عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دلی که روز و شبان از پی نظر میگشت
ززخم تیز نظر دوش بیخبر میگشت
کسی که پا نکشیدی زکعبه در همه عمر
بطوف میکده میدیدمش بسر میگشت
بلی مسیر قمر عقربست و این عجبست
که دوش عقرب زلف تو بر قمر میگشت
اگر تو موی میانرا بجلوه ننمودی
کس این خیال نکردی که مو کمر میگشت
نخوردی آب نی کلکم ار زچشمه خضر
نه میوه سخنش تازه بود و تر میگشت
چنان ببزم طرب دوش چنگ زد مطرب
که گوش زهره زمزمار و عود کر میگشت
چه بود لذت این سوختن که آشفته
نهاد خرمن و اندر پی شرر میگشت
حساب حشر نداشتم چه میشدی با خلق
اگر نه حیدر کرار دادگر میگشت
ززخم تیز نظر دوش بیخبر میگشت
کسی که پا نکشیدی زکعبه در همه عمر
بطوف میکده میدیدمش بسر میگشت
بلی مسیر قمر عقربست و این عجبست
که دوش عقرب زلف تو بر قمر میگشت
اگر تو موی میانرا بجلوه ننمودی
کس این خیال نکردی که مو کمر میگشت
نخوردی آب نی کلکم ار زچشمه خضر
نه میوه سخنش تازه بود و تر میگشت
چنان ببزم طرب دوش چنگ زد مطرب
که گوش زهره زمزمار و عود کر میگشت
چه بود لذت این سوختن که آشفته
نهاد خرمن و اندر پی شرر میگشت
حساب حشر نداشتم چه میشدی با خلق
اگر نه حیدر کرار دادگر میگشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
تو را سری در آن موی میان هست
در آن سرت بهر مو یک نشان هست
شبم تار است بی خورشید رویت
اگر صد ماهرو اندر جهان هست
علاج عشق را گفتم کند عقل
روان شد عقل و عشقم همچنان هست
شده تا خار کویت بستر من
نپندارم بساط پرنیان هست
بیا برگیر از خاکم که گویند
همائی را هوای استخوان هست
نهان شد کاروان و رفت محمل
ولی بانگ درای کاروان هست
در فردوس اگر رضوان ببندد
چه غم ما را خرابات مغان هست
نپندارم که جز کوی تو باشد
خدا را گر بهشت جاودان هست
سگت را با من الفت ماند برجا
همانا استخوانی در میان هست
فروناید مرا بر آسمان سر
مرا تا راه بر آن آستان هست
ببری گر سرم چون شمع بر خلق
کنم روشن حدیثت تا زبان هست
حدیث نکته ی موهوم وهم است
گمانی گر بود در آن دهان هست
علی پیر خرابات است و از جان
کنم آشفته وصفش تا که جان هست
در آن سرت بهر مو یک نشان هست
شبم تار است بی خورشید رویت
اگر صد ماهرو اندر جهان هست
علاج عشق را گفتم کند عقل
روان شد عقل و عشقم همچنان هست
شده تا خار کویت بستر من
نپندارم بساط پرنیان هست
بیا برگیر از خاکم که گویند
همائی را هوای استخوان هست
نهان شد کاروان و رفت محمل
ولی بانگ درای کاروان هست
در فردوس اگر رضوان ببندد
چه غم ما را خرابات مغان هست
نپندارم که جز کوی تو باشد
خدا را گر بهشت جاودان هست
سگت را با من الفت ماند برجا
همانا استخوانی در میان هست
فروناید مرا بر آسمان سر
مرا تا راه بر آن آستان هست
ببری گر سرم چون شمع بر خلق
کنم روشن حدیثت تا زبان هست
حدیث نکته ی موهوم وهم است
گمانی گر بود در آن دهان هست
علی پیر خرابات است و از جان
کنم آشفته وصفش تا که جان هست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
مرا تو حاصل گفتاری از جهان ایدوست
بهای هر نظرت صد هزار جان ایدوست
نه صعوه جا نکند در دهان افعی و مار
چرا بزلف تو دل کرده آشیان ایدوست
بر آستان که اگر جم بود ندارد فخر
سریکه می نه بسودت بر آستان ایدوست
مراست قطره خونی نثار مقدم تست
بیا و تیغ بیار و بریز هان ایدوست
شوم چو عظم رمیم و ولیک همچون نی
نوای عشق تو خیزد زاستخوان ایدوست
نه هر کجا که بود گو رود پی چوگان
مرا سریست چرائی تو سرگران ایدوست
خضر زچشمه حیوان بقا گرفت تو را
دمیده خضر بر اطراف آندهان ایدوست
بشوق بال فشانی است جان بخاک درت
مرا زتنگی این خانه وارهان ایدوست
ندانم که از پریشان شد است آشفته
