عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا گلشن از طراوت روی تو یاد داد
سرو از هوای قامت تو سر به باد داد
دلتنگ بود غنچه به صد رو چو من ولی
پایش صبا گرفت و خدایش گشاد داد
با گل نداد حسن رخت نقشبند صنع
پیرایه یی ست حسن که با هر که داد داد
اسباب نامرادیِ جاوید بود و غم
عشق تو تحفه یی که بدین نامراد داد
با اهل درد عشق تو تقسیم شوق کرد
چیزی زِ یادِ تو به خیالی زیاد داد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
تا نخست از طرف عشق تو فرمان نرسید
شرح حال دل موری به سلیمان نرسید
تا نشد راهبر تشنه لبان رحمت تو
قدم خضر به سرچشمهٔ حیوان نرسید
ما و اندیشهٔ دردت که مریض غم عشق
بی طلبکاری درد تو به درمان نرسید
آه کاندر طلب وصل توام عمر عزیز
برسید آخر و این راه به پایان نرسید
عشق روزی که بلاهای تو قسمت می کرد
به خیالی به جز از محنت هجران نرسید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
تا نشد زلفت پریشان وقت ما برهم نزد
دل کجا گم شد اگر ابروی شوخت خم نزد
ما نه تنها در محبّت سنگسار محنتیم
هیچ کس را از محبّان یار سنگی کم نزد
تا همه عالم به زیر خاتم حسنت نشد
عشق مُهر مِهر بر نام دلِ آدم نزد
کی تواند دست در فتراک درویشی زدن
هرکه پشت پایِ رد بر ملکت عالم نزد
شام هجر از اشک خون راز خیالی سر به سر
روی روز افتاد امّا صبح دید و دم نزد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ترک چشمت بی سپاه حُسن خنجر می زند
تا هنوز از جانب رویت چه سر بر می زند
دل که محبوس است بی روی تو در زندان غم
می گشاید چون خیال عارضت در می زند
ساغر می می زند بر شیشهٔ تزویر سنگ
آفرین بر دست استادی که ساغر می زند
گر سبوی باده از شرم گنه با درد نیست
از چه هرجا می نشیند دست بر سر می زند
گوهر اشک خیالی گه گه از عین نیاز
گر زند آبی به روی زرد ما زر می زند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
چشمت آزار ما چه می خواهد
از دل مبتلا چه می خواهد
من چو وصل تو خواستم به دعا
شیخ شهر از دعا چه می خواهد
بوسه یی زکات حُسن مرا
بده از تو گدا چه می خواهد
چون غمت هرچه خواست کرد به جان
دگر از جان ما چه می خواهد
یار خواهد همیشه خاطر من
خاطر یار تا چه می خواهد
ای خیالی مخواه چاره ز غیر
صبر کن تا خدا چه می خواهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چشمت که به جز فتنه گری کار ندارد
شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد
ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است
کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد
از دولت هجران تو حاصل دل ریشم
جز صبرِ کم و محنت بسیار ندارد
حاشا که چو منصور بسرّ تو برد پی
هر بی سروپایی که سرِ دار ندارد
گویم که سگ کوی تو را نام خیالی ست
زین نام سگ کوی تو گر عار ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چنین که چشم تو پروای دادخواه ندارد
سزد که دل برد از خلق و جان نگاه ندارد
کمال حسن و جمال تو را دلیل همین بس
که در لطافت رویت کس اشتباه ندارد
به آفتاب جمالت که هست بر همه روشن
که آنچه روی تو دارد به حسن ماه ندارد
سرشک گفت به مردم حدیث راز دلم را
وگرنه دیدهٔ تردامنم گناه ندارد
ز ضعف کار خیالی رسیده است به جایی
که سوخت ز آتش عشق و مجال آه ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
چو زلف بی قرارش قصد جان کرد
قرار دل رهین هندوان کرد
بشد نقد دلم صرف و ندیدم
ز سودای تو سودی جز زیان کرد
گر اشکم هرزه رو شد بد مگویش
که هرکس را خدا نوعی روان کرد
سبک بگشا به روی غم درِ دل
که بر مهمان نشاید رو گران کرد
لبت را دید گویا چشمهٔ خضر
که در عین خجالت رو نهان کرد
چه کرد آتش به نی خود روشن است این
عفاالله با خیالی غم همان کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
چو سرو هر که در این بوستان هوای تو کرد
ز گریه پای به گِل ماند و سر فدای تو کرد
ز گریه دامن دُر داشت چشم من لیکن
به دیده هرچه که بودش همه فدای تو کرد
بیا که خلعت شاهی به قدّ آن رندی ست
که التماس کَرم از درگدای تو کرد
به خوارییی ز دعاگویِ خویش یادی کن
که رفت و تا دم آخر همین دعای تو کرد
چه بود رای تو جان باختن بحمدالله
که هرچه کرد خیالی همه برای تو کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
چو عطّار صبا در چین زلفت مشگ می بیزد
چرا پیوسته از سودا به مویی درمی آویزد
دل من این چنین کز عشق سودایش پریشان است
عجب کز فتنهٔ آن زلف بی پرهیز پرهیزد
مرا از ماجرای اشک خویش این نکته شدروش
که هر کاو از نظر افتاد دیگر برنمی خیزد
از آن پیوسته چشم دل فریبش آشنا روی است
که در عین ستمکاری به مردم درمی آویزد
به یاری بست با زلفت خیالی عهد و می ترسم
