عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - قول و غزل
ادیب‌الممالک ز طبع شکرزا
سوی بنده قند و عسل می‌فرستد
طمع‌دار روحم من از صحبت او
وی از شعر نعم‌البدل می‌فرستد
به قوس از برایم غزل می‌سراید
به جد از برایم حمل می‌فرستد
به شیرینی کام تریاک‌خواران
شکرها زقول وغزل می‌فرستد
غذا می‌فرستد دوا می‌فرستد
عسل می‌فرستد مثل می‌فرستد
ز افزون هدایا ز موجز قصاید
فزون وفره قل ودل می‌فرستد
دلم شد علیل از گزند حوادث
ز تریاق دفع علل می‌فرستد
به تسکین این قلب آشفته من
ز حکمت‌سطور و جمل می‌فرستد
تو گویی خدا آیت صلح کل را
سوی‌جنگ‌بین الملل می‌فرستد
ببال ای فرهمند دانا که گردون
نویدت به‌جاه و محل می‌فرستد
به جاه تو قدر و علو می‌فزاید
به جاه عدویت خلل می‌فرستد
فروپوش عیبش به ذیل عطوفت
بهار ار سخن مبتذل می‌فرستد
همین‌است‌حسنش که‌درحضرت‌تو
نه مسروق ونی منتحل می‌فرستد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - خیرات محمدی
در عهد شهنشه خردمند
کز لطف علاج ملک جم کرد
شاهنشه پهلوی کزین ملک
معدوم طریقهٔ ستم کرد.
آن شاه که احترام نامش
ما را به زمانه محترم کرد
زان‌ لحظه که تکیه زد بر اورنگ
شورش بجهید وفتنه رم کرد
آباد به کشوری کش ایزد
چونین سر و سروری کرم کرد
شهری که ز بضعهٔ پیمبر(‌ص‌)
صد فخر به روضهٔ ارم کرد
می‌خواست مریضخانه و ایزد
این منقصتش ز مهر کم کرد
ب‌ن فاطمه فاطمی محمد
کایزد به فضیلتش علم کرد
آسایش و احتیاج قم را
این نقشهٔ خیر مرتسم کرد
مار ستانی ز راه خیرات
آن دانشمند محتشم کرد
شایسته مریضخانه‌ای ساخت
باغی به مریضخانه ضم کرد
پس کلک «‌بهار» سال آن را
«‌خیرات محمدی‌» رقم کرد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - تاریخ بنای دبیرستان پهلوی در شهر بابل
در زمان پهلوی شاهنشه ایران‌، کزو
کشور ایران ز قید هرج و مرج آزاد شد
هرکسی آشفته بود از شفقتش آسوده گشت
هرکجا ویرانه بود از همتش آباد شد
هر دل افسرده از او شعلهٔ شادی کشید
هر دژ مخروبه از او غیرت نوشاد شد
عزت عصر قدیم و ذلت عهد اخیر
آن‌ یکی با یاد آمد وین یکی از یاد شد
کی کند جیش حوادث رخنه دراین مرز و بوم
زان که ایران را حصار از آهن و پولاد شد
وز نفاذ امر خسرو، کوهکن را در عمل
مته شیرین‌کارتر از تیشهٔ فرهاد شد
گر بساط جم برفتی بر سر باد و هوا
زین شه جم رتبه خاک کوه‌ها بر باد شد
دیگران‌ در جهل کوشیدند و شه کوشد به‌ علم
زان که داند که‌ ارتقای کشور از استاد شد
نی به بابل بلکه در هر نقطهٔ کشور ز علم
ریخته بنیادها زین شهریار راد شد
بر مراد شاه‌، فارغ چون که دستور علوم
زبن دبیرستان‌.خوش‌بنیاد محکم لاد شد
کلک مشکین بهار از بهر تاریخش نوشت
این دبیرستان به یمن پهلوی بنیاد شد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۹ - تسلیت
خواجهٔ فرخ سیر محمد دانش
ای که سخن گستری و دانش‌پرور
نثر تو چون بر صحیفه خامهٔ بهزاد
نظم تو چون در قنینه بادهٔ خلر
چون تو ندیدم سخنوری به ‌فصاحت
دیده و سنجیده‌ام هزار سخنور
همسر رنجم از آن که خاطر پاکت
رنجه شد از مرگ ناگهانی همسر
بود معزای آن کریمهٔ مغفور
پر ز خلایق بسان عرصهٔ محشر
آه و دریغا که من در آن شب و آن روز
بودم رنجور و اوفتاده به بستر
کاش که سر برنکردمی و ندیدی
خاطر آن خواجه را ملول و مکدر
