عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
کار دل از پهلوی دلدار بگشاید مرا
یار باید تا گره از کار بگشاید مرا
گر مرا بر دار بندد یار بهر امتحان
کیست کان ساعت بتیغ از دار بگشاید مرا
بسته ی زنجیر زلفت شد دل افگار من
زلف بگشا تا دل افگار بگشاید مرا
از سخن گویند میخیزد سخن، بگشای لب
تا زبان بسته در گفتار بگشاید مرا
بسکه دلتنگم اگر گویم غم دل با کسی
گریه سیل از دیده ی خونبار بگشاید مرا
بند بندم شد فغانی بسته ی زنجیر عشق
خوشدلم زین بندها گر یار بگشاید مرا
یار باید تا گره از کار بگشاید مرا
گر مرا بر دار بندد یار بهر امتحان
کیست کان ساعت بتیغ از دار بگشاید مرا
بسته ی زنجیر زلفت شد دل افگار من
زلف بگشا تا دل افگار بگشاید مرا
از سخن گویند میخیزد سخن، بگشای لب
تا زبان بسته در گفتار بگشاید مرا
بسکه دلتنگم اگر گویم غم دل با کسی
گریه سیل از دیده ی خونبار بگشاید مرا
بند بندم شد فغانی بسته ی زنجیر عشق
خوشدلم زین بندها گر یار بگشاید مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
که تنگ دوخت عفی الله قبای تنگ ترا
که داد زیب دگر سرو لاله رنگ ترا
مصوری که جمال تو دید حیران ماند
چو در خیال درآورد زیب و رنگ ترا
زسنگ لیلی اگر کاسه یی شکست چه شد
جفاکشان همه بر سر زنند سنگ ترا
هزار بار دمی از برای مد نظر
بلوح سینه کشم صورت خدنگ ترا
لطیفه ییست نهان در تکلمت که زناز
بکس نمیکند اظهار صلح و جنگ ترا
سخن یکیست برو باغبان و عشوه مده
که دل قبول ندارد گل دو رنگ ترا
دلم که همنفسی کرد با تو ای مطرب
نوای ناله فزون ساخت تار چنگ ترا
نهفت ناله فغانی درون پرده ی دل
چو گل بغنچه نگهداشت نام و ننگ ترا
که داد زیب دگر سرو لاله رنگ ترا
مصوری که جمال تو دید حیران ماند
چو در خیال درآورد زیب و رنگ ترا
زسنگ لیلی اگر کاسه یی شکست چه شد
جفاکشان همه بر سر زنند سنگ ترا
هزار بار دمی از برای مد نظر
بلوح سینه کشم صورت خدنگ ترا
لطیفه ییست نهان در تکلمت که زناز
بکس نمیکند اظهار صلح و جنگ ترا
سخن یکیست برو باغبان و عشوه مده
که دل قبول ندارد گل دو رنگ ترا
دلم که همنفسی کرد با تو ای مطرب
نوای ناله فزون ساخت تار چنگ ترا
نهفت ناله فغانی درون پرده ی دل
چو گل بغنچه نگهداشت نام و ننگ ترا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
شد باز دیده بر رخ نیکوی او مرا
گلها شکفت در چمن کوی او مرا
ای باغبان برو که خدا داد در ازل
سرو سهی ترا، قد دلجوی او مرا
شادم که هر دم از دم دیگر فزونترست
دیوانگی زسلسله ی موی او مرا
رخصت نمیدهد بتماشای ماه نو
میل نظاره ی خم ابروی او مرا
منهم یکی زگوشه نشینانم ای رفیق
سرگشته کرده نرگس جادوی او مرا
از منت صبا چو فغانی درین چمن
آزاد ساخت نکهت گیسوی او مرا
گلها شکفت در چمن کوی او مرا
ای باغبان برو که خدا داد در ازل
سرو سهی ترا، قد دلجوی او مرا
شادم که هر دم از دم دیگر فزونترست
دیوانگی زسلسله ی موی او مرا
رخصت نمیدهد بتماشای ماه نو
میل نظاره ی خم ابروی او مرا
منهم یکی زگوشه نشینانم ای رفیق
سرگشته کرده نرگس جادوی او مرا
از منت صبا چو فغانی درین چمن
آزاد ساخت نکهت گیسوی او مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
