عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
پری گذشت ازین کوچه یا ملک میرفت
که نورها بسماوات از سمک میرفت
بعرش نعره مستان زکاخ میکده رفت
مگو که زمزمه ذکری از ملک میرفت
بگریه بود صراحی بچشم خون پالا
زذوق قهقه جام بر فلک میرفت
مژه نهشت شب هجر خسبدم دیده
بپای مردمک چشم چون خسک میرفت
بماند لنگ و و بایوان جاه تو نرسید
خیال من که چنان اسب تیز تک میرفت
تو رفتی وز نظر رفت روشنی بصر
گمان مردم اگر چه بمردمک میرفت
نجات داد زطوفان شها ولای تواش
و گرنه نوح مخاطب لقد هلک میرفت
بنار عشق مس قلب شد زر خالص
عیار صیرفی آشفته بر محک میرفت
گل از یقین خلیل آمد آتش نمرود
یقین بدان که در آتش نه او بشک میرفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
وعده قتلم دهی پیوسته و دشوار نیست
این بود مشگل که گفتارت بود کردار نیست
عشق دل تسخیر کرد و رخت بیرون برد عقل
منزل یار است اینجا خانه اغیار نیست
هست در هر حلقه ی منظور عارف ذکر دوست
عاشقان را فرقی اندر سبحه و زنار نیست
بر نیارم خاستن تا نفخه صور از لحد
گر بدانم در قیامت وعده دیدار نیست
خرقه و دستار چبود دوست را در دست آر
زانکه شرط بندگی در خرقه و دستار نیست
سرخ رومی بینمت زاهد مگر دردی کشی
زانکه این دارو بجز در خانه خمار نیست
نافه مشک من آشفته شکنج زلف اوست
کاین اثر در مشک چین و نافه تاتار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
مرا سزد که نگنجم چو غنچه اندر پوست
که برشکفت بباغ دلم گل رخ دوست
بناف آهوی چین اندر است نافه مشک
تو را لطیمه عنبر ملازم آهوست
کناره میکند از چشم تر سهی سروم
که گفت سرور و انرا مقام بر لب جوست
چگونه جان برم از چشم تو که از دو طرف
کمند طره زلف و کشاکش ابروست
سواد زلف کجت قبله گاه مشک تتار
به پیش هندوی خال تو غالیه هندوست
شکنج زلف تو مش و رخ تو گل خواندم
نه گل برنگ رخ تو نه مشک را آن بوست
فریب سینه سیمین او مخور ایدل
که زیر سیم سفیدش نهفته آهن و روست
حذر زنرگس جادو فریب جماشش
که سحر و حیله و نیرنگ و فتنه از جادوست
نه هر دلی که پریشان ببینی آشفته
مرا سزاست که آشفته ام زطره دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای بلای ناگهان در پیش بالا میرمت
ای بهشت جاودان اندر تماشا میرمت
سر سودای توام اندر سویدای دلست
سودها دارم که در این شور و سودا میرمت
نیستم خفاش تا گویم حدیث از نفی مهر
در بر خورشیده رخساره چو حربا میرمت
من نیم از خاکیان ای بحر طوفان خیز عشق
ماهی بحر توام خواهم بدریا میرمت
عضو عضوت را نمیدانم تمیز ای ماهروی
من نمیدانم سر از پا در سرا پا میرمت
گر بآن دست نگارین ریخت خواهی خون من
شکر گویان پیش آن دست محنا میرمت
گر شبی در چنگ آرد زلفت آشفته بخواب
ترسم از حرمان بیداری برؤیا میرمت
گر میسر نیست فیض خدمتت ای شیر حق
بس مرا این آرزو کاندر تولا میرمت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بی تو یکشب گر سرم بر بستر است
نوک مژگان بر دو چشمم نشتر است
بی مه روی توام تار است شب
گر روان بر چهره ام بس اختر است
عکس ما در آینه شد جلوه گر
وهم آمد در گمان کاین دلبر است
این چه ساقی بود کامد با قدح
این چه صهبا بود کاندر ساغر است
در خور ذکر تو نه این سبحه است
در خور عشق تو نه این دفتر است
هر گوهر از چار گوهر شد پدید
عشق را گوهر زبحر دیگر است
می کشان بر لطف حق مستظهرند
شیخ شهر ار بر عمل مستظهر است
نی سواران راست مرکب شیر عقل
عشق آن مرغی که برقش شهپر است
در خم زلفت دل آشفته گفت