دیدن یاران خوشست لیک به‌ شادی
نه بغمان کرده هر دو گونه معصفر
کار قضا بود شاد زی و مخور غم
هل که بداندیش تو بود به‌ غم اندر
بزم بیارای از دو آتش سوزان
ایدون کاندر رسید لشکر آذر
آن‌ یک در مرزغن چو گونهٔ معشوق
وان دگر اندر بلور چون لب دلبر
زخمه شهنازی و نوای قمر خواه
وان سخنان کز بهار دارند از بر
گاه بنوشند و گاه پای بکوبند
گاه ز بوسه دهند قند مکرر
گفت‌ حکیمی‌ جهان‌ سراسر وهم‌ است
گفت آن دیگر که بودنی است سراسر
گر همگی بودنی‌است غم نکند سود
ور همه وهم‌است‌باز شادی خوش‌تر
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - میرزا طاهر تنکابنی
ای دربغا میرزا طاهرکه بود
فضل و تقوی را جناب او مناص
مدرسش دایم به درس و بحث گرم
مجلسش یکسر به اهل فضل غاص
بود ثابت مدت پنجاه سال
منت استادیش بر عام و خاص
توشه گیر از خلق نیکویش، عوام
خوشه‌چین‌ از خرمن‌ فضلش‌، خواص
بود در عرفان و حکمت مقتدا
داشت در معقول و منقول اختصاص
آن چنان لولو نیارد هر صدف
آن‌ چنان گوهر ندارد هر مغاص
سال‌ها در بوتهٔ تبعید و حبس
ماند تا شد زر عرفانش خلاص
دید از خصم ستمگر قصدها
لیک نگذشتش به دل قصد تقاص
لاجرم زان پیشتر کاید اجل
راند بر خصمش فلک حکم قصاص
ناله‌ در سویش چه حاصل زان که دهر
گوش خویش آکنده دارد از رصاص
از پی تاریخ فوت او «‌بهار»
زد رقم‌: «‌طاهر شد از زندان خلاص‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۶ - نسب‌نامه بهار
منت خدای را که من از نسل برمکم
بتوان شمرد جد و پدر تا فرامکم
جز خاندان حیدر کرار در جهان
یک خانواده نیست به تعظیم‌، هم تکم
در ملک خویش و در همه آفاق‌، مشتهر
بر خانوادهٔ خود و بر خود مبارکم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱ - تاریخ موزه
در عهد شهنشاه جوانبخت رضا شاه
کاز وی شده این کشور دیرینه گلستان
نخل فتن از پای درافتاد چو برخاست
این شاه جوانبخت به پیرایش بستان
چون امن شد ایران به‌ره علم کمر بست
دانشگه و دانشکده بگشود و دبستان
وانگاه بفرمود که دستور معارف
ریزد ز پی موزه چنین نادره بنیان
از پهلوی و حکمت او هیچ عجب نیست
کین کشور فرخنده شود روضهٔ رضوان
احسنت زهی موزه کز ایوان بلندش
گشتست پر از ریگ حسد موزهٔ کیوان
این موزه نماینده اعصار و قرونست
ممتاز از این رو شد از امثال و ز اقران
گنجینهٔ ذوق است و هنرنامهٔ تاریخ
آیینهٔ علمست و نمایندهٔ عرفان
خواهند ازین موزه به دریوزه تحف‌ها
شاهان پی آرایش کاشانه و ایوان
القصه چو بنیاد شد این موزهٔ عالی
کاز فرّ شه آباد بماناد به دوران
بنوشت «‌بهار» از پی تاریخ بنایش
«‌این موزهٔ عالی شود آرایش ایران‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۶ - دو نامهٔ منظو‌م (خطاب به حاجی حسین آقا ملک که از بهار کتابی خریده بود و ادای قیمت آن به درازا کشیده بود)
سر حلقهٔ صاحبدلان حسین
ای سرور عالیجناب من
دارم سخنانی صواب چند
بشنو سخنان صواب من
توخود ملکی برملوک عصر
زین رو به‌تو هست انتساب من
یاد آر که ورزید باب تو
پیوسته ارادت به باب من
شد صرف خلوص و مودتت
سرمایهٔ عهد شباب من
بود ارچه مهیا به فضل حق
از سعی و عمل نان و آب من
لیکن به سرای تو بد ز صدق
پیوسته ایاب و ذهاب من
دیدار تو اصل سرور من
اخلاص تو فصل الخطاب من
در خطهٔ ری بس شباکه بود
در باغ صبا خورد و خواب من
