عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
برآن زلف و لب و خال و بنا گوش
سوی بازار عشقش برده ام دوش
رخش روز است و ابرو گوشه روز
نهاده است از برای فتنه شب پوش
دهانش چشمه نوش و زبر جد
رمیده است از کران چشمه نوش
همه ساله ز سودای فراقش
دلی دارم چو دیگ تفته پرجوش
ز عشقش تا بر آرم من یکی دم
سه بار از من ز رنج دل رود هوش
ز تو چون روی آزادی نبینم
مرا خسرو خریدار است بفروش
سوی بازار عشقش برده ام دوش
رخش روز است و ابرو گوشه روز
نهاده است از برای فتنه شب پوش
دهانش چشمه نوش و زبر جد
رمیده است از کران چشمه نوش
همه ساله ز سودای فراقش
دلی دارم چو دیگ تفته پرجوش
ز عشقش تا بر آرم من یکی دم
سه بار از من ز رنج دل رود هوش
ز تو چون روی آزادی نبینم
مرا خسرو خریدار است بفروش
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
دل در غم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم
از خانه خویش سخت دوریم
وز باده رنج نیک مستیم
از بادیه هوا گذشتیم
در زاویه عنا نشستیم
از شست بلات نوش خوردیم
وز تیر غمت جگر بخستیم
برخاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باد دستیم
یکراه تو سنگسارمان کن
چون می دانی که بت پرستیم
روزی که غم تو مان نجوید
بازش طلبیم و کس فرستیم
بر مرگ زنیم خویشتن را
تا نیست شویم از اینکه هستیم
وز درد سر فراق رستیم
از خانه خویش سخت دوریم
وز باده رنج نیک مستیم
از بادیه هوا گذشتیم
در زاویه عنا نشستیم
از شست بلات نوش خوردیم
وز تیر غمت جگر بخستیم
برخاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باد دستیم
یکراه تو سنگسارمان کن
چون می دانی که بت پرستیم
روزی که غم تو مان نجوید
بازش طلبیم و کس فرستیم
بر مرگ زنیم خویشتن را
تا نیست شویم از اینکه هستیم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم
هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم
جز سوی تاب زلفت از دل اثر نیابم
جز وصل خاک پایت درسر هوس ندارم
بیدادگر نگارا رحمی بکن چو دانی
کاندر جهان به جز تو فریاد رس ندارم
از شام تا سحرگه گردم بگرد کویت
چون هست شحنه عشقت بیم عسس ندارم
گاه از نفس بسوزم دریا و کوه گاهی
گردم چنانکه گوئی درخود نفس ندارم
شاید که نیست گردم تا سال و ماه باری
دل در قفس نبینم جان در حرس ندارم
ای عقل چند گوئی کاخر کجاست صبرت
گر تو ببوی صبری من صبر پس ندارم
هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم
جز سوی تاب زلفت از دل اثر نیابم
جز وصل خاک پایت درسر هوس ندارم
بیدادگر نگارا رحمی بکن چو دانی
کاندر جهان به جز تو فریاد رس ندارم
از شام تا سحرگه گردم بگرد کویت
چون هست شحنه عشقت بیم عسس ندارم
گاه از نفس بسوزم دریا و کوه گاهی
گردم چنانکه گوئی درخود نفس ندارم
شاید که نیست گردم تا سال و ماه باری
دل در قفس نبینم جان در حرس ندارم
ای عقل چند گوئی کاخر کجاست صبرت
گر تو ببوی صبری من صبر پس ندارم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گر دوست غم دوست بخوردی سره بودی
ور دشمنییی نیز نکردی سره بودی
خاریست مرا در دل و دیده ز فراقش
تریاق چنین خاری وردی سره بودی
با درد بود عاشقی مردم اگر هم
جستی ز کف عشق بدردی سره بودی
زین روح که بی گرد نمی خیزد ازو هیچ
کز عشق برآوردی گردی سره بودی
دل عشق به جان جست ولیک ار نشدی زان
عاجز چو زنی آنگه مردی سره بودی