ولی بزلف تو دارد دلم گمان ایدوست
بعشق معتقدم من که آن ولی خداست
باعتقاد بمردیم همچنان ایدوست
بهای هر نظرت صد هزار جان ایدوست
نه صعوه جا نکند در دهان افعی و مار
چرا بزلف تو دل کرده آشیان ایدوست
بر آستان که اگر جم بود ندارد فخر
سریکه می نه بسودت بر آستان ایدوست
مراست قطره خونی نثار مقدم تست
بیا و تیغ بیار و بریز هان ایدوست
شوم چو عظم رمیم و ولیک همچون نی
نوای عشق تو خیزد زاستخوان ایدوست
نه هر کجا که بود گو رود پی چوگان
مرا سریست چرائی تو سرگران ایدوست
خضر زچشمه حیوان بقا گرفت تو را
دمیده خضر بر اطراف آندهان ایدوست
بشوق بال فشانی است جان بخاک درت
مرا زتنگی این خانه وارهان ایدوست
ندانم که از پریشان شد است آشفته
ولی بزلف تو دارد دلم گمان ایدوست
بعشق معتقدم من که آن ولی خداست
باعتقاد بمردیم همچنان ایدوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
هر کرا خسرو دل در گرو شیرین است
باغ فردوس دلش منزل حور العین است
خاک فرهاد چه بر باد دهی ای خسرو
که برآمیخته خاکش بغم شیرین است
عنکبوتست که در پرده مگس صید کند
آنکه بی پرده کبوتر ببرد شاهین است
آه اگر دست بخون دگران آلاید
آنکه سر پنجه اش از خون دلم رنگین است
خار پشتست و مغیلان شب هجرم بستر
گر زدیبا و حریرم همه شب بالین است
نوبهارم زفراق تو دهد رنگ خزان
گر بدیماه بود وصل تو فروردین است
بوی لیلی بسر تربت مجنون چو رسید
خیزد و گوید روح الله منظور این است
شاه بیعشق گدائیست بسی بی تمکین
گرچه درویش بود عاشق با تمکین است
بدعا خواسته آشفته چو وصلت از خدا
همه شب ذکر ملایک بسما آمین است
باغ فردوس دلش منزل حور العین است
خاک فرهاد چه بر باد دهی ای خسرو
که برآمیخته خاکش بغم شیرین است
عنکبوتست که در پرده مگس صید کند
آنکه بی پرده کبوتر ببرد شاهین است
آه اگر دست بخون دگران آلاید
آنکه سر پنجه اش از خون دلم رنگین است
خار پشتست و مغیلان شب هجرم بستر
گر زدیبا و حریرم همه شب بالین است
نوبهارم زفراق تو دهد رنگ خزان
گر بدیماه بود وصل تو فروردین است
بوی لیلی بسر تربت مجنون چو رسید
خیزد و گوید روح الله منظور این است
شاه بیعشق گدائیست بسی بی تمکین
گرچه درویش بود عاشق با تمکین است
بدعا خواسته آشفته چو وصلت از خدا
همه شب ذکر ملایک بسما آمین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
زلولیان چو بتم شاهدی بشنگی نیست
برنگ لعبت من لعبت فرنگی نیست
خیال قافیه جز آن دهان نیندیشم
که هیچ قافیه چو آن هان بتنگی نیست
اگر چه رستم دستان بود که کشته تست
که همچو چشم تو در رزم ترک جنگی نیست
زچیست کرده بروی تو جای خال سیاه
بباغ خلد اگر هندوان زنگی نیست
چو چنگ ناله آشفته در فلک پیچید
بغیر زهره مگو در سپهر چنگی نیست
برنگ لعبت من لعبت فرنگی نیست
خیال قافیه جز آن دهان نیندیشم
که هیچ قافیه چو آن هان بتنگی نیست
اگر چه رستم دستان بود که کشته تست
که همچو چشم تو در رزم ترک جنگی نیست
زچیست کرده بروی تو جای خال سیاه
بباغ خلد اگر هندوان زنگی نیست
چو چنگ ناله آشفته در فلک پیچید
بغیر زهره مگو در سپهر چنگی نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
مگر لیلی میان کاروان است
که مجنون در قفای ساربان است
نه تنها من در این وادی اسیرم
که بس کشته در این ریگ روان است
سلیمانی تو و باد است ناقه
تو خورشیدی و محمل آسمان است
چگویم آن عماری چیست و آن مه
بود جسمی که جانش در میان است
منجم گو بیا و ین طرفه بنگر
که بر مه عنبر تر سایه بان است
بنا میزد زماه پرنیان پوش
که عارض از حریر و پرنیان است
حجاب چهره کردی زلف مشکین
و یا روزیست کاندر شب نهان است
بنه کوه و منه بار غم هجر
که این بارم بجان و دل گران است