در امر تو بود انقیاد من
وز نهی تو بود اجتناب من
بی‌هیچ طمع مخلص وشفیق
تا آن که ببردی کتاب من
چون حبس شدم نامه کردمت
باشدکه فرستی حساب من
ز انصاف مرمت کنی بفور
بنیاد وجود خراب من
وندر حق اطفال من کنی
لطف و پدری در غیاب من
ظنم به خطا رفت کامدی
فارغ ز عذاب و عقاب من
چون‌سوی‌صفاهان شدم ز حبس
گشتی غمی از فتح باب من
بس نامه فرستادم و پیام
یک نامه ندادی جواب من
هرگز نسزد از تو رادمرد
کافیون کنی اندر شراب من
زیبنده نباشد اکرکند
سیمرغ تو قصد ذباب من
با گنج کتابی که مر توراست
بندی طمع اندرکتاب من
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۱ - دریغ و آه امین
دریغ و درد که در عین نیکخواهی و مهر
نهفت رخ ز رفیقان نیکخواه‌، امین
دریغ و آه که در نیم‌شب به مرگ فجا
رسید روز حیاتش به شامگاه، امین
جدا شد از بر یاران به نیمه‌راه حیات
نبود اگرچه ز یاران نیمه‌راه‌، امین
امین تجار آن سید ستوده که بود
تمام عمر به نزد گدا و شاه‌، امین
پناه خلق‌، سر خاندان‌، حبیب‌الله
غنوده در کنف رحمت اله‌، امین
نبرده بود ز راهش چو خواجگان دگر
غرور دولت و سودای مال و جاه‌، امین
بعین عزّ و غنا می‌توان شدن درویش
گر این سخن نپذیری بود گواه‌، امین
به روز حادثه داد امتحان بسی‌، که کند
پی دفاع وطن کار صد سپاه‌، امین
ز جان‌ و مال‌ و کسان‌ جمله‌ دست‌ شست‌ و برفت‌
زمان هجرت و آن دورهٔ سیاه‌، امین
ز حبس و نفی نرنجید و راه کج نگرفت
که صدق و راستیش بود تکیه‌گاه، امین
شمار سال وفاتش یکی ز یاران خواست
بهار غمزده گفتا: «‌دریغ و آه امین‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۹ - در تهدید و تقاضا
ای فلک رتبه شریف السلطان
که نظیرت به جهان پیدا نه
شمس و این نور و تجلی باشد
شمع ایوان تو را پروانه
چرخ با این‌همه رفعت گردد
کاخ اجلال تو را هم‌شانه
می‌رود قصر خورنق بشمار
پیش درگاه تو یک کاشانه
سخنی هست مرا با تو کنون
خود گمان می‌نبریش افسانه
حال خود را همگی شرح دهم
گر که هستم به برت بیگانه
پدرم بود صبوری که ببرد
به جنان رخت از این وبرانه
یادگارش منم اینک برجای
خود جوان‌، لیک ز سر ییرانه
بالله از مدح کسم عاری نیست
بالله از هجو کسم پروا نه
اختر طبع بلندم زده است
بر سر هفت فلک شش خانه
اندکی عقل بسر هست مرا
نیستم چون دگران دیوانه
داشتن‌، نیک نباشد زین بیش
بلبل طبع مرا بی‌دانه
روز پیدا نه‌ای اندر بازار
شب هویدا نه‌ای اندر خانه
مر مرا تاکی‌، ازین آمد و رفت
بار خفت فکنی بر شانه
ترسم از بس که تو پیمان‌شکنی
بشکند چرخ‌، تو را پیمانه
گویم آن دم‌؛ هاراگدسن مشدی
تو بگویی، گذرم تهرانه
هان دهی غلهٔ من‌، یا ندهی
جان من راست بگو رندانه
این تقاضا بسرودم بهرت
وآن دگر نیز بگویم یا نه
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۳ - سنجر و امیر معزی
شنیده‌ای تو که سنجر به عمد یا به خطا
بزد به سینه سر خیل شاعران تیری
بلی معزی کش بود در جگر پیکان
نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری
نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر
ولی بماند به سنجر بزرگ تشویری
*‌
*‌‌
زمانه نیز مرا زد به سینه چندین تیر
که نیست بهر علاجش به دست تدبیری
زمانه گویم و اهل زمانه را خواهم
زمانه را نبود قدرتی وتاثیری
...............................
