عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
آمده‌یی که راز من بر همگان بیان کنی
وان شه‌ بی‌نشانه را جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم می‌ نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم
دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی
دید که ناز می‌کنم گفت بیا عجب کسی
جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی؟
با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم؟
خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی؟
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین
قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟
سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را
ور به ستیزه سرکشی روز اجل چنان کنی
رنگ رخت که داد؟ رو زرد شو از برای او
چون ز پی سیاهه‌یی روی چو زعفران کنی؟
همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو
حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی
کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود
جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی
گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه‌یی
نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی
ور دو سه روز چشم را بند کنی به اتقوا
چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی
ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی
قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی
بهتر ازین کرم بود؟ جرم تو را گنه تو را
شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان
گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۷
کعبه طواف می‌کند بر سر کوی یک بتی
این چه بت است ای خدا این چه بلا و آفتی
ماه درست پیش او قرص شکسته بسته‌یی
بر شکرش نبات‌ها چون مگسی‌ست زحمتی
جمله ملوک راه دین جمله ملایک امین
سجده‌کنان که ای صنم بهر خدای رحمتی
اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف
زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی
اوست بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود
در غلبات نور خود آه عظیم آیتی
بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را
ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی
ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت
گشته سخن سبوصفت بر یم‌ بی‌نهایتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی
راحت‌های عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزه‌یی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای‌ بی‌دلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی
پاک و لطیف همچو جان صبح دمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی؟
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد؟
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می‌کشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گرچه غمت به خون من چابک و تیز می‌رود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طره‌اش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۱
سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی
صورت این طلسم را هیچ کسی بدید؟ نی
می‌کشدم به هر طرف قوت کهربای او
ای عجبا بدید کس آن که مرا کشید؟ نی
هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی
صد قدح است بر قدح آن که قدح چشید نی
عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه‌یی
شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید؟ نی
در قدم روندگان شیخ و مرید‌ بی‌عدد
در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی
آن که میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بد مایه بایزید نی
مژده دهید عاشقان عید وصال می‌رسد
زان که ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی؟
نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی
چشم ببسته‌یی که تا خواب کنی حریف را
چون که بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی
سلسله‌ای گشاده‌یی دام ابد نهاده‌یی
بند که سخت می‌کنی؟ بند که باز می‌کنی
عاشق‌ بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی
طبل فراق می‌زنی نای عراق می‌زنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز می‌کنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی
پردۀ چرخ می‌دری جلوۀ ملک می‌کنی
تاج شهان‌ همی‌بری ملک ایاز می‌کنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود؟
این که به صورتی شدی این به مجاز می‌کنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز می‌کنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او نالۀ آز می‌کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۳
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی
بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی
برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد
میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی
می زده می‌ایم ما کوفته دی‌ایم ما
چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی
روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی
چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند
هرچه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی
خیز بیار باده‌یی مرکب هر پیاده‌یی
بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی
این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی
گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی
گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن
باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی
وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران
ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی
از رخ دوست باخبر وز کف خویش‌ بی‌خبر
این خبری‌ست معتبر پیش تو کاوستا تویی
پر کن زان می نهان تا بخوریم‌ بی‌دهان
تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی
باده کهنه خدا روز الست رهنما
گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۴
ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی
لایق خرکمان من نیست درین جهان زهی
بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه ام
من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی
تشنه تر از اجل منم دوزخ وار می‌تنم
هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی؟
نیست نزار عشق را جز که وصال دارویی
نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی
عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند
