تازیانه خداوند است بندگانی را که در بیادبی خو کرده باشند بدان راست کنند.
و گفت: نشان آنکه عمل بغایت رسیده است آنست که در آن عمل جز عجز و تقصیر نبینند.
نقل است که صد و بیست سال عمر یافت چون نزدیک وفاتش بود وقت نماز شام بود عزرائیل سایه انداخت سر از بالین برداشت وگفت: عفاک الله توقف کن که بنده ماموری و من بنده مامور ترا گفتهاند که جان او را بردارو مرا گفتهاند که چون وقت نماز آید بگزار و وقت درآمده است آنچه ترا فرمودهاند فوت نمیشود اما آنچه مرا فرمودهاند فوت میشود صبر کن تا نماز شام کنم پس طهارت کرد ونماز گزارد بعد از آن وفات یافت همان شب او را به خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت: از من مپرسید ولکن از دنیای نجس باز رستم رحمةالله علیه.
نقلست که گاهگاه بافندگی کردی و گاهی بلب دجله رفتی ماهیان بوی تقرب جستندی و چیزها آوردندی روزی کرباس پیرزنی میبافت پیرزن گفت: اگر من درهم بیاورم و ترا نیابم کرا دهم گفت: در دجله انداز پیرزن درهم آورد او حاضر نبود در دجله انداخت چون خیر بلب دجله رفت ماهیان آن درهم پیش او آوردند مشایخ چون این حال بشنیدند از وی نپسندیدند گفتند اورا به بازیچه مشغول کردهاند این نشان حجاب باشد و تواند بود که نشان حجاب باشد غیر او را اما او را نبود چنانکه سلیمان را علیه السلام نبود و گفت: در خانه بودم در دلم آمد که جنید بر دراست آن خاطر را نفی کردم تا سه بار این در خاطرم آمد که بعد از آن بیرون آمدم و جنید را دیدم بردر گفت: چرا بخاطر اول بیرون نیامدی.
و گفت: در مسجد شدم درویشی را دیدم در من آویخت و گفت: ای شیخ بر من بخشای که محنتی بزرگ پیشم آمده است گفتم چیست گفت: بلا ازمن بازستدهاند وعافیت بمن پیوسته کردهاند گفت: حالش نگاه کردم یک دینارش فتور شده بود.
و گفت: خوف تازیانه خداوند است بندگانی را که در بیادبی خو کرده باشند بدان راست کنند.
و گفت: نشان آنکه عمل بغایت رسیده است آنست که در آن عمل جز عجز و تقصیر نبینند.
نقل است که صد و بیست سال عمر یافت چون نزدیک وفاتش بود وقت نماز شام بود عزرائیل سایه انداخت سر از بالین برداشت وگفت: عفاک الله توقف کن که بنده ماموری و من بنده مامور ترا گفتهاند که جان او را بردارو مرا گفتهاند که چون وقت نماز آید بگزار و وقت درآمده است آنچه ترا فرمودهاند فوت نمیشود اما آنچه مرا فرمودهاند فوت میشود صبر کن تا نماز شام کنم پس طهارت کرد ونماز گزارد بعد از آن وفات یافت همان شب او را به خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت: از من مپرسید ولکن از دنیای نجس باز رستم رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوحمزه خراسانی قدس الله روحه العزیز
آن شریف اقران آن لطیف اخوان آن متمکن طریقت آن متوکل حقیقت آن کعبه مسلمانی ابوحمزهٔ خراسانی رحمةالله علیه از جملهٔ مشایخ بود و از اکابر طریقت و رفیع القدر و عالی همت بود و در فراست همتا نداشت و در توکل بینهایت رسیده بود و در تجرید به غایت کشیده و ریاضات و کرامات او بسیار است و مناقب او بی شمار خلوات شایسته داشت بوتراب و جنید یافته بود.
نقل است که یکبار که به توکل در بادیه شد و نذر کرد که از هیچ کس هیچ چیز نخواهد به کسی التفات نکند و برین نذر بسر برد بیدلو و رسن متوکل وار مجرد برفت پاره سیم در جیب داشت که خواهرش بدوداده بودناگاه توکل داد خود طلبید گفت: که شرم نداری آنکه سقف آسمان بیستون نگاهدارد معدهٔ ترا بیسیم پوشیده نگاه ندارد پس آن سیم بیانداخت ومیرفت ناگاه در چاهی افتاد ساعتی برآمد نفس فریاد برآورد بوحمزه خاموش بنشست یکی میگذشت سر چاه بازدید خاشاکی چند بیاورد که سر چاه بگیرد نفس بوحمزه زاری آغاز کرد و گفت: حق تعالی میفرماید ولاتلقوا بایدیکم الی التهلکه بوحمزه گفت: توکل از آن قویتر است که بعجز وسالوس نفس باطل شود تن زد تا آنکس سر چاه استوار کرد گفت: آنکس که بر بالا نگاه میدارد اینجا هم نگاهدارد روی به قبله توکل آورد سر فرو برد و اضطرار به کمال رسید و توکل بر قرار بود ناگاه شیری بیامد و سر چاه باز کرد و دست بر لب چاه زد و هر دو پای فرو گذاشت بوحمزه گفت: من همراهی گربه نکنم الهامش دادند که خلاف عادت است دست در زن دست در پای او زد و برآمد شیری دید بر صورتی که هرگز از آن صعبتر ندیده بود آوازی شنید که یا ابوحمزه الیس هذا احسن نجیناک من التلف بالتلف چون توکل بر ما کردی ما ترا بردست کسی که هلاکت جان ازو بود نجات دادیم پس شیر روی در زمین مالید و برفت.
نقل است که روزی جنید میرفت ابلیس رادید برهنه که بر گردن مردم میجست گفت: ای ملعون شرم نداری ازین مردمان گفت: کدام مردمان اینها نه مردماناند مردمان آنهااند که در شونیزیهاند که جگرم را سوختند جنید گفت: برخاستم و به مسجد شونیزیه رفتم بوحمزه رادیدم سر فرو برده سر برآورد و گفت: دروغ گفت: آن ملعون که اولیاءخدای از آن عزیزترند که ابلیس را بر ایشان اطلاع باشد.
نقل است که اومحرم بودی به میان گلیمی در سالی یکبار بیرون آمدی از احرام.
پرسیدند از انس گفت: انس آنست که دلتنگی پدید آرد از نشستن با خلق.
و گفت: غریب آنست که او را از اقربا و پیوستگان خویش وحشت بود با ایشان بیگانه باشد.
و گفت: هر کرا وحشت بود از نفس خویش انس گرفته است دل او در موافقت خداوند خویش سبحانه و تعالی.
و گفت: هر که دوستی مرگ در دل او جای گیرد هر چه باقی است بروی دوست کنند و هرچه فانی است بر وی دشمن گردانند.
و گفت: توکل آنست که بامداد برخیزد از شبش یاد نیاید و چون شب درآید از بامداد یادش نیاید.
یکی وصیت خواست گفت: توشه بسیار ساز این سفر را که در پیش داری.
وفاتش در نیشابور بود و در جوار ابوحفص حداد دفن کردند، رحمهما الله تعالی و تقدس.
نقل است که یکبار که به توکل در بادیه شد و نذر کرد که از هیچ کس هیچ چیز نخواهد به کسی التفات نکند و برین نذر بسر برد بیدلو و رسن متوکل وار مجرد برفت پاره سیم در جیب داشت که خواهرش بدوداده بودناگاه توکل داد خود طلبید گفت: که شرم نداری آنکه سقف آسمان بیستون نگاهدارد معدهٔ ترا بیسیم پوشیده نگاه ندارد پس آن سیم بیانداخت ومیرفت ناگاه در چاهی افتاد ساعتی برآمد نفس فریاد برآورد بوحمزه خاموش بنشست یکی میگذشت سر چاه بازدید خاشاکی چند بیاورد که سر چاه بگیرد نفس بوحمزه زاری آغاز کرد و گفت: حق تعالی میفرماید ولاتلقوا بایدیکم الی التهلکه بوحمزه گفت: توکل از آن قویتر است که بعجز وسالوس نفس باطل شود تن زد تا آنکس سر چاه استوار کرد گفت: آنکس که بر بالا نگاه میدارد اینجا هم نگاهدارد روی به قبله توکل آورد سر فرو برد و اضطرار به کمال رسید و توکل بر قرار بود ناگاه شیری بیامد و سر چاه باز کرد و دست بر لب چاه زد و هر دو پای فرو گذاشت بوحمزه گفت: من همراهی گربه نکنم الهامش دادند که خلاف عادت است دست در زن دست در پای او زد و برآمد شیری دید بر صورتی که هرگز از آن صعبتر ندیده بود آوازی شنید که یا ابوحمزه الیس هذا احسن نجیناک من التلف بالتلف چون توکل بر ما کردی ما ترا بردست کسی که هلاکت جان ازو بود نجات دادیم پس شیر روی در زمین مالید و برفت.
نقل است که روزی جنید میرفت ابلیس رادید برهنه که بر گردن مردم میجست گفت: ای ملعون شرم نداری ازین مردمان گفت: کدام مردمان اینها نه مردماناند مردمان آنهااند که در شونیزیهاند که جگرم را سوختند جنید گفت: برخاستم و به مسجد شونیزیه رفتم بوحمزه رادیدم سر فرو برده سر برآورد و گفت: دروغ گفت: آن ملعون که اولیاءخدای از آن عزیزترند که ابلیس را بر ایشان اطلاع باشد.
نقل است که اومحرم بودی به میان گلیمی در سالی یکبار بیرون آمدی از احرام.
پرسیدند از انس گفت: انس آنست که دلتنگی پدید آرد از نشستن با خلق.
و گفت: غریب آنست که او را از اقربا و پیوستگان خویش وحشت بود با ایشان بیگانه باشد.
و گفت: هر کرا وحشت بود از نفس خویش انس گرفته است دل او در موافقت خداوند خویش سبحانه و تعالی.
و گفت: هر که دوستی مرگ در دل او جای گیرد هر چه باقی است بروی دوست کنند و هرچه فانی است بر وی دشمن گردانند.
و گفت: توکل آنست که بامداد برخیزد از شبش یاد نیاید و چون شب درآید از بامداد یادش نیاید.
یکی وصیت خواست گفت: توشه بسیار ساز این سفر را که در پیش داری.
وفاتش در نیشابور بود و در جوار ابوحفص حداد دفن کردند، رحمهما الله تعالی و تقدس.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر احمد مسروق قدس الله روحه العزیز
آن رکن روزگار آن قطب ابرار آن فرید دهر آن وحید عصر آنعاشق معشوق شیخ وقت احمد مسروق رحمه الله علیه از مشایخ کبار خراسان بود واز طوس بود اما در بغداد نشستی و باتفاق همه از جمله اولیاء خدای بود واو را با قطب المدار رحمةالله علیه صحبت بود او خود از اقطاب بود ازو پرسیدند که قطب کیست ظاهر نکرد اما به حکم اشارت چنان نمود که جنید است و او چهل تن را از اهل تمکین و مشایخ مکین خدمت کرده بود و فایدها گرفته و در علوم ظاهرو باطن به کمال و در مجاهده و تقوی به غایت درجه و صحبت محاسبی و سری یافته.
و گفت: پیری به نزدیک من آمد و سخن پاکیزه همی گفت: و شیرین سخن وخوش زبان بود و خاطری نیکو داشت وگفت: هر خاطری که شمارا درآید با من بگوئید مسروق گفت: مرا در خاطر آمد که او جهود است و این خاطر از من نمیرفت با جریری گفتم او را این موافق نیاید گفتم البته باوی بخواهم گفت: پس او را گفتم که تو گفتهٔ که هر خاطر که شمارادرآید با من بگوئید اکنون مرا چنین درخاطر آمد که تو جهودی ساعتی سر در پیش افکند پس گفت: راست گفتی و شهادت آورد آنگاه گفت: همه دینها و مذهبها نگه کردم گفتم اگر با هیچ قوم چیزی است با این قوم است به نزدیک شما آمدم تا بیازمایم شمارا بر حق یافتم.
و سخن اوست که هر که بغیر خدای شاد شود شادی او بجمله اندوه بود و هرکه را در خدمت خداوندانس نباشد انس وی بجمله وحشت بود و هرکه در خواطر دل با خدای تعالی مراقبت بجای آورد خدای تعالی او را در حرکات جوارح معصوم دارد.
و گفت هرکه محصن شود در تقوی آسان گردد بر وی اعراض از دنیا.
و گفت: تقوی آنست که بگوشهٔ چشم به لذات دنیا بازننگری و بدل در آن تفکر نکنی.
و گفت: بزرگ داشتن حرمت مؤمن از بزرگ داشتن حرمت خداوند بود و به حرمت بنده به محل حقیقت تقوی رسد.
و گفت: در باطن نگرستن معرفت حق از دل ببرد.
و گفت: هر کرا مودت حق بود کس بر وی غالب نتواند شد.
و گفت: دنیا را بوحشت داغ کردهاند تا انس مطیعان خدای به خدای بود نه به دنیا.
و گفت: خوف میباید که خوف بیش از رجا است که حق تعالی بهشت را بیافرید و دوزخ و هیچکس به بهشت نتواند رسید تا به دوزخ گذر نکند.
و گفت: بیشتر چیزی که عارفان از آن بترسند خوف از فوت حق بود.
و گفت: درخت معرفت را آب فکرت دهند ودرخت فکرت را آب جهل و درخت توبه را آب ندامت و درخت محبت را آب موافقت.
و گفت: هرگاه که طمع معرفت داری و پیش از آن درجهٔ انابت محکم نکرده باشی بر بساط جهل باشی و هرگاه که ارادت طلب کنی پیش از درست کردن مقام توبه در میدان غفلت باشی.
و گفت: زهد آنست که جز خدای هیچ سببی بر وی پادشاه نگردد.
و گفت: تا تو از شکم مادر بیرون آمدهٔ در خراب کردن عمر خودی، رحمةالله علیه.
و گفت: پیری به نزدیک من آمد و سخن پاکیزه همی گفت: و شیرین سخن وخوش زبان بود و خاطری نیکو داشت وگفت: هر خاطری که شمارا درآید با من بگوئید مسروق گفت: مرا در خاطر آمد که او جهود است و این خاطر از من نمیرفت با جریری گفتم او را این موافق نیاید گفتم البته باوی بخواهم گفت: پس او را گفتم که تو گفتهٔ که هر خاطر که شمارادرآید با من بگوئید اکنون مرا چنین درخاطر آمد که تو جهودی ساعتی سر در پیش افکند پس گفت: راست گفتی و شهادت آورد آنگاه گفت: همه دینها و مذهبها نگه کردم گفتم اگر با هیچ قوم چیزی است با این قوم است به نزدیک شما آمدم تا بیازمایم شمارا بر حق یافتم.
و سخن اوست که هر که بغیر خدای شاد شود شادی او بجمله اندوه بود و هرکه را در خدمت خداوندانس نباشد انس وی بجمله وحشت بود و هرکه در خواطر دل با خدای تعالی مراقبت بجای آورد خدای تعالی او را در حرکات جوارح معصوم دارد.
و گفت هرکه محصن شود در تقوی آسان گردد بر وی اعراض از دنیا.
و گفت: تقوی آنست که بگوشهٔ چشم به لذات دنیا بازننگری و بدل در آن تفکر نکنی.
و گفت: بزرگ داشتن حرمت مؤمن از بزرگ داشتن حرمت خداوند بود و به حرمت بنده به محل حقیقت تقوی رسد.
و گفت: در باطن نگرستن معرفت حق از دل ببرد.
و گفت: هر کرا مودت حق بود کس بر وی غالب نتواند شد.
و گفت: دنیا را بوحشت داغ کردهاند تا انس مطیعان خدای به خدای بود نه به دنیا.
و گفت: خوف میباید که خوف بیش از رجا است که حق تعالی بهشت را بیافرید و دوزخ و هیچکس به بهشت نتواند رسید تا به دوزخ گذر نکند.
و گفت: بیشتر چیزی که عارفان از آن بترسند خوف از فوت حق بود.
و گفت: درخت معرفت را آب فکرت دهند ودرخت فکرت را آب جهل و درخت توبه را آب ندامت و درخت محبت را آب موافقت.
و گفت: هرگاه که طمع معرفت داری و پیش از آن درجهٔ انابت محکم نکرده باشی بر بساط جهل باشی و هرگاه که ارادت طلب کنی پیش از درست کردن مقام توبه در میدان غفلت باشی.
و گفت: زهد آنست که جز خدای هیچ سببی بر وی پادشاه نگردد.
و گفت: تا تو از شکم مادر بیرون آمدهٔ در خراب کردن عمر خودی، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر عبدالله مغربی قدس الله روحه العزیز
آن شیخ ملت آن قطب دولت آن زین اصحاب آن رکن ارباب آن صبح مشرق یثربی عبدالله مغربی رحمةالله علیه استاد مشایخ بود و از قدماء کبار و استاد اولیا و اعتماد اصفیا بود و خوب ولایتی داشت ودر تربیت کردن مرید آیتی بود و حرمت اودر دلها بسیار است وخطر بیشمار در توکل و تجرید ظاهر و باطن کسی را قدم او نبود و این در ابراهیم که ازو خاستهاند خود شرح دهندهٔ کمال او بساند یکی ابراهیم شیبان ودوم ابراهیم خواص رحمهما الله و او پیر این هردو بوده است واو را کلماتی رفیع است و عمر او صد و بیست سال بود و کارهاء او عجیب بود هیچ چیزی که دست آدمی بدان رسیده بودی نخوردی مگر بیخ گیاه که آن خوردی و مریدان او هرجا که بیخ گیاه یافتندی پیش او بردندی تا بقدر حاجت بکار بردی و ازین جنس عادت کرده بود و پیوسته سفر کردی و یاران باوی بودندی ودایم احرام داشتی و چون از احرام بیرون آمدی باز احرام گرفتی و هرگز جامهٔ او شوخگن نشدی و موی اونبالیدی.
نقلست که گفت: سرائی از مادر میراث یافتم به پنجاه دینار بفروختم و بر میان بستم و روی به بادیه نهادم عربی به من رسید گفت: چه داری گفتم پنجاه دینار گفت: بیار بوی دادم بگشاد و بدید و به من باز داد پس شتر بخوابانید و مرا گفت: برنشین گفتم ترا چه رسیده است گفت: مرا از راستی تودل پر از مهر شد با من به حج آمد و مدتی در صحبت من بود از اولیاء حق شد.
نقلست که گفت: یکبار در بادیه میرفتم غلامی دیدم تر و تازه بیزاد و راحله گفتم ای آزادمرد بیزاد و راحله کجا میروی گفت: چپ و راست نگه کن تا جز خدای هیچ میبینی.
نقلست که او چهار پسر داشت هر یکی را پیشهٔ آموخت گفتند این چه لایق حال ایشان است گفت: کسبی درآموزم تا بعد از وفات من به سبب آنکه من پسر فلانم جگر صدیقان نخورند و در وقت حاجت کسبی کنند.
و گفت: فاضلترین اعمال عمارت اوقات است به مراقبات.
و گفت: هر که دعوی بندگی کند و او را هنوز مرادی مانده باشد دروغ زن است که دعوی بندگی از کسی درست آید که از مرادات خویش فانی گردد و به مراد خداوند باقی شود ونام او آن بود که خداوندش نهاده بود و نعمت او آن بود که بهرچه او را بخوانند او از بندگی جواب دهد و او را نه اسم بودونه رسم ونه جواب.
و گفت: خوارترین مردمان درویشی بود که با توانگران مداهنت کند و عظیمترین خلق را تواضع کند و گفت: درویشان راضی امینان خدایاند در زمین وحجت خدایند بر بندگان و به برکت ایشان بلا از خلق منقطع گردد.
و گفت: درویشی که از دنیا احتراز کرده باشد اگرچه هیچ عمل از اعمال فضائل نمیکند یک ذره از او فاضلتر از متعبدان مجتهد.
و گفت: هرگز منصفتر از دنیا ندیدم که تا او را خدمت کنی ترا خدمت کند و چون ترک گیری او نیز ترک تو گیرد.
و گفت: زیرک نیست کسی الااین طایفه که همه سوختهاند به سبب زندگی خویش و به سبب آنکه یافتهاند وفات او بطور سینا بود و هم آنجا دفن کردند رحمةالله علیه رحمةواسعه.
نقلست که گفت: سرائی از مادر میراث یافتم به پنجاه دینار بفروختم و بر میان بستم و روی به بادیه نهادم عربی به من رسید گفت: چه داری گفتم پنجاه دینار گفت: بیار بوی دادم بگشاد و بدید و به من باز داد پس شتر بخوابانید و مرا گفت: برنشین گفتم ترا چه رسیده است گفت: مرا از راستی تودل پر از مهر شد با من به حج آمد و مدتی در صحبت من بود از اولیاء حق شد.
نقلست که گفت: یکبار در بادیه میرفتم غلامی دیدم تر و تازه بیزاد و راحله گفتم ای آزادمرد بیزاد و راحله کجا میروی گفت: چپ و راست نگه کن تا جز خدای هیچ میبینی.
نقلست که او چهار پسر داشت هر یکی را پیشهٔ آموخت گفتند این چه لایق حال ایشان است گفت: کسبی درآموزم تا بعد از وفات من به سبب آنکه من پسر فلانم جگر صدیقان نخورند و در وقت حاجت کسبی کنند.
و گفت: فاضلترین اعمال عمارت اوقات است به مراقبات.
و گفت: هر که دعوی بندگی کند و او را هنوز مرادی مانده باشد دروغ زن است که دعوی بندگی از کسی درست آید که از مرادات خویش فانی گردد و به مراد خداوند باقی شود ونام او آن بود که خداوندش نهاده بود و نعمت او آن بود که بهرچه او را بخوانند او از بندگی جواب دهد و او را نه اسم بودونه رسم ونه جواب.
و گفت: خوارترین مردمان درویشی بود که با توانگران مداهنت کند و عظیمترین خلق را تواضع کند و گفت: درویشان راضی امینان خدایاند در زمین وحجت خدایند بر بندگان و به برکت ایشان بلا از خلق منقطع گردد.
و گفت: درویشی که از دنیا احتراز کرده باشد اگرچه هیچ عمل از اعمال فضائل نمیکند یک ذره از او فاضلتر از متعبدان مجتهد.
و گفت: هرگز منصفتر از دنیا ندیدم که تا او را خدمت کنی ترا خدمت کند و چون ترک گیری او نیز ترک تو گیرد.
و گفت: زیرک نیست کسی الااین طایفه که همه سوختهاند به سبب زندگی خویش و به سبب آنکه یافتهاند وفات او بطور سینا بود و هم آنجا دفن کردند رحمةالله علیه رحمةواسعه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوبکر کتانی قدس الله روحه العزیز
آن صاحب مقام استقامت آن عالی همت امامت آن شمع عالم توفیق آن رکن کعبه تحقیق آن قبله روحانی شیخ ابوبکر کتانی رحمةالله علیه شیخ مکه بود و پیرزمانه بودو درورع و تقوی و زهد و معرفت یگانه بود و از کبار مشایخ حجاز بود و در طریقت صاحب تصنیف و صاحب تمکین و در ولایت صاحب مقام و در فراست صاحب عمل و درمجاهدت و ریاضت سخت بزرگوار و در انواع علوم کامل خاصه در علم حقایق و معرفت صحبت جنید و ابوسعید خراز ونوری یافته بود و او را چراغ حرم گفتند و در مکه مجاور بود تا وقت وفات و اول شب تا آخر نمازکردی و قرآن ختم کردی و درطواف دوازده هزار ختم قرآن کرده بود و سی سال درحرم بزیر ناودان نشسته بود که درین سی سال در شبانروزی یکبار طهارت تازه کردی و درین مدت خواب نکرد و درابتدا دستوری از مادر خواست که به حج رود گفت: چون دربادیه شدم حالتی در من پدید آمد که موجب غسل بود با خود گفتم مگر شرط نیامدهام بازگشتم چون به درخانه رسیدم مادر در پس درنشسته بود بانتظار من گفتم ای مادر نه اجازت داده بودی گفت: بلی اما خانه را بیتو نمیتوانستم دید تا تو رفتهٔ این جا نشستهام ونیت کرده بودم تا بازنیائی برنخیزم پس چون مادر وفات کرد روی در بادیه نهاد.
گفت: در بادیه بودم درویشی را دیدم مرده ومیخندید گفتم تو مردهٔ و میخندی گفت: محبت خدای چنین بود.
بوالحسن مزین گفت: به بادیه فرو شدم بیزاد و راحله چون به کنار حوضی رسیدم بنشستم و با خود گفتم بادیه بریدم بیزاد و راحله یکی رادیدم که بانگ بر من زد که ای حجام لاتمت نفسک بالاباطیل نگاه کردم کتانی رادیدم توبه کردم و به خدای بازگشتم.
و گفت: مرا اندکی غبار بود در دل با امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه نه به جهت چیزی دیگر بلکه به جهت آن که رسول صلی الله علیه و آله وسلم فرمود لافتی الاعلی شرط فتوت آن بود که اگرچه معاویه بر باطل بودو او بر حق کاربوی بازگذاشتی تا چندان خون ریخته نشدی و گفت: میان مروه و صفا خانهٔ داشتم در آنجا مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم با یاران او رضوان الله علیهم اجمعین که درآمدی و مرادر کنار گرفتی پس اشارت کرد بابوکر که او کیست گفتم ابوبکر پس به عمر اشارت کرد گفتم عمر پس اشارت کرد به عثمان گفتم عثمان پس اشارت کرد به علی من شرم داشتم به سب آن غبار پس سید علیه السلام مرا با علی برادری داد تا یکدیگر در کنار گرفتیم پس ایشان برفتند و من و علی بماندیم علی رضی الله عنه مرا گفت: بیا تا به کوه بوقیس رویم بسر کوه رفتیم ونظارهٔ کعبه کردیم چون بیدار شدم خود را بر کوه ابوقبیس دیدم ذرهٔ از آن غبار بر دلم نمانده بود.
وگفت: یکی با من صحبت میداشت و عظیم بر من ثقلی بود ازوی چیزی بوی بخشیدم آن ثقل زایل نشد او را به خانه بردم و گفتم پای بر روی من نه نمینهاد الحاح کردم تا پای بنهاد بروی من و میداشت چنانکه ثقل زایل شد و بدوستی بدل گشت مرا دویست درم از وجه حلال فتوح شده بود پیش او بردم و بر کنار سجادهٔ او نهادم گفتم در وجه خودصرف کن بگوشهٔ چشم در من نگریست و گفت: من این وقت را بهفتادهزار دینار خریدهام تو میخواهی که مرا بدین غره کنی پس برخاست و سجاده برفشاند و برفت و هرگز چون عزاو و دل خود ندیدم که آن ساعت که آن درمها میچیدم.
نقلست که مریدی داشت مگر در حال نزاع بود چشم باز کرد و در کعبه نگرید اشتری برسید و لگدی زد و چشمش بیرون انداخت در حال بسر شیخ ندا کردند که در این حالت ارادت غیبی و مکاشفات حقیقی بدو فرو میآمد و او به کعبه نگریست ادبش کردند که در حضور رب البیت نظاره بیت کردن روا نبود.
نقلست که روزی پیری نورانی ردا برافکنده با شکوه از باب بنی شیبه درآمد و پیش کتانی رفت و او سر فرو کشیده بود وگفت: بعد از سلام که ای شیخ چرا به مقام ابراهیم نروی که پیری بزرگ آمده است و اخبار عالی روایت میکند تا سماع کنی کتانی سر برآورد و گفت: ای شیخ از که روایت میکند گفت: از عبدالله بن معمر و از زهری و از ابوهریره و از پیغامبر صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچه ایشان آنجا باسناد خبر میدهند ما اینجا بیاسناد میشنویم پیر گفت: از که میشنوی گفت: حدثنی قلبی عن ربی جل جلاله دلم از خدای میشنود پیر گفت: چه دلیل داری بدین سخن گفت: دلیل آن دارم که دلم میگوید که تو خضری خضر علیه السلام گفت: تا آن وقت میپنداشتم که خدای را هیچ ولی نیست که من او را نشناسم تا ابابکر کتانی را دیدم که من او رانشناختم و او مرا شناخت دانستم که خدای را دوستاناند که مرا شناسند و من ایشان را نشناسم.
نقلست که وقتی در نماز بود طراری بیامد و ردا ازکتف شیخ باز کرد وبه بازار برد تا بفروشد در حال دستش خشک شد او را گفتند که مصلحت تو آنست که باز بری به خدمت شیخ و شفاعت کنی تا دعا کند باشد که خدای تعالی دستت باز دهد طرار باز آمد و شیخ هم چنان در نماز بود و ردا در کتف شیخ داد و بنشست تا شیخ از نماز فارغ شد در قدمهاء او افتاد و عذر میخواست و زاری میکرد حال بگفت: شیخ گفت: بعزت و جلال خدای که نه از بردن خبر دارم و نه از آوردن پس گفت: الهی او برده بازآورد آنچه از او ستدهٔ باز ده در حال دستش نیک شد.
نقلست که گفت: جوانی به خواب دیدم به غایت صاحب جمال گفتم کیستی گفت: تقوی گفتم کجا باشی گفت: در دل اندوهگنان پس نگه کردم زنی سیاه دیدم به غایت زشت گفتم تو کیستی گفت: خنده ونشاط و خوش دلی گفتم کجا باشی گفت: در دل غافلان واهل نشاط چون بیدار شدم نیت کردم که هرگز نخندم مگر بر من غلبه کند.
و گفت: در شبی پنجاه و یک بار پیغمبر را علیه السلام به خواب دیدم و مسایل پرسیدم.
و گفت: شبی پیغامبر را علیه السلام به خواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا حق تعالی دل مرا نمیراند گفت: هر روزی چهل بار بگوی بصدق یا حی یا قیوم یا لااله الاانت اسئلک ان تحبی قلبی بنور معرفتک ابداً.
و گفت: درویشی به نزدیک من آمد و میگریست و گفت: ده روز است تا گرسنهام با بعضی یاران از گرسنگی شکایت کردم پس به بازار شدم در مییافتم در راه که بر آننوشته بود که خدای به گرسنگی تو عالم نیست که شکایت میکنی.
و گفت: یکی ازوی وصیت خواست گفت: چنانکه فردا خدای تعالی ترا خواهد بود تو امروز او را باش.
و گفت: انس به مخلوق عقوبت است و قرب اهل دنیا معصیت و با ایشان میل کردن مذلت.
وگفت: زاهد آن باشد که هیچ نیابد دلش شاد بود بنایافتن آن وجد و جهد لازم گیرد و احتمال دل کند به صبر و راضی باشد بدین تا بمیرد.
و گفت: تصوف همه خلق است هر که را خلق بیشتر تصوف بیشتر.
و گفت: فراست پیدا شدن یقین است و دیدار غیب و آن از اثر ایمان است.
و گفت: محبت ایثار است برای محبوب.
و گفت: تصوف صفوة است و مشاهده.
و گفت: صوفی کسی است که طاعت او نزدیک او جنایت بود و از آن استغفار باید کرد.
و گفت: استغفار توبه است و توبه اسمی است جامع شش چیز را اول پشیمانی بر آنچه گذشته باشد دوم عزم کردن بدانکه بیش به گناه رجوع نکند سوم به گزاردن هر فریضه که میان او و خدای است چهارم ادا کند مظالم خلق را پنجم بگدازد هر گوشت و پوست و شحم که از حرام رسته باشد ششم تن را الم طاعت بچشاند چنانکه حلاوت معصیت چشانیده است.
و گفت: اول وجد حلواست ومیانه مر و آخر سقم.
وگفت: توکل در اصل متابعت علم است و در حقیقت کامل شدن یقین.
و گفت: عبادت هفتاد و دو باب است هفتاد ویک در حیا است از خدای تعالی.
و گفت: علم به خدای تمامتر از عبادت خدای را.
و گفت: طعامی مشتهی لقمهٔ است از ذکر خدای در دهان یقین که حالت توحید آن لقمه را از مایدهٔ رضا برگرفته باشد با گمان نیکو به کرامت حق.
وگفت: هرگز بندگان را زبان بدعا گشاده نکند و به عذر خواستن نگرداند تا در مغفرت گشاده نکند.
وگفت: چون افتقار به خدای درست شود عنایت درست شود از جهت آنکه این دو حالت تمام نشود مگر به یکدیگر.
و گفت: دردی بوقت انتباه از غفلت و انقطاعی از حظ نفسانی و لرزیدن از بیم قطیعت فاضلتر از عبادت انس و جن.
و گفت: اعمال جامهٔ بندگی است هر که او را خدای تعالی وقت قسمت از رحمت دور کرد امروز عمل راترک گیرد و هر که نزدیک گردانید بر اعمال ملازمت کند و چون پیشه گیرد.
و گفت: دنیا را بربلوی قسمت کردهاند و بهشت را بر تقوی.
و گفت: از حکم مرید سه چیز است یکی خوابش در وقت غلبه بود و خوردش در وقت فاقه بود و سخنش در وقت ضرورت.
و گفت: شهوت مهار دیو است که هر که مهار دیو گرفت با دیو بهم بود.
و گفت: بتن در دین باش و بدل در آخرت.
و گفت: چون از خدای توفیق خواهی ابتدا به عمل کن.
و گفت: مادین خدای مبنی بر سه رکن یافتیم برحق و بر عدل و بر صدق حق بر جوارح است و عدل بر قلوبست وصدق بر عقل یعنی حق جز به ظاهر نتوان داشت کماقال علیه السلام نحن نحکم بالظاهر ابلیس و ادریس در عالم باطن بودند تا ظاهر نشدند معلوم نشد که ابلیس باطل است و ادریس بر حق و عدل بر دلست قسمت به عدل دل نتواند کرد به حسب هر یکی و صدق به عقل تعلق دارد که فردا که از صدق سوال کنند عاقلان را کنند وگفت: وجود عطا از حق شهود حق است به حق ازجهت آن که حق است دلیل بر هر چیزی و هیچ چیز دون حق دلیل نیست برحق.
و گفت: خدای را بادی است که آن را بادصبیحه خوانند که آن باد مخزن است در زیر عرش وقت سحر وزیدن گیرد ونالهها و استغفار برگیرد و به ملک جبار رساند.
و گفت: شکرکردن در موضع استغفار گناه بودو استغفار در موضع شکر گناه بود.
نقلست که چون کتانی را وفات نزدیک برسید گفتند در حال حیات عمل تو چه بود تا بدین مقام رسیدی گفت: اگراجلم نزدیک نبودی نگفتمی پس گفت: چهل سال دیدبان بودم هرچه غیرخدای بود ازدل دور میکردم تا دل چنان شد که هیچ چیز دیگر ندانست جز خدای تبارک و تعالی و تقدس.
گفت: در بادیه بودم درویشی را دیدم مرده ومیخندید گفتم تو مردهٔ و میخندی گفت: محبت خدای چنین بود.
بوالحسن مزین گفت: به بادیه فرو شدم بیزاد و راحله چون به کنار حوضی رسیدم بنشستم و با خود گفتم بادیه بریدم بیزاد و راحله یکی رادیدم که بانگ بر من زد که ای حجام لاتمت نفسک بالاباطیل نگاه کردم کتانی رادیدم توبه کردم و به خدای بازگشتم.