آه از آن زخمی که مشکش بستر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دیوانه ای که از تو در او وجد و حالتست
گر حرف کفر گفت نه جای ضلالتست
بر فتوی حکیم بده می ببانگ چنگ
زاهد که منع باده کند از جهالتست
پیغمبران بخلق کنند ار رسالتی
جبریل عشق را برسولان رسالتست
زنگ ملال زآینه دل بشو زمی
کائینه خانه را نه محل ملالتست
سرد رهت فکنده و ایستاده منفعل
سر بر نیاورم که مقام خجالتست
صوفی بوجد و حال نیابد سماع عشق
حالات عشق را نه مقام و مقالتست
درندگان دشت پرستاریش کنند
لیلا گرش بحالت مجنون کفالتست
عشقت پی خرابی دل میکشد سپاه
شه را بملک خود نظر استمالتست
آشفته پا زسلسله زلف او مکش
عمری که صرف عشق نگردد بطالتست
جهدی بکن که خاک شوی بر در مغان
کاکسیر را بمس اثر استحالتست
شاه نجف امیر عرب خسرو عجم
کاسلام را زتیغ کج او دلالتست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
زینهار از دو ترک خونخوارت
حذر از عقربان جرارت
داده خاتم لبت بزنهارم
زآنسیه مست ترک خونخوارت
زآه درویش چون نیندیشی
توئی آئینه آه زنگارت
از چه میخانه ی تو ای ساقی
که پرستند مست و هشیارت
سرو خود را بیارم ای قمری
تا که سازم زسرو بیزارت
گر تو شیرین پسر بمصر آئی
یوسف از جان شود خریدارت
نخرم سحر جادوی بابل
در بر چشمکان سحارت
تو که شب خفته ی ببستر ناز
چه غم از عاشقان بیدارت
غیر خود بینیم که حاجب تست
کس نه بینم که باشد اغیارت
برفکن بار نفس را از دوش
تا بمنزل برد سبک بارت
فارغ از قید این و آن باشد
هر که چون من شود گرفتارت
ساقیا می حلال خواهد خورد
هر که در جام دید دیدارت
زاهد و برهمن چو آشفته ‏
گرد دیر و حرم طلبکارت
پرده دل بود مقام علی
رو بدر پرده های پندارت
نافه چین بخون خورد غوطه ‏
در بر زلفکان عطارت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
جامه کعبه چو خم موی تست
قبله عشاق در ابروی تست
یوسف مصری که برآمد زچاه
چنبر دلوش رسن موی تست
اژدر موسی که بود سحرخوار
پی سپر نرگس جادوی تست
این چه گلابست زخاک درت
در گل حمرا اثر از روی تست
طائف بیت الله تو جای ماست
خانه کعبه حرم کوی تست
ساقی کوثر توئی و خضر وقت
کوثر و تسنیم هم از جوی تست
مشعله افروز درت ماه و مهر
چرخ جنیبت کش اردوی تست
در گل بستان که نشان از تو دید
بلبل گلزار سخن گوی تست
خاطر آشفته پریشان مساز
زآنکه پریشانیش از موی تست
گرچه زهر سود رود اسب سخن
لیک زهر سوی رخش سوی تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
دل و دین خلق برده خط و خال دلفریبت
بکه آوریم یرغو زجفای بی حسیبت
بزمان واپسینم همه حیرتم از این است
که مباد بعد از این غیر بجان خرد عتیبت
چه مقام داری ای عشق فراز تو ندانم
بقیاس وهم عرش است بپا یه نشیبت
گل بوستان که تازه است چه حاجتش بغازه
تو نه آن بتی که زیبا بکند کسی بزیبت
زکتاب هفت ملت چه غم ار خبر ندارم
همه این بسم که اسمم شده ثبت در کتیبت
چه غم ار بپاس خاموش شد آتش مغانی
که بپارسی زد آتش رخ پارسا فریبت
تو اگر برون نیائی که زپرده رخ نمائی
نبود حجاب باقی که ببینم از حجیبت
بگذار سیب بستان و به بهشت زاهد
که به است آن زنخدان زهزار گونه سیبت
چه شکیب باشد آنرا که زعشق ناشکیب است
تو نه عاشقی که بیدوست بجا بود شکیبت
چه جلال داری ای عشق مگر که حیدرستی
که مکان و لامکان شد متزلزل از نهیبت
منت از دو حلقه چشم رکابدار و در خشم
تو عنان کشان روان و همه خلق در رکیبت
بنمای عود زلفت بصلیب بت پرستانت
