عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
امید از وصل تو نتوان بریدن
کمان عشق تو نتوان کشیدن
مرا روزی شود وصل تو لیکن
ندانم کی به من خواهد رسیدن
یقینم کز چنان شیرین زبانی
جواب تلخ می باید شنیدن
روا نبود ز من جستن جدائی
خطا باشد ز تو دوری گزیدن
ازین سربازتر عاشق نیابی
ازین بیچاره سر وز تو بریدن
یکی بوسه بده گر می توانی
تن و جانی به یک بوسه خریدن
وفای تو زمن می نگسلد مهر
وصال تو زمن تا کی رمیدن
به دوری راضیم از تو که چشمم
ندارد طاقت روی تو دیدن
کمان عشق تو نتوان کشیدن
مرا روزی شود وصل تو لیکن
ندانم کی به من خواهد رسیدن
یقینم کز چنان شیرین زبانی
جواب تلخ می باید شنیدن
روا نبود ز من جستن جدائی
خطا باشد ز تو دوری گزیدن
ازین سربازتر عاشق نیابی
ازین بیچاره سر وز تو بریدن
یکی بوسه بده گر می توانی
تن و جانی به یک بوسه خریدن
وفای تو زمن می نگسلد مهر
وصال تو زمن تا کی رمیدن
به دوری راضیم از تو که چشمم
ندارد طاقت روی تو دیدن
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مردمان گوش کنید انده تنهائی من
رحمت آرید دمی بر دل شیدائی من
پیش ازین داشتم آسوده دلی گوشه نشین
که شب و روز بدی مونس تنهائی من
چه دلی خرم و آراسته کاندر همه عمر
بود ازو خرم و آراسته برنائی من
ناگهان عشق چنان تاختنی کرد بر او
که به تاراج بشد جمله شکیبائی من
سایه افکند بر او مهر مهی کزوی شد
زیر پی سایه صفت دولت بالائی من
یوسفی تختگه مصر دلم را بگرفت
که ندارد خبر از درد زلیخائی من
چاره کار چنین عشق ندانم چکنم
سر این کار برون است زدانائی من
به نصیحت ز سرم دور نگردد سودا
که نصیحت نپذیرد دل سودائی من
من بسی عاشق رسوا به جهان در دیدم
کس نبوده ست در این شیوه به رسوائی من
چشم من جز به رخ یار نبیند عالم
از رخ اوست مگر مایه بینائی من
از بس آمد شدنم مردم کویش شده اند
سرگران بر من مسکین ز سبک پائی من
رای من خود همه آنست که گیرم کم دل
تا چه آرد به سرم عادت خودرائی من
درد تنهائی اثر بر رخ من پیدا کرد
آه ازین محنت تنهائی و پیدائی من
ناتوان کرد دلم را غم او چتوان کرد
که نه درخورد غم اوست توانائی من
همچو ابریشم یکتاست مرا ناله حزین
پشت من کرد دوتا ناله یکتائی من
قصه زاری این عشق به هر جا برسید
وه که چون شهره شد این قصه هر جائی من
تلخی هجر چو جانم به لب آورد چه سود
شور شیرین سخنی لاف شکرخائی من
رحمت آرید دمی بر دل شیدائی من
پیش ازین داشتم آسوده دلی گوشه نشین
که شب و روز بدی مونس تنهائی من
چه دلی خرم و آراسته کاندر همه عمر
بود ازو خرم و آراسته برنائی من
ناگهان عشق چنان تاختنی کرد بر او
که به تاراج بشد جمله شکیبائی من
سایه افکند بر او مهر مهی کزوی شد
زیر پی سایه صفت دولت بالائی من
یوسفی تختگه مصر دلم را بگرفت
که ندارد خبر از درد زلیخائی من
چاره کار چنین عشق ندانم چکنم
سر این کار برون است زدانائی من
به نصیحت ز سرم دور نگردد سودا
که نصیحت نپذیرد دل سودائی من
من بسی عاشق رسوا به جهان در دیدم
کس نبوده ست در این شیوه به رسوائی من
چشم من جز به رخ یار نبیند عالم