...............................
گذشت عهد جوانیم زیرپنجهٔ شاه
چو زیر پنجهٔ شیری ضعیف نخجیری
...............................
...............................
بجای آنکه نهد زخم کهنه را مرهم
ز زخم‌های نو انگیخت خشم و تکدیری
به بینوایی و حرمان من نشد خرسند
ولیک نوع ستم‌هاش یافت توفیری
ز درد و رنج کمان شد قدم بسان کسی
که بسته آرزوی خوبش بر پر تیری
گماشت بر من و بر عرض‌ من‌ سفیهی چند
ازین دروغ‌زنی‌، فاسقی‌، زبونگیری
نبشته این پی رسواییم مقالاتی
کشیده آن پی بدنامیم تصاویری
گرفته سیم و زر از... و کرده هجو بهار
هجای گنده‌تر از گندنایی و سیری
علو قدر مرا اینت برترین برهان
که‌... راست ز من وحشتی و تشویری
...............................
...............................
اگر چه‌ زخم زبان مولم است‌، لیک خوشم
از آنکه نیست د‌رین ترهات تاثیری
مرا که دامان از آفتاب پاک‌تر است
سیاه رو نکند تهمتی و تکفیری
کسی که شصت بهارش گذشت کج نکند
رهش‌، نه سردی مهری نه گرمی تیری
ز عهد باز نگردم ز خوف دشنامی
ز گفته دست نشویم به سوء تعبیری
به ترک دوست نگویم به هیچ تهدیدی
به راه غیر نپویم به هیچ تحذیری
به پیشگاه جلال خدا معاذالله
نکرده‌ام گنهی کآوردم معاذیری
نه زبن حسودان در آرزوی تحسینی
نه زین عوانان در انتظار تقدیری
به‌رغم سنت دیرین و راه و رسم مهان
نداشت‌..... حرمت چو من پیری
.. ... .. ... ...... .. .. ...... ..
..............................
هر آنچه پند بدادم نداشت آثاری
هرآنچه موعظه کردم نکرد تاثیری
بسی حقایق گفتم‌، ولیک در بر...