کشم جور و ندارم رشگ بر غیر
بحمدالله بتم نامهربان است
نخواهم پا کشیدن از در تو
سری کاندر وفا کردم همان است
زمانی را که عشقم کرد تمکین
بگفتم عقل را آخر زمان است
محبت کشتم و بر دشمنی داد
وفا کردم جفا پاداش آن است
اگر پیرم من آشفته غمی نیست
که بر سرسریم از آن جوان است
که مجنون در قفای ساربان است
نه تنها من در این وادی اسیرم
که بس کشته در این ریگ روان است
سلیمانی تو و باد است ناقه
تو خورشیدی و محمل آسمان است
چگویم آن عماری چیست و آن مه
بود جسمی که جانش در میان است
منجم گو بیا و ین طرفه بنگر
که بر مه عنبر تر سایه بان است
بنا میزد زماه پرنیان پوش
که عارض از حریر و پرنیان است
حجاب چهره کردی زلف مشکین
و یا روزیست کاندر شب نهان است
بنه کوه و منه بار غم هجر
که این بارم بجان و دل گران است
کشم جور و ندارم رشگ بر غیر
بحمدالله بتم نامهربان است
نخواهم پا کشیدن از در تو
سری کاندر وفا کردم همان است
زمانی را که عشقم کرد تمکین
بگفتم عقل را آخر زمان است
محبت کشتم و بر دشمنی داد
وفا کردم جفا پاداش آن است
اگر پیرم من آشفته غمی نیست
که بر سرسریم از آن جوان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بهای عشق که داند که در جهان چنداست
همین بس است که بر عشق ماسوا بند است
پی بهشت برد شیخ روز و شب زحمت
مگر بهشت بدیدار دوست مانند است
چگونه بگسلم از تو که تارهای وجود
بتار زلف تواش بستگی و پیوند است
تو آن بتی که بفرقان و آیه و برهان
بروی و موی تو حق را عظیم سوگند است
بجلوه رخ تو بنگرد بدیده دل
بشاهد ازلی هر کس آرزومند است
متاع این دل مسکین من که بشناسد
زبسکه قافله دل بکویت افکند است
کجا صبور بمانم چسان بهوش زیم
که سیل عشق تو بنیاد عقل برکند است
حدیثی از لب تو گفته مدعی در بزم
بزخمهای درونم نمک پراکند است
گشاد و بست جهان نیست جز به پنجه او
چراکه دست علی پنجه خداوند است
غلام همت آنم که در طریق وفا
هر آن جفا که ببیند زدوست خرسند است
حدیث زلف تو آشفته مینوشتی دوش
که رشحه قلم تو عبیر آکند است
نسیم لطف علی چون در اهتزاز آید
چه غم که بار گناه تو کوه الوندست
همین بس است که بر عشق ماسوا بند است
پی بهشت برد شیخ روز و شب زحمت
مگر بهشت بدیدار دوست مانند است
چگونه بگسلم از تو که تارهای وجود
بتار زلف تواش بستگی و پیوند است
تو آن بتی که بفرقان و آیه و برهان
بروی و موی تو حق را عظیم سوگند است
بجلوه رخ تو بنگرد بدیده دل
بشاهد ازلی هر کس آرزومند است
متاع این دل مسکین من که بشناسد
زبسکه قافله دل بکویت افکند است
کجا صبور بمانم چسان بهوش زیم
که سیل عشق تو بنیاد عقل برکند است
حدیثی از لب تو گفته مدعی در بزم
بزخمهای درونم نمک پراکند است
گشاد و بست جهان نیست جز به پنجه او
چراکه دست علی پنجه خداوند است
غلام همت آنم که در طریق وفا
هر آن جفا که ببیند زدوست خرسند است
حدیث زلف تو آشفته مینوشتی دوش
که رشحه قلم تو عبیر آکند است
نسیم لطف علی چون در اهتزاز آید
چه غم که بار گناه تو کوه الوندست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
بت پرستنده بت رویت
کفر زنار بند گیسویت
جامه کعبه حلقه مویت
قبله خانه طاق ابرویت
چه تفاوت مرا زدیر و حرم
زین دو من روی کرده بر رویت
ای بلا خانه زاد بالایت
فتنه مفتون چشم جادویت
زورمندان اسیر بیمارت
شیر مردان شکار آهویت
قند و شکر زلعل شیرینت
مشک و عنبر زخاک مشکویت
با همه ناز سرو آزاده
بنده شد پیش قد دلجویت
گل که در رنگ و بو بود ممتاز
عاریت کرده رنگ و هم بویت
چاه بیژن نگون زغبغب تو
خام رستم کمند گیسویت
خیل روئین تنان بعرصه رزم
در حذر از کمان ابرویت
با چنین لطف پنجه و ساعد
کوه لرزد زدست و بازویت
در بشر نیست این کمال و جمال
