عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
تا مهم از خانه سر بر میزند
آفتابش بوسه بر در میزند
شکوه از صیادم این باشد که تیر
تا چرا بر صید دیگر میزند
از کمان ابروی او جستم چو تیر
ترک چشم او بخنجر میزند
من نشاندم نونهالی را بچشم
باغبان گر دم زعرعر میزند
عاشق آن نخل رطب آور بود
کاو نگارش سنگ بر سر میزند
جان فزاید غمزه ات در هر نظر
بر رگ جان گرچه نشتر میزند
عشق چون مستور ماند کافتاب
هر چه پوشی پرده سر بر میزند
شرح عشق آشفته با خامه مگو
کاین نیم آتش بدفتر میزند
شمع را چون آتش پنهان بود
لاجرم وقتی بسر در میزند
کیست آن شاعر که در اقلیم شعر
همچو سعدی سکه برزر میزند
اوست حلوائی و هر کس چون مگس
برد کانش دست بر سر میزند
بر جسارتهای آشفته به بخش
کاور قم بر نام حیدر میزند
آفتابش بوسه بر در میزند
شکوه از صیادم این باشد که تیر
تا چرا بر صید دیگر میزند
از کمان ابروی او جستم چو تیر
ترک چشم او بخنجر میزند
من نشاندم نونهالی را بچشم
باغبان گر دم زعرعر میزند
عاشق آن نخل رطب آور بود
کاو نگارش سنگ بر سر میزند
جان فزاید غمزه ات در هر نظر
بر رگ جان گرچه نشتر میزند
عشق چون مستور ماند کافتاب
هر چه پوشی پرده سر بر میزند
شرح عشق آشفته با خامه مگو
کاین نیم آتش بدفتر میزند
شمع را چون آتش پنهان بود
لاجرم وقتی بسر در میزند
کیست آن شاعر که در اقلیم شعر
همچو سعدی سکه برزر میزند
اوست حلوائی و هر کس چون مگس
برد کانش دست بر سر میزند
بر جسارتهای آشفته به بخش
کاور قم بر نام حیدر میزند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
آتشین مرغ دلم چون بسخن میآید
شمع سان آتشم از دل بدهن میآید
من نخواهم که شکایت بنویسم که قلم
آتشی دارد و هر شب بسخن میآید
از شهیدان خود دار خواسته باشی تو نشان
کشته عشق تو دودش زکفن میآید
هر که در چاه غم عشق چویوسف افتاد
نتوان گفت که عارش زرسن میآید
صحبتش یافته اصحاب ولیکن بلباس
بوی رحمن سوی احمد زیمن میآید
کرم شب تاب مزن لاف بر ماه تمام
کی خسی جلوه کنان سوی چمن میآید
قدر نشناخته یاران زپیمبر غم نیست
مژده اکنون که اویسی زقرن میآید
شکرستان لبت خال سیاهی بگرفت
جای طوطی زچه مأوای زغن میآید
دل در آن حلقه خط مانده و بیرون نرود
مور بیچاره برون کی زلگن میآید
آهوان تو دوجین مشگ بدنباله کشند
این خطا گفت که اینها زختن میآید
ای بسا داغ که بر خاک گذارد سلمی
تا دگر باره سوی ربع و دمن میآید
مطلب کار علی را تو زیاران دگر
کار مردان تو نگوئی که ززن میآید
روح آشفته چو پرواز کند سوی نجف
چون غریبی است که او سوی وطن میآید
چون حسین و حسنش هست شفیع عرصات
روسیه رفته و با وجه حسن میآید
شمع سان آتشم از دل بدهن میآید
من نخواهم که شکایت بنویسم که قلم
آتشی دارد و هر شب بسخن میآید
از شهیدان خود دار خواسته باشی تو نشان
کشته عشق تو دودش زکفن میآید
هر که در چاه غم عشق چویوسف افتاد
نتوان گفت که عارش زرسن میآید
صحبتش یافته اصحاب ولیکن بلباس
بوی رحمن سوی احمد زیمن میآید
کرم شب تاب مزن لاف بر ماه تمام
کی خسی جلوه کنان سوی چمن میآید
قدر نشناخته یاران زپیمبر غم نیست
مژده اکنون که اویسی زقرن میآید
شکرستان لبت خال سیاهی بگرفت
جای طوطی زچه مأوای زغن میآید
دل در آن حلقه خط مانده و بیرون نرود
مور بیچاره برون کی زلگن میآید
آهوان تو دوجین مشگ بدنباله کشند
این خطا گفت که اینها زختن میآید
ای بسا داغ که بر خاک گذارد سلمی
تا دگر باره سوی ربع و دمن میآید
مطلب کار علی را تو زیاران دگر
کار مردان تو نگوئی که ززن میآید
روح آشفته چو پرواز کند سوی نجف
چون غریبی است که او سوی وطن میآید
چون حسین و حسنش هست شفیع عرصات
روسیه رفته و با وجه حسن میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
زلیلی حسن کس افزون ندارد
خبر زین جلوه جز مجنون ندارد
نوای عشق را تار دگر هست
اگر ساقی می گلگون ندارد
حریفی گر بود مست محبت
هوای باده و افیون ندارد