منور ساختی ای شمع خوبان محفل ما را
فروغ مطلع خورشید دادی منزل ما را
چراغ دیده ی دل شد زیمن مقدمت روشن
اثر بین طالع مسعود و بخت مقبل ما را
بآب دیده خواهم متصل ای سایه ی رحمت
که سرو سرکشت مایل شود آب و گل ما را
خلاص از قید هستی مینمود احبابرا مشکل
گشاد از حلقه ی زلف تو آید مشکل ما را
دل پر درد دارم ای طبیب عاشقان امشب
قدم چون رنجه کردی گوش کن درد دل ما را
خوش آنساعت که عشق خانه سوز وادی حیرت
بعزم کعبه ی مقصود بندد محمل ما را
فغانی چون گره کردند خوبان سنبل مشکین
بدام آرزو بستند مرغ بسمل ما را
فروغ مطلع خورشید دادی منزل ما را
چراغ دیده ی دل شد زیمن مقدمت روشن
اثر بین طالع مسعود و بخت مقبل ما را
بآب دیده خواهم متصل ای سایه ی رحمت
که سرو سرکشت مایل شود آب و گل ما را
خلاص از قید هستی مینمود احبابرا مشکل
گشاد از حلقه ی زلف تو آید مشکل ما را
دل پر درد دارم ای طبیب عاشقان امشب
قدم چون رنجه کردی گوش کن درد دل ما را
خوش آنساعت که عشق خانه سوز وادی حیرت
بعزم کعبه ی مقصود بندد محمل ما را
فغانی چون گره کردند خوبان سنبل مشکین
بدام آرزو بستند مرغ بسمل ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
وای که تلخ شد دوا، بر دل پرگزند ما
مرگ بود نه زندگی، داروی سودمند ما
از دو لبت نصیب ما، ناز و عتاب میشود
وه که شراب تلخ شد، از تو گلاب و قند ما
عاقبت مراد ما چون همه نامرادیست
چیست بیکدو جام می اینهمه زهرخند ما
عشرت یکزمان ما محنت جاودانه شد
بین که چه کار میکند طالع ارجمند ما
بر سر دار شعله زد آتش دل، همین بود
پیش بلندهمتان مرتبه ی بلند ما
غمزه ساقی ارچنین کار کند در استخوان
عشق و جنون برآورد دود زبند بند ما
نیست فغانی آنکه دست از تو رها کند دگر
باش که صید اینچنین کم جهد از کمند ما
مرگ بود نه زندگی، داروی سودمند ما
از دو لبت نصیب ما، ناز و عتاب میشود
وه که شراب تلخ شد، از تو گلاب و قند ما
عاقبت مراد ما چون همه نامرادیست
چیست بیکدو جام می اینهمه زهرخند ما
عشرت یکزمان ما محنت جاودانه شد
بین که چه کار میکند طالع ارجمند ما
بر سر دار شعله زد آتش دل، همین بود
پیش بلندهمتان مرتبه ی بلند ما
غمزه ساقی ارچنین کار کند در استخوان
عشق و جنون برآورد دود زبند بند ما
نیست فغانی آنکه دست از تو رها کند دگر
باش که صید اینچنین کم جهد از کمند ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
زبسکه داشتی ای گل همیشه خوار مرا
نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا
بسی امید بدل داشتم چو روی تو دید
زدست رفت و نیامد بهیچ کار مرا
عجب اگر نروم از میان که مجنون دوش
بخواب آمد و بگرفت در کنار مرا
هنوز سوزدم از داغ آرزوی تو دل
گهی که لاله دمد از سر مزار مرا
دوای خود زکه جویم که تا تو برگشتی
شدست دشمن جان آنکه بود یار مرا
نه من زسنگ جفای تو دل شکسته شدم
که در فراق، چنین ساخت روزگار مرا
بشهر و کوی فغانی کسم نمیباید
که نیست بی مه خود هیچ جا قرار مرا
نماند پیش کسان هیچ اعتبار مرا
بسی امید بدل داشتم چو روی تو دید
زدست رفت و نیامد بهیچ کار مرا
عجب اگر نروم از میان که مجنون دوش
بخواب آمد و بگرفت در کنار مرا
هنوز سوزدم از داغ آرزوی تو دل
گهی که لاله دمد از سر مزار مرا
