عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۲۸
دی میشد و دل رها نمیکرد به کس
برخاسته صد فغان هر گوشه که بس
امروز همی آمد و هر ذرّه که هست
فریاد همی کرد که فریادم رس
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۳۵
دوش آمد و گفت: ای وطن بگرفته
دو کون به هم ز جان و تن بگرفته
چون من همهام تو هیچ شرمت بادا
من آمده و تو جای من بگرفته
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۳۴
آن روز که روی دلستان نتوان دید
از بینایی نام ونشان نتوان دید
او مردم چشم ماست چون میبرود
شک نیست که بعد ازین جهان نتوان دید
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۶۶
ای بیخبر از رنج و گرفتاری من
شادم که تو خوشدلی به غمخواری من
تا غمزه به خونِ دلِ من بگشادی
در زلف تو بسته است نگونساری من
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۷۴
بیچاره دلِ من که غمِ جانش نیست
در درد بسوخت و هیچ درمانش نیست
گفتم که سرِ زلفِ تو دستش گیرد
در پای فکندی که سر آنش نیست
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۷۶
تا کی کمرِ عهد و وفا باید بست
زنّارم ازان زلفِ دو تا باید بست
چون کارِ من از لبِ تو مینگشاید
دل در سرِ زلفِ تو چرا باید بست
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۱۶
تا خط تو بر خون جگر میخوانم
گوئی که غم دلم زبر میخوانم
از من ببری دلی چو خط آوردی
زیرا که من از خط تو بر میخوانم
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۱۴
از وعدهٔ کژ دل به غمت میافتد
وز کژگوئی راست کمت میافتد
جانا! سخن شکسته زان میگوئی
کز تنگی جان برهمت میافتد
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۱۸
بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست
کز بی برگی بتر ز صد مرگم نیست
بی دانه چگونه برگ باشد آخر
بی دانهٔ نارِ لبِ تو برگم نیست
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۲۸
دل، مست بتی عهدشکن دارم من
با او به یکی بوسه سخن دارم من
گفتم: «شکری» گفت که تعجیل مکن
بشنو سخنی که در دهن دارم من
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۵
پیوسته به آرزو تو را باید خواست
تا از تو یک آرزو مرا ناید راست
در کینهٔ من نشسته‌ای پیوسته
زین کینه به جز دلم چه بر خواهد خواست
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۷
از بس که تو خود به خویشتن مینازی
یک لحظه به عاشقی نمیپردازی
با پشت خمیده همچو چنگی شدهام
تا بوک چو چنگ یک دمم بنوازی
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۱۲
تا چند مرا خوار و خجل خواهی داشت
دیوانه و زنجیر گسل خواهی داشت
دلدار منی بیا ودل با من دار
گر با منِ دلسوخته دل خواهی داشت
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۶
از بس که بخورد خون من بیدادی
بیمار شدم نکرد از من یادی
آنگاه به دست من چه بودی بادی
گر خون دلم بر جگرش افتادی
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۷
تا از غم تب دلش به صد درد افتاد
شد زرد رخ و بر رخ او گرد افتاد
گفتم که چه بود کافتابت شد زرد
گفتا مگر آفتاب بر زرد افتاد
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۸
ماهی که دلم زو به بلا افتادست
در رنجوری به صد عنا افتادست
بر بستر ناتوانی افتاد دلم
این بارکشی بین که مرا افتادست
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۳۰
دل در غم تو غرقهٔ خونِ جگر است
جانم متحیر و تنم بیخبر است
در هر بن مویم ز تو صد نوحهگر است
تا بنیوشی تو یا نه کاری دگر است
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۶
هم بر جانم این همه غم میدانی
هم کشته تنم به صد ستم میدانی
هر وقت بپرسی که چه افتاد ترا
بیچاره و بی کسم تو هم میدانی
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۷
چندان که غم تو میشود انبوهم
هم میکوشم که با دلی بستوهم
گر بشکافی سینهٔ پراندوهم
بینی تو که زیر صد هزاران کوهم
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۱۰
جانا ز رهت نصیب من گردی نیست
آری چکنم مخنّثی مردی نیست
گر مردم و گر نیم مرا در ره تو
سرتاسر روزگار جز دردی نیست