عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ساقی جگرم سوخت بده جام شرابی
ماه رمضان است بکن کار ثوابی
در سینه ندانم که چه کرد آتش عشقت
از ناله خود می شنوم بوی کبابی
صد حرف زند در عوض یک سخن غیر
و آنگاه سوالی که نیرزد به جوابی
آن زرد گیاهیم که در دشت محبت
یک بار به ما سایه نینداخت سحابی
تا بو که به وجهی نگرم روی تو پیوست
دارم به هم آمیخته بیداری و خوابی
مگذار که خط گرد عذار تو زند پر
هم جلوه طاووس دریغ است غرابی
انوار شهود تو به روی تو حجاب است
زانم چه که امروز برافکنده نقابی
ناوک به سوی مدعی افکند و به من خورد
این است خطائی که بود به ز صوابی
یغما عجب ار خاک وجودت نبرد باد
از چشم و دل این گونه که در آتش و آبی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
حاصل من چیست ز فرزانگی
رنج، خوشا عالم دیوانگی
آنکه سرزلف تو زنجیر ساخت
داد به ما منصب دیوانگی
بو که نمائیم به خویش آشنا
هست به خویشم سر بیگانگی
بهر سمند تو سلیمان نشان
مور شود طالب بی خانگی
لعل لبت چون هوس می کند
کعبه کند دعوی میخانگی
غیر تو یغما به کمند بتان
کس ننهد گردن مردانگی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴
دل به دخت رزم از خوش پسران آزاد است
ای خوشا وصل عروسی که به از داماد است
جای در کله نمرود خرد کن مهراس
پشه باده که با مستی رحمت باد است
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰
گر چشم مرا زین دست در پای تو خوناب است
تا چشم زنی بر هم پل آن طرف آب است
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶
گرنه در شکوه بود ز آن دولب شکرخند
کاغذین جامه به خود از چه برآراسته قند
آن نه سرو است که سر می کشد از غایت ناز
در چمن ها شده آوازه قد تو بلند
هست فرقی که میان تو و خورشید این است
کو همی تابد از شیر و تو از پشت سمند
مجلس زلف تو جائی است کز آن مجنون را
نتوان برد سوی حجله لیلی به کمند
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹
دل ز زخم توام اندیشه مرهم نکند
سایه تیغ تواش از سر دل کم نکند
غره شهر ربیعی ندمید آنکه به من
آسمانش دهم ماه محرم نکند
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰
گو ببین بر لب وی ساغر می هر که ندید
از یکی ماه سه خورشید پدیدار آید
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴
مرا در گوش جانان از زبان خود سخن باید
چو راز از دل دگرگون گوش و دیگرگون دهن باید
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵
با تو سیمین‌تن به سنگم گر خریدار آورند
مفت نستانم اگر یوسف به بازار آورند
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸
جز فراز لب جان پرورش آن جادوی چشم
سحر کشنید که بالاتر از اعجاز آید
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۹
آب شد دیده ز بس گریه دگر چون گریم
خون کن ای عشق دلم تا پس از این خون گریم
تا تو ای خسرو خوبان همه شیرین خندی
من چو فرهاد به تلخی همه گلگون گریم
تو گلستانی و من ابر بهاران نه عجب
که فزون خندی چندانکه من افزون گریم
گاه بر گریه بی حاصل لیلی خندم
گاه بر خنده ناکامی مجنون گریم