ور دشمنییی نیز نکردی سره بودی
خاریست مرا در دل و دیده ز فراقش
تریاق چنین خاری وردی سره بودی
با درد بود عاشقی مردم اگر هم
جستی ز کف عشق بدردی سره بودی
زین روح که بی گرد نمی خیزد ازو هیچ
کز عشق برآوردی گردی سره بودی
دل عشق به جان جست ولیک ار نشدی زان
عاجز چو زنی آنگه مردی سره بودی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
منم در عشق تو جسمی و جانی
کشیده پوستی بر استخوانی
نه جز گریه مرا پشت و پناهی
نه جز ناله مرا نام و نشانی
تنی مانده چه تن محنت سرائی
دلی رفته چه دل درد آشنائی
نداری باک از چون من غریبی
نیاری رحم بر چو من جوانی
سراپای جهان گشتم ندیدم
چو تو اندک وفا بسیار دانی
سبک بربایدم موری دگر بار
کنی یادم بیایی و بخوانی
زبان تلخ داری ای پسر لیک
چو گفتار حسن شیرین دهانی
در این شیرین دهان از بخت شورم
عجب نبود بدان تلخی زبانی
کشیده پوستی بر استخوانی
نه جز گریه مرا پشت و پناهی
نه جز ناله مرا نام و نشانی
تنی مانده چه تن محنت سرائی
دلی رفته چه دل درد آشنائی
نداری باک از چون من غریبی
نیاری رحم بر چو من جوانی
سراپای جهان گشتم ندیدم
چو تو اندک وفا بسیار دانی
سبک بربایدم موری دگر بار
کنی یادم بیایی و بخوانی
زبان تلخ داری ای پسر لیک
چو گفتار حسن شیرین دهانی
در این شیرین دهان از بخت شورم
عجب نبود بدان تلخی زبانی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در جواب تاج الدین محمد سفری گفت بر بدیهه
ایکه از خاک پای همت خویش
چرخ را تاج سر فرستادی
حور پیرایه کرد و رضوان تاج
هر دعائی که برفرستادی
الحق آن بار از بضاعت فضل
سود کردی دگر فرستادی
قیمت اندکی ندانستم
زین شدی بیشتر فرستادی
بدره سیم را نکردم شکر
صره پر ز زر فرستادی
عقد لؤلؤت را نداده بها
حقه پر گهر فرستادی
بشدم پیش شمع پروانه
که مدد از قمر فرستادی
من به سحر تو بگرویده چرا
معجزه بر اثر فرستادی
بس قویدل شدم به دولت تو
که از این گلشکر فرستادی
دیده مردمی به تو روشن
که به مه نور خور فرستادی
طوق برگردنم تمام نبود
به میانم کمر فرستادی
عیسی اول بشارتی بگذارد
بس محمد بدر فرستادی
تر و خشک حسن دل و جانست
که بدان پر هنر فرستادی
گردی از گرم و سرد چرخ ایمن
که بدو خشک و تر فرستادی
چرخ را تاج سر فرستادی
حور پیرایه کرد و رضوان تاج
هر دعائی که برفرستادی
الحق آن بار از بضاعت فضل
سود کردی دگر فرستادی
قیمت اندکی ندانستم
زین شدی بیشتر فرستادی
بدره سیم را نکردم شکر
صره پر ز زر فرستادی
عقد لؤلؤت را نداده بها
حقه پر گهر فرستادی
بشدم پیش شمع پروانه
که مدد از قمر فرستادی
من به سحر تو بگرویده چرا
معجزه بر اثر فرستادی
بس قویدل شدم به دولت تو
که از این گلشکر فرستادی
دیده مردمی به تو روشن
که به مه نور خور فرستادی
طوق برگردنم تمام نبود
به میانم کمر فرستادی
عیسی اول بشارتی بگذارد
بس محمد بدر فرستادی
تر و خشک حسن دل و جانست
که بدان پر هنر فرستادی
گردی از گرم و سرد چرخ ایمن
که بدو خشک و تر فرستادی
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح حسین حسن گوید
ماهش از شب نقاب می بندد
ابر بر آفتاب می بندد
هم گنه پیش توبه می آرد
هم خطا بر ثواب می بندد
خوبی بی وفا و بد عهدش
رخت سبزه بر آب می بندد
رخ و عارض مگر که پنداری
نقش گل ماهتاب می بندد
چشم بندی ببین که خوش خفته
چشم جادوش خواب می بندد
جان ز دستان نمی ستاند باز
