عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
رسید فصل گل و عیش گلشنم نزدیک
گلم به خرمن و خرمن به دامنم نزدیک
رفیق! بهر خدا، رو برون در بنشین
به خلوتم می و یارست و دشمنم نزدیک
به حیله شمع دگر می فروختم افسوس
که آفتاب بلندست و روزنم نزدیک
چو شمع ها به سر هر مزار سوخته ام
که برده اند چراغی به روزنم نزدیک
به بت پرستی اگر سر کار خود گویم
دگر به بت نگذارد برهمنم نزدیک
چو مرد خلوت انسم کمال بخت من است
اگر فتد گذر شه به گلخنم نزدیک
سزد چو فاخته گر طوقم از گلو روید
ز بس که هست به قید تو گردنم نزدیک
کسی مصیبت و سور مرا نمی داند
که هست صوت سرورم به شیونم نزدیک
به صحن مزرعم ای ابر رحمت آبی ریز
شب است و آمده آتش به خرمنم نزدیک
ز همت است «نظیری » که مانده ام ز طلب
نموده آتش وادی ایمنم نزدیک
گلم به خرمن و خرمن به دامنم نزدیک
رفیق! بهر خدا، رو برون در بنشین
به خلوتم می و یارست و دشمنم نزدیک
به حیله شمع دگر می فروختم افسوس
که آفتاب بلندست و روزنم نزدیک
چو شمع ها به سر هر مزار سوخته ام
که برده اند چراغی به روزنم نزدیک
به بت پرستی اگر سر کار خود گویم
دگر به بت نگذارد برهمنم نزدیک
چو مرد خلوت انسم کمال بخت من است
اگر فتد گذر شه به گلخنم نزدیک
سزد چو فاخته گر طوقم از گلو روید
ز بس که هست به قید تو گردنم نزدیک
کسی مصیبت و سور مرا نمی داند
که هست صوت سرورم به شیونم نزدیک
به صحن مزرعم ای ابر رحمت آبی ریز
شب است و آمده آتش به خرمنم نزدیک
ز همت است «نظیری » که مانده ام ز طلب
نموده آتش وادی ایمنم نزدیک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
نقش دیبا چنان کشید فرنگ
که ز من برد دانش و فرهنگ
کفر از عشق و عشق از ایمان
چیست این فتنه ها و این نیرنگ
زمزمم سوخته است گو هندو
مشت خاکسترم فشان بر گنگ
وه که بر ما نوشته باده فروش
باده را سنگ و جام را پا سنگ
چند کورانه دست اندازیم
دامن کس نیاید اندر چنگ
زو همه نقش ها و او بی نقش
زو همه رنگ ها و او بی رنگ
گله در دوستی نمی گنجد
بس که شد راه دوستداری تنگ
به قضا تن دهم که در دریا
شادی گوهرست و خوف نهنگ
تو مکن ضرب زخمه را خارج
گر «نظیری » غلط کند آهنگ
که ز من برد دانش و فرهنگ
کفر از عشق و عشق از ایمان
چیست این فتنه ها و این نیرنگ
زمزمم سوخته است گو هندو
مشت خاکسترم فشان بر گنگ
وه که بر ما نوشته باده فروش
باده را سنگ و جام را پا سنگ
چند کورانه دست اندازیم
دامن کس نیاید اندر چنگ
زو همه نقش ها و او بی نقش
زو همه رنگ ها و او بی رنگ
گله در دوستی نمی گنجد
بس که شد راه دوستداری تنگ
به قضا تن دهم که در دریا
شادی گوهرست و خوف نهنگ
تو مکن ضرب زخمه را خارج
گر «نظیری » غلط کند آهنگ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا عشق چه ها کند به بلبل
بسیار دریده پرده گل
شمشیر مقربان دریده
دیوانه عشق بی تأمل
برتر بود آستانه عشق
از هرچه خرد کند تعقل
جانان خواهی گذر ز کونین
دنیا سیل است و آخرت پل
بر آتش قهرت ار نشانند
دل خسته مدار در توکل
تا چون رخ دلبران برآری
از خرمن شعله شاخ سنبل
بر مور نهاده اند باری
کافلاک نمی کند تحمل
رحمی که ز دست می رود کار
به غرقه جفا بود تغافل
دوری چو تو یوسفی برآید
از جنس توالد و تناسل
در عشق گریز تا بیابی
ملکی که نکرده کس تخیل
بزم تو و آنگهی «نظیری »
از چرخ نمی کند تنزل
بسیار دریده پرده گل
شمشیر مقربان دریده
دیوانه عشق بی تأمل
برتر بود آستانه عشق
از هرچه خرد کند تعقل
جانان خواهی گذر ز کونین
دنیا سیل است و آخرت پل
بر آتش قهرت ار نشانند
دل خسته مدار در توکل
تا چون رخ دلبران برآری
از خرمن شعله شاخ سنبل
بر مور نهاده اند باری
کافلاک نمی کند تحمل
رحمی که ز دست می رود کار
به غرقه جفا بود تغافل
دوری چو تو یوسفی برآید
از جنس توالد و تناسل
در عشق گریز تا بیابی