از رخ اوست مگر مایه بینائی من
از بس آمد شدنم مردم کویش شده اند
سرگران بر من مسکین ز سبک پائی من
رای من خود همه آنست که گیرم کم دل
تا چه آرد به سرم عادت خودرائی من
درد تنهائی اثر بر رخ من پیدا کرد
آه ازین محنت تنهائی و پیدائی من
ناتوان کرد دلم را غم او چتوان کرد
که نه درخورد غم اوست توانائی من
همچو ابریشم یکتاست مرا ناله حزین
پشت من کرد دوتا ناله یکتائی من
قصه زاری این عشق به هر جا برسید
وه که چون شهره شد این قصه هر جائی من
تلخی هجر چو جانم به لب آورد چه سود
شور شیرین سخنی لاف شکرخائی من
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گرفتم رای پیوندی نداری
به عشوه هم زبان بندی نداری
به لابه تا کی ات گویم مرا باش
بگو آری که سوگندی نداری
امید آرزو از تو که دارد
که پاس آرزومندی نداری
مکن یکچند با من سرد مهری
که رونق بیش یکچندی نداری
اگر چه در میان خوبرویان
به لطف و حسن مانندی ندای
ز چندان گنج حسن آخر بدیدم
که جز طره پس افکندی نداری
مکن بر من سرافرازی که باری
چو سلغر شه خداوندی نداری
به عشوه هم زبان بندی نداری
به لابه تا کی ات گویم مرا باش
بگو آری که سوگندی نداری
امید آرزو از تو که دارد
که پاس آرزومندی نداری
مکن یکچند با من سرد مهری
که رونق بیش یکچندی نداری
اگر چه در میان خوبرویان
به لطف و حسن مانندی ندای
ز چندان گنج حسن آخر بدیدم
که جز طره پس افکندی نداری
مکن بر من سرافرازی که باری
چو سلغر شه خداوندی نداری
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
باز این چه شور و فتنه ست کاندر جهان فکندی
کز دست غم ز دلها بیخ طرب بکندی
از چشم شوخ و ابرو جادوی با کمانی
وز زلف دزد هندو دلبند با کمندی
تا کی به دست دستان دست زمانه پیچی
تا کی به سحر چشمان چشم سپهر بندی
تا کی به خار هجران چشم امید خاری
تا کی به تیغ حرمان روی مرا درندی
در چشم امن نیشی در کام فتنه نوشی
با دوستان چو زهری با دشمنان چو قندی
ترسم که آتش افتد در خرمن تو ای مه
گر من زدل بر آرم آهی به دردمندی
هر شب به دانه دل پیشت سپند سوزم
کز بس پسند هر چشم شایسته سپندی
گر سرو گلعذاری چون شمع از چه گریی
ور شمع اشکباری چون تازه گل چه خندی
بر دامن تو گردی چون من نمی پسندم
کوه بلا بر این دل آخر چرا پسندی
کز دست غم ز دلها بیخ طرب بکندی
از چشم شوخ و ابرو جادوی با کمانی
وز زلف دزد هندو دلبند با کمندی
تا کی به دست دستان دست زمانه پیچی
تا کی به سحر چشمان چشم سپهر بندی
تا کی به خار هجران چشم امید خاری
تا کی به تیغ حرمان روی مرا درندی
در چشم امن نیشی در کام فتنه نوشی
با دوستان چو زهری با دشمنان چو قندی
ترسم که آتش افتد در خرمن تو ای مه
گر من زدل بر آرم آهی به دردمندی
هر شب به دانه دل پیشت سپند سوزم
کز بس پسند هر چشم شایسته سپندی
گر سرو گلعذاری چون شمع از چه گریی
ور شمع اشکباری چون تازه گل چه خندی
بر دامن تو گردی چون من نمی پسندم
کوه بلا بر این دل آخر چرا پسندی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
باز این چه فتنه ئیست که در ما فکنده ای
بازم در آتش غم و سودا فکنده ای
