عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ماه بدر از روی خورشیدم حکایت می کند
وین سخن در جان اهل دل سرایت می کند
گرچه می خواهد که ریزد چشم مستش خون دل
زلفش از روی کرم چندین حمایت می کند
شهر دل معمور می دارد شه عشقش ولی
لشکر شوقش خرابی در ولایت می کند
کی تواند محرم اسرار عشق او شدن
ابلهی کو تکیه بر عقل و کفایت می کند
شکر ایام وصال گل چه داند بلبلی
کز جفای خار نالش یا شکایت می کند
آنکه مست چشم خوبان نیست ای دل! مجرم است
شحنه عشقش بدین معنی جنایت می کند
هست با حق در میان کعبه و دیر و کنشت
چون نسیمی هر کرا فضلش هدایت می کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
عارفان روی تو را نور یقین می خوانند
عروه موی تو را حبل متین می خوانند
آنچه بر لوح قضا منشی تقدیر نوشت
عاشقانت ز رخ و زلف و جبین می خوانند
صفت چشم تو است آیت «مازاغ » از آن
گوشه گیران دو ابروی تو این می خوانند
نظم دندان تو را کآب حیاتش نام است
خرده بینان تواش در ثمین می خوانند
جنت عدن سر کوی تو را مشتاقان
صحن باغ ارم و خلد برین می خوانند
بیدلانی که مدام از سر سودا مستند
مردم چشم تو را گوشه نشین می خوانند
نظر، آن زمره که گویند به روی تو خطاست
نقش های غلط و لعبت چین می خوانند
دل و دین می برد از خلق رخت زان جهتش
آفت خلق و بلای دل و دین می خوانند
جنت و حور و لقا گرچه به وجه دگر است
اهل دل نور سماوات و زمین می خوانند
آب حیوان که لب لعل تو است، آن به یقین
در بهشت ابدش ماء معین می خوانند
چون نسیمی ز تو آنان که رسیدند به حق
جاودان مصحف روی تو چنین می خوانند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
قبله عشاق عارف صورت رحمان بود
جان و دل در عشق جانان باختن خوب آن بود
پیش روی خوبرویان سجده می آرم، فقیه!
قبله ای کی به ز روی و صورت خوبان بود
زاهد اندر عشق او در باز جان و دل چو من
زان که هر کو عشق او زینسان بود انسان بود
نکته سر خدا در صورت خوبان خفی است
محرم این نکته جان عاشق حیران بود
کی به جان واماند از جانان، بگو ناصح، کسی
عاشق مقتول خود را چون دیت جانان بود
رنج و اندوه فراق عاشق غمدیده را
صورت سبع مثانی وجه او درمان بود
ناصحا فکر من اندر عشق او جان دادن است
کی مرا فکر غم زولانه و زندان بود
عشق می بازد نسیمی تا اثر باشد از او
عشق بازی با جمال دوست جاویدان بود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مقام عشق مهرویان دل پردرد می باید
دل پردرد جانبازان ز هستی فرد می باید
طریق عشق آن دلبر به بازی کی توان رفتن
ره مردان مرد است این، در این ره مرد می باید
دل و دامن ز آلایش نگهدار ای دل عارف
که از زنگ، آینه صافی و ره بی گرد می باید
چو شمع ای عاشق آه گرم و روی زرد حاصل کن
که عاشق را سرشک گرم و آه سرد می باید
نشان عاشق صادق رخ زرد است و سوز دل
ز عشقش سوز دل گر هست روی زرد می باید
به خواب و خور مشو عاشق چو حیوان گرنه حیوانی
که انسان چون ملک فارغ ز خواب و خورد می باید
ز خار فرقت ای بلبل منال امروز و دم درکش
ز باغ وصل گل فردا تو را گر ورد می باید
دم سرمای دی گرچه چمن را کرد افسرده
برای نوبهار و گل زمان برد می باید
مگو در عشق آن دلبر که خواهم کرد جان قربان