ملکی که نکرده کس تخیل
بزم تو و آنگهی «نظیری »
از چرخ نمی کند تنزل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نخست عشق به میخانه کرد نزول
به گرد مدرسه گردیدنست نامعقول
ز راه ضربت دستست رقص بی حالان
سماع عشق نخیزد مگر ز اصل اصول
کمینه بوالعجبی، در دیار عشق این است
که حاکمی شود از حکم کودکی معزول
از آن عزیز خراباتیان شدیم که ما
ادب نگاه نداریم، در خروج و دخول
برون ز دلبر شهری، درون ز شاهد غیب
گنه به طور ملامت کشان بود مقبول
متاع هر دو جهان را به یک گدا بخشیم
گر از هزار تمنا، یکی رسد به حصول
بلند شد سخن عشق، لیک معذوریم
که نیست رخصت گفتار جز بقدر عقول
غرض گدای در دوست بودنست ارنه
به گنج ها نکنیم التفات بر مسئول
خموش تا نشناسد کسی «نظیری » را
چه لازم است که معلوم گردد این مجهول
به گرد مدرسه گردیدنست نامعقول
ز راه ضربت دستست رقص بی حالان
سماع عشق نخیزد مگر ز اصل اصول
کمینه بوالعجبی، در دیار عشق این است
که حاکمی شود از حکم کودکی معزول
از آن عزیز خراباتیان شدیم که ما
ادب نگاه نداریم، در خروج و دخول
برون ز دلبر شهری، درون ز شاهد غیب
گنه به طور ملامت کشان بود مقبول
متاع هر دو جهان را به یک گدا بخشیم
گر از هزار تمنا، یکی رسد به حصول
بلند شد سخن عشق، لیک معذوریم
که نیست رخصت گفتار جز بقدر عقول
غرض گدای در دوست بودنست ارنه
به گنج ها نکنیم التفات بر مسئول
خموش تا نشناسد کسی «نظیری » را
چه لازم است که معلوم گردد این مجهول
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
ما به برهان و خبر پیرو ترسا نشویم
تا رخ بت نپرستیم شکیبا نشویم
در تماشای تو چون آینه گم گردیدیم
که ز پیدایی دیدار تو پیدا نشویم
مهر بر لب چو سر کیسه ممسک زده ایم
تا سر شیشه می وانشود، وانشویم
سرمه در دیده دل تا نکشد لطف حکیم
گر سراپای شود دیده که بینا نشویم
برگذر بودن حسن گل و خوبی بهار
گوشمالی است که مشغول تماشا نشویم
ابتلاهای عزیزان همه زآنست که ما
غره مهلت ده روزه دنیا نشویم
نقش امید به صد دوزخ و دریا، شستیم
تا دگر مصدر هر عرض تمنا نشویم
نرود خامه تکلیف خرد، از سر ما
تا چو سودای جنون، بی سر و بی پا نشویم
قیمت خاک در آن کوی، به افلاک رسید
ما ندانیم چه نرخیم، که بالا نشویم
بگذارید که در تنگ شکر، گم گردیم
کان پشیزیم که بیعانه سودا نشویم
در محبت دل و دین باختن اول قدم است
ما «نظیری » ز تو خرسند به این ها نشویم
تا رخ بت نپرستیم شکیبا نشویم
در تماشای تو چون آینه گم گردیدیم
که ز پیدایی دیدار تو پیدا نشویم
مهر بر لب چو سر کیسه ممسک زده ایم
تا سر شیشه می وانشود، وانشویم
سرمه در دیده دل تا نکشد لطف حکیم
گر سراپای شود دیده که بینا نشویم
برگذر بودن حسن گل و خوبی بهار
گوشمالی است که مشغول تماشا نشویم
ابتلاهای عزیزان همه زآنست که ما
غره مهلت ده روزه دنیا نشویم
نقش امید به صد دوزخ و دریا، شستیم
تا دگر مصدر هر عرض تمنا نشویم
نرود خامه تکلیف خرد، از سر ما
تا چو سودای جنون، بی سر و بی پا نشویم
قیمت خاک در آن کوی، به افلاک رسید
ما ندانیم چه نرخیم، که بالا نشویم
بگذارید که در تنگ شکر، گم گردیم
کان پشیزیم که بیعانه سودا نشویم
در محبت دل و دین باختن اول قدم است
ما «نظیری » ز تو خرسند به این ها نشویم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
بسیار نظره کردم در گرم و سرد عالم
چشمی نشد بمالم از دود و گرد عالم
عزم رحیل دارم از شهربند دنیا
صوم وصال گیرم از آب خورد عالم
بر خاک رهگذارم افلاک پایمالم
خلوت نشین شهرم صحرانورد عالم
رخ می کنم به ناخن، لب می گزم به دندان
با خویش در نبردم، غالب نبرد عالم
از حسن آن پری وش، تا یافتم نشانی
دیوانه دوست گشتم، ویرانه گرد عالم
خشمی همه تبسم، تلخی همه حلاوت
در نیش نوش جان ها، در خار ورد عالم
ریزان ز من ثمرها، الوان ز من چمن ها
