عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
سراج الهدی حاج ملاعلی
که نفسی زکی بود و حبری ملی
کنوز حکم در دلش مختفی
رموز هدی از لبش منجلی
دلش گنجی از ما سوی الله تهی
ز اسرار عین الیقین ممتلی
فلست اخاف من العاذلین
و لم اخش مما یقولون لی
چو فضلش برافروخت نارالقری
خرد مقتبس بود و او مصطلی
دبستان و محراب و منبر گذاشت
بفرزند فرزانه عبدالعلی
سفر کرد از این دارو در ماتمش
پریشان عدو گشت و گریان ولی
امیری بتاریخ گفتا لقد
قضی نحبه الحاج ملاعلی
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - خطاب به آقای میرزا هادی حایری و گله از ابناء زمان
ای در طریقت عشق بر خلق گشته هادی
بدرالبدور گردون صدرالصدور نادی
از بسکه حضرتت را مبسوط شد ایادی
اندر بساط فضلت گردون شود منادی
خورشید در خیامت نارالقری فروزد
شمع از رخت در ایوان ام القری فروزد
ایوان مکرمت را هستی بزرگ خواجه
مصباح معرفت را روشن ترین ز جاجه
گر باشدت میسر بخشی باهل حاجه
در مصر کنز فرعون در هند گنج راجه
در قاف پر عنقا در چرخ نور بیضا
خوشه ز دست عذرا، عقد در از ثریا
در هوش چون ایاسی در حلم همچو احنف
آگه ز راز توریة دانا ز رمز مصحف
نطقت ز شکرین لب کلکت ز بسدین کف
لذت دهد بشکر مستی برد ز قرقف
در کشور حقایق هستی تو مالک الملک
دریای معرفت را باشد مناقبت فلک
گیتی ندیده هرگز اندر نژاد و پروز
ذاتی چو تو مکرم شخصی چه تو معزز
کبشی چو تو مبارز فحلی چو تو مبرز
دلها سوی تو مایل اجسام سوی تو مرکز
تو مرکز کمالی قطب رجای علمی
دریای فضل و هوشی کوه وقار حلمی
ای خواجه کار گیتی چون باژگونه باشد
القاء شبهه را چرخ چون بن کمونه باشد
این شبهه زان وساوس اندک نمونه باشد
وسواس آسمان را بنگر چگونه باشد
خمر جنون و مستی ریزد بجام فرعون
تا خویش را شمارد از جهل خالق الکون
قطره بخویش نازد کم شعبه ایست دریا
ذره بخویش بالد کم لمعه ایست بیضا
پشه ز کبر گوید من برترم ز عنقا
کهنه پلاس پیچد بر پرنیان و دیبا
نالد ابوالثلاثین از جور ام مازن
نالیدن وزیران از گوشمال خازن
خصم من از جلادت کردست پیشدستی
افسون نیستی خواند بر من بکاخ هستی
زین ره به هوشمندان پیمود جام مستی
تا یکسره گرفتند راه هوا پرستی
منا لغیرنا شد آمد لنا علینا
هارون عصای موسی دزدد به طور سینا
دوشم جوابی آمد از خواجه عراقین
کم خون گریست اعضا چون صاحب نطاقین
از خواندنش روان گشت خون بر رخم زماقین
وز خون نگار بستم بر ساعدین و ساقین
یاللعجب که قدرم آن فیلسوف نشناخت
دراج از چکاوک بلبل ز بوف نشناخت
دور از جمال آن شه این شکوه باز گویم
راز درون خود را با اهل راز گویم
ساز ترانه زین برگ با برگ و ساز گویم
فصلی ز خنده ی کبک با شاهباز گویم
تا شاهباز سازد دیوان کبک و بلبل
گویا کند زبانشان بی لکنت و تبلبل
شیخ العراق مانا سنگ مرا سبک دید
دریای ژرف بودم آب مرا تنک دید
گردون حشمتم را بی اختر و حبک دید
همچون خلیل در خواب انی لاذبحک دید
زیرا بقصد قتلم سوده است بر فسان کارد
او چون ذوی الحقوق است من چون وکیل مرنارد
پنداشتم که آن شه با دوست دوست باشد
در مسلکی که سیرش در خورد اوست باشد
واندر خیال کاری کز وی نکوست باشد
غافل که خالی از مغز یک قطعه پوست باشد
چون دوست دشمنی کرد دشمن به از چنین دوست
چون پسته شد تهی مغز در آتش افکنش پوست
اندر حجاز شد یار و اندر عراق نشناخت
در راه همسفر بود و اندر وثاق نشناخت
محبوب سیمتن را سینه ز ساق نشناخت
کیوان ز مه ندانست ایوان ز کاخ نشناخت
یار و دیار خود را نشناخت ایدریغا
نرد وفا به یاران کج باخت ایدریغا
دزدی سه چار هستند شهره درون آن شهر
کنز الغرائب ملک ام العجایب دهر