دل این کار اگر داری حدیث از کرد می باید
بیا با مهره عشقش دو عالم را بباز ای دل
که عشق پاکبازان را از این سان نرد می باید
نسیمی را به درد خود دوایی بخش و درمان کن
که جان دردمندان را همیشه درد می باید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
در خرابات عشق وقت سحر
راه بردم از آن که بد رهبر
در خرابات پیر عشقم گفت
اندرون آ، چه می کنی بر در؟
در خرابات رفتم و دیدم
مجلسی با هزار زینت و فر
ساغری بود پر ز دردی درد
داد ساقی مرا و گفت بخور
چون بخوردم از آن یکی جامی
زود ساقی مرا گرفت به بر
دیده بگشادم و یکی دیدم
ساقی و خویش را به هم یکسر
در تعجب شدم که هردو یکی است
یا یکی بد، دو می نمود مگر
گاه شاهد بدم گهی مشهود
گاه ساقی بدم گهی ساغر
من نیم، هرچه هست جمله هموست
من ندانم جز این بیان دگر
شد نسیمی ز خویشتن فانی
در فروغ جمال آن دلبر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر
دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود
جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود
عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون
کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند
باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر
مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو
هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر
جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم
زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر
یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت
می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر
چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب
این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دلبری دارم بغایت شوخ چشم و فتنه گر
چون کنم؟ شوخ است و با او برنمی آیم دگر
چون دلم خون کرد دل دادم که لب بخشد مرا
لعل را از سنگ برکندم به صد خون جگر
چهره ای چون زر نمودم آمد آن بازی کنان
زان که او طفل است بازی می توان دادش به زر
دوش می رفتم به کویش پیش آمد آن رقیب
هیچ عاشق را بلایی پیش ناید زین بتر
از لب لعلت نسیمی دم به دم خون می خورد
تشنه را آری نباشد از دم آبی گذر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ز من که طایر قافم نشان عنقا پرس
ز من که ماهی عشقم رسوم دریا پرس
(ز من که خادم خمار و ساکن دیرم
رموز باده اسرار و جام صهبا پرس)
صفای باطن رندان مست دردآشام
به نور طلعت جام از می مصفا پرس
حدیث توبه و زهد از کجا و من ز کجا
بیان این خبر از زاهدان رعنا پرس
مرا که چشم تو باشد همیشه در خاطر
ز ناتوانی و مستی و عشق و سودا پرس
اگرچه از غم یوسف ضریر شد یعقوب
بیا و لذت عشق از دل زلیخا پرس
مقیم صومعه داند رسوم سالوسی
ز من که عابد خورشیدم از مسیحا پرس
ره ریا و تکلف ز شیخ و واعظ جوی
طریق شیوه اهل حقیقت از ما پرس
بیار باده و بنشین و دم غنیمت دان
نسیمی مست و خراب است حال دنیا پرس
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
باطن صافی ندارد صوفی پشمینه پوش
دست ما و دامن دردی کشان جرعه نوش
ای مخالف چند باشی منکر عشاق مست
سر توحید از نی و چنگت نمی آید به گوش