بدل دستی مرا ننهد طبیبی
که دایم آستین پرخون ندارد
عبث میخانه را بگشوده خمار
خبر از آن لب میگون ندارد
لبت را غنچه خواندم قامتت سرو
که نیکوئی جز این مضمون ندارد
خرد گفتا که غنچه کی سخن گفت
ببین سرو آن قد موزون ندارد
بمانی چهره بنما تا نگویند
جز او کس صحف انگلیون ندارد
حریف از زور بازو گشته مغرور
خبر از پنجه بیچون ندارد
علی دست خدا سرپنجه حق
که کس قدرت از او افزون ندارد
مرا آشفته سودائی بسر هست
که این سودا بجز مجنون ندارد
خبر زین جلوه جز مجنون ندارد
نوای عشق را تار دگر هست
اگر ساقی می گلگون ندارد
حریفی گر بود مست محبت
هوای باده و افیون ندارد
بدل دستی مرا ننهد طبیبی
که دایم آستین پرخون ندارد
عبث میخانه را بگشوده خمار
خبر از آن لب میگون ندارد
لبت را غنچه خواندم قامتت سرو
که نیکوئی جز این مضمون ندارد
خرد گفتا که غنچه کی سخن گفت
ببین سرو آن قد موزون ندارد
بمانی چهره بنما تا نگویند
جز او کس صحف انگلیون ندارد
حریف از زور بازو گشته مغرور
خبر از پنجه بیچون ندارد
علی دست خدا سرپنجه حق
که کس قدرت از او افزون ندارد
مرا آشفته سودائی بسر هست
که این سودا بجز مجنون ندارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
باز در پرده دل پرتو دلدار رسید
پرده داران خبری نوبت دیدار رسید
سر حق گفت چو منصور گذشت از سر جان
تا بمعراج حقیقت بسر دار رسید
مژده ده ای دل بیمار پرستانرا
که طبیبی زوفا بر سر بیمار رسید
آه عشاق بود گرد رخت نه خط سبز
تا بر آئینه بدانی زچه زنگار رسید
شاید ار شیخ برهمن شود و هندوی بت
تا که در کعبه عیان آن بت فرخار رسید
عشق حیدر شدت اکسیر مراد آشفته
که زر قلب تو امروز بمعیار رسید
پرده داران خبری نوبت دیدار رسید
سر حق گفت چو منصور گذشت از سر جان
تا بمعراج حقیقت بسر دار رسید
مژده ده ای دل بیمار پرستانرا
که طبیبی زوفا بر سر بیمار رسید
آه عشاق بود گرد رخت نه خط سبز
تا بر آئینه بدانی زچه زنگار رسید
شاید ار شیخ برهمن شود و هندوی بت
تا که در کعبه عیان آن بت فرخار رسید
عشق حیدر شدت اکسیر مراد آشفته
که زر قلب تو امروز بمعیار رسید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
مگر که شهر دگر باز در نظر دارد
کز این دیار مه من سر سفر دارد
گشود مملکت پارس را به نیم الارض
بفتح ترک و عرب تا چه در نظر دارد
دو روز نیست فزون تر بمنزلی ساکن
مهم به تندروی حالت قمر دارد
خبر زحال دلم داد اشک خونینم
که تازه آمده از خانه و خبر دارد
هر آن دعا که پی ماندنش رقم کردم
ببین زبخت بدم واژگون اثر دارد
ثمر بغیر دهد نونهال نوسفرم
دریغ نخل محبت که این ثمر دارد
تو را که خرمن حسنست در کمال نصاب
زخوشه چین گدائی کجا ضرر دارد
اگر چه گلشن حسن تو را خزانی نیست
زبرق آه سحرگاهی صد شرر دارد
تو سنگدل که زآتش نمیکنی پرهیز
بترس زآتس آهی که در جگر دارد
بکن رعایت درویش گرچه سلطانی
کز آه مور سلیمان بسی حذر دارد
بکن بحلقه گیسوی خویشتن رحمی
کز آه سینه آشفته بس خطر دارد
بکن رعایت درویش خویش ای سلطان
که او زمهر علی کسوتی ببر دارد
اگر رقیب بود حیله ساز چون روباه
مگو بسوز که این بیشه شیر نر دارد
کز این دیار مه من سر سفر دارد
گشود مملکت پارس را به نیم الارض
بفتح ترک و عرب تا چه در نظر دارد
دو روز نیست فزون تر بمنزلی ساکن
مهم به تندروی حالت قمر دارد
خبر زحال دلم داد اشک خونینم
که تازه آمده از خانه و خبر دارد
هر آن دعا که پی ماندنش رقم کردم
ببین زبخت بدم واژگون اثر دارد
ثمر بغیر دهد نونهال نوسفرم
دریغ نخل محبت که این ثمر دارد
تو را که خرمن حسنست در کمال نصاب
زخوشه چین گدائی کجا ضرر دارد
اگر چه گلشن حسن تو را خزانی نیست
زبرق آه سحرگاهی صد شرر دارد
تو سنگدل که زآتش نمیکنی پرهیز
بترس زآتس آهی که در جگر دارد
بکن رعایت درویش گرچه سلطانی
کز آه مور سلیمان بسی حذر دارد
بکن بحلقه گیسوی خویشتن رحمی
کز آه سینه آشفته بس خطر دارد