برده بدزدی و فن از مایه جهان بهر
کرده فریبشان نوش خورده ز جامشان زهر
شهمیرزای کاشی و آن ممدوک یزدی
هم عروة الصعالیک هم شنفرای ازدی
آن مطربی که میرفت بر آسمان خروشش
با جرعه ای نمودند یکبارگی خموشش
خواندند ورد و افسون بستندچشم و گوشش
دادند بنگ و افیون بردند عقل و هوشش
گیتی شدش ز خاطر عالم شدش فرامش
دل از خیال فارغ لب از ترانه خامش
این مردمان که بینی یک مشت زر پرستند
بیرون ز زرپرستان یک مشت خر پرستند
بیرون ز خر پرستان یک مشت شر پرستند
بیرون ز شر پرستان جمعی هنر پرستند
ما را به کیسه زر نیست و اندر طویله خر نیست
در سر خیال شر نیست سرمایه جز هنر نیست
سرمایه از کسادی پوسید و مندرس شد
در در خریطه سنگ زر در خزینه مس شد
برهان نقیض مطلوب دعوی خلاف حس شد
ظاهر زما نهفته طاهر زما نجس شد
در کیسه زر ندارم تا اهل جاه باشم
در گله خر ندارم تا قبلگاه باشم
شعری لطیف و شیرین خوشتر ز قند گفتم
چون سرو بوستانی سبز و بلند گفتم
از بند کرده ترکیب ترکیب بند گفتم
بحر عروض آنرا بس ارجمند گفتم
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
بهر مضارع است این جمبل جمل جمولن
چون در زمانه باشد اعمال فرع نیات
زین ره به نیتی پاک بسرو دم این ابیات
اما تواش بسوزان کوشد ز شطحیات
تا بر جمال پاکت از حق رسد تحیات
اردیبهشت بادت اسفند ماه و بهمن
بدخواه کج نهادت در زیر گرز دهمن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۴ - ترجمه گفتار شاهنشاه - برزو پورلهراسب
بی نصیب از آبرو باشد به گیتی
هر که او دینار یا درهم ندارد
و آنکه از فرزند بی بهره است بی شک
دیده روشن دل خرم ندارد
هرکه را نبود درین گیتی برادر
جان شاد و بازوی محکم ندارد
مرد را چون در شبستان زن نباشد
بهره از شادی درین عالم ندارد
لیک اگر اندیشه سازی نیک دانی
هرکه را این چار نبود غم ندارد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷۴
شب پاسی را هر آنکه آماده کند
باید که به جام نیلگون باده کند
تاریخ زه مادر فیروز اینست
گربه به فراش موش سه زاده کند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - در مقدمه طبع شاهنامه در وصف دربار مظفرالدین شاه
در بوستان سروش همی روید از درخت
وز آسمان ببارد دانش ز ماه و هور
تابد هنر ز گوی گریبان بخردان
چون ماه نو ز چرخ و می کهنه از خنور
با فر شهریار تواناست پای لنگ
وز توتیای مهرش بیناست چشم کور
دانا چنانکه تشنه شتابد در آبگاه
تازد به خاک راه شهنشه ز راه دور
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۷
خدایگانا تا کار ملک راست کنی
بپاستادی و دیری ز پای ننشستی
ز بس که رنج کشیدی به روزگار دراز
فسرده شد دل و روشن روان خود خستی
زریر گشتت گلنار و کوژ شد قد سرو
ز بس که در ره دولت، چونی، کمر بستی
کنون چو شاخ گل اندر کنار جوی بروی
که همچو سرو ز آسیب مهرگان رستی
چو شیر نر بکمد او فتاده بودی و باز
چو شیر نر همه تار کمند بگسستی
نگویمت که بجستی چو شیر نر ز کمند
که چون فرشته ز نیرنگ اهرمن جستی
خدای بر تو ببخشود و دست همت حق
گره گشود کزین بند جاودان رستی
به چوب و تیشه فکرت چو موسی و چو خلیل
هزار جادو و چندین طلسم بشکستی
اسیر شست تو شد عافیت درین دریا
که همچو ماهی آزاد گشته، از شستی
اگر چه قدر تو پوشیده ماند بر دونان
تو قدر مردم صاحب نظر بدانستی
پزشک دانا بودی برای این بیمار
که چاره همه دردش نکو توانستی
جلالت تو نه زین دست و پایگاه بود
که پایدار و قوی پنجه و زبردستی
حضیض و اوج مه و مهر در سپهر یکی است
مقام تست برون از بلندی و پستی
کسان ز جام هوی مست و سرخوشند ولی
