عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
در بند تو بیوفاست دل چه توان کرد
بر روی تو مبتلاست دل، چه توان کرد
اقبال دو کون عرض کردیم بر او
جز محنت دل نخواست دل، چه توان کرد
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
هر شب ز دل و چشم خود ای شمع چگل
چون شمع کنم، در آب و آتش منزل
در آرزوی روی تو ای مهر گسل
دل را سرجان نماند و جان را منزل
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
غمگین دلکی، ز راه دور آوردم
او می‌نامد، منش به زور آوردم
آنجاش ز دست کافری بِربودم
وین جاش به پای خود به گور آوردم
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
عشق تو، کز و چاک زدم پیراهن
بگرفت مرا، چو پیرهن پیرامن
تا سر ز گریبانش برآوردم من
من باز ندانم ز گریبان دامن
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
من بودم و دوش، یار سیمین تن من
جمعی ز نشاط و عیش، پیرامن من
آنها، همه صبحدم پراکنده شدند
جز خون جگر، که ماند در دامن من
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
حسن نباید که بود بیش از این
عشق نباید که بود پیش بین
آن لب و خط بین نو که گوئی فتاد
رهگذر مورچه بر انگبین
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
چشمم که همیشه جوی خون آید از او
همواره مرا، بخت نگون آید از او
زان ترس بگریم، که خیال رخ تو
با اشک مبادا، که برون آید از او
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
تا از بر من برفتی ای بینائی
ز اندیشه هجر تو شدم شیدائی
تا تو بسلامت ای صنم باز آئی
ما و غم و کنج خانه و تنهائی
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
گر دل ندهی، از تو شکایت کنمی
دانم که شکایت، به چه غایت کنمی
گر پرده دری نباشد اندر حق تو
زآنها که تو کرده ئی، حکایت کنمی
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
نی گفت که پای در گلم بود بسی
با آنکه بریدند سرم در هوسی
نی دم که از آن بخود دمم زعشق کسی
معذورم دار، اگر بنالم نفسی
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۳
از کف ترکی چو ماه باده خور و باده خواه
چشمهٔ لب بی گیاه گوشهٔ خور بی حجاب
جان بستاند ز دل جزع وی اندر جفا
دل برباید ز جان لعل وی اندر عتاب
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۴
شادم به غم تو گرچه شادی
در مذهب عاشقان حرام است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح سید اجل ذخرالدین ابوالقاسم زید بن حسن گوید
جانا حدیث عشق چه گویی کجا رسد
آیا بود که نوبت وصلت به ما رسد؟
تا من کیم که صافی وصلت کنم طمع
اینم نه بس که دُردیِ دَردت به ما رسد؟
خاک درت به دیده رسد بی گزاف نیست
هرگز چنان سزا به چنین ناسزا رسد
رنجت به دل رسید دریغ ای صنم دریغ
رنج تو جز به جان عزیزم چرا رسد
الحق رسید آنچه رسید، از هوا به من
آری به مردم آنچه رسد، از هوا رسد
پشتم دو تا شده‌ست و همم نیست روی آنک
دستم یکی بدان سر زلف دو تا رسد
رویم چو کهربا شد و هر ساعتم ز جزع
وه شاخ بسد است که بر کهربا رسد
جانم چو شمع در شب هجران به لب رسید
چون نیست روز وصل تو، بگذار تا رسد
گر صد هزار پاره کنند این دل مرا
هر پاره را ز رنج تو دردی جدا رسد
بیگانه گر هزار بود آشنا یکی
تیرت به اتفاق بر آن آشنا رسد
ملکی است خدمت تو و خلقیش منتظر
این کار دولت است کنون تا کرا رسد
بشنو حدیث من که بسی قصهای زار
از عاجزان به بارگه پادشا رسد
یا جهد کن که جان ز تن مانده بگسلد
یا سعی کن که دل به من خسته وا رسد
دست از جفا بدار و بیندیش زانکه زود
رنج دل جفای من اندر جفا رسد
ترسم خجل شوی که صدای جفای تو
از ما به سید اجل مجتبا رسد
فرخنده فخر دولت و دین زید بن حسن