مگر از حیدر است نیرویت
تن لطیف و سخن شکر چکنم
دل سنگین و تندی خویت
دل آشفته بین که از زلفت
کرده آشفته حلقه مویت
کفر زنار بند گیسویت
جامه کعبه حلقه مویت
قبله خانه طاق ابرویت
چه تفاوت مرا زدیر و حرم
زین دو من روی کرده بر رویت
ای بلا خانه زاد بالایت
فتنه مفتون چشم جادویت
زورمندان اسیر بیمارت
شیر مردان شکار آهویت
قند و شکر زلعل شیرینت
مشک و عنبر زخاک مشکویت
با همه ناز سرو آزاده
بنده شد پیش قد دلجویت
گل که در رنگ و بو بود ممتاز
عاریت کرده رنگ و هم بویت
چاه بیژن نگون زغبغب تو
خام رستم کمند گیسویت
خیل روئین تنان بعرصه رزم
در حذر از کمان ابرویت
با چنین لطف پنجه و ساعد
کوه لرزد زدست و بازویت
در بشر نیست این کمال و جمال
مگر از حیدر است نیرویت
تن لطیف و سخن شکر چکنم
دل سنگین و تندی خویت
دل آشفته بین که از زلفت
کرده آشفته حلقه مویت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
لبش هنوز زطفلی نشسته از شیر است
که آهوی نگهش در کمینگه شیر است
علاج این دل شیدا ززلف آمد و بس
که گفت چاره دیوانه غیر زنجیر است
بدستم آن خم گیسو فتاد و طره زلف
اگر بود اثری هم در آه شبگیر است
بغیر آهوی چشمت که شیر گیر آمد
کی آهوان دگر را هوای نخجیر است
بدستیاری ابرو ببرد دل چشمت
که ترک عربدجو تکیه اش بشمشیر است
فریب زاهد و تسبیح او مخور ایدل
بهوش باش که این رشته دام تزویراست
علاج این دل سودائی ار لبش نکند
بگو طبیب که بیمار را چه تدبیر است
اگر نه زلف وی آشفته کی بمن آموخت
چرا چو طره او من گره گیر است
فزود عقلم و از سر ببرد رنج خمار
در این شراب خدا را بگو چه تأثیر است
که آهوی نگهش در کمینگه شیر است
علاج این دل شیدا ززلف آمد و بس
که گفت چاره دیوانه غیر زنجیر است
بدستم آن خم گیسو فتاد و طره زلف
اگر بود اثری هم در آه شبگیر است
بغیر آهوی چشمت که شیر گیر آمد
کی آهوان دگر را هوای نخجیر است
بدستیاری ابرو ببرد دل چشمت
که ترک عربدجو تکیه اش بشمشیر است
فریب زاهد و تسبیح او مخور ایدل
بهوش باش که این رشته دام تزویراست
علاج این دل سودائی ار لبش نکند
بگو طبیب که بیمار را چه تدبیر است
اگر نه زلف وی آشفته کی بمن آموخت
چرا چو طره او من گره گیر است
فزود عقلم و از سر ببرد رنج خمار
در این شراب خدا را بگو چه تأثیر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دل از دو جهان کرده بعشق تو قناعت
جان سوده بخاک حرمت جبهه طاعت
دل اهل ریاضت بود و با دهنت ساخت
با هیچ کند صبر به تنگی قناعت
از طعنه دشمن نروم من زدر دوست
گو سنگ ملامت بزن و تیر شناعت
ما را بجز از بار گنه نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
با قیمت یوسف چکند تنگ بضاعت
گفتی بدم مرگ بود ساعت وصلم
من روز و شبان میشمرم آندم و ساعت
پروانه صفت گرد سر شمع بگردیم
کز سوختنش بزم فروزند جماعت
هر کس بامید عمل آید بصف حشر
آشفته درآید زدر عجز و ضراعت
المنت لله که ثمر حب علی داد
تخمی که در این مزرعه کردیم زراعت
دین و دل و صبر و خرد و جان و تنی بود
در دادم و شرمنده زتنگی بضاعت
طفلی بصف عشق بجولان چه درآید
رستم نزده لاف زمردی و شجاعت
جان سوده بخاک حرمت جبهه طاعت
دل اهل ریاضت بود و با دهنت ساخت
با هیچ کند صبر به تنگی قناعت
از طعنه دشمن نروم من زدر دوست
گو سنگ ملامت بزن و تیر شناعت
ما را بجز از بار گنه نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
با قیمت یوسف چکند تنگ بضاعت
گفتی بدم مرگ بود ساعت وصلم
من روز و شبان میشمرم آندم و ساعت
پروانه صفت گرد سر شمع بگردیم
کز سوختنش بزم فروزند جماعت
هر کس بامید عمل آید بصف حشر
آشفته درآید زدر عجز و ضراعت
المنت لله که ثمر حب علی داد
