عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
عشق او جان خسته میخواهد
از دو عالم گسسته میخواهد
هست چندانکه حسن غازه طلب
عشق رنگ شکسته میخواهد
هوسش زان دو لب شکر خندیست
دل مربای پسته میخواهد
پر مشو در بدر، که درگه دوست
عاشق پا شکسته میخواهد
دل نبیند گشاد کار، از آن
که ز درهای بسته میخواهد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
خرد بگیر سر خود، که یار میآید
جنون تهیه خود کن بهار میآید
بهار، دلبری از نو بهار من دارد
که پا ز لاله و گل در نگار میآید
عجب مدار که گرداب گردباد شود
کنون که کشتی ما برکنار میآید
جز اینکه کس نگذارد وجودشان هرگز
دگر ز مردم عالم چه کار میآید؟!
گذشته لعل لب او بخاطرت واعظ
که گوهر سخنت آبدار میآید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
ره مقصود طی کردن، نه از تقصیر میآید
رسیدن منزل دوریست، از شبگیر میآید
چنان با شورش دیوانگی آمیختم خود را
که خونم در شهادت از رگ زنجیر میآید
مشو از وعده آن سروقامت ناامید ای دل
که میآید قیامت عاقبت، گر دیر میآید
ز خود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری
که بوی عقل ای دیوانه از زنجیر میآید
بدست آسان نمی آید شهید ناز او گشتن
که این آب حیات، از جوی آن شمشیر میآید
ز بس دور است راه بیخودی از باده حسنش
جوان گر میرود از خویش واعظ پیر می آید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
غم او ساخت دلم تنگ و، هم او بگشاید
دانه از آب گره گشت و، ازو بگشاید
در خور حوصله خویش برد هرکس فیض
طاقتی کو که نقاب از رخ او بگشاید؟
کشور فتح، مسخر ز شکست تو شود
این دیاریست که با تیغ عدو بگشاید
دل، خوش از صبر به تنگ آمده، کو زور غمی
که ز چاک دلم این بند رفو بگشاید؟!
آب شرمیست در آن رخ که نبندد صورت
کلک نقاش اگر چهره او بگشاید
کیست با او سخن کشتن واعظ گوید؟
سر حرفی مگر آن تندی خو بگشاید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
تا هوای سرمه گشتن ز استخوانم سر کشید
از نگاه تند چشم او بمن خنجر کشید
نیست برتر از تلاش پستی خود پله یی
گر بود انصاف، باید سنگ را با زر کشید
هر سر مویم بدست صد شکست افتاده است
بر سرم تا عشق از سنگ جفالشکر کشید
هر که پردازد، بحالم، گرددش در دیده اشک
خامه نقاش، تصویرم بچشم تر کشید
قرب میخواهی ز حد خود قدم مگذار پیش
از ادب فانوس نور شمع را در بر کشید
نیست واعظ خودنمایان را بجز غم حاصلی
صد گره افتاد در دل خوشه را، تا سرکشید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دل که باشد نشیمن غم یار
غم دنیا در آن نیابد بار
سرکه از عشق سربلندی یافت
نرود زیر بار منت دستار
درد، کهسار کشور عشق است
دل ز غیرت پلنگ آن کهسار
نکنی روترش، ز تلخی غم
ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار
دل آگاه نیست بی تب عشق
شمع سوزد ز دیده بیدار
در ره او ز پا نمی افتی
اگر افتد ترا بسر این کار
پای افگنده یی چه بر سر پا؟
کار افتاده است، بر سر کار!
زهد خشکی بجای مانده ز تو
برده آب رخت ز بس کردار
بدل آب رو کنون واعظ
عرق خجلتست و گریه زار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
مست آمد، با جمالی از شفق گلرنگ تر
چهره در دل بردن، از خورشید زرین چنگ تر
در تکلم از خرام خود بتمکین تر بسی
در تغافل از نگاه خویش، شوخ و شنگ تر
نازک اندامی که من دیدم، خدا روزی کند
چون قبا برگرد او گردیدن، اما تنگ تر
من سری دارم پر از جنگ و، لبی از شکوه پر
او دلی از شیشه نازکتر، ز خارا سنگ تر
خارج از قانون بود، در پرده هم حرف طلب؛
نغمه یی از بینوایی نیست، سیر آهنگ تر
ما اسیران در خم دوران شکار جرگه ایم
عرصه را زآن میکند هر لحظه بر ما تنگ تر
عیب ما را یک بیک چون دوستان برما شمرد
هیچکس با ما نبود از خصم ما یکرنگ تر
در دو روز زندگی، واعظ غم روزی مخور
رزق اگر تنگ است، باشد وقت از آن هم تنگ تر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
به از زمانه نداریم شوخ و شنگ دگر
که هر دو روز کند جلوه یی برنگ دگر
بغیر ابر خروشان دست ریزش نیست
بکوه همت والای ما پلنگ دگر
ظهور جوهر مرد است پیش در دولت
که با نگین سوار است آب و رنگ دگر
به نیک و بد ز جهان صلح کرده یی، اما
نه آن چنان که بود احتیاج جنگ دگر!