رنگی نه همچو بادم، از سرخ و زرد عالم
نابود هست و بودم، پندار در نمودم
چون نقطه زیادم، از نقش نرد عالم
نوبالغان این عهد، زن مشربند یکسر
مردانگی مجویید، از هیچ مرد عالم
زین خاکدان برستیم، وز اختران گذشتیم
ماییم صبح ثانی، خورشید فرد عالم
صبح از کف «نظیری » رطل گران کشیدیم
بر طبع شد گوارا، اندوه و درد عالم
چشمی نشد بمالم از دود و گرد عالم
عزم رحیل دارم از شهربند دنیا
صوم وصال گیرم از آب خورد عالم
بر خاک رهگذارم افلاک پایمالم
خلوت نشین شهرم صحرانورد عالم
رخ می کنم به ناخن، لب می گزم به دندان
با خویش در نبردم، غالب نبرد عالم
از حسن آن پری وش، تا یافتم نشانی
دیوانه دوست گشتم، ویرانه گرد عالم
خشمی همه تبسم، تلخی همه حلاوت
در نیش نوش جان ها، در خار ورد عالم
ریزان ز من ثمرها، الوان ز من چمن ها
رنگی نه همچو بادم، از سرخ و زرد عالم
نابود هست و بودم، پندار در نمودم
چون نقطه زیادم، از نقش نرد عالم
نوبالغان این عهد، زن مشربند یکسر
مردانگی مجویید، از هیچ مرد عالم
زین خاکدان برستیم، وز اختران گذشتیم
ماییم صبح ثانی، خورشید فرد عالم
صبح از کف «نظیری » رطل گران کشیدیم
بر طبع شد گوارا، اندوه و درد عالم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سوخت چون شمع پای تا بسرم
شد تنم جمله مایه نظرم
در صبحم به روی نگشایند
بر شبم خنده می زند سحرم
من که بر گلبن آشیان دارم
چه غم است از فنای بال و پرم
پشت غمدیدگان به من گرم است
غم به پیشم سنان و من سپرم
یک ره ابرام دوست نشنیدم
زین تغابن که شد هنوز کرم
کشدم غم به این گنه که چرا؟
شادی از دور دیده بر گذرم
حادثات جهان ز هم رنجند
نسپارند اگر به یک دگرم
بسکه دل بر قفا روم ز درت
قدم پس تر است پیشترم
مست و آشفته می روم بر راه
حال من ظاهر است از اثرم
خوش نکردند صحبتم مرغان
نام کردند مرغ خوش خبرم
آنچنان داردم «نظیری » شوق
که بپرند عضوها ز برم
شست سقای ابر برگ و بوم
به نمی شد دل و دماغ ترم
دانه چون خوشه در گلو آورد
شاخه های رگ از غم جگرم
بس هوا طرح انبساط انداخت
شد درون سرا برون درم
به دو بال سحاب دوخته اند
دامن بحر و دامن بصرم
مژه بر هم نمی توانم زد
که به طوفان گریه بارورم
مریم ابر در تموز آورد
میوه مهرگان به ماحضرم
عقد سنبل شد آه پیمانم
خرده نرگس اشک چون شررم
همه امنیت و فراغت شد
هرچه آفت نمود در بصرم
چون به خوبی گلستان نگرد
بوسه بر دیده می زند نظرم
بسکه از شوق سینه در جوشم
پای تقدیم می کند بسرم
پای تا فرق مو بر اعضا هست
همه آبستنی و جانورم
آن چنان گم شدم به عیش و نشاط
که «نظیری » نمی رسد خبرم
شد تنم جمله مایه نظرم
در صبحم به روی نگشایند
بر شبم خنده می زند سحرم
من که بر گلبن آشیان دارم
چه غم است از فنای بال و پرم
پشت غمدیدگان به من گرم است
غم به پیشم سنان و من سپرم
یک ره ابرام دوست نشنیدم
زین تغابن که شد هنوز کرم
کشدم غم به این گنه که چرا؟
شادی از دور دیده بر گذرم
حادثات جهان ز هم رنجند
نسپارند اگر به یک دگرم
بسکه دل بر قفا روم ز درت
قدم پس تر است پیشترم
مست و آشفته می روم بر راه
حال من ظاهر است از اثرم
خوش نکردند صحبتم مرغان
نام کردند مرغ خوش خبرم
آنچنان داردم «نظیری » شوق
که بپرند عضوها ز برم
شست سقای ابر برگ و بوم
به نمی شد دل و دماغ ترم
دانه چون خوشه در گلو آورد
شاخه های رگ از غم جگرم
بس هوا طرح انبساط انداخت
شد درون سرا برون درم
به دو بال سحاب دوخته اند
دامن بحر و دامن بصرم
مژه بر هم نمی توانم زد
که به طوفان گریه بارورم
مریم ابر در تموز آورد
میوه مهرگان به ماحضرم
عقد سنبل شد آه پیمانم
خرده نرگس اشک چون شررم
همه امنیت و فراغت شد
هرچه آفت نمود در بصرم
چون به خوبی گلستان نگرد
بوسه بر دیده می زند نظرم
بسکه از شوق سینه در جوشم
پای تقدیم می کند بسرم
پای تا فرق مو بر اعضا هست
همه آبستنی و جانورم