و گفت: مرا اندکی غبار بود در دل با امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه نه به جهت چیزی دیگر بلکه به جهت آن که رسول صلی الله علیه و آله وسلم فرمود لافتی الاعلی شرط فتوت آن بود که اگرچه معاویه بر باطل بودو او بر حق کاربوی بازگذاشتی تا چندان خون ریخته نشدی و گفت: میان مروه و صفا خانهٔ داشتم در آنجا مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم با یاران او رضوان الله علیهم اجمعین که درآمدی و مرادر کنار گرفتی پس اشارت کرد بابوکر که او کیست گفتم ابوبکر پس به عمر اشارت کرد گفتم عمر پس اشارت کرد به عثمان گفتم عثمان پس اشارت کرد به علی من شرم داشتم به سب آن غبار پس سید علیه السلام مرا با علی برادری داد تا یکدیگر در کنار گرفتیم پس ایشان برفتند و من و علی بماندیم علی رضی الله عنه مرا گفت: بیا تا به کوه بوقیس رویم بسر کوه رفتیم ونظارهٔ کعبه کردیم چون بیدار شدم خود را بر کوه ابوقبیس دیدم ذرهٔ از آن غبار بر دلم نمانده بود.
وگفت: یکی با من صحبت میداشت و عظیم بر من ثقلی بود ازوی چیزی بوی بخشیدم آن ثقل زایل نشد او را به خانه بردم و گفتم پای بر روی من نه نمینهاد الحاح کردم تا پای بنهاد بروی من و میداشت چنانکه ثقل زایل شد و بدوستی بدل گشت مرا دویست درم از وجه حلال فتوح شده بود پیش او بردم و بر کنار سجادهٔ او نهادم گفتم در وجه خودصرف کن بگوشهٔ چشم در من نگریست و گفت: من این وقت را بهفتادهزار دینار خریدهام تو میخواهی که مرا بدین غره کنی پس برخاست و سجاده برفشاند و برفت و هرگز چون عزاو و دل خود ندیدم که آن ساعت که آن درمها میچیدم.
نقلست که مریدی داشت مگر در حال نزاع بود چشم باز کرد و در کعبه نگرید اشتری برسید و لگدی زد و چشمش بیرون انداخت در حال بسر شیخ ندا کردند که در این حالت ارادت غیبی و مکاشفات حقیقی بدو فرو میآمد و او به کعبه نگریست ادبش کردند که در حضور رب البیت نظاره بیت کردن روا نبود.
نقلست که روزی پیری نورانی ردا برافکنده با شکوه از باب بنی شیبه درآمد و پیش کتانی رفت و او سر فرو کشیده بود وگفت: بعد از سلام که ای شیخ چرا به مقام ابراهیم نروی که پیری بزرگ آمده است و اخبار عالی روایت میکند تا سماع کنی کتانی سر برآورد و گفت: ای شیخ از که روایت میکند گفت: از عبدالله بن معمر و از زهری و از ابوهریره و از پیغامبر صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچه ایشان آنجا باسناد خبر میدهند ما اینجا بیاسناد میشنویم پیر گفت: از که میشنوی گفت: حدثنی قلبی عن ربی جل جلاله دلم از خدای میشنود پیر گفت: چه دلیل داری بدین سخن گفت: دلیل آن دارم که دلم میگوید که تو خضری خضر علیه السلام گفت: تا آن وقت میپنداشتم که خدای را هیچ ولی نیست که من او را نشناسم تا ابابکر کتانی را دیدم که من او رانشناختم و او مرا شناخت دانستم که خدای را دوستاناند که مرا شناسند و من ایشان را نشناسم.
نقلست که وقتی در نماز بود طراری بیامد و ردا ازکتف شیخ باز کرد وبه بازار برد تا بفروشد در حال دستش خشک شد او را گفتند که مصلحت تو آنست که باز بری به خدمت شیخ و شفاعت کنی تا دعا کند باشد که خدای تعالی دستت باز دهد طرار باز آمد و شیخ هم چنان در نماز بود و ردا در کتف شیخ داد و بنشست تا شیخ از نماز فارغ شد در قدمهاء او افتاد و عذر میخواست و زاری میکرد حال بگفت: شیخ گفت: بعزت و جلال خدای که نه از بردن خبر دارم و نه از آوردن پس گفت: الهی او برده بازآورد آنچه از او ستدهٔ باز ده در حال دستش نیک شد.
نقلست که گفت: جوانی به خواب دیدم به غایت صاحب جمال گفتم کیستی گفت: تقوی گفتم کجا باشی گفت: در دل اندوهگنان پس نگه کردم زنی سیاه دیدم به غایت زشت گفتم تو کیستی گفت: خنده ونشاط و خوش دلی گفتم کجا باشی گفت: در دل غافلان واهل نشاط چون بیدار شدم نیت کردم که هرگز نخندم مگر بر من غلبه کند.
و گفت: در شبی پنجاه و یک بار پیغمبر را علیه السلام به خواب دیدم و مسایل پرسیدم.
و گفت: شبی پیغامبر را علیه السلام به خواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا حق تعالی دل مرا نمیراند گفت: هر روزی چهل بار بگوی بصدق یا حی یا قیوم یا لااله الاانت اسئلک ان تحبی قلبی بنور معرفتک ابداً.
و گفت: درویشی به نزدیک من آمد و میگریست و گفت: ده روز است تا گرسنهام با بعضی یاران از گرسنگی شکایت کردم پس به بازار شدم در مییافتم در راه که بر آننوشته بود که خدای به گرسنگی تو عالم نیست که شکایت میکنی.
و گفت: یکی ازوی وصیت خواست گفت: چنانکه فردا خدای تعالی ترا خواهد بود تو امروز او را باش.
و گفت: انس به مخلوق عقوبت است و قرب اهل دنیا معصیت و با ایشان میل کردن مذلت.
وگفت: زاهد آن باشد که هیچ نیابد دلش شاد بود بنایافتن آن وجد و جهد لازم گیرد و احتمال دل کند به صبر و راضی باشد بدین تا بمیرد.
و گفت: تصوف همه خلق است هر که را خلق بیشتر تصوف بیشتر.
و گفت: فراست پیدا شدن یقین است و دیدار غیب و آن از اثر ایمان است.
و گفت: محبت ایثار است برای محبوب.
و گفت: تصوف صفوة است و مشاهده.
و گفت: صوفی کسی است که طاعت او نزدیک او جنایت بود و از آن استغفار باید کرد.
و گفت: استغفار توبه است و توبه اسمی است جامع شش چیز را اول پشیمانی بر آنچه گذشته باشد دوم عزم کردن بدانکه بیش به گناه رجوع نکند سوم به گزاردن هر فریضه که میان او و خدای است چهارم ادا کند مظالم خلق را پنجم بگدازد هر گوشت و پوست و شحم که از حرام رسته باشد ششم تن را الم طاعت بچشاند چنانکه حلاوت معصیت چشانیده است.
و گفت: اول وجد حلواست ومیانه مر و آخر سقم.
وگفت: توکل در اصل متابعت علم است و در حقیقت کامل شدن یقین.
و گفت: عبادت هفتاد و دو باب است هفتاد ویک در حیا است از خدای تعالی.
و گفت: علم به خدای تمامتر از عبادت خدای را.
و گفت: طعامی مشتهی لقمهٔ است از ذکر خدای در دهان یقین که حالت توحید آن لقمه را از مایدهٔ رضا برگرفته باشد با گمان نیکو به کرامت حق.
وگفت: هرگز بندگان را زبان بدعا گشاده نکند و به عذر خواستن نگرداند تا در مغفرت گشاده نکند.
وگفت: چون افتقار به خدای درست شود عنایت درست شود از جهت آنکه این دو حالت تمام نشود مگر به یکدیگر.
و گفت: دردی بوقت انتباه از غفلت و انقطاعی از حظ نفسانی و لرزیدن از بیم قطیعت فاضلتر از عبادت انس و جن.
و گفت: اعمال جامهٔ بندگی است هر که او را خدای تعالی وقت قسمت از رحمت دور کرد امروز عمل راترک گیرد و هر که نزدیک گردانید بر اعمال ملازمت کند و چون پیشه گیرد.
و گفت: دنیا را بربلوی قسمت کردهاند و بهشت را بر تقوی.
و گفت: از حکم مرید سه چیز است یکی خوابش در وقت غلبه بود و خوردش در وقت فاقه بود و سخنش در وقت ضرورت.
و گفت: شهوت مهار دیو است که هر که مهار دیو گرفت با دیو بهم بود.
و گفت: بتن در دین باش و بدل در آخرت.
و گفت: چون از خدای توفیق خواهی ابتدا به عمل کن.
و گفت: مادین خدای مبنی بر سه رکن یافتیم برحق و بر عدل و بر صدق حق بر جوارح است و عدل بر قلوبست وصدق بر عقل یعنی حق جز به ظاهر نتوان داشت کماقال علیه السلام نحن نحکم بالظاهر ابلیس و ادریس در عالم باطن بودند تا ظاهر نشدند معلوم نشد که ابلیس باطل است و ادریس بر حق و عدل بر دلست قسمت به عدل دل نتواند کرد به حسب هر یکی و صدق به عقل تعلق دارد که فردا که از صدق سوال کنند عاقلان را کنند وگفت: وجود عطا از حق شهود حق است به حق ازجهت آن که حق است دلیل بر هر چیزی و هیچ چیز دون حق دلیل نیست برحق.
و گفت: خدای را بادی است که آن را بادصبیحه خوانند که آن باد مخزن است در زیر عرش وقت سحر وزیدن گیرد ونالهها و استغفار برگیرد و به ملک جبار رساند.
و گفت: شکرکردن در موضع استغفار گناه بودو استغفار در موضع شکر گناه بود.
نقلست که چون کتانی را وفات نزدیک برسید گفتند در حال حیات عمل تو چه بود تا بدین مقام رسیدی گفت: اگراجلم نزدیک نبودی نگفتمی پس گفت: چهل سال دیدبان بودم هرچه غیرخدای بود ازدل دور میکردم تا دل چنان شد که هیچ چیز دیگر ندانست جز خدای تبارک و تعالی و تقدس.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوعبدالله محمدبن الخفیف قدس الله روحه العزیز
آن مقرب احدیت آن مقدس صمدیت آن برکشیده درگاه آن برگزیدهٔ الله آن محقق لطیف قطب وقت ابوعبدالله محمدبن الخفیف رحمةالله علیه شیخ المشایخ عهد خویش بود ویگانه عالم بود و درعلوم ظاهر و باطن مقتدا بود ورجوع اهل طریقت در آن وقت به وی بود بینایی عظیم داشت و خاطری بزرگ و احترامی به غایت و فضائل او چندان است که بر نتوان شمردن و ذکر او نتوان کرد و مجتهد بود در طریقت و مذهبی خاص داشت در طریقت جماعتیاند از متصوفه که تولا بدو کنند ودر هرچهل روز تصنیفی از غوامض حقایق میساخت و درعالم ظاهر بسی تصنیف نفیس دارد همه مقبول و مشهود و آن مجاهدات که او کرد در وسع بشر نگنجد و آن نظر که او را بود در حقایق و اسرار در عهد اوکس را نبود وبعد ازوی در پارس خلفی نماند چنانکه نسبت بدو درست کردی و از ابناء ملوک بود و بر تجرید سفرها کرده رویم و جریری و ابن عطا ومنصور حلاج را دیده بودو جنید را یافته و در ابتدا که درد دین دامندل او بگرفت چنان شد که در رکعتی نماز ده هزار بار قل هوالله احد برخواندی و بسیار بودی که از بامداد تا شب هزار رکعت نماز کردی و بیست سال پلاس پوشیده بود وهر سال چهارچهله بداشتی و آن روز که وفات کرد چهل چهله پیاپی بداشته بود که در آن چهلهٔ آخر وفات کرد و پلاس از خود بیرون نکردی.
نقلست که در وقت او پیری محقق بود اما از علماء طریقت نبود و در پارس مقام داشت نام اومحمد ذکیری و هرگز مرقع نپوشیدی از عبدالله خفیف پرسیدند که شرط در مرقع چیست وداشتن آن کرا مسلم است گفت: شرط مرقع آنست که محمدذکیری در پیراهن سفید به جای میآورد وداشتن او را مسلم است و ما در میان پلاسی نمیدانیم تا به جای توانیم آورد یا نه و او را خفیف از آن گفتند که هر شب غذای او بوقت افطار هفت میویز بودی بیش نه سبک بار بوده است و سبک روح و سبک حساب باشد در آن جهان شبی خادم هشت میویز بداد شیخ ندانست و بخورد حلاوت طاعت بر قاعدهٔ هر شب نیافت خادم را بخواند و از آن حال سئوال کرد گفت: امشب هشت میویز ترا دادم شیخ گفت: چراگفت: ترا ضعیف دیدم و دلم به درد آمد گفتم تا ترا قوتی باشد شیخ گفت: پس تو یار من نبودهٔ بلکه خصم من بودهٔ که اگر یار من بودتی شش دادتی نه هشت پس شیخ او را ازخدمت مهجور کرد و خادمی دگر نصب کرد.
و گفت: چهل سال است تا مرا قبول است میان خاص و عام و چندان نعمت برماریختند که او را حد نبود و چنان زیستم در این مدت که زکوة فطر بر من واجب نشد.
و گفت: در ابتدا خواستم که به حج روم چون به بغداد رسیدم چندان پندار در سر من بود که بدیدن جنید نرفتم چون به بادیه فروشدم رسنی و دلوی داشتم تشنه شدم چاهی دیدم که آهوئی از وی آب میخورد چون بسر چاه رفتم آب بزیر چاه رفت گفتم خداوندا عبدالله را قدر از این آهو کمتر است آوازی شنیدم کهاین آهو دلو و رسن نداشت و اعتماد او بر ما بود وقتم خوش آمد دلو و رسن بینداختم و روانه شدم آوازی شنیدم یا عبدالله ما ترا تجربت میکردیم تا چون صبر میکنی بازگرد و آب خور بازگشتم آب برلب چاه آمده بود وضو ساختم وآب خوردم و برفتم تا به مدینه حاجتم هیچ به آب نبود به سبب طهارت چون بازگشتم به بغداد رسیدم روز آدینه به جامع شدم جنید را چشم بر من افتاد گفت: اگر صبر گردی آب از زیر قدمت بر آمدی.
نقلست که گفت: در حال جوانی درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من بدید مرا به خانه خواند و گوشتی پخته بودبوی گرفته مرا از خوردن آن کراهت میآمد و رنج میرسید تا درویش آن تعزز در من بدید شرم زده شد و من نیز خجل گشتم برخاستم و با جماعتی اصحاب نقل کردیم چون بقادسیهٔ رسیدیم راه گم کردیم و هیچ گوشه نداشتیم تا چند روز صبر کردیم تا به شرف هلاک رسیدیم تا حال چنان شد که سگی به قیمت گران بخریدیم و بریان کردیم لقمهٔ از آن به من دادند خواستم تا بخورم حال آن درویش و طعام یاد آمد با خود گفتم که این عقوبت آنست که این درویش آن روز از من خجل شد درحال توبه کردم تا راه بما نمودند چون بازآمدم از آن درویش عذر خواستم.
و گفت: یکبار شنیدم که در مصر پیری و جوانی به مراقبت نشستهاند بر دوام آنجا رفتم دو شخص رادیدم رو به قبله کرده سه بار سلام کردم جواب ندادند گفتم به خدای بر شما که سلام مرا جواب دهید آن جوان سر برآورد وگفت: یا ابن خفیف دنیا اندک است و از این اندک اندکی مانده است از این اندک نصیب بسیار بستان یا ابن خفیف مگر فارغی که به سلام ما میپردازی این بگفت: و سر فرو برد و من گرسنه و تشنه بودم گرسنگی را فراموش کردم همگی من ایشان گرفتند توقف کردم و با ایشان نماز پیشین گزاردم و نماز دیگر گزاردم وگفتم مرا پندی ده گفت: یا ابن خفیف ما اهل مصیبتیم ما را زبان پند نبود کسی باید که اصحاب مصیبت را پند دهد سه روز آنجا بودم که نه چیزی خوردیم ونه خفتیم با خود گفتم چه سوگند دهم تا مرا پندی دهند آن جوان سر برآورد وگفت: صحبت کسی طلب کن که دیدن او ترا از خدای یاد دهد و هیبت او بر دل تو افتد و ترا به زبان فعل پند دهد نه به زبان گفتار.
نقلست که گفت: یکسال بروم بودم روزی به صحرا شدم رهبانی را بیاوردند چون خیالی و بسوختند و خاکستر او را چشم کوران کشیدند به قدرت خدای تعالی بینا شدند و بیماران میخوردند و شفا مییافتند عجب داشتم که ایشان بر باطلاند این چگونه بود آن شب مصطفی را صلی الله علیه و آله و سلم به خواب دیدم گفتم یا رسول الله تو آنجا چه میکنی گفت: آمدهام برای تو گفتم یا رسول الله این چه حالت فرمود که اثر صدق و ریاضت است که رد باطل است اگردرحق بود چگونه بود.
و گفت: شبی پیغامبر را علیه السلام بخواب دیدم که بیامدی و مرا بسر پای بیدار کردی و من در وی نگاه کرد میفرمود که هر که راهی بشناسد و رفتن آن را پیش گیرد پس از سلوک بازایستد حق تعالی او را عذابی کند که هیچکس را از عالمیان چنان عذاب نکند.
نقلست که پیغامبر علیه السلام بر سر دو انگشت پای نماز گزاردی و عبدالله چنان بود که هیچ سنت پیغمبر از وی فوت نشد خواست که او نیز همچنان نماز کند چون یک رکعت نماز بر سر انگشت گزارددوم نتوانست پیغمبر علیه السلام را به خواب دید که ازمحراب درآمد و گفت: این نماز خاص مرا است و تو این مکن.
نقلست که نیمه شب خادم را گفت: که زنی حاصل که تا بخواهم خادم گفت: در این نیمه شب کجا روم اما مرا دختری هست شیخ اگر اجازت دهد بیاورم گفت: بیار پس خادم دختر بیاورد و شیخ در حال نکاح کرد چون هفت ماه برآمد طفلی بوجودآمد وفات کرد شیخ خادم را گفت: دختر را بگو تا طلاق بستاند و اگر میخواهد هم چنان میباشد خادم گفت: یا شیخ در این چه سر است گفت: آن شب که نکاح کردم قیامت را به خواب دیدم و خلق بسیار درمانده و همه درعرق غرق شده که ناگاه طفلی بیامد و دست پدر و مادر گرفت و چون باد از صراط بگذرانید من نیز خواستم تا مرا طفلی باشد چون آن طفل بیامد و برفت مقصود حاصل شد بعد از آن نقل کند که چهارصد عقد و نکاح کرده است از آنکه او از ابناء ملوک بود چون توبه کرد وحاصل او به کمال رسید بدو تقرب میکردند دوگان و سه گان درعقد میآورد و یکی چهل سال در عقد او بود و او دختر وزیر بود نقلست که از زنان او پرسیدند که شیخ با شما چون باشد در خلوت همه گفتند ما از صحبت او هیچ خبر نداریم اگر کسی را خبر باشد دختر وزیر را باشد ازوی پرسیدند گفت: چون خبر شدی که شیخ امشب به خانه من میآید طعامهاء لذیذ پختمی و خود را زینت کردمی چون بیامدی آن بدیدی مرا بخواندی و ساعتی در من نگریستی و زمانی درآن طعام نگه کردی تا شبی همچنین دست من بگرفت و در آستین کشید و بر شکم خود مالید از سینه تا ناف پانزده عقد دیدم گفت: که ای دختر بپرس که این عقد چیست پرسیدم گفت: این همه لهب و شدت صبر است که گره بر گره بستهام از چنین روی و چنین طعام که در پیش من نهاده این بگفت: و برخاست و مرا بیش از این باوی گستاخی نبوده است که او بغایت در ریاضت بوده است.
نقلست که او را دو مرید بود یکی احمدمه ویکی احمدکه و شیخ با احمد که به بودی اصحاب را از آن غیرت آمد یعنی احمدمه کارها کرده است و ریاضت کشیده شیخ را از آن معلوم شد خواست که با ایشان نماید که احمدکه بهتر است شتری بر در خانقاه خفته بود شیخ گفت: یا احمدمه گفت: لبیک گفت: آن شتر را بر بام خانقاه بر احمد گفت: یا شیخ شتر را چون بر بام توان برد شیخ گفت: اکنون رها کن پس گفت: یا احمدکه گفت: لبیک گفت: آن شتر بر بام خانقاه بر در حال میان دربست وآستین باز کرد و بیرون دوید و هر دو دست در زیر شتر کرد و قوت کرد نتوانست گرفت شیخ گفت: که تمام شد یا احمد و معلوم گشت پس اصحاب را گفت: که احمدکه از آن خودبجای آورد و به فرمان قیام نمود و باعتراض پیش نیامد و به فرمان ما نگریست نه بکار که تواند کرد یا نه و احمدمه بحجت مشغول شد و در مناظره آمد از ظاهر حال مطالعهٔ باطن میتوان کرد.
نقلست که شیخ را مسافری رسید خرقهٔ سیاه پوشیده و شملهٔ سیاه برکرده و ایزاری سیاه و پیراهنی سیاه شیخ را در باطن غیرت آمد چون مسافر دو رکعتی بگزارد و سلام کرد شیخ گفت: یا اخی چرا جامهٔ سیاهداری گفت: از آنکه خدایانم بمردهاند یعنی نفس و هوا گفت: افرأیت من اتخذالهه هواه شیخ گفت: او را بیرون کنید بیرون کنید بیرون کردند بخواری پس بفرمود که بازآرید باز آوردند بعد همچنین چهل بار فرمود که او را بخواری بیرون میکردند و باز میآوردند از آن شیخ برخاست و قبله بر سر اوداد وعذر خواست و گفت: ترا مسلم است سیاه پوشیدن که در این چهل بارخواری که به تو کردند متغیر نشدی.
نقلست که دو صوفی از جایی دور به زیارت شیخ آمدند شیخ را در خانقاه نیافتند پرسیدند که کجاست گفتند بسرای عضدالدوله گفتند شیخ را با سرای سلاطین چه کار دریغا آن ظن ما بدین شیخ پس گفتند که در شهر طوفی کنیم در بازار شدند در دکان خیاطی رفتند تا جیب خرقه بدوزند خیاط را مقراض ضایع شد ایشان را گفتند که شما گرفتهاید پس بدست سرهنگی دادند به سرای عضدالدوله بردند عضدالدوله فرمود که دست ایشان بازکنید شیخ عبدالله خفیف حاضر بود گفت: صبرکنید که این کار ایشان نیست ایشان را خلاص دادند پس با صوفیان گفت: ای جوانمردان آن ظن شما راست بود اما آمدن ما بسرای سلاطین به جهت چنین کارهاست هر دو صوفی مرید آنشدند تا بدانی که هر که دست در دامن مردان زند او را ضایع نگذارند و دست او بر باد برندهند.
نقلست که شیخ را مسافری رسید که اسهالش میآمد بدست خود آن شب طاس او برداشت و یک ساعت نخفت تا نزدیک صبح شیخ یک نفس چشم بر هم نهاد آن مسافر آواز داد و گفت: کجائی که لعنت بر تو باد شیخ در حال برجست ترسان ولرزان و طاس آنجابرد بامداد مریدان با شیخ گفتند آخر این چه مسافر است که لفظی چنین و چنین گفت: وما را طاقت تحمل نماندو تو تااین غایت صبر میکنی شیخ گفت: من چنین شنیدم که رحمت بر توباد.
و سخن اوست که حق تعالی ملایکه را بیافرید و جن و انس را و عصمت و حیلت و کفایت بیافرید پس ملایکه را گفتند اختیار کنید از اینها ایشان عصمت اختیار کردند پس جن را گفتند شما نیز اختیار کنید عصمت اختیار میکردند گفتند ملایکه سبقت نمودهاند کفایت اختیار کردند گفتند جن سبقت گرفتهاند پس حیلت اختیار کردند و به جهد خویش حیلتی میکنند.
ابواحمد صغیر شیخ را گفت: مرا وسوسه رنجه میدارد شیخ گفت: صوفیان که من دیدهام بر دیو سخریت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریت میکند.
و گفت: صوفی آنست که صوف پوشد بر صفا و هوا را بچشاند طعم جفا و دنیا را بیندازد از پس قفا.
و گفت: منزه بودن از دنیا عین راحت است در وقت بیرون شدن ازدنیا.
و گفت: تصوف صبر است در تحت مجاری اقتدار و فراگرفتن از دست ملک جبار و قطح کردن بیابان و کوهسار.
و گفت: رضا بر دو قسم بود رضا بدو و رضا از او رضا بدو در تدبیر بود و رضا ازو در آنچه قضا کند.
و گفت: ایمان تصدیق دل است بدانچه از غیب بروکشف افتد.
و گفت: ارادت رنج دایم است و ترک راحت.
و گفت: وصلت آنست که به محبوب اتصال پدید آید از جمله چیزها و غیبت افتد از جمله چیزها جز حق تعالی.
و گفت: انبساط برخاستن احتشام است در وقت سوال.
و گفت: تقوی دور بودن است از هرچه ترا از خدای دور کند.
و گفت: ریاضت شکستن نفس است به خدمت و منع کردن نفس از فترت در خدمت.
و گفت: قناعت طلب ناکردن است آنرا که در دست تو نیست و بینیاز شدن از آنچه در دست توست.
وگفت: زهد راحت یافتن است از بیرون آمدن از ملک.
و گفت: اندوه تن را بازدارد از طرب.
و گفت: رجا شاد شدن بود بوجود وصال او.
و گفت: فقر نیستی ملک بود و بیرون آمدن از صفات خود.
و گفت: یقین حقیقت اسرار بود بحکمتهاء غیب.
پرسیدند که عبودیت کی درست آید گفت: چون همه کارهاء خود به خدای بازگذارد و در بلاها صبر کند.
پرسیدند که درویشی که سه روز گرسنه بود بعد از آن بیرون آید و سئوال کند بدان قدر که او را کفایت بود او را چه گویند گفت: او را کذاب گویند.
و گفت: چیزی میخورید و خاموش میباشید که اگر درویشی از این در درآید همه را فضیحت کند.
نقلست که چون وفاتش نزدیک آمد خادم را گفت: که من بندهٔ عاصی گریزه پای بودم غلی بر گردن من نه و بندی بر پای من نه و همچنان رو به قبله کن و مرا بنشان باشد که در پذیرد بعد ازمرگ خادم این نصیحت شیخ آغاز کرد هاتفی آواز داد که هان ای بیخبر مکن میخواهی که عزیزکردهٔما را خوارکنی، رحمةالله علیه.
نقلست که در وقت او پیری محقق بود اما از علماء طریقت نبود و در پارس مقام داشت نام اومحمد ذکیری و هرگز مرقع نپوشیدی از عبدالله خفیف پرسیدند که شرط در مرقع چیست وداشتن آن کرا مسلم است گفت: شرط مرقع آنست که محمدذکیری در پیراهن سفید به جای میآورد وداشتن او را مسلم است و ما در میان پلاسی نمیدانیم تا به جای توانیم آورد یا نه و او را خفیف از آن گفتند که هر شب غذای او بوقت افطار هفت میویز بودی بیش نه سبک بار بوده است و سبک روح و سبک حساب باشد در آن جهان شبی خادم هشت میویز بداد شیخ ندانست و بخورد حلاوت طاعت بر قاعدهٔ هر شب نیافت خادم را بخواند و از آن حال سئوال کرد گفت: امشب هشت میویز ترا دادم شیخ گفت: چراگفت: ترا ضعیف دیدم و دلم به درد آمد گفتم تا ترا قوتی باشد شیخ گفت: پس تو یار من نبودهٔ بلکه خصم من بودهٔ که اگر یار من بودتی شش دادتی نه هشت پس شیخ او را ازخدمت مهجور کرد و خادمی دگر نصب کرد.
و گفت: چهل سال است تا مرا قبول است میان خاص و عام و چندان نعمت برماریختند که او را حد نبود و چنان زیستم در این مدت که زکوة فطر بر من واجب نشد.
و گفت: در ابتدا خواستم که به حج روم چون به بغداد رسیدم چندان پندار در سر من بود که بدیدن جنید نرفتم چون به بادیه فروشدم رسنی و دلوی داشتم تشنه شدم چاهی دیدم که آهوئی از وی آب میخورد چون بسر چاه رفتم آب بزیر چاه رفت گفتم خداوندا عبدالله را قدر از این آهو کمتر است آوازی شنیدم کهاین آهو دلو و رسن نداشت و اعتماد او بر ما بود وقتم خوش آمد دلو و رسن بینداختم و روانه شدم آوازی شنیدم یا عبدالله ما ترا تجربت میکردیم تا چون صبر میکنی بازگرد و آب خور بازگشتم آب برلب چاه آمده بود وضو ساختم وآب خوردم و برفتم تا به مدینه حاجتم هیچ به آب نبود به سبب طهارت چون بازگشتم به بغداد رسیدم روز آدینه به جامع شدم جنید را چشم بر من افتاد گفت: اگر صبر گردی آب از زیر قدمت بر آمدی.
نقلست که گفت: در حال جوانی درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من بدید مرا به خانه خواند و گوشتی پخته بودبوی گرفته مرا از خوردن آن کراهت میآمد و رنج میرسید تا درویش آن تعزز در من بدید شرم زده شد و من نیز خجل گشتم برخاستم و با جماعتی اصحاب نقل کردیم چون بقادسیهٔ رسیدیم راه گم کردیم و هیچ گوشه نداشتیم تا چند روز صبر کردیم تا به شرف هلاک رسیدیم تا حال چنان شد که سگی به قیمت گران بخریدیم و بریان کردیم لقمهٔ از آن به من دادند خواستم تا بخورم حال آن درویش و طعام یاد آمد با خود گفتم که این عقوبت آنست که این درویش آن روز از من خجل شد درحال توبه کردم تا راه بما نمودند چون بازآمدم از آن درویش عذر خواستم.
و گفت: یکبار شنیدم که در مصر پیری و جوانی به مراقبت نشستهاند بر دوام آنجا رفتم دو شخص رادیدم رو به قبله کرده سه بار سلام کردم جواب ندادند گفتم به خدای بر شما که سلام مرا جواب دهید آن جوان سر برآورد وگفت: یا ابن خفیف دنیا اندک است و از این اندک اندکی مانده است از این اندک نصیب بسیار بستان یا ابن خفیف مگر فارغی که به سلام ما میپردازی این بگفت: و سر فرو برد و من گرسنه و تشنه بودم گرسنگی را فراموش کردم همگی من ایشان گرفتند توقف کردم و با ایشان نماز پیشین گزاردم و نماز دیگر گزاردم وگفتم مرا پندی ده گفت: یا ابن خفیف ما اهل مصیبتیم ما را زبان پند نبود کسی باید که اصحاب مصیبت را پند دهد سه روز آنجا بودم که نه چیزی خوردیم ونه خفتیم با خود گفتم چه سوگند دهم تا مرا پندی دهند آن جوان سر برآورد وگفت: صحبت کسی طلب کن که دیدن او ترا از خدای یاد دهد و هیبت او بر دل تو افتد و ترا به زبان فعل پند دهد نه به زبان گفتار.
نقلست که گفت: یکسال بروم بودم روزی به صحرا شدم رهبانی را بیاوردند چون خیالی و بسوختند و خاکستر او را چشم کوران کشیدند به قدرت خدای تعالی بینا شدند و بیماران میخوردند و شفا مییافتند عجب داشتم که ایشان بر باطلاند این چگونه بود آن شب مصطفی را صلی الله علیه و آله و سلم به خواب دیدم گفتم یا رسول الله تو آنجا چه میکنی گفت: آمدهام برای تو گفتم یا رسول الله این چه حالت فرمود که اثر صدق و ریاضت است که رد باطل است اگردرحق بود چگونه بود.
و گفت: شبی پیغامبر را علیه السلام بخواب دیدم که بیامدی و مرا بسر پای بیدار کردی و من در وی نگاه کرد میفرمود که هر که راهی بشناسد و رفتن آن را پیش گیرد پس از سلوک بازایستد حق تعالی او را عذابی کند که هیچکس را از عالمیان چنان عذاب نکند.
نقلست که پیغامبر علیه السلام بر سر دو انگشت پای نماز گزاردی و عبدالله چنان بود که هیچ سنت پیغمبر از وی فوت نشد خواست که او نیز همچنان نماز کند چون یک رکعت نماز بر سر انگشت گزارددوم نتوانست پیغمبر علیه السلام را به خواب دید که ازمحراب درآمد و گفت: این نماز خاص مرا است و تو این مکن.
نقلست که نیمه شب خادم را گفت: که زنی حاصل که تا بخواهم خادم گفت: در این نیمه شب کجا روم اما مرا دختری هست شیخ اگر اجازت دهد بیاورم گفت: بیار پس خادم دختر بیاورد و شیخ در حال نکاح کرد چون هفت ماه برآمد طفلی بوجودآمد وفات کرد شیخ خادم را گفت: دختر را بگو تا طلاق بستاند و اگر میخواهد هم چنان میباشد خادم گفت: یا شیخ در این چه سر است گفت: آن شب که نکاح کردم قیامت را به خواب دیدم و خلق بسیار درمانده و همه درعرق غرق شده که ناگاه طفلی بیامد و دست پدر و مادر گرفت و چون باد از صراط بگذرانید من نیز خواستم تا مرا طفلی باشد چون آن طفل بیامد و برفت مقصود حاصل شد بعد از آن نقل کند که چهارصد عقد و نکاح کرده است از آنکه او از ابناء ملوک بود چون توبه کرد وحاصل او به کمال رسید بدو تقرب میکردند دوگان و سه گان درعقد میآورد و یکی چهل سال در عقد او بود و او دختر وزیر بود نقلست که از زنان او پرسیدند که شیخ با شما چون باشد در خلوت همه گفتند ما از صحبت او هیچ خبر نداریم اگر کسی را خبر باشد دختر وزیر را باشد ازوی پرسیدند گفت: چون خبر شدی که شیخ امشب به خانه من میآید طعامهاء لذیذ پختمی و خود را زینت کردمی چون بیامدی آن بدیدی مرا بخواندی و ساعتی در من نگریستی و زمانی درآن طعام نگه کردی تا شبی همچنین دست من بگرفت و در آستین کشید و بر شکم خود مالید از سینه تا ناف پانزده عقد دیدم گفت: که ای دختر بپرس که این عقد چیست پرسیدم گفت: این همه لهب و شدت صبر است که گره بر گره بستهام از چنین روی و چنین طعام که در پیش من نهاده این بگفت: و برخاست و مرا بیش از این باوی گستاخی نبوده است که او بغایت در ریاضت بوده است.
نقلست که او را دو مرید بود یکی احمدمه ویکی احمدکه و شیخ با احمد که به بودی اصحاب را از آن غیرت آمد یعنی احمدمه کارها کرده است و ریاضت کشیده شیخ را از آن معلوم شد خواست که با ایشان نماید که احمدکه بهتر است شتری بر در خانقاه خفته بود شیخ گفت: یا احمدمه گفت: لبیک گفت: آن شتر را بر بام خانقاه بر احمد گفت: یا شیخ شتر را چون بر بام توان برد شیخ گفت: اکنون رها کن پس گفت: یا احمدکه گفت: لبیک گفت: آن شتر بر بام خانقاه بر در حال میان دربست وآستین باز کرد و بیرون دوید و هر دو دست در زیر شتر کرد و قوت کرد نتوانست گرفت شیخ گفت: که تمام شد یا احمد و معلوم گشت پس اصحاب را گفت: که احمدکه از آن خودبجای آورد و به فرمان قیام نمود و باعتراض پیش نیامد و به فرمان ما نگریست نه بکار که تواند کرد یا نه و احمدمه بحجت مشغول شد و در مناظره آمد از ظاهر حال مطالعهٔ باطن میتوان کرد.
