عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۴ - قصهٔ ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین و گمان آمدن خواجه تاشانس را کی او را در آن حجره دفینه است به سبب محکمی در و گرانی قفل
آن ایاز از زیرکی انگیخته
پوستین و چارقش آویخته
می‌رود هر روز در حجره‌ی خلا
چارقت این است منگر درعلا
شاه را گفتند او را حجره‌‌یی‌ست
اندر آن جا زر و سیم و خمره‌‌یی‌ست
راه می‌ندهد کسی را اندرو
بسته می‌دارد همیشه آن در او
شاه فرمود ای عجب آن بنده را
چیست خود پنهان و پوشیده ز ما؟
پس اشارت کرد میری را که رو
نیم‌شب بگشای و اندر حجره شو
هر چه یابی مر تو را یغماش کن
سر او را بر ندیمان فاش کن
با چنین اکرام و لطف بی‌عدد
از لئیمی سیم و زر پنهان کند
می‌نماید او وفا و عشق و جوش
وان گه او گندم‌نمای جوفروش
هر که اندر عشق یابد زندگی
کفر باشد پیش او جز بندگی
نیم‌شب آن میر با سی معتمد
در گشاد حجرهٔ او رای زد
مشعله بر کرده چندین پهلوان
جانب حجره روانه شادمان
کامر سلطان است بر حجره زنیم
هر یکی همیان زر در کش کنیم
آن یکی می‌گفت هی چه جای زر؟
از عقیق و لعل گوی و از گهر
خاص خاص مخزن سلطان وی است
بلکه اکنون شاه را خود جان وی است
چه محل دارد به پیش این عشیق
لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق؟
شاه را بر وی نبودی بد گمان
تسخری می‌کرد بهر امتحان
پاک می‌دانستش از هر غش و غل
باز از وهمش همی‌لرزید دل
که مبادا کین بود خسته شود
من نخواهم که برو خجلت رود
این نکرده‌ست او و گر کرد او رواست
هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست
هر چه محبوبم کند من کرده‌ام
او منم من او چه گر در پرده‌ام؟
باز گفتی دور از آن خو و خصال
این چنین تخلیط ژاژاست و خیال
از ایاز این خود محال است و بعید
کو یکی دریاست قعرش ناپدید
هفت دریا اندرو یک قطره‌‌یی
جملهٔ هستی ز موجش چکره‌یی
جمله پاکی‌ها از آن دریا برند
قطره‌هایش یک به یک میناگرند
شاه شاهان است و بلکه شاه‌ساز
وز برای چشم بد نامش ایاز
چشم‌های نیک هم بر وی بده‌ست
از ره غیرت که حسنش بی‌حد است
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید در فغان این حنین
این قدر هم گر نگویم ای سند
شیشهٔ دل از ضعیفی بشکند
شیشهٔ دل را چو نازک دیده‌ام
بهر تسکین بس قبا بدریده‌ام
من سر هر ماه سه روز ای صنم
بی‌گمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروزاست نه پیروزه است
هر دلی کندر غم شه می‌بود
دم به دم او را سر مه می‌بود
قصهٔ محمود و اوصاف ایاز
چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۵ - بیان آنک آنچ بیان کرده می‌شود صورت قصه است وانگه آن صورتیست کی در خورد این صورت گیرانست و درخورد آینهٔ تصویر ایشان و از قدوسیتی کی حقیقت این قصه راست نطق را ازین تنزیل شرم می‌آید و از خجالت سر و ریش و قلم گم می‌کند و العاقل یکفیه الاشاره
زانک پیلم دید هندستان به خواب
از خراج اومید بر ده شد خراب
کیف یاتی النظم لی والقافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
ما جنون واحد لی فی الشجون
بل جنون فی جنون فی جنون
ذاب جسمی من اشارات الکنی
منذ عاینت البقاء فی الفنا
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصه تو قصه‌ی من بگوی
بس فسانه‌ی عشق تو خواندم به جان
تو مرا کافسانه گشتستم بخوان
خود تو می‌خوانی نه من ای مقتدی
من که طورم تو موسی وین صدا
کوه بیچاره چه داند گفت چیست؟
زان که موسی می‌بداند که تهی‌ست
کوه می‌داند به قدر خویشتن
اندکی دارد ز لطف روح تن
تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب
آیتی از روح همچون آفتاب
آن منجم چون نباشد چشم‌تیز
شرط باشد مرد اصطرلاب‌ریز
تا صطرلابی کند از بهر او
تا برد از حالت خورشید بو
جان کز اصطرلاب جوید او صواب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب؟
تو که ز اصطرلاب دیده بنگری
درجهان دیدن یقین بس قاصری
تو جهان را قدر دیده دیده‌‌یی
کو جهان؟ سبلت چرا مالیده‌یی؟
عارفان را سرمه‌یی هست آن بجوی
تا که دریا گردد این چشم چو جوی
ذره‌‌یی از عقل و هوش ار با من است
این چه سودا و پریشان گفتن است؟
چون که مغز من ز عقل و هش تهی‌ست
پس گناه من درین تخلیط چیست؟
نه گناه اوراست که عقلم ببرد
عقل جمله ی عاقلان پیشش بمرد
یا مجیر العقل فتان الحجی
ما سواک للعقول مرتجی
ما اشتهیت العقل مذ جننتنی
ما حسدت الحسن مذ زینتنی
هل جنونی فی هواک مستطاب؟
قل بلی والله یجزیک الثواب
گر به تازی گوید او ور پارسی
گوش و هوشی کو که در فهمش رسی؟
بادهٔ او درخور هر هوش نیست
حلقهٔ او سخرهٔ هر گوش نیست
بار دیگر آمدم دیوانه‌وار
رو رو ای جان زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بردرم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۶ - حکمت نظر کردن در چارق و پوستین کی فلینظر الانسان مم خلق
بازگردان قصهٔ عشق ایاز
کان یکی گنجی‌ست مالامال راز
می‌رود هر روز در حجره‌ی برین
تا ببیند چارقی با پوستین
زان که هستی سخت مستی آورد
عقل از سر شرم از دل می‌برد
صد هزاران قرن پیشین را همین
مستی هستی بزد ره زین کمین
شد عزرائیلی ازین مستی بلیس
که چرا آدم شود بر من رئیس؟
خواجه‌ام من نیز و خواجه‌زاده‌ام
صد هنر را قابل و آماده‌ام
در هنر من از کسی کم نیستم
تا به خدمت پیش دشمن بیستم
من ز آتش زاده‌ام او از وحل
پیش آتش مر وحل را چه محل؟
او کجا بود اندر آن دوری که من
صدر عالم بودم و فخر زمن؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۹ - بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنک نیاز ضد بی‌نیازیست چنان که آینه بی‌صورتست و ساده است و بی‌صورتی ضد صورتست ولکن میان ایشان اتحادیست در حقیقت کی شرح آن درازست و العاقل یکفیه الاشاره
