عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
صفحه دل را ز موج باده تا مستر زدم
قرعه فال طرب من از خط ساغر زدم
مسند غم بارگاه شهریار عشق بود
بی خود از ترک ادب من حلقه بر این در زدم
جوش طوفان سرشکم داشت امواج دگر
از هجوم سیل غم زین بحر دامن بر زدم
از نگینم شهرت شور و جنون پیدا نشد
خاتمی از نامی مجنون من بر انگشتر زدم
سوختم از شوق من در محفل ناز ادب
تیره شد آئینه این بزم خاکستر زدم
هر که در دیوان عشاقش به سلک غم نبود
نامش از نامحرمی از سطر این دفتر زدم
بس که بودم در ثبات بار عشقش همچو کوه
دامن خود را به پای خویش از لنگر زدم
پرتوی در کلبه ام از لمعه دیدار کیست؟!
آتشی پروانه سان امشب به بال و پر زدم!
یک گل مطلب نچیدم من ز گلزار امید
عاقبت دست ندامت همچو گل بر سر زدم
گر به دل از یاد چشمش راه راحت داشتم
از خیال آن مژه بر سینه صد خنجر زدم
گفتم از شرح حدیث عشق زاهد را چه سود؟!
بی اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!
داشتم کلکی من از چوب صنوبر عاقبت
یک قلم از بر تحریر قد او سر زدم
تا شود باغ سخن رنگین ز فیض معنی ام
بر رخ مضمون گل از فکر خود نشتر زدم
با چنین دانش ببین طغرل که بیدل گفته است
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
نوبهار ایجادم رونق حمل دارم
همچو گلبن معنی غنچه در بغل دارم
داده تا مرا رخصت مرشد خراباتم
غیر ملت عشاق کی غم ملل دارم؟!
زلف او نمی گردد مانع جنون من
همچو شمع بزم وصل آه بی محل دارم
پایمال دونانم گر ز پستی طالع
از بلندی همت مسند زحل دارم
خوانده ام کتاب غم در سلوک مجنونی
عامل جنونم لیک وضع بی عمل دارم
تا به کی ز نادانی می بری حسد با من؟!
این همه سخندانی قسمت از ازل دارم!
فهم معنی ام دارد قدر و شکل اسطرلاب
هندسی اگر خوانم حرفی از جمل دارم
گردش فلک اکنون گر مرا دهد فرصت
نسخه ها همی سازم بیم از اجل دارم
در سخن نمی باشد دیگری نظیر من
غیر حضرت بیدل من کجا بدل دارم؟!
محو حیرتم طغرل من ز مصرع بیدل
بی تو زنده ام یعنی مرگ بی اجل دارم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
چو می از آتش شوق وصال یار در جوشم
به صد مضراب می تازد فغانم لیک خاموشم
اگر چندی که چون سروم درین گلشن به آزادی
غلام همتم جز حلقه او نیست در گوشم
نصیب از قسمت جام ازل با من
مسئله ای دارم ولیکن پنبه در گوشم
خویش تا دادم عنان صبر و طاقت را
یاد پای بوسش رفته از من پیشتر هوشم!
زان روزی که جانم شد نشان ناوک تیرش
ز بار عشق او خم گشته مانند کمان دوشم
تجرد مشربم آسوده اندر بستر راحت
به غیر از شاهد معنی نمی باشد در آغوشم
غریق لجه عشقم چه می پرسی ز احوالم؟!
وطن در جیب خود دارم حباب خانه بر دوشم!
نمی باشد لباسی در بر من غیر عریانی
ندارم کسوت دیگر ز عالم چشم می پوشم
برد هوش از سرم طغرل همین یک مصرع بیدل
جهان تعبیر بود آنجا که من خواب فراموشم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
آبله شد سد ره منزلم
دست کرم را عرق سائلم
رفت دلم در پی عرض ادب
بار امانت نکشد محملم
دور مبادا ز جبینم عرق
داد به طوفان هوس ساحلم!
می روم از خویش به مشق تپش
بسمل شوقم ادیب قاتلم
سبز نشد مزرع آمال من
نیست به جز یأس دگر حاصلم!
چند روی از پی این داروگیر؟!
گشت چو منصور حق از باطلم!