دوای خود زکه جویم که تا تو برگشتی
شدست دشمن جان آنکه بود یار مرا
نه من زسنگ جفای تو دل شکسته شدم
که در فراق، چنین ساخت روزگار مرا
بشهر و کوی فغانی کسم نمیباید
که نیست بی مه خود هیچ جا قرار مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
عشقت مدام خون جگر میدهد مرا
دردی نرفته درد دگر میدهد مرا
صدره بجستجوی تو کردم زخود سفر
غافل همان نشان بسفر میدهد مرا
داری جواب تلخ و من از غایت امید
خوش میکنم دهان که شکر میدهد مرا
در دل نشانده وعده ی وصلت نهال صبر
این نخل تازه تا چه ثمر میدهد مرا
با آفتاب همنفسم لیک آتشست
آبی که از پیاله ی زر میدهد مرا
پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا
این آه سوزناک فغانی زمان زمان
از روزگار رفته خبر میدهد مرا
دردی نرفته درد دگر میدهد مرا
صدره بجستجوی تو کردم زخود سفر
غافل همان نشان بسفر میدهد مرا
داری جواب تلخ و من از غایت امید
خوش میکنم دهان که شکر میدهد مرا
در دل نشانده وعده ی وصلت نهال صبر
این نخل تازه تا چه ثمر میدهد مرا
با آفتاب همنفسم لیک آتشست
آبی که از پیاله ی زر میدهد مرا
پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا
این آه سوزناک فغانی زمان زمان
از روزگار رفته خبر میدهد مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
نظر بغیر نباشد اسیر بند ترا
بناز کس نکشد دل نیازمند ترا
شکر لبان همه دارند بر کلام تو گوش
چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا
مهی که از کف یوسف عنان حسن ربود
هزار بوسه دهد جلوه ی سمند ترا
نگاه بر کمر لعل و تاج زر نکنی
چه احتیاج بود همت بلند ترا
کنند دام رهم عاقلان کلاله ی حور
زهی جنون که گذارم خم کمند ترا
ترا رسد که لب از شیر شسته می نوشی
کسی بهانه نیارد گرفت قند ترا
پری باینهمه افسونگری نیارد تاب
که روز بزم بر آتش نهد سپند ترا
بوعده صبر نکردیم و تلخکام شدیم
بکش بناز که نشنیده ایم پند ترا
صبا زمجلس گرم تو داستانی گفت
که تن گداخت فغانی دردمند ترا
بناز کس نکشد دل نیازمند ترا
شکر لبان همه دارند بر کلام تو گوش
چه لطف داد خدا لعل نوشخند ترا
مهی که از کف یوسف عنان حسن ربود
هزار بوسه دهد جلوه ی سمند ترا
نگاه بر کمر لعل و تاج زر نکنی
چه احتیاج بود همت بلند ترا
کنند دام رهم عاقلان کلاله ی حور
زهی جنون که گذارم خم کمند ترا
ترا رسد که لب از شیر شسته می نوشی
کسی بهانه نیارد گرفت قند ترا
پری باینهمه افسونگری نیارد تاب
که روز بزم بر آتش نهد سپند ترا
بوعده صبر نکردیم و تلخکام شدیم
بکش بناز که نشنیده ایم پند ترا
صبا زمجلس گرم تو داستانی گفت
که تن گداخت فغانی دردمند ترا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
نه هوای باغ سازد نه کنار کشت ما را
تو بهر کجا که باشی بود آن بهشت ما را
ندهند ره بکویت چکنم چرا نسوزم
همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را
بگل فسرده ی ما نرسید ابر رحمت
چه امید خیر باشد زچنین سرشت ما را
چو تو کافری ندیدم، بفراق رفت عمری
که نبود هیچ در دل هوس کنشت ما را
همه وقت بود ما را دل شاد و جان آگه
غم عاشقی درآمد که بخود نهشت ما را
فلک دو رو چو بر ما رقم بدی زد آخر