جسم مجنون را ز رنج دوری‌یی
اندر آمد ناگهان رنجوری‌یی
خون بجوش آمد ز شعله‌ی اشتیاق
تا پدید آمد بر آن مجنون خناق
پس طبیب آمد به دارو کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رگ‌زنش
رگ زدن باید برای دفع خون
رگ‌زنی آمد بدان جا ذو فنون
بازوش بست و گرفت آن نیش او
بانگ بر زد در زمان آن عشق‌خو
مزد خود بستان و ترک فصد کن
گر بمیرم گو برو جسم کهن
گفت آخر از چه می‌ترسی؟ ازین؟
چون نمی‌ترسی تو از شیر عرین
شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده
گرد بر گرد تو شب گرد آمده
می نه آیدشان ز تو بوی بشر
زانبهی عشق و وجد اندر جگر
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست
کم ز سگ باشد که از عشق او عمی‌ست
گر رگ عشقی نبودی کلب را
کی بجستی کلب کهفی قلب را؟
هم ز جنس او به صورت چون سگان
گر نشد مشهور هست اندر جهان
بو نبردی تو دل اندر جنس خویش
کی بری تو بوی دل از گرگ و میش؟
گر نبودی عشق هستی کی بدی؟
کی زدی نان بر تو و کی تو شدی
نان تو شد از چه؟ ز عشق و اشتهای
ورنه نان را کی بدی تا جان رهی؟
عشق نان مرده را می جان کند
جان که فانی بود جاویدان کند
گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش
صبر من از کوه سنگین هست بیش
منبلم بی‌زخم ناساید تنم
عاشقم بر زخم‌ها بر می‌تنم
لیک از لیلی وجود من پر است
این صدف پر از صفات آن در است
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی
داند آن عقلی که او دل‌روشنی‌ست
در میان لیلی و من فرق نیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۴ - آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد
رو به شهر آورد آن فرمان‌پذیر
شهر غزنین گشت از رویش منیر
از فرح خلقی به استقبال رفت
او در آمد از ره دزدیده تفت
جمله اعیان و مهان بر خاستند
قصرها از بهر او آراستند
گفت من از خودنمایی نامدم
جز به خواری و گدایی نامدم
نیستم در عزم قال و قیل من
در به در گردم به کف زنبیل من
بنده فرمانم که امر است از خدا
که گدا باشم گدا باشم گدا
در گدایی لفظ نادر ناورم
جز طریق خس گدایان نسپرم
تا شوم غرقه‌ی مذلت من تمام
تا سقط‌ها بشنوم از خاص و عام
امر حق جان است و من آن را تبع
او طمع فرمود ذل من طمع
چون طمع خواهد ز من سلطان دین
خاک بر فرق قناعت بعد از این
او مذلت خواست کی عزت تنم‌؟
او گدایی خواست کی میری کنم‌؟
بعد از این کد و مذلت جان من
بیست عباس‌اند در انبان من
شیخ بر می‌گشت زنبیلی به دست
شیء لله خواجه توفیقیت هست‌؟
برتر از کرسی و عرش اسرار او
شیء لله شیء لله کار او
انبیا هر یک همین فن می‌زنند
خلق مفلس کدیه ایشان می‌کنند
اقرضوا الله اقرضوا الله می‌زنند
بازگون بر انصروا الله می‌تنند
در به در این شیخ می‌آرد نیاز
بر فلک صد در برای شیخ باز
کان گدایی کان به جد می‌کرد او
بهر یزدان بود نز بهر گلو
ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد غلو
در حق او خورد نان و شهد و شیر
به ز چله وز سه روزه‌ی صد فقیر
نور می‌نوشد مگو نان می‌خورد
لاله می‌کارد به صورت می‌چرد
چون شراری کو خورد روغن ز شمع
نور افزاید ز خوردش بهر جمع
نان‌خوری را گفت حق لاتسرفوا
نور خوردن را نگفته‌ست اکتفوا
آن گلوی ابتلا بد وین گلو
فارغ از اسراف و ایمن از غلو
امر و فرمان بود نه حرص و طمع
آن چنان جان حرص را نبود تبع
گر بگوید کیمیا مس را بده
تو به من خود را طمع نبود فره
گنج‌های خاک تا هفتم طبق
عرضه کرده بود پیش شیخ حق
شیخ گفتا خالقا من عاشقم
گر بجویم غیر تو من فاسقم
هشت جنت گر در آرم در نظر
ور کنم خدمت من از خوف سقر
مومنی باشم سلامت‌جوی من
زان که این هر دو بود حظ بدن
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت
صد بدن پیشش نیرزد تره‌توت
وین بدن که دارد آن شیخ فطن
چیز دیگر گشت کم خوانش بدن
عاشق عشق خدا وان گاه مزد‌؟
جبرئیل مؤتمن وان گاه دزد‌؟
عاشق آن لیلی کور و کبود
ملک عالم پیش او یک تره بود
پیش او یکسان شده بد خاک و زر
زر چه باشد‌؟ که نبد جان را خطر
شیر و گرگ و دد ازو واقف شده
همچو خویشان گرد او گرد آمده
کین شده‌ست از خوی حیوان پاک پاک
پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک
زهر دد باشد شکرریز خرد
زان که نیک نیک باشد ضد بد
لحم عاشق را نیارد خورد دد
عشق معروف است پیش نیک و بد
ور خورد خود فی‌المثل دام و ددش
گوشت عاشق زهر گردد بکشدش
هر چه جز عشق است شد ماکول عشق
دو جهان یک دانه پیش نول عشق
دانه‌یی مر مرغ را هرگز خورد‌؟
کاهدان مر اسب را هرگز چرد‌؟
بندگی کن تا شوی عاشق لعل
بندگی کسبی‌ست آید در عمل
بنده آزادی طمع دارد ز جد
عاشق آزادی نخواهد تا ابد
بنده دایم خلعت و ادرارجوست
خلعت عاشق همه دیدار دوست
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریایی‌ست قعرش ناپدید
قطره‌های بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحر است خرد
این سخن پایان ندارد ای فلان
باز رو در قصهٔ شیخ زمان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۵ - در معنی لولاک لما خلقت الافلاک
شد چنین شیخی گدای کو به کو
عشق آمد لاابالی اتقوا
عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشق‌بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
منتهی در عشق چون او بود فرد
پس مر او را زانبیا تخصیص کرد
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را‌؟
من بدان افراشتم چرخ سنی
تا علو عشق را فهمی کنی
منفعت‌های دگر آید ز چرخ
آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ
خاک را من خوار کردم یک سری
تا ز ذل عاشقان بویی بری
خاک را دادیم سبزی و نوی
تا ز تبدیل فقیر آگه شوی
با تو گویند این جبال راسیات
وصف حال عاشقان اندر ثبات
گرچه آن معنی‌ست و این نقش ای پسر