آن چنان گم شدم به عیش و نشاط
که «نظیری » نمی رسد خبرم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
به گل پیراهنی امیدوارم
که خوشبو سازد آغوش و کنارم
من آن آسیمه صیادم درین بحر
که در دامم نمی گنجد شکارم
قضا هم سنگ کوهم داده سودا
به مویی برتر از او بسته بارم
فشانم خوشه باران ز مژگان
به شورش ابر دشت و کوهسارم
شود شوریده تر هر دم گل و آب
ازین مرغابیان چشمه سارم
به امید وصال آن پری وش
به شکلی هر نفس بت می نگارم
به ایمان نایم از پندار بیرون
عجایب مؤمن زنار دارم
گریبان می درم از عشق و کارش
که تاب این سر و سودا ندارم
ز شهری زادگان عشق پرسید
یکی از عارفان آن دیارم
به این خشکی گر آزادم گذارند
ز سرسبزان وادی یادگارم
«نظیری » ذوق شب خیزان ز من پرس
که از بی گه درین وادی سوارم
که خوشبو سازد آغوش و کنارم
من آن آسیمه صیادم درین بحر
که در دامم نمی گنجد شکارم
قضا هم سنگ کوهم داده سودا
به مویی برتر از او بسته بارم
فشانم خوشه باران ز مژگان
به شورش ابر دشت و کوهسارم
شود شوریده تر هر دم گل و آب
ازین مرغابیان چشمه سارم
به امید وصال آن پری وش
به شکلی هر نفس بت می نگارم
به ایمان نایم از پندار بیرون
عجایب مؤمن زنار دارم
گریبان می درم از عشق و کارش
که تاب این سر و سودا ندارم
ز شهری زادگان عشق پرسید
یکی از عارفان آن دیارم
به این خشکی گر آزادم گذارند
ز سرسبزان وادی یادگارم
«نظیری » ذوق شب خیزان ز من پرس
که از بی گه درین وادی سوارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
شب نه تشویش صبا نی شور بلبل داشتم
خلوتی تا صبحدم با سنبل و گل داشتم
عیش ها سیل بهاری بود، تا آمد گذشت
صحبتی با دوستداران بر سر پل داشتم
یاد آن مستان که برچیدند از اینجا نقل و جام
بهره کیفیتی از جزو تا کل داشتم
پرتو اکسیر چشمانم به گنج افتاده بود
هرچه می بردند در بردن تغافل داشتم
کارم از یک زخمه آخر شد که ظاهر کرد عشق
هرچه در جوهر ترقی و تنزل داشتم
عشق و مستی زودتر زینم به مقصد می رساند
دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم
در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است
بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم
می شنیدم از «نظیری » عشق وی کردم هوس
کی چنین جانسوز دردی در تخیل داشتم
خلوتی تا صبحدم با سنبل و گل داشتم
عیش ها سیل بهاری بود، تا آمد گذشت
صحبتی با دوستداران بر سر پل داشتم
یاد آن مستان که برچیدند از اینجا نقل و جام
بهره کیفیتی از جزو تا کل داشتم
پرتو اکسیر چشمانم به گنج افتاده بود
هرچه می بردند در بردن تغافل داشتم
کارم از یک زخمه آخر شد که ظاهر کرد عشق
هرچه در جوهر ترقی و تنزل داشتم
عشق و مستی زودتر زینم به مقصد می رساند
دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم
در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است
بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم
می شنیدم از «نظیری » عشق وی کردم هوس
کی چنین جانسوز دردی در تخیل داشتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
خود را کباب ازین دل خودکام کرده ایم
این پاره آتشیست دلش نام کرده ام
گر روزگار دشمن من گشته دور نیست
خون ها ز رشگ در دل ایام کرده ام
این دل که در وصال تسلی ازو نبود
خرسندش از تغافل و دشنام کرده ام
بی صبرم آن چنانکه به قدر کرشمه یی
جانی گرو نهاده، دلی وام کرده ام
پیش خیال او حذر ای دل ز اضطراب
این صید را به حیله دمی رام کرده ام
شام فراق در نظرم داغ حسرتی است
هر می که روز وصل تو در جام کرده ام
از نیم جرعه لطف «نظیری » چه بی خودیست؟
این روز وصل بود که من شام کرده ام
این پاره آتشیست دلش نام کرده ام
گر روزگار دشمن من گشته دور نیست
خون ها ز رشگ در دل ایام کرده ام
این دل که در وصال تسلی ازو نبود