بکتاب نیکنامان زچه رو نوشت ما را
تو بدی، مبر فغانی بکسی گمان تهمت
که گواه حال باشد حرکات زشت ما را
تو بهر کجا که باشی بود آن بهشت ما را
ندهند ره بکویت چکنم چرا نسوزم
همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را
بگل فسرده ی ما نرسید ابر رحمت
چه امید خیر باشد زچنین سرشت ما را
چو تو کافری ندیدم، بفراق رفت عمری
که نبود هیچ در دل هوس کنشت ما را
همه وقت بود ما را دل شاد و جان آگه
غم عاشقی درآمد که بخود نهشت ما را
فلک دو رو چو بر ما رقم بدی زد آخر
بکتاب نیکنامان زچه رو نوشت ما را
تو بدی، مبر فغانی بکسی گمان تهمت
که گواه حال باشد حرکات زشت ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چشم از دو جهان دوخت تماشای تو ما را
کرد از همه بیزار تمنای تو ما را
این دیده که ما را بتو سرگرم چنین ساخت
هم سوخته بیند بته پای تو ما را
رفتی و سراپای ترا سیر ندیدیم
داغی بجگر ماند زهر جای تو ما را
تا چند بفردا فگنی کار دل ما
جنت ندهد وعده ی فردای تو ما را
مائیم و تو، دیگر سخن غیر چه گوئیم
پروای کسی نیست زسودای تو ما را
هر دم چه خراشی دل احباب فغانی
بس کن که سری نیست بغوغای تو ما را
کرد از همه بیزار تمنای تو ما را
این دیده که ما را بتو سرگرم چنین ساخت
هم سوخته بیند بته پای تو ما را
رفتی و سراپای ترا سیر ندیدیم
داغی بجگر ماند زهر جای تو ما را
تا چند بفردا فگنی کار دل ما
جنت ندهد وعده ی فردای تو ما را
مائیم و تو، دیگر سخن غیر چه گوئیم
پروای کسی نیست زسودای تو ما را
هر دم چه خراشی دل احباب فغانی
بس کن که سری نیست بغوغای تو ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
در طاعت و عشرت بقرارست دل ما
هر جا که رود همره یارست دل ما
ما آینه ی حسن تو آشفته نخواهیم
برخیزد اگر زانکه غبارست دل ما
روزی هدف تیر بلایی شود این دل
ویرانه مگردان که حصارست دل ما
هر پاره ی این قلب سیه جوهر فردیست
بگذار و مسوزان که بکارست دل ما
در جستن این طعمه همایان نگرانند
بربند که تعویذ شکارست دل ما
بر حرف دل ما منه انگشت ملامت
ای مدعی اندیش که خارست دل ما
دارد نظر همت بسیار عزیزان
هر چند که در دست تو خوارست دل ما
باد از شرف لذت دیدار تو محروم
گر در غم آغوش و کنارست دل ما
از غلغله ی سینه ی پرجوش فغانی
آسوده زگلبانگ هزارست دل ما
هر جا که رود همره یارست دل ما
ما آینه ی حسن تو آشفته نخواهیم
برخیزد اگر زانکه غبارست دل ما
روزی هدف تیر بلایی شود این دل
ویرانه مگردان که حصارست دل ما
هر پاره ی این قلب سیه جوهر فردیست
بگذار و مسوزان که بکارست دل ما
در جستن این طعمه همایان نگرانند
بربند که تعویذ شکارست دل ما
بر حرف دل ما منه انگشت ملامت
ای مدعی اندیش که خارست دل ما
دارد نظر همت بسیار عزیزان
هر چند که در دست تو خوارست دل ما
باد از شرف لذت دیدار تو محروم
گر در غم آغوش و کنارست دل ما
از غلغله ی سینه ی پرجوش فغانی
آسوده زگلبانگ هزارست دل ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
که برفروخت بمی چهره آفتاب مرا
که ساخت تیز بر آتش دل کباب مرا
شبی که مست بکاشانه ام فرود آید
فرشته رشک برد مجلس شراب مرا
نمیشود مژه ام گرم ازان سبب که بناز
گشاد نرگس مخمور و بست خواب مرا