نقلست که شیخ را مسافری رسید خرقهٔ سیاه پوشیده و شملهٔ سیاه برکرده و ایزاری سیاه و پیراهنی سیاه شیخ را در باطن غیرت آمد چون مسافر دو رکعتی بگزارد و سلام کرد شیخ گفت: یا اخی چرا جامهٔ سیاهداری گفت: از آنکه خدایانم بمردهاند یعنی نفس و هوا گفت: افرأیت من اتخذالهه هواه شیخ گفت: او را بیرون کنید بیرون کنید بیرون کردند بخواری پس بفرمود که بازآرید باز آوردند بعد همچنین چهل بار فرمود که او را بخواری بیرون میکردند و باز میآوردند از آن شیخ برخاست و قبله بر سر اوداد وعذر خواست و گفت: ترا مسلم است سیاه پوشیدن که در این چهل بارخواری که به تو کردند متغیر نشدی.
نقلست که دو صوفی از جایی دور به زیارت شیخ آمدند شیخ را در خانقاه نیافتند پرسیدند که کجاست گفتند بسرای عضدالدوله گفتند شیخ را با سرای سلاطین چه کار دریغا آن ظن ما بدین شیخ پس گفتند که در شهر طوفی کنیم در بازار شدند در دکان خیاطی رفتند تا جیب خرقه بدوزند خیاط را مقراض ضایع شد ایشان را گفتند که شما گرفتهاید پس بدست سرهنگی دادند به سرای عضدالدوله بردند عضدالدوله فرمود که دست ایشان بازکنید شیخ عبدالله خفیف حاضر بود گفت: صبرکنید که این کار ایشان نیست ایشان را خلاص دادند پس با صوفیان گفت: ای جوانمردان آن ظن شما راست بود اما آمدن ما بسرای سلاطین به جهت چنین کارهاست هر دو صوفی مرید آنشدند تا بدانی که هر که دست در دامن مردان زند او را ضایع نگذارند و دست او بر باد برندهند.
نقلست که شیخ را مسافری رسید که اسهالش میآمد بدست خود آن شب طاس او برداشت و یک ساعت نخفت تا نزدیک صبح شیخ یک نفس چشم بر هم نهاد آن مسافر آواز داد و گفت: کجائی که لعنت بر تو باد شیخ در حال برجست ترسان ولرزان و طاس آنجابرد بامداد مریدان با شیخ گفتند آخر این چه مسافر است که لفظی چنین و چنین گفت: وما را طاقت تحمل نماندو تو تااین غایت صبر میکنی شیخ گفت: من چنین شنیدم که رحمت بر توباد.
و سخن اوست که حق تعالی ملایکه را بیافرید و جن و انس را و عصمت و حیلت و کفایت بیافرید پس ملایکه را گفتند اختیار کنید از اینها ایشان عصمت اختیار کردند پس جن را گفتند شما نیز اختیار کنید عصمت اختیار میکردند گفتند ملایکه سبقت نمودهاند کفایت اختیار کردند گفتند جن سبقت گرفتهاند پس حیلت اختیار کردند و به جهد خویش حیلتی میکنند.
ابواحمد صغیر شیخ را گفت: مرا وسوسه رنجه میدارد شیخ گفت: صوفیان که من دیدهام بر دیو سخریت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریت میکند.
و گفت: صوفی آنست که صوف پوشد بر صفا و هوا را بچشاند طعم جفا و دنیا را بیندازد از پس قفا.
و گفت: منزه بودن از دنیا عین راحت است در وقت بیرون شدن ازدنیا.
و گفت: تصوف صبر است در تحت مجاری اقتدار و فراگرفتن از دست ملک جبار و قطح کردن بیابان و کوهسار.
و گفت: رضا بر دو قسم بود رضا بدو و رضا از او رضا بدو در تدبیر بود و رضا ازو در آنچه قضا کند.
و گفت: ایمان تصدیق دل است بدانچه از غیب بروکشف افتد.
و گفت: ارادت رنج دایم است و ترک راحت.
و گفت: وصلت آنست که به محبوب اتصال پدید آید از جمله چیزها و غیبت افتد از جمله چیزها جز حق تعالی.
و گفت: انبساط برخاستن احتشام است در وقت سوال.
و گفت: تقوی دور بودن است از هرچه ترا از خدای دور کند.
و گفت: ریاضت شکستن نفس است به خدمت و منع کردن نفس از فترت در خدمت.
و گفت: قناعت طلب ناکردن است آنرا که در دست تو نیست و بینیاز شدن از آنچه در دست توست.
وگفت: زهد راحت یافتن است از بیرون آمدن از ملک.
و گفت: اندوه تن را بازدارد از طرب.
و گفت: رجا شاد شدن بود بوجود وصال او.
و گفت: فقر نیستی ملک بود و بیرون آمدن از صفات خود.
و گفت: یقین حقیقت اسرار بود بحکمتهاء غیب.
پرسیدند که عبودیت کی درست آید گفت: چون همه کارهاء خود به خدای بازگذارد و در بلاها صبر کند.
پرسیدند که درویشی که سه روز گرسنه بود بعد از آن بیرون آید و سئوال کند بدان قدر که او را کفایت بود او را چه گویند گفت: او را کذاب گویند.
و گفت: چیزی میخورید و خاموش میباشید که اگر درویشی از این در درآید همه را فضیحت کند.
نقلست که چون وفاتش نزدیک آمد خادم را گفت: که من بندهٔ عاصی گریزه پای بودم غلی بر گردن من نه و بندی بر پای من نه و همچنان رو به قبله کن و مرا بنشان باشد که در پذیرد بعد ازمرگ خادم این نصیحت شیخ آغاز کرد هاتفی آواز داد که هان ای بیخبر مکن میخواهی که عزیزکردهٔما را خوارکنی، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابومحمد جریری قدس الله روح العزیز
آن ولی قبه ولایت آن صفی کعبه هدایت آن متمکن عاشق آن متدین صادق آن درمشاهدهٔ بصیری شیخ وقت ابومحمد جریری رحمةالله علیه یگانه وقت بود و برگزیده زمانه در میان اقران واقف بود بر دقایق طریقت و پسندیده بود بهمه نوع و کامل بود در ادب و در انواع علوم حظی وافر داشت و در فقه مفتی و امام عصر بود ودر علم اصول بغایت بود و در طریقت استاد بود تا حدی که جنید مریدان را گفت: که ولی عهد من اوست صحبت عبدالله تستری یافته بود و آداب او چنان بود که گفت: بیست سال است تا پای در خلوت دراز نکردم وحسن ادب با خدای اولیتر.
نقلست که یک سال به مکه مقام کرد که نخفت و سخن نگفت: و پشت بازننهاد و پای دراز نکرد ابوبکر کتابی گفت: اینچنین بچه توانستی کرد گفت: صدق باطن مرا بدان داشت تا ظاهر مرا قوت کرد چون جنید وفات کرد او را به جای اوبنشاندند.
و گفت: روزی بازی سفید دیدم چهل سال بصیادی برخاستم بازش نیافتم گفتند چگونه بود گفت: روزی نماز پسین درویشی پای برهنه وموی پالیده از در خانقاه درآمد و طهارت کرد و دورکعت بگزارد و سر به گریبان فرو برد و آن شب خلیفه اصحابان را بدعوت خوانده بود من پیش او رفتم وگفتم موافقت درویشان میکنی به دعوت سربرآورد و گفت: مرا امشب سر خلیفه نیست مرا عصیدهٔ میباید اگر میفرمائی نیک والا تو دانی این بگفت: و سر به گریبان فرو برد من گفتم مگر این نومسلمانی است که موافقت درویشان نمیکند و نیز آرزوئی میطلبد التفات نکردم و به دعوت رفتیم وسماع کردیم چون بازآمدیم آن درویش همچنان سر فرو برده بود برفتم و بخفتم رسول را علیه السلام به خواب دیدم که میآمد بادو پیرو خلق بسیار بر اثر او پرسیدم که آن دو پیر کیستند گفتند ابراهیم خلیل و موسی کلیم وصدواند هزار نبی من پیش رفتم و سلام کردم و روی از من بگردانید گفتم یا رسول الله چه کردم که روی مبارک ازمن میگردانی گفت: دوستی از دوستان ما عصیدهٔ از تو درخواست کرد تو بخیلی کردی و بوی ندادی در حال از خواب درآمدم و گریان شدم آواز در خانقاه به گوش من آمد نگاه کردم درویش بود که بیرون میرفت در عقب او برفتم و گفتم ای عزیز توقف کن که آن آرزوی تو بیاورم روی بازپس کرد و بخندید و گفت: هر که ازتو آرزوئی طلبد صد و بیست و چهار هزار پیغمبر را به شفاعت باید آورد تا تو آن آرزوی وی برسانی این بگفت: و برفت و ناپدید شد بیش او را ندیدم.
نقلست که در جامع بغداد درویشی بود که در زمستان و تابستان او جز پیراهنی نبود ازو پرسیدند که این چه حالست گفت: من مولع بودم به جامهٔ نیکو پوشیدن شبی به خواب دیدم که در بهشت میرفتم جماعتی رادیدم از فقرا بر مایدهٔ نشسته خواستم که با ایشان بنشینم فرشتهٔ دست من بگرفت و گفت: تو از ایشان نهای این قوم در یک پیراهن بودهاند بیدار شدم و نذر کردم که به جز یک پیراهن نپوشم.
نقلست که جریری مجلس میداشت جوانی برخاست وگفت: دلم گم شده است دعا کن تا بازدهد جریری گفت: ما همه درین مصیبتایم.
و گفت: در قرن اول معاملت بدین کردند چون برفتند دین فرسوده شد قرن دوم معاملت بوفا کردند چون برفتند آن هم برفت قرن سوم معاملت بمروت کردند چون برفتند مروت نماند قرن دیگر معاملت ایشان به حیا بود چون برفتند آن حیا نماند اکنون مردمان چنان شدهاند که معاملت خود برهبت میکنند.
و گفت: هر که گوش به حدیث نفس کند در حکم شهوات اسیر گردد و بازداشته اندر زندان هوا و خدای تعالی همه فایدها بر دل وی حرام کند و هر که از سخن حق مزه نیابد وی را نیز اجابت نباشد و هر که بدون اندازهٔ خویش رضا دهد خدای تعالی او را بر کشد زیادت از غایت او.
و یکی گفت: اصل کار دل چیست گفت: اصل کارمقاربتی است که خدای را میبیند و مشاهدهٔ صنع او میکند.
گفتند توکل چیست گفت: به معاینه شدن اضطرار.
و گفت: صبر آن است که فرق نکند میان حال نعمت و محنت به آرام نفس در هر دو حال و صبر سکون نفس است در بند.
وگفت: اخلاص ثمرهٔ یقین است و ریا ثمرهٔ شک .
و گفت: کمال شکر در مشاهدهٔ عجز است از شکر.
پرسیدند از عزلت گفت: بیرون شدن است از میان زحمتها و سر نگاه داشتن اگر برتو رحمت نکند.
وگفت: محاربهٔ عامیان با خطرات است و محاربهٔ ابدال با فکرت و محاربهٔ زهاد با شهوات و محاربهٔ تایبان با زلات و محاربهٔ مریدان بامنی ولذات.
و گفت: دوام ایمان و پاداش دین و صلاح تن در سه چیز است یکی بسنده کردن و دوم پرهیز کردن و سوم غذا را نگاه داشتن.
و گفت: هر که به خدای بسنده کند سرش به صلاح باشد و گفت: هر که از مناهی او پرهیز کند سرش نیکو بود وهرکه غذاء خود نگاهدارد نفسش ریاضت یابد پس پاداش اکتفا صفوت معرفت بود و عاقبت تقوی حسن خلقت بودو عاقبت احتما تندرستی بود و اعتدال طبیعت بود.
و گفت: دیدن اصول شنودن فروع بود و درست کردن فروع بعرضه دادن بود بر اصول و راه نیست به مقام مشاهدهٔ اصول مگر به تعظیم آنچه خدای تعالی آنرا تعظیم کرده است ازوسایل و وسایط و فروع.
وگفت: چون حق تعالی زنده گرداند بنده را با نوار خویش هرگز نمیرد تا ابد وچون بمیرد بخذلان خویش هرگز او را زنده نگرداندتا ابد.
و گفت: مرجع عارفان به خدای در بدایت بود و مرجع عوام به خدای بعد از نومیدی.
و گفت: چون مصطفی علیه السلام نظر کرد بحق حق را بدید باقی ماند با حق بحق بیواسطهٔ زمان ومکان ازجهت آنکه حاصل شد او را حضور آنکه او رانه حضور است ونه مکان ازاوصاف او مجرد گشت باوصاف حق جل و علا رحمةالله علیه.
نقلست که یک سال به مکه مقام کرد که نخفت و سخن نگفت: و پشت بازننهاد و پای دراز نکرد ابوبکر کتابی گفت: اینچنین بچه توانستی کرد گفت: صدق باطن مرا بدان داشت تا ظاهر مرا قوت کرد چون جنید وفات کرد او را به جای اوبنشاندند.
و گفت: روزی بازی سفید دیدم چهل سال بصیادی برخاستم بازش نیافتم گفتند چگونه بود گفت: روزی نماز پسین درویشی پای برهنه وموی پالیده از در خانقاه درآمد و طهارت کرد و دورکعت بگزارد و سر به گریبان فرو برد و آن شب خلیفه اصحابان را بدعوت خوانده بود من پیش او رفتم وگفتم موافقت درویشان میکنی به دعوت سربرآورد و گفت: مرا امشب سر خلیفه نیست مرا عصیدهٔ میباید اگر میفرمائی نیک والا تو دانی این بگفت: و سر به گریبان فرو برد من گفتم مگر این نومسلمانی است که موافقت درویشان نمیکند و نیز آرزوئی میطلبد التفات نکردم و به دعوت رفتیم وسماع کردیم چون بازآمدیم آن درویش همچنان سر فرو برده بود برفتم و بخفتم رسول را علیه السلام به خواب دیدم که میآمد بادو پیرو خلق بسیار بر اثر او پرسیدم که آن دو پیر کیستند گفتند ابراهیم خلیل و موسی کلیم وصدواند هزار نبی من پیش رفتم و سلام کردم و روی از من بگردانید گفتم یا رسول الله چه کردم که روی مبارک ازمن میگردانی گفت: دوستی از دوستان ما عصیدهٔ از تو درخواست کرد تو بخیلی کردی و بوی ندادی در حال از خواب درآمدم و گریان شدم آواز در خانقاه به گوش من آمد نگاه کردم درویش بود که بیرون میرفت در عقب او برفتم و گفتم ای عزیز توقف کن که آن آرزوی تو بیاورم روی بازپس کرد و بخندید و گفت: هر که ازتو آرزوئی طلبد صد و بیست و چهار هزار پیغمبر را به شفاعت باید آورد تا تو آن آرزوی وی برسانی این بگفت: و برفت و ناپدید شد بیش او را ندیدم.
نقلست که در جامع بغداد درویشی بود که در زمستان و تابستان او جز پیراهنی نبود ازو پرسیدند که این چه حالست گفت: من مولع بودم به جامهٔ نیکو پوشیدن شبی به خواب دیدم که در بهشت میرفتم جماعتی رادیدم از فقرا بر مایدهٔ نشسته خواستم که با ایشان بنشینم فرشتهٔ دست من بگرفت و گفت: تو از ایشان نهای این قوم در یک پیراهن بودهاند بیدار شدم و نذر کردم که به جز یک پیراهن نپوشم.
نقلست که جریری مجلس میداشت جوانی برخاست وگفت: دلم گم شده است دعا کن تا بازدهد جریری گفت: ما همه درین مصیبتایم.
و گفت: در قرن اول معاملت بدین کردند چون برفتند دین فرسوده شد قرن دوم معاملت بوفا کردند چون برفتند آن هم برفت قرن سوم معاملت بمروت کردند چون برفتند مروت نماند قرن دیگر معاملت ایشان به حیا بود چون برفتند آن حیا نماند اکنون مردمان چنان شدهاند که معاملت خود برهبت میکنند.
و گفت: هر که گوش به حدیث نفس کند در حکم شهوات اسیر گردد و بازداشته اندر زندان هوا و خدای تعالی همه فایدها بر دل وی حرام کند و هر که از سخن حق مزه نیابد وی را نیز اجابت نباشد و هر که بدون اندازهٔ خویش رضا دهد خدای تعالی او را بر کشد زیادت از غایت او.
و یکی گفت: اصل کار دل چیست گفت: اصل کارمقاربتی است که خدای را میبیند و مشاهدهٔ صنع او میکند.
گفتند توکل چیست گفت: به معاینه شدن اضطرار.
و گفت: صبر آن است که فرق نکند میان حال نعمت و محنت به آرام نفس در هر دو حال و صبر سکون نفس است در بند.
وگفت: اخلاص ثمرهٔ یقین است و ریا ثمرهٔ شک .
و گفت: کمال شکر در مشاهدهٔ عجز است از شکر.
پرسیدند از عزلت گفت: بیرون شدن است از میان زحمتها و سر نگاه داشتن اگر برتو رحمت نکند.
وگفت: محاربهٔ عامیان با خطرات است و محاربهٔ ابدال با فکرت و محاربهٔ زهاد با شهوات و محاربهٔ تایبان با زلات و محاربهٔ مریدان بامنی ولذات.
و گفت: دوام ایمان و پاداش دین و صلاح تن در سه چیز است یکی بسنده کردن و دوم پرهیز کردن و سوم غذا را نگاه داشتن.
و گفت: هر که به خدای بسنده کند سرش به صلاح باشد و گفت: هر که از مناهی او پرهیز کند سرش نیکو بود وهرکه غذاء خود نگاهدارد نفسش ریاضت یابد پس پاداش اکتفا صفوت معرفت بود و عاقبت تقوی حسن خلقت بودو عاقبت احتما تندرستی بود و اعتدال طبیعت بود.
و گفت: دیدن اصول شنودن فروع بود و درست کردن فروع بعرضه دادن بود بر اصول و راه نیست به مقام مشاهدهٔ اصول مگر به تعظیم آنچه خدای تعالی آنرا تعظیم کرده است ازوسایل و وسایط و فروع.
وگفت: چون حق تعالی زنده گرداند بنده را با نوار خویش هرگز نمیرد تا ابد وچون بمیرد بخذلان خویش هرگز او را زنده نگرداندتا ابد.
و گفت: مرجع عارفان به خدای در بدایت بود و مرجع عوام به خدای بعد از نومیدی.
و گفت: چون مصطفی علیه السلام نظر کرد بحق حق را بدید باقی ماند با حق بحق بیواسطهٔ زمان ومکان ازجهت آنکه حاصل شد او را حضور آنکه او رانه حضور است ونه مکان ازاوصاف او مجرد گشت باوصاف حق جل و علا رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر حسین منصور حلاج قدس الله روحه العزیز
آن فی الله فی سبیل الله آن شیر بیشهٔ تحقیق آن شجاع صفدر صدیق آن غرقهٔ دریای مواج حسین منصور حلاج رحمةالله علیه کار او کاری عجب بود و واقعات غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق مست و بیقرار و شوریدهٔ روزگار بود و عاشق صادق و پاک باز و جد وجهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجب و عالی همت و رفیع قدر بود او را تصانیف بسیار است بالفاظ مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل و فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت و دقت نظر و فراستی داشت که کس را نبود و اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست مگر عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و جملهٔ متأخران الاماشاءالله که او را قبول کردند و ابوسعید ابوالخیر قدس الله روحه العزیز و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی رحمةالله علیهم اجمعین در کار او سیری داشتهاند و بعضی در کار اومتوقفاند چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری گفت: درحق او که اگر مقبول بود برد خلق مردود نگردد و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود و باز بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند و بعضی گویند از اصحاب حلول بود و بعضی گویند تولی باتحادداشت اما هر که بوی توحید بوی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد و شرح این طولی دارد این کتاب جای آن نیست اما جماعتی بودهاند از زنادقه در بغداد چه درخیال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را حلاجی گفتهاند و نسبت بدو کردهاند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقلید محض فخر کردهاند چنانکه دو تن را در بلخ همین واقعه افتاد که حسین را اما تقلید در این واقعه شرط نیست مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میانه نه و چنانکه حق تعالی به زبان عمر سخن گفت: که ان الحق لینطق علی لسان عمر و اینجا نه حلول کار دارد و نه اتحاد بعضی گویند حسین منصور حلاج دیگر است و حسین منصور ملحدی دیگر است استاد محمدزکریا و رفیق ابوسعید قرمطی بود و آن حسین ساحر بوده است اما حسین منصور از بیضاء فارس بود و در واسط پرورده شد و ابوعبدالله خفیف گفته است که حسین منصور عالمی ربانی است و شبلی گفته است که من و حلاج یک چیزیم اما مرا به دیوانگی نسبت کردند خلاص یافتم و حسین را عقل اوهلاک کرد اگر اومطعون بودی این دو بزرگ در حق او این نگفتندی و ما را دو گواه تمام است و پیوسته در ریاضت و عبادت بود ودر بیان معرفت و توحید و درزی اهل صلاح و در شرع و سنت بود و این سخن ازو پیدا شد اما بعضی مشایخ او را مهجور کردند نه ازجهت مذهب و دین بود بلکه از آن بود که ناخشنودی مشایخ از سرمستی او این بار آورد چنانکه اول بتسترآمد به خدمت شیخ سهل بن عبدالله و دو سال در صحبت او بود پس عزم بغداد کرد و اول سفر او در هجده سالگی بود پس به بصره شد و بعمروبن عثمان پیوست و هژده ماه در صحبت او بود پس یعقوب اقطع دختر بدوداد بعد از آن عمربن عثمان ازو برنجید از آنجا به بغداد آمد پیش جنید و جنید او را به سکوت و خلوت فرمود چندگاه در صحبت او صبر کرد پس قصد حجاز کرد و یک سال آنجا مجاور بود بازبه بغداد آمد با جمعی صوفیان به پیش جنید آمد و از جنید مسائل پرسید جنید جواب نداد و گفت: زود باشد که سرچوب پارهٔ سرخ کنی گفت: آن روز که من سر چوب پاره سرخ کنم توجامهٔ اهل صورت پوشی چنانکه آنروز که ائمه فتوی دادند که او را بباید کشت جنید در جامهٔ تصوف بود نمینوشت وخلیفه گفته بود که خط جنید باید، جنید دستار ودراعه درپوشید و به مدرسه شد و جواب فتوی که نحن نحکم بالظاهر یعنی بر ظاهرحال کشتنی است و فتوی بر ظاهر است اما باطن را خدای داند بس حسین از جنید چون جواب مسائل نیافت متغیر شد و بیاجازت بتستر شد و یک سال آنجا بود و قبولی عظیم پیدا شد و اوهیچ سخن اهل زمانه را وزنی ننهادی تا او را حسد کردند عمروبن عثمان در باب اونامهها نوشت به خوزستان و احوال او در چشم اهل آن دیار قبیح گردانید و او را نیز از آنجا دل بگرفت جامهٔ متصوفه بیرون کرد و قبا درپوشید و بصحبت ابناء دنیا مشغول شد اما او را از آن تفاوتی نبود و پنج سال ناپدید شد ودر آن مدت بعضی به خراسان و ماوراءالنهر میبود و بعضی به سیستان باز باهواز آمد واهل اهواز را سخن گفت: و به نزدیک خاص و عام مقبول شد و از اسرار خلق سخن میگفت. تا او را حلاج الاسرار گفتند پس مرقع درپوشید و عزم حرم کرد و در آن سفر بسیار خرقه پوش با او بودند چون به مکه رسید یعقوب نهرجوری به سحرش منسوب کرد پس از آنجا باز به بصره آمد باز باهواز آمد پس گفت: به بلاد شرک میروم تا خلق به خدای خوانم به هندوستان رفت پس به ماوراءالنهر آمد پس به چین افتاد و خلق را به خدای خواند و ایشان را تصانیف ساخت چون بازآمد از اقصاء عالم بدو نامه نوشتندی اهل هند ابوالمغیث نوشتندی و اهل خراسان ابوالمهر و اهل فارس ابوعبدالله و اهل خوزستان حلاج الاسرار اهل بغداد مصطلم میخواندند و در بصره مخبر پس اقاویل دروی بسیار گشت بعد از آن عزم مکه کرد و دو سال در حرم مجاور شد چون بازآمد احوالش متغیر شد و آن حال برنگی دیگر مبدل گشت که خلق را به معنی میخواند که کس بر آن وقوف نمییافت تا چنین نقل کنند که او را از پنجاه شهر بیرون کردند و روزگاری گذشت بروی که از آن عجبتر نبود و او را حلاج از آن گفتند که یک بار بانبار پنبه گذشت اشارتی کرد در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند.
نقلست که در شبانروزی چهارصد رکعت نماز کردی و برخود لازم داشتی گفتند در این درجه که توئی چندین رنج چراست گفت: نه راحت درحال دوستان اثر کند و نه رنج که دوستان فانی صفتاند ونه رنج در ایشان اثر کند ونه راحت.
نقلست که در پنجاه سالگی گفت: که تاکنون هیچ مذهب نگرفتهام اما از هر مذهبی آنچه دشوارتر است بر نفس اختیار کردهام وامروز که پنجاه سالهام نماز کردهام وهرنمازی غسلی کردهام.
نقلست که در ابتدا که ریاضت میکشیدی دلقی داشت که بیست سال بیرون نکرده بود روزی بستم ازوی بیرون کردند گزندهٔ بسیار دروی افتاده بود یکی از آن وزن کردند نیمدانک بود.
نقلست که یکی به نزدیک او آمد عقربی دید که گرد او میگشت قصد کشتن کرد حلاج گفت: دست از وی بدار که دوازده سالست که تا اوندیم ماست و گرد ما میگردد.
گویند رشید خرد سمرقندی عزم کعبه کرد در راه مجلس میگفت: روایت کرد که حلاج با چهارصد صوفی روی به بادیه نهاد چون روزی چند برآمد چیزی نیافتند حسین را گفتند ما را سر بریان میباید گفت: بنشینید پس دست از پس میکرد وسری بریان کرده با دو قرص به یکی میداد تا چهارصد سر بریان هشتصد قرص بداد بعد از آن گفتند ما را رطب میباید برخاست و گفت: مرا بیفشانید رطب از وی میبارید تا سیر بخوردند پس در راه هرجا که پشت بخاربنی باز نهادی رطب بارآوردی.
نقلست که طایفهٔ در بادیه او را گفتند ما را انجیر میباید دست در هواکرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد و یکبار حلوا خواستند طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد گفتند این حلوا در باب الطاق بغداد باشد گفت: ما را بغداد و بادیه یکی است.
نقلست که یکبار در بادیه چهار هزار آدمی با او بودند تا کعبه و یک سال در آفتاب گرم برابر کعبه بایستاد برهنه تا روغن از اعضاء او بر آنسنگ میرفت پوست او بازبشد و او از آنجا نجنید و هر روز قرصی و کوزهٔ آب پیش او آوردندی او بدان کنارها افطار کردی و باقی برسرکوزهٔ آب نهادی و گویند که کژدم در ایزار او آشیانه کرده بود پس در عرفات گفت: یادلیل المتحیرین و چون دید که هرکس دعا کردند اونیز سر بر تل ریگ نهاد و نظاره میکرد چون همه بازگشتند نفسی بزد و گفت: پادشاها عزیزا پاکت دانم پاکت گویم از همه تسبیح مسیحان و از همه تهلیل مهلان و از همه پندار صاحب پنداران الهی تو میدانی که عاجزم ازمواضع شکر تو بجای من شکر کن خود را که شکر آنست و بس.
نقلست که یک روز در بادیه ابراهیم خواص را گفت: در چه کاری گفت: در مقام توکل توکل درست میکنم گفت: همه عمر در عمارت شکم کردی کی درتوحید فانی خواهی شد یعنی اصل توکل در ناخوردن و تو در همه عمر در توکل در شکم کردن خواهی بودن فنا در توحید کی خواهد بود.
و پرسیدند که عارف را وقت باشد گفت: نه از بهر آنکه وقت صفت صاحب است و هر که با صفت خویش آرام گیرد عارف نبود معنیش آنست که لی مع الله وقت پرسیدند که طریق به خدای چگونه است گفت: دو قدم است و رسیدی یک قدم از دنیا برگیر و یک قدم از عقبی اینک رسیدی به مولی.
پرسیدند از فقر گفت: فقر آن است که مستغنی است از ماسوی الله و ناظر است بالله.
و گفت: معرفت عبارتست از دیدن اشیاء و هلاک همه در معنی.
وگفت: چون بنده به مقام معرفت رسد غیب بر او وحی فرستد و سر او گنگ گرداند تا هیچ خاطر نیاید او را مکر خاطر حق.
و گفت: خلق عظیم آن بود که جفاء خلق در تو اثر نکند پس از آنکه حق را شناخته باشی.
وگفت: توکل آن بود که در شهر کسی را داند اولیتر بخوردن ازخود نخورد.
و گفت: اخلاص تصفیهٔ عمل است از شوایب کدورت.
و گفت: زبان گویا هلاک دلهاء خموش است.
وگفت: گفتگوی در علل بسته است و افعال در شرک و حق خالی است از این جمله و مستغنی است قال الله تعالی و ما یؤمن اکثرهم بالله الا وهم مشرکون.
و گفت: بصایر بینندگان ومعارف عارفان ونور علماء ربانی و طریق سابقان ناجی و ازل و ابد و آنچه در میان است از حدوث است اما این آنچه دانند لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید.
وگفت: در عالم رضا اژدهایی است که آنرا یقین خوانند که اعمال مژده هزار عالم درکام او چون ذره است در بیابانی.
و گفت :ما همه سال در طلب بلای او باشیم چون سلطانی که دایم در طلب ولایت باشد.
و گفت: خاطر حق آن است که هیچ چیزمعارضه نتواند کرد آنرا.
و گفت: مرید در سایهٔ توبه خود است و مراد در سایهٔ عصمت.
و گفت: مرید آنست که سبقت دارد اجتهاد او بر مکشوفات او و مراد آنست که مکشوفات او بر اجتهاد سابق است.
و گفت: وقت مرد صدف دریاء سینهٔ مرد است فردا این صدفها در صعید قیامت بر زمین زنند.
و گفت: دنیا بگذاشتن زهد نفس است و آخرت بگذاشتن زهد دل و ترک خود گفتن زهد جان.
نقلست که پرسیدند از صبر گفت: آنست که دست و پای برند و از دار آویزند و عجب آنکه این همه با او کردند.
نقلست که شبلی را روزی گفت: یا ابابکر دستی بر نه که ما قصدی عظیم کردهایم و سرگشتهٔ کاری شده و چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم چون خلق در کار او متحیر شدند منکر بیقیاس و مقربی شمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او دیدند زبان دراز کردند و سخن او بخلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنکه میگفت: اناالحق گفتند بگوی هوالحق گفت: بلی همه اوست شما میگوئید که گم شده است بلکه حسین گم شده است بحر محیط گم نشود و کم نگردد جنید را گفتند این سخن که منصور میگوید تأویلی دارد گفت: بگذارید تا بکشند که نه روز تأویل است پس جماعتی از اهل علم بروی خروج کردند و سخن او را پیش معتصم تباه کردند علی ابن عیسی را که وزیر بود بروی متغیر گردانیدند خلیفه بفرمود تا او را به زندان برند، او را به زندان بردند یکسال اما خلق میرفتند و مسایل میپرسیدند بعد از آن خلق را از آمدن منع کردند مدت پنج ماه کس نرفت مگر یکبار ابن عطا و یکبار عبدالله خفیف و یکبار ابن عطاکس فرستاد که ای شیخ از این سخنی که گفتی عذرخواه تا خلاص یابی حلاج گفت: کسی که گفت: گو عذر خواه ابن عطا چون این بشنید بگریست وگفت: ما خود چند یک حسین منصوریم.
نقلست که شب اول که او را حبس کردند بیامدند او را در زندان ندیدند جملهٔ زندان بگشتند کس را ندیدند شب دوم نه او را دیدند و نه زندان هر چند زندان را طلب کردند ندیدند شب سوم او رادر زندان دیدند گفتند شب اول کجا بودی و شب دوم زندان و تو کجا بودیت اکنون هر دو پدید آمدیت این چه واقعه است گفت: شب اول من به حضرت بودم از آن نبودم و شب دوم حضرت اینجا بود از آن هر دو غایب بودیم شب سوم بازفرستادند مرا برای حفظ شریعت بیائید و کار خود کنید.
نقلست که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی گفتند میگوئی که من حقام این نماز کرا میکنی گفت: ما دانیم قدر ما.
نقلست که در زندان سیصد کس بودند چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را خلاص دهم گفتند چرا خود را نمیدهی گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت میداریم اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم پس بانگشت اشاره کرد همه بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است اشارتی کرد رخنهها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید گفتند تونمیآئی گفت: ما را با او سری است که جز بر سردار نمیتوان گفت: دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند گفت: آزاد کردیم گفتند تو چرا نرفتی گفت: حق را با من عتابی است نرفتم این خبر به خلیفه رسید گفت: فتنه خواهد ساخت او را بکشید یا چوب زنید تا از این سخن برگردد سیصد چوب بزدند بهر چوبی که میزدند آوازی فصیح میآمد که لاتخف یا ابن منصور شیخ عبدالجلیل صفار گوید که اعتقاد من در آن چوب زننده بیش از اعتقادمن در حق حسین منصور بود از آنکه تا آن مرد چه قوت داشته است در شریعت که چنان آواز صریح میشنید ودست او نمیلرزید و همچنان میزد پس دیگر بار حسین را ببردند تا بردار کنند صدهزار آدمی گرد آمدند و او چشم گرد میآورد و میگفت: حق حق حق اناالحق.
نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست گفت: امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق اینست.
خادم او در آن حال وصیتی خواست گفت: نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا به چیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست پسرش گفت: مرا وصیتی کن گفت: چون جهانیان در اعمال کوشند تو درچیزی کوش که ذرهٔ از آن به از مدار اعمال جن و انس بود وآن نیست الاعلم حقیقت.
پس در راه که میرفت میخرامید دست اندازان وعیاروار میرفت با سیزده بند گران گفتند این خرامید چیست گفت: زیرا که بنحرگاه میروم ونعره میزد و میگفت:
شعر
ندیمی غیر منسوب الی شیء من الحیف
سقانی مثل ما یشرب کفعل الضیف بالضیف
فلما دارت الکأس دعا بالنطع و السیف
کذا من یشرب الراح مع التنین بالصیف
گفت: حریف من منسوب نیست بحیف بداد شرابی چنانکه مهمانی مهمانی را دهد چون دوری چند بگذشت شمشیر ونطع خواست چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز خمر کهنه خورد چون بزیردارش بردند به باب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد گفتند حال چیست گفت: معراج مردان سردار است پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش دست برآورد و روی به قبلهٔ مناجات کرد و گفت: آنچه اوداند کس نداند پس بر سر دار شد جماعت مریدان گفتند چه گوئی در ما که مریدانیم و اینها که منکرند و ترا به سنگ خواهند زد گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی از آنکه شما را بمن حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.
