عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
کردم ز شکوه منع دل زار خویش را
انداختم به روز جزا کار خویش را
وقت نظاره بت پرهیزکار خوش
شویم به گریه دیده ی خون بار خویش را
جرم منست پیش تو گر قدر من کم است
خود کرده ام پسند خریدار خویش را
صد مشتریست جنس دلم را چو آفتاب
من گرم می کنم به تو بازار خویش را
ترسم که رفته رفته به بیداد خو کنی
بر کین مدار طبع ستمکار خویش را
ای دل مجو نجات که صیادپیشگان
در دام می کشند گرفتار خویش را
عمرت بود که دوش «نظیری » به یاد تو
آسان نمود مردن دشوار خویش را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
فراق دوستان بسیار پیش آمد دل ما را
غم بیرون گرفت از ما هوای منزل ما را
گل افشان بود با تو هر بن خار و سر سنگی
تو چون رفتی از اینجا آفتی زد حاصل ما را
عفاک الله به قید عشقم از هستی برآوردی
به یک مشکل نمودی حل هزاران مشکل ما را
اگر مقبول اگر مردود حرف ما اثر دارد
توان تعویذ بازو کرد سحر باطل ما را
سرشت ما خواص مهر و طبع دوستی دارد
برهمن بت نمی سازد مگر مشت کل ما را
همه افسانه گیسو و رخسار تو می گویم
شب ما نور می بخشد چراغ محفل ما را
بشارت در گذر دادیم و شاهد در نظر داریم
به دیدار تو چشم افتاد بخت مقبل ما را
درین صحرا «نظیری » نیست لاغرتر ز ما صیدی
که بر فتراک می بندد شکار بسمل ما را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
در خور اگر نییم می لعل فام را
ای کاش تر کنند به بویی مشام را
بر قدر زخم مرهم لایی نمی دهند
زان می که طعم و بوش گزد مغز و کام را
بر بام ما دریغ نپایید هفته یی
ماهی که او تمام کند ناتمام را
کس جذبه ای به کار دل ما نمی کند
تا چند سر به حلقه درآریم دام را
قسمت چنین فتاد که ترکان مست او
در دور ما به طاق نهادند جام را
خارج ز پرده دخل غلط تا به کی کنیم
مطرب به ما نداده نشان مقام را
کم لذتم که زود بریدم ز آفتاب
در خانه پختم این ثمر نیم خام را
گر جام صبح بی صفت فقر پر کنند
خورشید سرنگون نکند کاس شام را
رخت از حرم کشیدم «نظیری » به سومنات
حرمت نمانده حاجی بیت الحرام را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ز عاشق می شود معشوق را نام و نشان پیدا
ثمر نیکو نیاید تا نگردد باغبان پیدا
خودی ها محو گردد گر تو از رخ پرده برداری
گمان پوشیده گردد هر کجا گردد عیان پیدا
من آن روزی که بر رخ فتنه می شد زلف می گفتم
که روز خوش نخواهد گشت هرگز در جهان پیدا
در آن صحرای بی پرسش که رهزن راهبر باشد
دل مجروح گردد کاروان در کاروان پیدا
تبی گر عارض جسمم شود آن را دوا سازم
چه سازم سوز عشقی را که شد در استخوان پیدا
تمنایش چو گردد گرد خاطر مضطرب گردم
چو محتاجی که گردد در سرایش میهمان پیدا
بغل از نامه احباب پر کرد و نمی خواند
که می ترسد شود مکتوب من هم در میان پیدا
نمی دانم ز من در جان سپاری ها چه نقصان شد
که اکثر می شود از بدگمانی امتحان پیدا
«نظیری » سوی او کم رو که امروزست یا فردا
که از خاکسترت هم نیست در کویش نشان پیدا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گل خلعت نو داد دگر شاخ کهن را
بر سلطنت حسن سجل ساخت چمن را
شاخ گل خوش بو به ره باد سحرگاه
بگشود سر نافه غزالان ختن را
شد لاله به خمیازه به یاد می لعلت
از باده لبالب چو قدح دید دهن را
افراخت صراحی سر و گردن به توجه
تا خوش به کف مست دهده جام ذقن را
سر تا قدم نی به تماشا نگران شد
تا خوب دهد چنگ به مطرب برو تن را
حوران بهاری به نثار می و مطرب
در بوسه گرفتند سراپای چمن را
در عهد می و نغمه ز بس دید درستی
سنبل ز خم جعد برون کرد شکن را
گلبرگ بناگوش رخت بود مناسب
گل دست شد و بست بر او زلف رسن را