آوازه فراق درافکنده ای وز آن
درشهر شور و فتنه و غوغا فکنده ای
وصلی که رونقش به ثریا رسیده بود
در خاکش از چه روی بعمدا فکنده ای
تا سایه خود از سرما برگرفته ای
در پای غم چو سایه ام از پا فکنده ای
تا راز خود چو حلقه درافکندمت به گوش
در هر دهان حدیث خود و ما فکنده ای
عاشق تری ز بنده که از عشق روی خویش
بر آینه نظر به تماشا فکنده ای
بر روی خویش شیفته ای تا بر آینه
نور جمال آن رخ زیبا فکنده ای
منگر به روی خود که به رشکم ز روی تو
بر خویشتن نظر به چه یارا فکنده ای
گفتی شبی به لطف که بوسی ببخشمت
خود گفته ای و باز تقاضا فکنده ای
بازم در آتش غم و سودا فکنده ای
آوازه فراق درافکنده ای وز آن
درشهر شور و فتنه و غوغا فکنده ای
وصلی که رونقش به ثریا رسیده بود
در خاکش از چه روی بعمدا فکنده ای
تا سایه خود از سرما برگرفته ای
در پای غم چو سایه ام از پا فکنده ای
تا راز خود چو حلقه درافکندمت به گوش
در هر دهان حدیث خود و ما فکنده ای
عاشق تری ز بنده که از عشق روی خویش
بر آینه نظر به تماشا فکنده ای
بر روی خویش شیفته ای تا بر آینه
نور جمال آن رخ زیبا فکنده ای
منگر به روی خود که به رشکم ز روی تو
بر خویشتن نظر به چه یارا فکنده ای
گفتی شبی به لطف که بوسی ببخشمت
خود گفته ای و باز تقاضا فکنده ای
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۱
وقت آنست که گلبن تر و خندان گردد
گریه ابر همه زیور بستان گردد
شکل اوراق بر اشجار چو خنجر باشد
صورت غنچه سیراب چو پیکان گردد
قطره ای کابر درافشان به بحار افشاند
باز در کام صدف در درافشان گردد
باد آئین دم عیسی مریم گیرد
تا شکوفه چو کف موسی عمران گردد
خطبه بر نام گلسرخ کند بلبل مست
به چه رخصت چو بود مست خطب خوان گردد
چشم نرگش متحیر نگرد عاشق وار
به تبسم دهن غنچه چو خندان گردد
چون خط سبز بنفشه بدمد از غیرت
طره سنبل سیراب پریشان گردد
گاه آنست که در حجله نشیند غنچه
صبحدم لاله سیراب چو ساغر گیرد
در چمن گرد سمن چونکه بنفشه بدمد
عارض یار من آن را به زنخ برگیرد
بلبل از منبر گلبن چونکه درآید به سخن
سرخ گل جامه دران پایه منبر گیرد
قمری از سرو چو آهی بزند سوخته وار
فاخته ناله به آهنگ دگر درگیرد
بزم در باغ نموداری فردوس کند
باده در ساغر خاصیت کوثر گیرد
هر که عاشق بود و باده خورد درهر جام
یاد نظم و سخن عالی همگر گیرد
گاه آنست که لاف از گل خود روی زنند
چون سراپرده گل بر طرف جوی زنند
وقت آنست که مستان به سحر برخیزند
می آذرگون در جام بلورین ریزند
عیش سازند و می آرند و سماع آغازند
پای کوبند به یکبار و نشاط انگیزند
گاه مستی چو سر از خواب گران آیدشان
هر یکی در سر زلف صنمی آویزند
شاهدان چون طلب جام می و رود کنند
عاشقان از سر جان و غم تن برخیزند
نوعروسان چمن هر سحری جلوه کنند
نقشبندان صبا رنگ بهار آمیزند
هر سحر ابر گهربار و نسیم سحری
بر سر سبزه و گل لولو و مرجان ریزند
لشکر بلبل ترکی لقب آیند به باغ
خیل زاغ حبشی روی همه بگریزند
گاه آنست که مر صومعه بدرود کنند
زاهدان نیز حکایت ز می و رود کنند
وقت آنست که یاران می روشن گیرند
بزم آراسته را درگل و سوسن گیرند