نقلست که درجوانی بزنی نگریسته بود خادم را گفت: هر که چنان برنکرد چنین فرونگرد پس شبلی در مقابلهٔ او بایستاد و آواز داد که الم ننهک عن العالمین و گفت: ما التصوف یا حلاج گفت: کمترین اینست که میبینی گفت: بلندتر کدام است گفت: ترا بدان راه نیست پس هر کسی سنگی میانداختند شبلی موافقت راگلی انداخت حسین منصور آهی کرد گفتند ازین همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است گفت: از آنکه آنها نمیدانند معذوراند ازو سختم میآید که او میداند که نمیباید انداخت پس دستش جدا کردند خنده بزد گفتند خنده چیست گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آنست که دست صفات که کلاه همت ازتارک عرش در میکشد قطع کند پس پاهایش ببریدند تبسمی کرد گفت: بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید پس دو دست بریده خون آلوده در روی در مالید تا هر دوساعد و روی خون آلوده کرد گفتند این چرا کردی گفت: خون بسیار از من برفت ودانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من ازترس است خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونهٔ مردان خون ایشان است گفتند اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی گفت: وضو میسازم گفتند چه وضو گفت: رکعتان فی العشق لایصح وضوء هما الا بالدم در عشق دو رکت است وضوء آن درست نیاید الا به خون پس چشمهایش برکندند قیامتی از خلق برآمد بعضی میگریستند و بعضی سنگ میانداختند پس خواستند که زبانش ببرند گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم روی سوی آسمان کردو گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من میبرند محرومشان مگردان و از این دولتشان بینصیب مکن الحمدلله که دست و پای من ببریدند در راه تو و اگر سر از تن بازکنند در مشاهدهٔ جلال تو بر سر دار میکنند پس گوش و بینی بریدن وسنگ روان کردند عجوزهٔ با کوزهٔ در دست میآمد چون حسین را دیدگفت: زنید ومحکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چه کار آخر سخن حسین این بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد و این آیت برخواند یستعجل بها الذین لایؤمنون بهاوالذین آمنوا مشفقون منها ویعلمون انهاالحق و این آخر کلام او بود پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد و از یک یک اندام او آواز میآمد که اناالحق روز دیگر گفتند این فتنه بیش از آن خواهد بود که درحالت حیوة بود پس اعضای او بسوختند از خاکستر آواز اناالحق میآمد چنانکه در وقت کشتن هر قطره خون او که میچکید الله پدید میآمد درماندند بدجله انداختند بر سر آب همان اناالحق میگفت. پس حسین گفته بود چون خاکستر مادر دجله اندازند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود خرقهٔ من پیش آب باز برید و اگر نه دمار از بغداد برآرد خادم چون چنان دید خرقهٔ شیخ را بر لب دجله آورد تا آب برقرار خود رفت و خاکستر خاموش شد پس خاکستر او را جمع کردند و دفن کردند و کس را از اهل طریقت این فتوح نبود بزرگی گفت: که ای اهل طریق معنی بنگرید که با حسین منصور چه کردند تا با مدعیان چه خواهند کردن.
عباسهٔ طوسی گفته است که فرداء قیامت در عرصات منصور حلاج را بزنجیر بسته میآرند اگر گشاده بود جملهٔ قیامت بهم برزند.
بزرگی گفت: آن شب تا روز زیر آندار بودم ونماز میکردم چون روز شد هاتفی آواز داد که اطلعناه علی سرمن اسرارنا فافشی سرنافهذا جزاء من یفشی سرالملوک یعنی او را اطلاع دادیم برسری از اسرار خود پس کسی که سرملوک فاش کند سزای او اینست.
نقلست که شبلی گفت: آن شب بسر گور او شدم و تا بامداد ناز کردم سحرگاه مناجات کردم وگفتم الهی این بندهٔ تو بود مؤمن و عارف و موحد این بلا با او چرا کردی خواب بر من غلبه کرد بخواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که این از آن کردم که سرما با غیر گفت.
نقلست که شبلی گفت: منصور را بخواب دیدم گفتم خدای تعالی با این قوم چه کرد گفت: بر هر دو گروه رحمت کرد آنکه بر من شفقت کرد مرا بدانست و آنکه عداوت کرد مرا ندانست از بهر حق عداوت کرد بایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند و یکی دیگر بخواب دید که در قیامت ایستاد جامی در دست و سر بر تن نه گفت: این چیست گفت: این جام بدست سر بریدگان میدهد.
نقلست که چون او بردار کردند ابلیس بیامد و گفت: یکی انا تو گفتی و یکی من چونست که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت حلاج گفت: توانا بدر خود بردی و من از خود دور کردم مرا رحمت آمد و ترا نه چنانکه دیدی وشنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکوست و منی از خود دور کردن به غایت نیکوست والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی محمد واله اجمعین
تم الکتاب بعون الملک الوهاب
آمرزیده باد که چون بخواند کاتب وناشر را بفاتحه یاد کند.
نقلست که در شبانروزی چهارصد رکعت نماز کردی و برخود لازم داشتی گفتند در این درجه که توئی چندین رنج چراست گفت: نه راحت درحال دوستان اثر کند و نه رنج که دوستان فانی صفتاند ونه رنج در ایشان اثر کند ونه راحت.
نقلست که در پنجاه سالگی گفت: که تاکنون هیچ مذهب نگرفتهام اما از هر مذهبی آنچه دشوارتر است بر نفس اختیار کردهام وامروز که پنجاه سالهام نماز کردهام وهرنمازی غسلی کردهام.
نقلست که در ابتدا که ریاضت میکشیدی دلقی داشت که بیست سال بیرون نکرده بود روزی بستم ازوی بیرون کردند گزندهٔ بسیار دروی افتاده بود یکی از آن وزن کردند نیمدانک بود.
نقلست که یکی به نزدیک او آمد عقربی دید که گرد او میگشت قصد کشتن کرد حلاج گفت: دست از وی بدار که دوازده سالست که تا اوندیم ماست و گرد ما میگردد.
گویند رشید خرد سمرقندی عزم کعبه کرد در راه مجلس میگفت: روایت کرد که حلاج با چهارصد صوفی روی به بادیه نهاد چون روزی چند برآمد چیزی نیافتند حسین را گفتند ما را سر بریان میباید گفت: بنشینید پس دست از پس میکرد وسری بریان کرده با دو قرص به یکی میداد تا چهارصد سر بریان هشتصد قرص بداد بعد از آن گفتند ما را رطب میباید برخاست و گفت: مرا بیفشانید رطب از وی میبارید تا سیر بخوردند پس در راه هرجا که پشت بخاربنی باز نهادی رطب بارآوردی.
نقلست که طایفهٔ در بادیه او را گفتند ما را انجیر میباید دست در هواکرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد و یکبار حلوا خواستند طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد گفتند این حلوا در باب الطاق بغداد باشد گفت: ما را بغداد و بادیه یکی است.
نقلست که یکبار در بادیه چهار هزار آدمی با او بودند تا کعبه و یک سال در آفتاب گرم برابر کعبه بایستاد برهنه تا روغن از اعضاء او بر آنسنگ میرفت پوست او بازبشد و او از آنجا نجنید و هر روز قرصی و کوزهٔ آب پیش او آوردندی او بدان کنارها افطار کردی و باقی برسرکوزهٔ آب نهادی و گویند که کژدم در ایزار او آشیانه کرده بود پس در عرفات گفت: یادلیل المتحیرین و چون دید که هرکس دعا کردند اونیز سر بر تل ریگ نهاد و نظاره میکرد چون همه بازگشتند نفسی بزد و گفت: پادشاها عزیزا پاکت دانم پاکت گویم از همه تسبیح مسیحان و از همه تهلیل مهلان و از همه پندار صاحب پنداران الهی تو میدانی که عاجزم ازمواضع شکر تو بجای من شکر کن خود را که شکر آنست و بس.
نقلست که یک روز در بادیه ابراهیم خواص را گفت: در چه کاری گفت: در مقام توکل توکل درست میکنم گفت: همه عمر در عمارت شکم کردی کی درتوحید فانی خواهی شد یعنی اصل توکل در ناخوردن و تو در همه عمر در توکل در شکم کردن خواهی بودن فنا در توحید کی خواهد بود.
و پرسیدند که عارف را وقت باشد گفت: نه از بهر آنکه وقت صفت صاحب است و هر که با صفت خویش آرام گیرد عارف نبود معنیش آنست که لی مع الله وقت پرسیدند که طریق به خدای چگونه است گفت: دو قدم است و رسیدی یک قدم از دنیا برگیر و یک قدم از عقبی اینک رسیدی به مولی.
پرسیدند از فقر گفت: فقر آن است که مستغنی است از ماسوی الله و ناظر است بالله.
و گفت: معرفت عبارتست از دیدن اشیاء و هلاک همه در معنی.
وگفت: چون بنده به مقام معرفت رسد غیب بر او وحی فرستد و سر او گنگ گرداند تا هیچ خاطر نیاید او را مکر خاطر حق.
و گفت: خلق عظیم آن بود که جفاء خلق در تو اثر نکند پس از آنکه حق را شناخته باشی.
وگفت: توکل آن بود که در شهر کسی را داند اولیتر بخوردن ازخود نخورد.
و گفت: اخلاص تصفیهٔ عمل است از شوایب کدورت.
و گفت: زبان گویا هلاک دلهاء خموش است.
وگفت: گفتگوی در علل بسته است و افعال در شرک و حق خالی است از این جمله و مستغنی است قال الله تعالی و ما یؤمن اکثرهم بالله الا وهم مشرکون.
و گفت: بصایر بینندگان ومعارف عارفان ونور علماء ربانی و طریق سابقان ناجی و ازل و ابد و آنچه در میان است از حدوث است اما این آنچه دانند لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید.
وگفت: در عالم رضا اژدهایی است که آنرا یقین خوانند که اعمال مژده هزار عالم درکام او چون ذره است در بیابانی.
و گفت :ما همه سال در طلب بلای او باشیم چون سلطانی که دایم در طلب ولایت باشد.
و گفت: خاطر حق آن است که هیچ چیزمعارضه نتواند کرد آنرا.
و گفت: مرید در سایهٔ توبه خود است و مراد در سایهٔ عصمت.
و گفت: مرید آنست که سبقت دارد اجتهاد او بر مکشوفات او و مراد آنست که مکشوفات او بر اجتهاد سابق است.
و گفت: وقت مرد صدف دریاء سینهٔ مرد است فردا این صدفها در صعید قیامت بر زمین زنند.
و گفت: دنیا بگذاشتن زهد نفس است و آخرت بگذاشتن زهد دل و ترک خود گفتن زهد جان.
نقلست که پرسیدند از صبر گفت: آنست که دست و پای برند و از دار آویزند و عجب آنکه این همه با او کردند.
نقلست که شبلی را روزی گفت: یا ابابکر دستی بر نه که ما قصدی عظیم کردهایم و سرگشتهٔ کاری شده و چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم چون خلق در کار او متحیر شدند منکر بیقیاس و مقربی شمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او دیدند زبان دراز کردند و سخن او بخلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنکه میگفت: اناالحق گفتند بگوی هوالحق گفت: بلی همه اوست شما میگوئید که گم شده است بلکه حسین گم شده است بحر محیط گم نشود و کم نگردد جنید را گفتند این سخن که منصور میگوید تأویلی دارد گفت: بگذارید تا بکشند که نه روز تأویل است پس جماعتی از اهل علم بروی خروج کردند و سخن او را پیش معتصم تباه کردند علی ابن عیسی را که وزیر بود بروی متغیر گردانیدند خلیفه بفرمود تا او را به زندان برند، او را به زندان بردند یکسال اما خلق میرفتند و مسایل میپرسیدند بعد از آن خلق را از آمدن منع کردند مدت پنج ماه کس نرفت مگر یکبار ابن عطا و یکبار عبدالله خفیف و یکبار ابن عطاکس فرستاد که ای شیخ از این سخنی که گفتی عذرخواه تا خلاص یابی حلاج گفت: کسی که گفت: گو عذر خواه ابن عطا چون این بشنید بگریست وگفت: ما خود چند یک حسین منصوریم.
نقلست که شب اول که او را حبس کردند بیامدند او را در زندان ندیدند جملهٔ زندان بگشتند کس را ندیدند شب دوم نه او را دیدند و نه زندان هر چند زندان را طلب کردند ندیدند شب سوم او رادر زندان دیدند گفتند شب اول کجا بودی و شب دوم زندان و تو کجا بودیت اکنون هر دو پدید آمدیت این چه واقعه است گفت: شب اول من به حضرت بودم از آن نبودم و شب دوم حضرت اینجا بود از آن هر دو غایب بودیم شب سوم بازفرستادند مرا برای حفظ شریعت بیائید و کار خود کنید.
نقلست که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی گفتند میگوئی که من حقام این نماز کرا میکنی گفت: ما دانیم قدر ما.
نقلست که در زندان سیصد کس بودند چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را خلاص دهم گفتند چرا خود را نمیدهی گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت میداریم اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم پس بانگشت اشاره کرد همه بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است اشارتی کرد رخنهها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید گفتند تونمیآئی گفت: ما را با او سری است که جز بر سردار نمیتوان گفت: دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند گفت: آزاد کردیم گفتند تو چرا نرفتی گفت: حق را با من عتابی است نرفتم این خبر به خلیفه رسید گفت: فتنه خواهد ساخت او را بکشید یا چوب زنید تا از این سخن برگردد سیصد چوب بزدند بهر چوبی که میزدند آوازی فصیح میآمد که لاتخف یا ابن منصور شیخ عبدالجلیل صفار گوید که اعتقاد من در آن چوب زننده بیش از اعتقادمن در حق حسین منصور بود از آنکه تا آن مرد چه قوت داشته است در شریعت که چنان آواز صریح میشنید ودست او نمیلرزید و همچنان میزد پس دیگر بار حسین را ببردند تا بردار کنند صدهزار آدمی گرد آمدند و او چشم گرد میآورد و میگفت: حق حق حق اناالحق.
نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست گفت: امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق اینست.
خادم او در آن حال وصیتی خواست گفت: نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا به چیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست پسرش گفت: مرا وصیتی کن گفت: چون جهانیان در اعمال کوشند تو درچیزی کوش که ذرهٔ از آن به از مدار اعمال جن و انس بود وآن نیست الاعلم حقیقت.
پس در راه که میرفت میخرامید دست اندازان وعیاروار میرفت با سیزده بند گران گفتند این خرامید چیست گفت: زیرا که بنحرگاه میروم ونعره میزد و میگفت:
شعر
ندیمی غیر منسوب الی شیء من الحیف
سقانی مثل ما یشرب کفعل الضیف بالضیف
فلما دارت الکأس دعا بالنطع و السیف
کذا من یشرب الراح مع التنین بالصیف
گفت: حریف من منسوب نیست بحیف بداد شرابی چنانکه مهمانی مهمانی را دهد چون دوری چند بگذشت شمشیر ونطع خواست چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز خمر کهنه خورد چون بزیردارش بردند به باب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد گفتند حال چیست گفت: معراج مردان سردار است پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش دست برآورد و روی به قبلهٔ مناجات کرد و گفت: آنچه اوداند کس نداند پس بر سر دار شد جماعت مریدان گفتند چه گوئی در ما که مریدانیم و اینها که منکرند و ترا به سنگ خواهند زد گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی از آنکه شما را بمن حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.
نقلست که درجوانی بزنی نگریسته بود خادم را گفت: هر که چنان برنکرد چنین فرونگرد پس شبلی در مقابلهٔ او بایستاد و آواز داد که الم ننهک عن العالمین و گفت: ما التصوف یا حلاج گفت: کمترین اینست که میبینی گفت: بلندتر کدام است گفت: ترا بدان راه نیست پس هر کسی سنگی میانداختند شبلی موافقت راگلی انداخت حسین منصور آهی کرد گفتند ازین همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است گفت: از آنکه آنها نمیدانند معذوراند ازو سختم میآید که او میداند که نمیباید انداخت پس دستش جدا کردند خنده بزد گفتند خنده چیست گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آنست که دست صفات که کلاه همت ازتارک عرش در میکشد قطع کند پس پاهایش ببریدند تبسمی کرد گفت: بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید پس دو دست بریده خون آلوده در روی در مالید تا هر دوساعد و روی خون آلوده کرد گفتند این چرا کردی گفت: خون بسیار از من برفت ودانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من ازترس است خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونهٔ مردان خون ایشان است گفتند اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی گفت: وضو میسازم گفتند چه وضو گفت: رکعتان فی العشق لایصح وضوء هما الا بالدم در عشق دو رکت است وضوء آن درست نیاید الا به خون پس چشمهایش برکندند قیامتی از خلق برآمد بعضی میگریستند و بعضی سنگ میانداختند پس خواستند که زبانش ببرند گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم روی سوی آسمان کردو گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من میبرند محرومشان مگردان و از این دولتشان بینصیب مکن الحمدلله که دست و پای من ببریدند در راه تو و اگر سر از تن بازکنند در مشاهدهٔ جلال تو بر سر دار میکنند پس گوش و بینی بریدن وسنگ روان کردند عجوزهٔ با کوزهٔ در دست میآمد چون حسین را دیدگفت: زنید ومحکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چه کار آخر سخن حسین این بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد و این آیت برخواند یستعجل بها الذین لایؤمنون بهاوالذین آمنوا مشفقون منها ویعلمون انهاالحق و این آخر کلام او بود پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد و از یک یک اندام او آواز میآمد که اناالحق روز دیگر گفتند این فتنه بیش از آن خواهد بود که درحالت حیوة بود پس اعضای او بسوختند از خاکستر آواز اناالحق میآمد چنانکه در وقت کشتن هر قطره خون او که میچکید الله پدید میآمد درماندند بدجله انداختند بر سر آب همان اناالحق میگفت. پس حسین گفته بود چون خاکستر مادر دجله اندازند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود خرقهٔ من پیش آب باز برید و اگر نه دمار از بغداد برآرد خادم چون چنان دید خرقهٔ شیخ را بر لب دجله آورد تا آب برقرار خود رفت و خاکستر خاموش شد پس خاکستر او را جمع کردند و دفن کردند و کس را از اهل طریقت این فتوح نبود بزرگی گفت: که ای اهل طریق معنی بنگرید که با حسین منصور چه کردند تا با مدعیان چه خواهند کردن.
عباسهٔ طوسی گفته است که فرداء قیامت در عرصات منصور حلاج را بزنجیر بسته میآرند اگر گشاده بود جملهٔ قیامت بهم برزند.
بزرگی گفت: آن شب تا روز زیر آندار بودم ونماز میکردم چون روز شد هاتفی آواز داد که اطلعناه علی سرمن اسرارنا فافشی سرنافهذا جزاء من یفشی سرالملوک یعنی او را اطلاع دادیم برسری از اسرار خود پس کسی که سرملوک فاش کند سزای او اینست.
نقلست که شبلی گفت: آن شب بسر گور او شدم و تا بامداد ناز کردم سحرگاه مناجات کردم وگفتم الهی این بندهٔ تو بود مؤمن و عارف و موحد این بلا با او چرا کردی خواب بر من غلبه کرد بخواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که این از آن کردم که سرما با غیر گفت.
نقلست که شبلی گفت: منصور را بخواب دیدم گفتم خدای تعالی با این قوم چه کرد گفت: بر هر دو گروه رحمت کرد آنکه بر من شفقت کرد مرا بدانست و آنکه عداوت کرد مرا ندانست از بهر حق عداوت کرد بایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند و یکی دیگر بخواب دید که در قیامت ایستاد جامی در دست و سر بر تن نه گفت: این چیست گفت: این جام بدست سر بریدگان میدهد.
نقلست که چون او بردار کردند ابلیس بیامد و گفت: یکی انا تو گفتی و یکی من چونست که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت حلاج گفت: توانا بدر خود بردی و من از خود دور کردم مرا رحمت آمد و ترا نه چنانکه دیدی وشنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکوست و منی از خود دور کردن به غایت نیکوست والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی محمد واله اجمعین
تم الکتاب بعون الملک الوهاب
آمرزیده باد که چون بخواند کاتب وناشر را بفاتحه یاد کند.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابراهیم خواص رحمةالله علیه
ذکر متأخران از مشایخ کبار رحمته الله علیهم اجمعین
بسم الله الرحمن الرحیم
ذکر ابراهیم خواص رحمةالله علیه
آن سالک بادیهٔ تجرید آن نقطهٔ دایرهٔ توحید آن محتشم علم و عمل آن محترم حکم ازل آن صدیق توکل و اخلاص قطب وقت ابراهیم خواص رحمةالله علیه یگانه عهد بود و گزیدهٔ اولیاء وبزرگوار عصر و در طریقت قدمی عظیم داشت و در حقیقت دمی شگرفت و به همه زبانها ممدوح بود و او را رئیس المتوکلین گفتهاند و قدم در توکل بجائی رسانیده بود که به بوی سیبی او بادیهٔ قطع کردید و بسیاری مشایخ را یافته بود و از اقران جنید ونوری بود و صاحب تصنیف در معاملات و حقایق و او را خواص از آن گفتند که زنبیل بافتی و بادیه بر توکل قطع کردی و او را گفتند از عجایب اسفار خود ما را چیزی بگوی گفت: عجیبتر بود که وقتی خضر ازمن صحبت خواست من نخواستم در آن ساعت که بدون حق کسی را در دل حظ ومقدار باشد در توکل یگانه بود و باریک فراگرفتی و با اینهمه هرگز سوزن وریسمان ورکوه و مقراض از وی غایب نبودی گفتند چرا داری گفت: زیرا که این مقدار در توکل زیان نکند.
نقلست که گفت: در بادیه همی شدم کنیزکی را دیدم در غلبات وجد سوری در وی سر برهنه گفتم ای کنیزک سر بپوش گفت: ای خواص چشمم نگه دار گفتم من عاشقم و عاشق چشم نپوشد اما خود بیاختیار چشم بر تو افتاد کنیزک گفت: من مستم مست سر نپوشد گفتم از کدام شراب خانه مست شدی گفت: ای خواص زنهار دورم میداری هل فی الدارین غیر الله گفتم ای کنیزک مصاحبت من میخواهی گفت: ای خواص خام طمعی مکن که از آن نیم که مرد جویم.
نقلست که پرسیدند از حقیقت ایمان گفت: اکنون این جواب ندارم از آنکه هرچه گویم عبارت بود مرا باید که به معاملت جواب گویا ما من قصد مکه دارم و تو نیز برین عزی در این راه با من صحبت دار تا جواب مسئله خود بیابی مردگفت: چنان کردم چون به بادیه فرو رفتیم هر روز دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی یکی به من دادی و یکی خود را نگه داشتی تا روزی در میان بادیه پیری بما رسید چون خواص را بدید از اسب فرو آمد ویکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند پیر برنشست و بازگشت گفتم ای شیخ این پیر که بود گفت: جواب سئوال تو گفتم چگونه گفت: آن خضر بود علیه السلام از من صحبت خواست من اجابت نکردم ترسیدم که توکل برخیزد و اعتمادم بردون حق پدید آید.
نقلست که گفت وقتی خضر را دیدم علیه السلام در بادیه بصورت مرغی همی پرید چون او را چنان دیدم سر در پیش انداختم تا توکلم باطل نشود او در حال نزدیک من آمد گفت: اگردر من نگرستی بر تو فرو نیامد میومن بر او سلام نکردم که تا نپاید که توکلم خلل گیرد.
و گفت: وقتی در سفری بودم تشنه شدم چنانکه از تشنگی بیفتادم یکی را دیدم که آب برروی من همی زد چشم بازکردم مردی را دیدم نیکو روی بر اسبی خنک مرا آب داد و گفت: در پس من نشین و من به حجاز بودم چون اندکی از روز بگذشت مرا گفت: چه میبینی گفتم مدینه گفت: فرو آی و پیغامبر را علیه السلام از من سلام کن.
گفتدر بادیه یک روز به درختی رسیدم که آن جا آب بود شیری دیدم عظیم روی به من نهاد حکم حق را گردن نهادم چون نزدیک من رسید میلنگید بیامد و در پیش من بخفت و مینالید بنگریستم دست او آماس گرفته بود و خوره کرده چوبی برگرفتن و دست او بشکافتم تا تهی شد از آن چه گرد آمده بود و خرقه بروی بستم و برخاست و برفت و ساعتی بودمی آمد و بچه خود را همی آورد و ایشان در گرد من همی گشتند و دنبال میجنبانیدند و گردهٔ آوردند و در پیش من نهادند.
نقلست که وقتی با مریدی در بیابان میرفت آواز غریدن شیر بخاست مرید را رنگ از روی بشد درختی بجست وبرآنجا شد و همی لرزید خواص همچنان ساکن سجاده بیفکند و در نماز استاد شیر فرارسید دانست که توقیع خاص دارد چشم درو نهاد تا روز نظاره میکرد و خواص بکار مشغول پس چنان از آنجا برفت پشهٔ او را بگزید فریاد درگرفت مرید گفت: خواجه عجب کاریست دوش از شیر نمیترسیدی امروز از پشهٔ فریادمیکنی گفت: زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز بخودم باز دادهاند.
حامداسود گفت: با خواص در سفر بودم به جائی رسیدم که آنجا ماران بسیار بودند رکوه بنهاد و بنشست چون شب ردآمد ماران برون آمدند شیخ را آواز دادم و گفتم خدای را یاد کن همچنان کرد ماران همه بازگشتند برین حال همانجا شب بگذاشتم چون روز روشن شد نگاه کردم ماری برو طای شیخ حلقه کرده بود فرو افتاد گفتم یا شیخ توندانستی گفت: هرگز مرا شبی از دوش خوشتر نبوده است.
و یکی گفت: کژدمی دیدم بردامن خواص همیرفت خواستم تا او را بکشم گفت: دست ازو بدار که همه چیزی را بما حاجت بود و ما را بهیچ حاجت نیست نقلست که گفت: وقتی در بادیهٔ راه گم کردم بسی برفتم و راه نیافتم همچنان چند شبانه روز براه میرفتم تاآخر آواز خروسی شنیدم شاد گشتم و روی بدانجانب نهادم آنجا شخصی دیدم بدوید مرا قفایی بزد چنانکه رنجور شدم گفتم خداوندا کسی که بر تو توکل کند باوی این کنند آوازی شنودم که تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی اکنون توکل بر آواز خروس کردی اکنون آن قفا بدان خوردی همچنان رنجور همی رفتم آوازی شنودم که خواص از این رنجور شدی اینک ببین بنگرستم سر آن قفا زننده را دیدم در پیش من انداخته و گفت: وقتی در راه شام برنائی دیدم نیکو روی و پاکیزه لباس مرا گفت: صحبت خواهی گفتم مرا گرسنگی باشد گفت: بگرسنگی با تو باشم پس چهار روز با هم بودیم فتوحی پدید آمد گفتم فراتر گفت: اعتقاد من آن است که آنچه واسطه در میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت: یا ابراهیم دیوانگی مکن ناقد بصیر است از توکل بدست تو هیچ نیست پس گفت: کمترین توکل آنست که چون وارد فاقد بر تو پدید آید حیلتی نجو، جز بدانکه کفایت تو بدوست.
نقلست که گفت: وقتی نذر کردم که بادیه را بگذارم بیزاد و راحله چون به بادیه درآمدم جوانی بعد از من همی آمد و مرا بانگ همی کرد که السلام علیک یا شیخ باستادم وجواب بازدادم نگاه کردم جوان ترسا بود گفت: دستوری هست تا با تو صحبت دارم گفتم آن جا که من میروم ترا راه نیست درین صحبت چه فایده یا بی گفت: آخر بیابم و تبرکی باشد یک هفته همچنین برفتیم روز هشتم گفت: یا زاهد حنیفی گستاخی کن با خداوند خویش که گرسنهام و چیزی بخواه خواص محمد علیه السلام که مرا در پیش بیگانه خجل نگردانی و از غیب چیزی آوری در حال طبقی دیدم پرنان و ماهی بریان و رطب و کوزه آب پدید آمد هر دو بنشستیم و بکار بردیم چون هفت روز دیگر برفتیم روز هشتم بدو گفتم ای راهب تو هم قدرت خویش بنمای که گرسنه گشتم جوان تکیه بر عصا زد و لب بجنبانید دو خوان پدید آمد پرآراسته بحلوا و ماهی و رطب ودو کوزهٔ آب من متحیر شدم مرا گفت: ای زاهد بخور من از خجالت نمیخوردم گفت: بخور تا ترا بشارت دهم گفتم نخورم تا بشارتم ندهی گفت: بشارت نخست آنست که زنار میبرم پس زنار ببرید و گفت: اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمداً رسول الله دیگر بشارت آنست که گفتم الهی بحق این پیر که او را به نزدیک تو قدری هست ودین وی حق است طعام فرستی تا من در وی خجل نگردم و این نیز به برکت تو بود چون نان بخوردیم و برفتیم تا مکه او همانجا مجاور بنشست تا اجلش نزدیک آمد.
ومریدی نقل کرد که با خواص در بادیه بودم هفت روز بر یک حال همی رفتیم چون روز هشتم بود ضعیف شدیم شیخ مرا گفت: کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب گفت: اینک از پس پشت است بخور بازنگرستم آبی دیدم چون شیر تازه و بخوردم وطهارت کردم و او همی نگریست وآنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارهٔ بردارم مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نیست که توان داشت.
و گفت: وقتی در بادیه راه گم کردم شخصی دیدم فراز آمد و سلام کردو گفت: تو راه گم کرده گفتیم بلی گفت: راه بتو نمایم و گاهی چند برفت از پیش و از چشم ناپدید شد بنگرستم بر شاه راه بودم پس از آن دیگر راه گم نکردم در سفر و گرسنگی و تشنگیام نبود.
و گفت: وقتی در سفر بودم بویرانی درشدم شب بود شیری عظیم دیدم بترسیدم سخت هاتفی آواز داد که مترس که هفتادهزار فرشته باتست ترا نگه میدارند.
و گفت: وقتی در راه مکه شخصی دیدم عظیم منکر گفتم تو کیستی گفت: من پریام گفتم کجا میشوی گفت: به مکه گفتم بیزاد و راحله گفت: از ما نیز کس بود که بر توکل برود چنانکه از شما گفتم توکل چیست گفت: از خدای تعالی فراستدن.
و درویشی گفت: ازخواص صحبت خواستم گفت: امیری باید از ما و فرمانبرداری اکنون تو چه خواهی امیر تو باشی یا من گفتم امیر تو باش گفت: اکنون تو از فرمان من قدم برون منه گفتم روا باشد چون به منزل رسیدیم گفت: بنشین بنشستم هوای سرد بود آب برکشید و هیزم بیاورد وآتش برکرد تا گرم شدیم و در راه هرگاه که من قصد آن کردمی تا قیام نمایم مرا گفتی شرط فرمان دار چون شب درآمد باران عظیم باریدن گرفت شیخ مرقعهٔ خود بیرون کرد تا بامداد بر سر من ایستاده بود مرقعه بردو دست خود انداخته و من خجل بودم وبه حکم شرط هیچ نمیتوانستم گفت: چون بامداد شد گفتم امروز امیر من باشم گفت: صواب آید چون به منزل رسیدم او همان خدمت بر دست گرفت گفتم از فرمان امیر بیرون مرو گفت: از فرمان امیر بیرون رفتن آن باشد که امیر خود را خدمت فرمائی هم بدین صفت با من صحبت داشت تا به مکه من آنجا از شرم ازو بگریختم تا بمنی بمن رسید گفت: بر تو باد ای پسر که با دوستان صحبت چنان داری که من داشتم.
و گفت: روزی به نواحی شام میگذشتم درختان نار دیدم مرا آرزو کرد اما صبر میکردم و نخوردم که انارش ترش بود و من شیرین خواستم پس بوادی رسیدم یکی را دیدم دست و پای نه ضعیف گشته و کرم درافتاده و زنبوران بر گرد او جمع آمده و او را میگزیدند و مرا بر وی شفقت آمد از بیچارگی او چون بدو رسیدم گفت: خواهی که دعا کنم تا مگر از این بلا برهی گفت: نه گفتم چرا گفت: لان العافیه اختیاری و البلاء اختیاره و انا لااختار اختیاری علی اختیاره یعنی: اختیار من است و بلااختیار دوست من اختیار خویش بر اختیار او اختیار نکنم گفتم باری این زنبوران را از تو بازدارم گفت: ای خواص آرزوی نار شیرین از خود دور دار مرا چه رنجه میداری و خود را دل به سلامت خواه مرا تن درست چه میخواهی گفتم بچه شناختی که من خواصم گفت: هر که او را داند هیچ بر وی پوشیده نماند گفتم حال تو با این زنبوران چگونه است گفت: تا این زنبورانم میگزند و کرمانم میخورند خوش است.
وگفت: وقتی در بادیه یکی را دیدم گفتم از کجا میآئی گفت: از بلاد ساغون گفتم بچه کار آمدهٔ گفت: لقمهٔ در دهن میگردم دستم آلوده شده است آمدهام تا به آب زمزم بشویم گفتم چه عزم داری گفت: آنکه شب را بازگردم و جامهٔ خواب ما در راست کنم.
و گفت: وقتی شنودم که در روم راهبی هفتاد سال است تا در دیریست به حکم رهبانیت نشسته گفتم ای عجب شرط رهبانیت چهل سالست قصد او کردم چون نزدیک او رسیدم دریچه باز کردو گفت: یا ابراهیم بچه آمدهٔ که اینجا من ننشستهام برهبانی که من سگی دارم که در خلق میافتد اکنون در اینجا نشستهام و سگبانی میکنم و شر از خلق باز میدارم والا من نه آنم که تو پنداشتهای چون این سخن بشنیدم گفتم الهی قادری که در عین ضلالت بندهٔ را طریق صواب دهی مرا گفت: ای ابراهیم چند مردمان را طلبی برو و خود را طلب و چون یافتی پاسبان خود باش که هر روز این هوا سیصد وشصت گونه لباس الهیت درپوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند.
نقلست که ممشاد شبی برخاست نه بوقت و باز بخفت خوابش نمیبرد طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و بخفت هم خوابش نمیبرد گفت: یا رب مرا چه میشود بدلش درآمد که برخیز و بیرون رو و برفی عظیم بود در میان برف میرفت تا از شهر بیرون شد تلی بود که هر که توبه کردی آنجا رفتی بر آن تل شد ابراهیم را دید بر آن تل نشسته پیراهنی کوتاه پوشیده و برف گرداگرد او میگداخت و خشک میشد پس گفت: ای مشماد دست به من ده دست بدودادم دستم عرق کرد از حرارت دست او و بیتی تازی بر خواند.
ابوالحسن علوی مرید خواص بود گفت: شبی مرا گفت: بجائی خواهم رفت با من مساعدت میکنی گفتم تا به خانه شوم ونعلین در پاء کنم چون به خانه شدم خایگینه ساخته بودند پارهٔ بخوردم و بازگشتم تا بدو رسیدم آبی پیش آمد پای بر آب نهاد و برفت من نیز پای فرو نهادم به آب فرو رفتم شیخ روی از پس کرد گفت: تو خایگینه بر پای بستهٔ گفتم ندانم کدام ازین دو عجبتر بر روی آب رفتن یا سر من بدانستن.
