عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
دل بیقرار عاشق نفسی قرار گیرد
که تو در کنارش آئی وز خود کنار گیرد
تو بمن نمیشوی گرم و بداغ رشک سوزم
چو بینم آتشی را که بجان خار گیرد
نه هر آنکه راه‌پیما گذرش بمقصد افتد
که خدنک بر نشان جا یکی از هزار گیرد
چکنم بحکم گردون که فلک بود سمندی
که ز سرکشی عنان را ز کف سوار گیرد
ز خرد چه بهره آنرا که کند ز عشق منعم
که مکان کسی در آتش نه باختیار گیرد
غم و راحت جهانرا نبود بقا ندانم
که کسی بغیر عبرت چه ز روزگار گیرد
ز غمش رسیده جانم به لب و دلم باین خوش
که برون چو آید از تن ره کوی یار گیرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
مگو عشاق را وقتی دلی بود
کجا دل عقده بس مشکلی بود
دلم دانسته در دام تو افتاد
تو پنداری که صید غافلی بود
بخاک از عشق بردم آن حکایت
کزو آرایش هر محفلی بود
بگردابی که عشق افکند و کشتم
چه شد کز دور پیدا ساحلی بود
درین ره شد نشانم گو خوش آندم
که گردم از قفای محفلی بود
پس از مرگم سر این نکته مشتاق
گشودند ار چه کار مشکلی بود
که دنیا و درو بود آنچه جز عشق
خیالی و خیال باطلی بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
سرودم را بجرگ بلبلان رنگ دگر باشد
که من مرغ دگر آهنگم آهنگ دگر باشد
ز یمن فقر خاکستر نشینی نشکند شانم
که من شاه دگر اورنگم اورنگ دگر باشد
مجو پایان درین وادی که هر فرسنگ را کانجا
بانجام آوری آغاز فرسنگ دگر باشد
درین بستان‌سرا هر تنگدل را غنچه‌سان دیدم
بتنگی چون دل من کی دل تنگ دگر باشد
بود در کف قضا را آن فلاخن چرخ سرگردان
که در دنبال هر سنگش روان سنگ دگر باشد
نگردد تا قیامت عرصه عشق از جدل خالی
درین میدان زپی هر جنگرا جنگ دگر باشد
مشو غافل ز مکر چشم جادویش که این پرفن
برنگ دیگرش هر لحظه نیرنگ دگر باشد
بخون آغشته می‌آید ز دل اشگم عجب نبود
گرش این گوهر آب دیگر و رنگ دگر باشد
دلم در سینه مشتاق از کدورتهای پی‌درپی
بود آئینه‌ای کش هر نفس زنگ دگر باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
چون ساغر می بدست گیرد
دل از کف هر که هست گیرد
در میکده دست میفروشست
دستی که هزار دست گیرد
رسمیست کهن که شحنه عشق
هشیار بجای مست گیرد
دانسته مزاج نازک گل
مرغی که ترانه پست گیرد
در بت‌کده گر بت من آید
دل از بت و بت‌پرست گیرد
پیوسته قدح ز خون مشتاق
آن چشم سیاه مست گیرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
نیست وقتی که مرا جان بر جانان نشود
چون شود در بر جانان ز دل و جان نشود
نه بزرگیست بدولت که همه عالم را
آرد ار زیر نگین دیو سلیمان نشود
گفتیم مرگ بود چاره هجران ترسم
جان سختی دهم و مشکلم آسان نشود
نبودش تنگ دل عشق شکفتن ورنه
غنچه‌ای نیست درین باغ که خندان نشود
گفت کامت ندهم تا ندهی جان ترسم
آخر از شومی بخت این شود و آن نشود
نیستی آب حیاتست بگوئید که خصر
قطره زن در طلب چشمه حیوان نشود
به شدی کوش که بهتر شوی ارنه ستمست
قطره گوهر شود و گوهر غلطان نشود
خود بخود کفر محبت شود آخر ایمان
کافر عشق تو گیرم که مسلمان شود
بس چراغی زپی سوختن ما مشتاق
گو شب تیره پروانه چراغان نشود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
ز خود بریدم و ترک تو مشکلست هنوز
هلاک گشتم و داغ تو در دلست هنوز
قیامت آمد و آسوده خفته کشته عشق
که محو چاشنی زخم قاتل است هنوز
زپا نشسته پی ناقه گرد صد مجنون
غبار ماست که دنبال محملست هنوز
ز آه سوختگانت سراب شد صد بحر
زمین کوی تو از گریه‌ام گل است هنوز