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۷
دریغ آن بزم جان افزای شیرین
دریغ آن عز و استغنای شیرین
خوش آن صوت ندرنای وهویلا
خروش و جوش شم شم شور لیلا
دریغ آهنگ خوب ریزه ریزه
که می خواند آن سهی قد نیم خیزه
دریغ آن خاستن آه آن نشستن
دریغ آن کج شدن تنگل شکستن
دریغ آن شق شدن و آن چرخ دادن
دریغ آن خم شدن و آن ایستادن
دریغ آن گوشت کوبیدن نشسته
دریغ آن غمزه های جسته جسته
دریغ آن با حریفان پیله وی
دریغ آن جان فزا غربیله وی
دریغ آن پاک کردن ها به هنگام
لب ساغرکشان از رشحه جام
دریغ آن دست بر آن زیر غبغب
دریغ آن بوسه های گوشه لب
دریغ آن های و هوی باده خواران
که خوردی کوب از آن رعدبهاران
دریغ آن رفتنش از بزم بیرون
دریغ آن بازگشت چست موزون
دریغ آن پی سپردن نرم نرمش
دریغ آن سر به جیب از فرط شرمش
دریغ آن جستن از جا بهر تعظیم
همه بر کش نهاده دست تسلیم
دریغ آن جان من بنشین شیرین
دریغ آن خوش سیاق آئین شیرین
دریغ آن باز از نو صف زدن ها
دریغ آن دف زدن و ان کف زدن ها
دریغ آن داستان بره بازی
به روی ناف شیرین اسب تازی
سماع و نغمه بوبو دریغا
از آن هنگامه پستو دریغا
دریغ آن خنده سرشار ساقی
دریغ آن خوش ادا گفتار ساقی
دریغ آن در دویدن حرو حرها
دریغ آن خفتن و آن خرو خرها
دریغ آن خنده های هق هق من
دریغ آن گریه های فق فق من
دریغ آن نوبت بیهوشی تو
دریغ آن خفته بازی گوشی تو
دریغ آن میوه های گونه گونه
دریغ آن نان کال و ترب و پونه
دریغ آن قاب چیز و آن خورش ها
دریغ آن عیش ها و آن پرورش ها
دریغ آن سفره با آجیل رنگین
دریغ آن نقل های نغز و شیرین
دریغا کز چنین بزم طرب پی
که نامد جز خروش بربط ونی
کنون ناید ز ضرب خصم فیروز
به جز تپ تاپ چوب و غرغر گوز
یکی گوید امان ای وای پشتم
یکی گوید گلندام آه کشتم
یکی زوزه کنان با گردن خرد
که یارب چند کف مغزی توان خورد
یکی گوید فغان کز گردش هور
فزرت ما بکلی گشت قمصور
یکی گوید دماغم آه خون شد
یکی گوید کلاهم وای چون شد
یکی گوید که با این ریش گنده
چسان بیرون روم از خانه بنده
یکی گوید چه وضع است اینکه مردم
یکی گوید چه گه بود اینکه خوردم
دریغ آن دم که بر در دق و دق شد
دریغ آن دم که گفتم آه لق شد
دریغ آن پیر مرد شیرخواره
که می گشت از پی آن ماه پاره
فروزد چنگ از نیکو وفاقی
ز روی عجز در دامان ساقی
که ای ساقی ز تپ تاپ «قدم خیر»
نه جان من می برم بیرون نه غیر
پس از من چون شدم قربان شیرین
غرض جان شما و جان شیرین
اگر من جان سپارم هیچ غم نیست
که شیرین را چو من فرهاد کم نیست
چه غم گیتی سر آرد گر به من روز
نباشد گو به عالم یک گلنگوز
چه اینجا و چه آن فرخنده محفل
مباش از حال شیرین هیچ غافل
که گر افتد بر او چشم دل افروز
سیه سازد بر او فرهاد سان روز
چو من مگذار گردد تیره روزش
نگه داری نما از نیم سوزش
دریغا آن سفارش های دالان
از آن بیچاره کج گشته پالان
دریغ آن گشتن آگه از سحرگاه
ز سر کار ما سردار کین خواه
دریغ آن بر وثاق ما شبیخون
دریغ آن گردش اختر دگرگون
دریغا آن زمان کز ترس بستو
خرامان گشت شیرین سوی پستو
دریغ آن گاه خشم و گه تبسم
دریغ آن گه خموشی گه تکلم
دریغا آن قبا پوشیدن وی
دریغا آن زکین جوشیدن وی
دریغا آن کله بر سر نهادن