نقلست که گفت: وقتی در بادیه بودم به غایت گرسنه شدم اعرابیی پیش من آمد و گفت: ای فراخ شکم این چیست که تو میکنی گفتم آخر چندین روزست که هیچ نخوردهام گفت: تو نمیدانی که دعوی پردهٔ مدعیان بدرد ترا با توکل چه کار.
و گفت: یکبار نزدیک وی رسیدم و گرسنه بودم در دلم آمد که چون اینجا برسم معارف شهر مرا طعامها آرند پس در راه میشدم منکری دیدم احتساب کردم بدان سبب بسیارم بزدند گفتم با چنین جوعی این ضرب درخور بود بسرم نداکردند که بیک تمنا که با خود کردی که چون بشهر برسم مرا مراعات کنند و طعام آورند تا بخورم این بخوردی گفتم الهی من توکل بر تو کردم آوازی آمد که سبحان آن خدائی که روی زمین از متوکلان پاک گردانید اندیشهٔ طعام معارف ری و آنگاه توکل.
نقلست که وقتی خواص در کار خود متحیر شد به صحرائی بیرون رفت خرماستانی دید وآبی روان آنجا مقام کرد و از برگ خرما زنبیل میبافت و در آن آب میانداخت چهار روز همین میکرد بعد ازین گفت: اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چو بینم و حق را در این چه تعبیه است میرفتم تا پیرزنی را دیدم بر لب آب نشسته میگریست گفتم چه بوده است گفت: پنج یتیم دارم و هیچ ندارم روزی دو سه برکنار این آب بودم آب هر روز زنبیلی چند بیاوردی آن بفروختمی و بر یتیمان خرج کردمی امروز نمیآرد بدان سبب گریانم امروز چه خوریم خواص گفت: خانه خود را بمن نمای بنمود خواص گفت: اکنون دل فارغ دار که تا زندهام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم.
و گفت: وقتی طلب معاش خود از حلال میکردم دام در دریا انداختم ماهی بگرفتم هاتفی آواز داد که ایشان را از ذکر ما بازمیداری معاش دیگر نمییابی ایشان از ذکر ما برگشته بودند که تو ایشان را همی کشتی گفت: دام بینداختم ودست از کار نیز بداشتم.
نقلست که گفت: مرا از خدای عمر ابدی میباید در دنیا تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنیا بحفظ آداب شریعت قیام مینمایم وحق را یاد میکنم.
و گفت: هیچ چیز نبود که در چشم من صعب نمود الابا او راه گرفتم.
و گفتی دستی فارغ و دل ساکن و هر جا که خواهی میشود.
و گفت: هر که حق را بشناسد بوفاء عهد لازم بود آن شناخت را که آرام گیرد با خداء تعالی و اعتماد کند بروی.
و گفت: عالمی بسیار روایت نیست عالم آنست که متابعت علم کند وبدان کار کند و اقتدا به سنتها کند و اگر چه علم او اندک بود.
وگفت: علم به جملگی در دوکلمه مجتمع است یکی آنکه خدای تعالی اندیشهٔ آن چه از دل تو برداشته است در آن تکلف نکنی و دیگر آنچه ترا میباید کرد و بر تو فریضه است آنرا ضایع نگردانی.
وگفت: هر که اشارت کند به خدای و سکونت گیرد با غیر حق تعالی او را مبتلا گرداند و اگر از آن با خدا گردد هر بلا که دارد ازو دور کند و اگر با غیر او سکونت اودایم شود حق تعالی رحمت از دل خلق ببرد و لباس طمع درو بپوشد تا پیوسته خلق را مطالبت میکند و خلق را برو رحمت و شفقت نبود تا کارش به جائی رسد که حیوة او به سختی و ناکامی بود و مرگ او بدشواری و حیرت و رنج و بلا و آخرت او پشیمانی و تأسف.
و گفت: هر که نه چنان بود که دنیا بر او بگیرند آخرت بر اوخندان بود و هر که ترک شهوت کند و آن در دل خود عوض نیابد در آن ترک کاذب بوده باشد.
و گفت: هر که توکل درخویش درست آید در غیر نیز درست آید.
وگفت: توکل چیست ثبات در پیش محیی الاموات.
و گفت: صبر ثبات است بر احکام کتاب و سنت.
و گفت: مراعات مراقبت آرد و مراقبت اخلاص سرو علانیه.
و گفت: محبت محو ارادت است و احتراق جمله صفت بشریت وحاجات.
و گفت: داروء دل پنج چیز است قرآن خواندن و اندر او نگاه کردن و شکم تهی داشتن و قیام شب و تضرع کردن به وقت سحرگاه و با نیکان نشستن.
و گفت: این حدیث در تضرع سحرگاه جویند اگر آنجا نیابند هیچ جاء دیگر نجویند که نیابند.
نقلست که بر سینهٔ خویش میزد و میگفت: واشوقاه به کسی که مرا دید و من او را ندیدم.
نقلست که از او پرسیدند که تو از کجا میخوری گفت: از آنجا که طفل در شکم مادر خود خورد و از آنجا که ماهی خورد در دریا و وحوش در صحرا قال الله تعالی و یرزقه من حیث لایحتسب.
پرسیدند که متوکل را طمع بود گفت: از آنجا که طبع است خاطرها درآید و لیکن زیان ندارد زیرا که او را قوت بود بربیفکندن طمع بنومیدی از آنچه در دست مردمان است.
و گفتهاند که در آخر عمر مبطون گشت در جامع ری یک شبانروز شصت بارغسل کرده بود و بهر باری که غسل کردی دو رکعت نماز کردمی باز بقضا بیامدی یکی در آنحال از او پرسید که هیچت آرزو میکند گفت: پارهٔ جگر بریان پس آخر در میان آب غسل کرد و جان بداد او را به خانه بردند بزرگی درآمد پارهٔ نان دید در زیر بالین او گفت: اگر این پارهٔ نان ندیدمی برو نماز نکردمی که نشان آن بودی که هم در آن توکل نمرده است و از آنجاعبور نکرده است مرد باید که بر هیچ صفت ناستد تا رونده باشد ونه در توکل مقام کند و نه در صفت دگر که ایستادن روی ندارد.
یکی از مشایخ او را به خواب دید گفت: خدای تعالی با تو چه کرد گفت: اگرچه عبادت بسیار کردم و طریق توکل سپردم و چون ازدنیا برفتم با طهارت وضو رفتم بهر عبادت که کرده بودم ثواب میدادند اما به سبب طهارت مرا به منزلی فرو آوردند که ورای آن همه درجات بهشت بود پس ندا کردند که یا ابراهیم این زیادتی مکرمت که باتو کردیم از آن بود که پاک به حضرت ما آمدی پاکان را درین محل و مرتبهٔ عظیمست رحمةالله علیه.
بسم الله الرحمن الرحیم
ذکر ابراهیم خواص رحمةالله علیه
آن سالک بادیهٔ تجرید آن نقطهٔ دایرهٔ توحید آن محتشم علم و عمل آن محترم حکم ازل آن صدیق توکل و اخلاص قطب وقت ابراهیم خواص رحمةالله علیه یگانه عهد بود و گزیدهٔ اولیاء وبزرگوار عصر و در طریقت قدمی عظیم داشت و در حقیقت دمی شگرفت و به همه زبانها ممدوح بود و او را رئیس المتوکلین گفتهاند و قدم در توکل بجائی رسانیده بود که به بوی سیبی او بادیهٔ قطع کردید و بسیاری مشایخ را یافته بود و از اقران جنید ونوری بود و صاحب تصنیف در معاملات و حقایق و او را خواص از آن گفتند که زنبیل بافتی و بادیه بر توکل قطع کردی و او را گفتند از عجایب اسفار خود ما را چیزی بگوی گفت: عجیبتر بود که وقتی خضر ازمن صحبت خواست من نخواستم در آن ساعت که بدون حق کسی را در دل حظ ومقدار باشد در توکل یگانه بود و باریک فراگرفتی و با اینهمه هرگز سوزن وریسمان ورکوه و مقراض از وی غایب نبودی گفتند چرا داری گفت: زیرا که این مقدار در توکل زیان نکند.
نقلست که گفت: در بادیه همی شدم کنیزکی را دیدم در غلبات وجد سوری در وی سر برهنه گفتم ای کنیزک سر بپوش گفت: ای خواص چشمم نگه دار گفتم من عاشقم و عاشق چشم نپوشد اما خود بیاختیار چشم بر تو افتاد کنیزک گفت: من مستم مست سر نپوشد گفتم از کدام شراب خانه مست شدی گفت: ای خواص زنهار دورم میداری هل فی الدارین غیر الله گفتم ای کنیزک مصاحبت من میخواهی گفت: ای خواص خام طمعی مکن که از آن نیم که مرد جویم.
نقلست که پرسیدند از حقیقت ایمان گفت: اکنون این جواب ندارم از آنکه هرچه گویم عبارت بود مرا باید که به معاملت جواب گویا ما من قصد مکه دارم و تو نیز برین عزی در این راه با من صحبت دار تا جواب مسئله خود بیابی مردگفت: چنان کردم چون به بادیه فرو رفتیم هر روز دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی یکی به من دادی و یکی خود را نگه داشتی تا روزی در میان بادیه پیری بما رسید چون خواص را بدید از اسب فرو آمد ویکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند پیر برنشست و بازگشت گفتم ای شیخ این پیر که بود گفت: جواب سئوال تو گفتم چگونه گفت: آن خضر بود علیه السلام از من صحبت خواست من اجابت نکردم ترسیدم که توکل برخیزد و اعتمادم بردون حق پدید آید.
نقلست که گفت وقتی خضر را دیدم علیه السلام در بادیه بصورت مرغی همی پرید چون او را چنان دیدم سر در پیش انداختم تا توکلم باطل نشود او در حال نزدیک من آمد گفت: اگردر من نگرستی بر تو فرو نیامد میومن بر او سلام نکردم که تا نپاید که توکلم خلل گیرد.
و گفت: وقتی در سفری بودم تشنه شدم چنانکه از تشنگی بیفتادم یکی را دیدم که آب برروی من همی زد چشم بازکردم مردی را دیدم نیکو روی بر اسبی خنک مرا آب داد و گفت: در پس من نشین و من به حجاز بودم چون اندکی از روز بگذشت مرا گفت: چه میبینی گفتم مدینه گفت: فرو آی و پیغامبر را علیه السلام از من سلام کن.
گفتدر بادیه یک روز به درختی رسیدم که آن جا آب بود شیری دیدم عظیم روی به من نهاد حکم حق را گردن نهادم چون نزدیک من رسید میلنگید بیامد و در پیش من بخفت و مینالید بنگریستم دست او آماس گرفته بود و خوره کرده چوبی برگرفتن و دست او بشکافتم تا تهی شد از آن چه گرد آمده بود و خرقه بروی بستم و برخاست و برفت و ساعتی بودمی آمد و بچه خود را همی آورد و ایشان در گرد من همی گشتند و دنبال میجنبانیدند و گردهٔ آوردند و در پیش من نهادند.
نقلست که وقتی با مریدی در بیابان میرفت آواز غریدن شیر بخاست مرید را رنگ از روی بشد درختی بجست وبرآنجا شد و همی لرزید خواص همچنان ساکن سجاده بیفکند و در نماز استاد شیر فرارسید دانست که توقیع خاص دارد چشم درو نهاد تا روز نظاره میکرد و خواص بکار مشغول پس چنان از آنجا برفت پشهٔ او را بگزید فریاد درگرفت مرید گفت: خواجه عجب کاریست دوش از شیر نمیترسیدی امروز از پشهٔ فریادمیکنی گفت: زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز بخودم باز دادهاند.
حامداسود گفت: با خواص در سفر بودم به جائی رسیدم که آنجا ماران بسیار بودند رکوه بنهاد و بنشست چون شب ردآمد ماران برون آمدند شیخ را آواز دادم و گفتم خدای را یاد کن همچنان کرد ماران همه بازگشتند برین حال همانجا شب بگذاشتم چون روز روشن شد نگاه کردم ماری برو طای شیخ حلقه کرده بود فرو افتاد گفتم یا شیخ توندانستی گفت: هرگز مرا شبی از دوش خوشتر نبوده است.
و یکی گفت: کژدمی دیدم بردامن خواص همیرفت خواستم تا او را بکشم گفت: دست ازو بدار که همه چیزی را بما حاجت بود و ما را بهیچ حاجت نیست نقلست که گفت: وقتی در بادیهٔ راه گم کردم بسی برفتم و راه نیافتم همچنان چند شبانه روز براه میرفتم تاآخر آواز خروسی شنیدم شاد گشتم و روی بدانجانب نهادم آنجا شخصی دیدم بدوید مرا قفایی بزد چنانکه رنجور شدم گفتم خداوندا کسی که بر تو توکل کند باوی این کنند آوازی شنودم که تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی اکنون توکل بر آواز خروس کردی اکنون آن قفا بدان خوردی همچنان رنجور همی رفتم آوازی شنودم که خواص از این رنجور شدی اینک ببین بنگرستم سر آن قفا زننده را دیدم در پیش من انداخته و گفت: وقتی در راه شام برنائی دیدم نیکو روی و پاکیزه لباس مرا گفت: صحبت خواهی گفتم مرا گرسنگی باشد گفت: بگرسنگی با تو باشم پس چهار روز با هم بودیم فتوحی پدید آمد گفتم فراتر گفت: اعتقاد من آن است که آنچه واسطه در میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت: یا ابراهیم دیوانگی مکن ناقد بصیر است از توکل بدست تو هیچ نیست پس گفت: کمترین توکل آنست که چون وارد فاقد بر تو پدید آید حیلتی نجو، جز بدانکه کفایت تو بدوست.
نقلست که گفت: وقتی نذر کردم که بادیه را بگذارم بیزاد و راحله چون به بادیه درآمدم جوانی بعد از من همی آمد و مرا بانگ همی کرد که السلام علیک یا شیخ باستادم وجواب بازدادم نگاه کردم جوان ترسا بود گفت: دستوری هست تا با تو صحبت دارم گفتم آن جا که من میروم ترا راه نیست درین صحبت چه فایده یا بی گفت: آخر بیابم و تبرکی باشد یک هفته همچنین برفتیم روز هشتم گفت: یا زاهد حنیفی گستاخی کن با خداوند خویش که گرسنهام و چیزی بخواه خواص محمد علیه السلام که مرا در پیش بیگانه خجل نگردانی و از غیب چیزی آوری در حال طبقی دیدم پرنان و ماهی بریان و رطب و کوزه آب پدید آمد هر دو بنشستیم و بکار بردیم چون هفت روز دیگر برفتیم روز هشتم بدو گفتم ای راهب تو هم قدرت خویش بنمای که گرسنه گشتم جوان تکیه بر عصا زد و لب بجنبانید دو خوان پدید آمد پرآراسته بحلوا و ماهی و رطب ودو کوزهٔ آب من متحیر شدم مرا گفت: ای زاهد بخور من از خجالت نمیخوردم گفت: بخور تا ترا بشارت دهم گفتم نخورم تا بشارتم ندهی گفت: بشارت نخست آنست که زنار میبرم پس زنار ببرید و گفت: اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمداً رسول الله دیگر بشارت آنست که گفتم الهی بحق این پیر که او را به نزدیک تو قدری هست ودین وی حق است طعام فرستی تا من در وی خجل نگردم و این نیز به برکت تو بود چون نان بخوردیم و برفتیم تا مکه او همانجا مجاور بنشست تا اجلش نزدیک آمد.
ومریدی نقل کرد که با خواص در بادیه بودم هفت روز بر یک حال همی رفتیم چون روز هشتم بود ضعیف شدیم شیخ مرا گفت: کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب گفت: اینک از پس پشت است بخور بازنگرستم آبی دیدم چون شیر تازه و بخوردم وطهارت کردم و او همی نگریست وآنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارهٔ بردارم مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نیست که توان داشت.
و گفت: وقتی در بادیه راه گم کردم شخصی دیدم فراز آمد و سلام کردو گفت: تو راه گم کرده گفتیم بلی گفت: راه بتو نمایم و گاهی چند برفت از پیش و از چشم ناپدید شد بنگرستم بر شاه راه بودم پس از آن دیگر راه گم نکردم در سفر و گرسنگی و تشنگیام نبود.
و گفت: وقتی در سفر بودم بویرانی درشدم شب بود شیری عظیم دیدم بترسیدم سخت هاتفی آواز داد که مترس که هفتادهزار فرشته باتست ترا نگه میدارند.
و گفت: وقتی در راه مکه شخصی دیدم عظیم منکر گفتم تو کیستی گفت: من پریام گفتم کجا میشوی گفت: به مکه گفتم بیزاد و راحله گفت: از ما نیز کس بود که بر توکل برود چنانکه از شما گفتم توکل چیست گفت: از خدای تعالی فراستدن.
و درویشی گفت: ازخواص صحبت خواستم گفت: امیری باید از ما و فرمانبرداری اکنون تو چه خواهی امیر تو باشی یا من گفتم امیر تو باش گفت: اکنون تو از فرمان من قدم برون منه گفتم روا باشد چون به منزل رسیدیم گفت: بنشین بنشستم هوای سرد بود آب برکشید و هیزم بیاورد وآتش برکرد تا گرم شدیم و در راه هرگاه که من قصد آن کردمی تا قیام نمایم مرا گفتی شرط فرمان دار چون شب درآمد باران عظیم باریدن گرفت شیخ مرقعهٔ خود بیرون کرد تا بامداد بر سر من ایستاده بود مرقعه بردو دست خود انداخته و من خجل بودم وبه حکم شرط هیچ نمیتوانستم گفت: چون بامداد شد گفتم امروز امیر من باشم گفت: صواب آید چون به منزل رسیدم او همان خدمت بر دست گرفت گفتم از فرمان امیر بیرون مرو گفت: از فرمان امیر بیرون رفتن آن باشد که امیر خود را خدمت فرمائی هم بدین صفت با من صحبت داشت تا به مکه من آنجا از شرم ازو بگریختم تا بمنی بمن رسید گفت: بر تو باد ای پسر که با دوستان صحبت چنان داری که من داشتم.
و گفت: روزی به نواحی شام میگذشتم درختان نار دیدم مرا آرزو کرد اما صبر میکردم و نخوردم که انارش ترش بود و من شیرین خواستم پس بوادی رسیدم یکی را دیدم دست و پای نه ضعیف گشته و کرم درافتاده و زنبوران بر گرد او جمع آمده و او را میگزیدند و مرا بر وی شفقت آمد از بیچارگی او چون بدو رسیدم گفت: خواهی که دعا کنم تا مگر از این بلا برهی گفت: نه گفتم چرا گفت: لان العافیه اختیاری و البلاء اختیاره و انا لااختار اختیاری علی اختیاره یعنی: اختیار من است و بلااختیار دوست من اختیار خویش بر اختیار او اختیار نکنم گفتم باری این زنبوران را از تو بازدارم گفت: ای خواص آرزوی نار شیرین از خود دور دار مرا چه رنجه میداری و خود را دل به سلامت خواه مرا تن درست چه میخواهی گفتم بچه شناختی که من خواصم گفت: هر که او را داند هیچ بر وی پوشیده نماند گفتم حال تو با این زنبوران چگونه است گفت: تا این زنبورانم میگزند و کرمانم میخورند خوش است.
وگفت: وقتی در بادیه یکی را دیدم گفتم از کجا میآئی گفت: از بلاد ساغون گفتم بچه کار آمدهٔ گفت: لقمهٔ در دهن میگردم دستم آلوده شده است آمدهام تا به آب زمزم بشویم گفتم چه عزم داری گفت: آنکه شب را بازگردم و جامهٔ خواب ما در راست کنم.
و گفت: وقتی شنودم که در روم راهبی هفتاد سال است تا در دیریست به حکم رهبانیت نشسته گفتم ای عجب شرط رهبانیت چهل سالست قصد او کردم چون نزدیک او رسیدم دریچه باز کردو گفت: یا ابراهیم بچه آمدهٔ که اینجا من ننشستهام برهبانی که من سگی دارم که در خلق میافتد اکنون در اینجا نشستهام و سگبانی میکنم و شر از خلق باز میدارم والا من نه آنم که تو پنداشتهای چون این سخن بشنیدم گفتم الهی قادری که در عین ضلالت بندهٔ را طریق صواب دهی مرا گفت: ای ابراهیم چند مردمان را طلبی برو و خود را طلب و چون یافتی پاسبان خود باش که هر روز این هوا سیصد وشصت گونه لباس الهیت درپوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند.
نقلست که ممشاد شبی برخاست نه بوقت و باز بخفت خوابش نمیبرد طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و بخفت هم خوابش نمیبرد گفت: یا رب مرا چه میشود بدلش درآمد که برخیز و بیرون رو و برفی عظیم بود در میان برف میرفت تا از شهر بیرون شد تلی بود که هر که توبه کردی آنجا رفتی بر آن تل شد ابراهیم را دید بر آن تل نشسته پیراهنی کوتاه پوشیده و برف گرداگرد او میگداخت و خشک میشد پس گفت: ای مشماد دست به من ده دست بدودادم دستم عرق کرد از حرارت دست او و بیتی تازی بر خواند.
ابوالحسن علوی مرید خواص بود گفت: شبی مرا گفت: بجائی خواهم رفت با من مساعدت میکنی گفتم تا به خانه شوم ونعلین در پاء کنم چون به خانه شدم خایگینه ساخته بودند پارهٔ بخوردم و بازگشتم تا بدو رسیدم آبی پیش آمد پای بر آب نهاد و برفت من نیز پای فرو نهادم به آب فرو رفتم شیخ روی از پس کرد گفت: تو خایگینه بر پای بستهٔ گفتم ندانم کدام ازین دو عجبتر بر روی آب رفتن یا سر من بدانستن.
نقلست که گفت: وقتی در بادیه بودم به غایت گرسنه شدم اعرابیی پیش من آمد و گفت: ای فراخ شکم این چیست که تو میکنی گفتم آخر چندین روزست که هیچ نخوردهام گفت: تو نمیدانی که دعوی پردهٔ مدعیان بدرد ترا با توکل چه کار.
و گفت: یکبار نزدیک وی رسیدم و گرسنه بودم در دلم آمد که چون اینجا برسم معارف شهر مرا طعامها آرند پس در راه میشدم منکری دیدم احتساب کردم بدان سبب بسیارم بزدند گفتم با چنین جوعی این ضرب درخور بود بسرم نداکردند که بیک تمنا که با خود کردی که چون بشهر برسم مرا مراعات کنند و طعام آورند تا بخورم این بخوردی گفتم الهی من توکل بر تو کردم آوازی آمد که سبحان آن خدائی که روی زمین از متوکلان پاک گردانید اندیشهٔ طعام معارف ری و آنگاه توکل.
نقلست که وقتی خواص در کار خود متحیر شد به صحرائی بیرون رفت خرماستانی دید وآبی روان آنجا مقام کرد و از برگ خرما زنبیل میبافت و در آن آب میانداخت چهار روز همین میکرد بعد ازین گفت: اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چو بینم و حق را در این چه تعبیه است میرفتم تا پیرزنی را دیدم بر لب آب نشسته میگریست گفتم چه بوده است گفت: پنج یتیم دارم و هیچ ندارم روزی دو سه برکنار این آب بودم آب هر روز زنبیلی چند بیاوردی آن بفروختمی و بر یتیمان خرج کردمی امروز نمیآرد بدان سبب گریانم امروز چه خوریم خواص گفت: خانه خود را بمن نمای بنمود خواص گفت: اکنون دل فارغ دار که تا زندهام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم.
و گفت: وقتی طلب معاش خود از حلال میکردم دام در دریا انداختم ماهی بگرفتم هاتفی آواز داد که ایشان را از ذکر ما بازمیداری معاش دیگر نمییابی ایشان از ذکر ما برگشته بودند که تو ایشان را همی کشتی گفت: دام بینداختم ودست از کار نیز بداشتم.
نقلست که گفت: مرا از خدای عمر ابدی میباید در دنیا تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنیا بحفظ آداب شریعت قیام مینمایم وحق را یاد میکنم.
و گفت: هیچ چیز نبود که در چشم من صعب نمود الابا او راه گرفتم.
و گفتی دستی فارغ و دل ساکن و هر جا که خواهی میشود.
و گفت: هر که حق را بشناسد بوفاء عهد لازم بود آن شناخت را که آرام گیرد با خداء تعالی و اعتماد کند بروی.
و گفت: عالمی بسیار روایت نیست عالم آنست که متابعت علم کند وبدان کار کند و اقتدا به سنتها کند و اگر چه علم او اندک بود.
وگفت: علم به جملگی در دوکلمه مجتمع است یکی آنکه خدای تعالی اندیشهٔ آن چه از دل تو برداشته است در آن تکلف نکنی و دیگر آنچه ترا میباید کرد و بر تو فریضه است آنرا ضایع نگردانی.
وگفت: هر که اشارت کند به خدای و سکونت گیرد با غیر حق تعالی او را مبتلا گرداند و اگر از آن با خدا گردد هر بلا که دارد ازو دور کند و اگر با غیر او سکونت اودایم شود حق تعالی رحمت از دل خلق ببرد و لباس طمع درو بپوشد تا پیوسته خلق را مطالبت میکند و خلق را برو رحمت و شفقت نبود تا کارش به جائی رسد که حیوة او به سختی و ناکامی بود و مرگ او بدشواری و حیرت و رنج و بلا و آخرت او پشیمانی و تأسف.
و گفت: هر که نه چنان بود که دنیا بر او بگیرند آخرت بر اوخندان بود و هر که ترک شهوت کند و آن در دل خود عوض نیابد در آن ترک کاذب بوده باشد.
و گفت: هر که توکل درخویش درست آید در غیر نیز درست آید.
وگفت: توکل چیست ثبات در پیش محیی الاموات.
و گفت: صبر ثبات است بر احکام کتاب و سنت.
و گفت: مراعات مراقبت آرد و مراقبت اخلاص سرو علانیه.
و گفت: محبت محو ارادت است و احتراق جمله صفت بشریت وحاجات.
و گفت: داروء دل پنج چیز است قرآن خواندن و اندر او نگاه کردن و شکم تهی داشتن و قیام شب و تضرع کردن به وقت سحرگاه و با نیکان نشستن.
و گفت: این حدیث در تضرع سحرگاه جویند اگر آنجا نیابند هیچ جاء دیگر نجویند که نیابند.
نقلست که بر سینهٔ خویش میزد و میگفت: واشوقاه به کسی که مرا دید و من او را ندیدم.
نقلست که از او پرسیدند که تو از کجا میخوری گفت: از آنجا که طفل در شکم مادر خود خورد و از آنجا که ماهی خورد در دریا و وحوش در صحرا قال الله تعالی و یرزقه من حیث لایحتسب.
پرسیدند که متوکل را طمع بود گفت: از آنجا که طبع است خاطرها درآید و لیکن زیان ندارد زیرا که او را قوت بود بربیفکندن طمع بنومیدی از آنچه در دست مردمان است.
و گفتهاند که در آخر عمر مبطون گشت در جامع ری یک شبانروز شصت بارغسل کرده بود و بهر باری که غسل کردی دو رکعت نماز کردمی باز بقضا بیامدی یکی در آنحال از او پرسید که هیچت آرزو میکند گفت: پارهٔ جگر بریان پس آخر در میان آب غسل کرد و جان بداد او را به خانه بردند بزرگی درآمد پارهٔ نان دید در زیر بالین او گفت: اگر این پارهٔ نان ندیدمی برو نماز نکردمی که نشان آن بودی که هم در آن توکل نمرده است و از آنجاعبور نکرده است مرد باید که بر هیچ صفت ناستد تا رونده باشد ونه در توکل مقام کند و نه در صفت دگر که ایستادن روی ندارد.
یکی از مشایخ او را به خواب دید گفت: خدای تعالی با تو چه کرد گفت: اگرچه عبادت بسیار کردم و طریق توکل سپردم و چون ازدنیا برفتم با طهارت وضو رفتم بهر عبادت که کرده بودم ثواب میدادند اما به سبب طهارت مرا به منزلی فرو آوردند که ورای آن همه درجات بهشت بود پس ندا کردند که یا ابراهیم این زیادتی مکرمت که باتو کردیم از آن بود که پاک به حضرت ما آمدی پاکان را درین محل و مرتبهٔ عظیمست رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ممشاد دینوری رحمةالله علیه
آن ستوده رجال آن ربودهٔ جلال آن صاحب دولت زمانه آن عالی همت یگانه آن مجرد شده از کینهوری شیخ وقت ممشاد دینوری پیر عهد بود و یگانهٔ روزگار و ستوده بهمه کمالی و برگزیده به همه خصالی و در ریاضت و خدمت و مشاهدت و حرمت آیتی بود و پیوسته در خانقاه بسته داشتی چون مسافر بدر خانقاه رسیدی او در پس درآمدی و گفتی مسافری یا مقیم اگر مقیمی درآی و اگر مسافری این خانقاه جای تو نیست که روزی چند بباشی و ما با تو خوی کنیم آنگاه بروی و ما را در فراق تو طاقت نبود.
وقتی مردی به نزدیک او آمد وگفت: دعائی در کار من کن گفت: برو بکوی خدا شو تا بدعاء ممشادت حاجت نبود مرد گفت: یا شیخ گوی خدا کجا است گفت: آنجا که تو نباشی مرد برفت و از میان خلق عزلت گرفت ودولت اورا دریافت وهمنشین سعادت گشت و با حق آرام گرفت تا چنان شد که وقتی عظیم آمد بدینور رسید خلق همه روی به صومعه ممشاد نهادند در آن میان آن جوانمرد را دیدندی آمد و سجاده بر روی آب افکنده و آب او را مر آورد چون ممشاد او را بدید گفت: این چه حالتست جوانمرد گفت: مرا این دادی و میپرسی اینک حق تعالی مرا از دعاء ممشاد و غیر او مستغنی گردانیده و بدینجا رسانید که میبینی.
نقلست که گفت: چون دانستم که کارگاه درویشان همه حقیقت باشد دیگر با هیچ درویشی مزاح نکردم که وقتی درویشی نزدیک ما آمد و گفت: ایهاالشیخ میخواهم که مرا عصیدهٔ کنی ناگاه بر زبانم برفت که ارادت و عصیده روی به بادیه نهاد وهمین میگفت. تا در همان بمرد.
نقلست که گفت: مرا وامی بود و من بدان مشغول دل بودم بخواب دیدم که کسی میگفت: یا بخیل این مقدار که فراستدی بر ماست تو خوش فرا گیر و مترس بر تو فراستدن و برما دادن بعد از آن با هیچ قصاب و بقال شمارنکردم.
و اورا کلماتی عالی است و سخن اوست که گفت: اصنام مختلفاند بعضی را از خلق بت نفس اوست و بعضی را فرزند او و بعض را مال او و بعض را زن او و بعض را حرمت او بعض را نماز و روزه و زکوة او و حال او و بت بسیارست هر یکی از خلق بستهٔ بتی انداز این بتان و فراز این بتان هیچ کس را نیست مگر آنرا که نبیند نفس خویش را حال ومحل و هیچ اعتمادش نبود بر افعال خویش شکر نگوید بلکه چنان باید که هرچه ازو ظاهر شود از خیر و شر بدان از نفس خویش راضی نبود و ملامت کنندهٔ خویش بود.
و گفت: ادب بجا آوردن مرید حرمت پیران بود و نگاهداشتن خدمت برادران و از سببها بیرون آمدن و آداب شرع بر خویشتن نگاهداشتن.
و گفت: هرگز در نزدیکی پیری نشدم الا ازحال خویش خالی شده و منتظر برکات او میبودم تا چه درآید.
و گفت: هر که پیش پیری شود برای خطر خویش منقطع ماند از کرامت درنشست با او.
و سخن اوست که گفت: در صحبت اهل صلاح صلاح دل پدید آید و درصحبت اهل فساد فساد دل ظاهر شود و گفت اسباب علائق است و تعویق موانع اسباب بمسبوق قضا فراغت و نیکوترین حال مردان آنست که کسی افتاده بود از نفس او دید خلق و اعتماد کرده بود در جمله کارها بر خدای تعالی.
و گفت: فراغت دل در خالی بودنست از آنچه اهل دنیا دست درو زدهاند از فضول دنیا.
و گفت: اگر حکمت اولین و آخرین جمع کنی و دعوی کنی به جمله احوال سادات اولیا هرگز بدرجه عارفان نرسی تا سرتو ساکن نشود بخداءتعالی واستواری در تو پدید نیاید بر آنچه خداء تعالی ضمان کرده است ترا.
و گفت: جمله معرفت صدق افتقار بخدای تعالی.
و گفت: معرفت بسه وجه حاصل شود یکی به تفکر در امور که چگونه آنرا تدبیر کرده است و دیگر در مقادیر که چگونه آنرا تقدیر کرده است و در خلق چگونه آنرا آفریده است اگر کسی شرح این سه کلمات بازدهد مجلدی برآید اما این کتاب جاء آن نیست.
و گفت: جمع آنست که خلق را جمع گردانید درتوحید و تفرقه آنست که در شریعتشان متفرق گردانید.
وگفت: طریق حق بعید است و صبر بر آن شدید.
و گفت: حکما که حکمت یافتند به خاموشی یافتند و تفکر.
و گفت: ارواح انبیا در حال کشف و مشاهدهاند و ارواح صدیقان در قربت و اطلاع.
و گفت: تصوف صفاء اسرار است و عمل کردن بدانچه رضاء جبار است و صحبت داشتن با خلق بیاختیار.
و گفت: تصوف توانگری نمودنست و مجهولی گزیدن که خلق نداند و دست بداشتن چیزی که بکار نیاید.
و گفت: توکل وداع کردن طمع است از هر چه طبع و دل ونفس بدان میل کند.
از او پرسیدند که درویش گرسنه شود چه کند گفت: نماز کند گفتند اگر قوت ندارد گفت: بخسبد گفتند اگر نتواند خفت گفت: حق تعالی درویش را از این سه چیز خالی ندارد یا قوت یا قضا یا اجل.
و چون وفاتش نزدیک رسید گفتند آخر علت تو چگونه است گفت: علت را از من پرسید گفتند بگو لا اله الا الله روی به دیوار کرد و گفت: همگی من بتو فانی شد جزاءآن کسی که ترادوست دارد این بود یکی گفت: خداء تعالی با تو چه کرد گفت: سی سال است تا بهشت بر من عرضه میکند در آنجا ننگرستهام گفتند دل خویش چگونه مییابی گفت: سی سالست تا دل خویش را گم کردهام و خواستهام تا بازیابم نیافتم چون درین مدت باز نیافتهام درین حال که جمله صدیقان دل گم کنند من چگونه بازخواهم یافت این بگفت: و جان تسلیم کرد، رحمةالله علیه.
وقتی مردی به نزدیک او آمد وگفت: دعائی در کار من کن گفت: برو بکوی خدا شو تا بدعاء ممشادت حاجت نبود مرد گفت: یا شیخ گوی خدا کجا است گفت: آنجا که تو نباشی مرد برفت و از میان خلق عزلت گرفت ودولت اورا دریافت وهمنشین سعادت گشت و با حق آرام گرفت تا چنان شد که وقتی عظیم آمد بدینور رسید خلق همه روی به صومعه ممشاد نهادند در آن میان آن جوانمرد را دیدندی آمد و سجاده بر روی آب افکنده و آب او را مر آورد چون ممشاد او را بدید گفت: این چه حالتست جوانمرد گفت: مرا این دادی و میپرسی اینک حق تعالی مرا از دعاء ممشاد و غیر او مستغنی گردانیده و بدینجا رسانید که میبینی.