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آن باده که باید لب از او تر نکند کس
از شیشه همان به که بساغر نکند کس
چون موسم گل باده بساغر نکند کس
جز باده بساغر چه کند در نکند کس
گر قاصد پیغام وصال تو فرشته است
حرفی بود این حرف که باور نکند کس
شرطست که در کوی محبت زند از دل
صد چشمه خون جوش و لبی تر نکند کس
فرسوده تنم در سر کویت کف خاکیست
کز ننگ ز بیداد تو بر سر نکند کس
چشم تو برانگیخته باز از صف مژگان
آن فتنه که یاد از صف محشر نکند کس
ایجامه در آن می برو از عشق چه لذت
گر سینه خود چاک بخنجر نکند کس
مشتاق ندارد سخنش تاب شراری
گر کسب دم گرم ز آذر نکند کس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دیدم من از پهلوی دل از بس جفا خون کردمش
وآنگاه در عشق بتان از دیده بیرون کردمش
چون قطره‌ای نبود نصیب از چشمه وصلت مرا
زین پس من و چشم تری کز گریه جیحون کردمش
هرگز نشد استد مرا از چشمه دل جوش خون
رفت اندکی تا کم شود از کاوش افزون کردمش
در عهد من یکدل مجو خرم به گیتی کز غمت
هرجا دل شادی بود از ناله محزون کردمش
یکره دماغم بیرخت تر از می عشرت نشد
زین باده تا پیمانه‌ام پر گشت وارون کردمش
زاشکم نمانده کشوری آباد در روی زمین
هرجا که شهری یافتم زین سیل هامون کردمش
تا قد بناز افروخته با هر خسی در باخته
سروی که من چون فاخته از ناله موزن کردمش
هرگز ندیدم در قدح صهبای عشرت بی‌لبت
پیمانه‌ام گر شد تهی از زهر پرخون کردمش
تنها نشد ز افسانه‌ام مشتاق سرگرم جنون
با هر که گفتم نکته‌ای از عشق مجنون کردمش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دل‌زارم باین زاری که می‌نالد ز آزارش
دل خارا شود خون شنود گر ناله زارش
چه باکم از شکست بال و پر در قید صیادی
که آزادی نخواهد از قفس مرغ گرفتارش
بر آن گلبن بامید چه مرغی آشیان بندد
که خون عندلیبی میچکد از نوک هر خارش
فکنده در سواد اعظمی عشقم که از ظلمت
گریزد مهر و مه از روز تاریک و شب تارش
فغان کافکنده در دارالشفائی عشق رنجورم
که دایم در سراغ شربت مرگست بیمارش
فروغ مهر میجویم از آنمه ساده‌لوحی بین
که با اهل وفا هرگز نباشد جز جفاکارش
چسان خونم نریزد کز شراب ناز چشم او
سیه مستیست خنجر بر کف مژگان خونخوارش
ننالد بلبل آزرده دل چون در گلستانی
که فرق از هم ندارد در دل‌آزاری گل و خارش
چنان مشتاق رست از قید دین در دام کفر آخر
که نه باشد خیال سبحه‌اش نه فکر زنارش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
جز آنکه کرد ز عشقت خراب خانه خویش
کدام مرغ ز هم ریخت آشیانه خویش
سزد چو لیلی و مجنون من و تو گر نازیم
ز حسن و عشق بعهد خود و زمانه خویش
به بحر عشق منم آن صدف که نیست مرا
بجز کف تهی از گوهر یگانه خویش
بمزرعی که نروید ز بیم برق گیاه
کنم برای چه در زیر خاک دانه خویش
تو بحر فیضی و مشتاق تشنه لب آبی
بر آتشش بزن از لطف بیکرانه خویش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
از اشک و آه دایم در عشق آن پریوش
چشم و دلیست ما را لبریز آب و آتش
از دوری تو مار را روز و شب ای پریوش
حالیست بس پریشان خوابیست بس مشوش
دارم دلی و جانی در عشقت ای پریوش
چون زلفت این پریشان چون حالم آن مشوش
رنگ حنا به بینید بر دست آن پریوش
این همچو نقره خام آن چون طلای بیغش
تن داده‌ام به آزار زامید آنکه یکبار
بخشاید آن جفاکار بر حال این جفاکش
بهر شکار خوبان آهی بدل ندارم
پرصید دست و ما را خالی ز تیر ترکش
گر بی‌تو عیش خواهم جامم مباد هرگز
خالی ز خون ناب و پر از شراب بیغش
آنروی خوی‌فشان بین کز آب و تابش افتاد