چون به بوسه جناب می بندد
خط او همچو خامه صاحب
شبه در درناب می بندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
یارم از دل سرای نپسندد
دیده را تکیه جای نپسندد
نقش خود را که آینه طلب است
جام گیتی نمای نپسندد
گوشمالم دهد چو بربط لیک
گر بنالم چو نای نپسندد
بنده آزارد و نیندیشد
کین چنینها خدای نپسندد
دل ازو غم پسند شد دل کیست
که زطاوس پای نپسندد
آنچنان روی خوب و سیرت زشت
صدر فرخنده رای نپسندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
آنکه سیمرغ در جهان آرد
به مثل روی اگر بدان آرد
گر بخواهد زآنچه پیش من است
و هم جاسوس او نشان آرد
زرو گوهر برای بخشش او
کمر کوه در میان آرد
جان چگوید ثنای سیمبرش
دل چو شمشیر برزبان آرد
تیر او چون کند نوید روی
فتح درخانه کمان آرد
زان کمند هلال خم نگرد
خم دیگر در آسمان آرد
مهر او ورز زانکه کینه او
هر کرا دی دمد به جان آرد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
ای ز لشکر کشی چو ماه شده
عزم تو رهبر سپاه شده
پیش تخت سکندر آیینت
سد یاجوج شاهراه شده
از سپیده دم سعادت تو
روز خصمان چو شب سیاه شده
آب شمشیر آتش افروزت
خوش خوش آتش ظفر گیاه شده
دولت خواجه را که باد جوان
بخت برنای تو پناه شده
باز گشته ز تاختن منصور
بس نکو نام پیش شاه شده
داد و دولت چو پرده داد آواز
وان صلاصیت بارگاه شده
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
ای که از رأی عالمی داری
وی که چون بخت محرمی داری
ملک در زیر مهر مهر تو شد
که ز اقبال خاتمی داری
در غمت باد اگر دلی دارم
بر دلم باد اگر غمی داری
سخن من مگوی با گردون
که بر آن آینه دمی داری
به خدا ار ز بیم عین کمال
دل خود را چو درهمی داری
دفع چشم بدان تمام است این
که حسن را نکو همی داری
چو به میدان روی فلک گوید
کای زمانه چه رستمی داری
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
پیش تو زهره درکشاکش باد
قبضه مشتری کمان کش باد
آفتاب شراب مجلس تو
بر کف ساقیان مهوش باد
مردم دیده مسافر من
زیر پایت مقیم مفرش باد
آفتابا ز لفظ رنگینت
پرده گوش دل منقش باد
گر به تیغت عدو نشد قربان
نوک تیر ترا چو ترکش باد
آتش خاطرت چو آب آمد
آب شمشیر تو چو آتش باد
روز تیغ از کفت مبارک شد
شب کلک از کف تو هم خوش باد
ابر بر آفتاب می بندد
هم گنه پیش توبه می آرد
هم خطا بر ثواب می بندد
خوبی بی وفا و بد عهدش
رخت سبزه بر آب می بندد
رخ و عارض مگر که پنداری
نقش گل ماهتاب می بندد
چشم بندی ببین که خوش خفته
چشم جادوش خواب می بندد
جان ز دستان نمی ستاند باز
چون به بوسه جناب می بندد
خط او همچو خامه صاحب
شبه در درناب می بندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
یارم از دل سرای نپسندد
دیده را تکیه جای نپسندد
نقش خود را که آینه طلب است
جام گیتی نمای نپسندد
گوشمالم دهد چو بربط لیک
گر بنالم چو نای نپسندد
بنده آزارد و نیندیشد
کین چنینها خدای نپسندد
دل ازو غم پسند شد دل کیست
که زطاوس پای نپسندد
آنچنان روی خوب و سیرت زشت
صدر فرخنده رای نپسندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
آنکه سیمرغ در جهان آرد
به مثل روی اگر بدان آرد
گر بخواهد زآنچه پیش من است
و هم جاسوس او نشان آرد
زرو گوهر برای بخشش او
کمر کوه در میان آرد
جان چگوید ثنای سیمبرش
دل چو شمشیر برزبان آرد
تیر او چون کند نوید روی