نقلست که گفت: چون دانستم که کارگاه درویشان همه حقیقت باشد دیگر با هیچ درویشی مزاح نکردم که وقتی درویشی نزدیک ما آمد و گفت: ایهاالشیخ میخواهم که مرا عصیدهٔ کنی ناگاه بر زبانم برفت که ارادت و عصیده روی به بادیه نهاد وهمین میگفت. تا در همان بمرد.
نقلست که گفت: مرا وامی بود و من بدان مشغول دل بودم بخواب دیدم که کسی میگفت: یا بخیل این مقدار که فراستدی بر ماست تو خوش فرا گیر و مترس بر تو فراستدن و برما دادن بعد از آن با هیچ قصاب و بقال شمارنکردم.
و اورا کلماتی عالی است و سخن اوست که گفت: اصنام مختلفاند بعضی را از خلق بت نفس اوست و بعضی را فرزند او و بعض را مال او و بعض را زن او و بعض را حرمت او بعض را نماز و روزه و زکوة او و حال او و بت بسیارست هر یکی از خلق بستهٔ بتی انداز این بتان و فراز این بتان هیچ کس را نیست مگر آنرا که نبیند نفس خویش را حال ومحل و هیچ اعتمادش نبود بر افعال خویش شکر نگوید بلکه چنان باید که هرچه ازو ظاهر شود از خیر و شر بدان از نفس خویش راضی نبود و ملامت کنندهٔ خویش بود.
و گفت: ادب بجا آوردن مرید حرمت پیران بود و نگاهداشتن خدمت برادران و از سببها بیرون آمدن و آداب شرع بر خویشتن نگاهداشتن.
و گفت: هرگز در نزدیکی پیری نشدم الا ازحال خویش خالی شده و منتظر برکات او میبودم تا چه درآید.
و گفت: هر که پیش پیری شود برای خطر خویش منقطع ماند از کرامت درنشست با او.
و سخن اوست که گفت: در صحبت اهل صلاح صلاح دل پدید آید و درصحبت اهل فساد فساد دل ظاهر شود و گفت اسباب علائق است و تعویق موانع اسباب بمسبوق قضا فراغت و نیکوترین حال مردان آنست که کسی افتاده بود از نفس او دید خلق و اعتماد کرده بود در جمله کارها بر خدای تعالی.
و گفت: فراغت دل در خالی بودنست از آنچه اهل دنیا دست درو زدهاند از فضول دنیا.
و گفت: اگر حکمت اولین و آخرین جمع کنی و دعوی کنی به جمله احوال سادات اولیا هرگز بدرجه عارفان نرسی تا سرتو ساکن نشود بخداءتعالی واستواری در تو پدید نیاید بر آنچه خداء تعالی ضمان کرده است ترا.
و گفت: جمله معرفت صدق افتقار بخدای تعالی.
و گفت: معرفت بسه وجه حاصل شود یکی به تفکر در امور که چگونه آنرا تدبیر کرده است و دیگر در مقادیر که چگونه آنرا تقدیر کرده است و در خلق چگونه آنرا آفریده است اگر کسی شرح این سه کلمات بازدهد مجلدی برآید اما این کتاب جاء آن نیست.
و گفت: جمع آنست که خلق را جمع گردانید درتوحید و تفرقه آنست که در شریعتشان متفرق گردانید.
وگفت: طریق حق بعید است و صبر بر آن شدید.
و گفت: حکما که حکمت یافتند به خاموشی یافتند و تفکر.
و گفت: ارواح انبیا در حال کشف و مشاهدهاند و ارواح صدیقان در قربت و اطلاع.
و گفت: تصوف صفاء اسرار است و عمل کردن بدانچه رضاء جبار است و صحبت داشتن با خلق بیاختیار.
و گفت: تصوف توانگری نمودنست و مجهولی گزیدن که خلق نداند و دست بداشتن چیزی که بکار نیاید.
و گفت: توکل وداع کردن طمع است از هر چه طبع و دل ونفس بدان میل کند.
از او پرسیدند که درویش گرسنه شود چه کند گفت: نماز کند گفتند اگر قوت ندارد گفت: بخسبد گفتند اگر نتواند خفت گفت: حق تعالی درویش را از این سه چیز خالی ندارد یا قوت یا قضا یا اجل.
و چون وفاتش نزدیک رسید گفتند آخر علت تو چگونه است گفت: علت را از من پرسید گفتند بگو لا اله الا الله روی به دیوار کرد و گفت: همگی من بتو فانی شد جزاءآن کسی که ترادوست دارد این بود یکی گفت: خداء تعالی با تو چه کرد گفت: سی سال است تا بهشت بر من عرضه میکند در آنجا ننگرستهام گفتند دل خویش چگونه مییابی گفت: سی سالست تا دل خویش را گم کردهام و خواستهام تا بازیابم نیافتم چون درین مدت باز نیافتهام درین حال که جمله صدیقان دل گم کنند من چگونه بازخواهم یافت این بگفت: و جان تسلیم کرد، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه
آن غرق بحر دولت آن برق ابر عزت آن گردن شکن مدعیان آن سرافراز منقیان آن پرتو از عالم حسی و عقلی شیخ وقت ابوبکر شبلی رحمةالله علیه ازکبار و اجله مشایخ بود و ازمعتبران و محتشمان طریقت و سید قوم و امام اهل تصوف و وحید عصر و بحال و علم ب ی همتا و نکت و اشارات و رموز و عبارات و ریاضات و کرامات او بیش از آنست که در حد حصر و احصاء آید جمله مشایخ عصر را دیده بود ودر علوم طریقت یگانه و احادیث بسی نوشته بود و شنوده و فقیه به مذهب مالک و مالکی مذهب و حجتی بود بر خلق خداء که آنچه او کرد بهمه نوعی بصفت درنیاید و آنچه او کشید در عبارت نگنجد از اول تا آخر مردانه بود و هرگز فتوری و ضعفی به حال او راه نیافت و شدت لهب شوق او بهیچ آرام نگرفت چهل قوصره از احادیث برخوانده بود و گفت: سی سال فقه و حدیث خواندم تا آفتابم از سینه برآمد پس بدرگاه آن استادان شدم که هاتوافقه الله بیایید و از علم الله چیزی بازگویید کس چیزی ندانست گفت: که نشان چیزی از چیزی بود از غیب هیچ نشان نبود عجب حدیثی بدانستم که شما در شب مدلهم ایدوما در صبح ظاهر شکر بکردیم و ولایت بدزد سپردیم تا کرد با ما آنچه کرد.
و از جهال زمانه بسیار رنج کشید و در رد و قبول و غوغای خلق بمانده بود و پیوسته قصد اوکردندی تا او را هلاک کنند چنانکه حسین منصور را که بعضی از سخنان او طرفی با حسین داشت.
و ابتداء واقعه او در آن بود که امیر دماوند بود از بغداد او را نامهٔ رسید با امیرری او با جمعی به حضرت خلیفه بغداد رفتند و خلعت خلیفه بستدند چون باز میگشتند مگر امیر عطسهٔ آمد به آستین جامه خلعت دهن و بینی پاک کرد این سخن به خلیفه گفتند که چنین کرد خلیفه بفرمود تا خلعتش برکشیدند و قفایش بزدند و ازعمل امارتش معزول کردند شبلی از آن متنبه شد اندیشه کرد که کسی خلعت مخلوقی را دستمال میکند مستحق عزل و استخفاف میگردد و خلعت ولایت بر او زوال میآید پس آنکس که خلعت پادشاه عالم را دستمال کند تا با او چه کنند در حال به خدمت خلیفه آمد گفت: چه بود گفت: ایهاالامیر تو که مخلوقی مینپسندی که با خلعت تو بیادبی کنند و معلومست که قدر خلعت تو چند بود پادشاه عالم مراخلعتی داده است از دوستی و معرفت خویش که هرگز کی پسندد که من آنرا به خدمت مخلوقی دستمال کنم پس برون آمد و به مجلس خیرنساج شد و واقعه بدو فرو آمد خیر او را نزدیک جنید فرستاد پس شبلی پیش جنید آمد و گفت: گوهر آشنائی بر تو نشان میدهند یا ببخش یا بفروش جنید گفت: اگر بفروشم ترا بهاء آن نبود و اگر بخشم آسان بدست آورده باشی قدرش ندانی همچون من قدم از فرق ساز وخود رادر این دریاه درانداز تا بصبر ونظارت گوهرت بدست آید پس شبلی گفت: اکنون چه کنم گفت: برو یکسال کبریت فروشی کن چنان کرد چون یک سال برآمد گفت: درین کار شهرتی و تجارتی درست برو یکسال دریوزه کن چنانکه به چیزی دیگر مشغول نگردی چنان کرد تا سر سال را که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزی نداد باز آمد و با جنید بگفت: او گفت: اکنون قیمت خود بدان که تو مر خلق را بهیچ نیرزی دل درایشان مبند و ایشان را بهیچ برمگیر آنگاه گفت: تو روزی چند حاجب بودهٔ و روزی چند امیری کردهٔ بدان ولایت رو و از ایشان بحلی بخواه بیامد و بیک خانه در رفت تا همه بگردید یک مظلمه ماندش خداوند او رانیافت تاگفت: بنیت آن صدهزار درم بازدادم هنوز دلم قرار نمیگرفت چهار سال درین روزگار شد پس به جنید بازآمد و گفت: هنوز در تو چیزی از جامانده است برو ویکسال دیگر گدائی کن گفت: هر روز گدائی میکردم و بدو میبردم اوآنهمه بدرویشان میداد و شب مرا گرسنه همیداشت چون سالی برآمد گفت: اکنون ترا به صحبت راه دهم لیکن بیک شرط که خادم اصحاب تو باشی پس یکسال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت: یا ابابکر اکنون حال نفس تو به نزدیک تو چیست گفتم من کمترین خلق خدای میبینم خود را جنید گفت: اکنون ایمانت درست شد تا حالت بدانجا رسید تا آستین پر شکر میکرد و هر کجا که کودکی میدید در دهانش مینهاد که بگو الله پس آستین پر درم و دینار کرد و گفت: هرکه یکبار الله میگوید دهانش پر زر میکنم بعد از آن غیرت درو بجنبید تیغی بر کشید که هر که نام الله برد بدین تیغ سرش را بیندازیم گفتند پیش از این شکر و زر میدادی اکنون سر میاندازی گفت: میپنداشتم که ایشان او را از سر حقیقی و معرفتی یاد میکنند اکنون معلوم شد که از سر غفلت وعادت میگویند و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند پس میرفتی و هر کجا که میدیدی نام الله بر آنجا نقش همی کردی تا ناگاه آوازی شنود که تا کی گرد اسم گردی اگر مرد طالبی قدم در طلب مسمی زن این سخن بر جان او کار کرد چنانکه یکبارگی قرار وآرام از او برفت چندان عشق قوت گرفت و شور غالب گشت که برفت وخویشتن رادر دجله انداخت دجله موجی برآورد و او را بر کنار افکند بعد از آن خویشتن را در آتش افکند آتش در او عمل نکرد و جائی که شیران گرسنه بودند خویشتن را در پیش ایشان انداخت همه از او برمیدند خویشتن از سر کوهی فرو گردانید باد او را برگرفت و بر زمین نشاند شبلی را بیقراری یکی به هزار شد فریاد برآورد ویل لمن لایقبله الماء ولا النار و لاالسباع ولاالجبال هاتفی آواز داد که من کان مقبول الحق لایقبله غیره چنان شد در سلسله و بندش کشیدند و بیمارستانش بردند قومی در پیش او آمدند و گفتند این دیوانه است او گفت: من به نزدیک شما دیوانهام و شما هشیار حق تعالی دیوانگی من و هشیاری شما زیادت کناد تا به سبب آن دیوانگی مرا قربت بر قربت بیفزاید و به سبب آن هشیاری بعدتان بر بعد بیفزاید پس خلیفه کسی فرستاد که تعهد او بکند بیامدند و بستم دارو بگلوش فرو میکردند شبلی همی گفت: شما خود را رنجه مدارید که این نه از آن در دست که بدار و درمان پذیرد.
روزی جمعی پیش رفتند و او در بندبود گفت: شما کیستید گفتند دوستان تو سنگ در ایشان انداختن گرفت همه بگریختند او گفت: ای دروغ زنان دوستان به سنگی چند از دوست خود میگریزند معلوم شد که دوست خودید نه دوست من.
نقلست که وقتی او را دیدند پارهٔ آتش بر کف نهاده میدوید گفتند تاکجا گفت: میدوم تا آتش در کعبه زنم تا خلق با خدای کعبه پردازند.
و یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش در گرفته گفتند چه خواهی کرد گفت: میروم تا بیک سر این دوزخ را بسوزم و بیک سر بهشت راتا خلق را پرواء خدا پدید آید.
نقلست که یک بار چند شبانروز در زیردرختی رقص میکرد ومیگفت: هوهو گفتند این چه حالتست گفت: این فاخته بر ایندرخت میگوید کوکو من نیز موافقت او را میگویم هوهو وچنین گویند تا شبلی خاموش نشد فاخته خاموش نشد.
نقلست که یکبار به سنگ پای او بشکستند هر قطره خون که از وی بر زمین میچکید نقش الله میشد.
نقلست که یکبار بعید سه روز مانده بود شبلی جوالی سرخ کرد و بسر فرو افکند و پارهٔ نان دهان نهاد و پارهٔ کتب بر میان بست و میگشت و میگفت: هر کرا جامه نایافته بود بعید این کند.
و گفت: فرج زنانرا اگر به نه ماه نزایند به سالی بزایند و فرج دکان داران را که هر یکی را به چیزی مشغول کردهاند فرج صوفیان بر سر سجاده و مرقع و استنجا و استبرا را و شبلی از همه چنین دست تهی.
یکبار در عید جامهٔ سیاه پوشیده بود و نوحه میکرد گفتند امروز عید است ترا جامه چرا سیاهست گفت: از غفلت خلق از خدا و او خود در ابتدا قباء سیاهداشت تا آنگاه که پرتو جمال این حدیث بر وی افتاد جامهٔ سیاه بیرون کرد و مرقع درپوشید گفتند ترا بدینجا چه رسانید گفت: سیاهی بر سیاهی تاما در میان فروشدیم.
نقلست که باول که مجاهده بر دست گرفت سالهای دراز شب نمک در چشم کشیدی تا در خواب نشود وگویند که هفت من نمک در چشم کرده بود و میگفت: که حق تعالی بر من اطلاع کرد و گفت: هر که بخسبد غافل بود غافل محجوب بود.
یک روز شیخ جنید به نزدیک او آمد او را دید که بمنقاش گوشت ابروی خویش باز میکند گفت: این چرا میکنی گفت: حقیقت ظاهر شده است طاقت نمیدارم میگویم بود که لحظهٔ با خویشم دهند.
نقلست که وقتی شبلی همی گریست و میگفت: آه آه جنید گفت: شبلی خواست تا در امانتی که حضرت الهیت بودیعت بدو داده است خیانتی کند او را به صیاح آه مبتلا کردند جنید چون این سخن بگفت: چیزی در خاطر مستمعان افتاد به نور ایمان خبر یافت گفت: زنهار خاطرها از شبلی نگاه دارید که عین الله است در میان خلق چنانکه یک روز اصحاب شبلی را مدح میگفتند که این ساعت بصدق و شوق اوکسی نیست و عالی همت و پاک رو تر ازو کسی نیست از روندگان ناگاه شبلی درآمد وآنچه میگفتند بشنود جنید گفت: شما او را نمیدانید او مردود و مخذول و ظلمانیست او را از اینجا بیرون کنید اصحاب بیرونش کردند شبلی بر آن استان نشست و اصحاب در ببستند وگفت: ایها الشیخ تو میدانی که ما هرچه در حق شبلی گفتیم راست گفتیم این چه بود که فرمودی گفت: آنچه او را میستودید هزار چندانست اما شما او را به تیغ تیز پی میکردید ما سپری در آن پیش نهادیم و پی گم کردیم.
نقلست که شبلی سردابهٔ داشتی در آنجا همی شدی و آغوشی چوب با خود بردی و هرگاه که غفلتی بدل او درآمدی خویشتن بدان چوب همی زدی و گاه بودی که همه چوبها که بشکستی دست و پای خود بر دیوار همی زدی.
نقلست که یکبار درخلوت بود کسی در بزد گفت: درآی ای کسی که اگر همه ابوبکر صدیقی و درنیائی دوستر دارم.
و گفت: عمری است تا میخواهم که با خداوند خویش خلوتی دارم که شبلی در آن خلوت در میانه نبود.
و گفت: هفتاد سالست تا دربند آنم که نفسی خدای را بدانم.
و گفت: تکیهگاه من عجز است.
و گفت: عصاکش من نیاز است.
و گفت: کاشکی گلخن تابی بودمی تا مرا نشناختندی.
و گفت: خویشتن را چنان دانم و چنان بینم که جهودان را.
و گفت: اگر درکارکان پای پیچی و دریافته باشند آن جرم شبلی بود.
و گفت: من به چهار بلا مبتلا شدهام و آن چهار دشمنست نفس و دنیا و شیطان و هوا.
و گفت: مرا سه مصیبت افتاده است هر یک از دیگر صعبتر گفتند کدامست گفت: آنکه حق ازدلم برفت گفتند ازین سختتر چه بود گفت: آنکه باطل بجای حق بنشست گفتند سیم چه بود گفت: آنکه مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم.
نقلست که یک روز در مناجات میگفت: بار خدایا دنیا و آخرت در کار من کن تا از دنیا لقمهٔ سازم و در دهان سگی نهم و از آخرت لقمهٔ سازم و در دهان جهودی نهم هر دو حجابند از مقصود.
و گفت: روز قیامت دوزخ ندا کند با آنهمه زفیر که ای شبلی و من برفتن صراط باشم برخیزم و مرغ وار بپرم دوزخ گوید قوت تو کو مرا از تو نصیبی باید من باز گردم و گویم اینک هرچه میخواهی بگیر گوید دستت خواهم گویم بگیر گوید پایت خواهم گویم بگیر گوید هر دو حدقهات خواهم گویم بگیر گوید دلت خواهم گویم بگیر در آن میان غیرت عزت در رسد که یا ابابکر جوانمردی از کیسهٔ خویش کن دل خاص ماست ترا با دل چه کارست که ببخشی پس گفت: دل من بهتر از هزار دنیا و آخرت است زیرا که دنیا سرای محنت وآخرت سرای نعمت و دل سرای معرفت.
نقلست که گفت: اگر ملک الموت جان بخواهد هرگز بدو ندهم گویم اگر چنانست که جانم که دادهٔ بواسطه کسی دیگردادهٔ تاجان بدان کس دهم اما چون جان من بیواسطه دادهٔ بی واسطه بستان.
گفت: اگر من خدمت سلطان نکرده بودمی خدمت مشایخ نتوانستمی کرد و اگر خدمت مشایخ نکرده بودمی خدمت خدای نتوانستمی کرد.
نقلست که چنان گرم شد که پیراهن خود را بر آتش نهاد و میسوخت گفتند باری این از علم نیست که مال ضایع کنی گفت: نه فتوی قرآنست انکم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم خداوند میفرماید هرچه دل بدان نکرد آن چیز را با تو به آتش بسوزند دل من بدین نگریست غیرتی در ما بجنبید دریغم آمد که دل بدون او چیزی مشغول کنم.
نقلست که روزی وقتش خوش شده بود به بازار برآمد و مرقعی بخرید بدانگی و نیم و کلاهی به نیمدانگ و در بازار نعره میزد که من یشتری صوفیاً بدانقین کیست که صوفی بخرد به دو دانگ چون حالت او قوت گرفت مجلسی بنهاد و آن سر بر سر عامه آشکارا کرد و جنید او را ملامت کرد گفت: ما این سخن در سردابها میگفتیم تو آمدی و بر سر بازارها میگوئی شبلی گفت: من میگویم و من میشنوم در هر دوجهان به جز از من کیست بلکه خود سخنی است که از حق به حق میرودو شبلی در میان نه جنید گفت: ترا مسلم است اگر چنین است.
وگفت: هر که در دل اندیشهٔ دنیا و آخرت دارد حرامست او را مجلس ما.
یک روزی میگفت: الله الله بسی بر زبان میراند جوانی سوخته دل گفت، چرا لاالله لاالله نگوئی شبلی آهی بزد و گفت: از آن میترسم که چون گویم لاو بالله نرسیده نفسم گرفته شود و دروحشت فرو شوم این سخن در آنجوان کار کرد بلرزید و جان بداد و اولیاء جوان بیامدند و شبلی را بدارالخلافه بردند و شبلی در غلبات وجد خویش چون مستی همی رفت بس بخون برو دعوی کردند خلیفه گفت: ای شبلی تو چه میگوئی گفت: یا امیرالمؤمنین جان بود از شعلهٔ آتش عشق در انتظار لقاء جلال حق پاک سوخته و از همه علائق بریده از صفات و آفات نفس فانی گشته طاقتش طاق آمده صبرش کم شده متقاضیان حضرت در سینه و باطنش متواتر شده برقی ازجمال مشاهده این حدیث بر نقطهٔ جان او جست جان او مرغ وار از قفس غالب بیرون پرید شبلی را از این چه جرم و چه گناه خلیفه گفت: شبلی را زودتر به خانهٔ خود بازفرستید که صفتی و حالتی از گفت: او بر دلم ظاهر گشت که بیم آنست که از این بارگاه درافتم.
نقلست که هر که پیش او توبه کردی او را فرمودی که برو بر تجرید حج بکن و بازآی تا با ما صحبت توانی داشت پس آنکس را با یاران خویش به بادیه فرو فررستادی بیزاد و راحله تا او را گفتند که خلق را هلاک میکنی گفت: نه چنین است بلکه مقصود ایشان آمدن به نزدیک من نه منم که اگر مراد ایشان من باشم بت پرسیدن باشد بلکه همان فسق ایشان را به که فاسق موحد بهتر از رهبان زاهد لیکن مراد ایشان حق است اگر در راه هلاک شوند به مراد رسیدند و اگر بازآیند ایشان را رنج سفر چنان راست کرده بازآورد که من بده سال راست نتوانم کرد.
نقلست که گفت: چون به بازار بگذرم بر پیشانی خلق سعید و شقی نبشته بینم و یکبار در بازار فریاد میکرد و میگفت: آه از افلاس آه از افلاس گفتند افلاس چیست گفت: مجالسة الناس و مجادلتهم و المخالطه معهم هر که مفلس بود نشانش آن باشد که با خلق نشیند و با ایشان سخن گوید و آمیزش کند.
و یک روز میگذشت و جماعتی ازمتنعمان دنیا به عمارت و تماشاء دنیا مشغول شده بودند شبلی نعرهٔ بزد وگفت: دلهائیست که غافل مانده است از ذکر حق تالاجرم ایشان را مبتلا کردهاند به مردار و پلیدی دنیا.
نقلست که جنازهٔ میبردند یکی از پس میرفت و میگفت: آه من فراق الولد شبلی طپانچه بر سر زدن گرفت و میگفت: آه من فراق الاحد.
و گفت: ابلیس به من رسید و گفت: زنهارمغرور مگرداناد ترا صفاء اوقات از بهر آنکه در زیر آنست غوامض آفات.
نقلست که وقتی لختی هیزم تر دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سوی وی میچکید اصحاب را گفت: ای مدعیان اگر راست میگوئید که در دل آتش داریم از دیدهتان اشک پیدا نیست.
نقلست که وقتی به نزدیک جنید آمد مست شوق در غلبات وجد.
دست در زد و جامهٔ جنید بشولیده کرد گفتند این چرا کردی گفت: نیکوم آمد بشولیدم تا نیکویم نیامد.
یک روز در آن مستی در آمد زن جنید سر بشانه میکرد چون شبلی را دید خواست که برود جنید گفت: سرمپوش و مرو که مستان این طایفه را از دوزخ خبر نبود پس شبلی سخن میگفت و میگریست و جنید زن را گفت: اکنون برخیز و برو که او را با او دادند که گریستن با دید آمد.
نقلست که وقتی دیگر بر جنید شد اندوهگین بود گفت: چه بوده است جنید گفت: من طلب وجد شبلی گفت: لابل وجد طلب او گفت: هر که طلب کند یابد شبلی گفت: نه هر که یابد طلب کند.
نقلست که یک روز جنید با اصحاب نشسته بود پیغامبر را علیه السلام دیدند که ار دردرآمد و بوسه بر پیشانی شبلی داد و برفت جنید پرسید که یا ابابکر تو چه عمل میکنی که بدان سبب این تشریف یافتی گفت: من هیچ ندانم بیرون آنکه هر شب که سنت نماز دو رکعت بجاء آرم بعد از فاتحه این آیت بخوانم لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز تا آخر جنید گفت: این از آن یافتی.
نقلست که یک روز طهارت کرده عزم مسجد کرد بسرش ندا کردند که طهارت آن داری که بدین گستاخی در خانهٔ ما خواهی آمد شبلی این بشنود و بازگشت ندا آمد که از درگاه ما بازمیگردی کجا خواهی شد نعرهها درگرفت ندا آمد که بر ما تشنیع میزنی برجاء باستاد خاموش ندا آمد که دعوی تحمل میکنی گفت: الممستغاث بک منک.
چنانکه وقتی درویشی درمانده پیش شبلی آمد گفت: ای شیخ به حق وفاء دین که عنان کارم تنگ درکشیده است بگو تا چگنم نومید شوم و از راه برگردم گفت: ای درویش حلقه در کافری میزنی مینشنوی که فرموده است لاتقنطوا من رحمةالله گفت: ایمن گردم گفت: حضرت جلال را میآزمائی مینشنوی فلا یأمن مکر الله الا القوم الخاسرون گفت: از بهر خدای که ایمن نشوم و نومید نباشم که چه تدبیر کنم گفت: سربر آستانهٔ در من میزن ناله میکن تا جانت برآید تا آنگاه که از پیشگاه کارت ندا کند که من علی الباب.
نقلست که از آدینه تا آدینه حصری را باردادی یک جمعه بدو گفت: که اگرچنانست که از این جمعه تا بدان جمعه بر من میآئی بیرون از خدای چیزی در خاطر تو گذر کند حرامست ترا با ما صحبت داشتن.
نقلست که وقتی در بغداد بود گفت: هزار درم میباید تا درویشان را پای افزار خرند و به حج برند ترسائی بر پاء خاست و گفت من بدهم لیکن بدان شرط که مرا با خود ببری شبلی گفت: جوانمردا تو اهل حج نیستی جواب گفت: در کاروان شما هیچ ستور نیست مرا از آن ستوری گیرید درویشان برفتند ترسامیان در بست تا همه روانه شدند شبلی گفت: ای جوان کار تو چگونه است گفت: ای شیخ مرا از شادی خواب نمیآید که من با شما همراه خواهم بود چون در راه آمدند جوان جاروب برگرفت و بهر منزل گاه جاء ایشان میرفت و خار برمیکند به موضع احرام رسیدند در ایشان مینگریست و همچنان میکرد چون به خانه رسیدند شبلی جوان را گفت: باز ناز ترا در خانه رها نکنم جوان سر بر آستانه نهاد گفت: الهی شبلی میگوید در خانهات نگذارم هاتفی آواز داد که یا شبلی او را از بغداد ما آوردهایم آتش عشق در جان او ما زدهایم به سلسلهٔ لطف به خانه خویش ماکشیدهایم تو زحمت خویش دور داری دوست تو درآی جوان در خانه شد و زیارت کرد دیگران درون میرفتند و بیرون میآمدند و آن جوان بیرون نمیآمد شبلی گفت: ای جوان بیرون آی جوان گفت: ای شیخ بیرون نمیگذارد هر چند در خانه طلب میکنم باز نمییابم تا خود کار کجا خواهد رسد.
نقلست که یک روز با اصحاب در بادیه همی رفت کله سری دید که برونبشته خسرالدنیا و الاخره شبلی در شور شد و گفت: بعزه الله که این سرولی یا سرنبی است گفتند چرا میگویی گفت: تا درین راه دنیا و آخرت زیان نکنی بدو نرسی.
نقلست که وقتی به بصره شد اهل بصره بدو تقربی کردند و احسان بیشمار کردند چون باز میگشت همه به تشییع او بیرون آمدند او هیچ کس را عذر نخواست مریدان گفتند این خواجگان چندین احسان کردند هیچ عذری نخواستی گفت: آنچه با ایشان کردند از دو بیرون نیست یا از بهر حق کردند یا بهر من اگر از بهر حق کردند او بسنده است به مکافات کردن ایشان را و اگر از بهر من کردهاند من بندهام و کسی در حق بنده احسان کند مکافات آن بر خداوند بنده بود.
نقلست که گفت: نیت کردم که هیچ نخورم مگر از حلال در بیابان میرفتم درخت انجیر دیدم دست دراز کردم تا یک انجیر بازکنم انجیر با من به سخن آمد گفت: یا شبلی وقت خویش نگاه دار که ملک جهودانم.
نقلست که نابینائی بود در شهر که از بس که نام شبلی شنیده بود عاشق او شده او را نادیده روزی باتفاق شبلی باو افتاد و گرسنه بود گرده بر گرفت مرد نابینا از دست او بازستدو او را جفا گفت: کسی نابینا را گفت: که او شبلی بود آتش در نابینا افتاد از پس او برفت و در دست و پای افتاد وگفت: میخواهم غرامت آنرا دعوتی بدهم شبلی گفت: چنان کن مرد دعوتی ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را بخواند که شبلی امروز مهمان ماست چون به سفره بنشستند کسی از شبلی پرسید که شیخانشان بهشتی و دوزخی چیست گفت: دوزخی آن بود که گرده برای خدای تعالی به درویشی نتواند داد و برای هوای نفس صد دینار در دعوتی خرج کند چنین که این نابینا کرد و باز نشان بهشتی برخلاف این بود.
نقلست که یکبار مجلس میگفت. درویشی نعرهٔ بزد و خویشتن را در دجله انداخت شبلی گفت: اگر صادق است خدا نجاتش دهد چنانکه موسی را علیه السلام داد و اگر کاذبست غرقه گردانش چنانکه فرعون را.
یک روز مجلس میگفت. پیر زنی نعره بزد شبلی را خوش نیامد گفت: موتی یا ماوراء الستر بمیرای زیر بوده گفت: جئت حتی اموت آمدم تا بمیرم ویک قدم بر گرفت و جان تسلیم کرده فریاد ازمجلسیان برخاست شبلی برفت تا یکسال از خانه بیرون نیامد و میگفت: عجوزهٔ پابرکردن ما نهاد.
نقلست که گفت: یک روز پایم به پل شکسته فرو رفته و آب بسیار بود دستی دیدم نامحرم که مرا با کنار آورد نگاه کردم آن راندهٔ حضرت بودگفتم ای ملعون طریق تو دست زدن است نه دست گرفتن این از کجا آوردی گفت: آن مردان را دست زنم که ایشان سزاء آنند من در غوغای آدم زخم خوردهام در غوغاء دیگری نیفتم تا دونبود .
نقلست که بباب الطاق شد آواز مغنیهٔ شنود که میگفت: وقفت بباب الطاق از هوش بشد وجامه پاره کرد و بیفتاد برگرفتندش به حضرت خلیفه بردند گفت: ای دیوانه این سماع تو بر چه بود گفت: آری شما باب الطاق شنودید اما ما باب الباق شنودیم میان ما و شما طای درمیآید.
و یکبار بیمار شد طبیب گفت: پرهیز کن گفت: از چه پرهیز کنم از آنکه روزی منست یا از آن که روزی من نیست اگر از روزی پرهیز باید کرد نتوانم و اگر جز از روزی پرهیز میباید کردن خود آن بمن بدهند.
نقلست که وقتی جنید و شبلی با هم بیمار شدند طبیب ترسا بر شبلی رفت گفت: ترا چه رنج افتاده است گفت: هیچ گفت: آخر گفت: هیچ رنج نیست طبیب نزدیک جنید آمد گفت: ترا چه رنجست جنید از سر درگرفت و یک یک رنج خویش برگفت: ترسا معالجه فرمود و برفت آخر بهم آمدند شبلی جنید را گفت: چرا همه رنج خویش را با ترسادر میان نهادی گفت: از بهر آن تا بداند که چون بادوست این میکنند با ترساء دشمن چه خواهند کرد پس جنید گفت: تو چرا شرح رنج خود ندادی گفت: من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم.
نقلست که یکبار به دیوانهستان در شد جوانی رادید در سلسله کشیده چون ماه همی تافت شبلی را گفت: ترا مردی روشن میبینم از بهر خدا سحرگاهی سخن من با او بگوی که از خان و مانم برآوردی و در جهانم آواره کردی و از خویش و پیوندم جدا افکندی و در غربتم انداختی و گرسنه و برهنه بگذاشتی و عقلم ببردی و در زنجیر و بند گرانم کشیدی و رسوای خلقم کردی جز دوستی تو چه گناه دارم اگر وقت آمد دستی بر نه چون شبلی بر در رسید جوان آواز داد که ای شیخ زنهار که هیچ نگوئی که بدتر کند.
نقلست که یک روز در بغداد رفت فقاعی آواز میداد لم یبق الاواحد جز یکی باقی نماند شبلی نعره بزد ومیگفت: هل یبقی الا واحد و السلام.
نقلست که درویشی آوازی میداد که مرا دو گرده میدهند کارم راست میشود شبلی گفت: خنک تو که بدو گرده کارت راست میشود که مرا هر شبانگاه هر دو کون در کنار مینهند و کارم برنمیآید.
نقلست که یک روز یکی را دید زار میگریست گفت: چرا میگریی گفت: دوستی داشتم بمرد گفت: ای نادان چرا دوستی گیری که بمیرد.
نقلست که وقتی جنازهٔ پیش شبلی نهادند پنج تکبیر بگفت: گفتند مذهبی دیگر گرفتی گفت: نه اما چهار تکبیر برمرده بود و یک بر عالم و عالمیان.
نقلست که یکبار چندگاه گم شده بود وباز نمییافتند تا آخر در مخنث خانهٔ بازیافتند گفتند این چه جاء تست گفت: خود جاء من اینست که چنان که ایشان نه مردند و نه زن در دنیا من نیز نه مردم و نه زن در دین پس جای من اینجاست.
نقلست که روزی میرفت دو کودک خصومت میکردند برای یک جوز که یافته بودند شبلی آن جوز را از ایشان بستد و گفت: صبر کنید تا من این بر شما قسمت کنم پس چون بشکست تهی آمد آوازی آمد و گفت: هلاقسمت کن اگر قسام توئی شبلی خجل شدو گفت: آنهمه خصومت بر جوز تهی و این همهٔ دعوی قسامی بر هیچ.
نقلست که گفت در بصره خرما خریدم و گفتم کیست که دانگی بستاند و این خرما با ما بخانقاه آورد هیچ کس قبول نکرد در پشت گرفتم و بردم تا بخانقاه و بنهادم چون از خانقاه بدر آمدم آن را کسی ببرد گفت: ای عجب دانگی میدادم تا با من بدر خانقاه آورند نیاوردند اکنون کسی آمد که برایگان با من تا بلب صراط میبرد.