تا به فهم تو کند نزدیک‌تر
غصه را با خار تشبیهی کنند
آن نباشد لیک تنبیهی کنند
آن دل قاسی که سنگش خواندند
نامناسب بد مثالی راندند
در تصور در نیاید عین آن
عیب بر تصویر نه نفیش مدان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۷ - گریان شدن امیر از نصیحت شیخ و عکس صدق او و ایثار کردن مخزن بعد از آن گستاخی و استعصام شیخ و قبول ناکردن و گفتن کی من بی‌اشارت نیارم تصرفی کردن
این بگفت و گریه در شد های های
اشک غلطان بر رخ او جای جای
صدق او هم بر ضمیر میر زد
عشق هر دم طرفه دیگی می‌پزد
صدق عاشق بر جمادی می‌تند
چه عجب گر بر دل دانا زند‌؟
صدق موسیٰ بر عصا و کوه زد
بلکه بر دریای پر اشکوه زد
صدق احمد بر جمال ماه زد
بلکه بر خورشید رخشان راه زد
روبه رو آورده هر دو در نفیر
گشته گریان هم امیر و هم فقیر
ساعتی بسیار چون بگریستند
گفت میر او را که خیز ای ارجمند
هر چه خواهی از خزانه برگزین
گرچه استحقاق داری صد چنین
خانه آن توست هر چت میل هست
بر گزین خود هر دو عالم اندک است
گفت دستوری ندادندم چنین
که به دست خویش چیزی برگزین
من ز خود نتوانم این کردن فضول
که کنم من این دخیلانه دخول
این بهانه کرد و مهره در ربود
مانع آن بد کان عطا صادق نبود
نه که صادق بود و پاک از غل و خشم
شیخ را هر صدق می‌نامد به چشم
گفت فرمانم چنین داده‌ست الٰه
که گدایانه برو نانی بخواه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۷ - باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را کی باسلامش دعوت می‌کرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت می‌کرد و دراز شدن مناظره از طرفین کی مادهٔ اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقیقی کی او را پروای آن نماند و ذلک فضل الله یتیه من یشاء
کافر جبری جواب آغاز کرد
که از آن حیران شد آن منطیق مرد
لیک گر من آن جوابات و سؤال
جمله را گویم بمانم زین مقال
زان مهم‌تر گفتنی‌ها هستمان
که بدان فهم تو به یابد نشان
اندکی گفتیم زان بحث ای عتل
ز اندکی پیدا بود قانون کل
هم‌چنین بحث است تا حشر بشر
در میان جبری و اهل قدر
گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش
مذهب ایشان بر افتادی ز پیش
چون برون‌شوشان نبودی در جواب
پس رمیدندی از آن راه تباب
چون که مقضی بد دوام آن روش
می‌دهدشان از دلایل پرورش
تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
تا که این هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الیٰ یوم القیام
چون جهان ظلمت است و غیب این
از برای سایه می‌باید زمین
تا قیامت ماند این هفتاد و دو
کم نیاید مبتدع را گفت و گو
عزت مخزن بود اندر بها
که برو بسیار باشد قفل ها
عزت مقصد بود ای ممتحن
پیچ پیچ راه و عقبه و راه‌زن
عزت کعبه بود وان نادیه
ره‌زنی اعراب و طول بادیه
هر روش هر ره که آن محمود نیست
عقبه‌یی و مانعی و ره‌زنی‌ست
این روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حیران شده
صدق هر دو ضد بیند در روش
هر فریقی در ره خود خوش منش
گر جوابش نیست می‌بندد ستیز
بر همان دم تا به روز رستخیز
که مهان ما بدانند این جواب
گرچه از ما شد نهان وجه صواب
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بسته‌ست کس‌؟
عاشقی شو شاهدی خوبی بجو
صید مرغابی همی‌کن جو به جو
کی بری زان آب‌؟ کان آبت برد
کی کنی زان فهم‌؟ فهمت را خورد
غیر این معقول‌ها معقول ها
یابی اندر عشق با فر و بها
غیر این عقل تو حق را عقل هاست
که بدان تدبیر اسباب سماست
که بدین عقل آوری ارزاق را
زان دگر مفرش کنی اطباق را
چون ببازی عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد یا هفت‌صد
آن زنان چون عقل‌ها درباختند
بر رواق عشق یوسف تاختند
عقلشان یک‌دم ستد ساقی عمر
سیر گشتند از خرد باقی عمر
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
ای کم از زن شو فدای آن جمال
عشق برد بحث را ای جان و بس
کو ز گفت و گو شود فریاد رس
حیرتی آید ز عشق آن نطق را
زهره نبود که کند او ماجرا
که بترسد گر جوابی وا دهد
گوهری از لنج او بیرون فتد
لب ببندد سخت او از خیر و شر
تا نباید کز دهان افتد گهر
هم‌چنان که گفت آن یار رسول
چون نبی بر خواندی بر ما فصول
آن رسول مجتبیٰ وقت نثار
خواستی از ما حضور و صد وقار
آن چنان که بر سرت مرغی بود
کز فواتش جان تو لرزان شود
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا
تا نگیرد مرغ خوب تو هوا
دم نیاری زد ببندی سرفه را
تا نباید که بپرد آن هما
ور کست شیرین بگوید یا ترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش
حیرت آن مرغ است خاموشت کند
بر نهد سردیگ و پر جوشت کند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۸ - پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین کی جمادست می‌گویی تا ایاز را در سخن آورد
ای ایاز این مهرها بر چارقی
چیست آخر همچو بر بت عاشقی‌؟
همچو مجنون از رخ لیلی خویش
کرده‌یی تو چارقی را دین و کیش‌؟
با دو کهنه مهر جان آمیخته
هر دو را در حجره‌یی آویخته
چند گویی با دو کهنه نو سخن‌؟
در جمادی می‌دمی سر کهن
چون عرب با ربع و اطلال ای ایاز
می‌کشی از عشق گفت خود دراز
چارقت ربع کدامین آصف است‌؟
پوستین گویی که کرته ی یوسف است
همچو ترسا که شمارد با کشش
جرم یک ساله زنا و غل و غش
تا بیامرزد کشش زو آن گناه
عفو او را عفو داند از الٰه
نیست آگه آن کشش از جرم و داد
لیک بس جادوست عشق و اعتقاد
دوستی و وهم صد یوسف تند
اسحر از هاروت و ماروت است خود
صورتی پیدا کند بر یاد او
جذب صورت آردت در گفت و گو
رازگویی پیش صورت صد هزار
آن چنان که یار گوید پیش یار
نه بدان جا صورتی نه هیکلی
زاده از وی صد الست و صد بلی
آن چنان که مادری دل‌برده‌یی
پیش گور بچهٔ نومرده‌یی