تخمی که در این مزرعه کردیم زراعت
دین و دل و صبر و خرد و جان و تنی بود
در دادم و شرمنده زتنگی بضاعت
طفلی بصف عشق بجولان چه درآید
رستم نزده لاف زمردی و شجاعت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زتن بریدن جان پیش عاشق آسانست
زجان بریدن جانان هزار چندانست
چه نور بود ندانم بنار ابراهیم
که آتشش همه باغ گلست و ریحانست
اگر تو زهر فرستی بکام من حلواست
نمک بسای بداغم که عین درمانست
نظر زکوی تو کردن بسوی کعبه خطاست
که دل بغیر تو دادن خلاف ایمانست
اگر تو حکم کنی سر بنه بتیغ نهم
که بندگان تو را سر بخط فرمانست
ننالم ار بخورم صد هزار زخم از تو
اگر بنالم گاهی زداغ هجرانست
تفاوتی که زعشاق هست بازهاد
همان تفاوت بین الدواب و انسانست
مرا نظر بگل خویش و بوستان بانرا
گمان که این زتماشائیان بستانست
کمینه ابجدی مکتب فلاطونست
که عقل در بر عشق تو طفل نادانست
شکنج زلف پریشان در آینه بنگر
مکن تو عیب بر آشفته گر پریشانست
میان ممکن و واجب علیست واسطه ای
که واجب است ولی در لباس امکانست
زجان بریدن جانان هزار چندانست
چه نور بود ندانم بنار ابراهیم
که آتشش همه باغ گلست و ریحانست
اگر تو زهر فرستی بکام من حلواست
نمک بسای بداغم که عین درمانست
نظر زکوی تو کردن بسوی کعبه خطاست
که دل بغیر تو دادن خلاف ایمانست
اگر تو حکم کنی سر بنه بتیغ نهم
که بندگان تو را سر بخط فرمانست
ننالم ار بخورم صد هزار زخم از تو
اگر بنالم گاهی زداغ هجرانست
تفاوتی که زعشاق هست بازهاد
همان تفاوت بین الدواب و انسانست
مرا نظر بگل خویش و بوستان بانرا
گمان که این زتماشائیان بستانست
کمینه ابجدی مکتب فلاطونست
که عقل در بر عشق تو طفل نادانست
شکنج زلف پریشان در آینه بنگر
مکن تو عیب بر آشفته گر پریشانست
میان ممکن و واجب علیست واسطه ای
که واجب است ولی در لباس امکانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
ما را که بر زبان نبود غیر نام دوست
با غیر هم بیان نکنم جز پیام دوست
ما گوش وقف کرده بغوغای دشمنان
باشد که استماع نمایم کلام دوست
خضر ارزآب چشمه حیوان حیات یافت
ما جاودانه عمر گرفته زجام دوست
آدم اگر زروضه دارالسلام رفت
ما را بود مقام بدارالسلام دوست
درویش را وطن نبود جز بملک فقر
کانجا زنند سکه دولت بنام دوست
یوسف اگر عزیز شد اندر دیار حسن
در مصر دلبریست بذلت غلام دوست
تکیه بجای عشق زند عقل خودپسند
دشمن بگو مکان نکند در مقام دوست
او را سزاست لاف سلیمانی ار زند
موری که یافت حشمتی از احتشام دوست
دامن مکش زکام نهنگان لجه خوار
آشفته شایدت که رساند بکام دوست
عشق است در طریقت ما جانشین عقل
در ملک دل شده قائم مقام دوست
با غیر هم بیان نکنم جز پیام دوست
ما گوش وقف کرده بغوغای دشمنان
باشد که استماع نمایم کلام دوست
خضر ارزآب چشمه حیوان حیات یافت
ما جاودانه عمر گرفته زجام دوست
آدم اگر زروضه دارالسلام رفت
ما را بود مقام بدارالسلام دوست
درویش را وطن نبود جز بملک فقر
کانجا زنند سکه دولت بنام دوست
یوسف اگر عزیز شد اندر دیار حسن
در مصر دلبریست بذلت غلام دوست
تکیه بجای عشق زند عقل خودپسند
دشمن بگو مکان نکند در مقام دوست
او را سزاست لاف سلیمانی ار زند
موری که یافت حشمتی از احتشام دوست
دامن مکش زکام نهنگان لجه خوار
آشفته شایدت که رساند بکام دوست
عشق است در طریقت ما جانشین عقل
در ملک دل شده قائم مقام دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ما را بجز شراب محبت شراب نیست
جز صدق در طریقت عاشق ثواب نیست
ساقی بدور من چه رسد بوسه ده نه می
ما را خمار هجر بود از شراب نیست
گر محتسب ببزم در آید مرا چه غم
مستان عشق را خبر از احتساب نیست
من بی سؤال در صف محشر روم بخلد