که چو آشفته بت پرستی بکنند با صلیبت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آن را که کشوری بنگاهی مسلم است
چون جم جهانیش همه در زیر خاتم است
خورشید آسمان که جهان روشن است از او
در پیش آفتاب جمال تو شبنم است
هر چند عهد بشکنی و مهر بگسلی
لیکن ازین طرف که منم عهد محکم است
محراب را روا نبود سجده بر صنم
از چیست ابروان رخت ای صنم خم است
یکدم غنیمت است لبی بر لبم نهی
گر خود بود مسیح که محتاج این دم است
بر خاک کشتگان قدمی نه پس از وفات
زیرا که خاکپای تو روح مکرم است
خالت بر آن عذار بهشتی است گندمی
انسان دیده شیفته بروی چو آدم است
هر کس که مردد در سر کوی تو زنده است
آن دل که شد قرین غم عشق خرم است
لعل لب تو جوهر فرد مجسم است
عشاق را دو زلف تو برهان مسلم است
در سینه ات نه دل که بود سنگ زیر سیم
در پیرهن نه تن که روان مجسم است
احرام طوف کعبه ببندد تمام عمر
رندی که در حریم خرابات محرم است
شاید گره گشایدش آنزلف تابدار
آشفته را که کار پریشان و درهم است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
بیا و پرده برانداز از جمال ایدوست
بعاشقان بنما حسن لا یزال ایدوست
بتا زعاشق صادق مپوش روی جمیل
چرا که آینه شد مظهر جمال ایدوست
مرا که در سم گلگون تو نشد سر خاک
چگونه سر بدر آرم زانفعال ایدوست
حضور غیر بکویت ملالت از چه دهد
که در بهشت ندیده است کس ملال ایدوست
به احتمال وفا عمرها بسر بردم
نمانده است دگر جای احتمال ایدوست
سواد چشم من آن خال و زلف رشته جان
کجا زره بردم کس بزلف و خال ایدوست
مرا دو هفته مها بیتو صبر هفته نبود
چه شدکه کار کشیده بماه و سال ایدوست
درآ بخانه ام ای ماه مشتری غبغب
برآر کوکب آشفته از وبال ایدوست
اگر مسیح که محتاج یکدم از لب تست
و گر که خضر بود تشنه زلال ایدوست
پناه ماست در آستان حضرت تو
اگر چه هست مرا خصم بدسگال ایدوست
اگر زمانه پلنگ افکنست و روبه باز
بگیر سلسله سر ذوالجلال ایدوست
کنونکه پیر مغانم زاهل میکده خواند
بجام جم ندهد کاسه سفال ایدوست
مزن دلا در دیگر بهر زه بهر طلب
که نیست در دو جهان جز علی و آل ایدوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آنرا که دوست هست چه پروای دشمن است
با شب گر آفتاب بود روز روشن است
سبحه نهم زپنجه و زنار بگسلم
تا رشته دو زلف توام طوق گردن است
چشم تو ترک جادو و مژگان سپاه تو
زلفت کمند ساز و خط سبز جوشن است
از چاک چاک سینه و دل پرتو رخت
چون شعله های شمع نمایان زروزن است
تا شعله ی زعشق تو زد بر دلم شرر
آتشکده نه سینا در سینه من است
تنها نه من بقید علایق معلقم
گر خود بود مسیح که در بند سوزن است
آب خضر معلق آن چاه غبغب است
ظلمات را بزلف سیاهت نشیمن است
یک خوشه ام بجا نگذارد زعقل و دین
گر عشق خانه سوز مرا برق خرمن است
خال تو هندوئی که بر آتش مجاور است
زلفین تو بر آتش دل باد بیزن است
آن مغبچه که بود که تا پرده برگرفت
دیر مغان زپرتو او طور ایمن است
آشفته دست و دامن پیریست کز ازل
سر وقف خاک راهش و دستش بدامن است
آن پیر می فروش محبت شه نجف
کش صد هزار رستم در چه چو بیژن است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
مستی عشق بجز غمزه ی چشمان تو نیست
زآنکه این نشاء بجز در خم مستان تو نیست
تا که سیخ مژه را تافته بر آتش روی
نیست یکدل که بر این آتش بریان تو نیست
لعل شیرین تو ساید نمکم بر دل ریش
شور عشاق جز از طعم نمکدان تو نیست
جادوی چشم رسن باز چه شد از خم زلف
یوسفی نیست که در چاه زنخدان تو نیست
دردمندان تو را کار فتاده بطبیب