کز لفظ او به گوش اهل مرحبا رسد
دامن زرشک سنبل و گل در چند صبا رسد
گر بوی خلق او به مشام صبا رسد
سر در نشیب خدمتش آرد سوی زمین
هر روز کافتاب بوسط السما رسد
ای آنکه چشم انجم روشن شود اگر
از خاکپای تو به فلک توتیا رسد
از باغ خلد بخشش و بخشایشت گلست
هر دم نسیم آن به عطا و خطا رسد
از شرم گفت آب شده بر زمین فتد
هر ابر آتشی که به اوج سما رسد
باشد سپید کاری ابر سیه گلیم
در عهد چون توئیش چه لاف سخا رسد
خورشید زرد روی چنان کز جفا شده است
کورا در این زمانه حدیث عطا رسد
آوازه ای ز موج کفت در فلک فتاد
آید خروش اب چو بر آسیا رسد
تو بس بلند قدری و من بس بلند شعر
در چون توئی هر آینه چونین ثنا رسد
نی نی بدان محل که تو صاحب رسیده ای
گو فی المثل دو اسبه بود کی دعا رسد
بر نو عروس مدح تو بستم عزیز دار
پیرایه ای که از صدف مرتضا رسد
در دست نام نیک تو دادم بزرگ دار
نو باوه ای که از چمن مصطفا رسد
جان و دلی کشیدم در عقد گوهرتر
کارزد به جان و دل چو به وقت بها رسد
معذور دار و عیب مگیر و قبول کن
این تحفه چون بصدر بزرگت فرا رسد
در نوبتی که اهل کرم چون توئی بود
پیدا بود که همت ما تا کجا رسد
چندانکه مدح خواند بلبل به تهنیت
چون گل به تاج و تخت و کلاه و قبا رسد
پاینده باش تا ز گل و بلبل طرب
دایم به چشم و گوش تو برگ و نوا رسد
فرزند نیک بخت عزیز تو تاج دین
در عهد تو به دولت بی منتها رسد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - هم در مدح او گوید
کاری بگزاف می گذارم
عمری به امید می سپارم
نی زهره آنکه دل به جویم
نی طاقت آنکه دم بر آرم
اندیشه به سوخت عقل و روحم
و امید ببرد روزگارم
یاری نه که یکرهم به پرسد
تا بر چه امید و در چه کارم
بد عهدم خوانده والحق
گر بی تو زیم هزار بارم
ای نور دو دیده بیم آن است
کین نور دو دیده هم به بارم
ترسان ترسان ز آب و آتش
بر روی و رخت نظر گمارم
رنجی که همی کشم چه گویم
دانم که نداری استوارم
تا مشک تو نقشبند گل شد
هیچ از دو جهان خبر ندارم
با آنکه لبت نکرد مستم
دردا که گلت نهاد خارم
ای شاه منم که از عزیزی
پرورد غم تو در کنارم
گفتم که نمی نمایدت هیچ
می ده که هنوز هوشیارم
آن به که چو چاشنی پذیرم
بر دارم کام و سر به خارم
کز رنج تو نیست هیچ راحت
جز بر در خاص شهریارم
صاحب حسن آنکه شاه دولت
جز بر در او نداد بارم
زیبد اگر از زبان حالت
گوید که جهان افتخارم
زر پاش چو شاخ در خزانم
در بار چو ابر در بهارم
آن صدر منم که از عزیزی
پرورد اقبال در کنارم
شکر ایزد را که مملکت را
من از دو وزیر یادگارم
بر دشمن و دوست هر چه کردم
پاداش دهاد کردگارم
گفته قلمش که می نماند
از شادی دست او قرارم
رقاص بساط سیمگونم
غواص بحار مشکسارم
هستم دو زبان و بر حقم زانک
با دشمن خویش درحصارم
چون دائره سپهر سرکش
سربر خط امر خواجه دارم
انگشت نهم درست بر حرف
تا منتخب است دستیارم
ای آنکه ز جود تو بیفکند
بد مستی آز در خمارم
از عون سخات بر مرادم
و ز جود یمینت با یسارم
گشته است به دولت تو حاصل
آنها که نبود در شمارم
گر از تو ندانم از که دانم
ور از تو ندارم از که دارم
هر مکرمتی که میگذاری
شکری به سزا همی گزارم
هر قطره که بخشیم صدف وار
دری بتو باز می سپارم
بشکفت همه جهان ز فضلم
نشکفته یکی گل از هزارم
زنهار به حق معونتم کن
کز حق بر تو بزینهارم
از خاک تنم چو گل پیاده است
بر باد چو بوی گل سوارم
این زر که منم که خواست دانست
جز سنگ وقار پر عیارم
ای بی نمکان شور چشمان
گفتمی که کیم همی نیارم
خلعت دادیم پار الحق
امسال در آرزوی پارم
تا باز چو باغ خوش بخندم
تا باز چو ابر در ببارم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدح خاقان محمود خان گوید
طلع الشمس علی الندمان
فاشرب الراح علی الریحان