حب تو هست جای سؤال و جواب نیست
یک شهسوار در صف میدان حسن نیست
کز حلقه های چشم من او را رکاب نیست
ای عشق تا بنام تو شد دور سلطنت
ملک دلی نماند که از تو خراب نیست
حاجب میان عاشق و معشوق جان بود
این پرده های نه توی گردون حجاب نیست
پروانه زنده باز نگردد زطوف شمع
این کار در ولایت عشاق باب نیست
لب تشنگان بادیه عشق را بگو
کشتی نهید بحر بود این سراب نیست
عاشق اگر دو دیده بهم مینهد شبی
خلوت کند که روی تو بیند بخواب نیست
گردن بطوق بندگی مرتضی بنه
جز او بهر دو کون چو مالک رقاب نیست
آشفته خاک راه تو خواهد نه سلسبیل
مستسقی وصال تو را شوق آب نیست
جز صدق در طریقت عاشق ثواب نیست
ساقی بدور من چه رسد بوسه ده نه می
ما را خمار هجر بود از شراب نیست
گر محتسب ببزم در آید مرا چه غم
مستان عشق را خبر از احتساب نیست
من بی سؤال در صف محشر روم بخلد
حب تو هست جای سؤال و جواب نیست
یک شهسوار در صف میدان حسن نیست
کز حلقه های چشم من او را رکاب نیست
ای عشق تا بنام تو شد دور سلطنت
ملک دلی نماند که از تو خراب نیست
حاجب میان عاشق و معشوق جان بود
این پرده های نه توی گردون حجاب نیست
پروانه زنده باز نگردد زطوف شمع
این کار در ولایت عشاق باب نیست
لب تشنگان بادیه عشق را بگو
کشتی نهید بحر بود این سراب نیست
عاشق اگر دو دیده بهم مینهد شبی
خلوت کند که روی تو بیند بخواب نیست
گردن بطوق بندگی مرتضی بنه
جز او بهر دو کون چو مالک رقاب نیست
آشفته خاک راه تو خواهد نه سلسبیل
مستسقی وصال تو را شوق آب نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
عقرب زلف کجت بماه قرین است
ما رسیه خازن بهشت برین است
زهره چنگی که مشتریست غلامش
مشتری آن غلام زهره جبین است
گفتمش از کعبه برد جانب دیرم
گفت مکن شکوه رسم عشق چنین است
جم که مسخر نمود ساحت عالم
نام تواش زیب بخش مهر و نگین است
عقل بسودای خال تست که از چیست
هندوی آتش پرست خلد نشین است
من بدم واپسین خوشم که تو گفتی
وعده وصلم بروز بازپسین است
ترک نگاهت اشاره کرد بیغما
صبر و خرد برد و نوبت دل و دین است
لعل و قدت را نمونه کوثر و طوبی
باغ جمالت بهشت روی زمین است
من نخورم بی لبت شراب زکوثر
زهر بود بی تو گر چه ماء معین است
هر کسی آشفته با کسی بودش کار
حیدر صفدر ترا امام مبین است
ما رسیه خازن بهشت برین است
زهره چنگی که مشتریست غلامش
مشتری آن غلام زهره جبین است
گفتمش از کعبه برد جانب دیرم
گفت مکن شکوه رسم عشق چنین است
جم که مسخر نمود ساحت عالم
نام تواش زیب بخش مهر و نگین است
عقل بسودای خال تست که از چیست
هندوی آتش پرست خلد نشین است
من بدم واپسین خوشم که تو گفتی
وعده وصلم بروز بازپسین است
ترک نگاهت اشاره کرد بیغما
صبر و خرد برد و نوبت دل و دین است
لعل و قدت را نمونه کوثر و طوبی
باغ جمالت بهشت روی زمین است
من نخورم بی لبت شراب زکوثر
زهر بود بی تو گر چه ماء معین است
هر کسی آشفته با کسی بودش کار
حیدر صفدر ترا امام مبین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
گر جهانم یار باشد کیست باری چون تو دوست
ور دو عالم دوست گیرم در نیابم چون تو دوست
پیش آه آتشینم هفت دوزخ شعله ایست
دجله و صیهون و جیهون پیش چشمم آب جوست
جان بود چون کاه مهر روی جانان کهرباست
دل همان طفلی که با عشق تو او را طبع و خوست
دیگری باید که گوید وصف چوگان تو را
از دل عاشق چه میپرسی که سرگردان چو گوست
تا که پا تا سر شوم جانان زجان کردم وداع
تا سراسر لب شوم از تن برون کردیم پوست
خطه چین است روی تو مگر کز چشم و زلف
توده اش عنبرفشان و آهوانش مشکبوست
لاف از بالا و رخسار تو زد کاینک بباغ
گل بخاری مبتلا و سرو پا در گل فروست
عشق چون ورزیدی آشفته نمانی پارسا