دریغ آن زلف مشکین تاب دادن
دریغ آن شال بستن بر میان بر
زدن خود بر میان مردانه خنجر
دریغ آن رفتن شیرین خرامش
دریغ آن لندلند گام گامش
دریغ آن خواندن از تشویش افسون
دریغ آن تاختن از خانه بیرون
دریغ آن گشتن از پشت طویله
دریغ آن کردن از مستیش پیله
دریغ آن دستمال زرد کج بر
که بود از فندق و نقل و هلوپر
دریغ آن مشورت های نپخته
دریغ آن خنده های روی تخته
دریغ آن در شدن خصمان به خانه
همه بر کف چماق و تازیانه
دریغ آن سیر کردن خیره خیره
میان گنجه و دولاب و زیره
مگر جویند از شیرین نشان باز
کنند آن تیره زاغان صیدشهباز
دریغ آن از لگد درها شکستن
به آجر تارک سرها شکستن
دریغ آن حمله ظالم کنیزان
که می شد دیو از وحشت گریزان
دریغ آن فرش برچیدن ز محفل
که این داغم نخواهد رفت از دل
دریغ آن حمله ها و آن صف دریدن
دریغ آن نی شکستن دف دریدن
دریغ آن شیشه های نیمه بر طاق
که از عطرش معنبر بود آفاق
ربود از طاق یک یک را جرقی
روان بر سنگ سر کو زد شرقی
دریغ آن باده های مستی انگیز
که بر نوشین لبان شد دردی آمیز
دریغا بخت و آن بیچارگی ها
دریغا ما و آن آوارگی ها
دریغا کآن همه طی شد دریغا
دریغا ای دریغا ای دریغا
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۷ - بهشت احرار
در آن باغ کاین قوم را بار نیست
در او جز گل طلعت یار نیست
زمینش منزه ز لوث رقیب
هوایش معطر ز خلق حبیب
نه جز شمع در محفلش سر زده
نه جز حلقه کس حلقه بر در زده
روی گر همه عمر دامن کشان
نبینی ز بیگانه در وی نشان
ادب بر درش کمترین پرده دار
خرد در وثاقش کمین پیشکار
همه صف نشینان با هوش ورای
چو سلطان دل کرده در صدرجای
می صافی از صرف وحدت به جام
گمارندگان مست وحدت مدام
همه از می لعل دلدار مست
همه فانی از خویش و با دوست هست
نه کس غیر دل واقف از رازشان
یکی گشته انجام و آغازشان
الهی در آن محفلم بار ده
رهم در سرا پرده یار ده
زپیمانه وحدتم مست کن
ز خود نیست گردان به خود هست کن
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۹ - ساقی نامه
بیا ساقی آن تیغ ساغر نیام
کزو دست جم شد خداوند جام
چه تیغ از خیال خرد تیزتر
چه تیغ از دم عشق خونریزتر
روان بر کفم نه که جمشیدوار
ز ملک سخن بر گشایم حصار
به تدبیر کشور گشائی کنم
به تمهید گیتی خدائی کنم
به لفظ متین معنی بس بلند
به صوتی خوش و لهجه ای دل پسند
به قانون نوازم یکی سرگذشت
پرآوا کنم طاس این سبز طشت
به سحر آفرین خامه مانوی
دهم کاخ نظم دری را نوی
به دفتر نگارم یکی داستان
کشم خامه بر دفتر باستان
به تردستی کلک نقش آفرین
کنم صورتی رشک تمثال چین
ز چشم ملایک نهان مهد او
مگس پر نیالوده از شهد او
نه پی پرده چون لعبت آفتاب
فرو هشته بر چهره مشکین نقاب
به جز زلف نگرفته کس دامنش
نگردیده جز طره پیرامنش
دهمش از خط و خال معنی طراز
نشانمش در هودج عز و ناز
به هدیه فرستم سوی بزم دوست
که این تحفه شایسته بزم اوست
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۷ - برهان هفتم
شبی یاد دارم که در بزم دوست
که خورشید پروانه شمع اوست
چه شب آنکه از حسرت آن شبم
به گردون رسد هر شبی یا ربم
چه شب غیرت حلقه زلف حور
چه شب شمع خلوتگه بزم طور
چه شب رشک افزای صبح قدم