خرسندش از تغافل و دشنام کرده ام
بی صبرم آن چنانکه به قدر کرشمه یی
جانی گرو نهاده، دلی وام کرده ام
پیش خیال او حذر ای دل ز اضطراب
این صید را به حیله دمی رام کرده ام
شام فراق در نظرم داغ حسرتی است
هر می که روز وصل تو در جام کرده ام
از نیم جرعه لطف «نظیری » چه بی خودیست؟
این روز وصل بود که من شام کرده ام
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
امروز پیشت از غم خود دم نمی زنم
فارغ نشین که بزم تو برهم نمی زنم
انداختم به بردن شادی هزار کم
غیر از دو شش به باختن غم نمی زنم
نازم به این شرف که غلام محبتم
لاف نسبت ز نسبت آدم نمی زنم
صد ره سوار همتم از این و آن گذشت
با آنکه تازیانه بر ادهم نمی زنم
می سازم ارچه دست دغا بیش می کند
می بازم ارچه نقش وفا کم نمی کنم
امروز بهتر است «نظیری » جراحتم
آسوده ام که دست به مرهم نمی زنم
فارغ نشین که بزم تو برهم نمی زنم
انداختم به بردن شادی هزار کم
غیر از دو شش به باختن غم نمی زنم
نازم به این شرف که غلام محبتم
لاف نسبت ز نسبت آدم نمی زنم
صد ره سوار همتم از این و آن گذشت
با آنکه تازیانه بر ادهم نمی زنم
می سازم ارچه دست دغا بیش می کند
می بازم ارچه نقش وفا کم نمی کنم
امروز بهتر است «نظیری » جراحتم
آسوده ام که دست به مرهم نمی زنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
سخن دوست گران بود فراوان کردم
جان به بیعانه بیارید که ارزان کردم
گرد راه خضری از نظرم می پاشید
سوی هر چشمه شدم چشمه حیوان کردم
هیچ اکسیر به تأثیر محبت نرسد
کفر آوردم و در عشق تو ایمان کردم
همه بایستنیم بود چو رفت آمد کار
هرچه در کار نبایست همه آن کردم
نیم ساعت به خود از تفرقه نتوان پرداخت
در مقامی که دل جمع پریشان کردم
هرچه آموخته بودم همه از یادم رفت
سود چل ساله به سودای تو نقصان کردم
حال از آن ترک سیه چشم مپوشید که من
سحر پیش نظرش بردم و قران کردم
سوی تو ره به تکاپوی خرد نتوان کرد
سعی چندان که به تحقیق تو بتوان کردم
خان خانان که به یاد نظر تربیتش
طبع گر خاک نگارید منش جان کردم
نکته آرای و غزل سنج «نظیری » می باش
به مدیحی که تو را صاحب دیوان کردم
جان به بیعانه بیارید که ارزان کردم
گرد راه خضری از نظرم می پاشید
سوی هر چشمه شدم چشمه حیوان کردم
هیچ اکسیر به تأثیر محبت نرسد
کفر آوردم و در عشق تو ایمان کردم
همه بایستنیم بود چو رفت آمد کار
هرچه در کار نبایست همه آن کردم
نیم ساعت به خود از تفرقه نتوان پرداخت
در مقامی که دل جمع پریشان کردم
هرچه آموخته بودم همه از یادم رفت
سود چل ساله به سودای تو نقصان کردم
حال از آن ترک سیه چشم مپوشید که من
سحر پیش نظرش بردم و قران کردم
سوی تو ره به تکاپوی خرد نتوان کرد
سعی چندان که به تحقیق تو بتوان کردم
خان خانان که به یاد نظر تربیتش
طبع گر خاک نگارید منش جان کردم
نکته آرای و غزل سنج «نظیری » می باش
به مدیحی که تو را صاحب دیوان کردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
مشنو استغفار من کز اهل ایمان نیستم
خرقه از مصحف اگر سازم مسلمان نیستم
معنی اخلاص می خواهند و حسن اعتقاد
چون نشینم با نکوکاران کز ایشان نیستم
در چمن معذور داریدم اگر گردم ملول
نغمه سنج کوه و دشتم از گلستان نیستم
جذب عشقم فی المثل در حسن پیدا ساختن
خضر چاه یوسفم از آب حیوان نیستم
چرخ اگر وارون بگردد ابر اگر طوفان کند
گوشه یی آسوده ام آگه ز دوران نیستم
دهر چون در دشمنی سست است افکندم سپر
دشمن نامرد را من مرد میدان نیستم
گر پریشانی به این خوییست کاندر زلف تست
بس پریشانتر ازینم کن پریشان نیستم
خیر حسن خود نگاهی می توان کردن چه شد
سایلم در کوی تو، پندار مهمان نیستم
گر نمی گویی «نظیری » هندوی خویشم بخوان
کافر زنار بندم من مسلمان نیستم
خرقه از مصحف اگر سازم مسلمان نیستم
معنی اخلاص می خواهند و حسن اعتقاد