صبحدم باده خوران سوی گلستان آیند
شامگه مست و خرامان ره گلشن گیرند
شاهدان میل همه سوی در دوست کنند
عاشقان بر سر ره منزل و مسکن گیرند
دلبران چون می و رود و گل و صحرا طلبند
بیدلان ترک دل و جان و سر و تن گیرند
قمری و ساری در باغ وطنگه سازند
بلبل و فاخته بر سرو نشیمن گیرند
بلبلان چون به سحر زمزمه و ناله کنند
همه آهنگ ز آه سحر من گیرند
پختگانی که به هر جام می خام خورند
همه بر یاد من سوخته خرمن گیرند
گاه آنست که سرمست در یار زنیم
دست در دامن آن دلبر عیار زنیم
وقت آنست که بلبل به گلستان آید
هر که عاشق بود از خانه به بستان آید
غنچه در پوست نگنجد ز نشاط می و رود
تا که از طرف گلستان به شبستان آید
راستی گل به وفا یار مرا می ماند
که وصالش به یکی هفته به پایان آید
گل به بزم همه کس عیش کند چون بت من
تا چو من بلبل بیچاره به افغان آید
بلبل خسته چو من از پی یکهفته وصال
رنج یکساله کشد چون گه هجران آید
همه شب ناله کنم بر صفت بلبل لیک
ناله بلبل و من هردو نه یکسان آید
ناله بلبل مست از طرب گل خیزد
ناله من همه از سوز دل و جان آید
گاه آنست که آهنگ خرابات کنیم
خاک در دیده سالوسی و طامات کنیم
وقت آنست که بر دشت تماشا باشد
باغ را زینت و زیب از گل رعنا باشد
هر که او جانور است آرزوی یار کند
هر که را هست دلی عاشق و شیدا باشد
ذره سنگ همه لعل بدخشان گردد
قطره ابر همه لولو لالا باشد
صبحدم سوی گلستان به تماشا بنگر
که به هرگوشه یکی عیش مهیا باشد
من مسکین حزینم که ندارم این بخت
که به صحرا شدنم زهره و یارا باشد
محنت فرقت یارم چو بدین روز نشاند
گر نشاطی کنم آن از سر سودا باشد
با چنین خاطر آشفته و این دل که مراست
کی مرا خاطر باغ و سر صحرا باشد
گاه آنست که عشق کهنم تازه شود
عالم از ناله من باز پرآوازه شود
وقت آنست که شوریده سری پیشه کنم
باز بر قاعده بیخواب و خوری پیشه کنم
چون دل من به جز از عشق ندارد پیشه
به جز آن نیست که آن پیشه وری پیشه کنم
طرب و عیش چو با باده خوران می بینم
تا توانم طرب و باده خوری پیشه کنم
چون ز احداث جهان بیخبران بیخبرند
من بکوشم که همه بیخبری پیشه کنم
همچو بلبل که به گلزار بنالد بر گل
من بر دلبر خود لابه گری پیشه کنم
وگر از من بت من لابه گری نپسندد
گوشه ای گیرم و خونابه گری پیشه کنم
رسم مداحی و آئین تخلص چو نماند
در غزل پروری و شعروری پیشه کنم
گریه ابر همه زیور بستان گردد
شکل اوراق بر اشجار چو خنجر باشد
صورت غنچه سیراب چو پیکان گردد
قطره ای کابر درافشان به بحار افشاند
باز در کام صدف در درافشان گردد
باد آئین دم عیسی مریم گیرد
تا شکوفه چو کف موسی عمران گردد
خطبه بر نام گلسرخ کند بلبل مست
به چه رخصت چو بود مست خطب خوان گردد
چشم نرگش متحیر نگرد عاشق وار
به تبسم دهن غنچه چو خندان گردد
چون خط سبز بنفشه بدمد از غیرت
طره سنبل سیراب پریشان گردد
گاه آنست که در حجله نشیند غنچه
صبحدم لاله سیراب چو ساغر گیرد
در چمن گرد سمن چونکه بنفشه بدمد
عارض یار من آن را به زنخ برگیرد
بلبل از منبر گلبن چونکه درآید به سخن
سرخ گل جامه دران پایه منبر گیرد