دور سخن آمده اکنون به من
سلسله حلقه این محفلم!
سالک راهی نشود باورت
هر چه زبان گفت ز حرف دلم
حرمت خونم که حلال تو باد
ناز به تیغ تو کند بسملم
دوش گذشتم سوی باغ سخن
گل دمد امروز ز آب و گلم
طغرل ازین مصرع بیدل خوشم
بی تو فتادست دلم بر دلم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
نباشد جز حساب غم به جدول خط تقویمم
که مجنون در دبستان جنون دادست تعلیمم
شمارم نقد امروز از کمال فرصت فردا
چو ماه نو بود در مسند تاریخ تقدیمم
بسی لاف محبت می زدم در سلک عشاقش
مرا آخر جواز این منادی کرد ترخیمم
به مهر بی خودی شد ختم طغرائی مثال من
نمی باشد جز احکام جنون دیگر در اقلیمم
گدازم کرده صراف قضا در بوته محنت
عیار پاک دارم نیست از عیب کسان بیمم
ازان روزی که شد امرم در اقلیم سخن جاری
به جز بخت سیه نبود به فرق خویش دیهیمم
چنان سامان دامن کرده ام کنج قناعت را
که اندر دل نمی باشد تمنای زر و سیمم
نصیبی نیست جز میراث مجنون از قضا با من
همین باشد مرا از سرنوشت جبهه تقسیمم
به سنبل قصه زلف بناگوشش بیان کردم
به روی گل ز خجلت تا نبرد از شرم تعمیمم
به تحریر تبسم از لب لعلش همی جوشد
زلال زندگی چون موج می از چشمه میمم
ز راه بیخودی امروز مانند سرشک خود
سری در پای او می افکنم اینست تصمیمم
قلم آمد پی تحریر موج تیغ ابرویش
هلال از چرخ چون قوس قزح خم شد به تعظیمم
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن بیدل
شکوه و فقر ملک بی نیازی کرد تسلیمم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
بیا ای باعث شور جنونم
که چون زلف دلاویزت نگونم!
توئی آن شاهد شیرین تکلم
من آن فرهاد کوه بی ستونم
اگر چه دورم از وصلت ولیکن
دلیل شوق باشد رهنمونم
نپرسیدی ز احوالم که چون است
بیا بنگر که بی روی تو چونم!
نگفتی درگه پیمان و سوگند
که باشد با تو در اینجا سکونم
هنوزم در وفا تسلیم نآری
چو کردی در جفاها آزمونم
کجا شد عهد و پیمانی که کردی؟!
فریبیدی بتلبیس و فسونم!
به فرمان غمت از من چه سر زد
که افکندی چنین خوار و زبونم؟!
خیال سوزن مژگانش طغرل
رفو سازد همه چاک درونم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
من از ساقی برای دفع غم توقیر می خواهم
ز جوش قل قل مینا چو می تشهیر می خواهم
ز نزدیکان عشقم گر چه از طرح خرد دورم
ز ویرانی بنای خویش را تعمیر می خواهم
برای خرمن محنت که خاکش بر فلک بادا
ز برق دل یکی آه شرر تأثیر می خواهم
ز عشقش نیست جز جوش عرق سامان کار من
سری در پای او می افکنم تشویر می خواهم
شبی چون شانه هوشم رفت اندر کشور زلفش
ازین خواب پریشان از تو یک تعبیر می خواهم!
جنون آماده داغ تمنای غم عشقم
به پای خویش از زلف تو من زنجیر می خواهم!
به شمع عارض خود راه تاریکم منور کن
که در ظلمات گیسویت یکی شبگیر می خواهم
کمر چون خامه خلقی بسته در شرح رخت لیکن
من اندر مصحف روی تو یک تفسیر می خواهم
ز ریحان لبش معلوم شد اعجاز یاقوتی
به دور لعل او یک دو خط تحریر می خواهم!
به جز سامان حیرت نیست از نظاره رویش
نگاهی سوی او از دیده تصویر می خواهم!
چه خوش گفتست طغرل حضرت مولای من بیدل
کشاد کار خود بی ناخن تدبیر می خواهم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
سواد سرمه شام است در چشم نگار من
به جز ظلمت دگر چیزی نبیند روزگار من
ازان سرگشته ام در وادی عشق پری روئی
که باشد مرکز پرگار حسرت اختیار من
نباشد حاصل عمرم به جز داغ جدائی ها
کجا سر بر زند جز لاله از خاک مزار من؟!