بر گوش خورد نعره احسنت «نظیری »
پرسی اگر از مرده صدساله سخن را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
هرگه رقم کنم به تو عذر گناه را
ریزم چو خامه از مژه خون سیاه را
شاید که شرم ذلت ما را گران خرند
آن جا که خرمنی است بها برگ کاه را
مطرب ره سماع به آهنگ می زند
صوفی خانقاه غلط کرده راه را
آن عارفان که در رمضان باده می خورند
بینند در زلال قدح عکس ماه را
معراج ما نهایت افتادگی بود
در عشق قرب سدره بود قعر چاه را
آن جا که بی تفاوتی وسع رحمت است
بدخواه انفعال دهد نیک خواه را
عشق آمد و به خرقه پشمین فروختیم
تشریف شاه اکبر و عباس شاه را
کردیم خاک مسکنت و نیستی به سر
تعظیم صدر و منزلت بارگاه را
سرگشته اند خلق «نظیری » بیا که ما
روشن کنیم زمزمه خانقاه را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
از کف نمی دهد دل آسان ربوده را
دیدیم زور بازوی ناآزموده را
من در پی رهایی و او هر دم از فریب
بر سر گره زند گره ناگشوده را
دل در امید مرهم و این آهوان مست
ریزند بر جراحت ما مشک سوده را
هرگز دلم حلاوت آسودگی نیافت
تلخ است خواب دیده در خون غنوده را
آشفته داشت خارش آزادگی دماغ
دادیم بر هوا سر سودا فزوده را
نتوان چشید قند مکرر وزان لبان
بتوان شنود تلخ مکرر شنوده را
یک ره خوشم به خنده دندان نما نکرد
تا کی نماید آن گهر نانموده را
تا منفعل ز رنجش بیجا نبینمش
می آرم اعتراف گناه نبوده را
نادیده جور ازو ز وفا لاف ها زدم
نتوان نمود ترک ستایش ستوده را
منظور یار گشت «نظیری » کلام ما
بیهوده صرف شکر نکردیم دوده را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
از پی آشوب ما، در زلف دارد شانه را
شورش زنجیر در شور آورد دیوانه را
حسن بنیاد محبت بر پریشانی نهاد
تا نشورد خاک را دهقان نریزد دانه را
حور و جنت جلوه بر زاهد دهد در راه دوست
اندک اندک عشق در کار آورد بیگانه را
عشق کامل نیست تا در بند مال و مسکنی
آن زمان آتش علم گردد که سوزد خانه را
هرچه خود را زد به آتش عین آتش گشت و رفت
در حقیقت شعله بال و پر شود پروانه را
جای یک ناخن درستی در سراپایم نماند
هر زمان دیوانه ویران تر کند ویرانه را
گر رود عشق از مزاج پیر لذت کی رود
بوی می باقی بود چون بشکنی پیمانه را
عقده دل در شکنج طره نگشاید به عقل
یک گره زان زلف درهم بشکند صد شانه را
سرگذشت عهد گل را از «نظیری » بشنوید
عندلیب آشفته تر می گوید این افسانه را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ازین ویرانه تر می خواستم ویرانه خود را
ازین ویرانه بیرون می برم دیوانه خود را
حریفان نشئه مهر و محبت را نمی دانند
به دست دشمن خود می دهم پیمانه خود را
نه مورش خاید از سختی نه مرغش چیند از تلخی
نمی بینم ز جنس هیچ خرمن دانه خود را
ز شوق آن که طبل رحلتی ناگاه بنوازند
همیشه رخت بر درگاه دارم خانه خود را
عزیزان دیده از خاکسترم سازند نورانی
تو شمع بزم خلوت می کنی پروانه خود را
به آیات زبور و نغمه داوود نفروشم
بیان دردناک و نعره مستانه خود را
«نظیری » قصه فرهاد و خسرو داستانی شد
کنون من هم کتابی می کنم افسانه خود را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
به بریدن نرود ذوق تو ز اندیشه ما
سال ها پنجه به هم داده رگ و ریشه ما
اصل ما آب ز سرچشمه تحقیق خورد
گل تسلیم و رضا آورد اندیشه ما
می منصور که در جوش ز خامی ها بود
بعد دوری به قوام آمده در شیشه ما
در خس و خار نبینیم به جز جلوه دوست
شجر وادی ایمن بود از بیشه ما
عشق آورده خلیل الله از آزر چه عجب
یا صمدگوی شود گر صنم از تیشه ما
کوه کن از هنر عشق ندارد نامی
نام ما راست که عشق است همین پیشه ما
گل برگ چمن عشق «نظیری » ماییم