حصول گوهر کام از جهان نه آسانست
که هر صدف بود این بحر را نهنگ دگر
مرا بسخت دلی هردو روز کار افتاد
جنون عشقم ازین سنگ زد بسنگ دگر
برخ مرا سیهی رنگ بست گشته دگر
که عکس چهره ام آیینه راست رنگ دگر
برین تن چو قفس نیست استخوان واعظ
که جا خدنگ بلا کرده بر خدنگ دگر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
چابقونچی، اگری باخشی مژگان یراقیدور
اول غمزه اوغری، گوزلری اوغری یتاقیدور
اول نو بهاردین کیول اودلندی لاله تک
یاندی چرا غمز نه عجب عشق اوجاقیدور
اول ظرف قانی آلمیه گر حسندور شراب
آل قانی آله ساغر اگر یار ساقیدور
هر توک باشمده قطع ره عشق ایله تیکان
هر رگ تنمده داغ ایله بیر گل بود اقیدور
اول طره چهره آتشیدین قالخمیش تتون
اول اگری قاش فتنه اودین چاقماقیدور
اول یار وصلین ایستریسنگ خلقدن اوزول
وحدت کمندی عاشقه جانان قوجاقیدور
دنیا اوینده جود ایلین آخرت تاپار
آچوق ال اول کریمیله قونشی چناقیدور
واعظ اگلدی قد قوجالوقدان اوراق تک
یعنی بویردن ایندی بیچیلماق چاقیدور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
وقت نزاع، جان و دل از بهر غارتش
ناخن به هم زند ز دو ابرو اشارتش
شاید که در لباس رسد از لبش بکام
پنهان شده است معنی از آن در عبارتش
گردیده خاطرم چو قدمگاه یاد او
غم ها از آن کنند تلاش زیارتش
دل خانه شکسته ز بار وجود تست
باشد خراب ساختن خود، عمارتش
واعظ نبود با خبر از زخم تیغ دوست
مرهم چه خوب کرد که داد این بشارتش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
گهر بر خویشتن پیچد ز فکر عقد دندانش
صدف دندان فشارد بر جگر از رشک مرجانش
چه سان دل میتوان کندن، ز چشم سرمه سای او؟
که قامت میکشد رو بر قفا برگشته مژگانش!
ز گل گشت چمن آن شوخ هر گه باز میگردد
ز غیرت هر گلی دستیست پندارم بدامانش
چه سان هم عهد بینم با کسانش من که از غیرت
نمیخواهم که باشد با درستی عهد و پیمانش
رسید ایام پیری، دل ز اوضاع جهان کندم
بچوگان خمیدن، گوی دل بردم ز میدانش
پریشانی است حاصل دانه دل را همین واعظ
مگر پرورده یی در آب و خاک ملک ایرانش؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
دل از خیال دوست، ندادم بفکر خویش
آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش
از پایه بلند ز خود بیخبر شدن
افتادم آن قدر که فتادم بفکر خویش
اخراج کرد غیرتم از شهر ننگ و نام
تا رخصت خیال تو دادم بفکر خویش
تا ناخن خدنگ توام بود در نظر
از دل چه عقده ها که گشادم، بفکر خویش
خود جاده ایم کعبه مقصود خویش را
منظور اوست، زینکه فتادم بفکر خویش
واعظ ز خوشدلی چو اثر نیست در جهان
در کنج غم نشسته و، شادم بفکر خویش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
عاشقان را ره ندارد، در دل پر غم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر
بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان
جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی
در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
بسکه از دلهای تنگ اهل دنیا میرمد
در دل درویش می افتد بروی هم نشاط
دست بردار از هوس واعظ، گرفتی چون عصا
راست ناید با سر لرزان و پشت خم نشاط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
از هجوم داغ، در تن نیست دیگر جای داغ
مینهم چون فلس ماهی، داغ بر بالای داغ
آمد و رفت خیال دوست را، نتوان نهفت
نقش پای یاد جانان است در دل جای داغ
اشک خونین گرددش در چشم، از سرگرمیم
بر سر شوریده ام شبها رسد چون پای داغ
کوچه آمد شد درد است، در دل زخم تیر؛
ناخن سر پنجه عشق است، در تن جای داغ!