نبود یکسره جز حیلتی و تزویری
نه‌راست گفت و نه گفتار بنده داشت به‌راست
جز آن که شد تلف از عمر ما مقادیری
به ماه بهمن گفتم یکی قصیده که بود
ز راه و رسم بزرگی‌، بزرگ تصویری
گر آن سخن‌ها بر سنگ خاره گشتی نقش
شدی ز سنگ عیان پاسخی و تقریری
گمانم آن که برنجید نیز از آن سخنان
چو بود منتظر مدحتی ز نحریری
یکی نگفت بهار است شهره در فن خویش
چنان که هست بهرکشوری مشاهیری
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷ - در سپاسگزاری
ابوسعید که اوراست اختر مسعود
به اوج عزت چون شمس تابناک و جلی
حسین اسم و حسن رسم آن که طینت او
خود از ازل بسرشته است با ولای علی
به جان اوست مرکب سعادت ابدی
به ذات اوست مخمر شرافت ازلی
خدایگانا ای آن که در جمال وکمال
به‌ عصر خویش کنون بی‌شبیه و بی‌بدلی
فروغ دیدهٔ ملکی و دودهٔ شرفی
چراغ دیدهٔ مجدی و دیدهٔ دولی
شنیده‌ام یکی از شاعران ستوده تو را
که کارها همه را می کنی تو زبر جلی
هماره کم‌محلی بایدت بدین اشخاص
که نیست چارهٔ ایشان بغیر کم‌ محلی
خدایگانا از من بگو به آن شاعر
که گفته بود: مر او را نه قیمی نه ولی
مرا ولی است ولی خدا و حجت عصر
مراست قیم و قیوم‌، رب لم‌یزلی
ز بعد لطف خدا و ائمهٔ اطهار
مرا تو قبلهٔ امید و کعبهٔ املی
بلی اگر نظری باید از امام مرا
به تو کنند حوالت که خالی از خللی
به‌حق خالق یکتا هرآن که خصم تو شد
دو تا شود قدش از ضرب ذوالفقار علی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - در تقاضای دو اسب به عاریه
ای خواجه آزاده که مفتون توکشتند
قومی به جوابی و گروهی به سئوالی
نگزیدم بهتر ز بساط تو بساطی
نشنیدم خوش‌تر ز مقال تو مقالی
هنکام‌بهار است و سبک بکذد این‌فصل
چونان که نماند زو، جز خواب و خیالی
زین روی مرا خود هوس سیر بهار است
با ماهی کز عشقش زارم چو هلالی
حوری چو به باغ اندر نازنده تذروی
ماهی چو به دشت اندر تازنده غزالی
بیرون شدنی باید با او به دو فرسنگ
ارجو که پس از هجر برم ره به وصالی
اسبی دو ببایدمان با زین و لگامی
غرنده چو شیری و رونده چو مرالی
آسوده ستانم ز تو و آسوده دهم باز
زبراکه مرا نیست نه باری نه جوالی
دانم که فرستی‌شان فردا به‌ بر ‌من
گر خادم نفروشند غنجی و دلالی
ارجو که کنی شاد بهاری به بهاری
ای گشته ز تو شاد جهانی به نوالی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - قمرالملوک
ای نوگل باغ زندگانی
ای برتر و بهتر از جوانی
ای شبنم صبح در لطافت
ای سبزهٔ تازه در نظافت
ای بلبل نغمه‌سنج ایام
ای همچو فروغ مه دلارام
مام تو چو آفتاب زاده
نامت ز چه رو قمر نهاده‌؟
زحمت به‌تو، دست آسمان داد
لعنت به سرشت آسمان باد
گردون نبود به ذات اگر دون
دست تو چرا شکست گردون
دستی که به کس جفا نکرده
در عهدکسی خطا نکرده
دستی که کند ز خوش ضمیری
ز اطفال یتیم دستگیری
ای چرخ ترا اگرچه دین نیست
دستی که‌شکستنیست این نیست
بشکستی اگر به حیله این دست
دست‌دگر این‌چنین مگر هست‌؟
دست تو به قلب ماست بسته
دست تونه‌، قلب ما شکسته
تیرافکن آسمان به یک‌دم
دست تو شکست و قلب عالم
یک تیر و هزارها نشانه
نفرین به کمان و بر زمانه
ای چرخ ستمگر جفاکار
دست از سر این محیط بردار
بربند نظر تو زین نشانه
کین مام سترون زمانه
صد قرن هزار ساله باید
تا یک قمرالملوک زاید
ایران که دو صد قمر ندارد
هر زن که چنین هنر ندارد
در زیر حجاب‌ زشت‌،‌ حوری‌ است
در ابر سیه‌، نهفته نوری است
بگذار برای ما بماند
آواز فرح فزا بخواند
زان زمزمه‌های آسمانی
بر مرده دلان دهد جوانی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - در وصف استاد حسین بهزاد نقاش عالیمقام
خداوند هنر، استاد بهزاد