چه شب کحل چشم غزال حرم
چه شب خوشتر از بامداد وصال
چه شب عطر بخشای ناف غزال
چه شب همچو صبح ازل دل فروز
چه شب نقطه خال رخسار روز
چه شب عطر سای دماغ نشاط
چه شب عنبرین پوش و مشکین بساط
چه شب همچو خاک ختن مشک بیز
چه شب همچو زلف بتان عطر ریز
چه شب تیره چون بخت سر گشته ام
چه شب تار چون روز برگشته ام
وثاق از پراکنده پرداخته
به نظم سخن مجمعی ساخته
با طیبت گهی قصه می ساختیم
گهی نرد وحدت همی باختیم
حکایت گهی از خرابات بود
شکایت دمی از مناجات بود
گهی نکته از رند رفتی و جام
گه از زهد و سالوسی شیخ جام
گه از کعبه رفتی سخن گه ز دیر
گهی از سکون داستان گه ز سیر
گهی قصه طره گشتی دراز
گهی محفل ازخال و خط عطرساز
گهی داشت مجلس زطلعت طراز
گهی قصه از ناز و گاهی نیاز
در فتنه از چشم گه باز بود
گهی ذکر مژگان غماز بود
گه از قصه تیرزن ابروان
چو تیر مژه تیز گشتی زبان
گهی وجد از نکته حال بود
گهی صحبت از نقطه خال بود
گهی رمز لعل و دهان و سخن
شکر ریختی بر سر انجمن
گهی گفتگوی ذقن می گذشت
وز آن آب اندر دهن می گذشت
گهی از بیاض گریبان سخن
همی رفت و روشن شدی انجمن
گه از کاکل و طره افسانه ها
رها کرده زنجیر دیوانه ها
تو گه گاه بیدار و گاهی به خواب
دلی پر ز آتش تنی در عذاب
از آن محفل نغز خوش گوشه جو
چو پیر زنا کرده لاحول گو
چو سالوس کیشان پوشیده دلق
به کف سبحه ای از پی صید خلق
به تزویر آراسته سوق شید
که تا بر کنی جامه عمرو و زید
سلام ودرودت به لب بود و دل
ازآن شطح و طامات ننگین خجل
به جیب اندرت گزلکی تند بود
که شمشیر جلاد از او کند بود
که چون صیدسازی به تسبیح شید
بیالائی انگشت از خون صید
پی رستگاری خلق خدا
که خونریزشان نیست ناحق روا
به عمدا زدیم آستین بر چراغ
نشستیم با هم به بازی ولاغ
منت سبحه و دوست چاقو گرفت
ز حسرت ترا درد پهلو گرفت
به شیرین بازنی و خوی درشت
به نیروی سرپنجه و زور مشت
نیارستی آن برده از ما گرفت
سرت از جنون رنج سودا گرفت
چهل روز ماندی در آنجا مقیم
زدی طبل طامات زیر گلیم
به آخر ربودی به تلبیس و زرق
به وجهی که تازد سوی کشته برق
کتابی از آن لعبت دل فریب
قلمدانی از این پریشان غریب
پس آنگاه پنهان ز ما بی دلیل
زدی جانب خوار طبل رحیل
چنان خوردی آنرا به افسون و زور
که دردی کشان می زجام بلور
مرا مغز از باده مدهوش نیست
از آن داستان فراموش نیست
نکو دانم آئین و آداب تو
چمد چرخ از بیم دولاب تو
زند مشعله ماه پر کرده دور
به پیرامن مرتع جدی و ثور
به جائی که گردون برد از توبیم
اگر ما نترسیم خبطی عظیم
کتاب و قلمدانکی بی محل
کز آن داده ای زیب جیب و بغل
سزد گر بگوئی چه مقدار داشت
که بی شرم بر لوح دفتر نگاشت
حق است این سخن ای به لب خرده گیر
گرت بگذرد بر زبان یا ضمیر
کسی کز دماوند و فیروزکوه
متاع و غنیمت برد کوه کوه
بسی رخت و کالا زمستان و صیف
برد رزمه رزمه ز ایوان کیف
همه ساله محصول قشلاق خوار
کند نقل انبار خود بار بار
ز صیفی و شتوی املاک وقف
برد خرمن غله بر سبز سقف
شگفت ار بزرگ آورد در حساب
وجود قلمدان و جلدی کتاب
ولی این حدیث ای پسندیده هوش
یقین کآمدستت ز جائی به گوش
که آب ارچه یک قطره باران بود
به غم خانه مور طوفان بود
مرا زشت و زیبا متاعی که بود