تو از می خرد و جام معرفت مستی
بمان به عیش و طرب جاودانه در گیتی
که مایه طرب عالمی تو تا هستی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۹
ای مسیحای زمان ای که به اعجاز سخن
اثر و نام حکیمان سلف زنده کنی
همه گویند زسیر زحل و دور فلک
تو بدور فلک و سیر زحل خنده کنی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۱ - باقای دبیر الملک نوشتم که باقای ذکاء الملک وزیر عدلیه برساند
خدایگانا میرا ز حال خود قدری
به حضرت تو سرایم که جان کتمان نیست
همه پزشکان از من کناره می جویند
مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست
همه دلیران پیش قضا سپر فکنند
بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست
دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش
که در جهان هیچ اعتنا بدیوان نیست
برای نان نروم زیر بار منت خلق
که آب و نانم جز با خدای منان نیست
ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم
که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست
روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن
بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست
قسم بجان تو کز جان دلم به تنگ آمد
اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست
من آن بهشت کمالم که سرو باغم را
طمع بیاد بهاران و ابر نیسان نیست
هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم
چرا که عقلم فرمان پذیر شیطان نیست
چهار طبع مخالف موافقند مرا
کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست
وزیر عدلیه از من بغفلت است آری
سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست
اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی
چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست
تو دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت
یکی عبادت در معبد سلیمان نیست
جهانیان همه آلات کار یکدگرند
جز این در آیه تو ریه و صحف و فرقان نیست
اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی
زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست
کرامت و شفقت گر نباشد انسان را
اگر چه زیبا دارد شمایل انسان نیست
ز من بگوی مر او را که همتی فرمای
کنون که کار جهان جاودانه یکسان نیست
من از قضای فلک جاودان ادیبستم
ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست
همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت
که آسیای فلک هم هماره گردان نیست
بفضل و احسان دیوان شدند خادم جم
که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست
اگر تو وارث آن خاتم سلیمانی
چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست
بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ
که کشتنی است ترا گر سزای قربان نیست
مرا بمنت کیوان و تیر در مفکن
که کلک طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست
بروت کیوان از باد من فسرده چنانک
که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست
دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان
که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست
مهل طرازم عنوان بدانکس از غم خود
که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست
بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار
به دیگری که بهر کس ارادت آسان نیست
ترا طریق تعاون نبایدم آموخت
که هیچ نکته پوشیده بر تو پنهان نیست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۹
خسرو ایران خدیو شرق احمد شه که قدرش