که نقش از خامهٔ بهزاد به زاد
حسین رادکِش بهزاد نام است
کمال‌الدین بهزادش غلام است
اگر بود او نخست‌،‌ این هست اول
اگر بود او کمال‌، این هست اکمل
به رنگ‌آمیزی‌ از خورشید ییش‌ است
به‌معنی‌آفتاب‌عصر خویش است
به صورت شادی و غم می‌نماید
غم و شادی مجسم می‌نماید
به سحرانگیزی کلک گهرخیز
به نقش جان دهد رنگ دلاوبز
خداوندنگارین‌خامه‌«‌مانی‌»‌است
ولیکن بندهٔ بهزاد ما نیست
«‌منوهر» پیش این استاد، باری
خجل گردد به طرح ریزه‌کاری
ز رشک کلک مویین سیه‌روش
رضای اصفهانی شد سیه‌پوش
ز صنع خامهٔ چینی نمودش
فرستد فرخ چینی درودش
به پیش ریزه‌کاری‌های نغزش
کمال‌الملک شد آشفته مغزش
رفائیل ار به عصرش زنده گردد
بر ِ آن کلک قادر بنده گردد
من ارچه در سخن هستم مسلم
به وصفش عاجزم والله اعلم
بهار اندر سخن گر داد دادست
کلامش از دل بهزاد زادست
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
شکوه
زال زمستان‌ گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به‌فلک ‌تافت‌ همچو رای ‌پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان
قائد نوروز چتر آینه گون زد
ماه سفندار مذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد
زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار، جیش براند
از سپه دی سلاح‌ها بستاند
کل را بر تخت خسروی بنشاند
بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان
صدرا، ... خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی
گوئی خود مرتشی نبوده و راشی
حیفست آنجا که دادخواه تو باشی
برمن مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست
ورکنمش هجو راه قافیه تنک است
صرف‌نظر گر کنم ز بسکه دبنگست
گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان
گویم شاها شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن باف
چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف
گویم و دارم یقین که از ره انصاف
شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرّا بود به کار و تولّا
تا که پس از لا رسد سُرادق الا
خرّم و سرسبزمان به همت مولا
بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
سعدی
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست
هیچم ار نیست‌، تمنای توام باری هست
«‌مشنو ای‌دوست که غیراز تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جزفکر توام کاری هست‌»
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس
به هوس بال زد وگشت گرفتار قفس
پای‌بند تو ندارد سر دمسازی کس
موسی این‌جا بنهد رخت به امید قبس
«‌به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست‌»
بی گلستان تو در دست به جز خاری نیست
به ز گفتار تو بی‌شائبه‌، گفتاری نیست
فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست
ای که در دار ادب‌، غیر تو دیاری نیست
گر بگویم که مرا با تو سر وکاری نیست
در و دیوارگواهی بدهد کاری هست‌»
دل ز باغ سخنت‌، ورد کرامت بوید
پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام تو حاشاکه تمامت جوید
کاب گفتار تو دامان قیامت شوید
«‌هرکه عیبم کند ازعشق و ملامت گوید
تاندیده است تو را برمنش انکاری هست‌»
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم
شب نباشدکه ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم
نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
«‌صبر بر جور رقیب چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست‌»
هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد
وانکه جانش ز محبت اثری یافت‌، نمرد