ز تو مردتر پهلوانی ربود
دگر دوست را از کثیر و قلیل
متاعی که بود از خفیف و ثقیل
ز بی مایگی ثلث آن هرج شد
به تدریج ثلث دگر خرج شد
قلیلی که ماند ایمن از دستبرد
یکایک به دفتر نگارم که خورد
یکی زن بمزدیست احمد بنام
که آسودگی باد بر وی حرام
به افسون بردسیم و زر سطل سطل
شب و روز روغن کشد رطل رطل
از این ها چو این غرزن کنج کاو
دل آسوده گردد کند قصد گاو
فروشد به آن کش متاع وزراست
اگر چه گران جان و ارزان خر است
اگر گوسفندی است حیدر برد
نتاجش خرانبار دیگر برد
یکی کشک برد و یکی ماست برد
زن قاسمک هر چه می خواست برد
فزون زآنچه احمد به سرقت گرفت
حبیب منافق به رشوت گرفت
به دستش سرانجام چیزی نماند
درین سفره نقش پشیزی نماند
جوی خرج کز دخل افزون تر است
نماند اگر گنج باد آور است
غرض کلبه ما و آن بی نظیر
بعینه بود مسجد بی حصیر
تو روز و شب افتاده دنبال او
که بی شک منم وارث مال او
برو فکر دیگر کن ای معده تفت
که این خانه صد جا به تاراج رفت
نمودم به تو شطری از حال او
اگر بسته ای دیده در مال او
برو خیمه زن بر قهستان نور
مگر بازگیری به ناورد و زور
وگرنه خدنگ تو از شست رفت
به سر زن که کار تو از دست رفت
دریغا کز آن آب شیرین گوار
لب تشنه و دیده اشکبار
نصیب تو آمد برو خون گری
زرت رفته یاقوت مکنون گری
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۹ - تلبیس دوم
به سویم رسولی فرستاده ای
پیامی ز خشم خودت داده ای
مترسانم از یال و برزیلی
ز الماسگون دشنه زابلی
زهی قصد باطل زهی فکر خام
که گسترده ای در ره باد دام
ترا جلوه گاه سمند ورود
به فیروزکوه و دماوند بود
که بر خوان یغما شبیخون زدند
زغارتگران پرس تا چون زدند
ز مایه مرا خانه پرداختند
تو فارغ که کار مرا ساختند
بهار مرا آب و رنگی نماند
کسی را به من ساز جنگی نماند
گرفتم توئی هم چو باد وزان
چه برکت بود از درخت خزان
ننوشد کس از دجله خشک آب
کجا تشنه سیر آب شد از سراب
نیارد ز مقتول کس جان گرفت
نشاید گریبان عریان گرفت
نه کاخی که هدم عمارت کنی
نه خیلی که ناگاه غارت کنی
نه ملکی که از گوشه ای برق وار
زنی شعله بر خرمن کشت زار
نه رختی که بر دامنم در زنی
نه جسمی که پیراهنم بر کنی
نه عقل و نه رای و نه دانش و نه هوش
نه جسم و نه جان و نه چشم و نه گوش
همه آنچه بود از نفیس و زبون
ز خلوت کشیدم به سوق جنون
گذر بر سرم کرد دارای عشق
سراسر سپردم به سودای عشق
ز دنیا و دین آنچه اندوختم
چو پروانه از شعله ای سوختم
سری دارم آن نیز یک سر جنون
دلی دارم آن نیز لبریز خون
ز یغما و اینت گر آسودگی است
دلت خوش اگر با تن آلودگی است
نشان سرم جوی در پای دوست
سراغ دل از زلف گیر ای دوست
بحمدالله آزادم از ما و من
فنا کرده ام هستی خویشتن
ز سرگر برآریم از کینه پوست
نبینی در آن پرده جز مهر دوست
کنی گر دلم را از سر پنجه خون
تراود از او مهر جانان برون
گرت نیست باور ز من این خطاب
بیا از جبینم بر افکن نقاب
ببین تا در این پرده دیدار کیست
در این آینه عکس رخسار کیست
گشایند اگر خاک محمود باز
نبینند در وی به غیر از ایاز
همان به که با ما مدارا کنی
ز یغما تو آخر چه یغما کنی
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۵