نقلست که روزی کنیزکی صاحب جمال رادید با خداوندش گفت: که این کنیزک را بدو درم میفروشی گفت: ای ابله در دنیا کنیزکی بدو درم که میفروشد شبلی گفت: ابله توئی که در بهشت حوری بدو خرما میفروشند.
نقلست که گفت: از جمله فرق عالم که خلاف کردهاند هیچکس دنیتر از رافضی و خارجی نیامد زیرا که دیگران که خلاف کردهاند در حق کردند و سخن ازو گفتند و این دو گروه روز در خلق بباد دادند.
وقتی شبلی را با علوی سخن میرفت گفت: من با تو کی برابری توانم کرد که پدرت سه قرص به درویشی داد تا قیامت همی خوانند و یطعمون الطعام علی حبه و ما چندین هزار درم دینار بدادیم و کسی ازین یاد نمیکند.
روزی شبلی درمسجد بود مقری این آیت برمیخواند و لئن شئنالنذهبن اگر خواهیم ای محمد هر دولت که بتو دادیم باز ببریم چندان خویشتن را بر زمین زد که خون ازوی روان گشت و میگفت: خداوندان با دوستان خود خطاب چنین کنند.
نقلست که گفت: عمری است که میخواهم که گویم حسبی الله چون میدانم که از من این دروغ است نمیتوانم گفت.
نقلست که یکی از بزرگان گفت: خواستم که شبلی را بیازمایم دستی جامه از حرام به خانهٔ او بردم که این را فردا چون بجمعه روی درپوشی چون به خانه بازآمد گفت: این چه تاریکیست در خانه گفتند اینچنین است گفت: آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید.
نقلست که او را دختری آمد در همه خانه هیچ نبود بدو گفتند چرا از کسی چیزی نخواهی تا کار مهمان بسازی گفت ندانستهٔ که سوال بخیلان را کنند و خبر غایبان را دهند اکنون در آن وقت که این مهمان در این پردهٔ ظلمت مادر بود لطف حق تعالی را تیهٔ معده او همی ساخت اکنون که به صحراء جهان آمد روزی که بازگیرد چون دانست که شب درآمد و دل زنان ضعیف باشد نیم شبی بگوشهٔ شد و روی بخاک نهاد و گفت: الهی چون مهمان فرستادی بیواسطه دست بخیلان کار این مهمان بساز هنوز این مناجات تمام نکرده بوده از سقف خانه درستهاء زر سرخ باریدن گرفت هاتفی آواز داد و گفت: خذبلاحساب و کل بلاعتاب بستان بیحساب و بخور بیعتاب سر از سجده برآورد و زر به بازار برد تا برگ خانه سازد مردمان گفتند ای صدیق عهد این بدین نیکوئی از کجاست گفت: در دار الضرب ملک اکبر زدهاند و دست تصرف قلابان بدو نرسیده است.
نقلست که او بس نمک در چشم میکرد او را گفتند آخر ترا دیده به کار نیست گفت: آنچه دل ما را افتاده است از دیده نهان است.
و کسی گفت: که چونست که ترا بیآرام میبینیم او باتو نیست و تو با او گفت: گر بودمی با او بودمی ولیکن من محوم اندر آنچه اوست.
و گفت: چندین گاه میپنداشتم که طرب در محبت حق میکنم و انس با مشاهده وی میگیرم اکنون دانستم که انس جز با جنس نباشد.
گفتند از چیزها چه عجبتر گفت: دل که خدا را بشناسد پس بیازاردش گفتند مرید کی تمام شود گفت: حال او در سفرو حضریک شود و شاهد و غایب یک رنگ گردد.
گفتند بوتراب را گرسنگی پدید آمد باران افتاد جمله بادیه طعام بود گفت: این رفقی بوده است اگر به محل تحقیق رسیده بودی چنان بودی که گفت: انی اظل عند ربی فهو یطعمنی و بسقینی.
و عبدالله زاهد گفت: وقتی در نزدیک شبلی درآمدم گفتم ازو پرسم ازمعرفت چون بنشستم گفت: به خراسان چه خبر است از خدای تا آنجا کیست که خدای را میداند من گفتم به عراق پنجاه سال طلب کردم نیافتم یکی را که از خدای خبر دادی گفت: بوعلی ثقفی چونست گفتم وفات کرد گفت: او فقیه بود اما توحید ندانسته بود.
ابوالعباس دامغانی گفت: مرا شبلی وصیت کرد که لازم تنهائی باش و نام خویش از دیوان آن قوم بیرون کن و روی در دیوار کن تا وقتی که بمیری.
و گفت: جنید از شبلی پرسید که خدای را چگونه یاد کنی که صدق یاد کردن او نداری گفت: بمجازش چندان یاد کنم که یکباری او مرا یاد کند جنید از آن سخن از خود بشد شبلی گفت: بگذارید که برین درگاه گاه تازیانه و گاه خلعت است.
شبلی را گفتند دنیا برای اشغال است و آخرت برای اهوال پس راحت کی خواهد بود گفت: دست از اشغال این بدار تا نجات یابی از اهوال آن.
گفتند ما را خبر گوئی از توحید مجرد بر زبان حق مفرد گفت: ویحک هر که ازتوحید خبر دهد به عبارت ملحد بود و حرکت اشارت کند بدو ثنوی و هر که ازو خاموش بود جاهل بود و هر که پندارد که بدو رسید بیحاصل بود و هر که اشارت کند که نزدیک است دور بودو هر که از خویشتن وجد نماید او گم کرده است و هر چه تمیز کند بوهم و آنرا ادراک کند بعقل اندر تمامتر معنیها که آن همه بشما داده است و بر شما زده است محدث و مصنوعست چون شما.
گفتند که تصوف چیست گفت: آنکه چنان باشی که در آن روز که نبودی.
و گفت: تصوف شرکست از هر آنکه تصوف صیانت دل است از غیری و غیرنی.
و گفت: فناناسوتی است و ظهور لاهوتی.
و گفت: تصوف ضبط حواس و مراعات انفاسست.
و گفت: صوفی نبود تا وقتی که جمله خلق را عیال خود بیند.
و گفت: صوفی آنست که منقطع بود از خلق و متصل بود به حق چنانکه موسی علیه السلام که از خلقش منقطع گردانیده که واصطنعتک لنفسی و بخودش پیوند داد که لن ترانی و این محل تحیر است.
و گفت: صوفیان اطفالند در کنار لطف حق تعالی.
و گفت: تصوف عصمت است از دیدن کون.
و گفت: تصوف برقی سوزنده است و تصوف نشستن است درحضرت الله تعالی بیغم.
و گفت: حق تعالی وحی کرد بداود علیه السلام که ذکر ذاکران را و بهشت مر مطیعان را و زیارت مر مسافران را و من خاص محبان را.
و گفت: حب دهشتی است در لذتی و حیرتی در نعمت ومحبت رشک بردن است بر محبوب که مانندتو او را دوست دارد.
و گفت: محبت ایثار خیر است که دوستداری برای آنکه دوست داری.
و گفت: هر که محبت دعوی کند و به غیر محبوب و به چیزی دیگر مشغول شود و به جز حبیب چیزی طلبد درست آنست که استهزا میکند بر خدای تعالی.
و گفت: هیبت گدازنده دلهاست و محبت گدازنده جانها و شوق گدازندهٔ نفسها.
و گفت: هر که توحید به نزدیک او صورت بندد هرگز بوی توحید نشنوده است.
و گفت: توحید حجاب موحد است از جمال احدیت.
و یک روز کسی را گفت: دانی که چرا توحید از تو درست نمیآید گفت: نی گفت: زیرا که او را به خود طلب میکنی.
و گفت: معرفت سه است معرفت خدا و معرفت نفس ومعرفت وطن معرفت خدای را محتاج باشی بقضاء فرایض و معرفت نفس را محتاج باشی بریاضت و معرفت وطن را محتاج باشی برضا دادن بقضا و احکام او.
و گفت: چون حق خواهد که بلا را عذاب کند در دل عارفش اندازد.
از او سؤال کردند که عارف کیست گفت: آن که تاب پشه نیارد وقتی دیگر همان سؤال کردند گفت: عارف آنست که هفت آسمان و زمین را بیک موی مژه بردارد گفتند یا شیخ وقتی چنین گفتی و اکنون چنین میگوئی گفت: آنگاه ما ما بودیم اکنون ما اوست.
و گفت: عارف را نشان نبود و محبت را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتوان گریخت و ازمعرفت پرسیدند گفت: اولش خدا بود و آخرش را نهایت نبود.
گفت: هیچ کس خدای را نشناخته است گفتند چگونه بود این بگفت: اگر شناختندی بغیر او مشغول نبودندی.
و گفت: عارف آنست که ازدنیا ازاری دارد و از آخرت ردایی و از هر دو مجرد گردد از بهر آنکه هر که از اکوان مجرد گردد به حق منفرد شود.
و گفت: عارف بدون حق بینا و گویا نبود و نفس خود را بدون او حافظ نبیند و سخن از غیر اونشنود.
و گفت: وقت عارف چون روزگار بهارست رعد منفردو ابر میبارد و برق میسوزد و باد میوزد و شکوفه میشکفد و مرغان بانگ میکنند حال عارف همچنین است به چشم میگرید و به لب میخندد و بدل میسوزد و بسر میبازد و نام دوست میگوید و بردر او میگردد وگفت: دعوت سه است دعوت علم و دعوت معرفت و دعوت معاینه.
و گفت: دعوت علم یکیست بذات تو خود علم ندانی.
و گفت: عبارت زبان علم است و اشارت زبان معرفت.
و گفت: علم الیقین آنست که بما رسید بزبان پیغمبران علیهم السلام و عین الیقین آنست که خدا بما رسانیده از نور هدایت باسرار قلوب بیواسطه و حق الیقین آنست که بدان راه نیست.
و گفت: همت طلب خداوند است و آنچه دون آنست همت نیست.
و گفت: صاحب همت بهیچ مشغول نشود و صاحب ارادت مشغول شود.
و گفت: فقیر آنست که بهیچ مستغنی نشود جز بخدا.
و پرسیدند از فقر گفت: درویشان را چهارصد درجه است کمترین آنست که اگر همه دنیا او را باشد و آن نفقه کند و پس در دل او درآید کاشکی قوت یکروزه بازگرفتمی فقر او به حقیقت نبود.
و گفت: جمعیت کل است به یکی به صفت فردانیت.
و گفت: شریعت آنست که او را پرستی و طریقت آنست که او را طلبی وحقیقت آنست که او را بینی.
و گفت: فاضلترین ذکری نسیان ذاکر است در مشاهدهٔ مذکور.
و گفت: نشستن با خدای بیواسطه سخت است.
و گفت: این حدیث مرغیست در قفس بهرسود که سربرزند بیرون نتواند شد.
و گفت: زهد غفلتست زیرا که دنیا ناچیز است و زهد در ناچیز غفلت بود.
و پرسیدند از زهد گفت: زهد آن بود که دنیا را فراموش کنی و آخرت با یاد نیاری دیگری از زهد پرسید گفت: بهیچ زیرا که آنچه ترا خواهد بود ناچار بتو رسید و اگرچه از آن میگریزی و آتچه ترا نخواهد بود هرگز بتو نرسد اگرچه بسی طلب وجد وجهد نمائی پس تو در چیزی زهد میکنی در آنچه تراخواهد بود یا در آنچه نخواهد بود.
همچنین از زهد پرسیدند گفت: دل بگردانیدن است به خالق اشیاء.
گفتند استقامت چیست گفت: در دنیا قیامت دیدن.
و گفت: استقامت آن بود که هر چه فرماید بدان قیام کنی.
و گفت: علامت صادق بیرون افکندن حرامست ازگوشها و دهان.
گفتند انس چیست گفت: آن که ترا از خویشتن وحشت بود.
و گفت: کسی که انس گیرد به ذکر کی بود چون کسی که انس او به مذکور بود.
گفتند تحقیق تواند کرد عارف بدانچه او میرسد و ظاهر میشود گفت: چگونه چیزی را تحقیق کند که ثابت نبود و چگونه آرام گیرد به چیزی که ظاهر نبود و چگونه نومید گردد از چیزی که پنهان نبود که این حدیث باطنی ظاهر است.
و گفت: هر اشارت که میکند خلق بحق همه برایشای رد کرده است تا آنگاه که اشارت کنند از حق بحق و ایشان را بدان اشارت راه نیست.
و گفت: چون بنده ظاهر شود در چشم بنده آن عبودیت بود و چون صفات برو ظاهر گردد آن مشاهده بود.
و گفت: لحظهٔ حرمانست و خطرهٔ خذلان و اشارت هجران و کرامت عذر و خدای مانع از خداء در نزدیک خدای و این جمله مکر است و لایأمن مکرالله الاالقوم الخاسرون.
و گفت: در زیر هر نعمتی سه مکر است و در زیر هر طاعتی شش مکر.
وگفت: عبودیت برخاستن ارادت تست در ارادت او و فسخ ارادت و اختیارتست در اختیار او و ترک آرزوهای تست در رضاء او و گفت: انبساط بقول باخداترک ادب است.
و گفت: انس گرفتن به مردم از افلاسست و حرکت زبان بیذکر خدای وسواس.
و گفت: علامت قربت انقطاع است از همه چیزی جز حق.
و گفت: جوانمردی آنست که خلق را چون خویشتن خواهی بلکه بهتر.
و گفت: خدمت حریت دل است.
و گفت: بلندترین منازل رجاحیاست.
و گفت: غیرت بشریت اشخاص راست و غیرت الهیت بروقت که ضایع کردند از ماسوی الله.
و گفت: خوف در وصل سختر از خوف در مکر.
و گفت: هیچ روز نبود که خوف بر من غالب شد که نه در آن روز دری از حکمت و عبرت بر دلم گشاده شد.
و گفت: شکر آن بود که نعمت نبینی منعم را بینی.
و گفت: نفسی که بنده در موافقت مولی برآرد فاضلتر و بهتر از عبادات جمله عباد در روزگار آدم تا به قیامت.
و گفت: هزار سال گذشته در هزار سال ناآمده ترا نقدست درین وقت که هستی بکوش تا ترا مغرور نگرداند اشباح یعنی در ارواح زمان نیست و ماضی و مستقبل یکیست.
و گفت: هر که یک ساعت در شب به غفلت بخسبد هزار ساله راه آخرت واپس افتد.
وگفت: سهو یک طرفةالعین از خدای اهل معرفت را شرک بود.
و گفت: آنکه محجوب شود به خلق از حق نبود چنانکه محبوب شود به حق تعالی از خلق و آنکه او را انوار قدس اندر بوده بود نبود چون کسی که انوار رحمت و مغفرت او در ربوده بود.
و گفت: هر که فانی شود از حق به حق به سبب قیام حق بحق فانی شود از ربوبیت تا عبودیت چه رسد هر که بحق تلف بود حق او را خلف بود.
و گفت: جمعی پدید آمدهاند که حاضر میآیند بعادت و میشوند برسم و از این نشستن و شنودن هیچ زیادت نمیشود مگر بلا.
حسن دامغانی گوید که شبلی گفت: ای پسر بر تو باد بالله دایم میباش بالله و از ماسوی الله دست بدار قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون.
گفتند آسوده ترکی باشیم گفت: آن وقت که او را هیچ ذاکرنبینم به جز خود یعنی همه من باشم.
و گفت: اگر دانستمی قدر خدای هیچ نترسیدمی از غیر خدای.
و گفت: در خواب دو تن رادیدم که مرا گفتند ای شبلی هر که چنین و چنین کند او از غافلانست.
و گفت: عمریست تا انتظار میکنم که نفسی برآرم پنهان بود ازدلم ودلم آن نداند نمیتوانم.
و گفت: اگر همه لقمهٔ گردد و در دهان شیرخوارهٔ نهند مرا بروی رحم آید که هنوز گرسنه مانده است.
و گفت: اگر همه دنیا مرا باشد بجهودی دهم بزرگ منتی دانم او را بر خود که از من پذیرد.
و گفت: کون را آن قدر نیست که بر دل من بتواند گذشت و چگونه کون بر دل کسی بگذرد که مکونرا داند.
نقلست که روزی در غلبات وجد بود مضطرب و متحیر جنید را گفت: ای شبلی اگر کار خویش با خداگذاری راحت یابی شبلی گفت: ای استاد اگر خدای کار من با من گذارد آنگه راحت یابم جنید گفت: از شمشیرهاء شبلی خون فرو میچکد.
نقلست که روزی کسی میگفت: یارب گفت: تا کی گوئی یا رب او می گوید عبدی آن بشنو که او میگوید گفت: آن میشنوم از آن این میگویم گفت اکنون میگوی که معذوری.
و میگفت: الهی اگر آسمان را طوق میگردانی و زمین را پابند میکنی و جمله عالم را بخون من تشنه گردانی من از تو برنگردم.
نقلست که چون وفاتش نزدیک رسید چشمش تیرگی گرفته بود خاکستر خواست و بر سر کرد و چندان بیقراری در وی پدید آمد که صفت نتوان کرد گفتند این همه اضطراب چیست گفت: از ابلیسم رشک میآمد و آتش غیرت جانم میسوزد که من اینجا نشسته او چیزی از آن خود به کس دیگر دهد و ان علیک لعنتی الی یوم الدین آن اضافت لعنت بایلیس نمیتوانم دید میخواهم که مرا بود که اگر لعنت است نه آخر که از آن اوست و نه در اضافات اوست آن ملعون خود قدر آن چه داند چرا عزیزان امت را ارزانی نداشت تا قدم بر تارک عرش نهادند جوهری داند قدر جوهر اگر پادشاه آبگینه یا بلوری بر دست نهد گوهری نماید و اگر تره فروشی جوهری خاتم سازد و در انگشت کند آبگینه نماید و زمانی بیاسود باز در اضطراب آمد گفتند چه بود گفت: دوباد میوزد یکی باد لطف ویکی باد قهر بر هر که باد لطف وزد به مقصود رسد و بر هر که باد قهر وزد در حجاب گرفتار آید تا آن بار کرا دریابد اگر مرا باد لطف درخواهد یافت این همه ناکامی و سختی برامید آن بتوانم کشید و اگر بادقهر خواهد دریافت آنچه به من خواهد رسید این سختی در جنب آن هیچ نخواهد بود پس گفت: بر دلم هیچ گرانتر از آن نیست که یک درم مظلمه دارم و هزار درم بجاء آن بدادم دلم قرار نمیگیرد آنگاه گفت: مرا طهارت دهید طهارت دادندنش تخلیل محاسن فراموش کردند بیادشان داد.
ابومحمد هروی گوید آن شب به نزدیک شبلی بودم همه شب این بیت میگفت:
کل بیت انت ساکته
غیر محتاج الی السرج
وجهک المأمول حجتنا
یوم یاتی الناس بالحجج
هر خانه که تو ساکن آنی آن خانه را به چراغ محتاج نبود آن روی با جمال تو حجت ما خواهد بود پس خلق جمع آمدند برای نماز جنازه و بآخر بود بدانست که حال چیست گفت: عجبا کار جماعتی مردگان آمدهاند تا برزنده نماز کنند گفتند بگو لااله الاالله گفت: چون غیر او نیست نفی چه کنم گفتند چاره نیست کلمهٔ بگو گفت: سلطان محبت میکوبدرشوت نپذیرم مگر یکی آواز برداشت و شهادتش تلقین کرد گفت: مرده آمده است تا زنده را بیدار کند آخر چون ساعتی برآمد گفتند چونی گفت: به محبوب پیوستم و جان بداد و بعد از آن بخوابش دیدند گفتند بامنکر و نکیر چه کردی گفت: درآمدند و گفت: خدای تو کیست گفتم خدای من آنست که شما را و جمله فرشتگان را نصب کرد تا پدرم آدم را سجده کردند و من در پشت پدر بودم و در شما نظاره میکردم گفت: منکر ونکیر با یکدیگر گفتند که نه تنها جواب خود میدهد بلکه جواب جمله فرزندان آدم باز داد بیا تا برویم.
نقلست که ابوالحسن حصری علیه الرحمة که گفت: شبلی را به خواب دیدم گفتم با تو چه رفت گفت: مرا حاضر کردند و گفتند چیزی خواهی گفتم بار خدایا اگر بجنت عدنم فرود آری عدل تو است و اگر اهل وصالم گردانی فضل توست باردیگر بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت: مرا مطالبت نکرد به برهان بر دعویها که کردم مگر بیک چیز که روزی گفتم هیچ زیان کاری و حسرت بزرگتر از آن نیست که از بهشت بازمانی و بدوزخ فرو شوی گفت: حق تعالی گفت: چه حسرت و زیان کاری بزرگتر از آنکه از دیدار من بارگردند و محجوب مانند.
باری دیگرش بخواب دیدند پرسیدند که کیف وجدت سوق الاخره گفتند بازار آخرت چگونه یافتی گفت: بازاریست که رونق ندارد درین بازار مگر جگرهای سوخته و دلهای شکسته و باقی همه هیچ نیست که اینها سوخته را مرحم مینهند و شکسته را باز میبندند و بهیچ التفات نمیکنند، رحمةالله علیه.
و از جهال زمانه بسیار رنج کشید و در رد و قبول و غوغای خلق بمانده بود و پیوسته قصد اوکردندی تا او را هلاک کنند چنانکه حسین منصور را که بعضی از سخنان او طرفی با حسین داشت.
و ابتداء واقعه او در آن بود که امیر دماوند بود از بغداد او را نامهٔ رسید با امیرری او با جمعی به حضرت خلیفه بغداد رفتند و خلعت خلیفه بستدند چون باز میگشتند مگر امیر عطسهٔ آمد به آستین جامه خلعت دهن و بینی پاک کرد این سخن به خلیفه گفتند که چنین کرد خلیفه بفرمود تا خلعتش برکشیدند و قفایش بزدند و ازعمل امارتش معزول کردند شبلی از آن متنبه شد اندیشه کرد که کسی خلعت مخلوقی را دستمال میکند مستحق عزل و استخفاف میگردد و خلعت ولایت بر او زوال میآید پس آنکس که خلعت پادشاه عالم را دستمال کند تا با او چه کنند در حال به خدمت خلیفه آمد گفت: چه بود گفت: ایهاالامیر تو که مخلوقی مینپسندی که با خلعت تو بیادبی کنند و معلومست که قدر خلعت تو چند بود پادشاه عالم مراخلعتی داده است از دوستی و معرفت خویش که هرگز کی پسندد که من آنرا به خدمت مخلوقی دستمال کنم پس برون آمد و به مجلس خیرنساج شد و واقعه بدو فرو آمد خیر او را نزدیک جنید فرستاد پس شبلی پیش جنید آمد و گفت: گوهر آشنائی بر تو نشان میدهند یا ببخش یا بفروش جنید گفت: اگر بفروشم ترا بهاء آن نبود و اگر بخشم آسان بدست آورده باشی قدرش ندانی همچون من قدم از فرق ساز وخود رادر این دریاه درانداز تا بصبر ونظارت گوهرت بدست آید پس شبلی گفت: اکنون چه کنم گفت: برو یکسال کبریت فروشی کن چنان کرد چون یک سال برآمد گفت: درین کار شهرتی و تجارتی درست برو یکسال دریوزه کن چنانکه به چیزی دیگر مشغول نگردی چنان کرد تا سر سال را که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزی نداد باز آمد و با جنید بگفت: او گفت: اکنون قیمت خود بدان که تو مر خلق را بهیچ نیرزی دل درایشان مبند و ایشان را بهیچ برمگیر آنگاه گفت: تو روزی چند حاجب بودهٔ و روزی چند امیری کردهٔ بدان ولایت رو و از ایشان بحلی بخواه بیامد و بیک خانه در رفت تا همه بگردید یک مظلمه ماندش خداوند او رانیافت تاگفت: بنیت آن صدهزار درم بازدادم هنوز دلم قرار نمیگرفت چهار سال درین روزگار شد پس به جنید بازآمد و گفت: هنوز در تو چیزی از جامانده است برو ویکسال دیگر گدائی کن گفت: هر روز گدائی میکردم و بدو میبردم اوآنهمه بدرویشان میداد و شب مرا گرسنه همیداشت چون سالی برآمد گفت: اکنون ترا به صحبت راه دهم لیکن بیک شرط که خادم اصحاب تو باشی پس یکسال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت: یا ابابکر اکنون حال نفس تو به نزدیک تو چیست گفتم من کمترین خلق خدای میبینم خود را جنید گفت: اکنون ایمانت درست شد تا حالت بدانجا رسید تا آستین پر شکر میکرد و هر کجا که کودکی میدید در دهانش مینهاد که بگو الله پس آستین پر درم و دینار کرد و گفت: هرکه یکبار الله میگوید دهانش پر زر میکنم بعد از آن غیرت درو بجنبید تیغی بر کشید که هر که نام الله برد بدین تیغ سرش را بیندازیم گفتند پیش از این شکر و زر میدادی اکنون سر میاندازی گفت: میپنداشتم که ایشان او را از سر حقیقی و معرفتی یاد میکنند اکنون معلوم شد که از سر غفلت وعادت میگویند و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند پس میرفتی و هر کجا که میدیدی نام الله بر آنجا نقش همی کردی تا ناگاه آوازی شنود که تا کی گرد اسم گردی اگر مرد طالبی قدم در طلب مسمی زن این سخن بر جان او کار کرد چنانکه یکبارگی قرار وآرام از او برفت چندان عشق قوت گرفت و شور غالب گشت که برفت وخویشتن رادر دجله انداخت دجله موجی برآورد و او را بر کنار افکند بعد از آن خویشتن را در آتش افکند آتش در او عمل نکرد و جائی که شیران گرسنه بودند خویشتن را در پیش ایشان انداخت همه از او برمیدند خویشتن از سر کوهی فرو گردانید باد او را برگرفت و بر زمین نشاند شبلی را بیقراری یکی به هزار شد فریاد برآورد ویل لمن لایقبله الماء ولا النار و لاالسباع ولاالجبال هاتفی آواز داد که من کان مقبول الحق لایقبله غیره چنان شد در سلسله و بندش کشیدند و بیمارستانش بردند قومی در پیش او آمدند و گفتند این دیوانه است او گفت: من به نزدیک شما دیوانهام و شما هشیار حق تعالی دیوانگی من و هشیاری شما زیادت کناد تا به سبب آن دیوانگی مرا قربت بر قربت بیفزاید و به سبب آن هشیاری بعدتان بر بعد بیفزاید پس خلیفه کسی فرستاد که تعهد او بکند بیامدند و بستم دارو بگلوش فرو میکردند شبلی همی گفت: شما خود را رنجه مدارید که این نه از آن در دست که بدار و درمان پذیرد.
روزی جمعی پیش رفتند و او در بندبود گفت: شما کیستید گفتند دوستان تو سنگ در ایشان انداختن گرفت همه بگریختند او گفت: ای دروغ زنان دوستان به سنگی چند از دوست خود میگریزند معلوم شد که دوست خودید نه دوست من.
نقلست که وقتی او را دیدند پارهٔ آتش بر کف نهاده میدوید گفتند تاکجا گفت: میدوم تا آتش در کعبه زنم تا خلق با خدای کعبه پردازند.
و یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش در گرفته گفتند چه خواهی کرد گفت: میروم تا بیک سر این دوزخ را بسوزم و بیک سر بهشت راتا خلق را پرواء خدا پدید آید.
نقلست که یک بار چند شبانروز در زیردرختی رقص میکرد ومیگفت: هوهو گفتند این چه حالتست گفت: این فاخته بر ایندرخت میگوید کوکو من نیز موافقت او را میگویم هوهو وچنین گویند تا شبلی خاموش نشد فاخته خاموش نشد.
نقلست که یکبار به سنگ پای او بشکستند هر قطره خون که از وی بر زمین میچکید نقش الله میشد.
نقلست که یکبار بعید سه روز مانده بود شبلی جوالی سرخ کرد و بسر فرو افکند و پارهٔ نان دهان نهاد و پارهٔ کتب بر میان بست و میگشت و میگفت: هر کرا جامه نایافته بود بعید این کند.
و گفت: فرج زنانرا اگر به نه ماه نزایند به سالی بزایند و فرج دکان داران را که هر یکی را به چیزی مشغول کردهاند فرج صوفیان بر سر سجاده و مرقع و استنجا و استبرا را و شبلی از همه چنین دست تهی.
یکبار در عید جامهٔ سیاه پوشیده بود و نوحه میکرد گفتند امروز عید است ترا جامه چرا سیاهست گفت: از غفلت خلق از خدا و او خود در ابتدا قباء سیاهداشت تا آنگاه که پرتو جمال این حدیث بر وی افتاد جامهٔ سیاه بیرون کرد و مرقع درپوشید گفتند ترا بدینجا چه رسانید گفت: سیاهی بر سیاهی تاما در میان فروشدیم.
نقلست که باول که مجاهده بر دست گرفت سالهای دراز شب نمک در چشم کشیدی تا در خواب نشود وگویند که هفت من نمک در چشم کرده بود و میگفت: که حق تعالی بر من اطلاع کرد و گفت: هر که بخسبد غافل بود غافل محجوب بود.
یک روز شیخ جنید به نزدیک او آمد او را دید که بمنقاش گوشت ابروی خویش باز میکند گفت: این چرا میکنی گفت: حقیقت ظاهر شده است طاقت نمیدارم میگویم بود که لحظهٔ با خویشم دهند.
نقلست که وقتی شبلی همی گریست و میگفت: آه آه جنید گفت: شبلی خواست تا در امانتی که حضرت الهیت بودیعت بدو داده است خیانتی کند او را به صیاح آه مبتلا کردند جنید چون این سخن بگفت: چیزی در خاطر مستمعان افتاد به نور ایمان خبر یافت گفت: زنهار خاطرها از شبلی نگاه دارید که عین الله است در میان خلق چنانکه یک روز اصحاب شبلی را مدح میگفتند که این ساعت بصدق و شوق اوکسی نیست و عالی همت و پاک رو تر ازو کسی نیست از روندگان ناگاه شبلی درآمد وآنچه میگفتند بشنود جنید گفت: شما او را نمیدانید او مردود و مخذول و ظلمانیست او را از اینجا بیرون کنید اصحاب بیرونش کردند شبلی بر آن استان نشست و اصحاب در ببستند وگفت: ایها الشیخ تو میدانی که ما هرچه در حق شبلی گفتیم راست گفتیم این چه بود که فرمودی گفت: آنچه او را میستودید هزار چندانست اما شما او را به تیغ تیز پی میکردید ما سپری در آن پیش نهادیم و پی گم کردیم.
نقلست که شبلی سردابهٔ داشتی در آنجا همی شدی و آغوشی چوب با خود بردی و هرگاه که غفلتی بدل او درآمدی خویشتن بدان چوب همی زدی و گاه بودی که همه چوبها که بشکستی دست و پای خود بر دیوار همی زدی.
نقلست که یکبار درخلوت بود کسی در بزد گفت: درآی ای کسی که اگر همه ابوبکر صدیقی و درنیائی دوستر دارم.
و گفت: عمری است تا میخواهم که با خداوند خویش خلوتی دارم که شبلی در آن خلوت در میانه نبود.
و گفت: هفتاد سالست تا دربند آنم که نفسی خدای را بدانم.
و گفت: تکیهگاه من عجز است.
و گفت: عصاکش من نیاز است.
و گفت: کاشکی گلخن تابی بودمی تا مرا نشناختندی.
و گفت: خویشتن را چنان دانم و چنان بینم که جهودان را.
و گفت: اگر درکارکان پای پیچی و دریافته باشند آن جرم شبلی بود.
و گفت: من به چهار بلا مبتلا شدهام و آن چهار دشمنست نفس و دنیا و شیطان و هوا.
و گفت: مرا سه مصیبت افتاده است هر یک از دیگر صعبتر گفتند کدامست گفت: آنکه حق ازدلم برفت گفتند ازین سختتر چه بود گفت: آنکه باطل بجای حق بنشست گفتند سیم چه بود گفت: آنکه مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم.
نقلست که یک روز در مناجات میگفت: بار خدایا دنیا و آخرت در کار من کن تا از دنیا لقمهٔ سازم و در دهان سگی نهم و از آخرت لقمهٔ سازم و در دهان جهودی نهم هر دو حجابند از مقصود.
و گفت: روز قیامت دوزخ ندا کند با آنهمه زفیر که ای شبلی و من برفتن صراط باشم برخیزم و مرغ وار بپرم دوزخ گوید قوت تو کو مرا از تو نصیبی باید من باز گردم و گویم اینک هرچه میخواهی بگیر گوید دستت خواهم گویم بگیر گوید پایت خواهم گویم بگیر گوید هر دو حدقهات خواهم گویم بگیر گوید دلت خواهم گویم بگیر در آن میان غیرت عزت در رسد که یا ابابکر جوانمردی از کیسهٔ خویش کن دل خاص ماست ترا با دل چه کارست که ببخشی پس گفت: دل من بهتر از هزار دنیا و آخرت است زیرا که دنیا سرای محنت وآخرت سرای نعمت و دل سرای معرفت.
نقلست که گفت: اگر ملک الموت جان بخواهد هرگز بدو ندهم گویم اگر چنانست که جانم که دادهٔ بواسطه کسی دیگردادهٔ تاجان بدان کس دهم اما چون جان من بیواسطه دادهٔ بی واسطه بستان.
گفت: اگر من خدمت سلطان نکرده بودمی خدمت مشایخ نتوانستمی کرد و اگر خدمت مشایخ نکرده بودمی خدمت خدای نتوانستمی کرد.
نقلست که چنان گرم شد که پیراهن خود را بر آتش نهاد و میسوخت گفتند باری این از علم نیست که مال ضایع کنی گفت: نه فتوی قرآنست انکم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم خداوند میفرماید هرچه دل بدان نکرد آن چیز را با تو به آتش بسوزند دل من بدین نگریست غیرتی در ما بجنبید دریغم آمد که دل بدون او چیزی مشغول کنم.
نقلست که روزی وقتش خوش شده بود به بازار برآمد و مرقعی بخرید بدانگی و نیم و کلاهی به نیمدانگ و در بازار نعره میزد که من یشتری صوفیاً بدانقین کیست که صوفی بخرد به دو دانگ چون حالت او قوت گرفت مجلسی بنهاد و آن سر بر سر عامه آشکارا کرد و جنید او را ملامت کرد گفت: ما این سخن در سردابها میگفتیم تو آمدی و بر سر بازارها میگوئی شبلی گفت: من میگویم و من میشنوم در هر دوجهان به جز از من کیست بلکه خود سخنی است که از حق به حق میرودو شبلی در میان نه جنید گفت: ترا مسلم است اگر چنین است.
وگفت: هر که در دل اندیشهٔ دنیا و آخرت دارد حرامست او را مجلس ما.
یک روزی میگفت: الله الله بسی بر زبان میراند جوانی سوخته دل گفت، چرا لاالله لاالله نگوئی شبلی آهی بزد و گفت: از آن میترسم که چون گویم لاو بالله نرسیده نفسم گرفته شود و دروحشت فرو شوم این سخن در آنجوان کار کرد بلرزید و جان بداد و اولیاء جوان بیامدند و شبلی را بدارالخلافه بردند و شبلی در غلبات وجد خویش چون مستی همی رفت بس بخون برو دعوی کردند خلیفه گفت: ای شبلی تو چه میگوئی گفت: یا امیرالمؤمنین جان بود از شعلهٔ آتش عشق در انتظار لقاء جلال حق پاک سوخته و از همه علائق بریده از صفات و آفات نفس فانی گشته طاقتش طاق آمده صبرش کم شده متقاضیان حضرت در سینه و باطنش متواتر شده برقی ازجمال مشاهده این حدیث بر نقطهٔ جان او جست جان او مرغ وار از قفس غالب بیرون پرید شبلی را از این چه جرم و چه گناه خلیفه گفت: شبلی را زودتر به خانهٔ خود بازفرستید که صفتی و حالتی از گفت: او بر دلم ظاهر گشت که بیم آنست که از این بارگاه درافتم.