تربت پارس چو جان‌، جسم تو در سینه فشرد
لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد
«‌باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست‌»
سعدیا نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس
تا نفس هست به یاد تو برآریم نفس
ما به جز حشمت و جاه تو نداریم هوس
ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس
«‌نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست‌»
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود
بیت معمور ادب‌، طبع بلند تو بود
زنده‌، جان بشر از حکمت و پند تو بود
سعدیا! گردن جان‌ها به کمند تو بود
«‌من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست‌»
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند
طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند
وانکه او را کند انکار، به شیطان ماند
«‌عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
«‌داستانی است که بر هر سر بازاری هست‌»
ملک‌الشعرای بهار : ترجیعات
وارث طهمورث و جم
خیزکز مشرق عیان گردید شب
سرمهٔ چشم جهان گردید شب
تا شبیخون راکجا خواهد زدن
عرضگاه اختران گردید شب
چون‌زنی‌زنگی‌پس‌شعری‌زرد
در پس انجم نهان گردید شب
برق چشم و تاب دندانش نگر
خنده را زنگی نشان گردید شب
نی غلط گفتم ز تیر آه من
سر بسر غربال‌سان گردید شب
وز بن هر مژه‌اش در سوگ من
قطرهٔ اشکی عیان گردید شب
تیره جرمی پر درخش وپر نگار
چون درفش کاویان گردید شب
از پی تیزی پیکان‌های غم
درکف گردون، فسان گردید شب
کویی از بس بی‌امان و دیرپاست
فتنهٔ آخر زمان گردید شب
کوری این فتنهٔ بیدار را
جام می حرز امان گردید شب
یاد شه کردم شب من گشت روز
روز خصمش‌جاودان گردید شب
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
شب نقاب از اختران برداشتند
پرده از کار جهان برداشتند
روز، گیتی‌داشت سیمین طیلسان
شب شد و آن طیلسان برداشتند
میخ بر دروازهٔ گردون زدند
پل ز رود کهکشان برداشتند
دور باش خصم را بر بام دژ
هندوان تیر وکمان برداشتند
چون پرید از ‌آشیان سیمرغ روز
از پی‌اش زاغان فغان برداشتند
صدهزاران جوجهٔ زرینه سر
سر ز نیلی آشیان برداشتند
سرخ‌موران گفتی‌آنک زردپوست
از تن شیر ژیان برداشتند
چون وشاقان شمع بنهادند پیش
ساقیان رطل گران برداشتند
شیشه پیش عاشقان گردن کشید
ساقیانش سر از آن برداشتند
پنبه چون از گوش مینا شد برون
مطربان قفل از زبان برداشتند
باده‌پیمایان نخستین جام را
یاد دارای زمان برداشتند
عارفان بهر بقای جان شاه
دست سوی آسمان برداشتند
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث وجم پهلوی
دلبر آمد گیسوان برتافته
آستین بر قصد جان برتافته
شهر را از جان و دل برکاشته
خلق را از خان و مان برتافته
رشتهٔ مهر و وفا بگسیخته
پنجهٔ پیر و جوان برتافته
دل ز انصاف و لطف برداشته
رخ ز زنهار و امان برتافته
با سرانگشتی چو گلبرگ لطیف
ساعد شیر ژیان برتافته
بازوان و سینه و ساق و سرین
نیک در هم سیم‌سان برتافته
او بدان لاغرمیانی ای شگفت
چون که این بار گران برتافته
اندر آمد بربطی اندر کنار
رودش از تار روان برتافته
گوش‌های پیر سغدی را به بزم
از برای امتحان برتافته
وآن مدایح خواند کش طبع بهار
بهر شاه از پود جان برتافته
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
راز دل را بر زبان آورده‌ام
خویش را زین دل به جان آورده‌ام
بر تن خود دشنهٔ بیداد را
تا به مغز استخوان آورده‌ام
سوپان دیدن‌چسود اکنون که من
مایهٔ خود با زبان آورده‌ام
باز خرسندم که از گرداب آز
عرض خود را بر کران آورده‌ام