زاهدی و عاشقی چون صحبت سنگ و سبوست
بر در میخانه توحید گشتم جبهه سا
زانکه می عشق و علی مرتضی ساقی اوست
خاک هر کوئی همی بیزم که دل گم کرده ام
هر که او گم کرده ی دارد یقین در جستجوست
ور دو عالم دوست گیرم در نیابم چون تو دوست
پیش آه آتشینم هفت دوزخ شعله ایست
دجله و صیهون و جیهون پیش چشمم آب جوست
جان بود چون کاه مهر روی جانان کهرباست
دل همان طفلی که با عشق تو او را طبع و خوست
دیگری باید که گوید وصف چوگان تو را
از دل عاشق چه میپرسی که سرگردان چو گوست
تا که پا تا سر شوم جانان زجان کردم وداع
تا سراسر لب شوم از تن برون کردیم پوست
خطه چین است روی تو مگر کز چشم و زلف
توده اش عنبرفشان و آهوانش مشکبوست
لاف از بالا و رخسار تو زد کاینک بباغ
گل بخاری مبتلا و سرو پا در گل فروست
عشق چون ورزیدی آشفته نمانی پارسا
زاهدی و عاشقی چون صحبت سنگ و سبوست
بر در میخانه توحید گشتم جبهه سا
زانکه می عشق و علی مرتضی ساقی اوست
خاک هر کوئی همی بیزم که دل گم کرده ام
هر که او گم کرده ی دارد یقین در جستجوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
سر این سوختن ایشمع اگر نیست عیانت
زآه پروانه بود کاتشی افتاده بجانت
تا بکی سرکشی از ناز و نپرسی زاسیران
از غم فاخته آزاد بود سرو روانت
معنی نقطه موهوم شود حل بحکیمان
بتکلم چو گشائی زره لطف دهانت
تو نداری نگران دل سوی عشاق و زهر سو
چشمها مینگرم باز و بحسرت نگرانت
خرمن زهد بسوزان می گلرنگ بیاور
که سبکبار نسازد بجز از رطل گرانت
توبه را عذرا بخواهم چو توئی ساقی مستان
غم پیری نخورم چون نگرم نخل جوانت
ببرد مغبچه ی هر طرف آشفته دل و دین
هم مگر دست بگیرد زکرم پیر مغانت
زآه پروانه بود کاتشی افتاده بجانت
تا بکی سرکشی از ناز و نپرسی زاسیران
از غم فاخته آزاد بود سرو روانت
معنی نقطه موهوم شود حل بحکیمان
بتکلم چو گشائی زره لطف دهانت
تو نداری نگران دل سوی عشاق و زهر سو
چشمها مینگرم باز و بحسرت نگرانت
خرمن زهد بسوزان می گلرنگ بیاور
که سبکبار نسازد بجز از رطل گرانت
توبه را عذرا بخواهم چو توئی ساقی مستان
غم پیری نخورم چون نگرم نخل جوانت
ببرد مغبچه ی هر طرف آشفته دل و دین
هم مگر دست بگیرد زکرم پیر مغانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ای خاطر مشتاقان مشتاق به پیغامت
گر نیست دعا باری شادیم بدشنامت
چون کنج قفس بشکست اندر نظرش گلشن
مرغی که نشیمن کرد اندر شکن دامت
از تلخی کام من آیا چه خبر داری
ای تنک شکر در تنک از چاشنی کامت
ایشیخ به بتخانه ترسا بچه ای دارم
کز چهره زند آتش بر خرمن اسلامت
در کوت نمی آیم تا پی نبرد اغیار
تا می نشناسندت هرگز نبرم نامت
تا عشق نسوزاند این پرده پندارت
بر فتوی پیر عقل خوانند همه خامت
تا عقل بسر داری معشوق رمد از تو
مجنون شو اگر باید وحشی صفتان رامت
صبحم رخ نیکویت شام خم گیسویت
زان صبح شبم تیره روزم سیه از شامت
از کوثر و تسنیمش آشفته چه حظ باشد
همچون خضر ار نوشد ته جرعه ای از جامت
گر نیست دعا باری شادیم بدشنامت
چون کنج قفس بشکست اندر نظرش گلشن
مرغی که نشیمن کرد اندر شکن دامت
از تلخی کام من آیا چه خبر داری
ای تنک شکر در تنک از چاشنی کامت
ایشیخ به بتخانه ترسا بچه ای دارم
کز چهره زند آتش بر خرمن اسلامت
در کوت نمی آیم تا پی نبرد اغیار
تا می نشناسندت هرگز نبرم نامت
تا عشق نسوزاند این پرده پندارت
بر فتوی پیر عقل خوانند همه خامت
تا عقل بسر داری معشوق رمد از تو
مجنون شو اگر باید وحشی صفتان رامت
صبحم رخ نیکویت شام خم گیسویت
زان صبح شبم تیره روزم سیه از شامت
از کوثر و تسنیمش آشفته چه حظ باشد
همچون خضر ار نوشد ته جرعه ای از جامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