در خانمان من سیل در خرمن من آتش
کو جرئتی که مشتاق او را شوم عنان‌گیر
آن شهسوار گیرم شد بر سر عنان‌کش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
گرفتم آمد آن سرو قباپوش
کیم از سرکشی آید در آغوش
بعمری یاد کن یک ره کسی را
که از یادش نه ای هرگز فراموش
فریب زاهدان را کوچه‌ای هست
که در هر گام او چاهی است خس‌پوش
کجا خصمی بخصم آئین مردیست
اگر دشمن خورد خونت بگو نوش
خروشم از می وصلت عجب نیست
کز آب آید سفال تشنه در جوش
فغان فرماست شوق و غیرت عشق
گذارد بر لب انگشتم که خواموش
بجانم از شب هجران خوش آندم
که طالع گردد آن صبح بناگوش
شدم نالان بر پیر خرابات
برای شکوه از دور فلک دوش
بسان گوهر از گنجینه راز
کشید این نکته‌ام آهسته در گوش
که نتوان دم زدن ساقی حکیمست
دهد گر زهر اگر تریاق می‌نوش
تلاش روزی ننهاده مشتاق
مکن ورنه بر و بیهوده میکوش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
صبحدم در باغ دیدم عندلیبی از ملال
سرکشیده در فراز گلبنی بر زیر بال
گاه میشد از فغان خواموش و گاهی میکشید
از ته دل ناله زاری ازو کردم سئوال
کز گلت باشد چو ساز و برک وصل آماده چیست
دمبدم این ناله گفت آن عندلیب عجز نال
گرچه در وصلم گریزم از فغان نبود که هست
بیم هجران ناله‌فرمای من آشفته حال
ز آن بود هر لحظه در آغوش گلبن ناله‌ام
ای خوش آن فرقت گزین عاشق که در کنج ملال
کرده خو با هجر و نبود وصل را جویا که هست
اینهمه بیم فراق آنجمله امید وصال
تا کیم مشتاق گوئی ایکه چون دل مدتیست
کرده‌ائی جا در بر دلدار خود بیجا منال
چون ننالم در وصال او که ترسم ناگهان
آرد این کوکب ز دور آسمان رو در زوال
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
بکویش میرود گاهی ز من آهی نمیدانم
به او می‌گوید آهم حال من گاهی نمیدانم
ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ
تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمیدانم
سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم
که در عالم جز این درگاه درگاهی نمیدانم
بهر چاهیست دایم یوسفی اما فتد روزی
گذار کاردانی بر سر چاهی نمیدانم
مگر از کفر و دینم وارهاند جذبه عشقی
وگرنه جز ره دیر و حرم راهی نمیدانم
بجرم عشق دانم ریزیم خون عاقبت اما
بچشمت این گنه کوهی است یا کاهی نمیدانم
سزد کز مهوشان مشتاق گردم بنده آنمه
که امروز این سپه را غیر او شاهی نمیدانم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
در گلشن عشق تو جفاکار ندیدم
یک گل که از آن زحمت صدخار ندیدم
از کوی تو یکره نگذشتم که بهرگام
بر خاک ره افتاده بسیار ندیدم
این با که توان گفت که در کوی محبت
از یار جفا دیدم و زاغیار ندیدم
جائی که درین باغ توان زد پروبالی
جز در قفس ای مرغ گرفتار ندیدم
برقع برخ افکنده گذشتی ز من آخر
افغان که ترا دیدم و دیدار ندیدم
در سینه‌ام از تنگی جا بود که هرگز
الفت بمیان دل و دلدار ندیدم
بهر صنمی نگسلم از کفر وگرنه
از سبحه چه دیدم که ز زنار ندیدم
مشتاق من و شغل محبت که بگیتی
کاری که بودخوشتر ازین کار ندیدم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
نیامد بر لبم آهی ز سوز عشق تا بودم
سراپا سوختم اما بکس ظاهر نشد دودم
قدح‌پیما تو با اغیار دوش و تا سحر هر دم
من از حسرت ز خون دل چه ساغرها که پیمودم
سزد اشک ار بدامن بستر دیار از رخم اکنون
که صدره دامن پاکش بخون دیده آلودم
ز عمر کوتهم در آخر بزم فلک شمعی
که دیرم آسمان افروخت اما میکشد زودم
بس اینم کز خریداران یوسف طلعتی باشم
سر موئی ز سودای محبت نبود ارسودم