بکن رعایت درویش خویش ای سلطان
که او زمهر علی کسوتی ببر دارد
اگر رقیب بود حیله ساز چون روباه
مگو بسوز که این بیشه شیر نر دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
دل دیوانه ززلفت چو رها میگردد
هست مرغی که زکاشانه جدا میگردد
تا که مهر رخ تو شمع درونست مرا
مه چو پروانه بگرد سرما میگردد
لیک آنرا که بود مهر تو با جان پیوند
حاش لله که زدام تو رها میگردد
این قماری که دلم باخت حریفان در عشق
در همه عمر پی نقش وفا میگردد
دل آشفته گر از زلف تو پیوست بخط
از پی خاصیت مهر و گیا میگردد
زاهد ار طوف کند خانه کعبه بگمان
لیک عارف زپی خانه خدا میگردد
سعی در مروه ندارد بقیاس این مقدار
گرد میخانه چو رندی بصفا میگردد
در میخانه توحید علی آن که سپهر
بطواف در او بی سرو پا میگردد
هست مرغی که زکاشانه جدا میگردد
تا که مهر رخ تو شمع درونست مرا
مه چو پروانه بگرد سرما میگردد
لیک آنرا که بود مهر تو با جان پیوند
حاش لله که زدام تو رها میگردد
این قماری که دلم باخت حریفان در عشق
در همه عمر پی نقش وفا میگردد
دل آشفته گر از زلف تو پیوست بخط
از پی خاصیت مهر و گیا میگردد
زاهد ار طوف کند خانه کعبه بگمان
لیک عارف زپی خانه خدا میگردد
سعی در مروه ندارد بقیاس این مقدار
گرد میخانه چو رندی بصفا میگردد
در میخانه توحید علی آن که سپهر
بطواف در او بی سرو پا میگردد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
عاشق آنست که در هجر شکیبا نشود
گر شکیبد بشبی باز بفردا نشود
گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان
هر که او خواهد دیوانه و شیدا نشود
دیدمش خرقه و دستار بمیخانه گرو
صوفی شهر که میخواست که رسوا نشود
گرچه اسباب طرب جمله مهیاست مرا
بی تو ای شمع چگل عیش مهیا نشود
بعد از این فکر خردمندی و دانش دارم
فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود
خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ
هر که در کسوت زیبا شد زیبا نشود
گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک
سرو چون قامت رعنای تو والا نشود
مده آن گوهر یکدانه بدست غیار
خواهی ار دیده عشاق تو دریا نشود
نکنی سود دلا در سفر عشق بتان
تا متاع دل و دینت همه یغما نشود
سر آشفته رودگر بسر سودایت
محو صرف غمت او را زسویدا نشود
زاغ طوطی نه و روبه نشود شیر ژیان
مدعی چون علی عالی اعلا نشود
گر شکیبد بشبی باز بفردا نشود
گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان
هر که او خواهد دیوانه و شیدا نشود
دیدمش خرقه و دستار بمیخانه گرو
صوفی شهر که میخواست که رسوا نشود
گرچه اسباب طرب جمله مهیاست مرا
بی تو ای شمع چگل عیش مهیا نشود
بعد از این فکر خردمندی و دانش دارم
فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود
خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ
هر که در کسوت زیبا شد زیبا نشود
گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک
سرو چون قامت رعنای تو والا نشود
مده آن گوهر یکدانه بدست غیار
خواهی ار دیده عشاق تو دریا نشود
نکنی سود دلا در سفر عشق بتان
تا متاع دل و دینت همه یغما نشود
سر آشفته رودگر بسر سودایت
محو صرف غمت او را زسویدا نشود
زاغ طوطی نه و روبه نشود شیر ژیان
مدعی چون علی عالی اعلا نشود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
عزت شمرا ار یار تو را خوار پسندد
گل را نبود قدر چو او خار پسندد
مردود بود سبحه اگر دوست نخواهد
مقبول بود یار چو زنار پسندد
می خور بهمه روزه گرت یار بخواهد
در عید بکن تو به چو هشیار پسندد
چون چنگ دو تا کن کمری از پی طاعت
چون نی بنوای آی چو مزمار پسندد
تاریک چو شب روز اگر چهره بپوشد
از روز بسی به چو شب تار پسندد
بندم دهن از گفتن اگر خواست خموشی
صحت نکنم یاد چو بیمار پسندد
مالک بودش عشق پی حسن فروشی
گر یوسف خود بر سر بازار پسندد
مشغول چو خواهد بهمه شغل در آمیز
