عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۹۵
دل را غم تو سوخته جان خواهد کرد
این قلب شکسته را روان خواهد کرد
بنگر که چه می کنی تو با ما امروز
فردا چو تویی با تو همان خواهد کرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۰۰
تشویش دل خستهٔ ما از تو در است
جانم پر از آشوب و بلا از تو در است
فی الجمله چه گویمت، تو خود می دانی
کاین شورش روزگار ما از تو در است
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۰۱
زلف سیهت که مشک را زو گله هاست
از تاب و شکن سلسله در سلسله هاست
آسایش صد هزار دلهاست ولیک
ما را دل از او آبله در آبله هاست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۰۷
وا می شنوم زگفت از هر جا من
کز عشق فلانی شده ام شیدا من
برخیز و بیا و بی خصومت با من
بنشین و نگر که این تو کردی با من
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۷
ای دل به سری پر زهوس چتوان کرد
نه پایگهی نه دسترس، چتوان کرد
یک دم نفست چو برنیاری با او
تو یک نفسی به یک نفس چتوان کرد
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۹
رویی نه که از هوای او بگریزم
پشتی نه که با فراق او بستیزم
صبری نه که با وصال او بنشینم
برگی نه که چست از سر او برخیزم
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۱۰
هر چند به دل سوختهٔ درد توَم
حاشا که گمان برم که من مرد توَم
فی الجمله مرا لطف تو در کار آورد
ورنه من بیچاره کجا مرد توَم
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۱۲
روزیت به مهر من نمی سوزد دل
جز آتش کینه می نیفروزد دل
خود صحبت و دوستی دیرینه مگیر
بر عاجزی منت نمی سوزد دل
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۲۱
مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
سودای تو را بهانه ای بس باشد
در کشتن من چه می کشد چشم تو تیر
ما را سر تازیانه ای بس باشد
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۲۶
ما اطیب عیشی معه لولایی
لولای لما حجبت عن مولایی
حزنی فرحی و قتلتی احیایی
ما اصنع یا قوم دوایی دایی
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۲۸
دل در سر عهد استوار خویش است
جان در غم تو بر سر کار خویش است
شد در غم تو هر چه مرا بود و نبود
الّا غم تو که برقرار خویش است
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۳۰
جان در تن من زنده برای غم تست
بیگانهٔ عالم آشنای غم تست
لطف است که می کند غمت با دل من
ور نه دل تنگ من چه جای غم تست
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۳۱
ای دل غم عاشقی تو را تنها نیست
سر نیست که سرگشتهٔ این سودا نیست
پوشیده غمی می‌خور و بیهوده مجوی
وصلی که سررشتهٔ او پیدا نیست
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۳۲
من با غم عشق تو نباشم جز شاد
وآن کاو نشود جفت غمت شاد مباد
ممکن نشود که شاد باشد آن جان
کز قافلهٔ غم تو او دور افتاد
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۳۳
خواهم که مرا با غم او خو باشد
گر دست دهد غمش چه نیکو باشد
هان ای دل سرکش غم او در برگیر
چون در نگری خود غم او او باشد
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۳۴
در هر نفسی درد سری آرد غم
یک لحظه مرا زدست نگذارد غم
دل خون شد و از دیده ام افتاد برون
دست از من بیچاره نمی دارد غم
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۳۶
مسکین دل من که رای دارد با غم
در سینه همیشه جای دارد با غم
غمهای تو کوه را درآرد از پای
کاهی چه بود که پای دارد با غم
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۴۱
دل در غم غم زنش که غم با غم خورد
غم نیست که از غم تو غم را غم خورد
گر غم غم من غمزده را غم نخورد
دل را غم تو از غم غمها غم خورد
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۴۲
بیگانهٔ جان شد دل و خویش غم تو
قربان دل من است کیش غم تو
سلطان جهان پیش غمت مسکین است
مسکینان را چه قدر پیش غم تو
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۱
هنگام بهار آمد و من بی رخ یار
رخساره به خون دیدگان کرده نگار
چون چشم و رخ و لبش به پیشم نبود
مَه نرگس و مه لاله و مه گل مه بهار