رازها گوید به جد و اجتهاد
می‌نماید زنده او را آن جماد
حی و قایم داند او آن خاک را
چشم و گوشی داند او خاشاک را
پیش او هر ذره‌یی آن خاک گور
گوش دارد هوش دارد وقت شور
مستمع داند به جد آن خاک را
خوش نگر این عشق ساحرناک را
آن چنان بر خاک گور تازه او
دم‌به دم خوش می‌نهد با اشک رو
که به وقت زندگی هرگز چنان
روی ننهاده‌ست بر پور چو جان
از عزا چون چند روزی بگذرد
آتش آن عشق او ساکن شود
عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را بر حی جان‌افزای دار
بعد ازان زان گور خود خواب آیدش
از جمادی هم جمادی زایدش
زان که عشق افسون خود بربود و رفت
ماند خاکستر چو آتش رفت تفت
آنچه بیند آن جوان در آینه
پیر اندر خشت می‌بیند همه
پیر عشق توست نه ریش سپید
دستگیر صد هزاران ناامید
عشق صورت‌ها بسازد در فراق
نامصور سر کند وقت تلاق
که منم آن اصل اصل هوش و مست
بر صور آن حسن عکس ما بده‌ست
پرده‌ها را این زمان برداشتم
حسن را بی‌واسطه بفراشتم
زان که بس با عکس من در بافتی
قوت تجرید ذاتم یافتی
چون ازین سو جذبهٔ من شد روان
او کشش را می‌نبیند در میان
مغفرت می‌خواهد از جرم و خطا
از پس آن پرده از لطف خدا
چون ز سنگی چشمه‌یی جاری شود
سنگ اندر چشمه متواری شود
کس نخواند بعد از آن او را حجر
زان که جاری شد ازان سنگ آن گهر
کاسه‌ها دان این صور را وندرو
آنچه حق ریزد بدان گیرد علو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۹ - گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازه‌ایست چندان نیست ازو نغزتر در شهر ما بسیارست یکی و دو و ده بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ایشان را
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست همچون ماه اندر شهر ما
گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم می‌دهد از نقش وی
مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش
تا نباشد عشق اوتان گوش کش
از یکی کوزه دهد زهر و عسل
هر یکی را دست حق عز و جل
کوزه می‌بینی ولیکن آب شراب
روی ننماید به چشم ناصواب
قاصرات الطرف باشد ذوق جان
جز به خصم خود بننماید نشان
قاصرات الطرف آمد آن مدام
وین حجاب ظرف‌ها همچون خیام
هست دریا خیمه‌یی در وی حیات
بط را لیکن کلاغان را ممات
زهر باشد مار را هم قوت و برگ
غیر او را زهر او درد است و مرگ
صورت هر نعمتی و محنتی
هست این را دوزخ آن را جنتی
پس همه اجسام و اشیا تبصرون
وندرو قوت است و سم لاتبصرون
هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌یی
اندرو هم قوت و هم دلسوزه‌یی
کاسه پیدا اندرو پنهان رغد
طاعمش داند کزان چه می‌خورد
صورت یوسف چو جامی بود خوب
زان پدر می‌خورد صد باده ی طروب
باز اخوان را ازان زهرآب بود
کان دریشان خشم و کینه می‌فزود
باز از وی مر زلیخا را سکر
می‌کشید از عشق افیونی دگر
غیر آنچه بود مر یعقوب را
بود از یوسف غذا آن خوب را
گونه‌گونه شربت و کوزه یکی
تا نماند در می غیبت شکی
باده از غیب است و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان
بس نهان از دیدهٔ نامحرمان
لیک بر محرم هویدا و عیان
یا الهی سکرت ابصارنا
فاعف عنا اثقلت اوزارنا
یا خفیا قد ملات الخافقین
قد علوت فوق نور المشرقین
انت سر کاشف اسرارنا
انت فجر مفجر انهارنا
یا خفی الذات محسوس العطا
انت کالماء و نحن کالرحا
انت کالریح و نحن کالغبار
تختفی الریح و غبراها جهار
تو بهاری ما چو باغ سبز خوش
او نهان و آشکارا بخششش
تو چو جانی ما مثال دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا
تو چو عقلی ما مثال این زبان
این زبان از عقل دارد این بیان
تو مثال شادی و ما خنده‌ایم
که نتیجه ی شادی فرخنده‌ایم
جنبش ما هر دمی خود اشهد است
که گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسیا در اضطراب
اشهد آمد بر وجود جوی آب
ای برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
بنده نشکیبد ز تصویر خوشت
هر دمت گوید که جانم مفرشت
همچو آن چوپان که می‌گفت ای خدا
پیش چوپان و محب خود بیا
تا شپش جویم من از پیراهنت
چارقت دوزم ببوسم دامنت
کس نبودش در هوا و عشق جفت
لیک قاصر بود از تسبیح و گفت
عشق او خرگاه بر گردون زده
جان سگ خرگاه آن چوپان شده
چون که بحر عشق یزدان جوش زد
بر دل او زد تورا بر گوش زد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۷ - حکایت آن عاشق کی شب بیامد بر امید وعدهٔ معشوق بدان وثاقی کی اشارت کرده بود و بعضی از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهر انجاز وعده او را خفته یافت جیبش پر جوز کرد و او را خفته گذاشت و بازگشت
عاشقی بوده‌ست در ایام پیش
پاسبان عهد اندر عهد خویش
سال‌ها در بند وصل ماه خود
شاهمات و مات شاهنشاه خود
عاقبت جوینده یابنده بود
که فرج از صبر زاینده بود
گفت روزی یار او کامشب بیا
که بپختم از پی تو لوبیا
در فلان حجره نشین تا نیم‌شب
تا بیایم نیم‌شب من بی‌طلب
مرد قربان کرد و نان‌ها بخش کرد
چون پدید آمد مهش از زیر گرد
شب در آن حجره نشست آن گرم دار
بر امید وعدهٔ آن یار غار
بعد نصف اللیل آمد یار او
صادق الوعدانه آن دلدار او
عاشق خود را فتاده خفته دید
اندکی از آستین او درید
گردکانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این می‌باز نرد
چون سحر از خواب عاشق بر جهید
آستین و گردکان‌ها را بدید
گفت شاه ما همه صدق و وفاست
آنچه بر ما می‌رسد آن هم ز ماست
ای دل بی‌خواب ما زین ایمنیم
چون حرس بر بام چوبک می‌زنیم
گردکان ما درین مطحن شکست
هر چه گوییم از غم خود اندک است
عاذلا چند این صلای ماجرا
پند کم ده بعد ازین دیوانه را
من نخواهم عشوهٔ هجران شنود
آزمودم چند خواهم آزمود؟
هرچه غیر شورش و دیوانگی‌ست
اندرین ره دوری و بیگانگی‌ست