بگذار همه کار چو بیکار پسندد
هر صاحب حسنی نبود یوسف مصری
مقبل بود آن کاو که خریدار پسندد
در حق علی سر حقیقت مکن افشا
منصور شو آشفته اگر دار پسندد
گل را نبود قدر چو او خار پسندد
مردود بود سبحه اگر دوست نخواهد
مقبول بود یار چو زنار پسندد
می خور بهمه روزه گرت یار بخواهد
در عید بکن تو به چو هشیار پسندد
چون چنگ دو تا کن کمری از پی طاعت
چون نی بنوای آی چو مزمار پسندد
تاریک چو شب روز اگر چهره بپوشد
از روز بسی به چو شب تار پسندد
بندم دهن از گفتن اگر خواست خموشی
صحت نکنم یاد چو بیمار پسندد
مالک بودش عشق پی حسن فروشی
گر یوسف خود بر سر بازار پسندد
مشغول چو خواهد بهمه شغل در آمیز
بگذار همه کار چو بیکار پسندد
هر صاحب حسنی نبود یوسف مصری
مقبل بود آن کاو که خریدار پسندد
در حق علی سر حقیقت مکن افشا
منصور شو آشفته اگر دار پسندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
هر که با موی و میان تو میانی دارد
میتوان گفت که از عشق نشانی دارد
آن که منظور نظر هست در این خوبان نیست
شاهد ماست که این دارد و آنی دارد
بی نشان است مرا یار به تهمت گفتند
کاین نشان هست که بهمان و فلانی دارد
بر در میکده بس خضر روانبخش بود
گر بظلمات خضر آب روانی دارد
گلشن حسن بنازم که در او نیست خزان
ورنه هر باغ که بنی تو خزانی دارد
آرش از آن خم ابرو قدر اندازی یافت
این که گویند که او تیر و کمانی دارد
توسن بخت شدش رام و سمند گردون
نفس را هر که زعشق تو عنانی دارد
حل نشد مسئله جزء حکیمان گرچه
وهمم اندر دهن دوست گمانی دارد
لامکانست بفتوای خرد حضرت عشق
حرف بیجاست که او جای و مکانی دارد
نی کلکم زشکرخند لبانت دم زد
زآن شکر ریز و گهرخیز بیانی دارد
شاید آشفته نخوانند تو را اهل خرد
نظمت ار زلف پریشان چو نشانی دارد
دست فتنه بود از دامن امنش کوتاه
هر که از دست خدا خط امانی دارد
میتوان گفت که از عشق نشانی دارد
آن که منظور نظر هست در این خوبان نیست
شاهد ماست که این دارد و آنی دارد
بی نشان است مرا یار به تهمت گفتند
کاین نشان هست که بهمان و فلانی دارد
بر در میکده بس خضر روانبخش بود
گر بظلمات خضر آب روانی دارد
گلشن حسن بنازم که در او نیست خزان
ورنه هر باغ که بنی تو خزانی دارد
آرش از آن خم ابرو قدر اندازی یافت
این که گویند که او تیر و کمانی دارد
توسن بخت شدش رام و سمند گردون
نفس را هر که زعشق تو عنانی دارد
حل نشد مسئله جزء حکیمان گرچه
وهمم اندر دهن دوست گمانی دارد
لامکانست بفتوای خرد حضرت عشق
حرف بیجاست که او جای و مکانی دارد
نی کلکم زشکرخند لبانت دم زد
زآن شکر ریز و گهرخیز بیانی دارد
شاید آشفته نخوانند تو را اهل خرد
نظمت ار زلف پریشان چو نشانی دارد
دست فتنه بود از دامن امنش کوتاه
هر که از دست خدا خط امانی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
نفس وصل تو تمنا میکند
پشه میل صید عنقا میکند
ساعد و سر پنجه ات رنگین زخون
با گواهی چند حاشا میکند
هست لیلی را حشم در چشم و دل
از چه مجنون طوف صحرا میکند
شاهد مادر نگنجد در خیال
جلوه در سلمی و لیلا میکند
هر که را در سر های لؤلؤات
کی حذر از موج دریا میکند
آه گر با ماه رویت آن کند
آنچه آهم با ثریا میکند
ناوک دلدوز ترک غمزه ات
رخنه ها در سنگ خارا میکند
گفتیم چشمم چه کرده با لبت
آنچه اسکندر به دارا میکند
شاهدان در پرده شاهد باز و مست
عاشق اینها بی محابا میکند
هر چه میپوشم حدیث عاشقی
اشک و آهم باز رسوا میکند
گفت لب سودائیان عشق را
از دو عنابی مداوا میکند
لیک این سودائی آشفته را
چاره زآن زلف چلیپا میکند
عکس حیدر دیده چون در آفتاب
پیش او سجده چو حربا میکند
کره ای افشای سر منصور وار
باش تا دارت مهیا میکند
پشه میل صید عنقا میکند
ساعد و سر پنجه ات رنگین زخون
با گواهی چند حاشا میکند
هست لیلی را حشم در چشم و دل
از چه مجنون طوف صحرا میکند
شاهد مادر نگنجد در خیال
جلوه در سلمی و لیلا میکند
هر که را در سر های لؤلؤات