چون نشینم با نکوکاران کز ایشان نیستم
در چمن معذور داریدم اگر گردم ملول
نغمه سنج کوه و دشتم از گلستان نیستم
جذب عشقم فی المثل در حسن پیدا ساختن
خضر چاه یوسفم از آب حیوان نیستم
چرخ اگر وارون بگردد ابر اگر طوفان کند
گوشه یی آسوده ام آگه ز دوران نیستم
دهر چون در دشمنی سست است افکندم سپر
دشمن نامرد را من مرد میدان نیستم
گر پریشانی به این خوییست کاندر زلف تست
بس پریشانتر ازینم کن پریشان نیستم
خیر حسن خود نگاهی می توان کردن چه شد
سایلم در کوی تو، پندار مهمان نیستم
گر نمی گویی «نظیری » هندوی خویشم بخوان
کافر زنار بندم من مسلمان نیستم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
هنر در شست و ناوک در کف و زه بر کمان دارم
ولی بر دست و بازو از وفا بندی گران دارم
ز ایمای عزیزان همتی در کار می خواهم
خدنگی بر کمان پیوسته چشمی بر نشان دارم
به وصلش تا رسم صد بار بر خاک افکند شوقم
که نو پروازم و شاخ بلندی آشیان دارم
اگر مستم اگر هشیار دستان سنج دیرینم
ز گل بر هر سر شاخی هزاران داستان دارم
زبان شوریده عشق است گفتارش نمی فهمی
بخوان از چهره ام رازی که با او در میان دارم
کف پایی نخواهد رنجه شد در بزم مغروران
اگر یک دم رخی پامال خاک آستان دارم
«نظیری » خوش دلت، با غمزه ای داد و ستد داری
درین سودا شریکم با تو گر صد جان زیان دارم
ولی بر دست و بازو از وفا بندی گران دارم
ز ایمای عزیزان همتی در کار می خواهم
خدنگی بر کمان پیوسته چشمی بر نشان دارم
به وصلش تا رسم صد بار بر خاک افکند شوقم
که نو پروازم و شاخ بلندی آشیان دارم
اگر مستم اگر هشیار دستان سنج دیرینم
ز گل بر هر سر شاخی هزاران داستان دارم
زبان شوریده عشق است گفتارش نمی فهمی
بخوان از چهره ام رازی که با او در میان دارم
کف پایی نخواهد رنجه شد در بزم مغروران
اگر یک دم رخی پامال خاک آستان دارم
«نظیری » خوش دلت، با غمزه ای داد و ستد داری
درین سودا شریکم با تو گر صد جان زیان دارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
شکوه نقصان داشت فصلی از میان انداختم
نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم
از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود
هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم
تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد
هر کجا ره شد نگون از کف عنان انداختم
راهبر دلال کالا بود و رهزن مشتری
در میان راه بار کاروان انداختم
ساخت نوعی جذبه کارم را که معلومم نشد
کی صنم از جیب و زنار از میان انداختم
ثابت اندازی ز صافی نظر شد ورنه من
بی پر و پیکان خدنگی بر نشان انداختم
طعم حنظل را به عادت راست کردم در مذاق
من که شکر را ز تلخی از دهان انداختم
شمع را گفتم: چرا منظور هر محفل شدی؟
گفت: از بالا نظر بر آستان انداختم
در پناه گریه و عجزم «نظیری » بعد ازین
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان انداختم
نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم
از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود
هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم
تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد
هر کجا ره شد نگون از کف عنان انداختم
راهبر دلال کالا بود و رهزن مشتری
در میان راه بار کاروان انداختم
ساخت نوعی جذبه کارم را که معلومم نشد
کی صنم از جیب و زنار از میان انداختم
ثابت اندازی ز صافی نظر شد ورنه من
بی پر و پیکان خدنگی بر نشان انداختم
طعم حنظل را به عادت راست کردم در مذاق
من که شکر را ز تلخی از دهان انداختم
شمع را گفتم: چرا منظور هر محفل شدی؟
گفت: از بالا نظر بر آستان انداختم
در پناه گریه و عجزم «نظیری » بعد ازین