گر چه بود گران سری گر چه بود سبک جهی
صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی
نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی
نوح ز اوج موج تو گشته حریف تخته‌یی
روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی
خامش باش و باز رو جانب قصر خامشان
باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۶
هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
شرح‌ نمی‌کنم که بس عاقل را اشارتی
فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری
باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی
نای به نه دهان‌ همی‌آرد صبح ناله‌یی
چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی
درده‌ بی‌دریغ ازان شیره و شیر رایگان
شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی
درده باده ای چو زر پاک ز خویشمان ببر
نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی
باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما
تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیله‌ها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعله‌یی
مست تو را چه کم بود تجربه یا کفایتی
دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی
سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی
شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی
دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی
قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی
پاک دلی و صفوتی توسعه و احاطتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
ترک زیارتت شها دان ز خری نه‌ بی‌خری
زان که به جانست متصل حج تو‌ بی‌مسافتی
هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم
طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی
طاقت رنج هر کسی داری و می‌کشی بسی
طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی؟
سر دل تو جز ولا تا نبود که‌ بی‌گمان
بر سر بینی‌ات کند سر دلت علامتی
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی
از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو
زان که تو راست در کرم ثابتی و مهارتی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی
متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه
کعبه روان شده به تو تا که کند زیارتی
روح سجود می‌کند شکر وجود می‌کند
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو
ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی
جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو
روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
گاه چو چنگ می‌کند پیش درت رکوع خوش
گاه چو نای می‌کند بهر دم تو قامتی
بس کن ای خرد ازین ناله و قصه حزین
بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۸
باز چه شد تو را دلا؟ باز چه مکر اندری؟
یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری
همچو دعای صالحان دی سوی اوج می‌شدی
باز چو نور اختران سوی حضیض می‌پری
کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو
سیل تو می‌کشد مرا تا به کجام می‌بری
از رحموت گشته‌یی در رهبوت رفته‌یی
تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست ننگری
گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین بپر
چونک به خود فرو روم طعنه زنی که لنگری
خنده کنم تو گویی‌ام چون سر پخته خنده زن
گریه کنم تو گویی‌ام چون بن کوزه می‌گری
ترک تویی ز هندوان چهره ترک کم طلب
زان که نداد هند را صورت ترک تنگری
خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد
بخت بداد خاک را تابش زر جعفری
حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب
چهره زرد جو ز من وز رخ خویش احمری
من چو کمینه بنده‌ام خاک شوم ستم کشم
تو ملکی و زیبدت سرکشی و ستمگری
مست و خوشم کن آن گهی رقص و خوشی طلب ز من
در دهنم بنه شکر چون ترشی‌ نمی‌خوری
دیگ توام خوشی دهم چون که ابای خوش پزی
ور ترشی پزی ز من هم ترشی برآوری
دیو شود فرشته‌یی چون نگری درو تو خوش
ای پری‌یی که از رخت بوی‌ نمی‌برد پری
سحر چرا حرام شد؟ زان که به عهد حسن تو
حیف بود که هر خسی لاف زند ز ساحری
ای دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او
ترک عتاب اگر کند دان که بود ز تو بری
ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت
پرتو نور آن سری عاریتی‌ست ای سری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
پیش از آن که از عدم کرد وجودها سری
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها
نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری
آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
خود خورد و فزون شود آن که ز خود برون شود
سیم بری که خون شود از بر خود خورد بری
کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین
زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری
چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری
مست ز جام شمس دین میکده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۰
ای دل‌ بی‌قرار من راست بگو چه گوهری؟
آتشی‌یی تو؟ آبی‌یی؟ آدمی‌یی تو؟ یا پری؟
از چه طرف رسیده‌یی؟ وز چه غذا چریده‌یی
سوی فنا چه دیده‌یی؟ سوی فنا چه می‌پری؟
بیخ مرا چه می‌کنی؟ قصد فنا چه می‌کنی؟
راه خرد چه می‌زنی؟ پرده خود چه می‌دری؟
هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر
جز تو که رخت خویش را سوی عدم‌ همی‌بری؟
گرم و شتاب می‌روی مست و خراب می‌روی
گوش به پند کی نهی؟ عشوه خلق کی خوری؟
از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان
جانب بحر لامکان از دم من روان تری
باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می‌وزی
سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری
بانگ دفی که صنج او نیست حریف چنبرش
درنرود به گوش ما چون هذیان کافری
موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو
چون نگریزم از همه؟ چون نرمم ز سامری؟
از همه من گریختم گر چه میان مردمم
چون به میان خاک کان نقده زر جعفری
گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم
تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۱
با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی؟
رو که به دین عاشقی سخت عظیم گولکی
ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
چون تو ازان قان نه‌یی رو که یکی مغولکی
مستک خویش گشته‌یی گه ترشک گهی خوشک
نازک و کبرکت که چه؟ در هنرک نغولکی
گر تو کتاب خانه‌یی طالب باغ جان نه‌یی
گرچه اصیلکی ولی خواجه تو‌ بی‌اصولکی
رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن
تا نشوی ازو چو زر در غم نیم پولکی
گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسرده‌یی سوی دلم رسولکی
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۲
ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی
وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی
عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد
نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی
هر که اسیر سر بود دان که برون در بود
خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکنی
آن صنم لطیف تو گرچه که شد حریف تو
دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکنی
تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او
او دگر است و تو دگر هان که قرابه نشکنی
چون که شوی تو مست او باده خوری ز دست او
آن نفسی‌ست با خطر هان که قرابه نشکنی
مست درون سینه‌ها بر سر آبگینه‌ها
نیک سبک تو برگذر هان که قرابه نشکنی
حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر
خیره مشو درین خبر هان که قرابه نشکنی
یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو هم نشین
تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی
جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی؟
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
عود که جود می‌کند بهر تو دود می‌کند
شیر سجود می‌کند چون به سگ استخوان دهی
برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی
عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو
چون نشود ز تیر تو آن که بدو کمان دهی؟
در دو جهان بننگرد آن که بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی
جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی
لقمه کند دو کون را آن که تواش دهان دهی
گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی
گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی
یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی
مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۴
خواجه اگر تو همچو ما‌ بی‌خود و شوخ و مستی‌یی
طوق قمر شکستی‌یی فوق فلک نشستی‌یی
کی دم کس شنیدی‌یی یا غم کس کشیدی‌یی
یا زر و سیم چیدی‌یی گر تو فناپرستی‌یی
برجهی‌یی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستی‌یی
ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
طره دلربات را بر دل من ببستی‌یی
عاشق مست از کجا؟ شرم و شکست از کجا؟
شنگ و وقیح بودی‌یی گر گرو الستی‌یی
ور ز شراب دنگی‌یی کی پی نام و ننگی‌یی؟
ور تو چو من نهنگی‌یی کی به درون شستی‌یی؟
بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستی‌یی
گر قدحش بدیدی‌یی چون قدحش پریدی‌یی
وز کف جام بخش او از کف خود برستی‌یی
وزرخ یوسفانه‌اش عقل شدی ز خانه‌اش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستی‌یی
ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستی‌یی
خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت کلام لایی‌یی وقت سکوت هستی‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۶
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌یی
در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه‌یی
چون که خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
زاتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‌یی
زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه‌یی
آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه‌یی؟
چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه‌یی؟
ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان
شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه‌یی
باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین
وین همگی درخت‌ها رسته شده ز دانه‌یی
از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد
تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانه‌یی
لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می‌زند
گر نکند وصال تو بار دگر بهانه‌یی
روزه مریم مرا خوان مسیحی‌ات نوا
تر کنم از فرات تو امشب خشک نانه‌یی
گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما
گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانه‌یی
پیش کشی آن کمان هر کس می‌کند زهی
بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه‌یی
جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من
یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه‌یی
خامش کن اگر سرت خارش نطق می‌دهد
هست برای جعد تو صبر گزیده شانه‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۷
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی
زان که عمارت ار بود سایه کند وجود را
سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی
روح که سایگی بود سرد و ملول و‌ بی‌طرب
منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی
جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند
برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی
شعله آفتاب را بر که و بر زمین‌ست رنگ
نیست پدید در هوا از لطف و طهارتی
جان به مثال ذره‌ها رقص کنان در آفتاب
نورپذیری‌اش نگر لعل وش و مهارتی
جان چو سنگ می‌دهد جان چو لعل می‌خرد
رقص کنان ترانه زن گشته که خوش تجارتی
قرص فلک درآید و روی به گوش جان‌ها
سر ازل بگویدش‌ بی‌سخن و عبارتی
آن که به هر دمی نهان شعله زند به روح بر
آن دل و زهره کو کزان دم بزند اشارتی
محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۸
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی؟
آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی
چاشنی خیال تو می‌بدرد دل مرا
ای غم او چو شکری ای دل من چو کاغدی
شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد
نور به است از همه خاصه که نور سرمدی
نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد
ماه مرا محاق شد‌ بی‌مه فضل ایزدی
بازرسید آیتی از طرف عنایتی
وحدت‌ بی‌نهایتی گشت امام و مقتدی
بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را
قبه ببست شهر را شهر برست از بدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۱
جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری
برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری
آن که نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند
وان که ندارد آذری ناید ازو برادری
فربهی‌اش به دست جو غره مشو به پشم او
آن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری
گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ
سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و سرسری