خلق مشتاق و ندیده رخ همچون قمرت
نه مباح است در این ماه من سفرت
ناقه رهوارو تو لیلی صفت اندر محمل
دل من چو سگ لیلی زقفای اثرت
تا میان تنگ نه بستی پی خون ریختنم
نشد آگه دل سرگشته زسر کمرت
معنی منظر تو بی بصران کی دانند
نشناسد بحقیقت مگر اهل نظرت
گر متاع دو جهان سربسر آرند بها
نفروشم برضا یکسر موئی زسرت
گرنه آتشکده شد سینه ات آشفته چرا
برق سان شعله فرومیچکد از شعر ترت
تو همه شب می گلگون کشی از ساغر غیر
چه غم ار خون بخورد عاشق خونین جگرت
نه مباح است در این ماه من سفرت
ناقه رهوارو تو لیلی صفت اندر محمل
دل من چو سگ لیلی زقفای اثرت
تا میان تنگ نه بستی پی خون ریختنم
نشد آگه دل سرگشته زسر کمرت
معنی منظر تو بی بصران کی دانند
نشناسد بحقیقت مگر اهل نظرت
گر متاع دو جهان سربسر آرند بها
نفروشم برضا یکسر موئی زسرت
گرنه آتشکده شد سینه ات آشفته چرا
برق سان شعله فرومیچکد از شعر ترت
تو همه شب می گلگون کشی از ساغر غیر
چه غم ار خون بخورد عاشق خونین جگرت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
زعشق روی تو هر کو مرا نمود ملامت
بیک مشاهده از عمر رفته داشت شکایت
کسی زشنعت اعدا زدوست روی نتابد
که همدمند زآغاز عاشقی و ملامت
تمام وحشت مردم بحشر این بود و بس
که شام هجر درآید بجای روز قیامت
گناه دیگری از دیگری نخواسته ایزد
مراست دیده نظرباز و دل کچیده غرامت
طمع زجان ببرد هر که جا گزید در آتش
زعشق دم نزند هر که راست میل سلامت
زنو قیامت دیگر کنی بپای همانا
بمحشر ار بخرامی بتا بآن قد و قامت
زکوی میکده کی رو کنم بصومعه زاهد
که من زپیر مغان دیده ام هزار کرامت
گذر زکوی تو کردن بخلق بس شده مشگل
زبسکه قافله دل فکنده رحل اقامت
زخلق راز من آشفته کی نهفته بماند
که هست چهره و اشکم بدرد عشق علامت
بیک مشاهده از عمر رفته داشت شکایت
کسی زشنعت اعدا زدوست روی نتابد
که همدمند زآغاز عاشقی و ملامت
تمام وحشت مردم بحشر این بود و بس
که شام هجر درآید بجای روز قیامت
گناه دیگری از دیگری نخواسته ایزد
مراست دیده نظرباز و دل کچیده غرامت
طمع زجان ببرد هر که جا گزید در آتش
زعشق دم نزند هر که راست میل سلامت
زنو قیامت دیگر کنی بپای همانا
بمحشر ار بخرامی بتا بآن قد و قامت
زکوی میکده کی رو کنم بصومعه زاهد
که من زپیر مغان دیده ام هزار کرامت
گذر زکوی تو کردن بخلق بس شده مشگل
زبسکه قافله دل فکنده رحل اقامت
زخلق راز من آشفته کی نهفته بماند
که هست چهره و اشکم بدرد عشق علامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
اگر آنزلف و بناگوش بود و آن قد و قامت
دل و دین صبر و خرد را بنه ورو بسلامت
گل درد پرده خود چون نگرد آن رخ زیبا
سر از باغ رود بیند اگر آن قد و قامت
یک کنایه نبود بیش از آن قامت موزون
اینکه واعظ سخنی گفت زآشوب قیامت
عاشق صادق و اندیشه از شنعت حاشا
که بود سینه عاشق هدف تیر ملامت
شایدت دعوی اعجاز که روح الله و موسی
عاریت از لب و دست تو نمودند کرامت
خونم آن چشم سیه ریخت ولی پادشه عشق
بر لب لعل تو بنوشت مرا خط غرامت
برد آشفته کجا کوه صفت سیل زجایش
هر که افکنده در این کوی چو من رحل اقامت
دل و دین صبر و خرد را بنه ورو بسلامت
گل درد پرده خود چون نگرد آن رخ زیبا
سر از باغ رود بیند اگر آن قد و قامت
یک کنایه نبود بیش از آن قامت موزون
اینکه واعظ سخنی گفت زآشوب قیامت
عاشق صادق و اندیشه از شنعت حاشا
که بود سینه عاشق هدف تیر ملامت
شایدت دعوی اعجاز که روح الله و موسی
عاریت از لب و دست تو نمودند کرامت
خونم آن چشم سیه ریخت ولی پادشه عشق
بر لب لعل تو بنوشت مرا خط غرامت
برد آشفته کجا کوه صفت سیل زجایش
هر که افکنده در این کوی چو من رحل اقامت