زهی از دست سوگت چاک تا دامن گریبان‌ها
ز آب دیده از سودای لعلت دجله دامان‌ها
چه خسبی تشنه لب از خاک هان برخیز تا بینی
به هر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگان‌ها
تو خود لب تشنه یک جرعه آب و بارها از سر
جهان را اشک خون بگذشت خون‌آلوده طوفان‌ها
نزیبد جان پاکی چون تو زیر خاک آسوده
برآور سر ز خاک تیره‌ای خاک رهت جان‌ها
ز شرح تیر بارانت مرا سوفار هر مژگان
به چشم اندر کند تاثیر زهرآلوده پیکان‌ها
کس آن روز ار نکردت جان فدا اکنون سرت گردم
برون نه پا که جان‌ها بر کف دستند قربان‌ها
فکندی گوی سر تا در خم چوگان جانبازی
ز سیلی‌ها چه سرها گوی سان غلتد به چوگان‌ها
فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو
ز گلگون سرشک خیل ماتم گرد جولان‌ها
دریغ آموختم تا نکته‌های رزم جان‌بازی
ز جان بازان کویت باز پس ماندم به میدان‌ها
به تاب از رشک آنانم که در خمخانه عهدت
ز خون پیمانه‌ها خوردند و نشکستند پیمان‌ها
تو یغما از کجا و باسگانش لاف هم‌چشمی
ز سگ تا آدمی فرق است فرق ای من سگ آن‌ها
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۱
آن که با موکب او قافله ها دل برود
در رکابش دل دیوانه و عاقل برود
وز جمالش غم جان خارج و داخل برود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
گر برم زآتش دل بر مه و خورشید شعاع
مکن از مهر نصیحت مکن از کینه نزاع
روز میدان وداع است نه ایوان سماع
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن لحظه که محمل برود
نظر آسا چو پی قافله پو می گیرم
تا ز دل جو نشود دیده گلو می گیرم
ور کند چشمه به مژگان سر جو می گیرم
اشک حسرت به سرانگشت فرو می گیرم
که اگر راه دهم قافله در گل برود
از نظر می رودم چهر دلارای حبیب
کی بپاید ز پیش پای دل از پند ادیب
عقل و سر می برود در قدمش دست و رکیب
عجب است ار نرود قاعده صبر و شکیت
پیش هر دیده که آن شکل و شمایل برود
فاصله کوری و دیدم به نظر یک سرمو است
نکنم فرق که این دیده من یالب جو است
شاید ار پی نبرم کاین سر من و آن ره اوست
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
صحتش درد اگر فاطمه بیمار تو نیست
راحتش رنج دل ار خسته و افگار تو نیست
ای تو جان همه تنها دل و جان زار تو نیست
کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
بارها خون دل از شش جهتم راه ببست
جوش عمان نظر سیل به قلزم پیوست
لیک خود پاره ای تخته نیارست گسست
موج این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سوی کویم مکش از یارم سفر کرده هجر
خانه گور بود منزل دل مرده هجر
راحت وصل بود مرگ به افسرده هجر
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
خسته آسوده بخسبد چو به منزل برود
ز آتش عشق خود اندر تب و تابم می کشت
یا خیال لبش از دیده در آبم می کشت
گر به رحمت به مثل یا به عذابم می کشت
لطف بود آنکه به شمشیر عتابم می کشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود
دولت وصل تو را طالب غیبیم و شهود
همه را در ره سودات زیان مایه سود
والی ار مهر نورزد چه ورا حاصل بود
سعدی ار عشق نبازد چکند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۲