نقلست که هر که پیش او توبه کردی او را فرمودی که برو بر تجرید حج بکن و بازآی تا با ما صحبت توانی داشت پس آنکس را با یاران خویش به بادیه فرو فررستادی بیزاد و راحله تا او را گفتند که خلق را هلاک میکنی گفت: نه چنین است بلکه مقصود ایشان آمدن به نزدیک من نه منم که اگر مراد ایشان من باشم بت پرسیدن باشد بلکه همان فسق ایشان را به که فاسق موحد بهتر از رهبان زاهد لیکن مراد ایشان حق است اگر در راه هلاک شوند به مراد رسیدند و اگر بازآیند ایشان را رنج سفر چنان راست کرده بازآورد که من بده سال راست نتوانم کرد.
نقلست که گفت: چون به بازار بگذرم بر پیشانی خلق سعید و شقی نبشته بینم و یکبار در بازار فریاد میکرد و میگفت: آه از افلاس آه از افلاس گفتند افلاس چیست گفت: مجالسة الناس و مجادلتهم و المخالطه معهم هر که مفلس بود نشانش آن باشد که با خلق نشیند و با ایشان سخن گوید و آمیزش کند.
و یک روز میگذشت و جماعتی ازمتنعمان دنیا به عمارت و تماشاء دنیا مشغول شده بودند شبلی نعرهٔ بزد وگفت: دلهائیست که غافل مانده است از ذکر حق تالاجرم ایشان را مبتلا کردهاند به مردار و پلیدی دنیا.
نقلست که جنازهٔ میبردند یکی از پس میرفت و میگفت: آه من فراق الولد شبلی طپانچه بر سر زدن گرفت و میگفت: آه من فراق الاحد.
و گفت: ابلیس به من رسید و گفت: زنهارمغرور مگرداناد ترا صفاء اوقات از بهر آنکه در زیر آنست غوامض آفات.
نقلست که وقتی لختی هیزم تر دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سوی وی میچکید اصحاب را گفت: ای مدعیان اگر راست میگوئید که در دل آتش داریم از دیدهتان اشک پیدا نیست.
نقلست که وقتی به نزدیک جنید آمد مست شوق در غلبات وجد.
دست در زد و جامهٔ جنید بشولیده کرد گفتند این چرا کردی گفت: نیکوم آمد بشولیدم تا نیکویم نیامد.
یک روز در آن مستی در آمد زن جنید سر بشانه میکرد چون شبلی را دید خواست که برود جنید گفت: سرمپوش و مرو که مستان این طایفه را از دوزخ خبر نبود پس شبلی سخن میگفت و میگریست و جنید زن را گفت: اکنون برخیز و برو که او را با او دادند که گریستن با دید آمد.
نقلست که وقتی دیگر بر جنید شد اندوهگین بود گفت: چه بوده است جنید گفت: من طلب وجد شبلی گفت: لابل وجد طلب او گفت: هر که طلب کند یابد شبلی گفت: نه هر که یابد طلب کند.
نقلست که یک روز جنید با اصحاب نشسته بود پیغامبر را علیه السلام دیدند که ار دردرآمد و بوسه بر پیشانی شبلی داد و برفت جنید پرسید که یا ابابکر تو چه عمل میکنی که بدان سبب این تشریف یافتی گفت: من هیچ ندانم بیرون آنکه هر شب که سنت نماز دو رکعت بجاء آرم بعد از فاتحه این آیت بخوانم لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز تا آخر جنید گفت: این از آن یافتی.
نقلست که یک روز طهارت کرده عزم مسجد کرد بسرش ندا کردند که طهارت آن داری که بدین گستاخی در خانهٔ ما خواهی آمد شبلی این بشنود و بازگشت ندا آمد که از درگاه ما بازمیگردی کجا خواهی شد نعرهها درگرفت ندا آمد که بر ما تشنیع میزنی برجاء باستاد خاموش ندا آمد که دعوی تحمل میکنی گفت: الممستغاث بک منک.
چنانکه وقتی درویشی درمانده پیش شبلی آمد گفت: ای شیخ به حق وفاء دین که عنان کارم تنگ درکشیده است بگو تا چگنم نومید شوم و از راه برگردم گفت: ای درویش حلقه در کافری میزنی مینشنوی که فرموده است لاتقنطوا من رحمةالله گفت: ایمن گردم گفت: حضرت جلال را میآزمائی مینشنوی فلا یأمن مکر الله الا القوم الخاسرون گفت: از بهر خدای که ایمن نشوم و نومید نباشم که چه تدبیر کنم گفت: سربر آستانهٔ در من میزن ناله میکن تا جانت برآید تا آنگاه که از پیشگاه کارت ندا کند که من علی الباب.
نقلست که از آدینه تا آدینه حصری را باردادی یک جمعه بدو گفت: که اگرچنانست که از این جمعه تا بدان جمعه بر من میآئی بیرون از خدای چیزی در خاطر تو گذر کند حرامست ترا با ما صحبت داشتن.
نقلست که وقتی در بغداد بود گفت: هزار درم میباید تا درویشان را پای افزار خرند و به حج برند ترسائی بر پاء خاست و گفت من بدهم لیکن بدان شرط که مرا با خود ببری شبلی گفت: جوانمردا تو اهل حج نیستی جواب گفت: در کاروان شما هیچ ستور نیست مرا از آن ستوری گیرید درویشان برفتند ترسامیان در بست تا همه روانه شدند شبلی گفت: ای جوان کار تو چگونه است گفت: ای شیخ مرا از شادی خواب نمیآید که من با شما همراه خواهم بود چون در راه آمدند جوان جاروب برگرفت و بهر منزل گاه جاء ایشان میرفت و خار برمیکند به موضع احرام رسیدند در ایشان مینگریست و همچنان میکرد چون به خانه رسیدند شبلی جوان را گفت: باز ناز ترا در خانه رها نکنم جوان سر بر آستانه نهاد گفت: الهی شبلی میگوید در خانهات نگذارم هاتفی آواز داد که یا شبلی او را از بغداد ما آوردهایم آتش عشق در جان او ما زدهایم به سلسلهٔ لطف به خانه خویش ماکشیدهایم تو زحمت خویش دور داری دوست تو درآی جوان در خانه شد و زیارت کرد دیگران درون میرفتند و بیرون میآمدند و آن جوان بیرون نمیآمد شبلی گفت: ای جوان بیرون آی جوان گفت: ای شیخ بیرون نمیگذارد هر چند در خانه طلب میکنم باز نمییابم تا خود کار کجا خواهد رسد.
نقلست که یک روز با اصحاب در بادیه همی رفت کله سری دید که برونبشته خسرالدنیا و الاخره شبلی در شور شد و گفت: بعزه الله که این سرولی یا سرنبی است گفتند چرا میگویی گفت: تا درین راه دنیا و آخرت زیان نکنی بدو نرسی.
نقلست که وقتی به بصره شد اهل بصره بدو تقربی کردند و احسان بیشمار کردند چون باز میگشت همه به تشییع او بیرون آمدند او هیچ کس را عذر نخواست مریدان گفتند این خواجگان چندین احسان کردند هیچ عذری نخواستی گفت: آنچه با ایشان کردند از دو بیرون نیست یا از بهر حق کردند یا بهر من اگر از بهر حق کردند او بسنده است به مکافات کردن ایشان را و اگر از بهر من کردهاند من بندهام و کسی در حق بنده احسان کند مکافات آن بر خداوند بنده بود.
نقلست که گفت: نیت کردم که هیچ نخورم مگر از حلال در بیابان میرفتم درخت انجیر دیدم دست دراز کردم تا یک انجیر بازکنم انجیر با من به سخن آمد گفت: یا شبلی وقت خویش نگاه دار که ملک جهودانم.
نقلست که نابینائی بود در شهر که از بس که نام شبلی شنیده بود عاشق او شده او را نادیده روزی باتفاق شبلی باو افتاد و گرسنه بود گرده بر گرفت مرد نابینا از دست او بازستدو او را جفا گفت: کسی نابینا را گفت: که او شبلی بود آتش در نابینا افتاد از پس او برفت و در دست و پای افتاد وگفت: میخواهم غرامت آنرا دعوتی بدهم شبلی گفت: چنان کن مرد دعوتی ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را بخواند که شبلی امروز مهمان ماست چون به سفره بنشستند کسی از شبلی پرسید که شیخانشان بهشتی و دوزخی چیست گفت: دوزخی آن بود که گرده برای خدای تعالی به درویشی نتواند داد و برای هوای نفس صد دینار در دعوتی خرج کند چنین که این نابینا کرد و باز نشان بهشتی برخلاف این بود.
نقلست که یکبار مجلس میگفت. درویشی نعرهٔ بزد و خویشتن را در دجله انداخت شبلی گفت: اگر صادق است خدا نجاتش دهد چنانکه موسی را علیه السلام داد و اگر کاذبست غرقه گردانش چنانکه فرعون را.
یک روز مجلس میگفت. پیر زنی نعره بزد شبلی را خوش نیامد گفت: موتی یا ماوراء الستر بمیرای زیر بوده گفت: جئت حتی اموت آمدم تا بمیرم ویک قدم بر گرفت و جان تسلیم کرده فریاد ازمجلسیان برخاست شبلی برفت تا یکسال از خانه بیرون نیامد و میگفت: عجوزهٔ پابرکردن ما نهاد.
نقلست که گفت: یک روز پایم به پل شکسته فرو رفته و آب بسیار بود دستی دیدم نامحرم که مرا با کنار آورد نگاه کردم آن راندهٔ حضرت بودگفتم ای ملعون طریق تو دست زدن است نه دست گرفتن این از کجا آوردی گفت: آن مردان را دست زنم که ایشان سزاء آنند من در غوغای آدم زخم خوردهام در غوغاء دیگری نیفتم تا دونبود .
نقلست که بباب الطاق شد آواز مغنیهٔ شنود که میگفت: وقفت بباب الطاق از هوش بشد وجامه پاره کرد و بیفتاد برگرفتندش به حضرت خلیفه بردند گفت: ای دیوانه این سماع تو بر چه بود گفت: آری شما باب الطاق شنودید اما ما باب الباق شنودیم میان ما و شما طای درمیآید.
و یکبار بیمار شد طبیب گفت: پرهیز کن گفت: از چه پرهیز کنم از آنکه روزی منست یا از آن که روزی من نیست اگر از روزی پرهیز باید کرد نتوانم و اگر جز از روزی پرهیز میباید کردن خود آن بمن بدهند.
نقلست که وقتی جنید و شبلی با هم بیمار شدند طبیب ترسا بر شبلی رفت گفت: ترا چه رنج افتاده است گفت: هیچ گفت: آخر گفت: هیچ رنج نیست طبیب نزدیک جنید آمد گفت: ترا چه رنجست جنید از سر درگرفت و یک یک رنج خویش برگفت: ترسا معالجه فرمود و برفت آخر بهم آمدند شبلی جنید را گفت: چرا همه رنج خویش را با ترسادر میان نهادی گفت: از بهر آن تا بداند که چون بادوست این میکنند با ترساء دشمن چه خواهند کرد پس جنید گفت: تو چرا شرح رنج خود ندادی گفت: من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم.
نقلست که یکبار به دیوانهستان در شد جوانی رادید در سلسله کشیده چون ماه همی تافت شبلی را گفت: ترا مردی روشن میبینم از بهر خدا سحرگاهی سخن من با او بگوی که از خان و مانم برآوردی و در جهانم آواره کردی و از خویش و پیوندم جدا افکندی و در غربتم انداختی و گرسنه و برهنه بگذاشتی و عقلم ببردی و در زنجیر و بند گرانم کشیدی و رسوای خلقم کردی جز دوستی تو چه گناه دارم اگر وقت آمد دستی بر نه چون شبلی بر در رسید جوان آواز داد که ای شیخ زنهار که هیچ نگوئی که بدتر کند.
نقلست که یک روز در بغداد رفت فقاعی آواز میداد لم یبق الاواحد جز یکی باقی نماند شبلی نعره بزد ومیگفت: هل یبقی الا واحد و السلام.
نقلست که درویشی آوازی میداد که مرا دو گرده میدهند کارم راست میشود شبلی گفت: خنک تو که بدو گرده کارت راست میشود که مرا هر شبانگاه هر دو کون در کنار مینهند و کارم برنمیآید.
نقلست که یک روز یکی را دید زار میگریست گفت: چرا میگریی گفت: دوستی داشتم بمرد گفت: ای نادان چرا دوستی گیری که بمیرد.
نقلست که وقتی جنازهٔ پیش شبلی نهادند پنج تکبیر بگفت: گفتند مذهبی دیگر گرفتی گفت: نه اما چهار تکبیر برمرده بود و یک بر عالم و عالمیان.
نقلست که یکبار چندگاه گم شده بود وباز نمییافتند تا آخر در مخنث خانهٔ بازیافتند گفتند این چه جاء تست گفت: خود جاء من اینست که چنان که ایشان نه مردند و نه زن در دنیا من نیز نه مردم و نه زن در دین پس جای من اینجاست.
نقلست که روزی میرفت دو کودک خصومت میکردند برای یک جوز که یافته بودند شبلی آن جوز را از ایشان بستد و گفت: صبر کنید تا من این بر شما قسمت کنم پس چون بشکست تهی آمد آوازی آمد و گفت: هلاقسمت کن اگر قسام توئی شبلی خجل شدو گفت: آنهمه خصومت بر جوز تهی و این همهٔ دعوی قسامی بر هیچ.
نقلست که گفت در بصره خرما خریدم و گفتم کیست که دانگی بستاند و این خرما با ما بخانقاه آورد هیچ کس قبول نکرد در پشت گرفتم و بردم تا بخانقاه و بنهادم چون از خانقاه بدر آمدم آن را کسی ببرد گفت: ای عجب دانگی میدادم تا با من بدر خانقاه آورند نیاوردند اکنون کسی آمد که برایگان با من تا بلب صراط میبرد.
نقلست که روزی کنیزکی صاحب جمال رادید با خداوندش گفت: که این کنیزک را بدو درم میفروشی گفت: ای ابله در دنیا کنیزکی بدو درم که میفروشد شبلی گفت: ابله توئی که در بهشت حوری بدو خرما میفروشند.
نقلست که گفت: از جمله فرق عالم که خلاف کردهاند هیچکس دنیتر از رافضی و خارجی نیامد زیرا که دیگران که خلاف کردهاند در حق کردند و سخن ازو گفتند و این دو گروه روز در خلق بباد دادند.
وقتی شبلی را با علوی سخن میرفت گفت: من با تو کی برابری توانم کرد که پدرت سه قرص به درویشی داد تا قیامت همی خوانند و یطعمون الطعام علی حبه و ما چندین هزار درم دینار بدادیم و کسی ازین یاد نمیکند.
روزی شبلی درمسجد بود مقری این آیت برمیخواند و لئن شئنالنذهبن اگر خواهیم ای محمد هر دولت که بتو دادیم باز ببریم چندان خویشتن را بر زمین زد که خون ازوی روان گشت و میگفت: خداوندان با دوستان خود خطاب چنین کنند.
نقلست که گفت: عمری است که میخواهم که گویم حسبی الله چون میدانم که از من این دروغ است نمیتوانم گفت.
نقلست که یکی از بزرگان گفت: خواستم که شبلی را بیازمایم دستی جامه از حرام به خانهٔ او بردم که این را فردا چون بجمعه روی درپوشی چون به خانه بازآمد گفت: این چه تاریکیست در خانه گفتند اینچنین است گفت: آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید.
نقلست که او را دختری آمد در همه خانه هیچ نبود بدو گفتند چرا از کسی چیزی نخواهی تا کار مهمان بسازی گفت ندانستهٔ که سوال بخیلان را کنند و خبر غایبان را دهند اکنون در آن وقت که این مهمان در این پردهٔ ظلمت مادر بود لطف حق تعالی را تیهٔ معده او همی ساخت اکنون که به صحراء جهان آمد روزی که بازگیرد چون دانست که شب درآمد و دل زنان ضعیف باشد نیم شبی بگوشهٔ شد و روی بخاک نهاد و گفت: الهی چون مهمان فرستادی بیواسطه دست بخیلان کار این مهمان بساز هنوز این مناجات تمام نکرده بوده از سقف خانه درستهاء زر سرخ باریدن گرفت هاتفی آواز داد و گفت: خذبلاحساب و کل بلاعتاب بستان بیحساب و بخور بیعتاب سر از سجده برآورد و زر به بازار برد تا برگ خانه سازد مردمان گفتند ای صدیق عهد این بدین نیکوئی از کجاست گفت: در دار الضرب ملک اکبر زدهاند و دست تصرف قلابان بدو نرسیده است.
نقلست که او بس نمک در چشم میکرد او را گفتند آخر ترا دیده به کار نیست گفت: آنچه دل ما را افتاده است از دیده نهان است.
و کسی گفت: که چونست که ترا بیآرام میبینیم او باتو نیست و تو با او گفت: گر بودمی با او بودمی ولیکن من محوم اندر آنچه اوست.
و گفت: چندین گاه میپنداشتم که طرب در محبت حق میکنم و انس با مشاهده وی میگیرم اکنون دانستم که انس جز با جنس نباشد.
گفتند از چیزها چه عجبتر گفت: دل که خدا را بشناسد پس بیازاردش گفتند مرید کی تمام شود گفت: حال او در سفرو حضریک شود و شاهد و غایب یک رنگ گردد.
گفتند بوتراب را گرسنگی پدید آمد باران افتاد جمله بادیه طعام بود گفت: این رفقی بوده است اگر به محل تحقیق رسیده بودی چنان بودی که گفت: انی اظل عند ربی فهو یطعمنی و بسقینی.
و عبدالله زاهد گفت: وقتی در نزدیک شبلی درآمدم گفتم ازو پرسم ازمعرفت چون بنشستم گفت: به خراسان چه خبر است از خدای تا آنجا کیست که خدای را میداند من گفتم به عراق پنجاه سال طلب کردم نیافتم یکی را که از خدای خبر دادی گفت: بوعلی ثقفی چونست گفتم وفات کرد گفت: او فقیه بود اما توحید ندانسته بود.
ابوالعباس دامغانی گفت: مرا شبلی وصیت کرد که لازم تنهائی باش و نام خویش از دیوان آن قوم بیرون کن و روی در دیوار کن تا وقتی که بمیری.
و گفت: جنید از شبلی پرسید که خدای را چگونه یاد کنی که صدق یاد کردن او نداری گفت: بمجازش چندان یاد کنم که یکباری او مرا یاد کند جنید از آن سخن از خود بشد شبلی گفت: بگذارید که برین درگاه گاه تازیانه و گاه خلعت است.
شبلی را گفتند دنیا برای اشغال است و آخرت برای اهوال پس راحت کی خواهد بود گفت: دست از اشغال این بدار تا نجات یابی از اهوال آن.
گفتند ما را خبر گوئی از توحید مجرد بر زبان حق مفرد گفت: ویحک هر که ازتوحید خبر دهد به عبارت ملحد بود و حرکت اشارت کند بدو ثنوی و هر که ازو خاموش بود جاهل بود و هر که پندارد که بدو رسید بیحاصل بود و هر که اشارت کند که نزدیک است دور بودو هر که از خویشتن وجد نماید او گم کرده است و هر چه تمیز کند بوهم و آنرا ادراک کند بعقل اندر تمامتر معنیها که آن همه بشما داده است و بر شما زده است محدث و مصنوعست چون شما.
گفتند که تصوف چیست گفت: آنکه چنان باشی که در آن روز که نبودی.
و گفت: تصوف شرکست از هر آنکه تصوف صیانت دل است از غیری و غیرنی.
و گفت: فناناسوتی است و ظهور لاهوتی.
و گفت: تصوف ضبط حواس و مراعات انفاسست.
و گفت: صوفی نبود تا وقتی که جمله خلق را عیال خود بیند.
و گفت: صوفی آنست که منقطع بود از خلق و متصل بود به حق چنانکه موسی علیه السلام که از خلقش منقطع گردانیده که واصطنعتک لنفسی و بخودش پیوند داد که لن ترانی و این محل تحیر است.
و گفت: صوفیان اطفالند در کنار لطف حق تعالی.
و گفت: تصوف عصمت است از دیدن کون.
و گفت: تصوف برقی سوزنده است و تصوف نشستن است درحضرت الله تعالی بیغم.
و گفت: حق تعالی وحی کرد بداود علیه السلام که ذکر ذاکران را و بهشت مر مطیعان را و زیارت مر مسافران را و من خاص محبان را.
و گفت: حب دهشتی است در لذتی و حیرتی در نعمت ومحبت رشک بردن است بر محبوب که مانندتو او را دوست دارد.
و گفت: محبت ایثار خیر است که دوستداری برای آنکه دوست داری.
و گفت: هر که محبت دعوی کند و به غیر محبوب و به چیزی دیگر مشغول شود و به جز حبیب چیزی طلبد درست آنست که استهزا میکند بر خدای تعالی.
و گفت: هیبت گدازنده دلهاست و محبت گدازنده جانها و شوق گدازندهٔ نفسها.
و گفت: هر که توحید به نزدیک او صورت بندد هرگز بوی توحید نشنوده است.
و گفت: توحید حجاب موحد است از جمال احدیت.
و یک روز کسی را گفت: دانی که چرا توحید از تو درست نمیآید گفت: نی گفت: زیرا که او را به خود طلب میکنی.
و گفت: معرفت سه است معرفت خدا و معرفت نفس ومعرفت وطن معرفت خدای را محتاج باشی بقضاء فرایض و معرفت نفس را محتاج باشی بریاضت و معرفت وطن را محتاج باشی برضا دادن بقضا و احکام او.
و گفت: چون حق خواهد که بلا را عذاب کند در دل عارفش اندازد.
از او سؤال کردند که عارف کیست گفت: آن که تاب پشه نیارد وقتی دیگر همان سؤال کردند گفت: عارف آنست که هفت آسمان و زمین را بیک موی مژه بردارد گفتند یا شیخ وقتی چنین گفتی و اکنون چنین میگوئی گفت: آنگاه ما ما بودیم اکنون ما اوست.
و گفت: عارف را نشان نبود و محبت را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتوان گریخت و ازمعرفت پرسیدند گفت: اولش خدا بود و آخرش را نهایت نبود.
گفت: هیچ کس خدای را نشناخته است گفتند چگونه بود این بگفت: اگر شناختندی بغیر او مشغول نبودندی.
و گفت: عارف آنست که ازدنیا ازاری دارد و از آخرت ردایی و از هر دو مجرد گردد از بهر آنکه هر که از اکوان مجرد گردد به حق منفرد شود.
و گفت: عارف بدون حق بینا و گویا نبود و نفس خود را بدون او حافظ نبیند و سخن از غیر اونشنود.
و گفت: وقت عارف چون روزگار بهارست رعد منفردو ابر میبارد و برق میسوزد و باد میوزد و شکوفه میشکفد و مرغان بانگ میکنند حال عارف همچنین است به چشم میگرید و به لب میخندد و بدل میسوزد و بسر میبازد و نام دوست میگوید و بردر او میگردد وگفت: دعوت سه است دعوت علم و دعوت معرفت و دعوت معاینه.
و گفت: دعوت علم یکیست بذات تو خود علم ندانی.
و گفت: عبارت زبان علم است و اشارت زبان معرفت.
و گفت: علم الیقین آنست که بما رسید بزبان پیغمبران علیهم السلام و عین الیقین آنست که خدا بما رسانیده از نور هدایت باسرار قلوب بیواسطه و حق الیقین آنست که بدان راه نیست.
و گفت: همت طلب خداوند است و آنچه دون آنست همت نیست.
و گفت: صاحب همت بهیچ مشغول نشود و صاحب ارادت مشغول شود.
و گفت: فقیر آنست که بهیچ مستغنی نشود جز بخدا.
و پرسیدند از فقر گفت: درویشان را چهارصد درجه است کمترین آنست که اگر همه دنیا او را باشد و آن نفقه کند و پس در دل او درآید کاشکی قوت یکروزه بازگرفتمی فقر او به حقیقت نبود.
و گفت: جمعیت کل است به یکی به صفت فردانیت.
و گفت: شریعت آنست که او را پرستی و طریقت آنست که او را طلبی وحقیقت آنست که او را بینی.
و گفت: فاضلترین ذکری نسیان ذاکر است در مشاهدهٔ مذکور.
و گفت: نشستن با خدای بیواسطه سخت است.
و گفت: این حدیث مرغیست در قفس بهرسود که سربرزند بیرون نتواند شد.
و گفت: زهد غفلتست زیرا که دنیا ناچیز است و زهد در ناچیز غفلت بود.
و پرسیدند از زهد گفت: زهد آن بود که دنیا را فراموش کنی و آخرت با یاد نیاری دیگری از زهد پرسید گفت: بهیچ زیرا که آنچه ترا خواهد بود ناچار بتو رسید و اگرچه از آن میگریزی و آتچه ترا نخواهد بود هرگز بتو نرسد اگرچه بسی طلب وجد وجهد نمائی پس تو در چیزی زهد میکنی در آنچه تراخواهد بود یا در آنچه نخواهد بود.
همچنین از زهد پرسیدند گفت: دل بگردانیدن است به خالق اشیاء.
گفتند استقامت چیست گفت: در دنیا قیامت دیدن.
و گفت: استقامت آن بود که هر چه فرماید بدان قیام کنی.
و گفت: علامت صادق بیرون افکندن حرامست ازگوشها و دهان.
گفتند انس چیست گفت: آن که ترا از خویشتن وحشت بود.
و گفت: کسی که انس گیرد به ذکر کی بود چون کسی که انس او به مذکور بود.
گفتند تحقیق تواند کرد عارف بدانچه او میرسد و ظاهر میشود گفت: چگونه چیزی را تحقیق کند که ثابت نبود و چگونه آرام گیرد به چیزی که ظاهر نبود و چگونه نومید گردد از چیزی که پنهان نبود که این حدیث باطنی ظاهر است.
و گفت: هر اشارت که میکند خلق بحق همه برایشای رد کرده است تا آنگاه که اشارت کنند از حق بحق و ایشان را بدان اشارت راه نیست.
و گفت: چون بنده ظاهر شود در چشم بنده آن عبودیت بود و چون صفات برو ظاهر گردد آن مشاهده بود.
و گفت: لحظهٔ حرمانست و خطرهٔ خذلان و اشارت هجران و کرامت عذر و خدای مانع از خداء در نزدیک خدای و این جمله مکر است و لایأمن مکرالله الاالقوم الخاسرون.
و گفت: در زیر هر نعمتی سه مکر است و در زیر هر طاعتی شش مکر.
وگفت: عبودیت برخاستن ارادت تست در ارادت او و فسخ ارادت و اختیارتست در اختیار او و ترک آرزوهای تست در رضاء او و گفت: انبساط بقول باخداترک ادب است.
و گفت: انس گرفتن به مردم از افلاسست و حرکت زبان بیذکر خدای وسواس.
و گفت: علامت قربت انقطاع است از همه چیزی جز حق.
و گفت: جوانمردی آنست که خلق را چون خویشتن خواهی بلکه بهتر.
و گفت: خدمت حریت دل است.
و گفت: بلندترین منازل رجاحیاست.
و گفت: غیرت بشریت اشخاص راست و غیرت الهیت بروقت که ضایع کردند از ماسوی الله.
و گفت: خوف در وصل سختر از خوف در مکر.
و گفت: هیچ روز نبود که خوف بر من غالب شد که نه در آن روز دری از حکمت و عبرت بر دلم گشاده شد.
و گفت: شکر آن بود که نعمت نبینی منعم را بینی.
و گفت: نفسی که بنده در موافقت مولی برآرد فاضلتر و بهتر از عبادات جمله عباد در روزگار آدم تا به قیامت.
و گفت: هزار سال گذشته در هزار سال ناآمده ترا نقدست درین وقت که هستی بکوش تا ترا مغرور نگرداند اشباح یعنی در ارواح زمان نیست و ماضی و مستقبل یکیست.
و گفت: هر که یک ساعت در شب به غفلت بخسبد هزار ساله راه آخرت واپس افتد.
وگفت: سهو یک طرفةالعین از خدای اهل معرفت را شرک بود.
و گفت: آنکه محجوب شود به خلق از حق نبود چنانکه محبوب شود به حق تعالی از خلق و آنکه او را انوار قدس اندر بوده بود نبود چون کسی که انوار رحمت و مغفرت او در ربوده بود.
و گفت: هر که فانی شود از حق به حق به سبب قیام حق بحق فانی شود از ربوبیت تا عبودیت چه رسد هر که بحق تلف بود حق او را خلف بود.
و گفت: جمعی پدید آمدهاند که حاضر میآیند بعادت و میشوند برسم و از این نشستن و شنودن هیچ زیادت نمیشود مگر بلا.
حسن دامغانی گوید که شبلی گفت: ای پسر بر تو باد بالله دایم میباش بالله و از ماسوی الله دست بدار قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون.
گفتند آسوده ترکی باشیم گفت: آن وقت که او را هیچ ذاکرنبینم به جز خود یعنی همه من باشم.
و گفت: اگر دانستمی قدر خدای هیچ نترسیدمی از غیر خدای.
و گفت: در خواب دو تن رادیدم که مرا گفتند ای شبلی هر که چنین و چنین کند او از غافلانست.
و گفت: عمریست تا انتظار میکنم که نفسی برآرم پنهان بود ازدلم ودلم آن نداند نمیتوانم.
و گفت: اگر همه لقمهٔ گردد و در دهان شیرخوارهٔ نهند مرا بروی رحم آید که هنوز گرسنه مانده است.
و گفت: اگر همه دنیا مرا باشد بجهودی دهم بزرگ منتی دانم او را بر خود که از من پذیرد.
و گفت: کون را آن قدر نیست که بر دل من بتواند گذشت و چگونه کون بر دل کسی بگذرد که مکونرا داند.
نقلست که روزی در غلبات وجد بود مضطرب و متحیر جنید را گفت: ای شبلی اگر کار خویش با خداگذاری راحت یابی شبلی گفت: ای استاد اگر خدای کار من با من گذارد آنگه راحت یابم جنید گفت: از شمشیرهاء شبلی خون فرو میچکد.
نقلست که روزی کسی میگفت: یارب گفت: تا کی گوئی یا رب او می گوید عبدی آن بشنو که او میگوید گفت: آن میشنوم از آن این میگویم گفت اکنون میگوی که معذوری.
و میگفت: الهی اگر آسمان را طوق میگردانی و زمین را پابند میکنی و جمله عالم را بخون من تشنه گردانی من از تو برنگردم.
نقلست که چون وفاتش نزدیک رسید چشمش تیرگی گرفته بود خاکستر خواست و بر سر کرد و چندان بیقراری در وی پدید آمد که صفت نتوان کرد گفتند این همه اضطراب چیست گفت: از ابلیسم رشک میآمد و آتش غیرت جانم میسوزد که من اینجا نشسته او چیزی از آن خود به کس دیگر دهد و ان علیک لعنتی الی یوم الدین آن اضافت لعنت بایلیس نمیتوانم دید میخواهم که مرا بود که اگر لعنت است نه آخر که از آن اوست و نه در اضافات اوست آن ملعون خود قدر آن چه داند چرا عزیزان امت را ارزانی نداشت تا قدم بر تارک عرش نهادند جوهری داند قدر جوهر اگر پادشاه آبگینه یا بلوری بر دست نهد گوهری نماید و اگر تره فروشی جوهری خاتم سازد و در انگشت کند آبگینه نماید و زمانی بیاسود باز در اضطراب آمد گفتند چه بود گفت: دوباد میوزد یکی باد لطف ویکی باد قهر بر هر که باد لطف وزد به مقصود رسد و بر هر که باد قهر وزد در حجاب گرفتار آید تا آن بار کرا دریابد اگر مرا باد لطف درخواهد یافت این همه ناکامی و سختی برامید آن بتوانم کشید و اگر بادقهر خواهد دریافت آنچه به من خواهد رسید این سختی در جنب آن هیچ نخواهد بود پس گفت: بر دلم هیچ گرانتر از آن نیست که یک درم مظلمه دارم و هزار درم بجاء آن بدادم دلم قرار نمیگیرد آنگاه گفت: مرا طهارت دهید طهارت دادندنش تخلیل محاسن فراموش کردند بیادشان داد.
ابومحمد هروی گوید آن شب به نزدیک شبلی بودم همه شب این بیت میگفت:
کل بیت انت ساکته
غیر محتاج الی السرج
وجهک المأمول حجتنا
یوم یاتی الناس بالحجج
هر خانه که تو ساکن آنی آن خانه را به چراغ محتاج نبود آن روی با جمال تو حجت ما خواهد بود پس خلق جمع آمدند برای نماز جنازه و بآخر بود بدانست که حال چیست گفت: عجبا کار جماعتی مردگان آمدهاند تا برزنده نماز کنند گفتند بگو لااله الاالله گفت: چون غیر او نیست نفی چه کنم گفتند چاره نیست کلمهٔ بگو گفت: سلطان محبت میکوبدرشوت نپذیرم مگر یکی آواز برداشت و شهادتش تلقین کرد گفت: مرده آمده است تا زنده را بیدار کند آخر چون ساعتی برآمد گفتند چونی گفت: به محبوب پیوستم و جان بداد و بعد از آن بخوابش دیدند گفتند بامنکر و نکیر چه کردی گفت: درآمدند و گفت: خدای تو کیست گفتم خدای من آنست که شما را و جمله فرشتگان را نصب کرد تا پدرم آدم را سجده کردند و من در پشت پدر بودم و در شما نظاره میکردم گفت: منکر ونکیر با یکدیگر گفتند که نه تنها جواب خود میدهد بلکه جواب جمله فرزندان آدم باز داد بیا تا برویم.
نقلست که ابوالحسن حصری علیه الرحمة که گفت: شبلی را به خواب دیدم گفتم با تو چه رفت گفت: مرا حاضر کردند و گفتند چیزی خواهی گفتم بار خدایا اگر بجنت عدنم فرود آری عدل تو است و اگر اهل وصالم گردانی فضل توست باردیگر بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت: مرا مطالبت نکرد به برهان بر دعویها که کردم مگر بیک چیز که روزی گفتم هیچ زیان کاری و حسرت بزرگتر از آن نیست که از بهشت بازمانی و بدوزخ فرو شوی گفت: حق تعالی گفت: چه حسرت و زیان کاری بزرگتر از آنکه از دیدار من بارگردند و محجوب مانند.
باری دیگرش بخواب دیدند پرسیدند که کیف وجدت سوق الاخره گفتند بازار آخرت چگونه یافتی گفت: بازاریست که رونق ندارد درین بازار مگر جگرهای سوخته و دلهای شکسته و باقی همه هیچ نیست که اینها سوخته را مرحم مینهند و شکسته را باز میبندند و بهیچ التفات نمیکنند، رحمةالله علیه.