چرا مهر بتان با عاشقان بوالهوس باشد؟
ازین سواد و غم یارب تبه شد حال زار من!
اگر چه دورم از دیدار وصل او ولی باشد
کتاب لوح دیوان خیالش در کنار من
هزار افتاده دارد بر سر کویش چو من لیکن
به جز صوت فراق او نیابی از هزار من!
ز بیم آنکه ننشیند به چین دامنش گردی
به راهش آب می پاشید چشم انتظار من
ز بس کردم تحمل در غم هجران او طغرل
میان عاشقان بسیار باشد اعتبار من
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ای عشق بلای جان شدستی
اندر دل ناتوان شدستی!
کردست مرا فراق پیرم
با تو نگرم جوان شدستی!
رازم ز تو گشته آشکارا
تو از چه به دل نهان شدستی؟!
روحم که روان شده به کویش
با روح منت روان شدستی!
چون تیر مرا تو راست دیدی
زان روی مرا کمان شدستی!
پارم به من آشنا نمودی
اعدای من این زمان شدستی!
در هر طرفی دوانم از تو
هر جاکه روم دوان شدستی!
امروز به مرغزار حسنش
در گله من شباب شدستی!
صبری بکن ای دل بلاکش!
خاموش که پرفغان شدستی!
جاوید بمان به عشق طغرل
با عشق تو همزبان شدستی!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیدهٔ بزرگان
خانه هستی که اساسش فناست
بام و درش جمله به دوش هواست
عکس سئوال تو جواب تو شد
هر چه ازین کوه شنیدی صداست
چند شوی بانی طول عمل
قصر وجود تو که بی متکاست؟!
نیست به جز پرده مضراب غم
زیر و بم نغمه ما زین نواست
سوختنم خنده پروانه شد
شمع کند گریه به حالم رواست
می روم از خویش چو بوی سمن
لیک خم زلف تو زنجیر پاست
بس که ز بهر تو شدم همچو نی
ناله هر بند ز بندم جداست
نیست کسی دادرس حال من
همدم شب های فراقم خداست
در پس شام غمم از مهر تو
صبح بناگوش توام رهنماست
وای که من بی تو قضا می کنم
در خم ابروت نمازم اداست!
نام بود با همه انعام تو
زلف تو مخصوص ولیکن به ماست
گرچه در اوج فلکم چون هلال
حاصلم از عشق تو قد دوتاست
دست کشیدی ز پیام ای نسیم
یا مگر اندر کف پایت حناست!؟
رحم نما ضامن خونم مشو
طغرل ما را که جهان خونبهاست!
کوه بود گر چه به طغرل وطن
در جبل نظم شگرف اژدهاست
کیست چو من فارس میدان نظم
گوئی سخن با کی و چوگان کراست؟!
نیست مرا فکر فراز و نشیب
کوه و بیابان همه یکسان مراست!
خواهم اگر مصرعی اندر قلم
چند غزل قافیه جولان نماست
هر که کند دعوی همسنگی ام
پله میزان وی اندر هواست
مادر ایام نزاید چو من
حیف که لؤلؤی سخن کم بهاست
خواندم و دیدم سخن شاعران
آنچه که گفتند و نوشتند راست
باد به دریای سخن آفرین
بیدل دانا که ازو نکته هاست!
خاتم و پیغمبر اهل سخن
معجزه او همه تبلیغ هاست
آه که فردوسی و وطواط کو
حضرت سعدی و نظامی کجاست؟!
انوری و حافظ طغرا چه شد
خواجه کمال سخن آزماست!
ناصر خسرو که نروید چو او
در فن حکمت همه را رهنماست
مولوی روم نداند عروض
لیک ندیم حرم کبریاست
هست سخن گر چه ز قطران بسی
ابر حکم را سخنش قطره هاست
نظم عروضی که به عین سخن
در رمد قافیه چون توتیاست
گر نبود جامی قصائدسرا
لیک چو او مثنوی گوئی کجاست؟
خسرو شیرین سخن کوهکن
لیک به کوه سخنش قله هاست
ناصر دیگر که بخاریست او
کم سخن است لیک گمانش رساست
چین سخن راست چو خاقان چین
چینی نظمش همه رنگین صداست
گر چه بساطی ز سمرقند بود
گر سخنش قند بگوئی رواست!