برتر از اورنگ و گاه و افسر مریخ باشد
عنقریب از همتش بینی درخت معرفت را
داد سایه جود گل دین میوه حکمت بیخ باشد
از معارف خیمه ای خواهد زدن در سطح گیتی
کش عدالت سقف و دانش بند و دولت میخ باشد
چون بسر هشت از عدالت تاج شه نوشیروان را
«تاج شه نوشیروان » بر جشن شه تاریخ باشد
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۵۰ - نارنگی
ای دوست بنه شرح غم دلتنگی
آغاز نما حکایت یکرنگی
از رنگ زمانه و ز نیرنگ خسان
غصه چه خوری بنوش از این نارنگی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۵
از جهل بود قطره به عمان بردن
وز حمق شود زیره به کرمان بردن
قند آوردن به پیش لعل لب من
باشد بمثل لعل سوی کان بردن
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۷ - نامهای روز ماههای جلالی
روز اول باشد از ماه جلالی جشن ساز
روز دوم «رزم نه » دان روز سوم سرفراز
کش نشین و نوشخوار و غمزدا و رخ فروز
مال بخش و زرفشان و نامجوی ای دلنواز
رزم گیر و کینه کش پس تیغ زن هم داد ده
دین پژوه و دیوبند و ره گشای و اسب تاز
گوی باز و پایدار و مهر کار و دوست بین
جان فزای و دلفریب و کامران بشمار باز
شادباش و دیرزی پس شیر گیر و کامیاب
شهریار است آخرین روز این بت چین و طراز
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده در مدح پادشاه و ذم حاج آقا محمد
ای که چون از داد تیغت خون کند
خون زیرغو در دل ارغون کند
ای خداوندی کز اختر هر چه سعد
خدمت آن طالع میمون کند
تا تو، نه کس نام اسکندر برد
تا تو، نه کس یاد افریدون کند
خسرو بختت شب و روز از جلال
تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند
کرده مهر لطفت اندر مهرگان
آنچه کانون در مه کانون کند
روز و شب خضر و کلیمت هر یکی
بزم چون رخسار بوقلمون کند
در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت؛
در چراغ، این روغن زیتون کند
چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را
هفت خدمت، گردش گردون کند
بام ایوانت بکیوان بسپرد
آستانت را، ز تیر استون کند
ذکر برجیس از طرب در مجلست
غمزدای سینه ی قانون کند
بر درت بهرام را خنجر دهد
در برت ناهید را خاتون کند
گوی زرین سازدت از قرص مهر
بهر چوگان ماه چون عرجون کند
کاتبان بارگاهت، هر یکی
گوشها درج در مکنون کند
هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد
هم ز صنعت کار افلاطون کند
فارسان رزمگاهت، هر تنی
ز آتش تیغ آب دریا خون کند
تیغ بازان، کرده هامون کوهها؛
رخش تازان، کوهها هامون کند!
ملک را، حکمت ز عدل آباد کرد
خلق را، خلقت بخود مفتون کند
از تو دید ایران ویران رونقی
کز هوا باغ جنان مجنون کند
جز دیار اصفهان، کش زنده رود
خون ز غیرت در دل جیحون کند
بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن
حاکمش بس خلق را محزون کند
چیست حاکم، حاش لله ظالمی؛
کو چو دیوان کارها وارون کند!
مفلسان شهر را، از جوع کشت؛
خواجگان ملک را، مدیون کند
بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه
چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
فتنه ی او، آب صد ابلیس برد؛
طعنه ی او، کار صد طاعون کند!
بینوا، گر خرقه پوشد از نمد
ور توانگر جامه سقلاطون کند
جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت؛
شستشوی هر دو، چون صابون کند!
هر که جوید از جفای او قرار
ربع دیگر را مگر مسکون کند!
یا بفکر دیدن عیسی فتد
یا هوای صحبت ذوالنون کند
در زمین هر که باشد، ز آب غصب
خاک را چون صحف انگلیون کند
باغ سازد، پرده ی گل بردرد؛
سرو موزون، بید ناموزن کند!