گفتهٔ کروبیان را پیش خلق
بی حضور ترجمان آورده‌ام
آنچه دل فرمود، آن فرموده‌ام
آنچه طبع آورد، آن آورده‌ام
جوشن از نور یقین پوشیده‌ام
حمله بر دیو گمان آورده‌ام
رازهای گلشن فردوس را
بر زمین از آسمان آورده‌ام
وز پی ارزانیان روزگار
از هنر نزلی گران آورده‌ام
راست چون تیر است قلب و فکر من
چون کمان‌، پشت ار نوان آورده‌ام
با دلی چون تیر و پشتی چون کمان
بهر شه تیر و کمان آورده‌ام
این عجایب بین که یکتا گوهری
سوی دریا ارمغان آورده‌ام
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
دوستان از دوستان یاد آورید
زین جدا از بوستان یاد آورید
عندلیبی را که دستان‌های دهر
کرده دور از آشیان یاد آورید
از غریبان هر کجا یادی رود
زین غریب بی نشان یاد آورید
یاد باز آرد غریبان را ز راه
نک برای امتحان یاد آوربد
چون که بخرامید در گلگشت ری
از من و از اصفهان یاد آوربد
زین فشانده در کنار زنده‌رود
مژهٔ دربافشان‌، یاد آوربد
زین‌،‌ چو فیلان دیده‌ هر ساعت به خواب
روضهٔ هندوستان‌، یاد آورید
زین فروزینه‌ صفت از قهر شاه
سوخته تا استخوان یاد آورید
زین به رغم آرزوها مانده دور
از در شاه جهان‌، یاد آوربد
ای وزیران در شاه جهان
از «‌بهار» خسته‌جان یاد آوربد
ای جوانمردان گیتی از «‌بهار»
با شه گیتی‌ستان یاد آورید
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
پهلوی صاحبقران روزگا‌ر
نام پاکش حرز جان روزگار
سعی و تدبیرش ضمان مملکت
دست و شمشیرش امان روزگار
آنکه‌دور فتنه ‌طی شد تاکه گشت
تیغ تیزش پاسبان روزگا‌ر
آنکه نپذیرد ز مردی گر نهند
نام او نوشیروان روزگار
توسنی می کرد، اگر دست قویش
سخت نگرفتی عنان روزگار
از نهیب او دد و دیو فتن
گم شد از مازندران روزگار
لاجرم چون پور دستان‌، اوفتاد
نام او در هفتخوان روزگار
در مغارب جمله دانستند کیست
در مشارق پهلوان روزگار
گر نتابیدی همایون جبهه‌اش
همچو مهر از آسمان روزگار
روز کشور چون شب دیجور بود
بر دل پیر و جوان روزگا‌ر
بود خواهد زین قبل تا جاودان
این سخن ورد زبان روزگار
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۷ - در مدح ستارخان
ستار غیور ارجمندیت بجاست
قانون‌طلبی و حق‌پسندیت بجاست
از صدمت پا منال و کوتاهی گام
خوشبخت نشین که سربلندیت بجاست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار هشتم بازگشت به تهران در اردیبهشت ۱۳۱۲
آمد اردیبهشت‌، ای ساقی
اصفهان شد بهشت‌، ای ساقی
آن بهشتی که گم شد از دنیا
هر به سالی مهی‌، شود پیدا
وان مه اردیبهشت باشد و بس
اصفهان چون بهشت باشد و بس
جنت عدن و روضهٔ رضوان
هست اردیبهشت اصفاهان
آفتابی لطیف و هر روزه
آسمانی چو طشت فیروزه
طاق و ایوان و گنبد و کاشی
شهر را کرده پر ز نقاشی
نقشه‌ها هرچه خوب و دلکش‌تر
نقش اردیبهشت از آن خوشتر
گل شب بوش پُر پَر و پرپشت
یاسش انبوه و اطلسیش درشت
باز هم صحبت از گل آمد پیش
و اوفتادم به یاد گلشن خویش
شده‌ام این سفر من از جان سیر
لیک کی گردم از صفاهان سیر
دست از جان همی توان شستن
وز صفاهان نمی‌توان شستن
گل آسایشم به بار آمد
تلگرافی ز شهریار آمد
خرقهٔ ژنده‌ام رفو کردند
جرم ناکرده‌ام عفو کردند
قاسم صور شرح حال مرا
کرد انهی به هیئت وزرا
شد فروغی شفیعم از سر مهر
سود برآستان خسروچهر
در نهان با «‌شکوه‌» شد همدست
بر خسرو شفاعتی پیوست
نامهٔ من به پیشگاه رسید
شرح حالم به عرض شاه رسید
خواستندم ز شهر اصفاهان
این چنین است عادت شاهان
گرچه دولت رضای من می‌جست
التزامی ز من گرفت نخست
که به ری انزوا کنم پیشه
نکنم در سیاست اندیشه
آنچه گفتند سربسر دادم
مهر و امضای خویش بنهادم
ره تهران گرفتم اندر پیش
تا شوم منزوی به خانهٔ خویش