ای که می گویی بپوش از روی خوبان دیده را
هیچ شرم از روی خوبانت نمی آید خموش
ما صلاح خویش را در شاهد و می دیده ایم
بعد از این، این مصلحت بین در صلاح خویش کوش
زاهدت نام است و داری در میان خرقه لات
روی سوی حق کن، ای گندم نمای جوفروش
ای دل عارف ز بیداد رقیبانش منال
احتمالش باید از نیش، آن که دارد میل نوش
ای صبا داری نسیم جعد گیسویش مگر
کاین چنین مست و پریشان کرده ای ما را به بوش
تا غم سودای چشمت با دلم شد همقرین
می کشندم چون سر زلف تو از مستی به دوش
همچو عارف در حقیقت پخته و کامل شوی
گر چو می یکدم برآری در خم میخانه جوش
گرچه امشب نیز هستم در پریشانی، ولی
بی سر زلفت شبی نگذشت بر من همچو دوش
هر که را دادند از این می چون نسیمی جرعه ای
تا ابد مست حقیقت گشت و رفت از عقل و هوش
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
صراحی می زند هردم انالحق
بده ساقی می جام مروق
من از حلق صراحی می شنیدم
به وقت صبح تسبیح مصدق
ببین در صورت خوبان که از می
عرق چون می زند هردم معلق
می و ساقی بغایت سازگار است
ولی با خاطر پاک محقق
می صافی به مشتاقان حلال است
دریغ افسرده ها را آب خندق
نسیمی گفت: بی رخسار خوبان
ندارد کار ما سامان و رونق
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دولت وصل تو را یافته ام در کپنک
نظر لطف خدا یافته ام در کپنک
یافتم در کپنک آنچه طلب می کردم
تو چه دانی که چه ها یافته ام در کپنک
کپنک پوشم و از طایفه های دگرم
شرف این بس که تو را یافته ام در کپنک
مکن ای خواجه! مرا در کپنک پوشی عیب
زان که من نور خدا یافته ام در کپنک
چون نسیمی کپنک پوش شد از فضل اله
جنت و حور و لقا یافته ام در کپنک
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
در خمارم ساقیا! جام جمی می بایدم
محرم همدم ندارم، همدمی می بایدم
دارم از زلف پریشانش حکایتها بسی
خلوت بی مدعی با محرمی می بایدم
خشک شد لب ز آتش دل در جگر آبم نماند
ای مه از دریای فضلت شبنمی می بایدم
شادی ما در دو عالم جز غم روی تو نیست
زان به نو، هر ساعت از عشقت، غمی می بایدم
تا دل مجروح خود را یک زمان تسکین دهم
از سنان غمزه او مرهمی می بایدم
تا کنم قربان پایت هردم ای جان جهان
هر نفس جانی و هردم عالمی می بایدم
در طریق کعبه شوق تو جان مرد از عطش
ای حیات تشنه! آب زمزمی می بایدم
تا نباشم در بیابان محبت بی طریق
همچو ابراهیم عاشق ادهمی می بایدم
سینه از درد فراقت چون دل نی شرحه شد
از دم عیسی دمی اکنون دمی می بایدم
حاصل دنیی و عقبی در حقیقت یکدم است
تا شناسد قدر این دم، آدمی می بایدم
نفحه روح القدس دارد نسیمی در نفس
ای که می گویی مسیح مریمی می بایدم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
شد ملول از خرقه ازرق دل من، چون کنم؟
ساقیا جامی بده تا خرقه را گلگون کنم
کو لبالب ساغری بر یاد چشم مست دوست
تا خمار خودپرستی را ز سر بیرون کنم
ای صبا زنجیر جعد طره لیلی کجاست؟
تا علاج این دل بیچاره مجنون کنم
دوش چشمم با خیالش گفت بگذر بر سرم
گفت بی کشتی گذر چون بر سر جیحون کنم
گر برآرم دود آه از سینه پردرد خویش
کوه را از ناله دلسوز چون هامون کنم
شد به خونم تشنه لعلش، ساقیا جامی بیار
تا رگ جان از شراب آتشی پرخون کنم