کی حذر از موج دریا میکند
آه گر با ماه رویت آن کند
آنچه آهم با ثریا میکند
ناوک دلدوز ترک غمزه ات
رخنه ها در سنگ خارا میکند
گفتیم چشمم چه کرده با لبت
آنچه اسکندر به دارا میکند
شاهدان در پرده شاهد باز و مست
عاشق اینها بی محابا میکند
هر چه میپوشم حدیث عاشقی
اشک و آهم باز رسوا میکند
گفت لب سودائیان عشق را
از دو عنابی مداوا میکند
لیک این سودائی آشفته را
چاره زآن زلف چلیپا میکند
عکس حیدر دیده چون در آفتاب
پیش او سجده چو حربا میکند
کره ای افشای سر منصور وار
باش تا دارت مهیا میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
نقاب از زلف مشکین چون بروی چون قمر بندد
حجابی از شب تیره بروی روز بربندد
کند چنبر چو زلف عنبرین باده هلال آن مه
تو گوئی چنبری بر گردن شمس و قمر بندد
میان و موی او را فرق نتوانم زباریکی
مگر آندم که بر قتلم زروی کین کمر بندد
بشوق خرمنی کز برق گرد دشت میگردد
مرا خرمن زشوق سوختن ره بر شرر بندد
کشیده لشکری از خط زهر سو ترک چشم تو
کز این جادو به روی مردمان راه نظر بندد
خط سبزت عبث بر آن لب شیرین نپیوسته
بلی طوطی زند پرتا که خود را بر شکر بندد
رخت خواندم گل کابل قدرت را سروی از کشمر
که نتواند کسی تشبیه زاین دو خوبتر بندد
گل کابل کجا آید میان انجمن خندان
کمر کی در میان خلق سرو کاشمر بندد
بجز تو سجده بر روئی نمیآرم که چشمانم
نظر از تو نمیگیرد که بر جای دگر بندد
توئی کعبه توئی قبله توئی مقصد زبیت الله
خلیفه جز تو نبود حق که بر خیر البشر بندد
حدیث زلف او گفتم زشعرم بوی خونآید
بلی در ناف آهو نافه از خون جگر بندد
گریزد در پناه حضرتت آشفته در محشر
در آن معرض که آتش راه را بر خشک و تر بندد
حجابی از شب تیره بروی روز بربندد
کند چنبر چو زلف عنبرین باده هلال آن مه
تو گوئی چنبری بر گردن شمس و قمر بندد
میان و موی او را فرق نتوانم زباریکی
مگر آندم که بر قتلم زروی کین کمر بندد
بشوق خرمنی کز برق گرد دشت میگردد
مرا خرمن زشوق سوختن ره بر شرر بندد
کشیده لشکری از خط زهر سو ترک چشم تو
کز این جادو به روی مردمان راه نظر بندد
خط سبزت عبث بر آن لب شیرین نپیوسته
بلی طوطی زند پرتا که خود را بر شکر بندد
رخت خواندم گل کابل قدرت را سروی از کشمر
که نتواند کسی تشبیه زاین دو خوبتر بندد
گل کابل کجا آید میان انجمن خندان
کمر کی در میان خلق سرو کاشمر بندد
بجز تو سجده بر روئی نمیآرم که چشمانم
نظر از تو نمیگیرد که بر جای دگر بندد
توئی کعبه توئی قبله توئی مقصد زبیت الله
خلیفه جز تو نبود حق که بر خیر البشر بندد
حدیث زلف او گفتم زشعرم بوی خونآید
بلی در ناف آهو نافه از خون جگر بندد
گریزد در پناه حضرتت آشفته در محشر
در آن معرض که آتش راه را بر خشک و تر بندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
کس نمک با شکر برآمیزد
یا بمه مشک تر برآمیزد
لعل تو این کند بشیرینی
چون رطب با قمر برآمیزد
چون تو غلمان حوروش زاید
کز پری یا بشر برآمیزد
کی بود تاب جلوه تو مها
خس کجا با شرر برآمیزد
کفر و اسلام را زچهره و زلف
یار با یکدیگر برآمیزد
فتنه حسن است گرچه خواهد شد
حسن چون با نظر برآمیزد
هر که لب بی لبت بجام برد
می بخون جگر برآمیزد
ناله شبگیر و آه عرش مسیر
کاشکی با اثر برآمیزد
عارفان بچشم خود دیدند
شیخ گر با خبر برآمیزد
برخوری از نهال عیش جهان
بید گر با ثمر برآمیزد
فکر یعقوب چیست در همه عمر
که دمی با پسر برآمیزد
گر درآئی تو نیمه شب از در
شب ما با سحر برآمیزد
هیچ در دست جز خیالش نیست
هر که با آن کمر برآمیزد
هر که آشفته تاجر عشق است
همه جا با ضرر برآمیزد
آهوی مست آن بت چینی
همه با شیر نر برآمیزد
جز علی کیست از بشر ممکن
که بخیر البشر برآمیزد
یا بمه مشک تر برآمیزد
لعل تو این کند بشیرینی
چون رطب با قمر برآمیزد
چون تو غلمان حوروش زاید
کز پری یا بشر برآمیزد
کی بود تاب جلوه تو مها
خس کجا با شرر برآمیزد
کفر و اسلام را زچهره و زلف