درد این قوم مگر قابل درمان تو نیست
باغبان سوی گلزار دگر رفت دلم
چونکه آن گلبن نوخیز ببستان تو نیست
باز کن حلقه فتراک و سرما بگذار
زانکه گویم صنما لایق چوگان تو نیست
رخش نفس از سر میدان تعلق بجهان
عرصه کون و مکان در خور جولان تو نیست
حیرت اینجاست که زلفین تو چون دیده خلق
یکسر موی نمانده است که حیران تو نیست
آفتاب و مه و سیاره چو ما عریانند
بلکه یک ذره نمانده است که عریان تو نیست
گرچه هر بذله شیرین بهوای لب تست
همچو من طوطی اندر شکرستان تو نیست
همه جا قصه از آن زلف پریشان گفتم
تا نگویند که آشفته پریشان تو نیست
نام نامی تو عنوان کلام است مرا
گرچه هر خاتمه خارج عنوان تو نیست
طایف خیمه لیلی نبود جز مجنون
کعبه ما بجز از طوف بیابان تو نیست
ای شه مرکز وحدت علی عمرانی
که دو صد موسی عمران چو سلمان تو نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
جا کرده میان جان من دوست
چون مغز که کرده جای در پوست
گفتم بقد تو سرو ماند
کی دلبر و دلفریب و دلجوست
بالای تو سرو ناز خواندم
گفتم چو مهت عذار نیکوست
بر سرو کجا رخی است چون ماه
بر ما کجا هلال ابروست
نبود عجب ار بریخت خونم
ترکست و ستمگر است و بدخوست
عقلم بشکنجه کرد یاسا
ای عشق بیا که وقت یرغوست
رد کرده بچهره زلف و خالت
آتشکده قبله گاه هندوست
این معجزه زان دو لعل گویاست
این سحر از آن دو چشم جادوست
گه جان دهد و گهی کشد زار
این کشتن و زنده کردن از اوست
گفتم بر چشم زلف مشکین
گفتا نه بچین مقام آهوست
ما راست دل خراب بغداد
مژگان تو لشکر هلا کوست
آشفته دلم که کرده ناسور
همخابه زلف عنبرین بوست
آورد هجوم لشکر خصم
بگریز دلا بحضرت دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
دید چو دیده دو بین در همه روشنائیت
بر در این و آن زند حلقه آشنائیت
تلخ بود مذاق من با لب شکرین تو
تیره شبست روز من با همه روشنائیت
دعوی خواجگی کند بنده خاک سار تو
نوبت سلطنت زند هر که کند گدائیت
طایر جان زشوق تو خواست که بشکند قفس
بسکه شنید او زدل قصه دلربائیت
تنگ بود بتو زمین خیمه بر آسمان بزن
کوفته در فلک ملک نوبت پادشائیت
بوالهوسان بکوی تو تانشوند مجمتع
عرضه باین و آن دهم شکوه بیوفائیت
گر بقیامتم عمل زشت بود سزای آن
آتش دوزخم بده باز ستان جدائیت
صرصر هجر توت کند گرد وجود ما فنا
باز مکش زخاکیان دامن کبریائیت
آشفته عشق و زاهدی پرده شاهدان بکش
کان بت پارسی درد پرده پارسائیت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
مطرب این شور که در پرده عشاق نواخت
زهره از رشک بوجد آمد و بربط بنواخت
سرو دستار گر انداخته صوفی چه عجب
ساقی از این می ممزوج که در جام انداخت
خسر و حسن تونازم که بجولانگه ناز
بر سر ماه و خور از غالیه پرچم انداخت
حیرتم از چه نظر از من و دل باز گرفت
آن که کار دو جهانرا بنگاهی میساخت
غمزه مست بتسخیر دو گیتی کافیست
ترک چشمت زدو س تیغ دو ابرو زچه آخت
خال و زلف و مژه همدست پی غارت دل
لشکر کفر بتسخیر مسلمانان تاخت
حاش لله که زند او در دیگر همه عمر
تا که آشفته در پیر خرابات شناخت
پیر میخانه توحید علی دست خدا
کز تف تیغ خس و خار جهانرا پرداخت
وقت آنست کش اکسیر زنی بر مس قلب
زآنکه در بوته مهر تو همه عمر گداخت
مانده در شش در حیرت برهانش زکرم
جز قمار غم تو با دگری نرد نباخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
خورشید رخت زیر خم زلف نهانست
لیکن چه نهانی که بشب ماه عیانست
چشم تو چو ترکیب کماندار که از زلف