سوزنی خیاط سخن شد ولی
بخیه جیب سخنش از هجاست
طوطی ترشیزی شکرشکن
در شکرستان سخن خوشنواست
لطفی شاعر که نشاپوری است
خاتم او را همه فیروزه هاست
نیست نظیری به نظیری دگر
بیشتر از گفته او مدح هاست
صدر معانی که به صدر سخن
صدرنشین در بر خوارزم شاست
مصر سخن راست معزی عزیز
نیشکری چون قد او برنخواست
بود سنائی ز شاعر هدا
آنچه که گفتست ز حمد و ثناست
گر چه رضی شاعر عاشق وش است
راضی ازین شیوه به عشق خداست
زورق بحر سخن است ازرقی
شیوه او دور ز زرق و ریاست
گر چه که شطاح بزرگ است لیک
کار سخن دیگر ازین کارهاست
هست کمال دگری ز اصفهان
تیغ زبانش سخن خوش جلاست
گفته سلمان همه را دیده ام
شاعر خوش لهجه شیرین اداست
عنصری و اسجدی و فرخی
نغمه هر سه همه از یک صداست
خواجه جمال است اگر مدعی
دعوی او دور ازین مدعاست
او کی و با سعدی مقابل شدن؟!
بین تفاوت ز کجا تا کجاست؟!
نغمه سرا بوالحسن رودکی
گنبد چرخ از سخنش پرصداست
مشفقی در دولت عبداللهی
سکه نقد سخنش نارواست
گفت ظهیری بود اندک ولی
در کم او معنی بسیارهاست
آنچه سخن هست ز حوا جو نشان
بر ورق دهر ولی یک دوتاست
مدعی نظم که عمعق بود
طرز تخلص به کمالش گواست
مانده است از وحشی دو سه مثنوی
صید سخن الفت وحشی کجاست؟!
گر چه نه دلجوست کلامش ولی
واعظ قزوینی نصیحت سراست
شاهی برون گشته است از سبزوار
باغ کلامش بری از سبزه هاست
صائب دیوانه سخن های پوچ
جمع نمودست که دیوان ماست
حیف ز قاآنی شیرین سخن
در چمن نظم از او رنگهاست
گر چه نه او سنی و من شیعی ام
لیک سخن عاری هر ماجراست
از پس بیدل به سخن همچو او
مظهر اسرار معانی کجاست؟!
نیست حسد شیوه اهل هنر
از سر انصاف گذشتن خطاست
داد سخن داد و گذشت از جهان
گفته او حکمت هر کیمیاست
ناصرالدین خسرو ایران زمین
داد هران چیز دل او بخواست
این چه طریق کرم و بخشش است
یک صله مدح تومان طلاست؟!
چون نشود جوهر تیغش بلند
جوهری فولاد ز استادهاست!
گر چه ظهوری به ظهور آمدست
زامدن و رفتن او غم کراست؟!
صبح تجلی ز ختن سرکشید
نافه نظم از سخنش کیمیاست
آنچه ادا گفته به دیوان خویش
گفته او لیک ز معنی اداست
شاعره باکره مخفی سخن
دختر شه شهره به زیب النساست
کیست هلالی و زلالی به هم
نرگسی و مکتبی در کوچه هاست!
گفته شوکت به شکست سخن
موم سیاه است نه چون مومیاست!