قمری از سرو چو آهی بزند سوخته وار
فاخته ناله به آهنگ دگر درگیرد
بزم در باغ نموداری فردوس کند
باده در ساغر خاصیت کوثر گیرد
هر که عاشق بود و باده خورد درهر جام
یاد نظم و سخن عالی همگر گیرد
گاه آنست که لاف از گل خود روی زنند
چون سراپرده گل بر طرف جوی زنند
وقت آنست که مستان به سحر برخیزند
می آذرگون در جام بلورین ریزند
عیش سازند و می آرند و سماع آغازند
پای کوبند به یکبار و نشاط انگیزند
گاه مستی چو سر از خواب گران آیدشان
هر یکی در سر زلف صنمی آویزند
شاهدان چون طلب جام می و رود کنند
عاشقان از سر جان و غم تن برخیزند
نوعروسان چمن هر سحری جلوه کنند
نقشبندان صبا رنگ بهار آمیزند
هر سحر ابر گهربار و نسیم سحری
بر سر سبزه و گل لولو و مرجان ریزند
لشکر بلبل ترکی لقب آیند به باغ
خیل زاغ حبشی روی همه بگریزند
گاه آنست که مر صومعه بدرود کنند
زاهدان نیز حکایت ز می و رود کنند
وقت آنست که یاران می روشن گیرند
بزم آراسته را درگل و سوسن گیرند
صبحدم باده خوران سوی گلستان آیند
شامگه مست و خرامان ره گلشن گیرند
شاهدان میل همه سوی در دوست کنند
عاشقان بر سر ره منزل و مسکن گیرند
دلبران چون می و رود و گل و صحرا طلبند
بیدلان ترک دل و جان و سر و تن گیرند
قمری و ساری در باغ وطنگه سازند
بلبل و فاخته بر سرو نشیمن گیرند
بلبلان چون به سحر زمزمه و ناله کنند
همه آهنگ ز آه سحر من گیرند
پختگانی که به هر جام می خام خورند
همه بر یاد من سوخته خرمن گیرند
گاه آنست که سرمست در یار زنیم
دست در دامن آن دلبر عیار زنیم
وقت آنست که بلبل به گلستان آید
هر که عاشق بود از خانه به بستان آید
غنچه در پوست نگنجد ز نشاط می و رود
تا که از طرف گلستان به شبستان آید
راستی گل به وفا یار مرا می ماند
که وصالش به یکی هفته به پایان آید
گل به بزم همه کس عیش کند چون بت من
تا چو من بلبل بیچاره به افغان آید
بلبل خسته چو من از پی یکهفته وصال
رنج یکساله کشد چون گه هجران آید
همه شب ناله کنم بر صفت بلبل لیک
ناله بلبل و من هردو نه یکسان آید
ناله بلبل مست از طرب گل خیزد
ناله من همه از سوز دل و جان آید
گاه آنست که آهنگ خرابات کنیم
خاک در دیده سالوسی و طامات کنیم
وقت آنست که بر دشت تماشا باشد
باغ را زینت و زیب از گل رعنا باشد
هر که او جانور است آرزوی یار کند
هر که را هست دلی عاشق و شیدا باشد
ذره سنگ همه لعل بدخشان گردد
قطره ابر همه لولو لالا باشد
صبحدم سوی گلستان به تماشا بنگر
که به هرگوشه یکی عیش مهیا باشد
من مسکین حزینم که ندارم این بخت
که به صحرا شدنم زهره و یارا باشد
محنت فرقت یارم چو بدین روز نشاند
گر نشاطی کنم آن از سر سودا باشد
با چنین خاطر آشفته و این دل که مراست
کی مرا خاطر باغ و سر صحرا باشد
گاه آنست که عشق کهنم تازه شود
عالم از ناله من باز پرآوازه شود
وقت آنست که شوریده سری پیشه کنم
باز بر قاعده بیخواب و خوری پیشه کنم
چون دل من به جز از عشق ندارد پیشه
به جز آن نیست که آن پیشه وری پیشه کنم
طرب و عیش چو با باده خوران می بینم
تا توانم طرب و باده خوری پیشه کنم
چون ز احداث جهان بیخبران بیخبرند