یار با یکدیگر برآمیزد
فتنه حسن است گرچه خواهد شد
حسن چون با نظر برآمیزد
هر که لب بی لبت بجام برد
می بخون جگر برآمیزد
ناله شبگیر و آه عرش مسیر
کاشکی با اثر برآمیزد
عارفان بچشم خود دیدند
شیخ گر با خبر برآمیزد
برخوری از نهال عیش جهان
بید گر با ثمر برآمیزد
فکر یعقوب چیست در همه عمر
که دمی با پسر برآمیزد
گر درآئی تو نیمه شب از در
شب ما با سحر برآمیزد
هیچ در دست جز خیالش نیست
هر که با آن کمر برآمیزد
هر که آشفته تاجر عشق است
همه جا با ضرر برآمیزد
آهوی مست آن بت چینی
همه با شیر نر برآمیزد
جز علی کیست از بشر ممکن
که بخیر البشر برآمیزد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
فرخنده بسملی که به تیر نظر کشد
کاو را دهد حیات باین تیر اگر کشد
خضر آورد حیات ابد نازشست او
گر داندش که یار بتیر نظر کشد
عشاق جان بکف بره ناوک نظر
فریاد گر مرا بطرق دگر کشد
شیرین که هست خسرو شکر لبان عصر
فرها را چرا زاجل تلختر کشد
زهری کشنده تر نبود از فراق دوست
آوخ که تیر طعن رقیبم بتر کشد
عاشق زهجر و طعنه اغیار جان نداد
یارش بضرب تیغ تغافل مگر کشد
آهوی جان شکار تو صیاد مردمست
صیاد گر بدشت همی جانور کشد
مرد ار حکیم بر سر سر نهان غیب
ما را خیال آن دهن وآن کمر کشد
عشاق را زنظره قاتل دیت دهند
زرنیست خونبها چو بت سیمبر کشد
گر کشتگان بداوری آیند روز حشر
باکیست داوری چو شه دادگر کشد
آشفته گو کبوتر بام حرم شود
صیاد ما چو صید حرم بیشتر کشد
نازم بدست و بازوی شاهی که یکنفس
از خاوران گرفته تا باختر کشد
سلطان عصر و شبل اسد قائم بحق
آنکه چو نوح خلق بیک لاتذر کشد
کاو را دهد حیات باین تیر اگر کشد
خضر آورد حیات ابد نازشست او
گر داندش که یار بتیر نظر کشد
عشاق جان بکف بره ناوک نظر
فریاد گر مرا بطرق دگر کشد
شیرین که هست خسرو شکر لبان عصر
فرها را چرا زاجل تلختر کشد
زهری کشنده تر نبود از فراق دوست
آوخ که تیر طعن رقیبم بتر کشد
عاشق زهجر و طعنه اغیار جان نداد
یارش بضرب تیغ تغافل مگر کشد
آهوی جان شکار تو صیاد مردمست
صیاد گر بدشت همی جانور کشد
مرد ار حکیم بر سر سر نهان غیب
ما را خیال آن دهن وآن کمر کشد
عشاق را زنظره قاتل دیت دهند
زرنیست خونبها چو بت سیمبر کشد
گر کشتگان بداوری آیند روز حشر
باکیست داوری چو شه دادگر کشد
آشفته گو کبوتر بام حرم شود
صیاد ما چو صید حرم بیشتر کشد
نازم بدست و بازوی شاهی که یکنفس
از خاوران گرفته تا باختر کشد
سلطان عصر و شبل اسد قائم بحق
آنکه چو نوح خلق بیک لاتذر کشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
عاشق از جور بتان گرچه ملالی دارد
گو جمیل است جفا زآنکه جمالی دارد
تو زخورشید مجاور بنمائی دو هلال
آسمان گرچه بهر ماه هلالی دارد
دید بر ماه رخت دل خط و زو آه بگفت
حیف کاین کوکب مسعود وبالی دارد
دل و جان هر دو بسودای دهان و کمرت
هر کس از دوست هوائی و خیالی دارد
رند میخانه هم از باده شوقت مست است
صوفی صومعه گر وجدی و حالی دارد
آفتاب رخ آن ماه بعقرب همه روز
خانه خورشید بعقرب چو نشانی دارد
هست در چشمه خورشید تو را آب حیات
خضر در ظلمت اگر آب زلالی دارد
خون منصور زند نقش انا الحق بزمین
نیست آن عشق که از مرگ روانی دارد
جم عهد خود و کیخسرو زرین کله است
هر که با دلبری آشفته وصالی دارد
ادب و حکمت و فضل و هنرت نیست کمال
هر کرا حب علی هست کمالی دارد
گو جمیل است جفا زآنکه جمالی دارد
تو زخورشید مجاور بنمائی دو هلال
آسمان گرچه بهر ماه هلالی دارد
دید بر ماه رخت دل خط و زو آه بگفت
حیف کاین کوکب مسعود وبالی دارد
دل و جان هر دو بسودای دهان و کمرت
هر کس از دوست هوائی و خیالی دارد
رند میخانه هم از باده شوقت مست است
صوفی صومعه گر وجدی و حالی دارد
آفتاب رخ آن ماه بعقرب همه روز
خانه خورشید بعقرب چو نشانی دارد
هست در چشمه خورشید تو را آب حیات
خضر در ظلمت اگر آب زلالی دارد
خون منصور زند نقش انا الحق بزمین