براه وعده بودم مضطرب عمری چو یار آمد
بپایش از نشاط افتادم و جان دادم آسودم
میفکن همچو نقش پابراهش از جفاروئی
که بر پای سگ کوی تو عمری از وفا سودم
ننالم گر به خفت راندی از بزمم از این نالم
که مقبول تو اغیار و من بدبخت مردودم
فغان از سرکشیهای تو ای سروسهی کاخر
برآمد جانم اما برنیامد از تو مقصودم
ندارم بهره از لطف عامت لیک جور تو
باین گز دیگران مخصوص من شد از تو خشنودم
نشد صاف می وصلت نصیبم هرگز و عمری
چه خونها کز غمت از پردهای چشم پالودم
نترسم از فنا مشتاق کز اعجاز عشق آمد
که صد ره گر شوم معدوم سازدباز موجودم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گرنه از وصل تو در هجر گهی یاد کنم
بچه تقریب دگر خاطر خود شاد کنم
کودک مکتب عشقم بجفا خوش دارم
هرگز اندیشه کی از سیلی استاد کنم
گر ز جور تو خموشم ز شکیبائی نیست
نیست آن قوتم از ضعف که فریاد کنم
من نه آنم که بود طالع وصل تو مرا
از نگاهی بخیالی دل خود شاد کنم
خود بدام افکنم از ذوق اسیری خود را
نیم آن صید که خون در دل صیاد کنم
از خرابی شده آن گنج نهان را مسکن
دل ویران شده را بهر چه آباد کنم
هیچ باک از ستم یار ندارم مشتاق
بلبلم کی ز گل اندیشه بیداد کنم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم
از فراق تو چه گل‌ها که بدامن کردم
شد کفن دوختم آن جامه که از تار وفا
سیه آنروز که این رشته بسوزن کردم
گفتم از عشق فروغی رسدم آه که شد
تیره‌تر روزم از این شمع که روشن کردم
روغن دیده گرفتم ز سرشک گلگون
بچراغون شب هجر تو روشن کردم
آخرم دوست نگشتی تو و داغم که تمام
دوستانرا بخود از بهر تو دشمن کردم
کردم از دیر و حرم رو بدر دل خود را
فارغ از پیروی شیخ و برهمن کردم
قسمت برق چه خواهد شد آخر گیرم
سبز شد کشته‌ام و چیدم و خرمن کردم
ریختم در ره عشق آنچه مرا بود بخاک
خویش را فارغ از اندیشه رهزن کردم
چون جرس از دل هر سنگ برآید فریاد
بسکه در بادیه عشق تو شیون کردم
نرسم در ره مقصود بجائی مشتاق
کانچه پیر خردم گفت مکن من کردم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
نه اکنون مست نازت ای بت نامهربان دیدم
تو را تا دیدم از جام تغافل سرگران دیدم
چسان باشم رهین منت لطفت کجا از تو
بجز آزار جهان هرگز من آزرده جان دیدم
بخصمی چون تو عهد دوستی بستم سزاوارم
که زارم کشتی و خود را بکام دشمنان دیدم
جز این کز حسرت بوس و کنارت پیر گردیدم
چه برخورداری از وصل تو ای نخل جوان دیدم
همایون طایر قدسی تو کی با جغذ میسازی
که گاهش گویمت با خویش در بک آشیان دیدم
همیشه یار غیر و خصم من بودی چسان گویم
که من با خود ترا گاهی چنین گاهی چنان دیدم
ندارم شکوه هرگز از سر خاری درین گلشن
که مشتاق آنچه من دیدم ز جور گلرخان دیدم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
دلی سرگرم شوق از جلوه مستانه‌ای دارم
ز شمع قامتی آتش بجان پروانه‌ای دارم
خراب‌آباد عالم را منم آن جعد سرگشته
که هر روز آشیان در گوشه ویرانه‌ای دارم
چه کوشم از پی روزی به من خواهد رسید آخر
ز هر خرمن که قسمت خوشه‌ای یا دانه‌ای دارم
نه بینی کامل ار عشقم مکن یکباره انگارم
ازین می گر ندارم شیشه پیمانه‌ای دارم
بپایان قصه زلفت به این عمر آیدم حاشا
که بس کوته‌شبی دور و دراز افسانه‌ای دارم
نشاط‌انگیز طبعم شد مگر بوی می وصلی
که امشب چون صراحی گریه مستانه‌ای دارم
کشی زلف از کفم چند و دهی در دست مشاطه
نه آخر از دل صد چاک منهم شانه‌ای دارم
نیم بی‌خانمان مشتاق کز دل بر سر کویش
ز هر ویرانه بس ویرانه‌تر ویرانه دارم