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که دریدم سلسلهٔ تدبیر را
غیر آن جهد نگار مقبلم
گر دو صد زنجیر آری بگسلم
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر در ناموس ای عاشق مایست
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدو شرم و اندیشه بیا
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
ای ببسته خواب جان از جادویی
سخت‌دل یارا که در عالم تویی
هین گلوی صبر گیر و می‌فشار
تا خنک گردد دل عشق ای سوار
تا نسوزم کی خنک گردد دلش؟
ای دل ما خاندان و منزلش
خانهٔ خود را همی‌سوزی بسوز
کیست آن کس کو بگوید لایجوز؟
خوش بسوز این خانه را ای شرمست
خانهٔ عاشق چنین اولی تراست
بعد ازین این سوز را قبله کنم
زان که شمعم من به سوزش روشنم
خواب را بگذار امشب ای پدر
یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر
بنگر این‌ها را که مجنون گشته‌اند
همچو پروانه به وصلت کشته‌اند
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
اژدهایی ناپدید دل ربا
عقل همچون کوه را او کهربا
عقل هر عطار کاگه شد ازو
طبله‌ها را ریخت اندر آب جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لم یکن حقا له کفوا احد
ای مزور چشم بگشای و ببین
چند گویی می‌ندانم آن و این؟
از وبای زرق و محرومی برآ
در جهان حی و قیومی در آ
تا نمی‌بینم همی‌بینم شود
وین ندانم هات می‌دانم بود
بگذر از مستی و مستی‌بخش باش
زین تلون نقل کن در استواش
چند نازی تو بدین مستی بس است
بر سر هر کوی چندان مست هست
گر دو عالم پر شود سرمست یار
جمله یک باشند و آن یک نیست خوار
این ز بسیاری نیابد خواری‌یی
خوار که بود؟ تن ‌پرستی ناری‌یی
گر جهان پر شد ز نور آفتاب
کی بود خوار آن تف خوش ‌التهاب؟
لیک با این جمله بالاتر خرام
چون که ارض الله واسع بود و رام
گرچه این مستی چو باز اشهب است
برتر از وی در زمین قدس هست
رو سرافیلی شو اندر امتیاز
در دمنده‌ی روح و مست و مست‌ساز
مست را چون دل مزاح اندیشه شد
این ندانم و آن ندانم پیشه شد
این ندانم وان ندانم بهر چیست؟
تا بگویی آن که می‌دانیم کیست
نفی بهر ثبت باشد در سخن
نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن
نیست این و نیست آن هین واگذار
آن که آن هست است آن را پیش آر
نفی بگذار و همان هستی پرست
این در آموز ای پدر زان ترک مست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۱ - حکایت آن مطرب کی در بزم امیر ترک این غزل آغاز کرد گلی یا سوسنی یا سرو یا ماهی نمی‌دانم ازین آشفتهٔ بی‌دل چه می‌خواهی نمی‌دانم و بانگ بر زدن ترک کی آن بگو کی می‌دانی و جواب مطرب امیر را
مطرب آغازید پیش ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست
من ندانم که تو ماهی یا وثن
من ندانم تا چه می‌خواهی ز من؟
می‌ندانم که چه خدمت آرمت
تن زنم یا در عبارت آرمت؟
این عجب که نیستی از من جدا
می‌ندانم من کجایم تو کجا؟
می‌ندانم که مرا چون می‌کشی
گاه در بر گاه در خون می‌کشی
هم‌چنین لب در ندانم باز کرد
می‌ندانم می‌ندانم ساز کرد
چون ز حد شد می‌ندانم از شگفت
ترک ما را زین حراره دل گرفت
برجهید آن ترک و دبوسی کشید
تا علیها بر سر مطرب رسید
گرز را بگرفت سرهنگی به دست
گفت نه مطرب کشی این دم بد است
گفت این تکرار بی‌حد و مرش
کوفت طبعم را بکوبم من سرش
قلتبانا می‌ندانی گه مخور
ور همی‌دانی بزن مقصود بر
آن بگو ای گیج که می‌دانی اش
می‌ندانم می‌ندانم در مکش
من بپرسم کز کجایی هی مری؟
تو بگویی نه ز بلخ و نزهری
نه ز بغداد و نه موصل نه طراز
در کشی در نی و نی راه دراز
خود بگو من از کجایم باز ره
هست تنقیح مناط این جا بله
یا بپرسیدم چه خوردی ناشتاب
تو بگویی نه شراب و نه کباب
نه قدید و نه ثرید و نه عدس
آنچه خوردی آن بگو تنها و بس
این سخن‌خایی دراز از بهر چیست؟
گفت مطرب زان که مقصودم خفی‌ست
می‌رمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم به نفی این ساز را
چون بمیری مرگ گوید راز را
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۸ - باز گردانیدن صدیق رضی الله عنه واقعهٔ بلال را رضی الله عنه و ظلم جهودان را بر وی و احد احد گفتن او و افزون شدن کینهٔ جهودان و قصه کردن آن قضیه پیش مصطفی علیه‌السلام و مشورت در خریدن او
بعد از آن صدیق پیش مصطفی
گفت حال آن بلال با وفا
کان فلک‌پیمای میمون‌بال چست
این زمان در عشق و اندر دام توست
باز سلطان است زان جغدان به رنج
در حدث مدفون شده‌ست آن زفت‌گنج
جغدها بر باز استم می‌کنند
پر و بالش بی‌گناهی می‌کنند
جرم او این است کو بازست و بس
غیر خوبی جرم یوسف چیست پس؟
جغد را ویرانه باشد زاد و بود
هستشان بر باز زان زخم جهود
که چرا می یاد آری زان دیار؟
یا ز قصر و ساعد آن شهریار؟
در ده جغدان فضولی می‌کنی
فتنه و تشویش در می‌افکنی
مسکن ما را که شد رشک اثیر
تو خرابه خوانی و نام حقیر؟
شید آوردی که تا جغدان ما
مر تورا سازند شاه و پیشوا
وهم و سودایی دریشان می‌تنی
نام این فردوس ویران می‌کنی؟
بر سرت چندان زنیم ای بد صفات
که بگویی ترک شید و ترهات
پیش مشرق چارمیخش می‌کنند
تن برهنه شاخ خارش می‌زنند
از تنش صد جای خون بر می‌جهد
او احد می‌گوید و سر می‌نهد
پندها دادم که پنهان دار دین
سر بپوشان از جهودان لعین
عاشق است او را قیامت آمده ست
تا در توبه برو بسته شده ست
عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر
توبه کرم و عشق همچون اژدها
توبه وصف خلق و آن وصف خدا
عشق ز اوصاف خدای بی‌نیاز
عاشقی بر غیر او باشد مجاز
زان که آن حسن زراندود آمده‌ست
ظاهرش نور اندرون دود آمده‌ست
چون رود نور و شود پیدا دخان
بفسرد عشق مجازی آن زمان
وا رود آن حسن سوی اصل خود
جسم ماند گنده و رسوا و بد
نور مه راجع شود هم سوی ماه
وا رود عکسش ز دیوار سیاه
پس بماند آب و گل بی‌آن نگار