بسکه تلخستش زبان باغبان
میوه ی شیرینش را افیون کند
جیب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛
شاه آنجا گنج خود مخزون کند
کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج
کم کند، دهقان، بسعی افزون کند
غافل، از غارتگر گنجت مباش؛
ورنه گنجور تو را مغبون کند
گنج حالی گرده آید سوی تو
تا بعشری زان تو را ممنون کند
هر که ملکی بازماندش، هم بدو
یا مبیعش کرده یا مرهون کند
مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق
پیش از ین گر کرده یا اکنون کند
روسیاه اندر میان پیداست کیست
شکوه از عنین اگر مأبون کند
چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او
کاش این لطف ایزد بیچون کند
کآردم سوی صفاهان دوستکام
دوستانم نیز پیرامون کند
تا کنم با یک یک اخوان وطن
آنچه موسی خواست با هارون کند
کز چه کس گوساله را گوید خدا!
وز چه دانا امتثال دون کند
آن خیانت پیشه، کش خواندی امین
هر چه در دست آیدش آلتون کند
خود خورد چون مار، خاک خاک را
حرص زور آور بزر مشحون کند
خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛
هر کجا او گنج خود مدفون کند
نیستش از پستی الحق پایه یی
کز ستم او را کسی مطعون کند
لیک ترسم هر کس آید بعد ازین
ظلم آن ناپاک را قانون کند
درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه
خاک را با خون او معجون کند
ور نمیخواهد بگردن خون وی
دیگری را کاشکی مأذون کند
تا بزهر افعی تیغ کجش
افعی گنجینه ی قارون کند
ای سلیمان، قطع کن زان دیودست؛
ورنه، رفته رفته، بس افسون کند
دست در ترتیب آب و گل نهد
رخنه در ترکیب کاف و نون کند
هم فلک را انجمن بر هم زند
هم جهان را وضع دیگرگون کند
هم ز تارک افسرت غارت برد
هم ز خنصر خاتمت بیرون کند
دست دزدان، شحنه زان اول برد
کآخر الامرش نباید خون کند
ای که دیوان، میر دیوان کرده یی
آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟!
خواستم عدل تو، بهر نام نیک؛
روی ملک از خون او گلگون کند
کایزدت، هم عمر جاویدان دهد؛
هم، بخیرت عاقبت مقرون کند
ورنه، آن کابلیس راند از آسمان
میتواند دفع این ملعون کند
تا طبرزد، مصلح کسنی بود
تا طبر خون، چاره طرخون کند
ایزد ذوالمن، بیمن رأفتت
از هر آفت ایمن و مأمون کند
دشمنت را، جام از غسلین بود
دوستت را، جامه از اکسون کند
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - وله قصیده
شاها ز کاسه ی سر دشمن، شراب خواه؛
وز بانگ کوس فتح، نوای رباب خواه
چون شاهباز، از پر کبکان اتاقه زن
چون شرزه شیر، از دل گوران کباب خواه
از لعل، آنکه آب ز مینای خضر ریخت؛
تا شویی آن لبان می آلوده، آب خواه
وز جزع، آنکه خواب ز چشم غزال برد
از رنج راه، تا شوی آسوده خواب خواه
با تاج و تخت، بیعت احسان و داد ده
با عقل و بخت، نسبت شیب و شباب خواه
محجوبه ی جلال، که مخطوبه ی تو شد
در حجله اش، ز حاجب این نه حجاب خواه
منع فساد دهر، ز سیف صقیل کن
دفع خطای چرخ، ز رای صواب خواه
بر دوش حلم، بار غنی و فقیر کش؛
وز دست لطف، پرورش شیخ و شاب خواه!
خاک ستم شعار ببیزو، جهاد دان؛
خون گناهکار، بریز و، ثواب خواه!
خوان کرم مپوش، ز غوغای حاسدان؛
گوش سپهر پر ز طنین ذباب خواه!