ما خریداران سوداییم در بازار عشق
نیست واعظ درهم و دینار ما، جز جای داغ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
خواهد نمک خمیر وجودت ز شور عشق
نانیست این، که پخته شود در تنور عشق
بر خود زدن نه پایه هر سست همت است
فرهاد کند جانی و، آن هم بزور عشق
چون سگ که اوفتد به نمک زار، دور نیست
نفس پلید پاک شود گر بشور عشق
باید«بلن ترانی » صبح وصال ساخت
ره گر دهند موسی دل را بطور عشق
مردی، بقوت تن تنها نمیشود
سختی کشیدنست بجان، سنگ زور عشق
ره طی بگاو تاری رهرو نمیشود
افتادگیست راحله راه دور عشق
روشن بشمع مهر نگردد سرای ما
نبود چراغ کلبه ما غیر نور عشق
از فکرهای بیهده عشاق فارغند
نبود غم زمانه حریف سرور عشق
بردار دست از همه، دامان دل بگیر
بیکاری است واعظ کار ضرور عشق
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
غیر از می جنون، نرساند دماغ عشق
جز موی سر، فتیله نخواهد چراغ عشق
شورم ز تندگویی ناصح شود فزون
صرصر چو روغن است مرا در چراغ عشق!
در نسخه جمال تو بس نکته هاست درج
نتوان ولی مطالعه اش بیدماغ عشق
پر بود کوه و دشت ز مجنون و کوهکن
کو بیدلی کنون، که کند کس سراغ عشق؟!
هرگز ندیده از قدح چشم مست یار
کیفیتی که یافته دل از ایاغ عشق
یک پره است داغ دلم از گل جنون
یک سنبل است روز سیاهم ز باغ عشق
واعظ پی خرید متاع نجات، نیست
نقدی مرا بکیسه دل، غیر داغ عشق
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
تا کعبه با خیال تو همدوش رفته ام
این راه را تمام بآغوش رفته ام
دور و دراز شد سفر بیخودی مرا
گویا ببوی زلف تو از هوش رفته ام
در حیرتم که با همه بیقوتی چه سان
از یادت ای نگار قصب پوش رفته ام؟!
نازش ز چین جبهه برویم کشیده تیغ
تا چون خطش بسیر بنا گوش رفته ام
واعظ بمجلسی که در آن بوده حرف دوست
خود را ز شوق کرده فراموش رفته ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
غبار آسا نسیمی چون وزد، در پای او افتم
که شاید یک نفس در دامن صحرای او افتم
براه عشق جانان وادی و منزل نمیدانم
بجز این کز سر خود خیزم و، در پای او افتم
ندانم را دیگر بهر گلگشت سراپایش
مگر در کوچه باغ زلف سر تا پای او افتم
دگر باغ جنان را سفره بر سر نفگنم یک دم
اگر در سایه سرو قد رعنای او افتم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ز شرح اشتیاق دوست، تا حرفی بیان کردم
سراپا خویشتن را چون قلم صرف زبان کردم
چنان کاول شناساند الف، استاد کودک را
من اول ناوک او را، به دل خاطر نشان کردم
شدم در مکتب دل تا گلستان خوان حسن او
چو قمری سطر سرو قامت او را روان کردم
گذار عمر پیرم کرد و، من هم از خرام او
به فکر سرو خود افتادم و، خود را جوان کردم
اگر در عاشقی بلبل نمود افغان بسی واعظ
میان عاشقان، در خامشی، من هم فغان کردم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
ز غم گر سوختم، نزدیک یار مهوش خویشم
شدم خاکستر، اما همنشین آتش خویشم
بهر جا باشد او، من دور گرد آن سر کویم
خیالش تا بدل جا کرده، من هجران کش خویشم
فلک را نیست جرم،این اضطراب از خویشتن دارم
در این مجمر شرار آسا سپند آتش خویشم
چو حرف وصل گوید، خویش را دور افگنم اول
برای صید مطلب تیر روی ترکش خویشم
سراپا گرچه واعظ هستیم باشد ازو، لیکن
شررسان در فلاخن، از فروغ آتش خویشم