چند غزل گفته ناصر علی است
بر در سلطان سخن او گداست
بوالفرج آن شاعر معنی باند
انوری در دعوی نظمش گواست
شیخ ابوطالب عطار هم
صبح سخن از نفسش عطارهاست
میر حسین است ز سادات غور
لیک به تاک سخنش غوره هاست
گر اسدی در فلک نظم بود
یک تن از سبعه سیاره هاست
افلح شاعر که شکر گنجی است
از سخنش مخزن و گنجینه هاست
خواجه بزرگ حسن دهلوی
حسن سخن را ز کلامش گواست
در فن اشعار بود او وحید
اوحدی هر چند که از اولیاست
فطرت اگر همدم بیدل بود
هاله اش اندر مه بیدل سهاست
نیست به ترکی چو فضولی دگر
باده همان باده بود هر کجاست
عمر خیام نکو شاعر است
بی غزل است لیک رباعی سراست
رفت امیدی ز جهان ناامید
توسن بسمل ازو قهقراست
رکن نشاپوری به ارکان نظم
از سخن او در و دیوارهاست
مسکن و مأوای امامی هریست
مقتدی سعدی ایمان خداست
شیخ نکو آذری خوش سخن
شعشعه شعر وی از شعله هاست
عرفی که از عرف سخن غافل است
مشهد نظمش سخن کربلاست
بود عراقی ز عراق عجم
ساز عراقش عرق این نواست
هاتفی گفتست یکی مثنوی
مثنوی او همه افسانه هاست
ناظم بیچاره به نوع سخن
خوشه کش خرمن معنی نماست
لیک به یک مثنوی دو هفت سال
شغل نمودن نه ز فکر رساست
اهلی که بود اهل کلام رقیق
اهلا و سهلا همه بی مرحباست
طالب آمل که ندارد عمل
از عمل نظم کلامش جداست
محتشم ار رفت پی انوری
روز سفید است پی او سیاست
به که عمر لاف سخن کم زند
گلشن او مجمع خار و گیاست!
عار من آید سخن از دیگران
مسند شه عاری ازین بوریاست
لیک کنون یک دو سه طفلند خورد
سعی نمایند و رسندش سزاست
گر نروند از پی توشیح و هزل
هزل و خرافات ز شاعر خطاست!
حمد خداوند به جای آورند
مقصد از شاعری این مدعاست
شرح کنند متن صنایع همه
فاش کنند آنچه که اندر خفاست
مهر صفت گر بکنند تربیت
آصفی ثانی که وزارت پناست
معتمد پادشه ملک و دین
مؤتمن خسرو کشور گشاست
زانکه چو حاتم به کرم نام او
شهره به آفاق به جود و سخاست
وانکه به علم و ادب و فضل و جاه
ثانی اثنین به ظل خداست
آنکه توئی صاحب دیوان شه
جز تو دگر صاحب دیوان کجاست؟!
از پی آسایش اسلام و دین
این همه تدبیر و مواسا کجاست؟!
بین که علی شیر نوائی چه کرد
بلبل بسیار ازو در نواست!
بود درش مجمع ارباب فضل
تا به کنون از کرمش قصه هاست
پایه ات از پایه او نیست پست
دستگهت بیش ازان دستگاست
گر به فلک شقه او می رسد
پرچمش اندر المت یک لواست
گر شه او بود امیر هرات
این شه ما خسرو عالی طبعاست
حضرت شاهنشه ملک بخار
قدرش فزون از پسر بایقراست!
پس ز چه رو مینکنی تربیت
ای که تو را دولت بی منتهاست؟!
اهل کلامی که به عصر تواند
سنت پیشین نه دگر زین اداست
بس که درین عصر بزرگ همه
حضرت وهاج اصالت پناست
کمترین از کمتر مداح تو
طغرل احراری رنگین نواست
باد تو را دولت نصراللهی
ختم به نام تو کنون این دعاست
طغرل احراری : دیوان اشعار
ساقی نامه
بیا ساقی ای مقتدای طرب!
بیا ای تو داماد بنت العنب!
دل مرده ام را به می زنده کن
که از شور مستی بگویم سخن!
بیا ساقی ای آب و رنگ بهار
بیا ای فلاطون حکمت شعار!
به معجون رز کن دلم را قوی
که نامش بود شربت عیسوی
بیا ساقی ای آفتاب گرم
که بی باده عمریست درد سرم!
نه صندل به دفع خمارش دواست
مرا جرعه ای می به از کیمیاست!
بیا ساقی هنگام نوش می است
بهار طرب را خزان در پی است!
تغافل مکن بس که دوران دون
به یک دم کند عیش ما را زبون!
بیا ساقی باب مغان باز کن
به رندان مخمور آواز کن
که میخانه بکشاد پیر سها
رسد هر که نوشد ز شاه و گدا!
بیا ساقی معجون آتش مزاج
که جز او به دردم نباشد علاج
خدا را دل ریش من کن دوا
که افتادگان را توئی رهنما!