غبن است، سر بتاج کیان آیدت فرود؛
ای سایه ی خدا، کله از آفتاب خواه!
گر کشوری خراب، رسیدت ز دیگران؛
آباد کن چو خضرش و، گنج از خراب خواه!
تا برق دیده، کشت رعایا بپروری؛
از ظل چتر، بر سر عالم سحاب خواه!
گر در زمانه ی تو کند سایلی حریص،
از دیگری سؤال؛ ز جودت، جواب خواه!
هر جا فتاده بی پر و پا کبک و آهویی،
بینی؛ در آبصفه ی دیوان حساب خواه
از جنس باز، با ناخن و منقار و کج طلب؛
وز نوع شیر، پنجه و دندان ناب خواه
گر خصم بد رگ تو، ز حکم تو سر کشد
بر گردنش هم از رگ گردن طناب خواه
داری معذب، اهل حسد را ز رشک عدل
پیوسته زین روش همه را در عذاب خواه
گر بر فروزد آتش نمرود دشمنت
تو چون خلیل، از آیه ی رحمت خطاب خواه
چون ز آبروی فخر بشر گیرد انطفا
گو بولهب ز آتش کین التهاب خواه
محتاج باج نیستی، اما ز روم و روس
طوق و کمر، ز بهر فهود و کلاب خواه
ترک فلک، چو با تو جدل سر کند؛ مپیچ!
پایان کار رستم و افراسیاب خواه!
ناید تو را بمعرکه، هر کس رخ تو دید؛
هر گه کنی عزیمت میدان، نقاب خواه!
بر گردن عدو فگنی چون خم کمند
از بازوان دو رشته، توان خواه و تاب خواه!
سیل فنا، بکشت عدو تا کنی روان؛
از اقتران تیر و کمان، فتح باب خواه!
تا چشم بد بتیر بدوزی، ز روی ملک؛
آهن ز سنگ خاره و پر از عقاب خواه
از تشنگی، چو خنجرت آرد زبان برون؛
از خون سرد دشمن بدخواه آب خواه
در بحر خون، چو غوطه دهی خصم را بتیغ؛
بنشان ز درع موج و، ز خودش حباب خواه!
یک روز، تیغ بر کش و، از پیکران سران
هفتاد ساله قوت نسور و ذئاب خواه!
از خصم سخت کوش گران جان، بروز جنگ؛
بینی اگر درنگ، ز عمرش شتاب خواه!
تا تیغ زرنگار، بر آری ز دست خور؛
بر رخش نیلگون، ز مه نو رکاب خواه!
نعل و سمش، ز عظم قتیلان، بسیم گیر؛
یال و دمش، ز خون شهیدان خضاب خواه!
زان چار صولجان، سر دشمن برزمگاه؛
غلطان چو گوی، گاه ذهاب و ایاب خواه
با ذوق فتح و عدل، چو شوق طرب کنی؛
آسوده رو، ز ساغر زر لعل ناب خواه
خورشید را، بمیدان، قایم مقام ساز؛
برجیس را، در ایوان، نایب مناب خواه!
تا روزگار اهل هنر گیرد انتظام
در وضع چار رکن جهان انقلاب خواه
یعنی بخشم و لطف خود و، عزم و حزم خویش؛
تبدیل نار و ماء و هوا و تراب خواه
آذر، ز بندگان تو داعی دولت است
شاها دعای بنده ی خود مستجاب خواه
کامیش، غیر گوشه ی چشمی ز شاه نیست،
شاها، ورا بنیم نگه کامیاب خواه!
زد انوری ز معجزه دم، و بن قصیده گفت
گر باورت نمیشود از وی، کتاب خواه!
ور نظم آبدار وی، از من طلب کنی؛
گویند اهل دانشت: آب از سراب خواه!
پرواز شاهباز، که گفتت ز صعوه جوی؟!
آواز عندلیب، که گفت از غراب خواه؟!
تا زهره بیدرنگ زند ناخنی بچنگ
از مطربان زمزمه پیرا، رباب خواه!