من بکوشم که همه بیخبری پیشه کنم
همچو بلبل که به گلزار بنالد بر گل
من بر دلبر خود لابه گری پیشه کنم
وگر از من بت من لابه گری نپسندد
گوشه ای گیرم و خونابه گری پیشه کنم
رسم مداحی و آئین تخلص چو نماند
در غزل پروری و شعروری پیشه کنم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۴
فرخ همای دولت و سعد سپهر ملک
ای آنکه سایه ات به جهان فربهی دهد
در سایه مبارک شاه جهان ترا
اقبال و بخت و دولت و تاج و مهی دهد
هرجا که موکب تو شبیخون برد ظفر
با باد مرکبان ترا همرهی دهد
دور سپهر هر چه تو رغبت کنی کند
دست زمانه آنچه تو فرمان دهی دهد
گر پرتوی ز رای تو بر جرم مه فتد
حالی هلال یکشبه را فربهی دهد
از هول آتش سر تیغ تو سیر چرخ
تن در گریز و شعبده روبهی دهد
هر حامله که نور سنانت فتد بر او
ناگه به چشم های جنینش اکمهی دهد
خورشید خنجرت ز سر سمت معرکه
شبهای عمر خصم ترا کوتهی دهد
تاثیر ماه رایت تو روی خصم را
در بوستان معرکه رنگ بهی دهد
دشمن گر از دریغ دمی سرد برکشد
فصل تموز را صفت دی مهی دهد
شاها امید هست مراکز قبول تو
اقبال طالع بد ما را بهی دهد
دارند چشم آن دل و گوشم که لطف تو
یک لحظه گوش و دل به حدیث رهی دهد
در بزم عشرت این فلک آبگینه رنگ
دورم همه ز شیشه و جام تهی دهد
دانی که بنده پرده دریده ست همچو گل
از بسکه دل به قد چو سرو سهی دهد
اندوه عشق خیمه زند بر در دلش
هر کس که دل به عشق بت خرگهی دهد
عقل از طریق عشق به صد مرحله ست دور
هر تن که دل به عشق دهد ز ابلهی دهد
از پای پیل حادثه گر دست گیریم
بر عرصه مراد سپهرم شهی دهد
جز باد صبح کیست کسی کو به شرح و بسط
شه زاده را ز قصه من آگهی دهد
ای آنکه سایه ات به جهان فربهی دهد
در سایه مبارک شاه جهان ترا
اقبال و بخت و دولت و تاج و مهی دهد
هرجا که موکب تو شبیخون برد ظفر
با باد مرکبان ترا همرهی دهد
دور سپهر هر چه تو رغبت کنی کند
دست زمانه آنچه تو فرمان دهی دهد
گر پرتوی ز رای تو بر جرم مه فتد
حالی هلال یکشبه را فربهی دهد
از هول آتش سر تیغ تو سیر چرخ
تن در گریز و شعبده روبهی دهد
هر حامله که نور سنانت فتد بر او
ناگه به چشم های جنینش اکمهی دهد
خورشید خنجرت ز سر سمت معرکه
شبهای عمر خصم ترا کوتهی دهد
تاثیر ماه رایت تو روی خصم را
در بوستان معرکه رنگ بهی دهد
دشمن گر از دریغ دمی سرد برکشد
فصل تموز را صفت دی مهی دهد
شاها امید هست مراکز قبول تو
اقبال طالع بد ما را بهی دهد
دارند چشم آن دل و گوشم که لطف تو
یک لحظه گوش و دل به حدیث رهی دهد
در بزم عشرت این فلک آبگینه رنگ
دورم همه ز شیشه و جام تهی دهد
دانی که بنده پرده دریده ست همچو گل
از بسکه دل به قد چو سرو سهی دهد
اندوه عشق خیمه زند بر در دلش
هر کس که دل به عشق بت خرگهی دهد
عقل از طریق عشق به صد مرحله ست دور
هر تن که دل به عشق دهد ز ابلهی دهد
از پای پیل حادثه گر دست گیریم
بر عرصه مراد سپهرم شهی دهد
جز باد صبح کیست کسی کو به شرح و بسط
شه زاده را ز قصه من آگهی دهد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۴
گر ناله ای ازین دل پر غم برآورم
شور از چهار گوشه عالم برآورم