شاید ار داد ز گل بستانی
که به رخ رشک گل بستانی
افرغ القهوة فی الکاس لکی
یفرغ القلب من الاشجان
باده از دست غمت بستاند
چون تو از دست منش بستانی
ضحک الورد بلافم کما
بکت السحب بلا اجفان
من چو ابر از غم تو گریانم
تو چو گل با همه کس خندانی
جارفی الود فاشکوه الی
ملک المشرق بغراخان
خسرو عادل خاقان محمود
آن چو محمود به ملک ارزانی
غررالورد علی الاغصان
لمعت من طرف الریحان
رفت بر تخت گل زندانی
همچو یوسف ز چه کنعانی
مسمعات انطرفی بدویه؟
بلشادبن الذی الحان؟
به بلبلان در چمنش پنداری
مطربانند ز پر دستانی
هاتها تسکرنا هات فقد
حرم الحزن علی السکران
در ده آن مایه شادی در ده
تا که مان از کف غم بستانی
فرص اللهو نعیم عجب
وبوحش فتن الازمان؟
سست عهدی فلک می بینی
بی وفائی جهان می دانی
اتری ملکک یبقی ابدا
لست بالمالک به غراخان
طمع دولت جاوید مدار
نه شهنشاه جهان خاقانی
قرة فی حدق الدولة بل
فلذة من کبد السلطان
شاه شاهان جهان محمود آن
که ندارد چو محمد ثانی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
هین در دهید باده که هنگام بی غمی است
زان باده که مشرق خورشید خرمی است
تا روی چون دو پیکر در روی او کشم
زیرا که مان چو پروین وقت فراهمی است
آن پسته شکر گر او را چه کوچکی است
وآن سنبل زره ور او را چه درهمی است
آن جزع بین که بر کف موسیش ساحریست
وان لعل بین که بر لب عیسیش همدمی است
آزادی از غمش سبب طوق بندگی است
محرومی از لبش اثر یار محرمی است
خورشید زرد چهره ی محرور در غمش
آن قرص روشنش چو دخان سایه محتمی است؟
وین ماه زردگونه ی مرطوب را ز رشک
همچون درم نشان فزونی هم از کمی است
لطف فرشته داری و چالاک سیرتی
ما دیو مردمیم گر آن حور آدمی است
زان شد حسن لطیف که وقتی بر او بتافت
رائی که نور مردمک چشم مردمی است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ما را به همه عمر سلامی نکند دوست
تمکین درودی و پیامی نکند دوست
آید بر ما گه گه از روی ترحم
بنشیند و بسیار مقامی نکند دوست
صد عشوه و صد نادره و بذله بگویم
در پیش من آغاز کلامی نکند دوست
من بسته میان خدمت او را و مرا هیچ
یک روز گرامی چو غلامی نکند دوست
کرده ست مرا بنده و بس در عجبم من
کین بنده ی مسکین را نامی نکند دوست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
عشق بازی صدم افزون افتاد
لیک زینسان نه که اکنون افتاد
دوست بس طرفه و دلخواه آمد
یار بس چابک و موزون افتاد
بر خیال رخ تو کرد گذر
اشک من زان همه گلگون افتاد
من کم از هیچم و قسمم ز غمش
طرفه آن کز همه افزون افتاد
زانکه تا چشم بدش نگزاید
چشم نیکوش در افسون افتاد
چکنم با دل پر خون فکار
که از او در جگرم خون افتاد
زلف بر گوش نهد تا گویند
که مه از دائره بیرون افتاد
یارب آن زلف خم اندر خم او
راستار است به من چون افتاد
حسن از دوست چه نالی چندین
کانچه افتاد ز گردون افتاد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دل چون ز لبت شراب خواهد
درد از جگرم کباب خواهد
درآب دو دیده غرقه گردد
هر تشنه که از تو آب خواهد
گنج تو درین دل خرابم
خود گنج وطن خراب خواهد
حاشا که دل خطا پرستم
یک کار مرا صواب خواهد
بر چشم حسن حواله می کن
هرکو ز تو در ناب خواهد
ذره ز وجود خویشتن گفت
آن باشد کافتاب خواهد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
آرام دل مرا بخوانید
بر مردم چشم من نشانید
آوازه عشق من شنیدید
اندازه حسن او بدانید
چون صورت روی او بدیدید
الحمد وان یکاد خوانید
از دور در او نگاه کردن
انصاف دهید کی توانید
از دیده و جان و از دل و تن
این خدمت من بدو رسانید
ای خوبان او چو آفتابست
در جمله شما باو چه مانید
عشق انده و حسرتست و خواری
عاشق مشوید اگر توانید