نیست آن عشق که از مرگ روانی دارد
جم عهد خود و کیخسرو زرین کله است
هر که با دلبری آشفته وصالی دارد
ادب و حکمت و فضل و هنرت نیست کمال
هر کرا حب علی هست کمالی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
رفته صبا پیرامنش کاز خواب بیدارش کند
وز گل کند پیراهنش ترسم که آزارش کند
سوزد کلیم از طور اگر خاکش دم از ارنی زند
کو چشم مستی کز نگه یک غمزه در کارش کند
چشمت بگو تا ننگرد بر حال دل بهر خدا
ترسم که آزار دلم ناگاه بیمارش کند
یوسف فروش بی بصر نشناخته قدر پسر
اندر هوای مشت زر لابد ببازارش کند
عاشق خورد خون جگر هر روز در هجران او
هر شب شراب وصل را در جام اغیارش کند
آشفته جسمم جان شده جانم همه جانان شده
منصور انا الحق میزند تا کیست بردارش کند
آن کاو مقیم کعبه بد زاسلام میزد لافها
سجده به بت میآورد کز سبحه زنارش کند
رو بر در پیر مغان کاندر حریم لامکان
چون پا نهد حق در نهان دارای اسرارش کند
از باده مهر علی در جام دارم اندکی
گر ساقی دور از کرم این باده سرشارش کند
وز گل کند پیراهنش ترسم که آزارش کند
سوزد کلیم از طور اگر خاکش دم از ارنی زند
کو چشم مستی کز نگه یک غمزه در کارش کند
چشمت بگو تا ننگرد بر حال دل بهر خدا
ترسم که آزار دلم ناگاه بیمارش کند
یوسف فروش بی بصر نشناخته قدر پسر
اندر هوای مشت زر لابد ببازارش کند
عاشق خورد خون جگر هر روز در هجران او
هر شب شراب وصل را در جام اغیارش کند
آشفته جسمم جان شده جانم همه جانان شده
منصور انا الحق میزند تا کیست بردارش کند
آن کاو مقیم کعبه بد زاسلام میزد لافها
سجده به بت میآورد کز سبحه زنارش کند
رو بر در پیر مغان کاندر حریم لامکان
چون پا نهد حق در نهان دارای اسرارش کند
از باده مهر علی در جام دارم اندکی
گر ساقی دور از کرم این باده سرشارش کند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
نقاش صنع کاین همه نقش و نگار کرد
نقش تو را زجمله نقوش اختیار کرد
گردی زخاکپای تو برخاست از نخست
ایزد بنای نه فلک از آن غبار کرد
هر کس بآستان تو ناکام جان سپرد
او را چو خضر زآب بقا کامکار کرد
حسن تو گنج خسروی و تا بود نهان
از بهر پاسبانی گیسو چو مار کرد
تا نقش تو بصفحه امکان نزد رقم
معلوم کس نگشت که ایزد چکار کرد
گل از شعاع چهره تو کرد است آتشین
سنبل زتاب طره تو تابدار کرد
از نای و سیم و پوست کجا خیزد این نوا
شورت اثر به پرده مزمار و تار کرد
تو بنده بحق و وصی محمدی
آشفته بندگی تو را اختیار کرد
در باخت صبر و دین و دل و عقل لاجرم
هر کاو که با حریف غم تو قمار کند
نقش تو را زجمله نقوش اختیار کرد
گردی زخاکپای تو برخاست از نخست
ایزد بنای نه فلک از آن غبار کرد
هر کس بآستان تو ناکام جان سپرد
او را چو خضر زآب بقا کامکار کرد
حسن تو گنج خسروی و تا بود نهان
از بهر پاسبانی گیسو چو مار کرد
تا نقش تو بصفحه امکان نزد رقم
معلوم کس نگشت که ایزد چکار کرد
گل از شعاع چهره تو کرد است آتشین
سنبل زتاب طره تو تابدار کرد
از نای و سیم و پوست کجا خیزد این نوا
شورت اثر به پرده مزمار و تار کرد
تو بنده بحق و وصی محمدی
آشفته بندگی تو را اختیار کرد
در باخت صبر و دین و دل و عقل لاجرم
هر کاو که با حریف غم تو قمار کند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
بسکه برخاست مرا از دل غمفرسا دود
زآتشین روی تو برخاست نگارینا دود
آینه رو صنما این دل سنگین بگذار
آه از آندم که برآید زدل شیدا دود
چند سودای سر زلف نکویان ایدل
که برآمد زدماغ من از این سودا دود
دود عود است که از مجمره برخاسته است
یا که از روی تو از زلف غبیرآسا دود
قرص خور را نبود دود رخت را چه فتاد
بلکه پیچیده در او زآه درون ما دود
آن خط غالیه آسا چه برو دیده پدید
گفت پیدا شده از مهر جهان آرا دود
آتشین آه من آشفته بشبهای فراق
همچو خاشاک بر آرد زدل دریا دود
آخر ای شمع تو را سوز درون واننشست
تا زپروانه برآوردی بی پروا دود