شهی که میکند از سایه ی همای گریز
چه التفات کند منزل خراب مرا
برون خرام بپیراهن کتان امشب
که آنچنان اثری نیست ماهتاب مرا
سرم برید و زد آتش چنانکه محو شدم
نخواست سگ که خورد نیز خون ناب مرا
زمن گذشت و زدشمن پیاله خواست دریغ
که تشنه بودم و نخورد از غرور آب مرا
شکسته دل چو فغانی تلخکام شدم
که پشت دست زدی شکر و گلاب مرا
که ساخت تیز بر آتش دل کباب مرا
شبی که مست بکاشانه ام فرود آید
فرشته رشک برد مجلس شراب مرا
نمیشود مژه ام گرم ازان سبب که بناز
گشاد نرگس مخمور و بست خواب مرا
شهی که میکند از سایه ی همای گریز
چه التفات کند منزل خراب مرا
برون خرام بپیراهن کتان امشب
که آنچنان اثری نیست ماهتاب مرا
سرم برید و زد آتش چنانکه محو شدم
نخواست سگ که خورد نیز خون ناب مرا
زمن گذشت و زدشمن پیاله خواست دریغ
که تشنه بودم و نخورد از غرور آب مرا
شکسته دل چو فغانی تلخکام شدم
که پشت دست زدی شکر و گلاب مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسوی من نظر مهر نیست ماه مرا
هنوز آن غرورست کج کلاه مرا
هزار پاره ی الماس از گلم سر زد
اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا
که برفشاند قبا بر من جراحت ناک
که گرد نافه چین ریخت تکیه گاه مرا
فرشته وار زپیش جنازه ام بگذر
بآب خضر بشو نامه ی سیاه مرا
سحرگه از جگر خسته خاست طوفانی
که راه خانه غلط گشت خضر راه مرا
لب تو نام من از لوح زندگانی برد
بهر بهانه قلم زد خط گناه مرا
چه ذره یی تو فغانی که لاف مهر زنی
برو که پایه بلند آمده ست ماه مرا
هنوز آن غرورست کج کلاه مرا
هزار پاره ی الماس از گلم سر زد
اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا
که برفشاند قبا بر من جراحت ناک
که گرد نافه چین ریخت تکیه گاه مرا
فرشته وار زپیش جنازه ام بگذر
بآب خضر بشو نامه ی سیاه مرا
سحرگه از جگر خسته خاست طوفانی
که راه خانه غلط گشت خضر راه مرا
لب تو نام من از لوح زندگانی برد
بهر بهانه قلم زد خط گناه مرا
چه ذره یی تو فغانی که لاف مهر زنی
برو که پایه بلند آمده ست ماه مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
آنکه بتیزی زبان نرم کند ادیب را
نیست گناه اگر کشد عاشق بی نصیب را
ناله ی مرغ بوستان گریه کی آرد اینقدر
منکه بهانه ساختم نغمه ی عندلیب را
آب حیات کی شود روزی ناکسی چومن
من بهلاک خود خوشم غصه مده رقیب را
عشق چو پنجه زد بجان تیغ رسد باستخوان
هست کشنده درد من نیست گنه طبیب را
کی دل یوسف حزین یار شود بمصریان
بلکه وفای دیگران بند بود غریب را
بعد نماز چون بود وعده بطرف بوستان
دل چه تحمل آورد زمزمه ی خطیب را
بزم وصال گرم شد خیز فغانی از میان
دانه ی دل سپند کن جلوه گه حبیب را
نیست گناه اگر کشد عاشق بی نصیب را
ناله ی مرغ بوستان گریه کی آرد اینقدر
منکه بهانه ساختم نغمه ی عندلیب را
آب حیات کی شود روزی ناکسی چومن
من بهلاک خود خوشم غصه مده رقیب را
عشق چو پنجه زد بجان تیغ رسد باستخوان
هست کشنده درد من نیست گنه طبیب را
کی دل یوسف حزین یار شود بمصریان
بلکه وفای دیگران بند بود غریب را
بعد نماز چون بود وعده بطرف بوستان
دل چه تحمل آورد زمزمه ی خطیب را
بزم وصال گرم شد خیز فغانی از میان