آویخته پیوسته کمندش بکمانست
لعلت سخنی گفت و یقینم شده حاصل
در جوهر فردی که همه وهم و گمانست
سودست بسودای تو سر دادن عشاق
کی عاشق صادق بغم سود و زیانست
یک بوسه از آن لعل می آلود خدا را
کان شکر و یاقوت دوای خفقانست
غم نیست کسی را که بهشت است نشمین
کی پیر شود هر که اسیر تو جوانست
چون زردی رخساره نشانی بود از عشق
عشاق تو را زان همه رنج یرقانست
هر صبح بگلزار هوا غالیه بیزاست
تا زلف که در راه صبا مشک فشانست
ما نیک بجستیم نشان تو در آفاق
رنگی نه که گوئیم که بهمان و فلانست
انوار تو در جمله ذرات هویدا
بیش از همه در مهدی وهادی زمانست
دیدن نتوان هیچت و پیداست که هستی
چون روح که اندر تن و معنی نه بیانست
تا ساقی دور است شه بزم ولایت
آشفته کجا چشم بدست دگرانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ای سر زلف سیه هم دست و همدستان تراست
جان و دل در بند داری هم دل و هم جان تراست
جادوئی و سحر ساز و اژدهای سحر خوار
وز رخ دلدار دست موسی عمران تراست
یک جهان دیوانه داری ای تو زنجیر جنون
هر چه خواهی کن بمردم درد و هم درمان تراست
نه زره سازی همین اعجاز داود است و بس
تو زره سازی زعنبر معجز و برهان تراست
حاجب باغ بهشتی پرده دار جنتی
در نظر اهریمنی و منصب رضوان تراست
کافرت زنار سازد مسلمت سبحه کند
گر بصورت کفری اما باطن ایمان تراست
در دل شب روز آری روز سازی نیمشب
کافتاب و ماه اندر آستین پنهان تراست
زیر هر تاری زمویت گردن روئین تنی
بس عجب نبود کمند رستم دستان تراست
گوی سیمین فلک آویزه چوگان تست
هان بزن گوئی که اینک گوی و هم چوگان تراست
زنگیان را سروری ملک حبش را قنبری
بر سرمه افسری و رایت کیوان تراست
بئده شیر خدائی خواجگی کن در جهان
زان ید و بیضا که داغ زاده عمران تراست
چون سرو سامان آشفته بسودای تو رفت
شایدش مجموع داری چون سر و سامان تراست
گر ببخشائی بهشتم ور بسوزی در جحیم
پیش حکم تو بود یکسان که این و آن تراست
ای مهین دست خدا ای باب علم مصطفی
این ثناخوان گر بود دانا و گر نادان تراست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نام جانرا نتوان برد که جانان اینجاست
منه آن زلف که سودای دل و جان اینجاست
زاهد آمد زدر و دید بت حور سرشت
گفت اینجا نه بهشتست که غلمان اینجاست
هر طرف حور وشی جام زکوثر بر کف
در گمانم که مگر جنت رضوان اینجاست
خضر خطت بلب لعل اشارت میکرد
تشنگان مژده که سرچشمه حیوان اینجاست
بور ای عقل که دل منزل عشق ازل است
بگذر ای دیو که مأوای سلیمان اینجاست
غنچه خامش بنشین کان گل خندان آمد
ابر گو لاف مزن دیده گریان اینجاست
مست پیمان شکنم آمده پیمانه بکف
جای بشکستن پیمانه و پیمان اینجاست
پیش زلفش نتوان سر بسلامت بردن
گو زمیدان ببرد چون خم چوگان اینجاست
گفتی آشفته پریشانیت امشب از چیست
چکنم حلقه آن زلف پریشان اینجاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
چه خونها ریختی ساقی زچشم فتنه انگیزت
چه دلها در کمند افکنده زلفین دلاویزت
زخفتان بگذرانی تیر غمزه با چه چالاکی
که روئین تن سپر افکنده پیش ترک خونریزت
زمین را ایمنی از فتنه آخر زمان بودی
چو بخت من نخفتی گردو چشم فتنه انگیزت
برآمیزی بلب نام رقیب و نقل می بخشی
حذر از لعل می آلود وقند زهر آمیزت
چه شیرینی خدا را ای شکر گفتار کز شورت
بود در بیستون عشق صد فرهاد و پرویزت
تو اندر خواب نوشینی و خارت خفته در بستر
چرا ای گل نیندیشی زمرغان سحر خیزت
نمی پرهیزی آشفته از این سودای بیحاصل
که سوزد عشق عالم سوز آخر زهد پرهیزت