فتح درخانه کمان آرد
زان کمند هلال خم نگرد
خم دیگر در آسمان آرد
مهر او ورز زانکه کینه او
هر کرا دی دمد به جان آرد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
ای ز لشکر کشی چو ماه شده
عزم تو رهبر سپاه شده
پیش تخت سکندر آیینت
سد یاجوج شاهراه شده
از سپیده دم سعادت تو
روز خصمان چو شب سیاه شده
آب شمشیر آتش افروزت
خوش خوش آتش ظفر گیاه شده
دولت خواجه را که باد جوان
بخت برنای تو پناه شده
باز گشته ز تاختن منصور
بس نکو نام پیش شاه شده
داد و دولت چو پرده داد آواز
وان صلاصیت بارگاه شده
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
ای که از رأی عالمی داری
وی که چون بخت محرمی داری
ملک در زیر مهر مهر تو شد
که ز اقبال خاتمی داری
در غمت باد اگر دلی دارم
بر دلم باد اگر غمی داری
سخن من مگوی با گردون
که بر آن آینه دمی داری
به خدا ار ز بیم عین کمال
دل خود را چو درهمی داری
دفع چشم بدان تمام است این
که حسن را نکو همی داری
چو به میدان روی فلک گوید
کای زمانه چه رستمی داری
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
پیش تو زهره درکشاکش باد
قبضه مشتری کمان کش باد
آفتاب شراب مجلس تو
بر کف ساقیان مهوش باد
مردم دیده مسافر من
زیر پایت مقیم مفرش باد
آفتابا ز لفظ رنگینت
پرده گوش دل منقش باد
گر به تیغت عدو نشد قربان
نوک تیر ترا چو ترکش باد
آتش خاطرت چو آب آمد
آب شمشیر تو چو آتش باد
روز تیغ از کفت مبارک شد
شب کلک از کف تو هم خوش باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۴ - در مدح بهرام شاه گوید
ای داده عارض چو گلت رنگ لاله را
با گل فتاده از غم تو جنگ لاله را
همچون قدح پر آب شده ز آتش هوس
از آرزوی آن دهن تنگ لاله را
تا آینه جمال تو در روی لاله داشت
در دل زرشک می نخورد رنگ لاله را
بیداد بین که دور شب و روز می کند
با لعل تنگ بار تو هم تنگ لاله را
در ده گلاب لعل که عودیست مشکفام
اندر میان مجمر گل رنگ لاله را
آورد ترک و دیلم گردون ز روم رنگ
تا داد رومی رومی دل رنگ لاله را
خود لاله را چه سنگ ولیکن شکفته باد
بختی که برد ماند از سنگ لاله را
آن بخت کیست بخت خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
خیز ای ربوده مهر تو آرام یا سمین
تا عشرتی کنیم به هنگام یاسمین
گلها چنیم از رخ گلرنگ بوستان
میها خوریم از لب می فام یاسمین
الحق غنیمتی بود ار کام خوش کنیم
این یک دو هفته بر خوشی کام یاسمین
دام چهار شاخ نهاد است و زین طلسم
یک مرغ دل نمی جهد از دام یاسمین
چون گفت یاسمین که منم لاله را قمع
لاله به عذر گفت منم جام یاسمین
از آب تر و تازه برآمد عجب مدار
گر بر کبود می زند اندام یاسمین
در خاطرم گذشت که ناگه بدین صفت
بزمی شود خرم که برد نام یاسمین
آن بزم کیست بزم خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای چهره منقش ما ماهتاب گل
درسایه تو خیمه زده آفتاب گل
برداشت پرده دار طبیعت حجاب باغ
بگشاد نقشبند ریاحین نقاب گل
برجست گل چو باد فسونگر به سحر گفت
بستم به نام نرگس بیدار خواب گل
درد دلست چون به حقیقت نگه کنی
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آباد آن دلی که به بستان کنون بود
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آتش به آب گرچه نپیوندد ای نگار
پیوسته دار آتش می را به آب گل
جوری که بر گل از رخ خود می کنی مکن