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان انداختم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
به جست و جوی تو سرتاسر جهان بدوم
چنان که باد به هر سو دود چنان بدوم
ز بس ز شوق تو شوریده ام نمی دانم
که بر زمین بدوم یا بر آسمان بدوم
ز جهل ره بر پیران نکته یابم نیست
به لهو در صف طفلان خرده دان بدوم
کس از قبیله ما رند و عشقباز نبود
نصیب بود که دنبال این و آن بدوم
ضرور شد پی روزی شدن چه دانستم
کزین کران جهان تا بدان کران بدوم
شدم به جهد که آسوده گردم از منزل
کجا گمان که به منزل رسم همان بدوم
به گرد توسن مردی نمی رسم تا کی
به شرق و غرب پذیرای کاروان بدوم
نکرد بخت به معموره ای سبکبارم
چو ناله چند ز غم توشه بر میان بدوم
چنان ربوده «نظیری » جنون عشقم عقل
که بر زمین پی ماه و بر آسمان بدوم؟
چنان که باد به هر سو دود چنان بدوم
ز بس ز شوق تو شوریده ام نمی دانم
که بر زمین بدوم یا بر آسمان بدوم
ز جهل ره بر پیران نکته یابم نیست
به لهو در صف طفلان خرده دان بدوم
کس از قبیله ما رند و عشقباز نبود
نصیب بود که دنبال این و آن بدوم
ضرور شد پی روزی شدن چه دانستم
کزین کران جهان تا بدان کران بدوم
شدم به جهد که آسوده گردم از منزل
کجا گمان که به منزل رسم همان بدوم
به گرد توسن مردی نمی رسم تا کی
به شرق و غرب پذیرای کاروان بدوم
نکرد بخت به معموره ای سبکبارم
چو ناله چند ز غم توشه بر میان بدوم
چنان ربوده «نظیری » جنون عشقم عقل
که بر زمین پی ماه و بر آسمان بدوم؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
همیشه گریه تلخی در آستین دارم
به نرخ زهر فروشم گر انگبین دارم
به باد و برقم از احوال خویش در گفتار
که ابر در گذر و تخم در زمین دارم
کسی که خانه به همسایگی من گیرد
مدام خوش دلش از ناله حزین دارم
نه با گلم نظری نی به صوتم آهنگی است
شکسته بالم و صیاد در کمین دارم
مرا به ساده دلی های من توان بخشید
خطا نموده ام و چشم آفرین دارم
دلم رفیق سمندر مزاج می طلبد
سموم غیرت وادی آتشین دارم
ز دیر تا بت و بتخانه می برد عشقم
خجالت از رخ مردان راه دین دارم
به دست هر که فتد جرعه ای حیف منست
ندیم میکده ام دل چرا غمین دارم
سرم به کار «نظیری » فرو نمی آید
که داغ بندگی عشق بر جبین دارم
به نرخ زهر فروشم گر انگبین دارم
به باد و برقم از احوال خویش در گفتار
که ابر در گذر و تخم در زمین دارم
کسی که خانه به همسایگی من گیرد
مدام خوش دلش از ناله حزین دارم
نه با گلم نظری نی به صوتم آهنگی است
شکسته بالم و صیاد در کمین دارم
مرا به ساده دلی های من توان بخشید
خطا نموده ام و چشم آفرین دارم
دلم رفیق سمندر مزاج می طلبد
سموم غیرت وادی آتشین دارم
ز دیر تا بت و بتخانه می برد عشقم
خجالت از رخ مردان راه دین دارم
به دست هر که فتد جرعه ای حیف منست
ندیم میکده ام دل چرا غمین دارم
سرم به کار «نظیری » فرو نمی آید
که داغ بندگی عشق بر جبین دارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
تا به کی از کثرت غم روی بر زانو نهم
تنگ گردد خانه بر من سر به شهر و کو نهم
دفع دل تنگی دمی از شغل غافل نیستم
دست اگر بردارم از جیب آستین بر رو نهم
شاکر بختم که منت دار از خویشم نکرد
عشرتی یاد آورم غم هاش بر پهلو نهم
کوچه معشوق باغ دلگشای عاشق است
بینم از هر جا ملالی رو به کوی او نهم
کس درین کاسد دیار از من مشامی خوش نکرد
چند چون گل رخت رعنایی به رنگ و بو نهم
مایه من انگبین ناب و پر آشوب شهر
به کزین بازار جنس خویش بر یک سو نهم
کفر و ایمان را به یک سنگ آن دو ابرو می کشد
تا به کی اعجاز را در پله جادو نهم
خو به عشرت کرده ام عادت به راحت چند گاه
می روم تا از سر این عادت ز طبع این خو نهم
طی راه از اشک بر مژگان سبکتر می کنم
خم نمی گردد ز ثقلم بار اگر بر مو نهم
نافه مشکم که عطرافشان به پا افتاده ام
در چه پا آویزم و رخ بر پی آهو نهم