نرود تا ابد از خاک رگ و ریشه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آن که بر ما رقم کین زده از کینه ما
نقش خود دیده در آیننه ز آیینه ما
عید و نوروز بود مکتب ما را هر روز
به محبت گذرد شنبه و آدینه ما
محضر سلطنت عشق اگر بخوانند
خاتم و سکه برآرند ز گنجینه ما
خورده دل زخمی از آن غمزه که نتوانی دوخت
تو که صد بار فزون دوخته یی سینه ما
زان نگاهی که به دنبال چشمت نرسد
خون فرو می چکد از خرقه پشمینه ما
آزمودیم، به زور می امسال نبود
قدحی داشت خم از باده پارینه ما
طرفه شوری سحر از سینه «نظیری » برخاست
ساخت کار همه را گریه دوشینه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
به غیر از رنگ و بویی نیست این عشق مجازی را
عطا کن لذت طعم حقیقت عشق بازی را
عزیزان را فدا کردم سر و سامان هبا کردم
نیرزم گوشه چشمی بنازم بی نیازی را
عبارت کوته و دل تنگ و خاصان ملک زیبا
چه داند مرد صحرایی طریق کارسازی را
کسی تفسیر رمز عاشق و معشوق کی داند
به جز مکی نمی داند لغت های حجازی را
همه سرمایه اقرار و ایمان بود رخسارت
فغان از خال هندویت که کافر کرد غازی را
گرسنه باز شاهنشاه و ما صیاد بی طالع
دل کبکی نثار آریم خوی شاهبازی را
صبوح و روح برهم خورد چون بانگ صلات آمد
به زیر آرید از طاق این کهن دلق نمازی را
گر از یک ره نماید روی از صد ره درون آید
«نظیری » چاره چون سازد فریب ترکتازی را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را
به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را
سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد
که اعجاز فلانی کرده گویا بی زبانی را
به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است
پس از عمری گذر افتاده بر ما کاروانی را
کتاب هفت ملت گر بخواند آدمی عامی است
نخواند تا ز جزو آشنایی داستانی را
به افسون موم از آهن کردن آسان تر از آن باشد
که از کین بر سر مهر آوری نامهربانی را
به عشاق اشک گرم و روی زرد از بهر آن دادند
کز استغنا فرود آرند مستغنی جوانی را
اگر از خار خار بی وفایی های گل نبود
سحرگه عندلیبی برنخیزد گلستانی را
دلا سیلاب خون را از شکاف سینه بیرون کن
که امشب سوده ام بر دیده خاک آستانی را
نمی دانم «نظیری » کیست چون می آمدم زان کوی
به حال مرگ دیدم، بر سر ره ناتوانی را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
خانه در کوی مغان کردم خراب
عاقبت هم طبع گشتم با شراب
دهر پیرم کرده اما ذوق عشق
گرم تر دارد مزاجم از شباب
از جوانی هست ذوقی در سرم
از نمک ماندست شوری در کباب
هرچه خوانم از ورق شویم به اشک
عشقم افتادست بر درس و کتاب
زنده دارد مرد را آثار مرد
نام گل باقی است چون گردد گلاب
گوش بر تشریف فرمانم که هست
جان مشتاقم سئوالش را جواب
بر امید او به معجز بسته ام
باد را بر خاک و آتش را بر آب
چاره ناسور تسلیم است و بس
خلق مرهم می نهند از اضطراب
به که پوشم چشم ازین دل خفتگان
روی بیداران مگر بینم به خواب
چشمه حیوان «نظیری » هیچ نیست
عالمی تاریک و قحط آفتاب
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آن که شب داد توبه ام ز شراب
امشبم باز دید مست و خراب
لب ساغر چنان زنم بوسه
که درآرم حریف را از خواب
مزه کز راح آتشین گیرم
خاک را در دهان بگردد آب
عضو عضوم پرند از مستی
کاهلی ها همه شوند شتاب
ظرف لبریز کردم از باده
همچو ماه دو هفته از مهتاب
ره مستی گرفته جانب دوست
می روم تا برآرمش ز حجاب
محوتر می شوم ز خود هر دم
رفتم از دست مطربا دریاب
قوتم نیست پست کن پرده
طاقتم نیست گوش چنگ متاب
بر «نظیری » مگر ببخشایند
به جزع وانمی شود این باب