کاخر ز تو بخواهد عدلی جواب گل
آن عدل کیست عدل خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جاه تو به ماه تو پیوسته تاج را
از نور مهر سلسله بسته تاج را
بر آسمان نهاد چو مه پایه تخت را
برآفتاب داد به حق دسته تاج را
تختی بود ثبات تو همواره تخت را
تاجی بود حیات تو پیوسته تاج را
هر شب که چرخ بندد عقد ستارگان
خدمت کند به روی تو یک رسته تاج را
تاج سپهر تا کمر بندگی زند
هم در سرای خوب تو بشکسته تاج را
میران چو باد ملک سلیمان که هر که هست
چون هدهد است یکسره بگسسته تاج را
از تو بلند قدری برفته ملک را
وز تو بزرگ نامی بشکسته تاج را
آن نام کیست نام خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای لفظ درفشان تو پیرایه دار تخت
از روز تو خجسته شده روزگار تخت
هم پای مرد ملکی و هم دستیار دین
هم پادشاه تاجی و هم شهریار تخت
رای چو آفتاب تو از روی چون مهت
آورد تحفه گل و بخت از بهار تخت
هر ساعتی که بار دهی اختران چرخ
آرند نور دیده زرین نثار تخت
تخت زرت چو مشرق و ظل خدای گشت
بگذاشت تاج چرخ ز تخت غبار تخت
بود آرزوی تخت جمال مبارکت
ایزد نهاد آرزو اندر کنار تخت
تابنده باد تا که ز جودت گشاده شد
دستی که هست تا به ابد دستیار تخت
آن دست کیست دست خداوند و تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جفت آسمان ز جلال تو طاق چتر
نگذشت و مگذراد ز تو اتفاق چتر
مطرح شعاع سعد ز رویت جهان ملک؟
بستان سرای بخت ز رویت رواق چتر
هم مشتری ز صورت تو همنشین تخت
هم زهره از وثاق سعادت وثاق چتر
چون رنگ چتر تو شب معراج دولت است
جز نقره خنگ چرخ نزیبد براق چتر
ای رای تو نموده شب و روز ملک دین
گاه از هلال رایت و گاه از محاق چتر
جوزا ز شرم منطقه بگشاد چون بدید
نام ترا نبشته به زیر نطاق چتر
منت خدای را که به فرت متوجست
فرقی که ایمن است ز بیم فراق چتر
آن فرق کیست فرق خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
شاها ز صفه فلکت بارگاه باد
افزون ترت ز ذره و انجم سپاه باد
شمشیر تو حسود ترا بدسگال بس
اقبال تو مطیع ترا نیکخواه باد
گر حاسدت چو چشمه خورشید مطلع است
چون سایه تنگ بند به زندان چاه باد
از میل صبح دیده سعدش سپید گشت
از نیل شام چهره بختش سیاه باد
ای مطرب تو زهره و ساقیت مشتری
جام تو آفتاب و حریف تو ماه باد
هر در که طبع بنده برآرد ز بحر غیب
پیرایه عروس ثنای تو شاه باد
بر دعویی که نیست چو من در همه جهان
هر بیت از این قصیده به حجت گواه باد
با گل فتاده از غم تو جنگ لاله را
همچون قدح پر آب شده ز آتش هوس
از آرزوی آن دهن تنگ لاله را
تا آینه جمال تو در روی لاله داشت
در دل زرشک می نخورد رنگ لاله را
بیداد بین که دور شب و روز می کند
با لعل تنگ بار تو هم تنگ لاله را
در ده گلاب لعل که عودیست مشکفام
اندر میان مجمر گل رنگ لاله را
آورد ترک و دیلم گردون ز روم رنگ
تا داد رومی رومی دل رنگ لاله را
خود لاله را چه سنگ ولیکن شکفته باد
بختی که برد ماند از سنگ لاله را
آن بخت کیست بخت خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
خیز ای ربوده مهر تو آرام یا سمین
تا عشرتی کنیم به هنگام یاسمین
گلها چنیم از رخ گلرنگ بوستان
میها خوریم از لب می فام یاسمین
الحق غنیمتی بود ار کام خوش کنیم
این یک دو هفته بر خوشی کام یاسمین
دام چهار شاخ نهاد است و زین طلسم
یک مرغ دل نمی جهد از دام یاسمین