گردد آن دیوار بی‌مه دیووار
قلب را که زر ز روی او بجست
بازگشت آن زر به کان خود نشست
پس مس رسوا بماند دودوش
زو سیه‌ روتر بماند عاشقش
عشق بینایان بود بر کان زر
لاجرم هر روز باشد بیش تر
زان که کان را در زری نبود شریک
مرحبا ای کان زر لاشک فیک
هر که قلبی را کند انباز کان
وا رود زر تا بکان لامکان
عاشق و معشوق مرده ز اضطراب
مانده ماهی رفته زان گرداب آب
عشق ربانی‌ست خورشید کمال
امر نور اوست خلقان چون ظلال
مصطفی زین قصه چون خوش برشکفت
رغبت افزون گشت او را هم به گفت
مستمع چون یافت همچون مصطفی
هر سر مویش زبانی شد جدا
مصطفی گفتش که اکنون چاره چیست؟
گفت این بنده مر او را مشتری‌ست
هر بها که گوید او را می‌خرم
در زیان و حیف ظاهر ننگرم
کو اسیر الله فی الارض آمده‌ست
سخرهٔ خشم عدو الله شده‌ست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۱ - معاتبهٔ مصطفی علیه‌السلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او
گفت ای صدیق آخر گفتمت
که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا می‌دار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادی است
بی‌تو بر من محنت و بیدادی است
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا
خواب‌ها می‌دید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم برکشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال؟
چون تورا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون تورا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون تورا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالی‌همت از نو چشم من
جز به خواری ننگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوزم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهم ها
ای ورای عقل‌ها و وهم ها
ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید
زان جهان کو چارهٔ بیچاره‌جوست
صد هزاران نادره دنیا دروست
ابشروا یا قوم اذجاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازه‌ی هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب می‌گفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو
می‌دمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو برآمد طبل‌زن
آن‌چنان کر شد عدو رشک‌خو
گوید این چندین دهل را بانگ کو؟
می‌زند بر روش ریحان که طری‌ست
او ز کوری گوید این آسیب چیست؟
می‌شکنجد حور دستش می‌کشد
کور حیران کز چه دردم می‌کند
این کشاکش چیست بر دست و تنم؟
خفته‌ام بگذار تا خوابی کنم
آن که در خوابش همی‌جویی وی است
چشم بگشا کان مه نیکو پی است
زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یاربا خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یک‌دم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران برجهد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۸ - داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه می‌ساخت و ساخته نمی‌شد و پذیرا نمی‌آمد
بود کمپیری نودساله کلان
پر تشنج روی و رنگش زعفران
چون سر سفره رخ او توی توی
لیک در وی بود مانده عشق شوی
ریخت دندان‌هاش و مو چون شیر شد
قد کمان و هر حسش تغییر شد
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام
عشق صید و پاره‌پاره گشته دام
مرغ بی‌هنگام و راه بی‌رهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
عاشق میدان و اسپ و پای نی
عاشق زمر و لب و سرنای نی
حرص در پیری جهودان را مباد
ای شقی‌یی که خداش این حرص داد
ریخت دندان‌های سگ چون پیر شد
ترک مردم کرد و سرگین‌گیر شد
این سگان شصت ساله را نگر
هر دمی دندان سگشان تیزتر
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین
این سگان پیر اطلس‌پوش بین
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیش تر
این چنین عمری که مایه‌ی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است
چون بگویندش که عمر تو دراز
می‌شود دلخوش دهانش از خنده باز
این چنین نفرین دعا پندارد او
چشم نگشاید سری برنارد او
گر بدیدی یک سر موی از معاد
اوش گفتی این چنین عمر تو باد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۵ - قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو
رحمة الله علیه گفته است
ذکر شه محمود غازی سفته است
کز غزای هند پیش آن همام
در غنیمت اوفتادش یک غلام
پس خلیفه‌ش کرد و بر تختش نشاند
بر سپه بگزیدش و فرزند خواند
طول و عرض و وصف قصه تو به تو
در کلام آن بزرگ دین بجو
حاصل آن کودک برین تخت نضار
شسته پهلوی قباد شهریار
گریه کردی اشک می‌راندی به سوز
گفت شه او را کای پیروز روز
از چه گریی؟ دولتت شد ناگوار؟
فوق املاکی قرین شهریار
تو برین تخت و وزیران و سپاه
پیش تختت صف زده چون نجم و ماه
گفت کودک گریه‌ام زان است زار
که مرا مادر در آن شهر و دیار
از توام تهدید کردی هر زمان
بینمت در دست محمود ارسلان
پس پدر مر مادرم را در جواب
جنگ کردی کین چه خشم است و عذاب
می‌نیابی هیچ نفرینی دگر؟
زین چنین نفرین مهلک سهل تر؟
سخت بی‌رحمی و بس سنگین‌دلی
که به صد شمشیر او را قاتلی
من ز گفت هر دو حیران گشتمی
در دل افتادی مرا بیم و غمی
تا چه دوزخ‌خوست محمود ای عجب
که مثل گشته‌ست در ویل و کرب
من همی‌لرزیدمی از بیم تو
غافل از اکرام و از تعظیم تو
مادرم کو تا ببیند این زمان
مر مرا بر تخت؟ ای شاه جهان
فقر آن محمود توست ای بی‌سعت
طبع ازو دایم همی ترساندت
گر بدانی رحم این محمود راد
خوش بگویی عاقبت محمود باد
فقر آن محمود توست ای بیم‌دل
کم شنو زین مادر طبع مضل
چون شکار فقر گردی تو یقین
همچوکودک اشک باری یوم دین
گرچه اندر پرورش تن مادراست
لیک از صد دشمنت دشمن‌تراست