تا جام مه ز مهر، لبالب کند سپهر؛
از ساقیان آینه سیما شراب خواه
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
سر آمد روز هجر و با توام لب بر لب است امشب
شبی کز عمر بتوانش شمردن، امشب است امشب
طلوع صبح، از آن چاک گریبان می دهد یادم
نگاهم ز اول شب تا سحر، بر کوکب است امشب!
به یا رب گفتنم، بس شب سر آمد در تمنایت
اگر آمد به دستم دامنت، ز آن یا رب است امشب!
به خلوت مانده تنها یار و بزم از دشمنان خالی
اگر باشد زبانی، وقت عرض مطلب است امشب!
شب مرگ است آذر، گر نگویم درد دل با او
نخواهد بود دیگر فرصت حرف، امشب است امشب
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
فتاده از پی دل کودکان و غوغایی است
تو هم بیا به تماشا که خوش تماشایی است
مرا که مرغ دلم مانده در شکنجه ی دام
ازین چه سود که بیرون شهر صحرایی است؟!
گرانی از سر کوی تو زود خواهم برد
بیا که فرصت حرف، امشبی و فردایی است!
نه پند واعظت از ره برد نه نغمه ی چنگ
میان مسجد و میخانه، بی خطر جایی است!
چرا ز مرگ بنالم بخود، که تربت من
بزیر سایه ی سرو بلند بالایی است؟!
فغان که درد تو آذر به کس نیارد گفت
چو بنده ای که گرفتار عشق مولایی است
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
هر مرغ که میپرد ز بامت
گویم، بمن آورد پیامت!
خونم، که چو آب شد حلالت؛
گر با دگران خوری حرامت!
مپسند ستمگران بمحشر
خندند بزخم ناتمامت
خوش دانه بحیله میفشانی
از صید مگر تهی است دامت؟!
تو خواه ببخش و، خواه بفروش؛
زین کوی نمیرود غلامت!
ای دوست! مریز خون دشمن
کز دوست کشند انتقامت
شکر از آذر، شکایت از غیر؛
تا زین دو خوش آید از کدامت؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ز دشمنی به منت، روزگار نگذارد
که ظلم گلچین، گل را به خار نگذارد
تو ساده لوحی و اغیار در کمین که تو را
کنند رام، مگر روزگار نگذارد
به اختیار، دل از وی چگونه برگیرم؟!
که عشق او به کسی اختیار نگذارد!
خیال تو به به دل دوش می گذشت آذر
دعا کنیم که فصل بهار نگذارد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
شب پره کو روز آفتاب نبیند
روشنی دیده جز بخواب نبیند
وادی عشق است، از فریب حذر کن؛
تشنه در این دشت جز سراب نبیند
ساکن بزم تو، قدر وصل نداند
گر چه در آب است ماهی، آب نبیند
محتشمان را، چه آگهی ز غم دل؟!
چشم هما گنج در خراب نبیند
آنکه بداغ فراق سوخته جانش
ز آتش دوزخ دگر عذاب نبیند
تا ز پی آهوی ختن نرود کس
جیب و بغل پر ز مشک ناب نبیند
من ز ادب ننگرم بروی وی آذر
یار بسوی من، از حجاب نبیند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بسته یی پای من و گویی: برو جای دگر
رفتمی جای دگر، گر بودمی پای دگر
ریختی خونم تماشا را و روز بازخواست
این تماشا را بود از پی، تماشای دگر
سایه ی خود وامگیر ای سرو قد از من، مباد
بر سر افتد سایه ام از سرو بالای دگر
وعده ی قتل به فردا داد و من بس ناتوان
ترسم آن روز افتد این فردا به فردای دگر
گر برد بخت از پی مشکم سوی صحرای چین
آهوی مشکین رود ز آنجا به صحرای دگر
هیچ مرغی را نباشد ناله بی تأثیر، لیک
بوستان جای دگر دارد، قفس جای دگر!
غیر یار آذر امیدی نیست از عالم مرا
نیست جز معشوق عاشق را تمنای دگر