دانه ی دل سپند کن جلوه گه حبیب را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بد نمیآید هلاک دوستان خوب مرا
ذره یی میل محابا نیست محبوب مرا
شرم رویش خلق را منع از تماشا میکند
کس ندیدست و نبیند ماه محجوب مرا
ذره وارم دل ربود از دست مهر آفتاب
عاقبت جایی کشد سررشته مجذوب مرا
دست بر تیغش زدم از من بجان رنجید و رفت
با وجود آنکه میدانست مطلوب مرا
استخوانم طعمه ی زاغ و روغن شد در فراق
آن مسیحا گو نظر کن صبر ایوب مرا
بیشتر شد از نسیم وصل آشوب دلم
بوی پیراهن بلا گردید یعقوب مرا
چون فغانی چند حرفی درد دل خواهم نوشت
گرچه او پروا نخواهد کرد مکتوب مرا
ذره یی میل محابا نیست محبوب مرا
شرم رویش خلق را منع از تماشا میکند
کس ندیدست و نبیند ماه محجوب مرا
ذره وارم دل ربود از دست مهر آفتاب
عاقبت جایی کشد سررشته مجذوب مرا
دست بر تیغش زدم از من بجان رنجید و رفت
با وجود آنکه میدانست مطلوب مرا
استخوانم طعمه ی زاغ و روغن شد در فراق
آن مسیحا گو نظر کن صبر ایوب مرا
بیشتر شد از نسیم وصل آشوب دلم
بوی پیراهن بلا گردید یعقوب مرا
چون فغانی چند حرفی درد دل خواهم نوشت
گرچه او پروا نخواهد کرد مکتوب مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
گر بشمشیر جفا پاره کنی سینه ی ما
همچنان مهر تو ورزد دل بی کینه ی ما
رقم مهر و مه از سینه ی افلاک رود
نرود نقش خیال تو زآئینه ی ما
قطره یی بودی و دلها همه جویای تو بود
شبچراغی شده یی باش بگنجینه ی ما
جای آنست که خون سرزند از چشم حسود
بسکه پر شد دلش از کینه ی دیرینه ی ما
یا رب این نغمه که پرداخت که ابریشم عود
آتش انداخته در خرقه ی پشمینه ی ما
در صف طاعت اگر تیغ کشد غمزه ی تو
خون بجیحون رود از مسجد آدینه ی ما
برنیاید نفس گرم فغانی امروز
در خمارست مگر از می دوشینه ی ما
همچنان مهر تو ورزد دل بی کینه ی ما
رقم مهر و مه از سینه ی افلاک رود
نرود نقش خیال تو زآئینه ی ما
قطره یی بودی و دلها همه جویای تو بود
شبچراغی شده یی باش بگنجینه ی ما
جای آنست که خون سرزند از چشم حسود
بسکه پر شد دلش از کینه ی دیرینه ی ما
یا رب این نغمه که پرداخت که ابریشم عود
آتش انداخته در خرقه ی پشمینه ی ما
در صف طاعت اگر تیغ کشد غمزه ی تو
خون بجیحون رود از مسجد آدینه ی ما
برنیاید نفس گرم فغانی امروز
در خمارست مگر از می دوشینه ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
نخواهد گشت خالی ساغر می شادکامان را
چنین مگذار لب تشنه شکست افتاده خامان را
زبانم لال بادا تا نگویم از که مینالم
که باشم من که بدنامی رسانم نیکنامان را
شدی خندان و بیرون آمدی ابرو ترش کرده
عجایب چاشنی ها می رسانی تلخکامان را
عنان کج کرده مست از هر طرف پیش آمدم شوخی
نمی دانم چه انگیزست باز این کج خرامان را
جمالت هست روز افزون وفا هم بر کمال خود
که هر چیزی به جای خود نکو باشد تمامان را
اگر این چاشنی در کار دارد آن لب میگون
سخن چون بگذرد در بزم آن شیرین کلامان را
فغانی از کجا و حالت مستانه در بزمت
بآهی گرم دارد حالیا خیل غلامان را
چنین مگذار لب تشنه شکست افتاده خامان را
زبانم لال بادا تا نگویم از که مینالم
که باشم من که بدنامی رسانم نیکنامان را
شدی خندان و بیرون آمدی ابرو ترش کرده