بیا ساقی عالم ندارد مدار
همان باده صاف از خم برار
که با هم بنوشیم و عیشی کنیم
زمانی ز اندوه و کلفت رهیم
بیا ساقی مشتاق روی توام
اسیر خم جعد موی توام!
مهیاست اسباب بزم و طرب
به جز رشحه شوق ماع عنب
بیا ساقی ای صدر مجلس نشین
تو را ملک خوبی به زیر نگین!
توئی بانی طاق قصر مغان
توئی حکمران خراباتیان!
بیا ساقی ای عارضت بوستان
لبت برگ گل چهره ات ارغوان
ز زلفت بیاشفته سنبل به باغ
ز رخسار ماهت شده لاله داغ!
بیا ساقیا جان فدای توام
تو شاهی به مغ من گدای توام!
رسیدم به دربار میخانه ات
بده جرعه ای می ز پیمانه ات
بیا ساقیا آفتابا مها
فلک رتبه مسندنشینا شها
که عهد بعیدیست بی باده ام
ز شادی بسی دور افتاده ام!
بیا ساقی ای آبروی مغان
بیا ای تو مطلوب پیر و جوان!
مرا کرد اندیشه دهر پیر
جوان ساز با باده ام دست گیر!
بیا ساقیا نوبهارم رسید
به طرف چمن سرو سر برکشید!
چو با سایه سرو در پای جو
به من ده ز سر جوش می یک سبو!
بیا ساقی مینای می را برار
که برده شعور حریفان خمار!
به جامی که جمشید حسرت برد
بده تا گریبان غم را درد!
بیا ساقی گل خنده زد در چمن
پریشان ز باد صبا شد سمن!
می صاف را ساغر از لاله کن
ز دل دفع غم های صد ساله کن!
بیا ساقیا کوه و صحرا و دشت
سراپا چو خط لب یار گشت!
جهان رونق از خضر رهبر گرفت
دلم میل مینا و ساغر گرفت
بیا ساقیا ساز عیش افتتاح
نما بکر رز را به شادی نکاح!
خطیب صراحی بکن خطبه سر
به آهنگ قل قل به صدر شور و شر!
بیا ساقی ای مایه خرمی
بیا ای گل گلشن بی غمی!
همآهنگ فریاد چون بلبلم
ز مینات مشتاق یک قل قلم
بیا ساقی مجبور دوران شدم
فلک بر سر آورد روز بدم
به یک ساغر می مرا گیر دست
که من از ازل آمدم می پرست
بیا ساقی ای دستگیر همه
توئی در خرابات پیر همه
تو را سبحه از دان انگور شوق
تو را سجده بر طاق ابروی ذوق
بیا ساقی صبح بناگوش تو
بیا ساقی لب های می نوش تو
یکی از سپهر طرب دم زند
یکی خنده بر حال ماتم زند!
بیا ساقی می ده که مستم کند
ز مستی مرا بتپرستم کند!
سجود آورم طاق ابروت را
بتان را پرستم نه طاغوت را!
بیا ساقی ایجاد میخانه ساز
ز لای ته باده پیمانه ساز
که پیمانه از لای می گر کنی
کجا فکر اسکندر و کی کنی؟!
بیا ساقی افتادم از یار دور
به جامی که بخشد دلم را سرور
کرم کن مرا زانکه هستم غریب
ز هجران دلدار و بعد حبیب
بیا ساقی ای من غلام درت
تو شاهی و من کمترین چاکرت!
به مخموری ام جام شاهانه ده
مرا گر دهی می به پیمانه ده!
بیا ساقی مردم من از دوری ات
چو آئینه محوم ز مهجوری ات
بیا عکس رخساره خود نما
که تا دیده ام را فزاید جلا!
بیا ساقی از باده کن راضی ام
برد فکر مستقبل و ماضی ام!
ز مخموری می مرا حال بین
تنم گشته از ضعف چون نال بین!
بیا ساقی سوسن زبان ثنا
برآورده است تاک دست دعا
یکی می فرستد ثنای تو را
به آمن کشاده یکی پنجه را
بیا ساقی با دیده اشکبار
به راهت شده چشم نرگس دو چار
که تا سرو قدت تماشا کند
چو با قمری این راز افشا کند
بیا ساقی ای نخل شادی ثمر
بیا ای صنوبر قد مو کمر!