تن چو شد بیمار داروجوت کرد
ور قوی شد مر تورا طاغوت کرد
چون زره دان این تن پر حیف را
نی شتا را شاید و نه صیف را
یار بد نیکوست بهر صبر را
که گشاید صبر کردن صدر را
صبر مه با شب منور داردش
صبر گل با خار اذفر داردش
صبر شیر اندر میان فرث و خون
کرده او را ناعش ابن اللبون
صبر جمله‌ی انبیا با منکران
کردشان خاص حق و صاحب‌قران
هر که را بینی یکی جامه‌ی درست
دان که او آن را به صبر و کسب جست
هرکه را دیدی برهنه و بی‌نوا
هست بر بی‌صبری او آن گوا
هرکه مستوحش بود پر غصه جان
کرده باشد با دغایی اقتران
صبر اگر کردی و الف با وفا
ار فراق او نخوردی این قفا
خوی با حق نساختی چون انگبین
با لبن که لا احب الافلین
لاجرم تنها نماندی هم‌چنان
کآتشی مانده به راه از کاروان
چون ز بی‌صبری قرین غیر شد
در فراقش پرغم و بی‌خیر شد
صحبتت چون هست زر ده‌دهی
پیش خاین چون امانت می‌نهی؟
خوی با او کن کامانت‌های تو
ایمن آید از افول و ازعتو
خوی با او کن که خو را آفرید
خوی‌های انبیا را پرورید
بره‌یی بدهی رمه بازت دهد
پرورنده‌ی هر صفت خود رب بود
بره پیش گرگ امانت می‌نهی؟
گرگ و یوسف را مفرما همرهی
گرگ اگر با تو نماید روبهی
هین مکن باور که ناید زو بهی
جاهل ار با تو نماید هم‌دلی
عاقبت زخمت زند از جاهلی
او دو آلت دارد و خنثی بود
فعل هر دو بی‌گمان پیدا شود
او ذکر را از زنان پنهان کند
تا که خود را خواهر ایشان کند
شله از مردان به کف پنهان کند
تا که خود را جنس آن مردان کند
گفت یزدان زان کس مکتوم او
شله‌ای سازیم بر خرطوم او
تا که بینایان ما زان ذو دلال
در نیایند از فن او در جوال
حاصل آنک از هر ذکر ناید نری
هین ز جاهل ترس اگر دانش‌وری
دوستی جاهل شیرین‌سخن
کم شنو کان هست چون سم کهن
جان مادر چشم روشن گویدت
جزغم و حسرت از آن نفزویدت
مر پدر را گوید آن مادر جهار
که ز مکتب بچه ‌ام شد بس نزار
از زن دیگر گرش آوردی یی
بر وی این جور و جفا کم کردی یی
از جز تو گر بدی این بچه ‌ام
این فشار آن زن بگفتی نیز هم
هین بجه زن مادر و تیبای او
سیلی بابا به از حلوای او
هست مادر نفس و بابا عقل راد
اولش تنگی و آخر صد گشاد
ای دهنده‌ی عقل‌ها فریادرس
تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
هم طلب از توست و هم آن نیکویی
ما کی ایم؟ اول توی آخر تویی
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ما همه لاشیم با چندین تراش
زین حواله رغبت افزا در سجود
کاهلی جبر مفرست و خمود
جبر باشد پر و بال کاملان
جبر هم زندان و بند کاهلان
همچو آب نیل دان این جبر را
آب مؤمن را و خون مرگبر را
بال بازان را سوی سلطان برد
بال زاغان را به گورستان برد
باز گرد اکنون تو در شرح عدم
که چو پازهراست و پنداریش سم
همچو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش
رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودی ترس کاکنون در ویی
آن خیالت لاشی و تو لا شیی
لاشیی بر لاشیی عاشق شده ست
هیچ نی مر هیچ نی را ره زده ست
چون برون شد این خیالات از میان
گشت نامعقول تو بر تو عیان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۸ - بیان آنک بی‌کاران و افسانه‌جویان مثل آن ترک‌اند و عالم غرار غدار هم‌چو آن درزی و شهوات و زبان مضاحک گفتن این دنیاست و عمر هم‌چون آن اطلس پیش این درزی جهت قبای بقا و لباس تقوی ساختن
اطلس عمرت به مقراض شهور
برد پاره‌پاره خیاط غرور
تو تمنا می‌بری کاختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام
سخت می‌تولی ز تربیعات او
وز دلال و کینه و آفات او
سخت می‌رنجی ز خاموشی او
وز نحوس و قبض و کین‌کوشی او
که چرا زهره‌ی طرب در رقص نیست؟
بر سعود و رقص سعد او مایست
اخترت گوید که گر افزون کنم
لاغ را پس کلیت مغبون کنم
تو مبین قلابی این اختران
عشق خود بر قلب‌زن بین ای مهان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۸ - نومید شدن آن پادشاه از یافتن آن گنج و ملول شدن او از طلب آن
چون که تعویق آمد اندر عرض و طول
شاه شد زان گنج دل سیر و ملول
دشت‌ها را گز گز آن شه چاه کند
رقعه را از خشم پیش او فکند
گفت گیر این رقعه کش آثار نیست
تو بدین اولی تری کت کار نیست
نیست این کار کسی کش هست کار
که بسوزد گل بگردد گرد خار
نادر افتد اهل این ماخولیا
منتظر که روید از آهن گیا
سخت جانی باید این فن را چو تو
تو که داری جان سخت این را بجو
گر نیابی نبودت هرگز ملال
ور بیابی آن به تو کردم حلال
عقل راه ناامیدی کی رود؟
عشق باشد کان طرف بر سر دود
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کزان سودی برد
ترک‌تاز و تن‌گداز و بی‌حیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
سخت‌رویی که ندارد هیچ پشت
بهره‌جویی را درون خویش کشت
پاک می‌بازد نباشد مزدجو
آن چنان که پاک می‌گیرد ز هو
می‌دهد حق هستی‌اش بی‌علتی
می‌سپارد باز بی‌علت فتی
که فتوت دادن بی‌علت است
پاک‌بازی خارج هر ملت است
زان که ملت فضل جوید یا خلاص
پاک بازانند قربانان خاص
نی خدا را امتحانی می‌کنند
نی در سود و زیانی می‌زنند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۹ - باز دادن شاه گنج‌نامه را به آن فقیر کی بگیر ما از سر این برخاستیم
چون که رقعه‌ی گنج پر آشوب را
شه مسلم داشت آن مکروب را
گشت ایمن او ز خصمان و ز نیش
رفت و می‌پیچید در سودای خویش
یار کرد او عشق درداندیش را
کلب لیسد خویش ریش خویش را
عشق را در پیچش خود یار نیست
محرمش در ده یکی دیار نیست
نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر
عقل از سودای او کوراست و کر
زان که این دیوانگی عام نیست
طب را ارشاد این احکام نیست
گر طبیبی را رسد زین گون جنون
دفتر طب را فرو شوید به خون
طب جمله‌ی عقل‌ها منقوش اوست
روی جمله دلبران روپوش اوست