چون گفت یاسمین که منم لاله را قمع
لاله به عذر گفت منم جام یاسمین
از آب تر و تازه برآمد عجب مدار
گر بر کبود می زند اندام یاسمین
در خاطرم گذشت که ناگه بدین صفت
بزمی شود خرم که برد نام یاسمین
آن بزم کیست بزم خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای چهره منقش ما ماهتاب گل
درسایه تو خیمه زده آفتاب گل
برداشت پرده دار طبیعت حجاب باغ
بگشاد نقشبند ریاحین نقاب گل
برجست گل چو باد فسونگر به سحر گفت
بستم به نام نرگس بیدار خواب گل
درد دلست چون به حقیقت نگه کنی
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آباد آن دلی که به بستان کنون بود
چندان درنگ نی بر چندان شتاب گل
آتش به آب گرچه نپیوندد ای نگار
پیوسته دار آتش می را به آب گل
جوری که بر گل از رخ خود می کنی مکن
کاخر ز تو بخواهد عدلی جواب گل
آن عدل کیست عدل خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جاه تو به ماه تو پیوسته تاج را
از نور مهر سلسله بسته تاج را
بر آسمان نهاد چو مه پایه تخت را
برآفتاب داد به حق دسته تاج را
تختی بود ثبات تو همواره تخت را
تاجی بود حیات تو پیوسته تاج را
هر شب که چرخ بندد عقد ستارگان
خدمت کند به روی تو یک رسته تاج را
تاج سپهر تا کمر بندگی زند
هم در سرای خوب تو بشکسته تاج را
میران چو باد ملک سلیمان که هر که هست
چون هدهد است یکسره بگسسته تاج را
از تو بلند قدری برفته ملک را
وز تو بزرگ نامی بشکسته تاج را
آن نام کیست نام خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای لفظ درفشان تو پیرایه دار تخت
از روز تو خجسته شده روزگار تخت
هم پای مرد ملکی و هم دستیار دین
هم پادشاه تاجی و هم شهریار تخت
رای چو آفتاب تو از روی چون مهت
آورد تحفه گل و بخت از بهار تخت
هر ساعتی که بار دهی اختران چرخ
آرند نور دیده زرین نثار تخت
تخت زرت چو مشرق و ظل خدای گشت
بگذاشت تاج چرخ ز تخت غبار تخت
بود آرزوی تخت جمال مبارکت
ایزد نهاد آرزو اندر کنار تخت
تابنده باد تا که ز جودت گشاده شد
دستی که هست تا به ابد دستیار تخت
آن دست کیست دست خداوند و تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
ای جفت آسمان ز جلال تو طاق چتر
نگذشت و مگذراد ز تو اتفاق چتر
مطرح شعاع سعد ز رویت جهان ملک؟
بستان سرای بخت ز رویت رواق چتر
هم مشتری ز صورت تو همنشین تخت
هم زهره از وثاق سعادت وثاق چتر
چون رنگ چتر تو شب معراج دولت است
جز نقره خنگ چرخ نزیبد براق چتر
ای رای تو نموده شب و روز ملک دین
گاه از هلال رایت و گاه از محاق چتر
جوزا ز شرم منطقه بگشاد چون بدید
نام ترا نبشته به زیر نطاق چتر
منت خدای را که به فرت متوجست
فرقی که ایمن است ز بیم فراق چتر
آن فرق کیست فرق خداوند تاج و گاه
سلطان یمین دولت بهرامشاه شاه
شاها ز صفه فلکت بارگاه باد
افزون ترت ز ذره و انجم سپاه باد
شمشیر تو حسود ترا بدسگال بس
اقبال تو مطیع ترا نیکخواه باد
گر حاسدت چو چشمه خورشید مطلع است
چون سایه تنگ بند به زندان چاه باد
از میل صبح دیده سعدش سپید گشت
از نیل شام چهره بختش سیاه باد
ای مطرب تو زهره و ساقیت مشتری
جام تو آفتاب و حریف تو ماه باد
هر در که طبع بنده برآرد ز بحر غیب
پیرایه عروس ثنای تو شاه باد
بر دعویی که نیست چو من در همه جهان
هر بیت از این قصیده به حجت گواه باد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