ازان می که تاکش صنوبر بود
ز کیفیتش شور محشر بود!
بیا ساقیا فصل نوروز شد
گل باغ از تو دلفروز شد!
قدح گیر با دست بیضای خود
تنک ظرف می خواره کن آزمود
بیا ساقی عمر تو جاوید باد
مرا روز وصل تو آمد به یاد!
رفو چاک روی فراقم نما
ز موج می وصل کن رشته را!
بیا ساقی ای اختر شبفروز
بیا ای رخت شمع پروانه سوز!
به گرد سرت همچو پروانه ام
بده می که مشتاق پیمانه ام!
بیا ساقی ای چهره ات صبح دیر
بیا عاقبت از تو گردد بخیر
بکن مست از زور می هو کشم
همه رخت خود جانب او کشم!
بیا ساقی ای نور چشمان من
بیا ساقی ای رونق جان من!
ز هجر تو از دیده ام رفته نور
میم ده که دورم ز عقل و شعور!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای خاک سر کوی تو گشتن هوس ما
بر پای سگت بوسه زدن ملتمس ما
گردم زدن ما بود از مهر تو چون صبح
صد شام سیه روز شود از نفس ما
در بادیه ی شوق تو چون راحله بندیم؟
ذکر ملک آید ز فغان جرس ما
با نیش غم و جسم ضعیف آه براریم
سویت مگر این باد برد خار و خس ما
بیچارگی ما هوس چاره گران شد
تا تو شدی از لطف و کرم چاره گر ما
هر کس گه افتادگی آرد به کسی روی
ما رو به که آریم تویی چون که کس ما
فانی صفتم روح کند سوی تو پرواز
ای از شکرستان تو قوت مگس ما
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - تتبع خواجه حافظ
رموز العشق کانت مشکلا بالکاس حللها
که آن یاقوت محلولت نماید حل مشکل ها
سوی دیر مغان بخرام تا بینی دو صد محفل
سراسر ز آفتاب می فروزان شمع محفل ها
دل و می هر دو روشن شد نمی دانم که تاب می
زد آتش ها به دل یا تاب می شد ز آتش دل ها
به مقصد گر چه ره دورست اگر آتش رسد از عشق
چون برق آسا توان کردن به گامی قطع منزل ها
من و بی حاصلی کاز علم و زهدم آنچه حاصل شد
یکایک در سر معشوق و می شد جمله حاصل ها
بود چون ابر سیر ناقه ی لیلی که در وادی
فغان از چاک دل مجنون کشد نی زنگ محمل ها
چو در دشت فنا منزل کنی یک روز ای فانی
ز من آن جانفزا اطلال را فابجدو قتل ها
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر اول آتش عشق آسان نمود ما را
زد یک شرر بر آورد از سینه دود ما را
آرام و خواب از ما ای همدمان مجویید
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
شام وصال را مه خوشید بود از هجر
در روز تیره افکند چرخ حسود ما را
بس دیر اگر میسر شد بزمگاه معشوق
زانجا فلک برون راند بسیار زود ما را
زین سان که وصل معدوم افتاد و هجر موجود
نابود بهتر ای دل صد ره ز بود ما را
سنگ جنون فکنده در قتل کوشد امروز
آن کاو بزنده داری شب می ستود ما را
از کفر عشق در دین شد رخنه ها که کردند
صد گونه سرزنش ها گبر و جهود ما را
ساقی ز حد فزون ده می کز ملال دوران
هر دم ملال دیگر در دل فزود ما را
فانی چسان توان بد در شهر بند هستی
چون ره به نیستی ها هجران نمود ما را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶
غیر خوناب نیابند بجان و دل ما
گوئیا عشق بخون کرد مخمر گل ما
از ره عشق گذشتن نشد ای پیر طریق
تا که شد کوی خرابات مغان منزل ما
مشکل ما همه باشد ز خمار ای ساقی
جز به یک رطل گران حل نشود مشکل ما
گر چه در دیر گداییم ولی گاه نشاط
ره نیابند شهان بر طرف محفل ما
حاصل عمر شد ای مغبچه باده فروش
وجه می بود که قبول تو فتد حاصل ما
تیر دلدوز بهر دل زنی ای قاتل مست