روی در روی خود آر ای عشق‌کیش
نیست ای مفتون تورا جز خویش خویش
قبله از دل ساخت آمد در دعا
لیس للا نسان الا ما سعی
پیش از آن کو پاسخی بشنیده بود
سال‌ها اندر دعا پیچیده بود
بی‌اجابت بر دعاها می‌تنید
از کرم لبیک پنهان می‌شنید
چون که بی‌دف رقص می‌کرد آن علیل
ز اعتماد جود خلاق جلیل
سوی او نه هاتف و نه پیک بود
گوش اومیدش پر از لبیک بود
بی‌زبان می‌گفت اومیدش تعال
از دلش می‌روفت آن دعوت ملال
آن کبوتر را که بام آموخته‌ست
تو مخوان می‌رانش کان پر دوخته ست
ای ضیاء الحق حسام‌الدین برانش
کز ملاقات تو بر رسته‌ست جانش
گر برانی مرغ جانش از گزاف
هم به گرد بام تو آرد طواف
چینه و نقلش همه بر بام توست
پر زنان بر اوج مست دام توست
گر دمی منکر شود دزدانه روح
در ادای شکرت ای فتح و فتوح
شحنهٔ عشق مکرر کینه‌اش
طشت آتش می‌نهد بر سینه‌اش
که بیا سوی مه و بگذر ز گرد
شاه عشقت خواند زوتر باز گرد
گرد این بام و کبوترخانه من
چون کبوتر پر زنم مستانه من
جبرئیل عشقم و سدره‌م تویی
من سقیمم عیسی مریم تویی
جوش ده آن بحر گوهربار را
خوش بپرس امروز این بیمار را
چون تو آن او شدی بحر آن اوست
گرچه این دم نوبت بحران اوست
این خود آن ناله‌ست کو کرد آشکار
آنچه پنهان است یا رب زینهار
دو دهان داریم گویا همچو نی
یک دهان پنهان‌ست در لب‌های وی
یک دهان نالان شده سوی شما
های هویی در فکنده در هوا
لیک داند هر که او را منظراست
که فغان این سری هم زان سراست
دمدمه‌ی این نای از دم‌های اوست
های هوی روح از هیهای اوست
گر نبودی با لبش نی را سمر
نی جهان را پر نکردی از شکر
با که خفتی؟ وز چه پهلو خاستی؟
که چنین پر جوش چون دریاستی؟
یا ابیت عند ربی خواندی
در دل دریای آتش راندی؟
نعرهٔ یا نار کونی باردا
عصمت جان تو گشت ای مقتدا
ای ضیاء الحق حسام دین و دل
کی توان اندود خورشیدی به گل؟
قصد کردستند این گل‌پاره‌ها
که بپوشانند خورشید تورا
در دل که لعل‌ها دلال توست
باغ‌ها از خنده مالامال توست
محرم مردیت را کو رستمی؟
تا ز صد خرمن یکی جو گفتمی
چون بخواهم کز سرت آهی کنم
چون علی سر را فرو چاهی کنم
چون که اخوان را دل کینه‌وراست
یوسفم را قعر چه اولی تراست
مست گشتم خویش بر غوغا زنم
چه چه باشد؟ خیمه بر صحرا زنم
بر کف من نه شراب آتشین
وان گه آن کر و فر مستانه بین
منتظر گو باش بی‌گنج آن فقیر
زان که ما غرقیم این دم در عصیر
از خدا خواه ای فقیر این دم پناه
از من غرقه شده یاری مخواه
که مرا پروای آن اسناد نیست
از خود و از ریش خویشم یاد نیست
باد سبلت کی بگنجد و آب رو
در شرابی که نگنجد تار مو؟
در ده ای ساقی یکی رطلی گران
خواجه را از ریش و سبلت وا رهان
نخوتش بر ما سبالی می‌زند
لیک ریش از رشک ما بر می‌کند
مات او و مات او و مات او
که همی‌دانیم تزویرات او
از پس صد سال آنچ آید ازو
پیر می‌بیند معین مو به مو
اندر آیینه چه بیند مرد عام
که نبیند پیر اندر خشت خام؟
آنچه لحیانی به خانه‌ی خود ندید
هست بر کوسه یکایک آن پدید
رو به دریایی که ماهی‌زاده‌یی
همچو خس در ریش چون افتاده یی؟
خس نه‌یی دور از تو رشک گوهری
در میان موج و بحر اولی تری
بحر وحدان است جفت و زوج نیست
گوهر و ماهیش غیر موج نیست
ای محال و ای محال اشراک او
دور از آن دریا و موج پاک او
نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ
لیک با احول چه گویم؟ هیچ هیچ
چون که جفت احولانیم ای شمن
لازم آید مشرکانه دم زدن
آن یکی‌یی زان سوی وصف است و حال
جز دوی ناید به میدان مقال
یا چو احول این دوی را نوش کن
یا دهان بر دوز و خوش خاموش کن
یا به نوبت گه سکوت و گه کلام
احولانه طبل می‌زن والسلام
چون ببینی محرمی گو سر جان
گل ببینی نعره زن چون بلبلان
چون ببینی مشک پر مکر و مجاز
لب ببند و خویشتن را خنب ساز
دشمن آب است پیش او مجنب
ورنه سنگ جهل او بشکست خنب
با سیاست‌های جاهل صبر کن
خوش مدارا کن به عقل من لدن
صبر با نااهل اهلان را جلاست
صبر صافی می‌کند هر جا دلی ست
آتش نمرود ابراهیم را
صفوت آیینه آمد در جلا
جور کفر نوحیان و صبر نوح
نوح را شد صیقل مرآت روح
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۶ - تدبیر کردن موش به چغز کی من نمی‌توانم بر تو آمدن به وقت حاجت در آب میان ما وصلتی باید کی چون من بر لب جو آیم ترا توانم خبر کردن و تو چون بر سر سوراخ موش‌خانه آیی مرا توانی خبر کردن الی آخره
این سخن پایان ندارد گفت موش
چغز را روزی که مصباح هوش
وقت‌ها خواهم که گویم با تو راز
تو درون آب داری ترک‌تاز
بر لب جو من تورا نعره‌زنان
نشنوی در آب ناله‌ی عاشقان
من بدین وقت معین ای دلیر
می‌نگردم از محاکات تو سیر
پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فی صلاة دائمون
نه به پنج آرام گیرد آن خمار
که در آن سرهاست نی پانصد هزار
نیست زر غبا وظیفه‌ی عاشقان
سخت مستسقی‌ست جان صادقان
نیست زر غبا وظیفه‌ی ماهیان
زان که بی‌دریا ندارند انس جان
آب این دریا که هایل بقعه‌یی ست
با خمار ماهیان خود جرعه‌یی ست
یک دم هجران بر عاشق چو سال
وصل سالی متصل پیشش خیال
عشق مستسقی‌ست مستسقی‌طلب
در پی هم این و آن چون روز و شب
روز بر شب عاشق است و مضطراست
چون ببینی شب برو عاشق‌تراست
نیستشان از جست‌وجو یک لحظه‌ایست
از پی همشان یکی دم ایست نیست
این گرفته پای آن آن گوش این
این بر آن مدهوش و آن مدهوش این
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است
در دل عاشق به جز معشوق نیست
در میانشان فارق و فاروق نیست
بر یکی اشتر بود این دو درا
پس چه زر غبا بگنجد این دو را؟
هیچ کس با خویش زر غبا نمود؟
هیچ کس با خود به نوبت یار بود؟
آن یکی‌یی نه که عقلش فهم کرد
فهم این موقوف شد بر مرگ مرد
ور به عقل ادراک این ممکن بدی
قهر نفس از بهر چه واجب شدی؟
با چنان رحمت که دارد شاه هش
بی‌ضرورت چون بگوید نفس کش؟