آهی اگر زنم به سحر چون صدا ز کوه
غوغا ز هفت گنبد اعظم برآورم
هر شب به صدمه نفس سرد و آه گرم
ترکیب آسمان همه از هم برآورم
از درد و آتش دل اگر نعره ای زنم
دود از نژاد دوده آدم برآورم
رضوان به گوش و گردن حورا درافکند
هر در کزین دو دیده پرنم برآورم
در مجلس سپهر چو گلدسته آورند
خاری که من ازین دل پرغم برآورم
از جور این خران چو بنالم سحرگهی
گرد از مقام عیسی مریم برآورم
ناهید بر افق ز عنا ساز بشکند
چون ناله ای که زیر و گه از بم برآورم
دم در کشیده ام ز جهان و ز همدمان
ترسم جهان بسوزم اگر دم برآورم
غم با کدام غمخور یکدل به سربرم
دم با کدام مونس محرم برآورم
از اهل روزگار چنان دلشکسته ام
کم نیست دل که یکدم خدم برآورم
هرصبحدم ز نسیم هوای دوست
بر رخ هزار قطره شبنم برآورم
آمد زمان آنکه به نور رضای حق
خود را ز قعر این چه مظلم برآورم
شور از چهار گوشه عالم برآورم
آهی اگر زنم به سحر چون صدا ز کوه
غوغا ز هفت گنبد اعظم برآورم
هر شب به صدمه نفس سرد و آه گرم
ترکیب آسمان همه از هم برآورم
از درد و آتش دل اگر نعره ای زنم
دود از نژاد دوده آدم برآورم
رضوان به گوش و گردن حورا درافکند
هر در کزین دو دیده پرنم برآورم
در مجلس سپهر چو گلدسته آورند
خاری که من ازین دل پرغم برآورم
از جور این خران چو بنالم سحرگهی
گرد از مقام عیسی مریم برآورم
ناهید بر افق ز عنا ساز بشکند
چون ناله ای که زیر و گه از بم برآورم
دم در کشیده ام ز جهان و ز همدمان
ترسم جهان بسوزم اگر دم برآورم
غم با کدام غمخور یکدل به سربرم
دم با کدام مونس محرم برآورم
از اهل روزگار چنان دلشکسته ام
کم نیست دل که یکدم خدم برآورم
هرصبحدم ز نسیم هوای دوست
بر رخ هزار قطره شبنم برآورم
آمد زمان آنکه به نور رضای حق
خود را ز قعر این چه مظلم برآورم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۲
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۷
ای به بوسیدن خاک در چرخ آسایت
جویبار فلک و اخضر گردون تشنه
تیغ سیراب تر سبز تو با آنهمه آب
روز و شب هست به خون یا به شبیخون تشنه
تشنه شربت مرگ است عدو تا تیغت
از جگر تافتگی هست به هر خون تشنه
ز آتش صولت تو باد تهمتن رفته
زآب انصاف تو در خاک فریدون تشنه
به تولای درت بخت همایون مشتاق
به تمنای رخت طایر میمون تشنه
تو چو موسی شده بر عز تجلی واله
خصم خوارت شده در خاک چو قارون تشنه
بر کمال هنرت عق سکندر عاشق
به زلال سخنت جان فلاطون تشنه
حاسدت هست چو مستسقی بر ساحل آز
اندرون آب تبه گشته و بیرون تشنه
بنده را لهجه نظمی است که با لهجه او
شد به آب سخنش لولو مکنون تشنه
خانه چشم مرا آب ز سر شد ز پری
وانگهی مردم او بی رخ تو چون تشنه
به فسون جهد نمایم که کنم در خوابش
نشود آری در خواب به افسون تشنه
غرق سیلاب دو چشمان نیمی با لب خشک
گر به خونم نشدی اختر وارون تشنه
لب من تشنه بوسیدن خاک در تست
چون به آب لب لیلی لب مجنون تشنه
در چنین وقتی کآید گل میگون شراب
وه که چونم به دمی زان می گلگون تشنه
سوسماران همه را چشمه حیوان مشرب
از قضا دان که بود ماهی ذوالنون تشنه