ناوکی چند نگه دار برای دل ما
فانی امید چنان است که در وادی عشق
مسکن قافله سالار بود محفل ما
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - تتبع خواجه حافظ
گر آن ترک خطایی نوش سازد جام صهبا را
نخست آرد سوی ما ترکتاز قتل و یغما را
رخش در نازکی بر باد داده صفحه گل را
قدش در چابکی بر خاک شانده سرو رعنا را
به منع بوس آن لب چون دوصد تیرست از مژگان
که در خاطر تو اند راه دادن این تمنا را؟
بهار عارضشرا تازه گلهای عجب بشکفت
خدا را مدعی مانع مشو یکدم تماشا را
من و کوی مغان وان مغبچه کز لعل جانپرور
به نکته کرده زین دیر کهن بیرون مسیحا را
چو در کوی خراباتش بیک ساغر نمی گیرند
برآتش افکنم به این لباس زهد و تقوا را
چه پوشانم ز مردم کآتش عشق می روشن
ز چاک سینه ظاهر کرد سر مخفی ما را
بگو کآرند جام جم ز مخزن ای شه خوبان
که بنمایم به شاهان بیوفایی های دنیا را
غزل گفتن مسلم شد به حافظ شاید ای فانی
نمایی چاشنی دریوزه زان نظم جهان آرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - تتبع مخدومی
هست در دیر آفتی هر دم به قصد جان مرا
زنده بردن از سر کوی مغان نتوان مرا
خانه دل بود آبادان ز تقوی وه که ساخت
عشوه های ساقی و سیل قدح ویران مرا
پرده زهدم چه سان پوشد که از آشوب می
از گریبان هر دم افتد چاک تا دامان مرا
خرقه در هجر بتی شد رهن می بنگر که زد
باده و عشق از لباس عافیت عریان مرا
گر به گرداب می افتادم مرا نبود گنه
هست این سرگشتگی از گردش دوران مرا
بحر عصیان از بلندی کرد پستم زانکه زد
بر زمین از آسمان هر موج این طوفان مرا
سازم از لوث ریا غسل طریق ای پیر دیر
چون فقیه آید درون خم کنی پنهان مرا
خواب دیدم کآب کوثر میخورم از دست حور
فیض می از دست ساقی ده دوصد چندان مرا
فانیا راه فنا هر چند مشکل بود شد
قطع آن ز افکندن بار خودی آسان مرا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - تتبع خواجه در طور سعدی
ز روی بستر شاهی به بین گهی ما را
به زیر پهلو خار و به زیر سر خارا
چو لب به عشوه گزی دست اگر نهم بر دل
بگو چه چاره کنم جان ناشکیبا را؟
حدیث وصل ترا بر زبان اگر نآرم
ز سر چگونه برون آرم این تمنا را
ز کوی او که روی ای ملک به سوی بهشت
چرا ز دست دهی این چنین تماشا را؟
نگر به میکده راکع سبوی باده به دوش
ز دوش آنکه نه انداختی مصلا را
چو خواهد از پی حسن تو زهد مشاطه
بآفتاب کشد زحمت از پی آرا را
به سعدی است قدم بر قدم زده فانی
که پی دو فهم نگردد خیال دانا را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳ - اختراع
ز عشق هست به دل بار صد هزار مرا
هنوز شکر بود صدهزار بار مرا
گرم بود می گلگون ز ساقی گلرخ
به حور و کوثرت ای پارسا چه کار مرا؟
به بوسه ای که دهی و کشی منه منت
چه منتم ز تو چون گشت انتظار مرا؟
به جرم عشق و می از شحنه ام ضمان طلبد
به پیر میکده عشق گو سپار مرا
ز می خمار بود و ز خمار می نوشم
به دور باده تسلسل شد آشکار مرا
مگو مرو بسوی دیر وه چو مغبچگان
برند موی کشادم چه اختیار مرا
ز جرم باده چه باکم که دوش هاتف غیب
ز لطف شامل او کرد امیدوار مرا
دگر مگوی که چون مست سازمت بکشم
چه سود ازین سخنت کشت چرن خمار مرا!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - مخترع
ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را