بوالعجب دردی «نظیری » را به شور آورده است
سینه بشکافد گرش زنجیر بر بازو نهم
تنگ گردد خانه بر من سر به شهر و کو نهم
دفع دل تنگی دمی از شغل غافل نیستم
دست اگر بردارم از جیب آستین بر رو نهم
شاکر بختم که منت دار از خویشم نکرد
عشرتی یاد آورم غم هاش بر پهلو نهم
کوچه معشوق باغ دلگشای عاشق است
بینم از هر جا ملالی رو به کوی او نهم
کس درین کاسد دیار از من مشامی خوش نکرد
چند چون گل رخت رعنایی به رنگ و بو نهم
مایه من انگبین ناب و پر آشوب شهر
به کزین بازار جنس خویش بر یک سو نهم
کفر و ایمان را به یک سنگ آن دو ابرو می کشد
تا به کی اعجاز را در پله جادو نهم
خو به عشرت کرده ام عادت به راحت چند گاه
می روم تا از سر این عادت ز طبع این خو نهم
طی راه از اشک بر مژگان سبکتر می کنم
خم نمی گردد ز ثقلم بار اگر بر مو نهم
نافه مشکم که عطرافشان به پا افتاده ام
در چه پا آویزم و رخ بر پی آهو نهم
بوالعجب دردی «نظیری » را به شور آورده است
سینه بشکافد گرش زنجیر بر بازو نهم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
دست در طره آشفته یاری نزدیم
یادگاری گرهی بر سر تاری نزدیم
شرممان باد که مشهور جهانیم به عشق
نشدیم آتش و برقی به دیاری نزدیم
در ره دوست چو خاشاک دوا ریخته اند
بر سر آبله ای نشتر خاری نزدیم
کرد صد سالک چالاک برین راه گذر
دست در حلقه فتراک سواری نزدیم
همه را زشتی و زیبایی ما در نظر است
بخیه ای بر طرف پرده کاری نزدیم
هرچه دادند و گرفتند در آن کوی نکوست
بر ترازو و محک وزن و عیاری نزدیم
خلوت انس «نظیری » نبود روزی ما
حلقه ای بر در دل در شب تاری نزدیم
یادگاری گرهی بر سر تاری نزدیم
شرممان باد که مشهور جهانیم به عشق
نشدیم آتش و برقی به دیاری نزدیم
در ره دوست چو خاشاک دوا ریخته اند
بر سر آبله ای نشتر خاری نزدیم
کرد صد سالک چالاک برین راه گذر
دست در حلقه فتراک سواری نزدیم
همه را زشتی و زیبایی ما در نظر است
بخیه ای بر طرف پرده کاری نزدیم
هرچه دادند و گرفتند در آن کوی نکوست
بر ترازو و محک وزن و عیاری نزدیم
خلوت انس «نظیری » نبود روزی ما
حلقه ای بر در دل در شب تاری نزدیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
کنم بی باده بدمستی که سودایی دگر دارم
به ساقی تلخ می گویم که دل جایی دگر دارم
نظر گردد حجاب آنجا که من دیدار می بینم
نهان از چشم ظاهربین تماشایی دگر دارم
به روی فهم ریزم مزد عقل کارفرما را
که غیر از کار او بر سر تقاضایی دگر دارم
ندانم با که در حرفم همین مقدار می دانم
که با خود هر نفس آشوب و غوغایی دگر دارم
حدیث طور از من پرس از محمل چه می پرسی
که من پی بر پی مجنون صحرایی دگر دارم
به مژگان ابر سیرابم بشارت کوه و صحرا را
که در هر قطره آب دیده دریایی دگر دارم
چه داند فهم کوته بال جولانگاه شوقم را
که او راه دگر رفتست و من جایی دگر دارم
خرد را نیست در سودای من یک ذره گنجایی
که او رایی دگر کردست و من رایی دگر دارم
«نظیری » برتر از مطلب برآوردست همت را
که برتر از تمنا من تمنایی دگر دارم
به ساقی تلخ می گویم که دل جایی دگر دارم
نظر گردد حجاب آنجا که من دیدار می بینم
نهان از چشم ظاهربین تماشایی دگر دارم
به روی فهم ریزم مزد عقل کارفرما را
که غیر از کار او بر سر تقاضایی دگر دارم
ندانم با که در حرفم همین مقدار می دانم
که با خود هر نفس آشوب و غوغایی دگر دارم
حدیث طور از من پرس از محمل چه می پرسی
که من پی بر پی مجنون صحرایی دگر دارم
به مژگان ابر سیرابم بشارت کوه و صحرا را
که در هر قطره آب دیده دریایی دگر دارم
چه داند فهم کوته بال جولانگاه شوقم را
که او راه دگر رفتست و من جایی دگر دارم
خرد را نیست در سودای من یک ذره گنجایی
که او رایی دگر کردست و من رایی دگر دارم
«نظیری » برتر از مطلب برآوردست همت را
که برتر از تمنا من تمنایی دگر دارم