خوان انعام تو گسترده و من گرسنه تر
همچو ملاح بود بر لب جیحون تشنه
جویبار فلک و اخضر گردون تشنه
تیغ سیراب تر سبز تو با آنهمه آب
روز و شب هست به خون یا به شبیخون تشنه
تشنه شربت مرگ است عدو تا تیغت
از جگر تافتگی هست به هر خون تشنه
ز آتش صولت تو باد تهمتن رفته
زآب انصاف تو در خاک فریدون تشنه
به تولای درت بخت همایون مشتاق
به تمنای رخت طایر میمون تشنه
تو چو موسی شده بر عز تجلی واله
خصم خوارت شده در خاک چو قارون تشنه
بر کمال هنرت عق سکندر عاشق
به زلال سخنت جان فلاطون تشنه
حاسدت هست چو مستسقی بر ساحل آز
اندرون آب تبه گشته و بیرون تشنه
بنده را لهجه نظمی است که با لهجه او
شد به آب سخنش لولو مکنون تشنه
خانه چشم مرا آب ز سر شد ز پری
وانگهی مردم او بی رخ تو چون تشنه
به فسون جهد نمایم که کنم در خوابش
نشود آری در خواب به افسون تشنه
غرق سیلاب دو چشمان نیمی با لب خشک
گر به خونم نشدی اختر وارون تشنه
لب من تشنه بوسیدن خاک در تست
چون به آب لب لیلی لب مجنون تشنه
در چنین وقتی کآید گل میگون شراب
وه که چونم به دمی زان می گلگون تشنه
سوسماران همه را چشمه حیوان مشرب
از قضا دان که بود ماهی ذوالنون تشنه
خوان انعام تو گسترده و من گرسنه تر
همچو ملاح بود بر لب جیحون تشنه
مجد همگر : اشعار متفرقه
شمارهٔ ۱
مجد همگر : اشعار متفرقه
شمارهٔ ۲
مجد همگر : اشعار متفرقه
شمارهٔ ۳
مجد همگر : اشعار متفرقه
شمارهٔ ۴
شب تا به سحر منم بدین درد
نالان نالان چو ناتوانان
گردان گردان به هر در و کوی
گویان گویان چو پاسبانان
فریاد ز محنت غریبان
زنهار ز حسر جوانان
خرمن خرمن سرشک ریزان
دامن دامن گهر فشانان
جویان جویان به هر بیابان
پویان پویان پی شبانان
روز از سر راه بر نخیزم
در ره نگران چو دیده بانان
گریان گریان شوم پذیره
پرسان پرسان ز کاروانان
از نام و نشان نازنینان
و ز بوم و دیار مهربانان
گویند مرا سرشک کم ریز
این سر سبکان دل گرانان
نه اشک که خون دل بریزم
بر خاک عزیز آن جوانان
نه آب که دیدگان ببارم
بر درد و دریغ نازنینان
ای باد ببر پیام زارم
روزی که رسی به خاک آنان
بگذار اگر چه بی زبانی
بازآر پیام بی زبانان
چون گل برود دگر چه ماند
جز خار به دست باغبانان
در خاک فتاد آب چشمم
از چشم بدان و بدگمانان
نالان نالان چو ناتوانان
گردان گردان به هر در و کوی
گویان گویان چو پاسبانان
فریاد ز محنت غریبان
زنهار ز حسر جوانان
خرمن خرمن سرشک ریزان
دامن دامن گهر فشانان
جویان جویان به هر بیابان
پویان پویان پی شبانان
روز از سر راه بر نخیزم
در ره نگران چو دیده بانان
گریان گریان شوم پذیره
پرسان پرسان ز کاروانان
از نام و نشان نازنینان
و ز بوم و دیار مهربانان
گویند مرا سرشک کم ریز
این سر سبکان دل گرانان
نه اشک که خون دل بریزم
بر خاک عزیز آن جوانان
نه آب که دیدگان ببارم
بر درد و دریغ نازنینان
ای باد ببر پیام زارم
روزی که رسی به خاک آنان
بگذار اگر چه بی زبانی
بازآر پیام بی زبانان
چون گل برود دگر چه ماند
جز خار به دست باغبانان
در خاک فتاد آب چشمم
از چشم بدان و بدگمانان
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۶