ساقیم گوید که می خور، ناصحم گوید مخور
قول ساقی بشنوم یا پند ناصح؟ چون کنم؟
با من شیدا چو وحش الفت نمی گیرد دلش
آن پریوش را نمی دانم که چون افسون کنم
ای که می گویی بپوشان از رخ خوبان نظر
گر گناه است این، برآنم کاین گناه افزون کنم
دور چرخم دور کرد از یار و بختم یار نیست
الغیاث از بخت بد، یا ناله از گردون کنم؟
خم گرفت از بار غم پشت نسیمی چون هلال
دال خوانم یا چو ابروی تو نامش نون کنم؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
فضل اله یار شد یار دگر چه می کنم
قوت دلم بجز غمش خون جگر چه می کنم
بر سر کوی وحدتش گنج نهان چو یافتم
تا به ابد غنی شدم گنج و گهر چه می کنم
مهر گیاه مهر او کرد دلم چو کیمیا
معدن لعل و در شدم نقره و زر چه می کنم
سر وجود کن فکان از رخ و زلف شد عیان
غیب نماند بعد از این، قول و خبر چه می کنم
از لب لعل آن صنم کام چو شد میسرم
من همه شهد و شکرم شهد و شکر چه می کنم
سی و دو حرف روی او روز و شب است ذکر من
ورد زبان به غیر از این شام و سحر چه می کنم
دیده و دل ز روی او چون همه عین نور شد
نور بصر بس این قدر، کحل بصر چه می کنم
شمس و قمر کجا بود همچو رخ منیر او
خوشتر از این خور، ای ملک شمس و قمر چه می کنم
سی و دو حرف لم یزل در رخ او چو خوانده ام
حرف و هجای عشق را زیر و زبر چه می کنم
قدس دلم فرو گرفت آتش عشق شش جهت
کار لقا تمام شد طور و شجر چه می کنم
آن که بگشت نه فلک در طلبش به سر بسی
یافته شد به شهر من، من به سفر چه می کنم
«فضل » نهاد بر سرم تاج شرف نسیمیا
اسب و قبا کجا برم تاج و کمر چه می کنم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چشم مستش به خواب می بینم
کار تقوی خراب می بینم
دیده را از خیال لعل لبش
ساغر پر شراب می بینم
عکس رویش میان دیده مدام
همچو ماهی در آب می بینم
پیش زاهد اگرچه عشق خطاست
من عاشق صواب می بینم
ساقیا می بیار کز می تو
همه شب آفتاب می بینم
پیش گلبرگ عارضش ز خیال
غنچه را در نقاب می بینم
ابروی شوخ و چشم سرمستش
فتنه شیخ و شاب می بینم
از خیال رخ و غم زلفش
همه شب ماهتاب می بینم
ای نسیمی نوشته بر رخ دوست
شرح ام الکتاب می بینم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
صلاح از ما مجو زاهد که ما رندیم و قلاشیم
گهی دردی کش میخانه گه سرخیل اوباشیم
سر ما چون صراحی کی فرود آید به هر جامی
سبوها پرکن ای ساقی! که ما رندان از این باشیم
زدم از دیده آب و از مژه جاروب راهش را
در این درگه ندانم گاه سقا گاه فراشیم
همه در جست و جوی صورت و ما در پی معنی
همه در گفت و گوی نقش و ما حیران نقاشیم
اگر جولان کنان آید به میدان آن شه خوبان
به چوگان سر زلفش که از سر گوی بتراشیم
نسیمی! چون غم دنیا ندارد هیچ پایانی
همان بهتر که بنشینیم و می نوشیم و خوش باشیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
به کوی یار می باید به چشم خونفشان رفتن
که دست خشک نتوان جانب آن آستان رفتن
نشان عشق ا گر داری به راه عاشقی می رو
که این ره بس خطرناک است نتوان بی نشان رفتن
دلا رفتی ز شام زلف سوی ماه رخسارش
همین باشد ره یکماهه را شب در میان رفتن
به کویش می روم چون سبز شد خط گرد رخسارش
برآمد سبزه ها، خواهم به گشت بوستان رفتن