مگر از خاک نجف سرمه کنم چشمان را
ورنه ناچار کند دیده ما اعمی دود
زآتشین روی تو برخاست نگارینا دود
آینه رو صنما این دل سنگین بگذار
آه از آندم که برآید زدل شیدا دود
چند سودای سر زلف نکویان ایدل
که برآمد زدماغ من از این سودا دود
دود عود است که از مجمره برخاسته است
یا که از روی تو از زلف غبیرآسا دود
قرص خور را نبود دود رخت را چه فتاد
بلکه پیچیده در او زآه درون ما دود
آن خط غالیه آسا چه برو دیده پدید
گفت پیدا شده از مهر جهان آرا دود
آتشین آه من آشفته بشبهای فراق
همچو خاشاک بر آرد زدل دریا دود
آخر ای شمع تو را سوز درون واننشست
تا زپروانه برآوردی بی پروا دود
مگر از خاک نجف سرمه کنم چشمان را
ورنه ناچار کند دیده ما اعمی دود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
سبزه از خاک برآورد سرو لاله دمید
می گلرنگ بچنگ آرو بنه جام نبید
هر چه داری بده و جام زساقی بستان
صرفه آن برد که یوسف بزر و سیم خرید
بنده عشق تو آزاد بود از عالم
هر که پیوست بتو از دو جهان جمله برید
سرو کز ناز زدی لاف سر دعوی داشت
دید چون قامت تو پای بدامان بکشد
غنچه را جامه قبا گشته و گل را دل چاک
تا که آن شاخ گل تازه بگلزار چمید
گرنه سودای تو بودش بسر ای گلبن نو
از چمن بلبل سودازده بهر چه پرید
نخورد باده زکوثر نخرد آب حیات
هر که از میکده عشق تو یک جرعه چشید
سر انگشت ندامت بگزد تا بلحد
هر که بر سیب بهشتی به بستان بگزید
از سیاهی و سفیدی غرض آن معرفتست
مرد حق را نشناسند بدستار سفید
اثر مهر گیاهست خط سبز تو را
این نه آن مهر و گیاهی است که از خاک دمید
نسر طایر بکمند آمدم از قهوه عشق
روزی باده کشان بی خبر از غیب رسید
آهوی شیرشکار نگهت را نازم
که بچنگال مژه سینه شیران بدرید
من خود آشفته نبودم زازل میدانی
دل آشفته ززلف تو پریشان گردید
دستی ای دست خدا بر در امیدم زن
زآنکه انگشت تو شد بهر در بسته کلید
می گلرنگ بچنگ آرو بنه جام نبید
هر چه داری بده و جام زساقی بستان
صرفه آن برد که یوسف بزر و سیم خرید
بنده عشق تو آزاد بود از عالم
هر که پیوست بتو از دو جهان جمله برید
سرو کز ناز زدی لاف سر دعوی داشت
دید چون قامت تو پای بدامان بکشد
غنچه را جامه قبا گشته و گل را دل چاک
تا که آن شاخ گل تازه بگلزار چمید
گرنه سودای تو بودش بسر ای گلبن نو
از چمن بلبل سودازده بهر چه پرید
نخورد باده زکوثر نخرد آب حیات
هر که از میکده عشق تو یک جرعه چشید
سر انگشت ندامت بگزد تا بلحد
هر که بر سیب بهشتی به بستان بگزید
از سیاهی و سفیدی غرض آن معرفتست
مرد حق را نشناسند بدستار سفید
اثر مهر گیاهست خط سبز تو را
این نه آن مهر و گیاهی است که از خاک دمید
نسر طایر بکمند آمدم از قهوه عشق
روزی باده کشان بی خبر از غیب رسید
آهوی شیرشکار نگهت را نازم
که بچنگال مژه سینه شیران بدرید
من خود آشفته نبودم زازل میدانی
دل آشفته ززلف تو پریشان گردید
دستی ای دست خدا بر در امیدم زن
زآنکه انگشت تو شد بهر در بسته کلید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
شمع گر هر نفسی انجمنی بگزیند
چشم پروانه بجز پرتو او کی بیند
مور خط بر لب شیرین تو گر کرده هجوم
مور گو خوشه ای از خرمن حسنت چیند
زآشیان بلبل شیدا چو پرافشان گردد
حاش لله که بجز با گل خود بنشیند
قطره پیوست چو با بحر و چو ذره با مهر
نسزد گر خودی خود زمیانه بیند
روح آشفته که ازخاک درت پرورده
گرد تن تا نفشاند بدرت ننشیند
سر سپرده به تو درویش تو ای دست خدا
بولایت اکه اگر جز تو ولی بگزیند
چشم پروانه بجز پرتو او کی بیند
مور خط بر لب شیرین تو گر کرده هجوم
مور گو خوشه ای از خرمن حسنت چیند
زآشیان بلبل شیدا چو پرافشان گردد
حاش لله که بجز با گل خود بنشیند
قطره پیوست چو با بحر و چو ذره با مهر
نسزد گر خودی خود زمیانه بیند
روح آشفته که ازخاک درت پرورده
گرد تن تا نفشاند بدرت ننشیند
سر سپرده به تو درویش تو ای دست خدا
بولایت اکه اگر جز تو ولی بگزیند