که ناگه چشم شوخت در میانه فتنه انگیزد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
چو نام مستیِ نرگس به بزم باغ برآمد
ز خاک لالهٔ رعنا به کف ایاغ برآمد
ندید نرگس صاحب نظر ز روی لطافت
نظیر روی تو چندان که گرد باغ برآمد
کمند شب رو زلف تو پر دل است از آن رو
به دزدیِ دل عشّاق با چراغ برآمد
ز بس که سوخت ز رشک نسیم سنبل زلفت
بنفشه را به چمن دود از دماغ برآمد
به هرکجا که ز سوز درون خویش خیالی
دهن گشاد چو شمعش ز دل فُراغ برآمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
خطت را تا به خون ریزی نشان شد
به شوخی غمزه ات صاحبقران شد
دلی کز فتنهٔ زلفت امان یافت
ز دست محنت و غم در امان شد
شبی اشکم به راهت گرم می رفت
همین کآهسته تر گفتم روان شد
اگر زاین گونه پا بر رو نهد اشک
سبک بر روی ها خواهد گران شد
گذشت از دل سپاه غمزه ات تیز
ولی پیش غمت نقد روان شد
خیالی را سر آشفتگی بود
چو در پیچید با زلفت همان شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خطت صحیفهٔ مه را نقاب مشگین کرد
عجب خطی ست که هرکس که دید تحسین کرد
همین بس است نشان قبول دعوت من
که چون دعای تو گفتم فرشته آمین کرد
هزار شکر که قسّام رزق روز ازل
مرا ز خوان محبّت وظیفه تعیین کرد
بیا که طوطیِ جان را غرض حدیث تو بود
هرآنچه در پسِ آیینه عشق تلقین کرد
کنون ز تلخی هجران چه غم خیالی را
که کام جان ز حدیث لب تو شیرین کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
خیال روی تو از سر به در نخواهم کرد
به هیچ روی خیال دگر نخواهم کرد
ز دیدن رخ خوبت نظر نخواهم بست
وز این مشاهده قطع نظر نخواهم کرد
چو هست روشنی دیده و دلم از تو
هوای دیدن شمس و قمر نخواهم کرد
به هر کجا که تو ای سروناز جا داری
به هیچ کوی از آنجا گذر نخواهم کرد
ضرورت است خیالی که راز دل پوشی
رقیب را ز خیالی خبر نخواهم کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
در ازل مهر تو با جان رقم غم می زد
دل آشفته ز سودای خطت دم می زد
وقت ما را که تمنّای رخت خوش می داشت
باز سودای سر زلف تو برهم می زد
تا عَلَم برکشد از عالم جان فتنهٔ عشق
سروِ قدّت علَم فتنه به عالم می زد
پیش از آن روز که جان دم زند از شهر وجود
خویشتن را سپه عشق برآدم می زد
هندویِ زلف تو دیشب ز خیالی به ستم
دل همی برد به صد شعبده و خم می زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید
ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید
آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب
در قدمهای گل و سرو به سر می غلتید
دی گل و لاله همی چید کسی در بستان
چون رخت دید از آنها همه دامن درچید
پیش صاحب نظران در صفت عارض تو
اشک هر نکته که گفت از سخنش آب چکید
ما به خاک در تو راه نبردیم ولیک
اشک هر فکر که می کرد در این باب دوید
گفته ام غیرت مه روی تو را نادیده
تا نگویند خیالی رخ آن مه را دید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
در چمن دوش به گل بلبل دشوار پسند
صفت قدّ تو می گفت به آواز بلند
تا نیِ قند به یاقوت لبت لافی زد
دست ایّام جدا می کندش بند ز بند
هیچ شک نیست که آشفته دلان بسیارند
در کمند تو، ولی چون من بیچاره کم اند
باز پیوست دل از سنگ ملامت چو شکست
گرچه خود جام شکسته نپذیرد پیوند
گفته یی مانع دیدار نقاب است تو را
این گناه از طرف توست به رو بیش مبند
آخر از صبر خیالی همه را روشن شد
که شد از مهر جمالت به خیالی خرسند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
دلم جز داغ نومیدی ز جان حاصل همین دارد
که پیوسته ز ابرویت بلایی در کمین دارد
نکوخواه توام جانا و می ترسم که بی جُرمی
بگردی از نکوخواهان چو بدگویت براین دارد
چه سود از باغ بلبل را که بی زلف و عذار تو
نه تاب سنبل رعنا نه برگ یاسمین دارد
اگرچه از شرف خورشید را پا بر سر چرخ است
ولی پیش مه روی تو رویی بر زمین دارد
خیالی را به دشنامی نوازش می کنی هر دم
چو لطفی می کنی باری خدایت بر همین دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد
وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد
بر سوختهٔ آتش غم مرحمتی کن
امروز که حلوای لبت دود ندارد
آن بخت که یابم ز دهان تو نشانی
بسیار طلب کردم و موجود ندارد
از دست مده نقد دلم را که به آخر
بسیار پشیمان شوی و سود ندارد
ز آن گونه به درد تو دل ریش خیالی
خود کرد که اندیشهٔ بهبود ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دل به رویت هوس صحبت جانی دارد
جان به فکر دهنت عیش نهانی دارد
دیده چون اشک اگر در طلبت بشتابد
بگذارش که به رویت نگرانی دارد
تا دلم مذهب خوبان سبک روح گرفت
تنم از صحبت جان نیز گرانی دارد
گر صفا می طلبی خوش سخنی ورز که شمع
روشنایی همه از چرب زبانی دارد
ای خیالی به حدیث لب او در سخنت
هست آبی که بدین گونه روانی دارد