(قدم در نه به صدق دل اگر در عشق یکرنگی
که راه کعبه را مؤمن به صدق دل توان رفتن)
چو شد آهم به کوی او دگر بیرون نمی آید
تو را ای اشک می باید به کوی او روان رفتن
نسیمی بهر دیدارش رود جنت، عجب نبود
بهشتی صورتی گر هست دوزخ می توان رفتن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
بیار باده که عید است و روز می خوردن
چه خوش بود به می ناب روزه وا کردن
بگوی صوفی خلوت نشین سرکش را
چرا به طاعت خوبان نمی نهد گردن؟
جمال نور تجلی چو دید چشم کلیم
به کید سامری ایمان نخواهد آوردن
سجود قبله روی تو می کنم زانرو
که پیش روی تو کفر است سجده ناکردن
مرا محبت روی تو در دل سوزان
چه آتشی است که هرگز نخواهد افسردن
ایا که منکر میخانه و خراباتی
بیا و گوش به تسبیح باده کن در دن
چو سرکه، رو چه عجب گر ترش کند زاهد
طریق صوفی خام است غوره افشردن
چو گل به بوی رخت جامه چاک خواهم کرد
میان ما و تو حیف است پیرهن بر تن
چگونه پیش وجود تو نفی خود نکنم
که آفتاب رخت محو کرد هستی من
طریق و رسم دوبینی رها کن ای احول
که یک حقیقت و ماهیت است روح و بدن
بیا که چشم نسیمی به نور رخسارت
چنانکه دیده یعقوب شد ز پیراهن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ساقی! نسیم وقت گل آمد شتاب کن
باب الفتوح میکده را فتح باب کن
در وجه باده خرقه پشمین ما ببر
مرهون یک دو روزه می صاف ناب کن
بر دور عمر و گردش چرخ اعتماد نیست
جام و قدح چو نرگس و گل پرشراب کن
بفرست بوی خویش سحر با صبا به باغ
گل را در آتش افکن و از غیرت آب کن
بنگر به چشم مست اگرت باده پیش نیست
ارباب ذوق را همه مست و خراب کن
(آتش چه حاجت است که درنی زنی، بخوان
طومار شوق ما و جگرها کباب کن)
گر می کنی به کشتن احباب اتفاق
آغاز ناز و عشوه و جنگ و عتاب کن
ناموس شرع و غیرت و زهدم حجاب شد
برقع ز رخ برافکن و رفع حجاب کن
بگشای برقع از رخ چون آفتاب خویش
ماه دو هفته را ز حیا در نقاب کن
(با من گذار دیدن خوبان، اگر خطاست
ای پیر خانقاه! تو فکر صواب کن)
نقد حیات صرف مکن جز به وجه خوب
با خود چه می بری به قیامت؟ حساب کن
زر شد نسیمی از نظر کیمیای فضل
(قلاب دور حادثه گو انقلاب کن)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
قصد زلف یار داری در سر ای دل هی مکن
مرد این سودا نه ای با دلبر ای دل هی مکن
دولت بوسیدن پایش تمنا می کنی
زین هوس تا سر نبازی بگذر ای دل هی مکن
عقل می گوید: غم ناموس خور، بگذر ز عشق
عاشقی را نیست اینها در خور ای دل هی مکن
گرچه برد آزار و جور از حد رقیب سنگدل
چون توان کردن جدایی زین در ای دل هی مکن
پیش شمع روی او پروانه شو، ز آتش مترس
جان بخواهد سوختن، فکر پر ای دل هی مکن
گفته ای کز عشقبازی توبه خواهم کرد، کرد
بیش از این تدبیر کار منکر ای دل هی مکن
می کنی سودا که روزی دربر آری قامتش
سرو سیمین بر، نیاید در بر ای دل هی مکن
درد باطن سوز جانم عرضه پیش هر طبیب
چون نخواهد شد به درمان کمتر ای دل هی مکن
وصل مهرویان سیم اندام نسرین بر طلب
سعی بی سود است کردن بی زر ای دل هی مکن
جام می نوش از کف ساقی که در دور لبش
توبه کفر است از شراب و ساغر، ای دل هی مکن
چون نسیمی از لب لعلش طلب کن سلسبیل
تکیه بر فردا و آب کوثر ای دل هی مکن