عجایب چاشنی ها می رسانی تلخکامان را
عنان کج کرده مست از هر طرف پیش آمدم شوخی
نمی دانم چه انگیزست باز این کج خرامان را
جمالت هست روز افزون وفا هم بر کمال خود
که هر چیزی به جای خود نکو باشد تمامان را
اگر این چاشنی در کار دارد آن لب میگون
سخن چون بگذرد در بزم آن شیرین کلامان را
فغانی از کجا و حالت مستانه در بزمت
بآهی گرم دارد حالیا خیل غلامان را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای بر دلم زوعده ی خام تو داغها
شبها در انتظار تو سوزم چراغها
بس روی آتشین که بیادت بخاک ماند
چون برگهای لاله بر اطراف باغها
عیشت مدام باد که مستان بزم تو
دارند از آب خضر لبالب ایاغها
یا رب زجیب دامن پیراهن که بود
این بوی خوش که ساخت معطر دماغها
از شوق آهوی تو فغانی بدیده رفت
چندانکه یافتند نشانش براغها
شبها در انتظار تو سوزم چراغها
بس روی آتشین که بیادت بخاک ماند
چون برگهای لاله بر اطراف باغها
عیشت مدام باد که مستان بزم تو
دارند از آب خضر لبالب ایاغها
یا رب زجیب دامن پیراهن که بود
این بوی خوش که ساخت معطر دماغها
از شوق آهوی تو فغانی بدیده رفت
چندانکه یافتند نشانش براغها
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
چندم خراشی از سخن تلخ سینه را
آزار تا کی این دل چون آبگینه را
انگیز خار خار دل ریش عاشقست
دادن بدست باد، گل عنبرینه را
صبحست و در پیاله میی همچو آفتاب
ساقی بیار باقی نقل شبینه را
در کش بحرف رفته قلم هر چه رفت رفت
ما لوح ساده ایم چه دانیم کینه را
مستانه آمدی بکنار محیط فیض
پر کن فغانی از در مکنون سفینه را
آزار تا کی این دل چون آبگینه را
انگیز خار خار دل ریش عاشقست
دادن بدست باد، گل عنبرینه را
صبحست و در پیاله میی همچو آفتاب
ساقی بیار باقی نقل شبینه را
در کش بحرف رفته قلم هر چه رفت رفت
ما لوح ساده ایم چه دانیم کینه را
مستانه آمدی بکنار محیط فیض
پر کن فغانی از در مکنون سفینه را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
مدامت چهره گلگون از شراب لاله گون بادا
ترا خوبی و ما را گرمی مهرت فزون بادا
زجامت جرعه یی کز لعل نوشین چاشنی گیرد
گرفتاران دل را شعله ی داغ درون بادا
چو بگشایی لب از بهر سکون اضطراب من
زلعلت هر تبسم سحر و هر گفتن فسون بادا
فغان و ناله ی من کز دل محزون برون آید
بگوشت خوشتر از صوت و صدای ارغنون بادا
دلی کز حلقه ی زلف تو آزادی هوس دارد
گرفتار بلا و بسته ی قید جنون بادا
نمیگویم که دل از خار خار غیر خالی کن
همین گویم که خارت از دل غیری برون بادا
بعزم خانه ی چشم فغانی چون قدم مانی
دل روشن چراغ راه و شوقت رهنمون بادا
ترا خوبی و ما را گرمی مهرت فزون بادا
زجامت جرعه یی کز لعل نوشین چاشنی گیرد
گرفتاران دل را شعله ی داغ درون بادا
چو بگشایی لب از بهر سکون اضطراب من
زلعلت هر تبسم سحر و هر گفتن فسون بادا
فغان و ناله ی من کز دل محزون برون آید
بگوشت خوشتر از صوت و صدای ارغنون بادا
دلی کز حلقه ی زلف تو آزادی هوس دارد
گرفتار بلا و بسته ی قید جنون بادا
نمیگویم که دل از خار خار غیر خالی کن
همین گویم که خارت از دل غیری برون بادا
بعزم خانه ی چشم فغانی چون قدم مانی
دل روشن چراغ راه و شوقت رهنمون بادا