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
آن دهد در گریه پند ما که با ما دشمن است
هرکه می گیرد شناور را به دریا دشمن است
هر که را دل در درون شادست با بیرون چه کار
شمع را خلوت نگهبان است و صحرا دشمن است
خود مگر از در درآیی ورنه از ما تا به تو
صد بیابانست و در هر گام صد جا دشمن است
دل آن آزرده تر داریم کازارش کنند
خصمی خود می کند هرکس که با ما دشمن است
خون ز چشم کاروانی ریخت در بازار مصر
هر که را یوسف بود کالا به سودا دشمن است
تا غمم گردید مونس کلفتم با کس نماند
دوست چون هم خوابه گردد مو بر اعضا دشمن است
های های گریه ای باید که دل خالی کند
ورنه چون در دل گره باشد مداوا دشمن است
گر بهار آید «نظیری » ور خزان با من مگوی
خاطر مشغول عاشق را تماشا دشمن است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
گر شرر گر شعله هرجا گشت پیدا آتش است
چاره دل کن که با آتش مدارا آتش است
رشک مانع، شوق غالب، در تو یارب چون رسم
راه عاشق در میان هفت دریا آتش است
چون چراغ مرده از صحبت دلی آورده ام
از دم خلوت نشینانم تمنا آتش است
گر به کفرستان بری این روی آتشناک را
برهمن در رقص می آید که حق با آتش است
از نسیم صبح می سوزد حریفان را جمال
نازکان را بر سر آن کوی سر ما آتش است
در سلم رسم است ما را دین و دنیا باختن
هر که را در سر قماری هست سودا آتش است
عاشقی و حسن را در پرده نتوان داشتن
شعله غمازی کند ناچار هر جا آتش است
گریه گرم «نظیری » ریگ در وادی گداخت
از سرشکش تا به زانو در ته پا آتش است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
گریزد از صف ما هر که مرد غوغا نیست
کسی که کشته نشد از قبیله ما نیست
جمال مغبچه دیدی شراب مغبچه نوش
مگوی عذر که در کیش ما مدارا نیست
ز پای تا به سرش ناز و غمزه در اعراض
هزار معرکه و رخصت تماشا نیست
به حکم عقل عمل در طریق عشق مکن
که راه دور کند رهبری که دانا نیست
فلک سراسر بازار دهر غم چیدست
نشاط نیست که یک جای هست یک جا نیست
نشاط رفته ز دوران به صبر بستانیم
که بد معامله آزرده از تقاضا نیت
هوای وصل کسی می کند که بوالهوس است
که در آن دلی که محبت بود تمنا نیست
«نظیری » است به حالی ز غمزه خونین تر
به شکوه تا دلت آزرده است گویا نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
حریف دردی و صافی نیی خطا اینجاست
تمیز ناخوش و خوش می کنی بلا اینجاست
بغیر دل همه نقش و نگار بی معنی است
همین ورق که سیه گشته مدعا اینجاست
ز فرق تا قدمش هر کجا که می نگرم
کرشمه دامن دل می کشد که جا اینجاست
خطا به مردم دیوانه کس نمی گیرد
جنون نداری و آشفته یی خطا اینجاست
به دل ز دل گذری هست تا محبت هست
ره چمن نتوان بست تا صبا اینجاست
بدی و نیکی ما شکر، بر تو پنهان نیست
هزار دشمن دیرینه آشنا اینجاست
سرشک دیده، دل بسته بی تو نگشاید
اگر چه یک گره صد گره گشا اینجاست
به هر کجا روم اخلاص را خریداریست
متاع کاسد و بازار ناروا اینجاست
ز کوی عجز «نظیری » سر نیاز مکش
ز هر رهی که درآیند انتها اینجاست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
پیش مشتاق تو ویرانه و آباد یکی است
هر طرف راه فتد کوفه و بغداد یکی است
به حریم دل شیرین نبود صف نعال
عشق چون بار دهد خسرو و فرهاد یکی است
ما که تسلیم به شمشیر ارادت شده ایم
پیش ما بد مددی کردن و امداد یکی است
در بر اغیار مبندید، که در گلشن ما
شانه باد و سر طره شمشاد یکی است
پا به گل مانده اگر گلبن اگر خار بن است
باغ را سرو خرامنده و آزاد یکی است
به تو زاری و توانایی ما درنگرفت
موم در پنجه عشق تو و فولاد یکی است
نیم بسمل شده ماندیم «نظیری » افسوس
صید بر یکدگر افتاده و صیاد یکی است