بیش از این در غم هجران تو خون خورد نشاید
ای سفر کرده سفر کرده چنین دیر نیاید
وقت آن است که بازآئی و بختم بسراید
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
نه تو گفتی که به من با غم هجران نستیزی
کشته خود به زمین برنگذاری نگریزی
این سفر جز به هلاکم ننشینی و نخیزی
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
ای پدر رجعت امروز مینداز به فردا
دست شستم ز علی اکبر و عباس تو فرد آ
با وجودت چه نیاز است به کلثوم و به کبری
اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
تا کی ای خامه احباب سرودی نسرائی
تلخ کامی ز مذاقم به درودی نزدائی
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآئی
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لفظ شکرینت چو نی انگشت بخاید
نه همین دل که غمت سوخت سما را و سمک را
من نه تنها کالمت کاست بشر را و ملک را
از تو ای باب نبرم چه یقین را و چه شک را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خسبد
گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خسبد
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
آبم آتش نشود گر بدهی خاک ببادم
نکنم از تو فرامش بری ار نام زیادم
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۰
نه به آزادی ویران نه به بند آزادم
نز اسیری است ملامت نه به شاهی شادم
همت عشق نه این منزلت اکنون دادم
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دام تو اسیر افتادم
در دلم بود که تا دست توان پای عمل
از گریبان تو کوته نکنم چنگ امل
نظری بر به رخت رخصه نفرمود اجل
غالب آنست که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم
رزم ابنای زمان هیچ اثر می نکند
زخم نی طعن زبان هیچ اثر می نکند
نهب تن غارت جان هیچ اثر می نکند
همه غم های جهان هیچ اثر می نکند
در من از بسکه به دیدار عزیزت شادم
بر فلک شهری و عامی نزدم خیمه انس
در زمین صبحی و شامی نزدم خیمه انس
از پی گلشن و دامی نزدم خیمه انس
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
غیر مسکین تنی آن نیز به خنجر همه چاک
جز سری گوی وش آن نیز به چوگان هلاک
غیر جانی ز هر امید جز ایثار تو پاک
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پر بادم
دوست افکنده سپر تیغ به کف دشمن من
رخت هستی به کران مرگ به پیرامن من
جان مهیای فدا غرق شهادت تن من
می نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
نه کنون کم به بر آسوده چو جان در بدنی
تاج سر یار دل امید روان تاب تنی
عقل و دین را چه و زنجیر به زلف و ذقنی
به وفای تو کزان روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
دل سراسیمه روان می رود اندر طلبت
سر تن افکنده دوان می رود اندر طلبت
تن رها کرده توان می رود اندر طلبت
خرم آن روز که جان می رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارکبادم
غربتم صبح وطن کردی از آن چهر صبیح
ناگزر سوی وطن روی جمیل است و قبیح
سستی بخت نگر بشنو از مرد فصیح
سعدیا حب وطن گر چه حدیثی است صحیح
نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم